دربارهی تازگی "نقد اقتصاد سیاسی"(١)
مایکل هاینریش
ترجمه: هما پنداشته
در وحلهى اول از دعوت شما برای شرکت در این سمینار متشکرم. من هم با کمال ميل اینجا هستم. همان گونه که فرشيد فریدونی هم گفت، ما خيلى وقته که هم ديگر را اززمان طولانی و مشترکى که در انستيتوت علوم سياسى دانشگاه آزاد برلين داشتیم، مىشناسيم و تا آنجايى که من به ياد دارم، اين اولين سمينار مشترک ما است، البته با وجودى که ما مدت مديدی هم دیگر را میشناسیم.
من رشتهی علوم سياسى را در دانشگاه آزاد برلین به پایان رسانده و به طور عميق در مورد مارکس تحقيق کردهام و در این باره چندين کتاب و مقالات متعددى نوشتهام که تکامل تئورى مارکس را بررسی کنم. همچنین در انتشار کليات آثار مارکس و انگلس شرکت دارم.
حتماً شما اين کتاب مشهور آبى مارکس را مىشناسيد. در حال حاضر از اين مجموعه چهل و سه جلد وجود دارد که البته زياد هم نيست. ما سعى مىکنيم تمامى آثار مارکس و انگلس را منتشر کنيم. این مجموعه شامل نسخهها و طرحها و نامههاى ايشان نيز میباشد. تا کنون تقريبا شصت جلد از آنها تدوين شدهاند و وقتى که تمامى آنها منتشر شوند، کليت آثار آنها به صد و پانزده جلد خواهد رسيد که البته ده تا پانزده سال ديگر به طول خواهد انجاميد. تا اين حد من با مسالهى تکامل تئورى مارکس به طورى جدى سر و کار داشتهام.
راجع به ايران نسبتا کم مىدانم و نمىتوانم با يک تز بخصوص خدمتى انجام دهم. من سعى مىکنم که در اين سمينار چيزى ياد بگيرم. اين هم خيلى خوشايند است که انسان هميشه مجبور نیست چيزى ارئه دهد، بلکه بعضى وقتها هم مسائلى را دريافت کند.
در ارتباط با تازگى "نقد اقتصاد سياسى" همان طور که ديتمار مولرهم گفت، بايد مارکسيسم سنتى و مارکسيسم مدرن و انتقادى را در مقابل هم گذاشت تا بتواند کاربرد داشته باشد. از این رو میخواهم به عنوان اولين قدم يا اولين بخش سخنرانيم به طور مختصر به آن اشاره کنم که اصولا چه فرقی بين مارکسيسم سنتى و مارکسيسم انتقادى، مدرن، نو و يا هر اسمى دیگری که برايش مىگذاريم و در مقابل هم قرار مىدهيم، وجود دارد و مساله چيست؟
در درجهی اول مارکسيسم از نظر تاريخى در قرن بيستم به صورت یک جهان بینی کلی تکامل يافته است که به تمامى سؤالات اجتماعى پاسخ میدهد. برای نمونه از لنين يک نقل قول زيبا وجود دارد که مىگويد "مارکسيسم توانمندترين است چرا که اين حقيقت است".
یعنی توانمندترين تئورى يا توانمندترين جهانبينى. من فکر مىکنم این تصورى است که با تصور خود مارکس ارتباطى ندارد. زمانىکه داماد مارکس، پال لافورگه، به مارکس در مورد مارکسيستهاى فرانسوى گزارش میدهد، مارکس از جا مىپرد و بر آشفته مىگويد: "من مارکسيست نيستم".
اين نه يک مثل است و نه مارکس اين مساله را به طورى جانبى طرح میکند. در این رابطه مثالهاى متعدد و متشابهاى هستند که این اظهارات مارکس تأیید میکنند.
به عنوان مثال محققى به نام آدولف واگنر در کتاب اقتصاد آموزشى خود به کتاب «سرمايه» مارکس مراجعه کرده و به نتيجه رسيده بود که مارکس "خالق سيستم سوسيااليستى" است. مارکس با تفسير آدولف واگنر موافق نبود و در حاشيهى این کتاب به طور برجسته نوشت که: "من هيچ وقت يک سيستم سوسياليستى را بنا نگذاشتهام."
مارکس نسبت به سیستمهای جهان شمولی که برای هر سئوالی پاسخی دارند و پسوند "ایسم" (یعنی بایست باشد) را با خود حمل میکنند، بسيار حساس و منتقد بود و آن را مشکلزا میدانست. وی در آخر پيش گفتار جلد یک «سرمايه» جملهى زيبايى دارد که مىگويد: "هر قضاوت انتقادى علمى را با کمال ميل مىپذيرم." به اين معنى که وی اثر خود را به عنوان يک بحث علمى مىفهمد که مثل همهى بحثهاى ديگر بايد انتقادپذير باشد. برای نمونه او در انتشار مجدد کتاب «سرمايه» و دیگر انتشاراتش تغييرات مهمى انجام داد. او در زمان زندگيش يک سوژهى يادگيرنده و تکاملپذير بود، چيزى که مخالف يک بايد اجبارى و يا "ايسم" نهايى میباشد. از اين جهت مهم است که ما به "ايسم" بدرود بگوییم.
در واقع براى يک ماکسيسم نو، مدرن، امروزى و انتقادى ضرورى است که به "ايسم" و یک جهانبينى کلى و نهايى بدورد بگوييم و دوباره به طور جديدى به تئورى انتقادی و بالنده و ناتمام مارکس باز گردیم. براى بازگشت به تئوری مارکس طرح دو واژهى اصلى که شاخص آن است، ضروری می باشد. يکى ديالکتيک و ديگری ماترياليسم است.
من مىخواهم به طور خلاصه در اين موارد صحبت کنم. ديالکتيک در اکثر مباحث سیاسی به صورت کلیبافى و حرف مفت استفاده میشود. به خصوص وقتى که جنبهی انتقاد به خود میگیرد. برای نمونه وقتی که گفته مىشود: "تو بايد موضوع را ديالکتيکى ببينى."
يک چنين سرزنشى، فرار از استدلال است. به اين معنى که کسی بجاى طرح انتقاد و نظر خویش نسبت به یک مساله طرف مقابل را سرزنش کرده و مىگويد: "تو بايد مسائل را ديالکتيکى ببينى."
اينجا بايد در جواب اين اشخاص سؤال متقابل طرح کرد و پرسيد که از ديالکتيک چه مىفهمى؟ اينجا است که انسان با يک سورپريز روبرو مىشود که سئوال شونده به لکنت زبان خواهد افتاد و خواهد گفت که اين مساله اما پيچيده است و من نمىتوانم فورى آن را توضيح دهم و يا اينکه به طور کلى مىگويد که به طريقى همه چيزها با هم در ارتباط هستند و در درون خود به طور متضاد تکامل مىيابند.
اما اين توضيح به يک مساله مشخص پاسخی نمىدهد. حال اگر ما به استدلال مارکس رجوع کنيم، به اين نتيجه مىرسيم که مارکس به هيچ وجه پلاکارد ديالکتيک را با خود حمل نمىکرده و به طور مداوم نمىگفته که بايد همه چيز را باید ديالکتيکى دید. در نوشته های وی به هيچ وجه نمىتوان یافت که او کسى را سرزنش کرده و گفته باشد که او مساله را ديالکتيکى نمیبيند.
نقد مارکس کلیبافی نیست و وی به مورد مشخص انتقاد میکند. از این رو انسان باید از واژهى ديالکتيک به طور دقيق و نه به صورت مضحک استفاده کند. در نوشتههاى مارکس و در رابطه با "نقد اقتصاد سياسى" مفهوم ديالکتيک به صورت يک استراتژى جهت به تصوير کشیدن مقولهها و توضيح ارتباط متقابل اجتماعى آنها اتخاذ می شود که موجوديتشان را در ارتباط مستقيم و متقابل قرار دهد. کالا، پول و سرمايه هيچ کدام به تنهایی وجود خارجى ندارند. مناسبت اجتماعى هر کدام از آنها وابسته به ديگرى است. کالا فقط در نظام سرمايهدارى تولید میشود و به پول احتياج دارد تا مبدل به ديگرى شود. براى سرمايه، کالا و پول از ضروريات است. موجودیت هر کدام از اين مقولهها مستلزم وجود ديگرى است. همهی اينها لازم و ملزوم يک ديگرند. به تصوير کشيدن علمى مقولهها بايد از جايى شروع شود تا از درون يک ديگر تکامل بیابند.
اين روش به تصوير کشيدن را وی ديالکتيک، ترسيم ديالکتيکى، تکامل ديالکتيکى مىنامد که شکل دقيق و مشخص کاربرد آن با ديالکتيک مضحکی که در حال حاضر خيلى از آن استفاده مىشود، متفاوت است. مخصوصا در رابطه با احزاب و رابطههاى سنتى که از آن هميشه به صورت عامل سرکوب کننده: "که اين ديالکتيکى نيست" استفاده مىشود.
در مورد مفهومهاى عمومى ديگر هم وضع بهتر از اين نيست. برای نمونه در مورد مفهوم ماترياليسم که آن نیز نزد مارکسيستهاى سنتى به حد يک ياوه (حرف مفت) تقلیل یافته است. به اين معنى که آنها "ماترياليستى" و "ايدهآليستى" را در مقابل هم قرار مىدهند. به نظر آنها، ديدگاه ماترياليستى فرض را بر چيزهايى قابل لمس مى گذارد، در حالی که ديدگاه ايدهآليستى فرض را بر ايدههاى انتزاعی مىگذارد.
حال اگر ما به کتاب «سرمايه» رجوع کنیم، از يک طرف در هيچ کجاى اين کتاب نمىيابيم که اين واژه به شکل ارجاع محض (توبيخ محض) که همه چيز بايد ديالکتيکى باشد، استفاده شده است. بلکه برعکس اين نظریات را میتوان یافت. برای نمونه مارکس در زیر بخش بُتانگاری کالا در جلد اول «سرمايه» از "خصوصيات ماوراى طبيعى ارزش" و يا در جاى ديگری در پیرامون "بُتانگاری کالا" از آن به عنوان شیئى حسى و فرا حسى یاد مىکند که آن ها در تضاد به شیئى به عنوان ماده فهميده مىشوند، شبح، فراحسى و ماوراى طبيعى؟ آن چه مارکس از ماترياليسم مىفهمد در يک پاورقی در صفحهى ٣٩٣ جلد اول «سرمايه» به صورت روش تحقيقاتى معرفی میشود.
«البته در واقعيت به مراتب آسانتر است که از طريق بررسى هستهى زمينى، توليدات مهآلود دينىاش را بيابيم، تا اين که بر عکس، (بنابراين) از هر مناسبات واقعى زندگى، اشکال آسمانى شدهى آن تکامل مىيابند. اين روش اخير ماترياليستى و از اين رو تنها شيوهى دانشى است».
بنابراین ماتریالیسم براى مارکس به این معنی نیست که هر چيز که واقعى است، مادى است. اين را در هيچ کجا از آثار مارکس نمىتوان يافت. ماترياليسم يک روش تحقيقاتى مشخص است که ببينيم چگونه بايد يک توضيح علمى روندش را طى کند. نبايد از ساختارهاى دينى به بنياد زمينى آنها برسيم، بلکه بر عکس باید نشان دهيم که چرا مناسبات اجتماعى بخصوص باعث بروز توهمات دينى مىشوند و چگونه آنها را توضيح مىدهند. اين منظور مارکس از ماترياليسم است.
با اين مقدمه و یا تذکر میدانیم که بحث به کدام سو میرود وقتى که دربارهى مارکسيسم مدرن و انتقادى صحبت مىکنیم. البته در رابطه با این نکات انتقادى که من در موردشان صحبت کردم، ساليان سال و یا دهههاى متعدد بحث شده است. از سال ١٩٧٠ ميلادى يک بحث جديد به نام "نقد اقتصادى سياسى" آغاز شد که در مقابل بحثهاى قديمى مارکسيسم سنتى که کلمهى نقد را حذف کرده بود و فقط نام "اقتصاد سياسى مارکسيستى" را به کار میبرد، قرار گرفت. درآلمان شرقی کتابهای آموزشی با عنوان "اقتصاد سیاسی سرمایهداری و سوسیالیستی" وجود داشتند و در آنها فقط صحبت از"اقتصاد سیاسی" و نه "نقد اقتصاد سیاسی" بوده و آنها بین اين دو مبحث اختلاف چندانی قائل نبودند. اما براى مارکس اين يک اختلاف بسیار فاحش بود و من فکر مىکنم که اين مساله خيلى مهم است. این همان سئوالی است که ديتمار مولرهم آن را طرح کرد. آيا "نقد اقتصاد سياسى" يک روش تحليلى مناسب را در اختيار ما مىگذارد که بتوانیم امروزه نیز از آن استفاده کنیم؟
اميدورام که بتوانم آن را توضيح دهم. نخست ما باید بدانیم که اصلا منظور مارکس از "نقد اقتصاد سياسى" در آثارش چه بوده است. وی یک متفکر انديشمند، محقق و تکاملپذیر بود و آثار زيادى از خود به جای گذاشت. همانطور که قبلا تذکر دادم، آثار مارکس و انگلس حجم بسیار زیادی را دارند، زمانی که تمامی آنها را انتشار بدهیم. البته آنها يک سان باقى نماندهاند، بلکه تغييرات عمدهای در آنها انجام شده است.
برای نمونه «مانيفست حزب کمونيست» از سال ١٨٤٨ ميلادى مشهورتر از کتاب «سرمایه» است. از سال ١٨٤٨ تا سال ١٨٦٧ ميلادى که در اين سال سرمايه به چاپ رسيد، بیست سال گذشته بود. در اين مدت طولانى، مارکس کلى تکامل پيدا کرد. به اين خاطر نمىتوان «مانيفست حزب کمونيست» را همپاى کتاب «سرمايه» مارکس ارزيابى کرد. در ضمن به این صورت نيست که مطالب هستهاى در نوشته ی اولى وجود داشته که در دومى به طور گسترده ارائه شده است، بلکه بر عکس. در «مانيفست حرب کمونيست» نکات زیادی وجود دارند که در کتاب «سرمايه» رد شدهاند. من مىخواهم اين مساله را در يک نمونه به وضوح توضيح دهم.
اولين جمله در مانيفست تاکید میکند که "تاريخ، تاريخ نبرد طبقاتى است". اينجا از طبقه به عنوان يک مفهوم مسلم استفاده مىشود که در پروسهى تاريخ کار برد پيدا مىکند. همان طور که شاید بسيارى از شما نيز مىدانيد، جلد سوم «سرمایه» با بحث نا تمام طبقات به پایان میرسد. پس نبرد طبقاتی در «مانيفست حزب کمونيست» به طور مسلم آغاز جريان است، یعنی ما مىتوانيم در مورد طبقات ساعتها بحث کنيم، بدون اين که از قبل خود را در مورد آنها آماده کرده باشيم. اما در کتاب «سرمايه» از منظر ديگرى به اين مقوله نگاه مىشود، یعنی به خاطر اين که بتوان در مورد طبقات صحبت کرد و یا نظر داد، نخست بايد تمام بررسىهاى سه جلد «سرمايه» به عنوان پيش درآمد اين بحث مطالعه شوند و اين شرط اصلى بحث راجع به طبقات است. به اين معنى که در پشت اين مفهوم طرحهاى زياد ديگرى از طبقه، سرمايه و غيره پنهان میباشند.
وقتى که من پیرامون "نقد اقتصاد سياسى" سخن مىگويم، در درجهى اول آثار اواخر زندگی مارکس را در نظر دارم که البته فقط کتاب «سرمايه» را در بر نمیگیرد و شامل چکيده ی تئورى ارزش اضافى که تقريبا از سال ١٨٦٧ میلادی به بعد نوشته شده است، نیز میشود. من این تئوری را مسالهى مهم روز میدانم که بسیار قابل استفاده و مورد بحث است. اما با اين وجود ما با یک انتقاد روبرو هستیم که نه تنها از طرف راستها، بلکه از طرف چپها هم طرح مىشود و باید به طور جدى با آن برخورد کنیم.
این انتقاد مدعی است که جلد اول سرمايه در سال ١٨٦٧ میلادی منتشر شده است و تقريبا صد و چهل سال قدمت دارد. اما از آن زمان تاکنون همه چيز خيلى تغيير کرده و تکاملهايى صورت گرفته که مارکس از آنها کاملا بی اطلاع بوده است. پس او نمىتوانسته که این تغییرات را در بررسىهاى خود در نظر گرفته باشد. سپس نتيجه گرفته مىشود که کتاب «سرمايه»ى او نمىتواند منعکس کنندهى اين تغييرات و تکاملات جهان امروز و بررسى امروزی بوده باشد. اين انتقاد به مارکس تهمت مىزند که بررسىهای کتاب «سرمايه» بر اساس زمان خودش و يا در مورد سرمايهدارى آن زمانی انگلستان ایجاد شده است. در بعضى موارد هم این بحث از طرف لنين و سنتهاى او رواج میگیرد. در اینجا نیز به مارکس تهمت زده مىشود که او سرمايهدارى "دوران رقابت ليبرالى" را بررسى کرده و بعد سرمايهدارى به دوران مونوپول خود رسیده که یه شکل امپرياليسم در آمده است. اين موضوع در بررسىهاى لنين به شکلی در میآيد که انگاری سرمايهدارى به شکل مرحلهاى تکامل مىیابد، یعنی مارکس يک مرحله را بررسى کرده است و مرحلههاى بعدی باید از طرف دیگران بررسى شوند.
بر خلاف اين نظريه، مارکس در پيشگفتار جلد اول «سرمايه» چنین توضيح مىدهد: "آن چيزى که من در اين اثر تحقيق میکنم، شيوهى تولید سرمايهدارى است". البته همان طور که از نام کتاب نیز پيدا است و انسان انتظارش را هم دارد. سپس مارکس این چنین ادامه مىدهد: "مکان کلاسيک آن در حال حاضرانگلستان است. این دلیلی است که چرا آن را برای مکتوبات اصلیام جهت تکامل تئوریک خود به خدمت گرفتهام."
در اینجا مارکس میان تصویر که آن را از انگلستان وام مىگيرد و تکامل تئورى که رابطهى مقولههايى که شيوهى توليد سرمايهدارى را معین مىکنند، تمايز قائل مىشود. البته اين بررسی به انگلستان خلاصه نمىشود. همان طور که وی ادامه مىدهد: "مساله بر سر درجه ی بالا يا پايين تکامل اجتماعى تضادها که از قوانين طبيعى تکامل توليد سرمايهدارى سرچشمه مىگيرد، نيست بلکه مساله بر سر خود قوانين است".
بنابرابن مارکس نمیخواهد که بررسى وی به يک مرحلهی به خصوص محدود شود، بلکه وی عللى را که باعث اين مراحل متفاوت شدهاند، بررسى میکند.
در اواخر جلد سوم «سرمايه»، یعنی آنجا که مارکس با در نظر گرفتن اجمالى که چه چيزهايى را در گذشته بررسى کرده و چه چيزهايى را بررسى نکرده است، يک تذکر زيبا مىدهد. وی مىگويد که اين یک بررسى از سازمان دهی درونى توليد سرمايهدارى به صورت ميانگين ايدهآل آن است. وی در این جا از ميانگين تجربى صحبت نمىکند، بلکه ازميانگين ايدهآل. یعنی مارکس برای نمونه پنج کشور سرمايهدارى را در نظر نمىگيرد که نقاط مشترک آنها را ارزیابی کند. میانگين ايدهآل به اين معنى است که چه چيزهايى ضرورتا به سرمايهدارى تعلق دارند و مارکس بخشا تکاملهايى را توضيح مىدهد و بررسى مىکند که در قرن نوزدهم، یعنی در زمان حياتش اثراتی از آن قابل تشخيص بودهاند و همچنین در قرن بيستم و يا بيست و يکم نیز به وفور مشاهده میشوند.
اين تهمت که دانستههاى آثار مارکس کهنه شده و آنها نمیتوانند که نظريه ی اين دوران بوده باشند، قابل قبول نیست. مسلما در دورهی او افرادى وجود داشتهاند که کتابش را در قرن نوزدهم خوانده و گفتهاند، اصلا موضوع بر سر چيست و مارکس از چه صحبت مىکند. برای نمونه وی در جلد اول «سرمايه» توليد ارزش اضافى نسبى را بررسى مىکند و در آنجا رابطه بين افزايش نيروى توليد، نيروى کار و توليد ارزش اضافى را نشان مىدهد.
البته اين روابط زمانی متحقق میشوند که قسمت اعظم مایحتاجی که کارگران زن و مرد به مصرف میرسانند، از طریق سیستم سرمایهداری تولید شده باشد. آن چیزی که در قرن نوزدهم مستقيما مشاهده نمیشد و در قرن بيستم واقعیت یافت. این یدان معنی است که توليد ارزش اضافى نسبی در قرن نوزدهم تنها يک پديدهی جانبى بود و در قرن بيستم تحت نام فوردیسم به وقوع پیوست. بنابراین مارکس هشتاد سال از زمان خویش جلوتر بود.
نمونهی بعدی را میتوان در جلد سوم «سرمايه» تحت نام "سرمايهى تخیلی" یافت. يعنى آن سرمايهاى که از طريق وامهاى قابل فروش به وجود مىآيد و استقلال مىیابد. اين را مارکس به عنوان "سرمايهى تخیلی" طرح مىکند که در قرن نوزدهم به صورت اوراق بهادار و بازار وام طبیعتا به طور جسته و گريخته و حاشیهای وجود داشت ولى این شکل از سرمایه به طور جدى و در سطح بازار جهانى در اواخر قرن بيستم به وجود آمد. "سرمايهی تخیلی" که مارکس مد نظر داشته، در اواخر قرن بيستم و نه در اواخر قرن نوزدهم به وجود میآید.
از اين جهت اگر ما دقیقا نگاه کنیم، خواهيم ديد که نظرات مارکس بيشتر از هر زمانى قابل استفاده است. تذکر بعدی همان طور که قبلاً هم اشاره کردم در خصوصيت "نقد اقتصاد سياسى" است. به این معنی که مارکس نه یک اقتصاد سياسى، بلکه "نقد اقتصاد سياسى" ارائه مىدهد و اين یک اختلاف کلی است. اين تيتر ما را بياد اثر مشهور امانوئل کانت، "نقد خرد ناب" در سال ١٧٧٤ یا ١٧٧٢ میلادی میاندازد که نود سال قبل از دوران مارکس منتشر شده بود و براى مردم تحصيل کردهى آن دوران معنی داشت.
"نقد اقتصاد سیاسی" که مارکس به عنوان تیتر و یا زیرتیتر انتخاب کرده و مشابه تیتر کتاب کانت میباشد، اتفاقی نبوده است. کانت چگونه در کتابش خرد ناب را نقد میکند؟ انتقاد او محدود به چند تن از فیلسوفان آن دوران نمیشد، بلکه او فلسفهی آن دوران را از بنیاد نقد کرد که یک نقد بنیادی به تمامیت دانش آن زمان بود. مارکس دقیقا همین قصد را در کتاب «سرمایه» دارد. او نه تنها تک تک اقتصاد دانان را نقد میکرد ـ این کار را هر اقتصاد دانی انجام میدهد تا نظریه و موجودیت خویش را محق جلوه دهد ـ بلکه موضوع نقد مارکس علم اقتصاد سیاسی در کلیت آن است. ما بابد این موضوع را برای خود روشن کرده و در معنی آن تأمل کنیم. معنی آن چیست؟ وی مقولهها و به مراتب بیشتر طرح سئوال را به بند انتقاد میکشد که این یک نقش اساسی بازی میکند.
برای نمونه در جلد اول «سرمایه» و در بخش "بُتانگاری کالا" یک مثال کاملا آموزنده پیدا میکنیم. در اینجا مارکس تفاوت اقتصاد سیاسی کلاسیک را با "نقد اقتصاد سیاسی" خود بررسی میکند. وی نخست اقتصاد سیاسی را تحسین میکند که با وجود نقائصش ارزش و مقدار ارزش را بررسی کرده و ماهیت پنهانی آن یعنی کار را کشف میکند، ولی هیچ گاه این پرسش را طرح نمیکند که چرا این ماهیت چنین شکلی به خود گرفته است. به این معنی که چرا کاربه شکل ارزش بیان و با در نظر گرفتن مدت زمان کار انجام شده، به وسیلهی مقدار ارزش اندازه گرفته میشود.
به بیان دیگر، مارکس نخست صحت پاسخ اقتصاد سیاسی کلاسیک را تأیید میکند؛ زیرا آن هر چند ناقص ارزش و مقدار ارزش را بررسی و ماهیت پنهان ارزش را کشف کرده است. اما مارکس انتقاد دارد که اقتصاد سیاسی هیچ گاه این سئوال را طرح نکرده که چرا این ماهیت چنین شکلی به خود میگیرد؟ در اینجا مارکس انتقاد میکند که یک سئوال طرح نشده است. البته این نه اتفاقی است و نه این که به درستی در موردش فکر نشده باشد، بلکه این موضوع سیستماتیک بوده؛ زیرا اقتصاد سیاسی توان طرح چنین سئوالی را ندارد. طبیعتا این شیوهی نقد به مراتب بنیادیتر از آن است که گفته شود چرا سئوالها و مشکلات مشخصی به هیچ وجه نمیتوانند دیده شوند. یعنی این بنیادیتر از آن است که بگوییم اين پاسخ اشتباه میباشد. روند علم هميشه نیز همین طور بوده است که يک نفر سعى به پاسخ پرسشی دارد و دیگری مىگويد اين کاملا صحيح نيست و پاسخ باید اين گونه باشد. اما وقتى که انسان کمی تأمل مىکند که تند نرو، زیرا سئوالهاى مهم اصلا طرح نشدهاند. در اینجا نقد به مراتب بنيادىتر است و مسالهى مارکس مشخصا همين نوع از نقد میباشد.
اين دیدگاه بسیار مهمى است، وقتى که انسان به آن مىانديشد که مارکس چه چيزى را ارائه مىدهد. اغلب شماها تقريبا مىدانید که مارکس در جلد اول «سرمایه» چه گفته و موضوع از چه قرار است. تحقیقات مارکس معمولا اينگونه جمعبندى مىشوند که وی مقولههای کار، تئورى ارزش کار و استثمار را بررسی کرده است که البته همهی اینها صحت دارند. ولى تئورى ارزش کار مدتها قبل از مارکس نیز وجود داشته است، یک تئورى از استثمار که بر اساس تئورى ارزش کار استوار است، هم حدود سی سال قبل از مارکس وجود داشته است. بنابراین اگر اينها تعيين کننده هستند، پس مشخص نيست که چه چيز مهم و نوينى را مارکس آورده است؟
در اینجا تنها تئورى ارزش کار و تئورى استثمار مهم نیستند، بلکه مارکس چگونه در مورد اين تئورىها سخن مىگويد. وی خصلت دوگانهى کار را تشخيص مىدهد، یعنی کار که به عنوان "کار مشخص" مولد "ارزش مصرف" است، در حالی که کار به عنوان "کار مجرد"، "ارزش" را میسازد.
اما "کار مجرد" چيست؟ اين يک شکل است که جامعه آن را معين مىکند و ارتباطی با خود کار ندارد، بلکه به بافت اجتماعى مشخصى مربوط میشود.
استثمار هم در هر جامعه ى طبقاتى صورت مىگيرد. اما این چگونه در جامعهى سرمايهدارى بورژوايى میسر مىشود؟ در اینجا رابطه بر قرارداد آزاد دو طرفه بنا شده است که از نظر تاريخى جديد میباشد. روابط تاریخی استثماری قبل از سرمایهداری بر رابطهى شخصى حاکم و بنده استوار بوده و بردهدار يک رابطهى شخصى قدرت با برده داشته است. یعنی رابطهی مالک زميندارقرون وسطايى با رعياى خود شخصی بوده، در حالی که ما در جامعهى بورژوايى همه آزاد و مساوى هستيم. ما قراردادهاى کار مىبنديم و آنها را فسخ مىکنيم. از این رو فلاسفه و متفکران و نویسندگان بورژوازى به اين نظريه مىرسند انگاری که ديگر حاکميت وجود ندارد. اين تا آن جایی صحت دارد که حداقل حاکميت شخصى به طور سيستماتيک ضرورى نمیباشد. اما شکل ديگرى از آن وجود دارد که مارکس آن را "حاکميت اصولى" و "اجبار مسکوت روابط اقتصادى" مىنامد.
ما به تجريه مىدانيم که در سرمايهدارى استثمار انسان ناپسند است، ولى ناپسندتر از آن وقتی است که انسان استثمار نشود. یعنی زمانى که ما بيکار هستيم، خودمان سعى مىکنيم که کار پیدا کنیم و استثمار شويم. دیگر کسی با تازيانه ما را دنبال نمیکند. یعنی استثمار در جامعهى بورژوايى کاملا چيز ديگرى در مقایسه با جوامع قبل از بورژوايى است.
البته چنين مسائلى بسیار مهم هستند. من حالا نمىخواهم که بحث را طولانى کنم، در نتيجه بسيار کوتاه ادامه میدهم. من مىخواهم حداقل چندین کلمه در مورد تازگى "نقد اقتصاد سیاسی" و روند بحرانهای اقتصادی کنونى که قبلا هم طرح شد، بگویم. اين بحران در سال ٢٠٠٨ میلادی به درستى به صورت بحران مالى بروز کرد و به بحران اقتصادى گسترش يافت و وسعتى به خود گرفت که با بحران اقتصادی در سال ١٩٢٩ میلادى قابل مقايسه است.
اين بحران نه تنها روشن کرد که تمامى اراجيف اقتصاددانان بورژوازى ، مديرعاملان بانکهاى مرکزى، نخست وزيران که مى گويند ما بحرانهاى سرمايهدارى را پشت سر گذاشتهايم و آنها را با يک سياست مالى مناسب و سياست اقتصادى خوب تحت کنترل داريم، اشتباه هستند. همان گونه که مارکس بررسی کرده است، سرمايهدارى بحرانزا میباشد. بررسیهای وی همچنین روشن کردهاند که حوزهى مالى و نقش روابط پولى و وامى براى تکامل سرمايهدارى و درک آن کاملا محوری میباشد.
متاسفانه مارکسیسم سنتى تنها بر روى استثمار در روند توليد متمرکز مىشود، در حالی که حوزههاى پولى و وامى را به عنوان حوزهى دورانی توضيح و فقط به پديدهى دورانى تقليل میدهد. اگر ما به مارکس رجوع کنيم، میبینیم که وی همیشه سعی بر این دارد که وحدت روند تولیدی و دورانی را نشان دهد. مارکس از بررسی کالا شروع مىکند و نه این گونه که ارزش کالا بر کار استوار و يک روند توليدى در آن نهفته است، بلکه به این معنی که ارزش کالا به بيان خاص خود نياز دارد.
طولانىترين بخش جلد اول «سرمایه» به شکل ارزش و بيان مخصوص آن که نهايتا همان پول است، اختصاص دارد. پول از یک سو، يک ارزش مستقل شده است و از سوی ديگر، آغاز دوران سرمايه میباشد. همهی شما فرمول مشهور "پول - کالا - پول اضافه" را مىشناسيد. البته اتفاقى نيست که دوران با پول آغاز مىشود؛ زیرا ارزش که به صورت سرمايه حرکت مىکند، به يک شکل مستقل و مخصوص خود نیاز دارد که قادر به بازگشت به خود باشد. سود و سودبيشتر چيزهایى به غیر از تکيه سرمايه بر خود نیستند. بنابراین سرمايه به يک شکل استقلال يافته احتیاج دارد و اين دوباره همان پول است. از این رو ما در بررسی مارکس يک رابطهى تنگاتنگ میان تئورى ارزش و تئورى پول مىبينيم و این همان اتهامی است که مارکس با وجود احترام برای ریکاردو (قتصاددان بورژوازی) به وی وارد میکند. البته ريکاردو مىداند که ارزش با کار مرتبط است ـ اين مشکل او نيست ـ ولى او نمىداند که کار بورژوايى با پول سر و کار دارد. اين اتهامى است که مارکس به ريکاردو در مورد تئورى ارزش اضافى وارد مىآورد.
در مارکسيسم سنتى دقيقا همين ارتباط گسيخته میشود، همان گونه که رابطه بين سرمايه و وام گسيخته شده است. سرمايه تنها به معنی روند توليد و استثمار در نظر گرفته میشود. اما توليد سرمايهدارى بدون روابط وامى غير ممکن است و اين که وام نه به صورت يک معضل جانبى براى توليد سرمايهدارى ، بلکه شرط اساسى موجوديت آن است، اين موضوع مهم را مارکسيسم سنتى در نظر نمیگیرد. اين يک مطلب مهم است که هم در جلد دوم و هم در جلد سوم «سرمايه» طرح شدهاند. اما متاسفانه درتاريخ ارجاع به مارکس رسم شده که اگر هم انسانها به وى رجوع مىکنند، فقط جلد اول «سرمایه» را مىخوانند.
اما اين قصه ادامه مییابد. زمانی که انسان فقط جلد اول «سرمایه» را میخواند، کاتگوریها از هم گسیخته میشوند و بررسی نه تنها ناقص بلکه کجکى و اشتباه میشود.
برای نمونه در جلد اول صحبت از ارزش و ارزش اضافى است. اما در جلد سوم در مییابیم که رابطههای واقعی مبادله نه در موازات ارزش، بلکه در موازات قيمت توليدى حرکت مىکنند. بنابراین آن چه که تک تک سرمايهدارها براى خود به دست مىآورند، ارزش اضافى نيست، بلکه سود و سود متوسط است.
اگر انسان اين دو را مساوى در نظر بگیرد و فقط ارزش اضافى را بشناسد و برای مثال در یک روزنامه بخواند که يک شرکت سود برده است، بعدا خیال مىکند که آن همان ارزش اصافى است و وی منشأ آن را میشناسد. در این جا تحليل نادرست است.
بنابراین براى فهميدن مارکس ضروری است که انسان هر سه جلد «سرمایه» را مطالعه کند. نبايد گفت که جلد اول پايهی «سرمایه» است، بلکه انسان باید دو جلد ديگر آن را نيز بخواند تا متوجه شود که مارکس در واقع چه چيزهايى نوآورى کرده است. اينها مسائلى هستند که در اشکال متنوع مارکسيسم سنتى از نظر افتادهاند.
مارکسیستهای سنتی با ارجاع بسیار محدود به روند تولید در جلد اول «سرمایه» فقط بر مواردی تکیه میکنند که نزد مارکس اصلا نو نبوده و به گفتمانى مربوط میشده که قبل از وی نيز مشخص بودهاند.
اما اگر ما واقعا مىخواهيم که کتاب «سرمايه»، "نقد اتقصاد سياسى" را شکوفا کنيم، موظف هستیم که دیدمان را به تمامى سه جلد «سرمايه» و به خصوص آن مقولههایی که مارکس نوآورى کرده و در ارتباط با تئورى ارزش معنى تعيين کنندهاى دارند، گسترش دهیم. به این معنی که ویژگی پولى ارزش و رابطهى ارزش با پول از يک سو و سرمايه و وام را از سوى ديگر درک کنیم.
اگر انسان همهى اينها را در نظر بگيرد، آن جا است که خواهم گفت که تئورى مارکس پيشرفتهترين و مناسبترين تئوری براى بررسى بحرانهاى کنونى سرمايهدارى است.
من فکر می کنم که تا اينجا نيم ساعت صحبت کردهام و تا همين جا نيز بس است.
* * *
(١) این متن سخنرانی آقای مایکل هاینریش است که به دعوت "پژوهش جنبشهای اجتماعی ایران" در سمینار "مارکسیسم و سنت" به تاریخ بیست و دوم نوامبر 2009 در برلین برگزار شد.