مقدمه بر راهنمای سرمایهی مارکس
دیوید هاروی
ترجمه: وحید ولی زاده
هدف من راهنمایی شما در مطالعهی کتابی از مارکس است که سرمایه، جلد اول، نام دارد؛ به گونهای که این کتاب را بر طبق معیارهای خود مارکس بخوانید.(1) ممکن است این گفته کمی مضحک به نظر آید، چرا که اگر هنوز این کتاب را نخواندهاید احتمالا نمیتوانید بدانید که معیارهای مارکس چیستند. اما میتوانم به شما اطمینان دهم که یکی از معیارهای او خواندن و به دقت خواندن است. آموزش واقعی همیشه شامل تلاشی برای فهم ناشناختههاست. اگر قبلا فصول مربوطه را خوانده باشید، خوانش من از سرمایه که در کتاب حاضر ارائه شده است، آنها را بیشتر روشن خواهد کرد. من میخواهم که شما را ترغیب کنم مواجههی شخصی خود را با این کتاب داشته باشید، و از طریق جدال بی واسطه با متن مارکس، فهم خود از اندیشهی او را شکل دهید.
این نکته دشواری بلادرنگی را به پیش میکشد. هر کسی چیزی دربارهی مارکس یا اصطلاحاتی چون «مارکسیسم» و «مارکسیستی» شنیده است و همه نوع معانی تلویحیای با این اصطلاحات به ذهن میآید. در نتیجه برای شروع، شما گرفتار پیش فرضها و پیش داوریهایی هستید، مثبت یا منفی. اما نخست از شما میخواهم که تا جایی که میتوانید تلاش کنید که تمام چیزهایی را که فکر میکنید دربارهی مارکس میدانید را کنار بگذارید، تا بتوانید با آن چه او واقعا بیان کرده است روبرو شوید.
موانع دیگری نیز در برابر دستیابی به این نوع مواجههی بی واسطه وجود دارند. برای مثال ما در رویکرد به چنین متنی گرفتار شیوهی شکلبندی فکری ویژه و تاریخهای تجربی خود هستیم. برای بسیاری از دانشجویان این شکلبندیهای فکری متاثر از دغدغهها و ملاحظات دانشگاهی است، اگر نگوییم تحت ادارهی آنها است. گرایشی طبیعی به خوانش مارکس از یک نظرگاه رشتهای بسته و ویژه وجود دارد. مارکس خود هرگز در هیچ رشتهای در دانشگاه اشتغال نداشت و تاکنون اغلب دانشکدهها رغبتی به پذیرش وی در میان خود ندارند. پس اگر شما دانشجو هستید و میخواهید مارکس را به درستی بخوانید، بهتر است آن چه را که مدرسین شما در رشتهی خود به شما خواهند گفت فراموش کنید، البته نه کلا، اما حداقل به منظور خواندن مارکس. خلاصه کنم، تشخیص آن چه او میگوید، ورای آن چه ممکن است صرفا از طریق رشتهی دانشگاهی خاص خود، شکلبندی فکریتان، و حتا مهمتر از همهی تاریخ تجربی خود (خواه به عنوان یک کارگر یا سازمانده اجتماعی و یا کارآفرین سرمایهدار) بفهمید، تلاش سترگی را از جانب شما میطلبد.
یک دلیل مهم برای در پیش گرفتن چنین موضع بازی در برابر این خوانش آن است که سرمایه کتابی به شدت غنی است. لابهلای صفحات آن شکسپیر، یونانیها، فاوست، بالزاک، شلی، حکایتهای پریان، آدمگرگها، خون آشامها و اشعار در کنار بی شمار اقتصاددانان سیاسی، فیلسوفها، انسان شناسان، روزنامه نگاران و نظریه پردازان سیاسی حضور دارند. مارکس از انبوهی از منابع بهره گرفته است و ردیابی این منابع میتواند آموزنده و جذاب باشد. برخی از مراجع به راحتی به چشم نمیآیند، چرا که او اغلب آنها را به صورت مستقیم به کار نبرده است. من هنوز هر سال در کلاسهای آموزش سرمایه، پیوندهای بیشتری را مییابم. برای مثال زمانی که من این کلاسها را شروع کردم، چندان بالزاک را نخوانده بودم. اما بعدتر هنگام خواندن رمانهای بالزاک اغلب میشد که به خود بگویم: «آه. مارکس از این جا گرفته است». او آشکارا بالزاک را به صورت جامع خوانده بود و هنگامی که مشغول نگارش سرمایه بود، میخواست پژوهش کاملی دربارهی کمدی انسانی بنویسد. مطالعهی همزمان سرمایه و بالزاک در توضیح چرایی آن کمک میکند.
پس سرمایه یک متن غنی و چند بُعدی است. بر گسترهی جهان تجربی وسیعی کشیده شده که در تنوع عظیمی از آثاری که به زبانهای مختلف و در زمانها و مکانهای متفاوت نوشته شده است، مفهوم پردازی شده است. بایست شتابان اشاره کنم که قصدم این نیست بگویم شما قادر نیستید مارکس را بفهمید، مگر این که تمام ارجاعات را به چنگ آورید. اما آن چه مرا برمیانگیزاند و امیدوارم که شما را نیز برانگیزاند، این ایده است که انبوهی از منابع در این جا وجود دارد که میتوانند روشنی بخش این مساله باشند که چرا به شیوهی کنونی زندگی میکنیم. به همان نحو که تمام آنها دانههای گندم در آسیاب شناخت مارکس هستند، ما نیز میتوانیم آنها را غلات آسیاب خود کنیم.
همچنین درخواهید یافت که سرمایه صرفا به عنوان یک کتاب، کتابی برجسته و حیرتآور است. هنگامی که کل آن خوانده شود، ساختمانی ادبی است که به شدت لذتبخش است. اما این جا موانع بالقوه بیشتری در برابر درک آن مییابیم. چرا که بسیاری از شما با بخشهایی از مارکس در طول تحصیل خود برخورد کرده و آنها را خواندهاید. شاید مانیفست کمونیست را در دبیرستان خوانده باشید. شاید یکی از دورههایی را در نظریهی اجتماعی گذراندهاید که دو هفته به مارکس، مدتی به وبر، کمی به دورکیم، فوکو و تعدادی از چهرههای مهم اختصاص میدهند. شاید گزیدهای از سرمایه و یا شرحی نظری از عقاید سیاسی مارکس را خوانده باشید. اما خواندن گزیدهها یا تحلیلهای انتزاعی کاملا متفاوت از خواندن سرمایه به مثابه یک متن کامل است. شما آن بخشها و قطعات را در پرتوی اساسا نوینی خواهید دید، در زمینهی روایتی کلانتر. حیاتی است که به این روایت کلان به صورت دقیق توجه کنید و آماده باشید که فهم خود را از آن بخشها یا قطعات یا تفسیرهای انتزاعی که قبلا با آنها مواجه شدهاید تغییر دهید. مارکس تقریبا به یقین میخواهد که اثرش به صورت یک کلیت خوانده شود. او با صدای بلند به این ایده اعتراض میکرد که وی را میتوان از طریق گزیدهها به صورت بسندهای فهمید، هر اندازه هم که این گزیدهها استراتژیک برگزیده شده باشند. او مطمئنا قدردان نخواهد بود، اگر تنها دو هفته در دورهای مقدماتی در نظریهی اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد، همان طور که خود شایسته نمیدید که تنها دو هفته به مطالعهی آدام اسمیت بپردازد. شما با خواندن سرمایه به مثابه یک کلیت، تقریبا یقینا به فهم کاملا متفاوتی از اندیشهی مارکس میرسید. اما این هدف تنها زمانی به دست میآید که شما کل این کتاب را به مثابه یک کتاب خوانده باشید و این کاری است که من میخواهم به شما کمک کنم، تا از عهدهی آن برآیید.
شکلبندیهای فکری و نظرگاههای رشتهای تنها مشکل نیستند، بلکه چشماندازهای سودمندی را بر روی سرمایه میگشایند. من البته مخالف آن گونه خوانشهای بستهای هستم که دانشجویان به صورت ثابتی درکهای خود را حول آنها سازمان میدهند، اما در طول سالیان آموختهام که نظرگاههای رشتهای میتواند آموزنده باشد. من سرمایه را تقریبا هر ساله از سال 1971 تدریس کردهام، گاهی دو یا سه بار در هر سال، و به همه گونه گروههایی. یک سال با کل دپارتمان فلسفه بوده است - تقریبا هگلگرا- در کالجی در بالتیمور که آن زمان مورگان استیت نامیده میشد. سال دیگری، همهی دانشجویان تحصیلات تکمیلی در برنامهی ادبیات انگلیسی در جانز هاپکینز بودند. سالی دیگر، اکثرا اقتصاددانانی بودند که در کلاس حضور داشتند. آن چه مرا مجذوب میکرد، این بود که هر گروه چیزهای متفاوتی در سرمایه میدیدند. متوجه شدم که با تدریس به افرادی از رشتههای مختلف بیشتر و بیشتر دربارهی این متن میآموزم.
اما گاهی حس میکردم که تجربهی آموختن عصبی کننده و حتا دردناک است، چرا که گروه خاصی نمیخواستند آن را به شیوهی من ببینند و یا بر موضوعاتی مکث میکردند و باقی میماندند که من آنها را نامربوط میدانستم. یک سال تلاش کردم سرمایه را با دانشجویانی از برنامهی زبانهای رومی در دانشگاه جانز هاپکینز بخوانم. در منتهای استیصال من، ما تقریبا تمام ترم را در فصل یک ماندیم. من میگفتم: «نگاه کنید، ما بایست جلو برویم و حداقل تا بخش سیاست روز کاری برسیم». و آنها میگفتند: «نه، نه، نه، ما بایست همین ها را خوب بفهمیم. ارزش چیست؟ منظورش چیست وقتی میگوید پول به مثابه کالا؟ بتوارگی به چه اشاره دارد؟» و همینطور. آنها حتا نسخهی آلمانی را آوردند، تا ترجمهها را بررسی کنند. فهمیدم که آنها همه در سنت فردی کار میکنند که من هرگز نامش را نشنیده بودم. فردی که میاندیشیدم بایستی به دلیل اشاعه دادن چنین رویکردی، اگر نه از نظر فکری، اما از لحاظ سیاسی یک احمق باشد. آن فرد ژاک دریدا بود که در اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد مدتی را در جانزهاپکینز گذراند. بعدتر با بازاندیشی به این تجربه متوجه شدم که این گروه به من اهمیت حیاتی توجه دقیق به زبان مارکس را آموختند، این که او چه میگوید، چگونه آن را میگوید، و نیز چه چیزی را بدیهی در نظر میگیرد. و این صرفا از کار کردن بر روی فصل یک با دقت تمام به دست آمد.
اما نگران نشوید. من قصد ندارم این کار را در این خوانش انجام دهمف چرا که نه تنها میخواهم به بحث مارکس دربارهی روزکاری نیز برسم، بلکه مصمم هستم شما را زمانی که کل کتاب را خواندهاید ببینم. بحث من به سادگی این است که نظرگاههای متفاوت رشتهای میتوانند در گشودن ابعاد چندگانهی اندیشهی مارکس مفید باشند، دقیقا به این دلیل که مارکس این کتاب را از دل سنت غنی و بسیار متنوعی از تفکر انتقادی نوشته است. من به بسیاری از افراد و گروههایی که این کتاب را در طول این سالها با آنها خواندهام مدیونم، دقیقا به این دلیل که آنها به حدی دربارهی جنبههای کتاب مارکس به من آموختند که امکان نداشت خودم آنها را بیابم. برای من، آموزش پایان ناپذیر است.
برای آغاز، سه سنت سیاسی و فکری عمده وجود دارد که الهام بخش تحلیلی است که در سرمایه با آن روبروییم، و هر سهی آنها را تعهد عمیق مارکس به نظریهی انتقادی، به تحلیلی انتقادی، جلو رانده شدهاند. هنگامی که او نسبتا جوان بود، یادداشت کوتاهی به یکی از همکاران تحریریهاش نوشت که عنوان آن «برای نقد بیرحمانهی هر آن چه موجود است» بود. او آشکارا فروتن بود. پیشنهاد میکنم که این یادداشت را واقعا بخوانید، چرا که شیفته کننده است. او نمیگویدک «همه احمق هستند و من، مارکس بزرگ، میخواهم همه را مورد انتقاد قرار دهم»؛ به جای آن میگوید که بسیاری از افراد جدی وجود دارند که دربارهی جهان سخت میاندیشند و چیزهای معینی دربارهی جهان را دیدهاند که بایست محترم شمرده شوند، هر اندازه که تک سویه یا جانبدار باشند. روش انتقادی، آن چه را دیگران گفته و یافتهاند، میگیرد و بر روی آن کار میکند تا تفکر - و جهانی را که توصیف میکند- به چیزی نوین تبدیل کند. از نظر مارکس، دانش جدید از برداشتن بلوکهای مفهومی کاملا متفاوت، ساییدن آنها به یکدیگر، و مشتعل ساختن انقلابی آنها پدید میآید. این روش در واقع کاری است که او در سرمایه میکند. سنتهای فکری مختلف را گرد هم میآورد، تا چهارچوب انقلابی و کاملا نوینی برای دانش بیافریند.
به سه چهارچوب مفهومی کلانی که در سرمایه گرد هم آمدهاند بپردازیم: نخست، اقتصاد سیاسی کلاسیک، یعنی اقتصاد سیاسی قرن هفدهم تا نیمه قرن نوزدهم. این سنت عمدتا (اگر چه نه صرفا) بریتانیایی است، و از ویلیام پتی، لاک، هابز و هیوم تا مثلث مشهور آدام اسمیت، مالتوس و ریکاردو را همراه با بسیاری دیگر همچون جیمز استوارت در بر میگیرد. سنتی فرانسوی نیز در اقتصاد سیاسی وجود دارد (فیزیوکراتهایی همچون کزنی و تورگوت و بعدتر سیسموندی و سای) همراه با چهرههای منفرد ایتالیایی و آمریکایی (همچون کاری) که مصالح انتقادی افزونهای را برای مارکس فراهم کردند. مارکس تمام این افراد را در سه جلد یادداشتهایی که اکنون نظریههای ارزش اضافه نام دارد، مورد انتقاد عمیق قرار داد. او ماشین فتوکپی و یا وب نداشت و در نتیجه... نقل قولهای طولانی از اسمیت را رونوشت کرده و شرحی بر آنها مینویسد، نقل قولهای طولانی از استوارت را رونوشت کرده و شرحی زیر آنها مینویسد و به همین ترتیب. در واقع مارکس آن چه را که اکنون ما واسازی میخوانیم به اجرا گذاشته بود (و من از مارکس آموختم که چگونه به این روش استدلالات را واسازی کنم). برای مثال وقتی او به آدام اسمیت میپردازد بسیاری از آن چه را که اسمیت میگوید میپذیرد، اما آن گاه جای خالیها و تناقضها را کندوکاو میکند که وقتی برطرف میشوند، به صورت ریشهای استدلال را دگرگون میکنند. این نوع استدلال ورزی در سرتاسر سرمایه پدیدار میشود، چرا که همان گونه که عنوان فرعی آن نشان میدهد حول «نقدی بر اقتصاد سیاسی» شکل گرفته است.
دومین بلوک مفهومی سازنده در نظریه پردازی مارکس، پژوهشها و بازاندیشیهای فلسفی است که از نظر مارکس با یونانیها آغاز میشود. مارکس پایان نامهی خود را در مورد اپیکور نوشت و با تفکر یونانی آشنا بود. ارسطو، آن چنان که خواهید دید، لنگر مکرری برای استدلالات او به دست میدهد. مارکس همچنین به طور کامل به روشی تعلیم یافته بود که تفکر یونانی به سنت انتقادی فسلفی آلمانی راه یافته بود، یعنی اسپینوزا، لایبنیتس، و البته هگل، در کنار کانت و بسیاری دیگر. مارکس این سنت فلسفی انتقادی عمدتا آلمانی را با سنت اقتصاد سیاسی بریتانیایی و فرانسوی پیوند زد، اگر چه اشتباه خواهد بود که این سنتها را با عبارتهای ملی بنگریم (هیوم به همان اندازه که اقتصاد سیاسیدان بود فیلسوف نیز بود، گرچه فیلسوفی تجربهگرا، و تاثیر دکارت و روسو نیز بر مارکس حیاتی بود). اما این سنت فلسفی انتقادی عمدتا آلمانی به دلیل که آموزش اولیهی او بود، بر مارکس به شدت تاثیرگذار بود. و فضای انتقادیای که توسط آن چه بعدها به عنوان «هگلیهای جوان» معروف شد و در دهههای 1830 و 1840 ایجاد شده بود، او را به شدت متاثر ساخته بود.
سنت سومی که مارکس بدان دست مییازد، سنت سوسیالیسم اتوپیاگرا است. در زمان مارکس، این سنت عمدتا فرانسوی بود، اگر چه فردی انگلیسی، توماس مور، است که عموما به عنوان سرمنشا سنت مدرن آن شناخته میشود. البته بایست اشاره کرد که این سنت نیز به یونان بازمیگردد. همچنین یک انگلیسی دیگر، رابرت اوون، بود که نه تنها نخستین رسالات مفصل اتوپیایی را نوشت، بلکه عملا نیز تلاش کرد بسیاری از ایدههایش را در زمان مارکس به اجرا بگذارد. اما در فرانسه انباشتی از تفکر اتوپیگرا در دهههای 1830 و 1840 وجود داشت که عمدتا ملهم از نوشتههای متقدمتر سن سیمون، فوریه و بابوف بود. باری، مثال اشخاصی چون اتین کابه وجود داشتند که گروهی به نام ایکارینها را ایجاد کرده بود که پس از 1848 در آمریکا سکنی گزیدند، و یا پرودون و پرودونیستها، آگوست بلانکی «که عبارت دیکتاتوری پرولتاریا را ابداع کرد» و بسیاری همچون او که پیرو سنت ژاکوبنی بودند (همچون بابوف)، جنبش سن سیمونگرا، فوریهگراهایی همچون ویکتور کنسیدرانت، و فمینیست سوسیالیستهایی همچون فلورا تریستان. همچنین در دههی 1840 در فرانسه بود که بسیاری از رادیکالها برای نخستین بار خود را کمونیست خواندند، حتا اگر ایدهی واضحی دربارهی این که معنای دقیق آن چیست نداشتند. مارکس به ویژه در پاریس قبل از اخراجش در سال 1844 با این سنت بسیار آشنا بود، اگر نگوییم در آن غوطهور بود. و من فکر میکنم که او از این سنت بیش از آن چه میپذیرد بهره گرفته گرفته است. به طرز قابل فهمی، او میخواست خود را از اتوپیگرایی دههی 1830 و 1840 در فاصله قرار دهد، اتوپیگراییای که او احساس میکرد در شکست انقلاب 1848 در پاریس مقصر بوده است. او دل خوشی نداشت از این که اتوپیگراها جامعهی ایدهآلی را ترسیم میکنند، بدون این که ایدهای داشته باشند که چگونه باید از این جا به آن جا رسید، مخالفتی که در مانیفست کمونیست وضوح یافت. در نتیجه، او اغلب در رابطه با ایدههای آنها از طریق نفی به پیش میرود، به ویژه در ارتباط با تفکر فوریه و پرودون.
این سه، اصلیترین رشتههای مفهومی هستند که در سرمایهی مارکس به هم پیوستهاند. هدف او تبدیل این پروژهی رادیکال سیاسی از چیزی که او آن را بیشتر یک سوسیالیسم اتوپیگرای سطحی میدانست به یک کمونیسم علمی بود. اما در این راستا، او تنها نمیتوانست اتوپیاگراها را با اقتصاد سیاسیدانان در تقابل قرار دهد. او بایست آن چه را که روش علمی اجتماعی است، بازآفرینی و باز پیکره بندی کند. در بیان ساده شده، این روش علمی نوین مبتنی بود بر بازبینی سنت عمدتا بریتانیایی اقتصاد سیاسی کلاسیک، با به کار بردن ابزارهای سنت عمدتا آلمانی فلسفه انتقادی، که برای روشن کردن برانگیزش اتوپیگرای عمدتا فرانسوی به کار گرفته شد تا پرسشهای زیر را پاسخ گوید: کمونیسم چیست و کمونیستها بایست چگونه بیندیشند؟ چگونه ما میتوانیم همزمان سرمایهداری را به صورت عملی بشناسیم و آن را نقد کنیم، تا بتوان مسیر انقلاب کمونیستی را به صورت اثربخشتر ترسیم کرد؟ همانطور که خواهیم دید، سرمایه چیزهای زیادی دارد که دربارهی شناخت علمی سرمایهداری بگوید، اما چیز چندانی دربارهی این که چگونه بایست یک انقلاب کمونیستی را ساخت ندارد. همچنین ما چیز چندانی دربارهی این که یک جامعهی کمونیستی چگونه خواهد بود، نخواهیم یافت.
من قبلا برخی از موانعی را که در برابر خوانش سرمایه به زبان خود مارکس وجود دارد برشمردم. مارکس خود نیز بر این دشواریها آگاه بود و به طرز جالب توجهی در پیشگفتارهای متعدد خود به آنها اشاره کرده است. برای مثال در پیشگفتار وی بر ترجمهی فرانسوی کتاب به پیشنهادی مبنی بر این که این ترجمه به صورت سریالی منتشر شود، واکنش نشان میدهد. او در سال 1872 نوشت: «من ایده ی انتشار ترجمهی سرمایه به شکل سریالی را میستایم».
در این شکل، کتاب برای طبقهی کارگر در دسترستر خواهد بود، ملاحظهای که برای من از هر چیز دیگر مهمتر است... این سویهی خوب این پیشنهاد است، اما سکه روی دیگری نیز دارد. روش تحلیلی که من از آن بهره جستم، و پیش از این در مورد موضوعات اقتصادی به کار گرفته نشده است، خوانش فصول نخست را دشوار میکند، و این نگرانی وجود دارد که افکار عمومی فرانسه، که همیشه در رسیدن به نتیجه ناشکیباست، و تشنهی شناختن رابطه میان اصول کلی و مسائل بلادرنگی است که اشتیاق آنها را برانگیخته است، ممکن است دلسرد شود؛ چرا که آنها قادر به رسیدن یکباره به آن نیستند... این زیانی است که من قادر به فائق آمدن بر آن نیستم، مگر از طریق از پیش آگاهی دادن و از پیش آماده کردن آن خوانندگانی که برای رسیدن به حقیقت مصمماند. راهی سلطنتی به سوی علم وجود ندارد، و تنها کسانی که از صعود خسته کننده بر مسیرهای لغزان آن نمیهراسند، شانس دستیابی به قلههای درخشان آن را دارند.
پس من نیز با هشدار به تمام خوانندگان مارکس آغاز میکنم، هر چقدر عطشناک تعقیب حقیقت باشند، که بله، چند فصل نخست سرمایه به ویژه دشوارند. دو دلیل برای آن وجود دارد. یکی مربوط به روش مارکس است که به طور خلاصه به آن خواهیم پرداخت. دیگری به به طرز خاصی برمیگردد که او پروژهی خود را بنیان مینهد.
هدف مارکس در سرمایه، درک چگونگی عملکرد سرمایهداری از طریق نقدی بر اقتصاد سیاسی است. او میداند که این وظیفهای بس بزرگ است. به منظور پیشبرد این پروژه، او بایست دستگاهی مفهومی را توسعه میداد که به او در درک تمام پیچیدگی سرمایهداری کمک کند، و در یکی از مقدمههایش توضیح میدهد که چگونه این کار را طرحریزی کرده است. او در پیشگفتار چاپ دوم مینویسد: «روش ارائه بایست از نظر شکلی متفاوت با با روش پژوهش باشد».
روش تحقیق بایستی مناسب با مصالح باشد، تا اشکال متفاوت توسعهی آن را تحلیل کند و روابط درونی آنها را دربیابد. تنها پس از انجام این کار است که جریان حقیقی را میتوان ارائه نمود. اگر این کار با موفقیت انجام پذیرد، اگر حیات موضوع- مساله (یعنی شیوهی سرمایهداری تولید) اکنون در ایدهها بازتاب یافته باشد، آن گاه میتواند به گونهای ظاهر شود که گویا ما در پیش خود سازهای از پیش داریم.
روش پژوهش مارکس از هر چه که موجود است میآغازد، با واقعیت به مثابه آن چه تجربه میشود، و نیز با تمام توصیفات این تجربه توسط اقتصاد سیاسیدانان، فیلسوفان، رمان نویسان، و موارد مشابه. او این مصالح را در معرض انتقادی سخت قرار میدهد، تا تعدادی مفهوم ساده، اما نیرومند کشف کند که شیوهای را که واقعیت عمل میکند را روشن کنند. این شیوهای است که او روش فرورفتن مینامد. ما از واقعیت بی واسطهی پیرامونمان پیش میرویم، در ژرفای آن مفاهیمی که برای آن واقعیت بنیادین است را جستوجو میکنیم. ما مجهز به این مفاهیم بنیادین میتوانیم به سطح بازگردیم، روش فرارفتن، و کشف کنیم که جهان پدیدارها تا چه حد میتواند فریبنده باشد. از این جایگاه، ما در موقعیت تفسیر آن جهان به بیانی کاملا متفاوت هستیم.
در کل، مارکس با نمود سطحی آغاز میکند تا مفاهیم عمیق را بیابد. اما در سرمایه او با ارائهی این مفاهیم بنیادین شروع میکند، یعنی نتایجی که او قبلا از طریق به کار بردن روش پژوهش خود استخراج کرده است. او در واقع مفاهیم خود را در فصول آغازین به صورت مستقیم و با توالی سریع طرح میکند، به شیوهای که در واقع باعث میشود آنها سازههایی پیشینی، و حتا دلبخواهی به نظر آیند. در نتیجه، در خوانش نخست، تعجب شگفت نیست: این همه ایدهها و مفاهیم از کجای زمین ظهور کرده است؟ چرا او آنها را به این شیوه به کار میبرد؟ شما برای نیمی از زمان تصوری ندارید از این که او دربارهی چه سخن میگوید. اما همچنان که کتاب را ادامه میدهید، روشن میشود که چگونه این مفاهیم جهان ما را روشن میکند. پس از مدتی، مفاهیمی همچون ارزش و بتوارگی معنادار میشوند.
با این حال ما تنها در انتهای کتاب کاملا میفهیم که این مفاهیم چگونه عمل میکنند. در حال حاضر، این یک راهبرد غیرآشنا و حتا غریب است. ما بیشتر با رویکردی آشنا هستیم که استدلال را خشت به خشت بنا میکند. اما در مورد مارکس، استدلال بیشتر پیازگونه است. شاید این استعاره مایهی تاسف باشد؛ چرا که همچنان که زمانی کسی به من گفت: شما وقتی پیاز را میشکافید و به درون آن فرو میروید، اشک شما در میآید. مارکس از پوستهی پیاز آغاز میکند، و در سطوح واقعیت بیرونی حرکت میکند تا به مرکز آن برسد، یعنی هستهی مفهومی. سپس او استدلال را به سمت بیرون رشد میدهد، و از طریق سطوح متعدد نظریه به سطح بازمیگردد. قدرت حقیقی استدلال تنها زمانی آشکار میشود که هنگامی که به قلمروی تجربه بازگشتهایم، خود را مجهز به چهارچوب کاملا نوینی از دانش برای فهم و تفسیر آن تجربه مییابیم. آن گاه، مارکس چیزهای زیادی را دربارهی این که چه چیز باعث رشد سرمایهداری میشود نیز آشکار میکند. در این شیوه، مفاهیمی که در آغاز به نظر انتزاعی و پیشینی میآمدند، غنیتر و با معناتر میشوند. مارکس هر چه پیش میرود، محدودهی مفاهیمش را گسترش میدهد.
این رویکرد با رویکرد خشت بر خشت متفاوت است، و تطبیق با آن ساده نیست. معنای آن این است که شما بایست همچون مجانین معلق باشید، به ویژه در سرتاسر سه فصل نخست، بدون این که واقعا بدانید چه خبر است، تا زمانی که حس یهتری دربارهی آن بیابید وقتی متن را پیشتر بروید. تنها آن زمان است که شما خواهید دید این مفاهیم چگونه کار میکنند.
نقطهی آغازین مارکس، مفهوم کالا است. در وهلهی نخست، قرار گرفتن این مفهوم در آغاز بحث اگر نه غریب، اما تا حدی دلبخواهی به نظر میرسد. وقتی به مارکس فکر میکنیم، عباراتی نظیر «تمام تاریخ عبارتست از تاریخ مبارزه طبقاتی»، در مانیفست به ذهن میآید. پس چرا سرمایه با مبارزهی طبقاتی شروع نمی شود؟ در واقع بعد از حدود سیصد صفحه است که چیزی بیش از اشاره به آن وجود دارد؛ و ممکن است کسانی را که در جستوجوی راهنمای فوری ای برای کنش هستند را مستاصل کند؛ چرا مارکس با پول آغاز نمیکند؟ در واقع در بررسیهای مقدماتیاش او میخواست از این جا بیاغازد؛ اما بعد از مطالعهی بیشتر، او نتیجه گرفت که نیاز است پول توضیح داده شود، نه این که فرض شود. چرا او با کار آغاز نمیکند، مفهومی که عمیقا با او تداعی میشود؟ چرا او با کالا آغاز میکند؟ به طور جالبی، نوشتههای مقدماتی مارکس نشان میدهند که او مدتی طولانی، حدود بیست یا سی سال، او با این مساله درگیر بود که از کجا باید آغاز کرد. روش فرورفتن او را به مفهوم کالا رسانده بود. اما مارکس تلاشی برای توضیح این انتخاب نمیکند، و دغدغهای برای استدلالآوری برای مشروعیت آن نشان نمیدهد. او صرفا با کالا شروع میکند.
این نکته حیاتی است که بدانیم، او بحثی را بر مبنای یک نتیجهی قبلا مشخص شده برمی سازد. این نکته آغاز آن را برای کل بحث او مرموز میکند، و وسوسهی خواننده این است که به دلیل دلبخواهی پنداشتن آن گیج یا عصبانی شوند و قبل از پایان فصل سوم، کتاب را رها کنند. در نتیجه، مارکس کاملا درست اشاره میکند، زمانی که میگوید شروع سرمایه به ویژه کاملا دشوار است. در نتیجه، وظیفهی اصلی من راهنمایی شما حداقل طی سه فصل نخست است. پس از آن، به راحتی میتوان پیش رفت.
با این حال من گفتهام که دستگاه مفهومی که مارکس در اینجا برساخته است، تنها با جلد اول سرمایه سر و کار ندارد، بلکه با تحلیل او به مثابه یک کل معنا دارد. و البته سه جلد سرمایه وجود دارد که به ما رسیده است و در نتیجه اگر شما واقعا میخواهید که شیوهی سرمایهداری تولید را بشناسید، باید متاسفانه تمام سه جلد را بخوانید. جلد یک تنها یک جنبه است. اما حتا بدتر از آن، سه جلد سرمایه تنها حدود یک هشتم آن چیزی است که او در ذهن داشت. اینجا یادداشتی است که او در متنی مقدماتی که گروندریسه نام دارد نوشته است، که در آن او طرحهای مختلف برای سرمایه را ترسیم میکند. او در جایی میگوید که من میخواهم به مسائل زیر بپردازم:
یک: تعینات انتزاعی و عمومی که کمابیش در تمام جوامع قابل حصول است...؛ دو: مقولههایی که ساختار درونی جامعه بورژوایی را ازد و طبقات بنیادین بر آنها قرار میگیرند. سرمایه، کار مزدی، ثروت ملکی. روابط درونی آنها. شهر و روستا. سه طبقه بزرگ اجتماعی. تعامل میان آنها. گردش. سیستم اعتباری (خصوصی)؛ سه: تراکم یابی جامعهی بورژوایی در شکل دولت. با نگاه به ارتباط با خود. طبقات «غیرمولد». مالیاتها. دیون دولتی. اعتبار عمومی. حمعیت. مستعمرات. مهاجرت؛ چهار: رابطهی بینالمللی تولید. تقسیم بینالمللی کار. مبادلات بینالمللی. صادرات و واردات. نرخ مبادله؛ پنج: بازار جهانی و بحرانها.
مارکس هیچگاه به اتمام این پروژه نزدیک نشد. درواقع او معدودی از این مضامین را به شیوهای نظاممند و یا به صورت مفصل بررسی کرد. و بسیاری از آنها، همچون سیستم اعتبار و فاینانس، فعالیتهای استعماری، دولت، روابط بینالملل و بازار جهانی و بحرانها، مطلقا برای شناختمان از سرمایهداری حیاتیاند. اشاراتی در مجموعهی آثار او وجود دارد که چگونه به بسیاری از این موضوعات پرداخت، چگونه میتوان بهترین درک را از دولت، جامعهی مدنی، مهاجرت، مبادلهی ارزها و موارد مشابه پیدا کرد. و این مساله امکانپذیر است، آن چنان که من در کتاب خود محدودیتهای سرمایه(2) نشان دادهام، میتوان برخی از قطعاتی که او برای ما دربارهی این موضوعات به جای گذارده، به شیوهای به هم متصل کرد که معنادار شود. اما مهم است که تصدیق شود که دستگاه مفهومیای که در آغاز سرمایه ارائه میشود، باری را حمل میکند که بر روی پی این پروژهی عظیم، اما تکمیل نشده، قرار دارد.
شما خواهید دید که جلد اول، شیوهی سرمایهداری تولید را از نظرگاه تولید و نه بازار، یا تجارت جهانی، بلکه صرفا نظرگاه تولید کندوکاو میکند. جلد دوم (که هرگز تکمیل نشد)، نظرگاه روابط مبادله را اختیار میکند. در حالی که جلد سوم (که آن نیز ناقص است)، مقدمتا بر شکلگیری بحران به مثابه تناقض بنیادین سرمایهداری تمرکز میکند ، و سپس به مسائل توزیع ارزش اضافه در اشکال بهره، مرجوعی به سرمایه مالی، اجارهی زمین، سود سرمایهی تجاری، مالیات و موارد مشابه میپردازد. در نتیجه، بسیاری از موارد در تحلیل جلد یک ناموجود است، اما مشخصا آن اندازه موجود است که شناخت شما را از این که چگونه شیوهی سرمایهداری تولید عملا کار میکند را مجهز کند.
این مسائل دوباره ما را به روش مارکس باز میگرداند. یکی از مهمترین چیزهایی که حین مطالعهی دقیق جلد یک به دست میآید، این مساله است که روش مارکس چگونه عمل میکند. من به شخصه فکر میکنم که این مورد به همان اندازهی گزارههایی که او دربارهی چگونگی عملکرد سرمایهداری استخراج میکند، اهمیت دارند؛ چرا که به محض این که شما این روش را آموختید و هم آن را در اجرایش تمرین کردید و هم به قدرتش مطمئن شدید، آن گاه میتوانید آن را برای فهم تقریبا همه چیز به کار برید. البته این روش از دیالکتیک مشتق شده است که همچنان که او در پیشگفتاری که قبلا ذکر شد اشاره کرده است، روشی از پژوهش است «که پیش از این برای موضوعات اقتصادی به کار گرفته نشده است». او این روش دیالکتیکی را در پیشگقتار بر ویراست دوم کتاب بیشتر میشکافد. دز حالی که ایدههای او از هگل نشات میگیرند، اما روش دیالکتیکی مارکس «در اساس خود نه تنها متفاوت از روش هگلی است، بلکه دقیقا در تقابل با آن است». به همین دلیل، این گفتهی مشهور بیان شده است که مارکس دیالکتیک هگل را وارونه کرد و آن را درست قرار داد، بر روی پاهایش.
خواهیم دید که به شیوههایی این گفته کاملا صحت ندارد. مارکس در روش دیالکتیکی انقلاب ایجاد کرد. او صرفا آن را وارونه نکرد. او با اشاره به نقدش بر فلسفهی حق هگل میگوید: «من سویهی رازآلود دیالکتیک هگلی را تقریبا سی سال پیش مورد نقد قرار دادم». در واقع، آن نقد برههای بنیادین بود که در آن مارکس رابطهی خود با دیالکتیک هگل را بازتعریف کرد. او با نحوهای که شکل رازآلود دیالکتیک به گونهای که توسط هگل ارائه شده بود و در دهههای 1830 و 1840 در آلمان به مد روز بدل شده بود از در مخالفت در آمد و آن را به گونهای اصلاح کرد که بتواند «هر شکل تاریخا توسعه یافتهای را همچون وضعیتی سیال، در پویش» مورد تحلیل قرار دهد. در نتیجه، مارکس میبایست دیالکتیک را به گونهای بازپیکره بندی کند که بتواند «جنبهی ناپایدار» یک جامعه را نیز به چنگ آورد. به طور خلاصه، دیالکتیک بایست قادر میشد تا فرآیندهای پویش، دگرگونی و تغییر شکل را بشناسد و بازنمایاند. چنین روش دیالکتیکیای «اجازه نمیدهد توسط هیچ چیزی متاثر شود، و در جوهرهی خود انتقادی و انقلابی است»، دقیقا به این دلیل که به قلب آن چه اساس دگرگونیهای اجتماعی است، هم در عمل و هم بالقوه، نفوذ میکند.
آن چه مارکس در اینجا از آن سخن میگوید قصد ابداع دوبارهی روش دیالکتیکی برای در نظر گرفتن روابط پویا و شکوفنده میان عناصر درون یک نظام سرمایهداری است. او قصد دارد این کار را به گونهای کند که بتوان سیالیت و پویش را رصد کند؛ چرا که همانطور که خواهیم دید او به طرز شگرفی تحت تاثیر بی ثباتی و پویایی سرمایهداری است. این مساله خلاف شهرتی است که همواره بر مارکس سایه افکنده و او را همچون متفکر ساختارگرای انعطاف ناپذیر و منجمدی تصویر میکند. اما سرمایه مارکسی را نشان میدهد که همواره دربارهی حرکت و پویش - فرآیندهای- برای مثال، گردش سرمایه سخن میگوید. در نتیحه، خوانش مارکس به بیان خودش مستلزم این است که شما با آن چه او از «دیالکتیک» معنی میکرد، گلاویز شوید.
اما مشکل اینجاست که مارکس هرگز رسالهای دربارهی علم دیالکتیک ننوشت و هرگز روش دیالکتیکی خود را توضیح نداده است (اگر چه همچنان که خواهید دید، اشاراتی اینجا و آنجا وجود دارد). در نتیجه، ما با پارادکس آشکاری مواجهیم. برای فهم روش دیالکتیکی مارکس بایست سرمایه را بخوانید، چرا که این کتاب منبع اجرای عملی آن است؛ اما به منظور فهم سرمایه، بایستی روش دیالکتیکی مارکس را بفهمید. خوانش دقیق سرمایه به تدریج مفهومی از این که چگونه این روش عمل میکند را به دست میدهد، و هر چه بیشتر بخوانید، سرمایه را به مثابه یک کتاب بهتر میفهمید.
من میخواهم اشاره کنم که یکی از چیزهای غریب در نظام آموزشی ما این است که هر جه در رشتهای بهتر آموزش یافته باشید، کمتر روش دیالکتیکی را به کار گرفتهاید. در واقع، کودکان بسیار دیالکتیکی هستند. آنها همه چیز را در پویش میبینند، در تضادها و تغییر شکلها. ما تلاش زیادی به خرج میدهیم تا کودکان را که دیالکتیکدان خوبی هستند، منحرف کنیم. مارکس میخواهد نیروی ذاتی روش دیالکتیکی را دوباره زنده کند و آن را در فهم این که چگونه همه چیز در پردازش و پویش است، به کار گیرد. او صرفا دربارهی کار سخن نمیگوید. او دربارهی فرآیند کار سخن میگوید. سرمایه یک چیز نیست، بلکه بیشتر فرآیندی است که تنها در پویش وجود دارد. هنگامی که گردش متوقف میشود، ارزش ناپدید میشود و کل سیستم منهدم میشود. نگاه کنید به آن چه در شهر نیویورک در پسایند یازدهم سپتامبر 2001 رُخ داد. همه چیز ساکن شد. هواپیماها از پرواز بازایستادند. پلها و جادهها بسته شد. پس از حدود سه روز همه فهمیدند که سرمایهداری فرو خواهد پاشید، اگر همه چیز دوباره به حرکت در نیاید. در نتیجه، ناگهان شهردار جیولیانی و رئیس جمهور بوش از مردم درخواست کردند که کارتهای اعتباری را بیرون بیاورند و به خرید بروند، به برادوی بروند، و مشتری رستورانها شوند. بوش حتا در یک برنامهی تبلیعاتی برای صنعت هوایی ظاهر شد و آمریکاییها را تشویق کرد که دوباره به پرواز روی بیاورند.
سرمایهداری هیچ است، اگر حرکت نکند. مارکس به طرزی باورنکردنیای این ویژگی را قدر میشمرد و میخواهد این پویایی دگرگون کنندهی سرمایه را ترسیم کند. به همین دلیل، بسیار عجیب است که او اغلب همچون متفکر ایستایی تصویر شده است که سرمایهداری را به یک پیکربندی ساختاری تقلیل میدهد. خیر، آن چه مارکس در سرمایه در جستوجوی آن است دستگاهی مفهومی است، ساختاری ژرف، که شیوهای را توضیح دهد که در آن پویش عملا ضرورتی درون شیوهی سرمایهداری تولید است. در نتیجه، بسیاری از مفاهیم او حول روابط صورت بندی شدهاند، تا پیرامون اصول متکی به خود. آنها دربارهی فعالیت دگرگون کننده هستند.
پس شناختن و ستایش روش دیالکتیکی سرمایه برای فهم مارکس، با زبان خودش، حیاتی است. بسیاری از افراد، و از جمله برخی مارکسیستها، با این مساله مخالف خواهند بود. کسانی که مارکسیستهای تحلیلی نامیده میشوند، متفکرانی مانند جی. آ. کوهن، جان رومر و روبرت برنر، دیالکتیک را کنار میگذارند. آنها در واقع دوست دارند خود را «مارکسیستهای درست حسابی» بنامند. این گروه ترجیح میدهند بحث مارکس را به مجموعهای از گزارههای تحلیلی تبدیل کنند. دیگرانی بحث او را به مدلی علی از جهان تبدیل میکنند. حتا روش پوزیتیویستیای از ارائهی مارکس وجود دارد که نظریهی او را در برابر دادههای تجربی به آزمون میگذارد. در هر یک از این موارد، دیالکتیک کنار گذاشته میشود. من اما در اساس نمیگویم که مارکسیستهای تحلیلی اشتباه میکنند، و یا این که کسانی که مارکس را به یک سازندهی مدل پوزیتیویستی بدل میکنند، اغفال شدهاند. شاید آنها محق باشند، اما من مصرم که زبان خود مارکس دیالکتیکی است و در نتیجه ما مجبوریم در وهلهی نخست با خوانش دیالکتیکی مارکس دست و پنجه نرم کنیم.
یک نکته ی پایانی: هدف ما خوانش مارکس بر طبق معیارهای خود مارکس است، اما از آنجا که من راهنمای این رهیافت هستم، این اصطلاحات به صورت اجتناب ناپذیری توسط علائق و تجربههای من تاثیر پذیرفته است. من بخش اعظم زندگی دانشگاهی خودم را صرف کاربست نظریهی مارکس در رابطه با مطالعهی شهرنشینی در سرمایهداری، مطالعهی توسعهی ناموزون جعرافیایی و مطالعهی امپریالیسم کردهام و این تجربه به وضوح شیوهای که من سرمایه را میخوانم، متاثر کرده است. برای نمونه، دغدغههای من بیش از آن که فلسفی یا به صورت انتزاعی نظری باشند، عملی هستند. رویکرد من همواره این بوده است که بپرسم سرمایه دربارهی چگونگی زیست زندگی روزمره در شهرهای بزرگ محصول سرمایهداری چه میتواند برایمان آشکار کند. در طول بیش از سی سال مواجههای که با این متن داشتهام، همه گونه تغییرات جعرافیایی، تاریخی و اجتماعی رُخ داده است. در واقع، یکی از دلایلی که من دوست دارم سرمایه را هر سال تدریس کنم، این است که هر مرتبه بایست از خودم بپرسم که چگونه میتوان آن را به صورتی متفاوت خواند، چه چیزی در آن توجه مرا به خود جلب میکند که قبلا به آن توجه نکردهام. وقتی به مارکس بازمیگردم، با تغییر جغرافیا، تاریخ و مردم، خودم را بیش از آن که یک راهنما بیابم، یک جستوجوگر بینشهای نظری بالقوه مییابم. البته در این فرآیند من نیز به نوبهی خود فهم خودم از این متن را اصلاح میکنم. همچنان که فضای فکری و تاریخی ما را با مسائل و مخاطرات بی همتایی مواجه میکند، شیوهای که ما سرمایه را میخوانیم نیز بایست تغییر و تطبیق یابد.
مارکس دربارهی این فرآیند باز تفسیری و بازصورتبندی ضروری سخن میگوید. او اشاره میکند که نظریهی بورژوایی جهان را به شیوهای معین در قرن هجدهم شناخت، و سپس تاریخ آن نظریه و صورتبندی نظری آن را نامربوط ساخت. ایدهها با تغییر شرایط بایستی تغییر کنند و یا پیکربندی مجدد شوند. مارکس جهان سرمایهداری را به طرز درخشانی در دهههای 1850 و 1860 شناخت و بازنمایاند. اما جهان دگرگون شده است و در نتیجه، این پرسش ضروری است که به چه شیوههایی این متن برای زمانهی ما قابل بهره گیری است؟ به نظر من، متاسفانه ضدانقلاب نئولیبرالی که در سی سال گذشته بر سرمایهداری جهانی مسلط شده است، اقدامات زیادی صورت داده است که شرایطی را که مارکس چنان درخشان در دههی 1850 و 1860 در بریتانیا واسازی کرد، در مقیاس جهانی دوباره شکل داده است. در نتیجه، در این مطالعه من برخی نکات خودم را نیز دربارهی ربط سرمایه به جهان امروزین و آن خوانشی از متن که به نظر میرسد بهتر با فحوای زمانه سازگار است را وارد کردهام.
اگر چه من بیشتر میخواهم شما خوانش خود را از سرمایه به دست آورید. امیدوارم شما با ملاک تجربهی متمایز خودتان - فکری، اجتماعی- سیاسی- با این متن درگیز شوید و از آن به شیوهی خود بیاموزید. امیدوارم در مکالمه با این متن، شما اوقات خوش و روشنگرانهای داشته باشید و اجازه دهید این متن نیز با شما مکالمه کند. چنین مکالمهای با متن، تمرین فوقالعادهای است برای جستوجوی فهم آن چه که به نظر فهمش تقریبا غیرممکن است. وظیفهی هر خوانندهای، ترجمهی سرمایه به معنایی برای زندگیاش است. هیچ خوانش نهایی و قطعیای وجود ندارد و نمیتواند داشته باشد، چرا که جهان مداوما در حال دگرگونی است. چنان که مارکس احتمالا میگفت: گل همین جاست، همین جا برقص!
برای خواندن نوشتههای دیگر نویسنده میتوان به وبلاگ «مطالعات فرهنگی رادیکال»،www:radicalcs.blogfa.com ، مراجعه کرد.