خاورمیانه در بازتقسیم جهان
لیلا دانش
مقدمه
جنگ و کشتار، فقر و نابسامانی، استبداد و خشونت، مهاجرت و بی خانمانی، وجوهی از سیمای منطقهی خاورمیانه بوده در طول دهههای متوالی. مسالهی فلسطین و اسرائیل، مسالهی کرد، قریب سی سال جنگ در عراق و افغانستان، شش سال جنگ در سوریه، هشت سال جنگ ایران و عراق، تهدید جنگ بر سر ایران در رابطه با پروندهی هستهای، عروج داعش و گسترش جنگهای سکتی، نظام از دست رفته و جنگهای قبیلهای در لیبی، جنگ نیابتی میان ایران و عربستان در یمن و اکنون شاید قطر که به نظر میرسد هنوز اوج این نابسامانی نیست... و سئوال اینست که چرا بی ثباتی، جنگ، خشونت و ناامنی از سیمای این منطقه زدوده نمیشود؟ چرا منطقهای از جهان، که زمانی یکی از مراکز قدرتمند فرهنگی جهان بود، در چنبرهی دور باطل جنگ گرفتار است؟ چرا هر «تلاشی» برای صلح و دموکراسی، آتش جنگ دیگری را برپا میکند؟
در گذشتهی نه چندان دوری نفت و تسلط بر منابع انرژی، رایجترین توضیح بود بر چراهای نامبرده. سقوط قیمت نفت بعد از بحران سال 2008، یا به عبارت بهتر، پایین نگه داشتن قیمت نفت به عنوان یکی از محصولات سیاست مشترک آمریکا و عربستان در رابطه با معضلات منطقهای و جهانی این تصویر را عوض کرد. به علاوه، بسیاری از کشورهای نیازمند سوخت فسیلی (نه فقط در اروپا، که حتا هند و عربستان) با توسعهی تکنیکهای جدید و استفاده از انرژی خورشیدی توانستهاند بخشهایی از نیازهای خود را تامین کنند. به این معنا، مسالهی نفت و کنترل منابع انرژی - بر خلاف دهههای پیشین- تنها یا مهمترین توضیح دهندهی وضعیت سیاسی منطقه نیست. تلاش برای پاسخگویی به چرایی وضع حاضر منجر به بیان دیدگاههای متفاوتی در این زمینه شده است. این دیدگاهها را در یک سطح تجریدی میتوان به دو دسته تقسیم کرد.
دستهی اول: دیدگاههایی است که معضلات جاری منطقهی خاورمیانه را با رویکردی فرهنگی مورد مداقه قرار میدهند. بخشی، ریشهی معضلات منطقهی خاورمیانه را اساسا در حیطهی بنیادگرایی اسلامی و درگیریهای سکتی و فرقهای جستوجو میکنند. بخش دیگر بر آنند که خشونت، ذاتی مردم این منطقه است و «مردم» هم در اینجا البته بیشتر به اعراب اشاره دارد. این دیدگاه در غرب، به ویژه در مطبوعات دستراستی و راسیستی، و تحت تاثیر مهاجرتهای گستردهی سالهای اخیر، بازار گرمی دارد. حاملین این تفکر اغلب حتا از تاریخ جنگها و کشتارهای دو سه قرن اخیر اروپا (آخریناش جنگ بالکان، اگر از اوکرائین چیزی نگوییم) یا چیزی نمیدانند و یا کشتار اروپایی را خشن تلقی نمیکنند! در خود منطقهی خاورمیانه نیز این رویکرد اغلب مهر شووینیسم فارس و یا ترک را بر خود دارد.
دستهی دوم: ریشهی معضلات جاری منطقهی خاورمیانه را در ساختارهای اجتماعی دنبال میکنند و علت نابسامانی منطقه را عموما در عدم استقرار مدرنیته و مدرنیزاسیون میبینند. متحقق نشدن کامل پروسهی دولت/ ملت به عنوان شاخصی از وارد شدن به دوران مدرن، علت نابسامانیهای موجود قلمداد میشود. مطابق این دیدگاه، کشورهای موجود - خصوصا پس از جنگ اول جهانی- از جمله به دلیل مناسبات قومی و قبیلهای و سکتی، امکان این را نیافتهاند تا با شکل دادن به مقولهی دولت/ ملت بنیاد هویتی را بگذارند که میتواند منشا تغییرات سیاسی و اجتماعی شود. همچنین تصور میشود که عدم استقرار دموکراسی پارلمانی، در مفهوم رایج آن (خصوصا مدل غربی)، رشد ضعیف تکنولوژی، عدم وجود آزادیهای اجتماعی، عدم برابری زن و مرد، یا به عبارت بهتر نوع برخورد به مسالهی زن، حقوق فردی، و فقر سیستم آموزش و نظام ارزشها، وجود مناسبات قبیلهای و عشیرتی، زمینهساز نابسامانیهای اجتماعی موجودند.(1)
این دو رویکرد را هم در مطالعات آکادمیک و هم در تحلیلهای سیاسی میتوان مشاهده کرد و با اغماض از میزان عُمق تحلیلیشان، همگی در تبیین معضلات منطقه انگشت بر فاکتهای درستی میگذارند. در این که بسیاری از کشورهای این منطقه هنوز در چنگال مناسبات عقبماندهی اقتصادی اجتماعی اسیرند، تردیدی نیست. اما، حتا کشورهایی که چنین مناسباتی در آنها سالهاست از میان رفته، یا به عبارت دیگر سالهاست که مناسبات کاپیتالیستی در آنها مستقر شده و مقولهی دولت/ ملت شکل گرفته است (نمونهی ایران و ترکیه)...، از وقوع جنگ و نابسامانی و عدم ثبات در امان نبودهاند. رویکردهای نامبرده، علیرغم مشاهدات درست، به دلیل عدم توجه به نقش سیاستهای جاری قدرتهای بزرگ دخیل در معادلات منطقهای، و رابطهی آن با عملکرد دولتهای محلی، تصویر درستی از شرایط موجود نمیدهند.
مقالهی حاضر قصد دارد بر این نکته تمرکز کند که از زمان کلونیالیسم تا به امروز، یک خط سیاسی واحد از جانب قدرتهای بزرگ سرمایهداری (خصوصا غربی) در رابطه با این منطقه اعمال شده است. در این سیاستها، تخریب پروسههای مبارزاتی محلی، شقه شقه کردن کشورها، دامن زدن به تفرقههای مذهبی و قومی، دامن زدن به جنگهای منطقهای و سازمان دادن کودتاها، همگی در همخوانی با ارتجاع منطقه، موجب بی ثباتی و ناامنی، جنگ و کشتار شده است. عوارض جهانگشایی و بازتقسیم دنیا را حتما میتوان با رجعت به تاریخی قدیمتر نیز بررسی کرد. این نوشته، اما محدود به دورهای است که به قول هابسبام با امپراتوریهای جدید آغاز میشود: دورهی عروج و گسترش نظام سرمایهداری.(2) به عبارت دیگر، از مقطع اعمال سیاستهای کلونیالیستی در منطقه تا دو جنگ جهانی در قرن بیستم و شرایط در آستانهی جنگ امروز.
دو نکته
پیش از وارد شدن در بحث، توضیح دو نکته لازمست. اول این که منطقهی خاورمیانه شامل چه کشورهایی میشود و معنای جغرافیاییاش چیست؛ و دوم، نام و مفهوم «خاورمیانه». هر دوی این مفاهیم متاثر بودهاند از تحولات سیاسی دورههای مختلف و همچنین این که چه کسی به سئوال پاسخ میدهد. به این دلیل، «خاورمیانه» در این بحث تنها سمبل یا معاون مجهولی است برای نشان دادن زمین اعمال قدرت استعماری و امپریالیستی که بسته به نیاز دورهای خود، مرزهای جغرافیایی را با کشتار و جنگ و قتل عام مردم جابهجا کرده است.
نام خاورمیانه، امروز از جمله، به دلیل هستهی اروپا محورانهی آن مورد جدل است. این رویکرد اروپا محورانه را در نامگذاری شبه قارهی هند شامل هند، پاکستان، بنگلادش، نپال و... (متعلق به انگلیس) و هندوچین شامل ویتنام، لائوس، سنگاپور، کامبوج... (متعلق به فرانسه) نیز میشود دید. «خاورمیانه» در حقیقت محصول حضور انگلیس در منطقهی آسیا (و مشخصا هند) است.(3) دولت استعماری بریتانیا منطقهی وسیعی را در پیرامون مستعمرهی بزرگ خود - هند- با صفت خاوری بودن آن نامگذاری کرد. گفته میشود این نام بعدها حتا در محافل قدرتهای امپریالیستی دراوایل قرن بیستم نیز به شکلی منسجم استفاده نمیشده است و تماما ناظر بوده بر مناطقی که در ارتباط مستقیم یا غیر مستقیم با سیاستهای انگلیس در دورهی کلونیالیسم قرار میگرفتند. اما، مستقل از تاریخ شکلگیری نام این منطقه باید توجه کرد که مسایل ناشی از موقعیت جغرافیایی و تشابهات حتا فرهنگی و زبانی و مذهبی، همهی کشورهای منطقه را در معرض عوارض معضلات گریبانگیر منطقه قرار میدهد. جنگ در سوریه، جنگ ایران و عراق، اعراب و فلسطین، جنگ در چهارپارهی کردستان، جنگهای نیابتی میان قدرتهای منطقه، همگی مستقل از اهداف و نیتهاشان بر کُل منطقه تاثیر گذاشته و میگذارند.
عملکرد قدرتهای استعماری - امپریالیستی
منطقهی خاورمیانه تا پیش از حضور انگلیس و فرانسه، در اواخر قرن نوزدهم میلادی، عموما زیر سلطهی امپراتوری عثمانی بود. برای استعمار انگلیس، که در رقابت با کشورگشایی و دریانوردی اسپانیا و پرتغال پا به منطقه شرق گذاشته و از طریق کمپانی هندشرقی در قارهی هند (قرن هفدهم میلادی) پایگاه محکمی دایر کرده بود، نیاز و امکان دسترسی به راههای آبی و امکان تجارت عاجل بود. اهمیت نفوذ در خاورمیانه نیز از همین جا بود. انگلیس در منطقهی هند دست به اتخاذ سیاستی زد که مطابق آن باید با کنترل ممالک عربی، دسترسی به منابع خلیج فارس را برای خود تسهیل میکرد. دسترسی به خلیج فارس نیز به نوبهی خود ریسک درگیر شدن با «دزدان دریایی»(4) را داشت، که انگلیس را وا میداشت تا برای مقابله با آنان حمایت عشایر و امرای محلی را جلب کند. پراکندگی اعراب و مناسبات عشیرتی و قبیلهای حاکم بر بسیاری از مناطق عرب زبان، راه پیشروی سیاست استعماری را - از جمله با وعده و وعیدهایی مبتنی بر تشکیل دولت با کمک انگلیس- باز کرد. سرزمینهای این حامیان منطقهای با تعابیر مختلف در سیاست انگلیس به «خاورمیانه» تعبیر میشد. اگر هند، شرق بود پس مناطق غربیتر آن باید شرق میانه نامیده میشدند. اما، چنین تعبیری حتا تا سالهایی پس از جنگ اول جهانی هنوز کاملا تثبیت نشده بود. ارتباط استعمار انگلیس با دولتهای عرب طبعا تنها بر متن خواست انگلیس برای امکان کنترل خلیج فارس و راههای آبی منطقه نبود. بسیاری از این دولتها برای خلاصی از امپراتوری چند صد سالهی عثمانی به دامن انگلیس پناه برده بودند. فرانسه نیز از سالها پیش چنین رابطهای با برخی دولتها، امرا و عشایر محلی داشت. شماری از کشورهای منطقهی خاورمیانه و شمال آفریقا از دورهی ناپلئون در مقاطع مختلف تحت سیطرهی فرانسه بودند.
قدرتهای نوین کاپیتالیستی اروپا (انگلیس و فرانسه)، که در مسیر رشد و توسعهی صنعتی خود در قرن هجده و نوزده در پی بازارهای تازه بودند، برای گسترش مناطق نفوذ خود با امپراتوری عثمانی در خاورمیانه، و با امپراتوری روسیه در اروپا و بخشهایی از آسیا، درگیر شدند و جنگ به سرعت تقریبا به تمامی اروپا کشیده شد. حضور قدرتهای استعماری در خاورمیانه (خصوصا انگلیس) با عزیمت از کنترل راههای آبی در حفظ و توسعهی منافع کلونیالیستی شروع شد و بعد با کشف و استخراج نفت در منطقهی خاورمیانه پایههای مادی قویتری یافت. در دههی اول قرن بیستم، و پیش از جنگ جهانی اول، برای اولین بار در ایران نفت استخراج شد و سپس در کشورهای دیگر منطقه ادامه یافت.(5) وجود نفت و لزوم کنترل آنها نیز منشا یک سلسله تلاشهای دیگر شد برای شکل دادن به دولتهای دست نشاندهای که بتوانند منافع انگلیس (و تا حدودی فرانسه) را تضمین کنند. جنگ اول جهانی، با بیش از بیست میلیون نفر کشته، اولین نمونه از جنگ در تاریخ بشر بود که تلفات گستردهی انسانی تنها به نظامیان محدود نمیشد. جغرافیای وقوع این جنگ، اروپا بود که لیبرالیسم بورژوایی با حقوق فردی و آزادی بیان و نظام ارزشهای دموکراتیک در آن شکوفا شده بود. با این وصف، منطقهی وسیعی از جهان، و از جمله خاورمیانه که بخش بزرگی از آن تحت سیطرهی عثمانیان بود، از این جنگ متاثر شدند. بازترسیم مرزهای جغرافیایی در عراق، سوریه، لبنان، و یا ساختن کشورهای جدید (مثل اردن و کویت)، محصول این دوره است. علاوه بر این، اشغال برخی کشورها در دورهی جنگ (ایران) برای نقل و انتقالات نظامی، عوارض اجتماعی گستردهای داشت که گاه شاید کمتر از کشتارهای جنگی نبود.
فاصلهی میان دو جنگ جهانی در خاورمیانه، دورهی تداوم حضور انگلیس، اکتشاف و گسترش صنعت نفت و همچنین تلاشهای انگلیس، فرانسه و آمریکا برای یافتن جای پای قابل اطمینانتر است. تجربیات کمپانی هند شرقی گواهی میداد که تنها تجارت و راه تجارت کافی نیست. باید در سرزمین مورد نظر مستقر شد تا امنیت تجارت و منافع قدرت استعمارگر تضمین شود. برای تامین چنین هدفی، تجهیز امیران و شاهان به تکنولوژی برای وابسته نگهداشتنشان کافی نبود. نفوذ سیاسی و مهمتر از آن شکل دادن به روندهای سیاسی نیز امر مهم دیگری بود. توجه به اسلام، به عنوان یکی از دادههای منطقه، از این رو مورد توجه بود. با این که اسلام در هیات نیروی حاکم در قالب امپراتوری عظیم عثمانی از تخت به زیر کشیده شده بود، اما کماکان عاملی مهم در شکل دادن به تحولات سیاسی و فرهنگی منطقه باقی مانده بود. شکلگیری جریان اخوانالمسلمین، به عنوان بزرگترین جریان متشکل دنیای تسنن، محصول این دوره است.
در همین دوره، مصرو عراق از انگلیس استقلال یافتند؛ سوریه که پیشتر جزو امپراتوری عثمانی بود و در اواخر قرن هجده توسط فرانسه اشغال شده بود، اکنون پس از ختم جنگ اول شاهد تلاشهایی برای استقلال بود. این تلاشها در 1920 مورد تایید فرانسه و انگلیس قرار نگرفت و سوریه مجددا در جریان جنگ دوم جهانی در 1941 از طرف انگلیس و فرانسه اشغال شد. مبارزات استقلال طلبانه این بار با محوریت حزب ناسیونال سوسیالیست میشل عفلق به نتیجه رسید. اوجگیری مبارزات استقلال طلبانه در این دوره مانع از کشیده شدن بخشهای مهمی از خاورمیانه به جنگ دوم جهانی در سالهای بعدتر نشد. بر خلاف جنگ اول، که تمرکز آن در اروپا بود، این جنگ با آغاز در اروپا وبا حداقل پنجاه میلیون کشته به قول هابسبام به معنای «دقیق کلمه» جهانی شد و کشورهای کوچک و بزرگ در چهارسوی دنیا مستقیم یا غیر مستقیم به آن کشیده شدند. اشغال مجدد سوریه، ایران و عراق، نمونههایی از این دست است که در هر سه مورد با تغییر رژیمهای موجود، حملات نظامی و استفادهی لجستیکی از امکانات این کشورها توام بود.
در حقیقت، هر دوی این جنگها نشان دادند که دولتهای صاحب پارلمان و مجلس و آزادیهای به رسمیت شناخته شدهی سیاسی و حقوق فردی، وقتی پای منافع اقتصادی و گسترش شمول قدرتشان در میان باشد، از درگیر شدن در جنگ و کشتار واهمهای ندارند. علت بی ثباتی و ناامنی و جنگ در خاورمیانه، عدم تشکیل دولتهای ملی و یا شکل نگرفتن مقولهی دولت/ ملت به همان سبک رایج اروپایی نیست. واکاوی تجربهی جنگ اول جهانی در بهشت لیبرالیسم بورژوایی نشان میدهد که بورژوازی مقولات آزادی و حق فردی و پارلمان و... را برای تفوق بر مناسبات کُهن فئودالی و نقش نهادهای آن در جامعه احتیاج داشت، نه برای صادر کردن به کشورهای تحت سلطه! همچنین محرکههای جنگ دوم جهانی نیز ربطی به مقولهی دولت/ ملت و یا استقرار مدرنیسم نداشتند. اهداف ناتمام ماندهی جنگ اول در حیطهی تقسیم جهان میان انگلیس و فرانسه و آمریکا از مهمترین عوامل شکلگیری جنگ دوم جهانی بود. سلطهی انگلیس، آمریکا و فرانسه و... وقتی میتوانست و میتواند پایدار باشد که در بسیاری از کشورها، از جمله در خاورمیانه نه حق فردی معنا داشته باشد، نه آزادی بیان و جامعهی مدنی؛ نه سرمایهداری از همان امکان رشد و توسعهای برخوردار باشد که قدرتهای بزرگ جهان و نه مقولهی دولت/ ملت پدیدهی تثبیت شدهای باشد.
جنگ سرد
ترمهای جهان اول و دوم و سوم، محصول دورهی جنگ سرد هستند. جهان اول (بلوک غرب) و دوم (بلوک شرق) در این دوره از ثبات سیاسی و اجتماعی قابل توجهی در عصر طلایی سرمایه برخوردار بودند؛ در حالی که جهان سوم، که شامل کشورهای کمتر توسعه یافتهی صنعتی، مستعمره، و با معضلات عدیدهی اقتصادی و سیاسی میشد، عموما با مبارزات رهاییبخش و تلاش برای حفظ استقلال و یا مدرن کردن جامعه دست به گریبان بودند. موج استقلالطلبی، جنگهای چریکی و آزادیبخش، آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین و خاورمیانه را در مینوردید. نظامیان در مصر با کودتایی نظام پادشاهی را لغو و جمهوری مصر را بنا گذاشتند؛ ایران، عراق و شماری از کشورهای آمریکای لاتین، در معرض کودتاهای سازمان سیا قرار گرفتند؛ مبارزات آزادیبخش در الجزایر و ویتنام علیه فرانسه و آمریکا، جنگهای چریکی در فلسطین، یمن، ظفار، ایران، کردستان، نمونههایی دیگر از تحولاتی بودند که وضعیت سیاسی کشورهای موسوم به جهان سوم (از جمله در خاورمیانه) را توضیح میدادند. این تحولات بر متن مناسبات جنگ سرد، طبعا منجر به شکلگیری اتحادها و ائتلافهای گوناگون با بلوک شرق و غرب میشد. اما، از میان اینها دو تحول تاثیرات پایدارتری بر منطقهی خاورمیانه داشت؛ اول، شکلگیری دولت اسرائیل پس از جنگ دوم جهانی با بیرون راندن فلسطینیان از سرزمینشان؛ و دوم، قدرت گرفتن جمال عبدالناصر در مصر که منشا شکلگیری سنت ناسیونالیسم عربی شد و بر بسیاری از کشورهای عرب منطقه تاثیر گذاشت.
فلسطین، که پیشتر به دولت امپراتوری عثمانی تعلق داشت، از انتهای قرن نوزدهم میلادی و با فروپاشی امپراتوری عثمانی، تحت حمایت انگلیس قرار گرفته بود. مهاجرت یهودها به خاورمیانه، از اوایل قرن بیستم، به دلایل مختلف شروع شده بود. اما، ایدهی ساکن شدن یهودها در این منطقه و تشکیل دولت یهود، از ابتدا ایدهای انگلیسی بود که از جانب سیاستمدار یهودی انگلیسی در مجلس عوام بریتانیا مطرح شده و سپس توسط لرد بالفور، وزیر خارجهی وقت انگلیس در سال 1917، تصویب شد. این ایده مورد حمایت دول غربی پیروز در جنگ دوم و محافل یهودی لابی آنها قرار گرفت و بالاخره در سال 1948، در سازمان ملل تصویب شد. شکلگیری دولت اسرائیل، با حمایت و دخالت آشکار غرب، موجی از اعتراضات در کشورهای عربی برانگیخت و سرآغاز یک سلسله جنگهای جدید شد. صدها هزار فلسطینی از فلسطین بیرون رانده شدند، تا دولت اسرائیل شکل بگیرد. در تمام دهههای بعد از این واقعه، جنگ میان اسرائیل و ترکیبهای مختلفی از کشورهای عربی منطقه، یک وجه شاخص سیمای خاورمیانه بوده است. اسرائیل با ایدهی انگلیس، با حمایت گستردهی انگلیس و امریکا و سازمان ملل ساخته شد، از جانب شوروی مورد تائید قرار گرفت و با تبدیل شدن به یک حلقهی اصلی در حفظ سلطه و سیاست آمریکا در منطقه، و یک نیروی نظامی مهم، منشا ناآرامیها و بی ثباتی فراوانی شد. اسرائیل پیش از ختم جنگ سرد به سلاح هستهای دست یافته بود.
تشکیل دولت اسرائیل، در حقیقت نه از سر دلسوزی برای یهودیان بی سرزمین و قتل عام شده در جنگ دوم جهانی، بلکه جزیی از یک نقشهی استعماری بود برای داشتن پایگاهی محکم و قابل اطمینان در منطقهی خاورمیانه. دولت ساختهی دست پیروزمندان جنگ جهانی، موظف میشد که گوش به فرمان باشد و هست. حکومت اسرائیل تا همین امروز نه سمبل دفاع از مردم یهود و سرزمین یهود، بلکه خود یک پای گسترش بنیادگرایی متحجر مذهبی در منطقه بوده است.
جنگهای منطقهای
در تمام دورهی عروج مناسبات کاپیتالیستی، پس از سقوط عثمانیان در منطقهی خاورمیانه، انگلیس و فرانسه و آمریکا عموما یک پای اصلی جنگها بودهاند. با این همه، بیشترین حجم جنگهای منطقهای در دورهی جنگ سرد حول مساله فلسطین/ اسرائیل و عوارض آن وقوع یافته است.(6)
تشکیل دولت اسرائیل در سال 1948، و اشغال سرزمین فلسطین، با موجی از خشم و نفرت در جهان عرب مواجه شد. جنگهای گستردهای در اعتراض به این اقدام صورت گرفت و از میان آنها جنگهایی که در حافظهی تاریخ ماندند، کم نبودند: کشتار دیریاسین، نبرد کرامه، کشتار صبرا و شتیلا، وقایع روزمره در انتفاضهی اول و دوم، کشتار بچهها در مدارس توسط اسرائیلیها... با این حال، چند جنگ در طول تثبیت اسرائیل به عنوان یک دولت مهم هستند:
جنگ در کانال سوئز: این کانال به دلیل نقش جغرافیایی مهماش در اتصال میان دو قارهی آسیا و آفریقا، اهمیت خاصی در گسترش و تسهیل تجارت داشته است. دولتهای استعماری انگلیس و فرانسه، در اواسط قرن نوزدهم، این کانال را به خرج دولت مصر و با نیروی کار مصری ساختند و بیشترین بهرهی تجاری را از آن بردند. در سال 1956، ملی اعلام کردن این کانال توسط جمال عبدالناصر موجب خشم انگلیس و فرانسه شد. آنها اسرائیل را تجهیز کردند، تا این منطقه را اشغال کند و سپس با حملهی گستردهای - به بهانهی حفظ امنیت منطقه- تلاش کردند حتا مصر را اشغال کنند. این واقعه، بر بستر جنگ سرد، موجب واکنشهای زیادی در سطح جهانی شد و سرانجام انگلیس و فرانسه از منطقه بیرون رانده شدند. جنگ در کانال سوئز ربط مستقیمی به مسالهی اسرائیل و فلسطین نداشت، اما جزیی از نقش تعریف شده دولت تازه تاسیس اسرائیل بود که موجی از خشم در میان اعراب برانگیخت.
جنگ شش روزهی 1967: این جنگ یکی از خونینترین جنگهایی است که اسرائیل، با سیاست تهاجمی در منطقه، بانی آن بوده است. اسرائیل با حملهای گسترده به مصر، که گفته میشد مورد حمایت انگلیس و فرانسه بوده است، بخشهایی از آن را اشغال کرد. سرزمینهای تحت سیطرهی اسرائیل در این جنگ گسترش یافت و قریب یک میلیون دیگر به آوارگان منطقه افزوده شد.
جنگ 1973 و بحران نفت: پس از مرگ جمال عبدالناصر، سادات برای بازپسگیری صحرای سینا، که در 1967 توسط اسرائیل اشغال شده بود، به همراه سوریه در 1973 دست به یک حملهی گسترده به اسرائیل زد تا این مناطق را آزاد کند. این حمله، که مورد حمایت شوروری نیز بود، چند ماه طول کشید و تلفات سنگینی برای دو طرف به بار آورد. آمریکا (و به تعاقب آن انگلیس) با آشکار شدن نشانههای بحران اقتصادی در ابتدای دههی هفتاد میلادی، با شناور کردن ارزش دلار، تلاش کردند بار بحران را بر کشورهای صادر کنندهی نفت بیاندازند. کاهش ارزش دلار، به دلیل خرید و فروش نفت با دلار، مستقیما باعث کاهش درآمد این دولتها میشد. این مساله موجب نارضایتی شدید بین اعضای اوپک و در نتیجه، افزایش قیمت نفت برای حامیان اسرائیل شد. عواقب افزایش قیمت نفت بر کشورهای غربی (به خصوص اروپا) سرانجام باعث شد که برخی از این دولتها اسرائیل را برای عقبنشینی از صحرای سینا زیر فشار بگذارند. و سرانجام این جنگ با دخالت سازمان ملل و استرداد صحرای سینا خاتمه یافت. سادات پس از بازپسگیری صحرای سینا (1978)، وارد پروسهی صلح با اسرائیل و به رسمیت شناختن این دولت شد، که عملا موجب طرد او و شکافی در جبههی مقاومت اعراب در برابر اسرائیل شد.
افزایش قیمت نفت توسط اوپک، سرآغاز بحران معروف نفت و به تعاقب آن بحران اقتصادی جهانی در دههی هفتاد میلادی شد. این بحران در بسیاری از کشورهای پیشرفتهی صنعتی - بر متن انقلاب انفورمایتک- پایهی تحولاتی شد که عروج ریگانیسم/ تاچریسم، سیاست اقتصادی نئولیبرال، تضعیف دولتهای رفاه و در یک کلام، ختم دوران طلایی جهان سرمایه پس از جنگ دوم جهانی بود.
شکست ناسیونالیسم عرب و عروج سنت اسلامی
دورهی هویتیابی ناسیونالیسم عرب با شکلگیری و تثبیت دولت یهود به موازات هم پیش رفت. عروج ناصریسم بخشی از پروسهی انکشاف دولت ملی، هویت ملی، بود که در همهی کشورهای سرمایهداری در شرف شکلگیری بودند. مشابه همین پروسه، پس از جنگ دوم جهانی، در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و در خود منطقه نیز (مثلا در ایران و ترکیه) در جریان بود. از طرف دیگر، جنگهای گستردهی اسرائیل با فلسطینیان و کشورهای عرب حامی فلسطین، بستر صیقل یافتن و قدرتمند شدن دولت اسرائیل شد؛ هم به مثابه دولت تازه تاسیس یهود و هم به مثابه عنصری در خدمت سیاستهای دول غربی و مشخصا آمریکا. دورهی تشکیل دولت اسرائیل تا صلح سادات با اسرائیل را میتوان دورهی چالشهای این دو هویت در منطقه دانست، که سرانجام به سقوط ناسیونالیسم عرب منجر شد.
پروسهی مدرنیزاسیون و عروج نهادهای جامعهی مدرن در مصر (و حتا به درجاتی در سوریه و عراق) محصول همین دوره است. این ترند در کُل خاورمیانه یک ویژگی داشت و آن سیمای سکولار آن بود، که عملا با نهضت تازه پاگرفتهی اخوانالمسلین (از 1928) در اصطکاک قرار میگرفت. این جریانات فکری - فرهنگی اساسا مذهبی نبودند، ولی به هیچوجه نتوانستند حتا در حد هند منشا ارزشهای سکولار در جامعه باشند. بعضا به این دلیل که جریان ضد استعمار خود به نوعی پروردهی فرهنگ الیتی بود و این الیتیسم وجه مشخصه چنین حرکتی بود، مستقل از جغرافیای زیستاش. در ایران نیز حکومت پهلوی از جمله به همین دلیل نتوانست منشا استقرار ارزشهای سکولار در جامعه شود. نقطهی اوج ابراز وجود ناسیونالیسم عرب در افزایش قیمت نفت و بحران نفت در سال 1973 بود، که هم منجر به ثروتمند شدن چند کشور عرب شد و هم پایهی بحرانهای اقتصادی درازمدتتری در مقیاس جهانی.
ناسیونالیسم عرب بر بستر چالشهای گسترده با دولت اسرائیل، و با ناتوانی از پاسخ به نیازهای جوامع در حال گذر از مناسبات روستایی به مناسبات سرمایهداری، در مرز جامعهی مدرن در جا میزد. با این حال، بسیاری از کشورهای عربی در این دوره توانستند به جرگهی کشورهای کاپیتالیستی با هویت ملی عربی وارد شوند. در این که تفاوتهایی میان کشورهای مختلف و میزان استقرار جامعهی مدرن در آنها وجود دارد، تردیدی نیست. نکتهی مهم اینست که استقرار و گسترش مناسبات سرمایهداری، دستورالعملی نیست که در یک اقدام موزون و مطابق یک نسخه پیش میرود. وجود و حضور قدرتهای بزرگی، که با دهها پیمان نظامی و اقتصادی مشغول اعمال قدرت در اقصا نقاط جهان هستند، اجازه نمیدهد و یا ضروری میکند که توسعهی مناسبات کاپیتالیستی در دیگر کشورها به همین شکلی پیش رود که شاهد آن هستیم. به عبارت دیگر، در عصر جهانگستری قدرتهای بزرگ، مدرنیزاسیون و استقرار جامعهی مدنی بورژوایی با زور سرنیزه، با جنگ، با جابهجایی مرزها، و حتا با دامن زدن به خرافه، صورت میگیرد. دیدگاهی که علت ناملایمات در خاورمیانه را در عدم تکوین مدرنیسم میداند، در این مشاهده محق است. اما حامیان این دیدگاه، اغلب مدرنیسم و مدرنیته را با معیارهای رایج اروپایی میسنجند و از این نقطه عزیمت، آن چه را که در جوامع معروف به جهان سوم میبینند، نمیتوانند مدرنیسم بنامند؛ در حالی که مناسبات و روابط اجتماعی در همهی وجوه خود حکایت از تکوین جامعهی سرمایهداری دارد. آنها مشغول چک کردن سیر وقایع با لیستهایی هستند، که به نحوی انتزاعی پروسهی شکل گیری جوامع سرمایهداری را توضیح میدهند.
شکست ناسیونالیسم عرب و ناتوانی آن در حل معضلات اجتماعی در مهد تولد خود (مصر)، زمینههای نارضایتییی را فراهم کرد که به تدریج با رشد جریانات اسلامی پُر شد. با این که اخوانالمسلمین از اوایل قرن بیستم به عنوان بزرگترین و متشکلترین سازمان مسلمانان سنی موجود بود، اما وقایعی دیگر در توضیح رشد جریانات اسلامی در خاورمیانه نقش داشتهاند: تشکیل یک دولت اسلامی در ایران در نتیجهی شکست انقلاب (1979) و سیاست گسترش انقلاب اسلامی در منطقه؛ شکلگیری یک مقاومت ارتجاعی اسلامی پس از کودتای 1979 در افغانستان، که بعدها به دلیل دخالت و حمایت عربستان و پاکستان از یکسو و ایران از سوی دیگر، محل بروز جنگهای فرقهای ارتجاعی گستردهای شد و با چند حلقهی واسط به تولد نامیمون القاعده و داعش انجامید؛ شکلگیری حزبالله لبنان در سال 1982 تحت تاثیر ایران؛ رشد یک جریان اسلامی در صحنهی سیاسی ترکیه از سال 1983؛ و بالاخره شکلگیری جریان اسلامی هوادار اخوانالمسلمین در مقاومت فلسطین (حماس) که در سال 1987 شکل گرفت و در انتفاضهی اول نقش زیادی داشت. اسلامیون در فلسطین، با دایر کردن خدمات اجتماعی، منشا تغییراتی شدند که قاعدتا دولتها باید در مقابل شهروندان به آن متعهد میبودند.
* * *
خاورمیانه در طول دورهی جنگ سرد یکی از مناطق مهم رقابت آمریکا و شوروی بود. قدرتهای رقیب منطقهای (ترکیه، ایران، عربستان و اسرائیل) نیز، همه کمابیش، جزو ابواب جمعی آمریکا محسوب میشدند. و در عین حال، توازن قوای موجود میان دو بلوک فرصتی برای برخی دولتهای منطقه فراهم آورده بود که بتوانند بدون رابطه بسیار پیوسته با اتحاد شوروی، نسبتا از دول غربی صاحب منافع در منطقه مستقل بمانند. برآیند تحولات سیاسی در منطقه، در طول جنگ سرد، ناتوانی ناسیونالیسم عرب، جنبشهای استقلالطلبانه و ضد استعماری، و حتا دولتهای پروغرب، را در توسعه و هدایت جامعه نشان داد. انتظار ایجاد تغییر در مناسبات دولتهای منطقه با آمریکا/ ناتو و شوروی هم از این دولتها انتظار به جایی نبود. در عین حال، بحران اقتصادی بعد از افزایش قیمت نفت و عوارض سیاسی آن نه فقط در اروپا، بلکه در بسیاری از کشورهای منطقه نیز (ایران، برجستهترین مثال) موجب بروز اعتراضات اجتماعی شده بود. صحنهی سیاسی بعد از شکست سنتهای ناسیونالیستی، و سرکوب عموما رایج چپ در این کشورها، برای سنت اسلامی خالی ماند.
جهان تک قطبی و معضل نظم نوین
فقدان رقابت بلوکها، پس ازختم جنگ سرد، از نظر آمریکا زمینهای برای شکل دادن به هژمونی بلامنازع آمریکا در جهان بود و از نظر ارتجاع منطقه فرصتی برای گسترش موقعیت و قدرت خود. لشکرکشی صدام حسین به کویت، پس از ختم جنگ با ایران، یکی از نشانههای چگونگی رفتار رهبران منطقهای بود در غیاب تنظیمات ناشی از جنگ سرد. این رفتار صدام حسین را طبعا باید مدعیان رهبری بلامنازع آتی، یعنی آمریکا و ناتو، پاسخ میدادند. لشکرکشی به عراق، آغاز دورهای شد که خاورمیانه را یکسره در متن تلاشهای همه جانبهی آمریکا برای تثبیت جهان تک قطبی قرار داد. صدام از کویت اخراج شد و منطقهی پرواز ممنوع آمریکا در شمال عراق، عملا به «آزادی» دوفاکتوی کردستان عراق تعبیر شد. کردستان عراق استقلال نیافت، دولت خود را نداشت. اما، حضور آمریکا در منطقه و سیاست شناخته شدهی قطعه قطعه کردن دولتهای موجود برای تسهیل اعمال قدرت بر آنها، کردستان عراق را به کارت منطقهای مهمی در سیاستهای بعدی آمریکا تبدیل کرد.
واقعیت این است که عروج گستردهی سرمایهداری در اقصا نقاط جهان، اتوماتیک به معنای سرکردگی آمریکا و اقمارش در غیاب بلوک شرق و جهان موسوم به کمونیسم نبود. گسترش گلوبالیزاسیون تنها با ارکستر بزرگ مدح و ثنای نظام سرمایهداری و ارزشهای کاپیتالیستی و رواج و نرمالیزه کردن فرهنگ بی عدالتی همراه نبود. در این ارکستر، ترویج و باد زدن هویتهای قومی و ملی و مذهبی نیز جای خود را داشت و البته، مابهازای نظری خود را نیز بسیار پیشتر از جمله در تئوری «تقابل تمدنها» بازیافته بود. چنین شد که دههی نود میلادی، که با جنگ در خلیج آغاز شد، با جنگ خشونتبار دیگری در بالکان و با تکه پاره کردن یوگسلاوی ادامه یافت. آمریکا بنا نبود رهبری جهان سرمایه را با اتحادیهی تازه پای اروپا تقسیم کند. شعله کشیدن جنگ در بالکان، و تقسیم کشورهای سابق به چندین و چند کشور دیگر، بستری بود برای تحقق این هدف؛ همان طور که در وقایع پس از جنگ اول نیز در خاورمیانه اتفاق افتاد. جنگ بالکان هم اتحادیهی اروپا را به نوعی وابستهی آمریکا میکرد و هم به آمریکا امکان میداد پایگاههای حضور خود در این منطقه را تقویت کند.
پس از ختم جنگ سرد، تلاش برای شکلگیری یک حکومت خودگردان فلسطینی به انعقاد قرارداد صلحی میان فلسطین و اسرائیل، با وساطت آمریکا، منجر شد. این قرارداد مورد قبول حماس نبود، ولی حکومت خودگران فلسطین با ریاست جمهوری عرفات چند سالی دوام آورد. این پروسه با مرگ عرفات (2004) و بروز درگیریهای داخلی میان فلسطینیان (حماس و فتح) در سال 2006 و همچنین روی کار امدن جریان اولترا راست اسرائیلی عملا ناکام ماند و صلح نیمه تمام بار دیگر جای خود را به جنگ و کشتار داد.
علیرغم سقوط بلوک شرق و افزایش تعداد کشورهای پیوسته به پیمان نظامی ناتو؛ علیرغم گسترش دیوانهوار سیاست نئولیبرالی در حیطهی اقتصاد جهانی و گسترش بی سابقهی نظم سرمایهداری (گلوبالیزاسیون) چه با گفتمان «دموکراسی غربی» و چه با بمبارانهای دموکراتیک؛ و علیرغم موج گستردهی توسعهی اقتصادی در«جهان سوم»، که خود از جمله محصولات جهانی شدن سرمایه بود؛ در پایان قرن بیستم، آمریکا هنوز نتوانسته بود به تنها قدرت جهان تبدیل شود. و عدم تثبیت جهان تک قطبی، با زعامت آمریکا، همچنان فرجهای بود برای چالش آن.
شکست سیاست آمریکا محور در خاورمیانه
تا پیش از یازده سپتامبر 2001، لااقل به طور رسمی، برنامهی حمله به یک کشور به یک دلیل «موجه» نیاز داشت. با یازده سپتامبر 2001، و به تعاقب آن، در دستور گذاشتن جنگ پیشگیرانه و جنگ علیه تروریسم به عنوان خط سیاسی جدید آمریکا و ناتو، این تصویر تغییر کرد. مستقل از این که واقعیت یازده سپتامبر چه بود و کدام دولتها خود در طراحی آن نقش داشتند یا نداشتند، این واقعه نقطهی آغاز دور جدیدی در روابط بینالملل و مناسبات قدرت در سطح جهانی شد. بحث تنها بر سر مجازات عاملان این حمله نبود، بلکه اکنون در راستای سیاست جنگ پیشگیرانه باید همهی نقاط بالقوه خطرناک، در رابطه با منافع آمریکا، زیر ضرب گرفته میشد. حمله به افغانستان، به دلیل تمرد جماعت طالبان از واگذاری افراد القاعده، به فاصلهی کوتاهی پس از انفجار در برجهای دوقلو صورت گرفت؛ حکومت طالبان توسط نیروهای آمریکا و انگلیس ساقط و ناتو عملا در منطقه ماندگار شد.(7)
به فاصلهی کمی پس از حمله به افغانستان، جرج بوش در تشریح سیاست جنگ پیشگیرانه گفته بود مردم آمریکا باید بدانند که در یک دورهی طولانی ما چگونه با تروریسم مبارزه خواهیم کرد و در عین حال کشورهای ایران، عراق و کره شمالی را - که گفته میشد مجهز به سلاحهای هستهای هستند- «محور شرارت» خواند. در ادامهی همان سیاست جنگ پیشگیرانه، در سال 2003، جرج بوش با این استدلال که صدام حسین به القاعده یاری میرساند و سلاحهای مرگبار شیمیایی نیز تولید میکند، به عراق لشکر کشید. اگر در حمله به افغانستان هنوز معلوم نبود که معنای این سیاست برای جهان چه خواهد بود، اکنون دیگر صدای اعتراض علیه جنگ و سیاست جنگی آمریکا بلند شده بود؛ به ویژه که ادعای آمریکا در مورد عراق قابل اثبات نبود. میلیونها نفر در سراسر جهان به شروع چنین جنگی اعتراض کردند. اما، نظم نوین مورد نظر غرب، بی حریف، یک بار دیگر در بمباران عراق سیمای کریه خود را نشان داد. سقوط عراق، سقوط صدام، و تبدیل عراق به یک میدان جنگ گسترده، حاصل این جنگ تروریستی بر علیه تروریسم بود. عراق در جریان دو جنگ خانمانسوز آمریکا، در طول بیست سال، عملا به چند پاره تقسیم شده و خشونت و جنگ و ناامنی تصویر روزانهی زندگی در این کشور شده است. اگر به این دو دهه، هشت سال جنگ با ایران را نیز اضافه کنیم، یعنی چیزی قریب سی سال جنگ.
پس از سقوط صدام، عراق علیرغم این که ظاهرا صاحب دولت و نهادهای دولتی بوده است، اما عملا چند پاره شده و تماما با هرج و مرج، ناامنی، و آشوب دست به گریبان بوده است. گرچه چنین شرایطی نتیجهی محتوم جنگ است، اما هم در مورد افغانستان و هم در مورد عراق (همچنان که در مورد یوگسلاوی) ازهم گسیختگی امور، در حقیقت، هدف جنگ بوده است. شقه شقه کردن کشورها و بر متن آشوب ایجاد شده، نظم دلخواه را سازمان دادن، سیاست شناخته شدهای است. در حقیقت، آشوب حاکم بر عراق، پس از سقوط صدام، زمینهی عروج داعش در سالهای بعدتر شد. ایران با جیش الشعبی خود در بخشهای شیعه نشین عراق، عربستان با گسترش سلفیسم و وهابیسم در مناطق سنی نشین، و کردستان نسبتا خودمختاردر بخش شمالی عراق، اجزای این تصویر هستند. احزاب کرد با شرکت در دولت عراق، از سال 2005، از اختیارات بسیاری برخوردار شدند. آنها با رابطهی نزدیک با دولت ترکیه، عملا راه دخالتگری ترکیه را نیز در سرنوشت عراق گشودند. و البته، نباید فراموش کرد که اسرائیل در همین دوره، بی سر و صدا - با خرید املاک گسترده در کردستان عراق- مشغول مستقر کردن خود در یک نقطهی استراتژیک در طرحهای آمریکا و ناتو برای منطقه (از جمله برای زیر فشار گذاشتن ایران) شده است. نتیجه این که، دو جنگ ویرانگر آمریکا و ناتو در عراق و برای استقرار نظم نوین آمریکا محور، با نابود کردن مدنیت میلیونها نفر را از هستی ساقط و میلیونها نفر را در معرض خسارات جبرانناپذیر گذاشته؛ راه عروج داعش را هموار کرده؛ و به محلی برای رقابتهای منطقهای (ایران، عربستان، اسرائیل و ترکیه) تبدیل شده است.
محور مهم دیگر در این دوره، تمرکز بر برنامهی هستهای ایران، تحریمهای گستردهی اقتصادی و تهدید جنگی علیه آن، از سال 2005، توسط آمریکا و ناتو و طبعا با حمایت ارتجاع منطقه (مشخصا اسرائیل و عربستان) بود. ایران زیر فشار تحریم اقتصادی و تهدید جنگ قرار گرفت. برنامهی هستهای ایران بیش از آن که تحقیقا بر تولید سلاح هستهای تمرکز کرده باشد، ابزاری بود در رقابتهای منطقهای برای دولت ایران که سیاستهای توسعه طلبانهاش برای گسترش انقلاب اسلامی و فتح قدس از راه کربلا به بُنبست رسیده بود. در ایران هیچگاه جنگی به معنای تقابل نظامی صورت نگرفت، اما تهدید جنگ و در آستانهی جنگ بودن تبدیل شد از یکسو به عامل فشاری بر دولت و جامعهی ایران و از سوی دیگربه ابزاری برای نزدیک شدن اسرائیل با عربستان و اقمارش.
«بهار عرب»
نیاز به تغییرات اجتماعی گسترده در بسیاری از کشورهای منطقه و شمال آفریقا، محرک حرکتهای اعتراضی و خصوصا حضور نسل جوان شده بود. موج اعتراضات گستردهای که از تونس از سال 2010 شروع شده بود، با خودسوزی محمود بوعزیز، به سرعت به انقلابی تبدیل شد که دولت بن علی را به زیر کشید. گسترش این موج به مصر و تظاهرات میلیونی عظیم برای به زیر کشیدن مبارک، موجی از امید در منطقه برانگیخت. «بهار عرب» البته با نوعی از انقلابات رنگی/ مخملی، که در آن سالها خصوصا در جمهوریهای سابق شوروی باب شده بود، تفاوت داشت. اما، حضور نسل جوان و در نتیجه استفاده از امکانات تکنیکی و میدیای دنیای مجازی، باعث گسترش این حرکت شد. چند دیکتاتور در نتیجهی این تحول سرنگون شدند و امیرنشینان و شیوخ مرتجع به سرعت به اتخاذ راههایی پرداختند، که جلوی سرایت این موج را به کشور خود بگیرند. در میان این کشورها، سوریه و لیبی اما سرنوشت دیگری یافتند. در لیبی، قذافی تلاش کرده بود که به یک اتحادیهی پولی آفریقایی (چیزی شبیه پول واحد در اتحادیهی اروپا) شکل دهد، که به نوبهی خود میتوانست سلطهی مالی باقیمانده از استعمار کُهن را متزلزل کند . فرانسه آن کشوری بود، که بیشترین خسارت را میتوانست از این بابت متقبل شود. با حمایت آمریکا و ناتو، سارکوزی جنگندههای فرانسوی را به لیبی فرستاد و در یک سری عملیات گستردهی هوایی، و بسیج عشایر محلی، حکومت قذافی را سرنگون کردند. در تونس و مصر تلاش برای جایگزین کردن دیکتاتورهای پیشین، با نمایندگان سنت اسلامی، به قطبی شدن جامعه منجر شد. در مصر، اخوانالمسلمین قدرت را در دست گرفت تا پس از یک سال، با حمایت مالی عربستان، از قدرت ساقط شده و جای خود را به ژنرالهای حسنی مبارک دهد. در تونس، رهبر از تبعید بازگشتهی نهضت اسلامی با اعتراضات گستردهای مورد استقبال قرار گرفت. در سوریه، ترکشهای بهار عربی به سرعت به یک جنگ داخلی گسترده دامن زد، که تا اهمین امروز میدان تقابل گستردهی قدرتهای غربی، روسیه و رقبای منطقهای است.
واقعیت اینست که ناکامی آمریکا و همپیمانان اروپایاش، در عراق و افغانستان، از همان سالهای اول هزارهی سوم، زمینههای حمایت و تقویت اسلام میانهرو را به عنوان ابزار مناسبتری برای تاثیرگذاری بر تحولات سیاسی در منطقه فراهم کرده بود. آن چه که این سمتگیری را مطلوب میکرد، از جمله عبارت بود از: بازخوانی اصلاحطلبانه از اسلام در ایران و محصولات فکری و سیاسی آن، و همچنین رشد اقتصادی و پیشرفتهای حزب اسلامی ترکیه، که در عین حال مشغول داد و ستد و نزدیکی با اتحادیهی اروپا بود. مدل ترکیه، اما همپای بحران اقتصادی عمومی سال 2008، سیر نزولی را پیش گرفته بود و نتوانست مدل قابل اتکایی برای «بهارعرب» باشد.
بهار عربی اگر فرصت مییافت تعمیق شود، میتوانست منافع بخش بزرگی از ارتجاع منطقه و حامیان غربیشان را به خطر اندازد. عروج گستردهی دستهجات تروریست منطقهای متعلق به همین دوره است. عربستان سعودی و اقمارش با شُل کردن سر کیسه تبدیل شدند به مهمترین حامیان مالی گروههای جهادیستی. سازمان دادن فرقههای تروریست، در کنار فعالیتهای سیاسی در شکل جمعآوری اپوزیسیون سوریه در خارج کشور برای شکل دادن به یک حکومت آلترناتیو، از علاقهی وافر شاهزادگان سعودی به خلاصی مردم سوریه از حکومت بشار اسد نبود، بلکه تنها برای سد کردن گسترش بهار عربی بود. بهار عربی مهار شد و تداوم جنگ در سوریه تبدیل شد به یک نقطهی بحرانزا نه فقط در رقابتهای منطقهای، بلکه حتا در سیاست جهانی. نه فقط آمریکا و روسیه بعد از یک توقف بیست ساله در جنگ سرد دوباره با هم رو در رو شدند، بلکه عروج داعش و تهدید عملیات تروریستی و همچنین موج گستردهی پناهندگان به اروپا، باعث انشقاق در اتحادیهی اروپا شد. در سطح منطقهای نیز رقبای قدیمی هر کدام به نوعی مشغول گسترش تروریسم شدند: ایران با گسترش هلال شیعی برای مقابله با عربستان؛ عربستان و اسرائیل با حمایت القاعده و داعش برای سد کردن نفوذ ایران؛ و ترکیه با حمایت از داعش و اقمارش به منظور مقابله با قدرتگیری کردهاف که اکنون در سوریه با ارائهی مدل ویژهی حکومتی خود نیروی موثر در مقابله با داعش بودهاند.
صد سال پس از جنگ اول جهانی
چیزی قریب صد سال از جنگ جهانی اول میگذرد و جهان در چند سال گذشته، بارها در یک قدمی فجایع بزرگ قرار گرفته است. عروج ناگهانی داعش در سال 2014، وقایع مهندسی شدهی اوکرائین با هدف زیر فشار گذاشتن روسیه به دلیل حمایت از سوریه، و همچنین موجی از حملات تروریستی در اروپا، حکایت از نزدیک بودن و یا قریبالوقوع بودن جنگهای بزرگتر میکرد. پروسهی به توافق رسیدن با ایران بر سر مسالهی هستهای، در سال 2015، به طور قطع از فشار بر ایران میکاست، ولی نه تضمینی برای ختم مجادله با ایران و تضمین صلح در خاورمیانه بود، و نه ناشی از صلح خواهی و صلح طلبی آمریکا. واقعیت اینست که از مدتها پیش با رشد و توسعهی اقتصادی گستردهی چین، روشن شده بود که اهمیت منطقهی خاورمیانه تنها (و یا در درجهی اول) برای نفت و منابع انرژی نیست. در این منطقه باید بتوان پایگاههایی دایر کرد، که میتواند زمین مناسبی باشد برای مقابله با پیشروی آهسته و پیوستهی چین، قدرتگیری بلوک شانگهای و بریکس.
مجلهی «فارین پلیسی»، در ژانویهی 2016 (زمان اوباما)، در بررسی نقش چین در خاورمیانه نکات مهمی را طرح میکند: آمریکا باید سیاست جدیدی در منطقهی خاورمیانه اتخاذ کند. و در این سیاست، چین باید تشویق شود که ضمن ایفای نقش فعالتری در منطقه در مبارزه علیه تروریسم شرکت کند. نکتهی دوم این که، ثبات در منطقه بدون دخالت خارجی ممکن نیست. و نکتهی سوم این که، علیرغم کثرت اهل سنت به شیعیان در خاورمیانه، اما تاثیر شیعیان بر بازار نفت زیاد است و درگیری احتمالی میان عربستان و ایران میتواند از جمله بر افزایش قیمت نفت تاثیر گذارد. چیزی که در درجهی اول، چین را - به دلیل این که بیش از نیمی از مواد خاماش را از خلیج فارس تامین میکند- مورد فشار قرار میدهد. این سیاست، کمابیش، در بحث تحلیلی جامعتری از سوی موسسهی تحقیقی راند نیز طرح میشود(8). حملات اخیر آمریکا به سوریه و افغانستان (در کنار تهدیدهای گسترده علیه کره شمالی) و سفر ترامپ به خاورمیانه، تلاش برای تشکیل «ناتوی عربی»، و وقایع پس از آن نشان میدهد که دولت فعلی آمریکا لااقل در دو نکته، سیاست فوق را مطلوب یافته است: اول این که، ثبات منطقهی خاورمیانه نیازمند دخالت خارجی است؛ و دوم، تشدید اختلافات ایران و عربستان با هدف زیر فشار گذاشتن چین.
پیشتر در دوران کلونیالیسم، وقتی قدرت استعمارگر کشوری را تصرف میکرد یا تحتالحمایه قرار میداد، نشانههایی از پیشبرد توسعهی یک صنعت، استخراج یک معدن، تولید محصولاتی جدید... آشکار میشد، که در بسیاری مواقع منجر به ایجاد اشتغال و عمران و آبادی میگشت. نردبازان قدرت در جهان امروز، عطای هر گونه عمران و آبادی را به لقایش بخشیدهاند و کمر همت به تخریب و تلاشی بستهاند. اگر چه معادل مواردی چون به گلوله بستن مردم در بغداد، که در نتیجهی افشاگری ویکی لیکس علنی شد، قطعا در دورهی استعمار کُهن نیز موجود بوده است اما آن چه دورهی حاضر را متفاوت میکند، اینست که تلاش برای ظاهر متمدن داشتن دیگر ضروری نیست. هرچه زبان تهدید خشنتر و هرچه زبان بمب و آتش بُراتر و خانمانسوزتر باشد، ظاهرا «دموکراسی» بیشتری درو میشود! فروش مهاجران در بازار بردهفروشی در لیبی، آتش زدن مستمر کمپهای پناهندگی در اروپا، نبود آب آشامیدنی و شیوع وبا در کمپهای جنگزدگان یمن شاید هنوز کمترین خسارات روندهای جنگ افراوزانهی جاری باشند. آن چه در خاورمیانه میگذرد، نتیجهی عدم استقرار مدرنیسم و عدم تکوین مقولهی ملت/ دولت نیست، بلکه محصول بلاتردید نظام مدرن سرمایهداری، رقابت دول مرتجع منطقه در همهی سطوح، سیال شدن مفهوم دولت و ملت در عصر گلوبالیزاسیون، و نتیجهی حرص سیریناپذیر این اختاپوس هفت سر است که با همهی دستگاههای امنیتی پشت صحنه و ارتش جلوی صحنه و میدیای نوکرش، مشغول ساختن فضای جنگی و دامن زدن به شرایط جنگی است.
رقیبان منطقهای هر کدام قبایی از یک مذهب را هم یدک میکشند؛ دولتهای کوچکتر، که در هر کدام شیخی و امیری و شاهی تا دندان مسلح شده تا حافظ چاههای نفت و منافع غرب باشند، هم از آخور قدرتهای بزرگ غرب میخورند، هم از توبرهی اختلافات رقیبان منطقهای، و هم دستی در حمایت و گسترش فرقههای مذهبی و جدالهای آنان دارند. خاورمیانه زادگاه سه دین بزرگ جهانی است. این که این ادیان (و بنیادگراییشان) هنوز تاثیرات عمیقی بر جامعه دارند را نمیتوان ناشی از عدم استقرار مدرنیته دانست. مذهب همواره عنصری مهم در سیاستهای دول سرمایهداری مدرن، از زمان کلونیالیسم تا همین امروز، در منطقهی خاورمیانه بوده است. برای دولتهای منطقه تعلقات سکتی و فرقهای، ابزاری برای سرکوب و تحمیق و تداوم حکومت استبدادیشان است. و قدرتهای بزرگ جهانی هم سیاستهای خود را بر متن تشدید این جنگهای فرقهای در منطقه پیش میبرند. در این سیاست، خاورمیانه میتواند یا باید بتواند پایگاه مناسبی شود برای جنگهای سرنوشتساز آتی آمریکا و ناتو.
غرب رو به زوال، در هراس از غول چین، هم با تخریب زیرساختهای لازم برای گسترش جادهی ابریشم و هم با تلاش برای کنترل آن به جنگ دامن میزند. در این پروسه، ارتجاع منطقه با رقابتها و تفاهمهایشان ابزار تحقق این سیاست هستند. عملکرد این دولتهای ارتجاعی، با هر پوشش سیاسی یا مذهبی، ربطی به منافع اکثریت مردم منطقه ندارد. حتا تئوریسینهای بورژوازی به این نتیجه رسیدهاند، که وقت یک تغییر اساسی در این منطقه بر آتش نشسته است. این تغییر میتواند به جای جنگ، انقلاب باشد!
ژوئن 2017
* * *
توضیحات:
1- از دیرباز، رویکرد دیگری نیز در توضیح معضلات منطقهی خاورمیانه موجود بوده است، که تمرکز خود را اساسا بر شرایط اقلیمی و آسیبهای جغرافیایی منطقه میگذارد. بررسی نقش عوامل طبیعی در مصیبتهای این منطقه، گرچه مهم است، ولی کافی نیست. برای یافتن راهحلی بر این معضلات پیچیده، طبعا باید به این فاکتور نیز توجه کرد و این کاری است که اساسا باید در حیطهی مطالعات تخصصی و علمی صورت گیرد. در اینجا تنها به طرح یک سئوال و بیان یک نکته بسنده میشود. سئوال اینست که چطور میشود در همین اقلیم خشک، شهری مثل دُبی ساخت که یکی از مدرنترین و لوکسترین شهرهای دنیاست و در گرمای جهنمی منطقه حتا صاحب پیست اسکی هم هست؟ و نکته این است که منطقهی خاورمیانه حتا در دهههای پنجاه و شصت میلادی نیز، به نسبت اروپا و مناطق وسیعی از آسیا، خشک بوده است. اما، میزان ناآرامیهای منطقهای، علیرغم جنگ اسرائیل و فلسطین در انتهای دههی پنجاه، که بخش زیادی از اعراب را درگیر کرده بود، به هیچوجه با وضعیت امروز قابل قیاس نیست. برجستهترین نکته در این تحلیلها، ندیدن نقش آمریکا و همپیمانان غربیاش در برپا داشتن جنگهای دو سه دههی اخیر در این منطقه است.
2- هابسبام قرن نوزده را «اروپاییترین قرن تاریخ» میداند. او امپراتوری جدید را امپراتوری مستعمراتی مینامد، که در آن برتری نظام سرمایه از مدتها پیش برقرار شده بود. اما، از پایان 1880 تا 1914، شامل چند کشور اروپایی میشد که با گسترش مناسبات سرمایهداری و صنعت پیشرفته به نحو «مسخرهای» بخشهای بزرگی از جهان را میان خود تقسیم کرده بودند. هابسبام، «عصر امپراتوری»، ترجمه: ناهید فروغان. و هابسبام «عصر نهایتها»، تاریخ جهان 1914-1991، ترجمه: حسن مرتضوی.
3- نگاه کنید برای مثال به مقالهی «خاورمیانهی ابداعی انگلیسی»، از نشریهی الکترونیکی «قلمرو»:
www.ghalamro.net
4- «دزدان دریایی» مقولهای است متعلق به دورهی گسترش تجارت. گفته میشود استعمار انگلیس از طریق کمپانی هند شرقی در توافقی با امیران وقت هند، خواستار تسهیلاتی برای تجارت و فروش کالاهای خود شدند. در نتیجهی این توافق، آنها توانستند به مناطقی از هند برای استقرار دست یابند و از «دزدان دریایی» نیز در امان باشند. این تجربه، بعدها پایهی رابطه با خُرده امیران ناحیهی خلیج فارس و تحکیم موقعیت انگلیس در آنجا نیز شد.
5- اولین تجربهی استخراج نفت در پنسیلوانیای آمریکا، در نیمهی دوم قرن نوزدهم، وقوع یافته بود. در منطقهی خاورمیانه، پس از استخراج نفت در مسجدسلیمان توسط انگلیسها در سال 1908، از دههی دوم قرن بیستم در عراق نیز به کمک انگلیسها نفت استخراج شد و سپس در دههی سی میلادی همزمان با رکود مشهور این دوره، دولت آمریکا با عربستان سعودی که در موقعیت نامساعد اقتصادی بود، قراردادی برای استخراج نفت منعقد کرد. و مشهور است که امرای عربستان سعودی به آمریکاییان قول دادند مزد کارشان را با طلا بدهند. تا همین امروز هم روسای جمهور تازه انتخاب شدهی آمریکا، در اولین دیدار خود از سعودی، مدال طلا میگیرند!
6- از جنگهایی که مستقیما ناشی از دخالت خارجی نبود، میتوان برای مثال از جنگ ایران و عراق، که یکی از طولانیترین و خونینترین جنگهای اواخر قرن بیستم بود؛ همچنین حمایت شاه ایران از سلطان عمان در سرکوب ظفار در دههی هفتاد میلادی؛ و یا سیاست دولتهای منطقه در برخورد به مسالهی کرد نام برد. در همهی این موارد و موارد بسیار دیگر، که فرصت ذکرش نیست، معمولا با چند حلقه واسط میتوان رد پای آمریکا و ناتو و شوروی/ روسیه و... را پی گرفت. رابطهی خصمانه ایران و آمریکا، در طول دورهی جنگ ایران و عراق، بر کسی پوشیده نیست. اما، قطعا بسیاری ماجرای فروش اسلحه به ایران توسط آمریکا و با وساطت قاچاقچیهای اسلحه در دورهی جنگ ایران و عراق را به یاد میآورند.
7- با تعریفهای رایج از خاورمیانه، افغانستان جزو این منطقه به حساب نمیآید. اما، به دلیل همسایگی با جمهوری شوروی، از دیرباز این کشور مورد توجه آمریکا و متحدان غربیاش بوده است. تلاشهای گسترده برای تقویت و حمایت ارتجاع اسلامی در این منطقه در مقابله با شوروی در دههی هشتاد میلادی به همین دلیل بود. اما، مسالهی افغانستان پس از ختم جنگ سرد اهمیت دیگری یافته است. افغانستان صاحب معادن غنی و متنوعی است. علاوه بر مس و آهن و سنگ مرمر...، عناصر کمیاب معدنیای در آن یافت شده است که به خصوص در تکنولوژی جدید مورد استفاده دارند. در دهههای گذشته، و به موازات همهی مجادلات سیاسی در مورد دولت حامی شوروی، طالبان و دیگر گروههای اسلامیست، بحثهایی در جریان بوده در مورد تحقیقات و نقشههایی که شوروی از این معادن داشته و انطباق آن با آن چه که معلومات امروز آمریکا - توسط تیمهای زمینشناس پژوهشگر- در این منطقه در خلال جنگها است. ارزش ذخایر معدنی افغانستان رقمی نجومی است.
8-
Luft, Gal- Chinas’s New Grand Strategy for the Middle East; Foreignpolicy; January 26, 2016.
Scobell Andrew, Nader Alireza- China in the Middle East- The Wary Dragon; RAND Corporation, 2016
همچنین نگاه کنید به:
Krause, Koachim; The Times They Are a changin’- Fundamental Structural Change in International Relations as a Challenge for Germany and Europe ; SIRIUS –Zeitschrift fur Strategische Analysen 2017,01(1): p 3-23
این مقاله اساسا متمرکز است بر مستدل کردن ضرورت یک پارادایم جدید در روابط بینالملل و با اشاره به نقش دنیای غرب در شکل دادن به ارزشهای دموکراتیک در جهان، که این دوره را رو به پایان میبیند. مقاله ضمن اقرار به این که حفظ صلح دراروپا مدیون هژمونی آمریکا بوده، بر آنست که غرب نقش برجستهی خود را در عرصههای اقتصاد، تجارت و تکنیک از دست داده است؛ روسیه همهی اجزای امنیت اروپا را زیر سئوال برده؛ و چین دارد به مرکزی تبدیل میشود، که نقطهی رجوع بسیاری از کشورهای آسیایی است.
همچنین یک نمونهی دیگر از مجموعهی مقالات آکادمیک در مورد وضعیت حاضر خاورمیانه:
Fawcett Louise; The Middle East in the International System- Improving, Understanding and Breaking Down the International Relations. Durham Middle East Papers 2017- Durham University
در یکی از مقالات این مجموعه با صراحت بر لزوم یک تغییر، یک نقطه عطف در خاورمیانه، تاکید شده است. و گفته میشود که منظور از نقطه عطف، چیزی است که تاثیرات بلندمدت و عمیق میگذارد، مثل: سقوط دیوار برلین، نقش جمال عبدالناصر در خاورمیانه، انقلاب 1979 ایران، بحران نفت در 1973... توجه داشته باشیم که این تحقیقی تازه است و اشاره به «بهار عرب» ندارد.
توضیح: در دفتر سی و یکم «نگاه»، ژوئن 2017، درج شده بود.