گفت­وگوی «نگاه» با سیروس بینا

دگرگونی دورانی جهان، مناسبات و مذاکرات جمهوری اسلامی و آمریکا و چشم­انداز آینده

 

جهان کجا بود و اکنون به کجا می­رود؟ چرا آمریکا نظریه­ی معروف «کلاسوویچ» که گفت: "جنگ همانا ادامه­ی سیاست است، اما با طریق دیگر" را به "سیاست همان جنگ است و طریق دیگری ندارد" تبدیل کرده است؟ چرا با وجود فروپاشی شوروی، تغییر موازنه­ی قدرت در جهان به سود آمریکا نیست؟ چرا و از چه زمان، نهادهای هژمونیک جهان آمریکا ناکارساز شده­اند؟ چرا خطر قدرت رو به نزول از خطر قدرت در حال صعود برای صلح جهانی بیش­تر است؟ چرا آمریکا مساله­ی اتمی جمهوری اسلامی را بهانه ساخته است؟ و آیا با روی کار آمدن دولت حسن روحانی، جمهوری اسلامی پوست انداخته است؟

* * *

 

«نگاه»: نخست، بگذارید بپرسیم آیا شما هم، آن طور که برخی گرایشات سیاسی ادعا می­کنند، پوست اندازی­یی در ویژگی دولت جدید در کار می­بینید یا این که رژیم جمهوری اسلامی لباس رزم را از تن در آورده و اکنون لباس بزم پوشیده است؟

بینا: در یک جمله، این رژیم با نگاه­داری اصول و استخوان­بندی گذشته، به ویژه میراث خمینی، در برزخی این چنین بنیان­کن و بحرانی همه جانبه اگر چه لباس روی خود را عوض کرده، اما با همان زیرپیراهن قدیمی و اندام بویناک و ناشسته به میدان آمده است. سوای روابط ارتباط و مذاکرات اخیر با آمریکا، برای مثال، فقط کافی است که به فقره­ای از برخوردهای این دولت به کانون نویسندگان در ایران نگاه کنید و به عمق فاجعه پی ببرید. اصلاح طلبی را زمانی می­توان به عنوان گزینه­ای منطقی و با اعتبار قلمداد کرد، که ما با یک پدیده­ی مردمی و منطقی روبرو باشیم. گنداب جهل ضد مردمی، به ویژه ضد کارگری، را که نمی­توان مثلا اصلاح کرد. این «اصلاح­گران» عمل­کردی جز به عنوان دنده­ی کمک برای «اصول گرایان» ندارند ـ اصولی که هنوز خود بر حول شبح و شمایل هول­ناک شیخ فضل الله نوری، یعنی خمینی بی شرمِ و بی شعور مشروطه ستیز، می­گردد. این «اصلاح­گران»، اگر چنان چه آنان را المامور و معذور نشماریم، یا خود تُهی مغزند، یا این که دیگران را تُهی اندیشه می­انگارند. مگر ندیدیم فجیع­ترین قتل­ها (قتل­های زنجیره­ای و تعرض خون­بار به آزادگان، منجمله کانون نویسندگان) در زمان ریاست جمهوری (اصلاح طلب) محمد خاتمی اتفاق افتاد؟ مگر حمله به دانش­گاه و ضرب و شتم و قتل و اسارت دانش­جویان مبارز و آزادی­خواه مقارن با دولت همین سیّد ظاهرالصلاح، اصلاح طلب، و به قول حافظ، خوی کرده و خندان نبود؟ چند بار تمسک به خودفریبی مطلق؟ چند مرتبه توسل به توهم لجوجانه؟ چند بار غوطه در جهل مرکب؟ چند بار پشتک و وارو؟ پس، در تحلیل نهایی، سگ زرد برادر شغال است.   

 

«نگاه»: آیا بدون ارزیابی دقیق در فرآیند تحول تاریخی بیش از سه دهه در مناسبات سیاسی ایران و آمریکا می­توان در حد روزمره نیز به چرایی مذاکرات اخیر بین این دو دولت پاسخ­گویی کرد؟ 

بینا: چرایی انجام مذاکره میان دولت آمریکا و ایران، به ویژه چرایی اکنون این مذاکرات، را نمی­توان بدون شناخت کامل از دو فروپاشی تنگاتنگ تاریخی ـ یعنی افول رژیم  شاه (و چگونگی روی کار آمدن جمهوری اسلامی) و فروپاشی نظام بین­المللی پاکس آمریکانا (نظام پس از جنگ جهانی دوم)­ـ به نحوی علمی و عینی بررسی کرد. چه، هر گونه گفت­وگو در مورد نحوه­ی این گونه نشست­ها در چگونگی مطالبات تاکتیکی و استراتژیک و این که، که چه گفت و که چه می­خواست، نمی­تواند ما را به علل ریشه­ای این گفت­وگوها هدایت کند. برای همین هم هست که من تا کنون از شرکت در این گونه گفت­وگوها سر باز زده­ام.

 

«نگاه»: اگر چنین است، پس بررسی مذاکرات اخیر دولت روحانی با آمریکا محتاج به چه و چگونه پیش­درآمدی است که زمینه را جهت بررسی مساله­ی روز بین این دو کشور برای خوانندگان علاقه­مند آماده کند؟

بینا: هم­زمانی افول رژیم شاه و فروپاشی دوران پاکس امریکانا (یعنی نظام بین­المللی پس از جنگ جهانی دوم در لوای هژمونی آمریکا) از رویدادهای یگانه­ی تاریخ جهان  است، که بندرت برای کشوری اتفاق می­افتد؛ گو این که در این مورد نیکاراگوئه نیز با ما  ایران هم­داستان است. باید توجه داشت، که فروپاشی پاکس آمریکانا از فروریختن یک کُل در جهان آن روز حکایت می­کرد، که رژیم شاه خود جزیی از آن به شمار می­رفت. بنابراین، با توجه به مناسبات ارگانیک اجزای این نظام بین­المللی، افول رژیم شاه لزوما از شکستن ستون فقرات تمامی رژیم­هایی خبر می­دهد که خود پاره­ای عظیم (کشورهایی که تحت هژمونی آمریکا بودند و تعلق به «جهان سوم» داشتند) از پیکر فرسوده­ی پاکس آمریکانا به شمار می­آمدند. فرسودگی پاکس آمریکانا البته از زمانی شروع شد، که این ظرف دورانی مظروف (یعنی سرمایه­ی فراملی و مرز ناشناس) را در حیطه و بطن خود به کمال رشد رساند، اما در مسیر پُر پیچ و خم این تضاد خودشکن و خودبرانداز (میان فرم و محتوا، که خود بیان­گر دگرگونی کیفیتی از یک جهان به جهانی دیگر است)، نخست با بن بست و فروپاشی «برتون وودز» (نظام پولی بین­المللی، 1971-1944)، دوپس با پسامدهای نوسانات و ارزش ناهماهنگ دلار در رابطه با تراز پرداخت­های ارزی آمریکا، و سپس با بحران فراگیر نفت در دهه­ی 1970، و در نتیجه گلوبالیزاسیون بخش نفت (و نهایتا قطع بندناف سیاست خارجی آمریکا از اهرم انحصار نفت) روبرو شد. به جاست، که از جنگ طولانی ویتنام و شکست مفتضحانه­ی آمریکا نیز در این ره­گذر، به عنوان چاشنی قابل لمس افول سیاسی، یاد کرد.

 

«نگاه»: اشاره به مقوله­ی «جهان سوم» کردید. آیا وقتی ما از گلوبالیزاسیون صحبت می­کنیم، این هیچ تناقضی با تقسیم جهان بدین گونه، به ویژه در کاربرد عبارت جهان سوم، ندارد؟ 

بینا: این سئوال یکی از موضوعات کلیدی است و در این جا محتاج شرحی مختصر. من در رابطه با نظام پس از جنگ جهانی پاکس آمریکانا به عبارت «جهان سوم» اشاره کردم، و این اشاره حاکی از آن است، که در حیطه­ی بین­المللی، جهان در آن دوران هنوز کاملا گلوبالیزه نشده بود. به عبارت دیگر، «مظروف» و محتوای جهانی شدن مناسبات تنگاتنگ و ارگانیک فرا ملی در سرمایه داری هنوز در گرو این «ظرف»، یعنی سلسله مراتب پاکس آمریکانا، قرار داشت. وانگهی، این تقسیم بندی سه گانه، اگر چه قدری ملموس می­نماید، اما عُمق چندانی ندارد. من در این جا این عبارت را تحت الفظی به کار بردم و مقصودم توجه دادن به اقمار تحت هژمونی آمریکا بود، که خود در عرصه­ی حرکت بین­المللی (نه فراملی) سرمایه (به معنای رابطه­ای ارگانیک و اقتصادی ـ سیاسی ـ اجتماعی در کُل) هنوز مراحل ابتدایی را طی می­کردند. بسیاری از چپ­گرایان به نام مانند گوندر فرانک، دوس سانتوس، کاردوسو، پتراس، امین، نیز از این نمد، کلاهی به اصطلاح تئوریک برای خود دوختند و از این کاه، کوهی که تا همین اکنون در مواجهه با جهان گلوبالیزه هنوز سرگردانند. کاربرد نابه­جای این عبارت را در جهان امروز شاید بتوان به درشکه سواری در دنیای فراگیر و فراوانی اتوموبیل تشبیه کرد. چرا که «جهان دوم» مدت­هاست به رحمت ایزدی پیوسته و نواحی بسیاری شبیه به جهان سابق «سوم» نیز در عرصه­ی «جهان اول» (برای مثال، به جامعه­ی آمریکا به دقت نگاه کنید!) و در فرآیند پولاریزاسیون عمیق و گسترده­ی طبقاتی چند دهه­ی گذشته در تار و پود این جوامع ریشه دوانیده و دوباره سازی شده است؛ و بدین ترتیب، ما اکنون با چهره­ی واقعی نظام سرمایه داری و روشن­ترین وجه آن، یعنی قانون رشد ناموزون انباشت، روبرو هستیم. جوامع «جهان سوم» نیز به واسطه­ی همین انباشت فراملی (جهانی) به گونه­ای در آمده، که در عرصه­ی آن رگه­هایی از «جهان اول» را می­توان به خوبی مشاهده کرد. در نتیجه، امروزه حتا رادیکال­های منسوب به «تئوری وابستگی» نیز از استعمال این عبارت خودداری می­کنند. اینان اما هم­چنان به این تقسیم بندی نیم بند ـ تقسیم بندی­یی که یا اصلا نقشی جهت عمل­کرد تئوری ارزش مارکس قائل نیست و یا اگر پشیزی برای آن قائل است، آن را به غلط در محدوده و با اولویت نظری این تقسیم بندی چندگانه و خودهمان­گویانه ارائه می­دهدـ وفادارند. برای مثال، به کارهای اخیر سمیر امین (از پیش­کسوتان «تئوری وابستگی» و «سرمایه داری انحصاری») نگاه کنید و با اندکی دقت دوگانگی تئوریک وی را در برداشت از انباشت یک­پارچه و سراسری در فرآیند ناموزون، اما فراملی گلوبالیزاسیون ببینید. به عبارت دیگر، در آثار نسبتا جدید سمیر امین، رد پای دیرین تئوری وابستگی را می­توان در تقسیم نابه­جای جهان کنونی به «جهان شمالی» و «جهان جنوبی»، هم­راه با تعبیر غیر مارکسی و خودهمان­گویانه­ از انحصار و ترکیب «سرمایه داری انحصاری»، به وضوح مشاهده کرد.

متاسفانه، در ایران (و در خارج کشور) بسیاری از روشن­فکران چپ، با خوانش­های غیر انتقادی و الگوبرداری­هایی از این تعبیرهای ناشیانه، هنوز درک درستی از تغییر کیفی جهان امروز و اهمیت تئوری ارزش مارکس (که برای این زمان از رشد و تحول سرمایه داری، نه قرن نوزدهم، نگاشته شده) به دست نمی­دهند. اینان اغلب، مستقیم و یا تلویحی، دوران گلوبالیزاسیون را به غلط معادل سیاست­های نئولیبرالی، و این گونه سیاست­ها را نیز از نشانه­های آمریکایی شدن جهان (و وابستگی به آمریکا) به شمار می­آورند. و نیز جای بسی شگفت است، که بعضی از اینان، که در گذشته انقلابی هم بوده­اند، به زعم مارکس سخن از تغییر جهان می­رانند، بی آن که خود از جهانی که در آن زندگی می­کنند، و احتمالا سوژه­ی تغییر آنان باید باشد - سوای مشتی کُلی گویی و سوای چنته­ای از خُرده کاری­هاـ چندان شناختی داشته باشند.    

 

«نگاه»: شکست­ سیاست­های آمریکا در عراق و افغانستان و در کُل خاورمیانه، بحران اقتصادی، و بحران بودجه­ی اخیر در آمریکا، چه نقشی در موقعیت آمریکا، به طور کُلی، و مذاکره بین دو دولت آمریکا و ایران، به طور اخص، دارد؟

بینا: برای این که بتوانیم به طور انضمامی و قابل لمس درباره­ی این مذاکرات و چرایی زمانی آن نظری بدهیم، باید برگردیم به نحوه­ی فروپاشی جهان آمریکا و در نتیجه، افول هژمونی این کشور در پهنه­ی بین­المللی. فروپاشی پاکس آمریکانا (و افول هژمونی آمریکا) را باید در گستردگی تمام عیار مناسبات سرمایه داری (شامل جهانی شدن کار مزدوری، انباشت کلان سرمایه و ثروت، و بالنتیجه پولاریزاسیون عمیق طبقاتی در کُل جهان) جست­وجو کرد، تا بتوان عوامل علت ـ معلولی ناملموس را از نشانه­های قابل لمس و قابل مشاهده استخراج و استنتاج کرد؛ وگرنه، حکایت ما چندان بی شباهت به آن شیخ نخواهد بود، که شیره را می­خورد و با بادی در غبغب می­فرمود: شیرین است.  

باید به خاطر داشته باشیم، زمانی شوروی و بلوک به اصطلاح شرق از هم فروپاشید (1989-1917) که پاکس آمریکانا خود (1979-1945) چندین کفن پوسانده بود.

قصد این نیست، که در این جا به دلایل فروپاشی شوروی و یا به وضعیت تحولی چین بپردازیم. همان طوری که شرح دادم، هدف من در این جا نشان دادن این حقیقت است که «جهان آمریکا» (شامل کشورهای صنعتی غرب و وجود یک سلسله نهادهای اقتصادی - سیاسی هژمونیک) به خاطر توسعه­ی شتابان انباشت و رشد نیروهای مولد ودر نتیجه، پولاریزاسیون عمیق طبقاتی و...، که خود زاییده­ی فراملی شدن (فراملی شدن هر سه مدار گردش کالا، پول، و سرمایه­ی تولیدی در حیطه­ی جهانی) سرمایه است، زودتر از شوروی به روغن سوزی افتاد. منظور من این است، که گلوبالیزاسیون سرمایه، نه به عنوان حرکت انباشت اشیاء، بل به مثابه مناسبات چیره و درهم فشرده­ی اجتماعی میان انسان­ها، توانست مُهری باطل بر این دوران نیرومند و فراگیر بزند. دورانی هژمونیک، که به قول معروف شمر نیز جلودارش نبود. اما از آن جا که هر پدیده­ای در سرمایه داری 1- از درون خود تحول می­یابد؛ و 2- با تاریخ هم آمیخته است؛ نهاد عظیمی نظیر نظام پولی بین­المللی «برتون وودز»، که خود مادر صندوق بین­المللی پول و بانک جهانی به شمار می­رفت را نخست ناکارساز ساخت و سرانجام  به موزه­ی تاریخ گذشته روانه کرد. پس، بی شک، آن چه که در تحلیل نهایی تاریخ مصرف نهادهای سرمایه داری به طرزی فراگیرنده، و نهادهای مربوط به «جهان آمریکا» به طور خاص، تعیین تکلیف نموده است، همانا غلیان پایه­ای انباشت دیوارشکن سرمایه­ای است که دیگر با فرم سلسله مراتبی پس از جنگ جهانی دوم و نهادهای هژمونیک پاکس آمریکانا سازگار نبود.

به عبارت دیگر، سرمایه­ای که فراملی شده، دیگر آقابالاسر (آن هم از نوع  «ملی») نمی­طلبد. جهانی که گلوبالیزه شده، دیگر از نظام پیشاگلوبالیزه تبعیت نمی­کند. سرمایه­ای که به عنوان یک رابطه­ی فراگیر اجتماعی - سیاسی - اقتصادی هژمونی جهانی پیدا کرده، دیگر به هژمونی نیم بند و از مُد افتاده­ی آمریکا احتیاجی ندارد. این است کلید گشایش عصر حاضر و این که ما کجای این جهنم دره ایستاده­ایم. بگذارید چشم­هامان را باز کنیم، تا تضاد آمریکا و آمریکایی شدن گذشته را با این دوران جدید (گلوبالیزاسیون) نیک نظاره کنیم. بگذارید از پس این همه دیوارهای فروریخته سر نکشیم و کماکان و بر سبیل سنت به آمریکای فرونشسته و هژمونی باخته، پر و بال ندهیم. خروش آمریکا، همه و همه، در تلاش جهت بازگرداندن آب رفته به جوی اکنون تاریخ است. ویلیام شکسپیر می­گوید: "کاری را که شده نمی­توان ناشده کرد." و این خود تراژدی اکنون آمریکاست.

سخنان من در این جا حاصل بیش از چهل و پنج سال پژوهش مستمر در تئوری ارزش مارکس و مطالعه در ساختارها و نهادهای اقتصادی - سیاسی مستولی بر قرن نوزدهم تا دو دهه­ی نخستین قرن بیست و یکم است، که سعی در تدقیق و تطبیق این تئوری با سرمایه داری درهم فشرده و جهانی شده­ی امروزی می­باشد. پس، سخنان من در ریشه نباید چیز عجیب و غریبی به نظر آیند. اما من هنوز در تعجبم، چرا بسیاری از چپ­گرایان ما هنوز آمریکا را قدرقدرت دانسته و از دایناسورهای گور گم کرده­ی دوران پیشین، نظیر بانک جهانی و صندوق بین­المللی پول، هنوز به عنوان نهادهای اصیل دوران کنونی (یعنی «گلوبالیزاسیون») یاد می­کنند؛ یا چرا در بررسی­های خود این دوران را به غلط معادل سیاست (نئولیبرالی) می­شناسند. هم­چنین، چرا حرکت سرمایه را در عینیت انباشت و تراکم و تمرکز باید با «سرمایه داری انحصاری» (نظری که پیشاپیش حساب خود را با تئوری ارزش مارکس جدا کرده) تاخت می­زنند؛ یا چرا از مفهوم سنتزوار رقابت در سرمایه داری (به کتاب «فقر فلسفه» رجوع کنید)، که خود اساس تئوری ارزش مارکس و سندی بی همتا در چگونگی مفهوم رقابت در سرمایه داری درهم فشرده است، درک چندانی ندارند؛ و فاجعه بارتر از همه، آن چه را که احتمالا در تقابل انحصارات، در اوایل قرن بیستم، از لنین  خوانده­اند، نابخردانه به جای رقابت در آثار مارکس در سخنان خود جا می­زنند. باور کنید، من هم­چنان در عجبم.

سخن به درازا کشید، بگذارید خلاصه کنم: به نظر من برای این که به درک نسبی شناخت دورانی جهان امروز دست یابیم، لازم است بدانیم: 1- دوران کنونی گلوبالیزاسیون سرمایه، چیزی سوای دوران پاکس آمریکانا و نظام سپری شده­ی آمریکایی است؛ 2- نظام پاکس آمریکانا نظامی بود هژمونیک و بر پایه­ی ساختار هرم قدرت (بلاواسطه)، که در راس آن آمریکا قرار داشت؛ 3- فروپاشی پاکس آمریکانا لزوما پایان هژمونی این نظام و آغاز افول این قدرت بلاواسطه است؛ 4- سرمایه­ی (اجتماعی و فراملی) گلوبالیزه در دوران کنونی هژمونی پذیر نیست، زیرا، به قول مارکس، این گونه نحوه­ی اجتماعی تولید (و پولاریزاسیون طبقاتی) اکنون به تسخیر تمامی جهان نائل آمده است؛ 5- نه تنها نابخردانه است که جهان امروز را به کشورهای «متروپل» و «پیرامونی» تقسیم کنیم، بل از لحاظ روش شناختی مارکس، نادرست است که پسوند «وابسته» (مفهومی که غیر طبقاتی، کم عمق و رونمایی است و نخستین بار از جانب رائول پِرِه بیش، سوسیال دموکرات آرژانتینی در سازمان ملل در سال 1949 ارائه شده) را در رابطه با توسعه­ی سرمایه داری در کشورهای به اصطلاح پیرامونی به کار گیریم؛ هم­چنین، از لحاظ روش شناختی، تکیه بر«توسعه­ی مرکب» (که از ابداعات تروتسکی است) دو سطح متمایز از تجرید واقعی، در ویژگی «توسعه»، را به غلط با یک­دیگر درهم آمیخته و در نهایت موجب خدشه­دارشدن تشخیص مفهوم دورانی امپریالیزم از دوران گلوبالیزاسیون سرمایه می­شود؛ 6- پس از فروپاشی شوروی، آمریکا در برزخ انتقالی پساهژمونیک، خود را یکه تاز دید، اما یکه تازی واقعی به داشتن اسباب یکه تازی محتاج است؛ 7- این همه یکه تازی­های کاذب، دلیل منطقی و عملی بر افول هژمونیک (یعنی بنیاد اِعمال قدرت به معنای استراتژیک و ساختاری) و نزول بی بازگشت و همه جانبه­ی سیاسی - اقتصادی - ایدئولوژیک آمریکا در عرصه­ی جهان امروز است.

از دلایل شکست­ سیاست­های آمریکا در عراق و افغانستان، و در کُل خاورمیانه، بحران اقتصادی، و غیره، پرسیده­اید؛ با برشمردن دلایل این افول (انقراض بی بازگشت قدرت بین­المللی) اکنون می­توان در این آیینه­ی تمام نما نظر کرد و موقعیت فاجعه­بار آمریکا را بر اساس هر آن چه هست مشاهده کرد. جنگ­های ناشیانه، تجاوزات غیرقانونی و غیر انسانی، به ویژه جنایات عظیم و بی­شرمانه در افغانستان و عراق، به کارگیری مزورانه ی «سیاست خارجی انسان دوستانه» - که خود یادگاری است نخ نما از سیاست مکارانه­ و شارلاتانیزم وودرو ویلسون جهت شرکت مستقیم در جنگ جهانی اول - جنگ ابلهانه با لیبی و تبدیل ناخواسته­ی آن به  سرزمینی (نو مَنز لند) که اکنون متعلق به هیچ احدی نمی­باشد، و بالاخره ندانم کاری­های کودکانه و آتش افروزی­های ناسرانجام در سوریه و دخالت­های مستقیم و غیر مستقیم (با دست خونین گماشتگان مستاصل و اندک، نظیر دولت­های عربستان، قطر و اسراییل)، همه و همه به گونه­ای ملموس از همین افول تاریخی سرچشمه می­گیرند. اکنون نیز باید به دیده­ی دقت به ژست­های توخالی دولت اوباما در رابطه با اوکراین، و پشتیبانی آمریکا از کودتای راست­گرایان و فاشیست­های این کشور، نگاه کرد. سخن در این مورد نیز از محدوده­ی تقابل عناصر و افراد (مثلا، مصاف اوباما و پوتین) کاملا بیرون است؛ بحث ما چپ­گرایان با اصالت، و شاید هم با رسالت، نباید دست­خوش افاضات فرمایشی مراکز قدرت یا تاسی از تحلیل­های کم عمق نئوکان­های دست اندرکار و یا لیبرال­های بی استخوان قرار بگیرد.

ما روند حرکت و مانورهای سیاسی را باید در رابطه با جهان دگرگون شده، و تازه آن را هم، با چشم بصیرت ببینیم؛ این بار نیز دولت آمریکا از هول حلیم (در ذهن ساخته) در دیگ افتاده است. همین مساله، یعنی گارد گرفتن در مقابل روسیه، معضل مذاکره با ایران را ممکن است بیش­تر به  دست­انداز بیاندازد. پس، چنان که شرح دادم، نشانه­های فروپاشی قدرت جهانی، و نبود هژمونی آمریکا، بسیارند. به قول مارک تواین "زمانی که تجسم انسان از حالت تمرکز خارج می­شود، چشم سالم هم نمی­بیند."

 

«نگاه»: با توجه به ملاحظات بالا و پیش از این که به وضع کنونی در رابطه­ی حاضر آمریکا و ایران برسیم، فروپاشی رژیم شاه و روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی، تا آن جا که به آمریکا مربوط می-شود، را چگونه ارزیابی می­کنید؟ 

بینا: اما در چگونگی افول شاه و طلوع خمینی، تا آن جا که به آمریکا مربوط می­شود، برای آن که بتوان اندکی به ماهیت رژیم در ایران پی برد و جو سیاسی امروز را بین دو کشور ارزیابی کرد، نمی­توان فرآیند تحولاتی که در نهایت به سقوط رژیم کودتایی شاه انجامید و پیوند ارگانیک این دو فروپاشی را بدون نمودی سنتزواره برای تمامی رژیم­هایی که در حیطه­ی این نظام فروکاسته می­زیسته­اند، و نیز رژیم­هایی (مانند عربستان، کویت، و تا اندازه­ای اسراییل) که هنوز برج و بارویی از آنان به چشم می­خورد، به حساب نیاورد.

بر خلاف تمام اين بازی­های سياسی که مثلا «چه کسی ايران را از دست داد»، هم سازمان «سيا» و هم نهادهای اطلاعاتی مرتبط با آن به خوبی می­دانستند در ايران چه می­گذشته و قبلا هم اپوزيسيون آمريکا-پسند خود را نيز شناسایی کرده بودند. اما در مقابل قيام خودجوش و گسترده­ی مردمی، بعد از شاه، دنبال کسی بودند که بتواند يا اين موج را بشکند و یا هر گونه دگرگونی واقعی را به بي­راهه هدايت نماید. اما وقتی اين گزينه، يعنی تلاش در خاموش کردن مردم، به جایی نرسيد، دولت کارتر ناچار به سوی گزينه­های دوم و سوم متمايل شد. و پُر واضح است، آن چه که اتفاق افتاد به هيچ وجه خواست اصلی دولت آمريکا نبوده است. اين نکته البته در رابطه با پيش­گيری يک تحول پيش­رفته و مردمی در ايران (در خلال مذاکره­ی جدی و هم­کاری با سردم­داران سابق رژيم کنونی)، به پيچيدگی نقش دولت­مردان آمريکایی (در آماده کردن عناصر رژيم گذشته و سران ارتش شاه و غيره)، به ويژگی فرو نشاندن آتش مبارزات همه گير ضد امپرياليستی در ایران در فرآيند خيزش عظيم مردمی، و تبديل آن به قهر ضد انقلابی و پيروزی ضد انقلاب در لوای متحجر خمينی می­افزايد.

اکنون پس از گذشت بیش از سی و پنج سال و دست­يابی به اسناد و مدارک بی شمار و گویا، سوار شدن بر موج پُر شور و گسترده­ی مردمی، در فرآیند قیام 57 در ایران، از جانب خمينی را می­توان در سه مولفه بازنگری کرد. 1- بزک کردن خمينی به عنوان رهبری صرفا مذهبی و بی علاقه به سياست و اداره کردن ارتباطات اوليه­ی نمایندگان وی با عوامل مقامات آمریکایی و تسهيل کنندگان دولت آمريکا؛ 2- برقراری ارتباط مستقيم و غير مستقيم با عوامل کليدی رژيم شاه، به ويژه تماس با امیران ارشد و برگزیده­ی ارتش شاهنشاهی؛ 3- دستور اکید خلع سلاح عمومی (از ترس این که انقلاب واقعی رُخ بدهد)، آغاز بگير و ببندها از هر گروه، قلع و قمع مخالفان بازگشت به دیکتاتوری از ملیون تا چپ­گرایان، و اعدام­های دسته جمعی. اين مولفه­ها البته پيش شرط­هایی لازم جهت برقراری مقدمات قدرت توسط هواداران برگزیده­ی خمینی بودند. پيش شرط کافی برای برقراری «جمهوری اسلامی»، اما به ایجاد اتفاقات و عواملی بس دگرگون کننده نياز داشت. اتفاقاتی که بتواند از لحاظ  کاربرد سياسی، توده­ها را به حالت سر درگُم تدافعی و تمکين سراسری سیاسی و ایدئولوژیک در آورد. ایجاد شرایطی که بتواند با کمال تردستی، توجه توده­ها را بر گرفته و آنان را از انديشيدن به سرنوشت سياسی و اجتماعی­شان باز دارد. خمينی ترفندباز و کارگزاران فریب­کار وی، پیشاپیش در فکر پيش شرطی  کارساز و کافی بودند. به همین جهت، خمینی با یک تیر دو نشان زد: وی هم به گروگان گيری در سفارت آمريکا پاسخ مثبت داد و هم تجاوز نظامی صدام حسين به ايران و آغاز جنگ ایران و عراق را به فال نيک گرفت. این نکته البته آزمونی است قابل ملاحظه برای شناخت دقیق از طیف چپ (و چهره­های چپ نمای درون آن) در این بزنگاه سیاسی و در پیش­گاه آزمایش تاریخ ـ و چه روسیاه و سر افکنده! درست در همين فضای آشفته و پُر از رعب و وحشت بود، که کارگزاران سياه­کار، سخيف و سفاک خمينی، اين سياه مستان تازه به دوران رسيده، قدرت سیاسی را قبضه، انقلابیون را دشمن شاد، و جمهوری من­درآوردی اسلامی را چهارميخه کردند.

از لحاظ استراتژیک، نتیجه­ی گروگان گیری و جنگ ایران و عراق به منزله­ی شمشیری دو دَم عمل کرد: 1- ضد انقلاب «جمهوری اسلامی» را با بزک خمینی به جای انقلاب نشاند؛ و 2- آمریکای زخم خورده و فرزند مرده (رژیم شاه را می­گویم) را وارد کارزاری مشخص با تحمیل تحریم اقتصادی ناشی از خفت گروگان گیری و تصمیم در براندازی و ایجاد رژیمی از قماش رژیم سابق نمود. بنابراین، تخاصم دولت آمریکا با ایران (پس از قیام بهمن) ریشه در چگونگی نهادن همان خشت اول را دارد. آمریکایی که با فروافتادن رژیم­های ایران و نیکاراگوئه حس کرده بود، که خبری غیر مترقبه در جهان پاکس آمریکانا اتفاق افتاده، اما هنوز باد تغییر دوران کاملا به زخم­اش نخورده بود. این را خیلی خودمانی بیان کردم، که دیگر جای شک و شبهه­ای باقی نماند. در اوج ریاست جمهوری ریگان ـ دهه­ی 1980 را به خاطر بیاورید ـ تقریبا تمامی تاسیسات صنعتی بسیاری از کمپانی­های آمریکایی در فرآیندی بس دردناک، که به «بستن کارخانه­ها» معروف شد، به خارج از آمریکا منتقل گردید.

برگردیم به ایران؛ دیدیم که در فرآیند جنگ فرسایشی ایران و عراق، از همه لحاظ چقدر فرو نشست و عقب­گرد کرد. نقش آمریکا در پشتیبانی از صدام حسین را نیز باید به یاد آورد. پس از اتمام جنگ، در اواخر دهه­ی 1980 تا اواسط سال­های دهه­ی 1990، تغییر چندانی در روابط سیاسی ایران و آمریکا به وجود نیامد. تا این که در سال 1996 (در زمان ریاست جمهوری کلینتن) دوباره لایحه­ی تحریم­های جدیدی (هم­راه با تحریم لیبی) از کنگره­ی آمریکا گذشت و به لیست تحریم­های قبلی علیه ایران اضافه شد. در اوایل دهه­ی 2000، پس از فروپاشاندن برج­های دوقلوی نیویورک، واقع در وال ستریت، و حمله به مقر نظامی پنتاگون در واشنگتن، دولت بوش ـ چینی زمینه را برای اشغال افغانستان آماده کرد. من این همه را ذکر کردم، تا به نقش محمدجواد ظریف، که  در آن زمان سفیر ایران در سازمان ملل در نیویورک بود، برسم.

مساله­ی دولت بوش ـ چینی تنها برای انتقام گیری (مثلا گرفتن بن لادن و غیره) نبود. همان طوری که در کتاب اخیرم هم نشان داده­ام، دلیل اشغال عراق و از بین بردن رژیم صدام حسین به خاطر تولید و یا وجود سلاح­های کشتار جمعی نبوده است. من با سندی ترخیص شده از خود کاخ سفید نشان داده­ام، که این حضرات نقشه­ی اشغال عراق را نیز باید در ژانویه 2001، یعنی نزدیک به هشت ماه پیش از واقعه­ی یازدهم سپتامبر همان سال، کشیده باشند. به هر تقدیر، اشغال افغانستان کار ساده­ای نبوده است. آمریکا، پس از تاراندن طالبان از افغانستان، در آن زمان در این کشور یار و یاوری چندان نداشت تا بتواند به آسانی حکومت دست ساخت خود را جانشین کند. در این میان، پارتیزان­های معروف به «جبهه­ی شمال»، که خود از نیروهای اصلی این سرزمین به شمار می­آمدند، اگر چه با طالبان نیز در ستیز بودند، اما با آمریکا جهت جابه­جایی قدرت به راحتی سر یک میز نمی­نشستند. به شهادت عناصری از خود آمریکا، که در برخی از جلسات حضور داشته­اند، محمد جواد ظریف، نماینده­ی ایران، با صرف روزها و حتا شب­ها تا نزدیک صبح در مذاکره با «جبهه­ی شمال» حضور داشته و همو سرانجام آنان را قانع کرده است تا همه جانبه با آمریکا در رابطه با اشغال کامل افغانستان هم­کاری کنند. چندی بعد اما دولت بوش ـ چینی، به پاس خدمات ذی­قیمت ظریف، ایران را، هم­راه با سوریه و کره شمالی، در «مثلث شرارت» جای نهاده و به دنبال تبلیغات دامنه دار و تلاش روزافزون نئوکان­ها و لابی اسراییل در واشنگتن، جنگ با ایران را مجاز دانست. به همین سادگی! پس، نمی­توان به خودی خود تحریم­ها راعامل اصلی سوق دادن جمهوری اسلامی به مذاکره دانست.

این داستان و داستان­های دیگری نظیر همین، به ما می­آموزند که سیاست خارجی آمریکا سیاستی است بی ثبات، که اغلب هدف­های آن با یک­دیگر مغایرت دارند. بر همین اساس، اصولا نمی­توان اعتماد چندانی  به سرانجام هیچ گفت­وگویی در یک فرآیند مشخص با دولت آمریکا داشت؛ زیرا آمریکا در این برزخ افول، اولویت­های خویش را نیز به خوبی نمی­شناسد. بگذارید مثالی بزنم، که خود گویای رابطه­ی سیاسی آمریکا با روسیه می­باشد. مساله­ی مناقشه­ی دولت اوباما با لیبی، نقش ارتجاعی برنارد هنری لیوی (نئوکان فاشیست و ضدعرب فرانسوی)، و سرانجام براندازی غیر قانونی حکومت سرهنگ معمر قذافی را به خاطر بیاوریم. چنان که می­دانید، آمریکا پس از اندکی مانور تو خالی، مساله را به شورای امنیت سازمان ملل ارجاع کرد. در شورای امنیت قرار شد (در تاریخ هفدهم مارس 2011) آسمان لیبی منطقه­ی ممنوع برای پرواز اعلام شود، تا جنگنده­ها و هلی کوپترهای معمر قذافی نتوانند به مواضع اپوزیسیون در شرق لیبی تعرض کنند و بدین گونه بتوان ترتیبی جهت حل سیاسی مساله پیدا کرد. دولت اوباما به نماینده­ی روسیه قول داد، اگر از حق وتوی خود استفاده نکند، مساله­ی لیبی را از طریق سیاسی حل کند و رژیم قذافی را نیز، که به ثبات منطقه کمک می­کند، ساقط نکند. پس از تصمیم شورای امنیت، که بدون رای روسیه غیر ممکن بود، دولت اوباما از این تصمیم سوء استفاده کرد و همان کاری را کرد که قول داده بود نمی­کند. به عبارت دیگر، آمریکا رژیم قذافی را بیش­تر به خاطر خوش­آمد نئوکان­های فاشیست پشتیبان اسراییل در فرانسه و لابی اسراییل در واشنگتن برانداخت. و بدین ترتیب، امنیت منطقه را در لیبی پساقذافی (که منجر به کشته شدن سفیر خود و هم­راهان محافط وی نیز شد) مختل کرد. حدود یک سال بعد از ماجرای براندازی قذافی، در مصاحبه­ای در مورد مساله­ی سوریه، سفیر روسیه (در سازمان ملل) که خدمت­اش در آمریکا در حال اتمام بود، موضوع لیبی را دوباره پیش کشید و به مصاحبه کننده گفت: "چگونه می­خواهید ما به شما در مورد سوریه اعتماد کنیم، در حالی که پرونده­ی شما حکایت از اطمینان نمی­کند."

همین حرکات خودسرانه در روند استراتژیک خود اکنون ضعف سیاسی  آمریکا را در مقابل روسیه، مثلا در ویژگی نیاز مبرم به حل مساله­ی اوکرایین، بیش­تر کرده است. مقامات روسی گفته­اند، چگونه می­توان به تضمین­های دولت آمریکا اعتماد کرد، در حالی که دولت اوباما از مذاکره و توافق اخیر رییس جمهور منتخب اوکرایین، ویتور یانوکوویچ، با اتحادیه­ی اروپا (و آمریکا)، در چگونگی استعفای خود و ترتیب انتخابات آینده، دفاع نکرد و جلوی بلوای شورشیان دست­راستی و کودتای عوامل پشتیبانی شده از جانب آمریکا را نگرفت. این مساله را قدری با تفصیل بیان کردم، تا شاید توانسته باشم اهمیت مناسبات سیاسی آمریکا و روسیه را در رابطه با ویژگی و پیچیدگی مذاکرات میان دو دولت ایران و آمریکا به طریق غیر مستقیم تصویر کنم. 

 

«نگاه»: پس با این تفاصیل، به نظر می­رسد شما معتقدید مناقشه­ی آمریکا با جمهوری اسلامی واقعا بر سر فعالیت­های هسته­ای آن نیست؛ آیا این برداشت درست است؟

بینا: بله، درک شما از سخنان من در این رابطه و ماجرای اتمی شدن ایران درست است. همان گونه که خاطرنشان کردم، تمامی این قیل و قال­ها بر سر تغییر موازنه­ی قدرت در جهان، به ویژه در منطقه­ی خاورمیانه، دور می­زند. به همین دلیل هم بود، که در پاسخ به پرسش­های پیشین سعی من در به دست دادن تصویری جامع، اما مشخص بود از دگردیسی دوران و غروب هژمونی آمریکا و در نتیجه، بهم خوردن موازنه­ی قدرت سیاسی در مجموعه­ی جهان گلوبالیزه­ی امروزی. این دگردیسی ـ با وجود تمام نابسامانی­های اقتصادی، تحریم­های گوناگون و عدم کفایت زمام­داران جمهوری اسلامی در مدیریت کشور ـ جمهوری اسلامی ایران را نیز به مهم­ترین قدرت منطقه تبدیل کرده است. با استناد به دیگر پاسخ­های من در این گفت­وگو، موازنه­ی قدرت سال­هاست که در منطقه­ی خاورمیانه تغییر کرده است. و ما باید این دگردیسی دورانی را، که در اساس جهان­شمول است، جدی بگیریم. در مقابل، همین دگردیسی، اسراییل را در منطقه به خاک سیاه نشانده است. اسراییل، به قول سمیر امین، برای آمریکا نقش یک ناو هواپیمابر را بازی می­کند که چهارمیخ است بر زمین خاورمیانه. به عبارت دیگر، اسراییل از لحاظ سوق الجیشی و سیاسی اندکی بیش از انبار مهمات آمریکا بوده است. بنابراین، افول قدرت آمریکا متضمن افول قدرت این انبار مهمات نیز می­باشد. با فروپاشی نظام پاکس آمریکانا، موجودیت سیاسی اسراییل نیز برای آمریکای دگردیسی شده چندان مفید نیست؛ اما آمریکا به علل گوناگون، از جمله فشار نئوکان­ها و لابی اسراییل در کنگره و غیره، این دست شکسته را هنوز به گردن می­بندد.

پس تصویر افول قدرت منطقه­ای اسراییل را نیز باید در آیینه­ی دگردیسی دوران مشاهده کرد. بنابراین، چندان تعجبی ندارد که ما نئوکان­های آمریکایی، فرانسوی، و انگلیسی را همیشه در خط اول جبهه در مواجهه با مساله­ی اتمی ایران ببینیم. و یا دولت اسراییل را، که امروز خود بر کلاهک دویست تا سیصد (این تخمین حداقل است) بمب اتمی نشسته، در این بازار مغشوش، مشوش و مکاره، یکه­تاز بیابیم. عُمق این مضحکه در این است، که اسراییل نه عضو ارگان بین­المللی «ان پی تی» است، نه اعتنایی به قوانین بین­المللی، و نه پروایی از مصوبات پی در پی سازمان ملل در مورد سرزمین­های اشغال شده­ی فلسطین دارد.

همین امر تغییر دوران در مورد عربستان سعودی نیز صادق است، بدین معنی که در دوران پاکس آمریکانا، در پاس­داری از منافع آمریکا، عربستان (مانند رژیم شاه) نقش ژاندارمی منطقه را در خلیج فارس به عهده داشت. رژیم شاه و عربستان هر دو به عنوان دو ستون دکترین نیکسون در خلیج فارس عمل می­کردند، در حالی که، به شهادت هنری کیسینجر، این شاه بود که ستون عمده و اصلی این دکترین را به عهده داشت. پس از بحران انحصارزدایی و گلوبالیزاسیون نفت (اوایل دهه­ی 1970)، نقش کارساز عربستان در تبانی با انحصار بین­المللی نفت (یعنی بندناف سیاست خارجی آن زمان آمریکا) به پایان رسید. در دوران پساپاکس آمریکانا (دوران کنونی)، عربستان قرون وسطایی، چون زائده­ای نازیبا، هنوز بر چهره­ی آمریکا منقش است. این نقش اصلا ربطی به نیاز آمریکا به نفت و از این قبیل لاطائلات چپ نمایانه ندارد (برای درک بیش­تر به دو کتاب اخیر من رجوع کنید*). در دوران کنونی، عربستان برای آمریکا نقشی شبیه به نقش اسراییل ایفا می­کند. از این رو، پدیده­ی عربستان را باید نشانه­ای از پوسیده­ترین قشر از اندام بی جان پاکس آمریکانا به حساب آورد. تغییر موازنه­ی قدرت در منطقه­ی خلیج فارس در مورد افول عربستان نیز صادق است.     

 

«نگاه»: با این وجود، چه مولفه­هایی امروزه این دو دولت را به سوی مذاکره با یک­دیگر سوق می­دهد؟

بینا: چنان که در پاسخ به پرسش­های پیش سخن رفت، مولفه­های تمایل به مذاکره را از یک سو در چهارچوب روابط سیاسی منطبق بر دگردیسی دوران، و از سوی دیگر در بازتاب­های برزخ رفتاری سیاست خارجی آمریکا در پهنه­ی جهان باید جست­وجو کرد. گرفتاری­های سیاسی، تضادهای اقتصادی، فرونشستن­های استراتژیک، و بالاخره شکست­های ناگوار و پی در پی در رابطه با تمامی جنگ­های فرسایشی و ناسرانجام، آمریکا را از نفس انداخته و به همین خاطر، دولت اوباما را مایل به مذاکره نموده است. این یک طرف قضیه برای خود آمریکا است. طرف دیگر قضیه، همانا وحشت شدید، آمیخته با جسارت خودشکن و ابلهانه، در انجام سیاست خارجی آمریکا است که هر گونه مذاکره را ممکن است به بُن­بست منتهی کند. به این تضاد در سیاست خارجی آمریکا ـ سوای این که دولت بوش ـ چینی سر کار است یا دولت اوباما ـ باید توجه داشت. در مورد ایران هم، اگرچه تحریم­های دندان­دار اقتصادی، فشارهای گوناگون سیاسی، انزوای نسبی، محدودیت­های سرمایه گذاری و عدم شکوفایی در روند تحول تکنولوژیک، به ویژه در بخش انرژی، همه و همه کارگر افتاده­اند، اما این کشور هنوز سر پاست و نیز سری می­جنباند. به همین دلیل، چگونگی در نحوه­ی مذاکرات و نیز سرانجام آن را نمی­توان به درستی از پیش پیش بینی کرد. اما قدر مسلم این است، که ایران به هر حال نرم­تر عمل خواهد کرد.

 

«نگاه»: از مضمون کلام شما و تحلیل منطبق بر آن چنین بر می­آید، که این همه تحریم­های طولانی اقتصادی علیه ایران در تحلیل نهایی برای براندازی بوده است. آیا این درک درست است؟

بینا: بله، کاملا درست است. این تحریم­ها نه تنها برای براندازی رژیم به کار گرفته شده است، بل خود فاجعه­ای را در ایران به بار آورده که شاید بتوان آن را با تحمیل غرامت­های سنگین جنگی علیه آلمان در پایان جنگ جهانی اول مقایسه کرد. در آن زمان (1919) جان می­نارد کینز (اقتصاددان معروف انگلیسی) نماینده­ی دولت انگلستان در کنفرانس ورسای بود. وی، بر خلاف موضع دولت مطبوع خود، با تحمیل این گونه غرامت­ها مخالفت ورزید و تقاضای استعفای خود را به خزانه­داری انگلستان تسلیم کرد. کینز دلایل خود را در کتابی به همین منظور نگاشته و پیش بینی کرده بود، که نتیجه­ی تحمیل این گونه غرامت­های نابه­جا و سنگین جز سیاه روزی آلمان و توسل به تنها راه نجات، یعنی کنترل کامل اقتصاد و شبه نظامی ساختن آن، نیست.

استحاله­ی جمهوری اسلامی از یک نظام نیم بند سرمایه داری (آخوندی) به نظامی کاملا درهم فشرده از سرمایه داری، با ساختاری شبه نظامی، را به طور خلاصه می­توان به دو عامل 1- وقوع جنگ ایران و عراق و اعتلای قشر «پاسدار» و 2- تحریم­های اقتصادی آمریکا و هُل دادن «پاسداران» به درون عرصه­ی کنترل اقتصاد و نیز هجوم  در بدنه­ی ارگان­های سیاسی، قضایی، امنیتی، و فرهنگی بسته دانست. در همان آغاز جنگ با عراق، خود خمینی گفته بود پاسداران را سیاسی نکنید. انتخابات قلابی تابستان 1388 به خوبی نشان داد، کیفیتی در رژیم جمهوری اسلامی دگرگون شده و این کیفیت نمی­تواند به این همه تحریم­های هدف­مند بستگی نداشته باشد. بنابراین، براندازی رژیم به جای خود، ما هم­چنین باید به نتایج واکنشی و زیان بار این گونه تحریم­ها با اندکی دقت و با دید استراتژیک نگاه کنیم.   

 

«نگاه»: اگر این مذاکرات به نتیجه برسد، چه گشایشی در وضع اقتصادی ایران ایجاد می­شود؟ ضمنا این چه سودی برای آمریکا خواهد داشت؟

بینا: سال­ها تحریم، سال­ها عدم سرمایه گذاری کافی، سال­ها تفوق رابطه بر ضابطه، سال­ها اشتغال به کارهای غیر تولیدی، سال­ها «از این ستون به آن ستون»، سال­ها نبود مدیریت درست، و مهم­تر از همه سال­ها نشو نمای اقشاری که با این نحوه و در این چهارچوب لحظه­ای و تدافعی روزگار گذرانیده­اند، سال­هایی چند طلب می­کند که اقتصاد ایران حالتی عادی پیدا کند. وانگهی، هجوم یک باره و انباشت سرمایه­ی فراملی ممکن است بسیاری از این گرفتاری­ها را نیز دو چندان کند. اما چیزی که مسلم است، این است که پولاریزاسیون طبقاتی و شکاف میان طبقات در ایران بیش­تر و بیش­تر خواهد شد.

اما پرسیدید از این ره­گذر چه چیز گیر آمریکا می­آید. شما را به پاسخ­های خودم در این گفت­وگو، به تصویری که از وضع آمریکا ارائه داده­ام، رجوع می­دهم. این تصویر حاکی از آن است، که دولت آمریکا اندکی از دغدغه­های خود در منطقه­ی خاورمیانه می­کاهد. مجسم کنید فردا عربستان سعودی در آتش تظاهرات خیابانی می­سوزد و آن وقت طپش قلب اوباما را اندازه بگیرید، به خصوص که ناوگان پنجم نیروی دریایی آمریکا هم در بحرین در همان همسایگی لنگر انداخته است. داستان آمریکا، این تراژدی بزرگی است که هنوز به پایان خود نرسیده است.

 

مارس 2014

الکساندریا ـ مینه سوتا (آمریکا)

* * *

 

* توضیح «نگاه»: مشخصات دو کتاب مورد اشارهبه شرح زیر است: 

- سیروس بینا، «پیش درآمدی بر شالوده­ی اقتصاد سیاسی: نفت، جنگ و جامعه­ی جهانی»، لندن: انتشارات پال گریو مک میلان،2013.

- سیروس بینا، «نفت: ماشین زمان ـ گردشی در ورای علم اقتصاد خیالی و سیاست­های وحشت بار»، چاپ دوم، نیویورک: انتشارات لینوس، 2012.

 

توضیح: در دفتر بیست و هشتم «نگاه»، مارس 2014، درج شده بود.