مقدمه بر راهنمای سرمایه­ی مارکس

 

دیوید هاروی

ترجمه: وحید ولی زاده

 

هدف من راهنمایی شما در مطالعه­ی کتابی از مارکس است که سرمایه، جلد اول، نام دارد؛ به گونه­ای که این کتاب را بر طبق معیارهای خود مارکس بخوانید.(1) ممکن است این گفته کمی مضحک به نظر آید، چرا که اگر هنوز این کتاب را نخوانده­اید احتمالا نمی­توانید بدانید که معیارهای مارکس چیستند. اما می­توانم به شما اطمینان دهم که یکی از معیارهای او خواندن و به دقت خواندن است. آموزش واقعی همیشه شامل تلاشی برای فهم ناشناخته­هاست. اگر قبلا فصول مربوطه را خوانده باشید، خوانش من از سرمایه که در کتاب حاضر ارائه شده است، آن­ها را بیش­تر روشن خواهد کرد. من می­خواهم که شما را ترغیب کنم مواجهه­ی شخصی خود را با این کتاب داشته باشید، و از طریق جدال بی واسطه با متن مارکس،  فهم خود از اندیشه­ی او را شکل دهید.

این نکته دشواری بلادرنگی را به پیش می­کشد. هر کسی چیزی درباره­ی مارکس یا اصطلاحاتی چون «مارکسیسم» و «مارکسیستی» شنیده است و همه نوع معانی تلویحی­ای با این اصطلاحات به ذهن می­آید. در نتیجه برای شروع، شما گرفتار پیش فرض­ها و پیش داوری­هایی هستید، مثبت یا منفی. اما نخست از شما می­خواهم که تا جایی که می­توانید تلاش کنید که تمام چیزهایی را که فکر می­کنید درباره­ی مارکس می­دانید را کنار بگذارید، تا بتوانید با آن چه او واقعا بیان کرده است روبرو شوید.

موانع دیگری نیز در برابر دست­یابی به این نوع مواجهه­ی بی واسطه وجود دارند. برای مثال ما در رویکرد به چنین متنی گرفتار شیوه­ی شکل­بندی فکری ویژه و تاریخ­های تجربی خود هستیم. برای بسیاری از دانش­جویان این شکل­بندی­های فکری متاثر از دغدغه­ها و ملاحظات دانشگاهی است، اگر نگوییم تحت اداره­ی آن­ها است. گرایشی طبیعی به خوانش مارکس از یک نظرگاه رشته­ای بسته و ویژه وجود دارد. مارکس خود هرگز در هیچ رشته­ای در دانشگاه اشتغال نداشت و تاکنون اغلب دانشکده­ها رغبتی به پذیرش وی در میان خود ندارند. پس اگر شما دانش­جو هستید و می­خواهید مارکس را به درستی بخوانید، بهتر است آن چه را که مدرسین شما در رشته­ی خود به شما خواهند گفت فراموش کنید، البته نه کلا، اما حداقل به منظور خواندن مارکس. خلاصه کنم، تشخیص آن چه او می­گوید، ورای آن چه ممکن است صرفا از طریق رشته­ی دانشگاهی خاص خود، شکل­بندی فکری­تان، و حتا مهم­تر از همه­ی تاریخ تجربی خود (خواه به عنوان یک کارگر یا سازمان­ده اجتماعی و یا کارآفرین سرمایه­دار) بفهمید، تلاش سترگی را از جانب شما می­طلبد.

یک دلیل مهم برای در پیش گرفتن چنین موضع بازی در برابر این خوانش آن است که سرمایه کتابی به شدت غنی است. لابه­لای صفحات آن شکسپیر، یونانی­ها، فاوست، بالزاک، شلی، حکایت­های پریان، آدم­گرگ­ها، خون آشام­ها و اشعار در کنار بی شمار اقتصاددانان سیاسی، فیلسوف­ها، انسان شناسان، روزنامه نگاران و نظریه پردازان سیاسی حضور دارند. مارکس از انبوهی از منابع بهره گرفته است و ردیابی این منابع می­تواند آموزنده و جذاب باشد. برخی از مراجع به راحتی به چشم نمی­آیند، چرا که او اغلب آن­ها را به صورت مستقیم به کار نبرده است. من هنوز هر سال در کلاس­های آموزش سرمایه، پیوندهای بیش­تری را می­یابم. برای مثال زمانی که من این کلاس­ها را شروع کردم، چندان بالزاک را نخوانده بودم. اما بعدتر هنگام خواندن رمان­های بالزاک اغلب می­شد که به خود بگویم: «آه. مارکس از این جا گرفته است». او آشکارا بالزاک را به صورت جامع خوانده بود و هنگامی که مشغول نگارش سرمایه بود، می­خواست پژوهش کاملی درباره­ی کمدی انسانی بنویسد. مطالعه­ی هم­زمان سرمایه و بالزاک در توضیح چرایی آن کمک می­کند.

پس سرمایه یک متن غنی و چند بُعدی است. بر گستره­ی جهان تجربی وسیعی کشیده شده که در تنوع عظیمی از آثاری که به زبان­های مختلف و در زمان­ها و مکان­های متفاوت نوشته شده است، مفهوم پردازی شده است. بایست شتابان اشاره کنم که قصدم این نیست بگویم شما قادر نیستید مارکس را بفهمید، مگر این که تمام ارجاعات را به چنگ آورید. اما آن چه مرا برمی­انگیزاند و امیدوارم که شما را نیز برانگیزاند، این ایده است که انبوهی از منابع در این جا وجود دارد که می­توانند روشنی بخش این مساله باشند که چرا به شیوه­ی کنونی زندگی می­کنیم. به همان نحو که تمام آن­ها دانه­های گندم در آسیاب شناخت مارکس هستند، ما نیز می­توانیم آن­ها را غلات آسیاب خود کنیم.

هم­چنین درخواهید یافت که سرمایه صرفا به عنوان یک کتاب، کتابی برجسته و حیرت­آور است. هنگامی که کل آن خوانده شود، ساختمانی ادبی است که به شدت لذت­بخش است. اما این جا موانع بالقوه بیش­تری در برابر درک آن می­یابیم. چرا که بسیاری از شما با بخش­هایی از مارکس در طول تحصیل خود برخورد کرده و آن­ها را خوانده­اید. شاید مانیفست کمونیست را در دبیرستان خوانده باشید. شاید یکی از دوره­هایی را در نظریه­ی اجتماعی گذرانده­اید که دو هفته به مارکس، مدتی به وبر، کمی به دورکیم، فوکو و تعدادی از چهره­های مهم اختصاص می­دهند. شاید گزیده­ای از سرمایه و یا شرحی نظری از عقاید سیاسی مارکس را خوانده باشید. اما خواندن گزیده­ها یا تحلیل­های انتزاعی کاملا متفاوت از خواندن سرمایه به مثابه یک متن کامل است. شما آن بخش­ها و قطعات را در پرتوی اساسا نوینی خواهید دید، در زمینه­ی روایتی کلان­تر. حیاتی است که به این روایت کلان به صورت دقیق توجه کنید و آماده باشید که فهم خود را از آن بخش­ها یا قطعات یا تفسیرهای انتزاعی که قبلا با آن­ها مواجه شده­اید تغییر دهید. مارکس تقریبا به یقین می­خواهد که اثرش به صورت یک کلیت خوانده شود. او با صدای بلند به این ایده اعتراض می­کرد که وی را می­توان از طریق گزیده­ها به صورت بسنده­ای فهمید، هر اندازه هم که این گزیده­ها استراتژیک برگزیده شده باشند. او مطمئنا قدردان نخواهد بود، اگر تنها دو هفته در دوره­ای مقدماتی در نظریه­ی اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد، همان طور که خود شایسته نمی­دید که تنها دو هفته به مطالعه­ی آدام اسمیت بپردازد. شما با خواندن سرمایه به مثابه یک کلیت، تقریبا یقینا به فهم کاملا متفاوتی از اندیشه­ی مارکس می­رسید. اما این هدف تنها زمانی به دست می­آید که شما کل این کتاب را به مثابه یک کتاب خوانده باشید و این کاری است که من می­خواهم به شما کمک کنم، تا از عهده­ی آن برآیید.

شکل­بندی­های فکری و نظرگاه­های رشته­ای تنها مشکل نیستند، بلکه چشم­اندازهای سودمندی را بر روی سرمایه می­گشایند. من البته مخالف آن گونه خوانش­های بسته­ای هستم که دانش­جویان به صورت ثابتی درک­های خود را حول آن­ها سازمان می­دهند، اما در طول سالیان آموخته­ام که نظرگاه­های رشته­ای می­تواند آموزنده باشد. من سرمایه را تقریبا هر ساله از سال 1971 تدریس کرده­ام، گاهی دو یا سه بار در هر سال، و به همه گونه گروه­هایی. یک سال با کل دپارتمان فلسفه بوده است - تقریبا هگل­گرا- در کالجی در بالتیمور که آن زمان مورگان استیت نامیده می­شد. سال دیگری، همه­ی دانش­جویان تحصیلات تکمیلی در برنامه­ی ادبیات انگلیسی در جانز هاپکینز بودند. سالی دیگر، اکثرا اقتصاددانانی بودند که در کلاس حضور داشتند. آن چه مرا مجذوب می­کرد، این بود که هر گروه چیزهای متفاوتی در سرمایه می­دیدند.  متوجه شدم که با تدریس به افرادی از رشته­های مختلف بیش­تر و بیش­تر درباره­ی این متن می­آموزم.

اما گاهی حس می­کردم که تجربه­ی آموختن عصبی کننده و حتا دردناک است، چرا که گروه خاصی نمی­خواستند آن را به شیوه­ی من ببینند و یا بر موضوعاتی مکث می­کردند و باقی می­ماندند که من آن­ها را نامربوط می­دانستم. یک سال تلاش کردم سرمایه را با دانش­جویانی از برنامه­ی زبان­های رومی در دانشگاه جانز هاپکینز بخوانم. در منتهای استیصال من، ما تقریبا تمام ترم را در فصل یک ماندیم. من می­گفتم: «نگاه کنید، ما بایست جلو برویم و حداقل تا بخش سیاست روز کاری برسیم». و آن­ها می­گفتند: «نه، نه، نه، ما بایست همین ها را خوب بفهمیم. ارزش چیست؟ منظورش چیست وقتی می­گوید پول به مثابه کالا؟ بت­وارگی به چه اشاره دارد؟» و همین­طور. آن­ها حتا نسخه­ی آلمانی را آوردند، تا ترجمه­ها را بررسی کنند. فهمیدم که آن­ها همه در سنت فردی کار می­کنند که من هرگز نامش را نشنیده بودم. فردی که می­اندیشیدم بایستی به دلیل اشاعه دادن چنین رویکردی، اگر نه از نظر فکری، اما از لحاظ سیاسی یک احمق باشد. آن فرد ژاک دریدا بود که در اواخر دهه­ی شصت و اوایل دهه­ی هفتاد مدتی را در جانزهاپکینز گذراند. بعدتر با بازاندیشی به این تجربه متوجه شدم که این گروه به من اهمیت حیاتی توجه دقیق به زبان مارکس را آموختند، این که او چه می­گوید، چگونه آن را می­گوید، و نیز چه چیزی را بدیهی در نظر می­گیرد. و این صرفا از کار کردن بر روی فصل یک با دقت تمام به دست آمد.

اما نگران نشوید. من قصد ندارم این کار را در این خوانش انجام دهمف چرا که نه تنها می­خواهم به بحث مارکس درباره­ی روزکاری نیز برسم، بلکه مصمم هستم شما را زمانی که کل کتاب را خوانده­اید ببینم. بحث من به سادگی این است که نظرگاه­های متفاوت رشته­ای می­توانند در گشودن ابعاد چندگانه­ی اندیشه­ی مارکس مفید باشند، دقیقا به این دلیل که مارکس این کتاب را از دل سنت غنی و بسیار متنوعی از تفکر انتقادی نوشته است. من به بسیاری از افراد و گروه­هایی که این کتاب را در طول این سال­ها با آن­ها خوانده­ام مدیونم، دقیقا به این دلیل که آن­ها به حدی درباره­ی جنبه­های کتاب مارکس به من آموختند که امکان نداشت خودم آن­ها را بیابم. برای من، آموزش پایان ناپذیر است.

برای آغاز، سه سنت سیاسی و فکری عمده وجود دارد که الهام بخش تحلیلی است که در سرمایه با آن روبروییم، و هر سه­ی آن­ها را تعهد عمیق مارکس به نظریه­ی انتقادی، به تحلیلی انتقادی، جلو رانده شده­اند. هنگامی که او نسبتا جوان بود، یادداشت کوتاهی به یکی از همکاران تحریریه­اش نوشت که عنوان آن «برای نقد بی­رحمانه­ی هر آن چه موجود است» بود. او آشکارا فروتن بود. پیشنهاد می­کنم که این یادداشت را واقعا بخوانید، چرا که شیفته کننده است. او نمی­گویدک «همه احمق هستند و من، مارکس بزرگ، می­خواهم همه را مورد انتقاد قرار دهم»؛ به جای آن می­گوید که بسیاری از افراد جدی وجود دارند که درباره­ی جهان سخت می­اندیشند و چیزهای معینی درباره­ی جهان را دیده­اند که بایست محترم شمرده شوند، هر اندازه که تک سویه یا جانب­دار باشند. روش انتقادی، آن چه را دیگران گفته و یافته­اند، می­گیرد و بر روی آن کار می­کند تا تفکر - و جهانی را که توصیف می­کند- به چیزی نوین تبدیل کند. از نظر مارکس، دانش جدید از برداشتن بلوک­های مفهومی کاملا متفاوت، ساییدن آن­ها به یک­دیگر، و مشتعل ساختن انقلابی آن­ها پدید می­آید. این روش در واقع کاری است که او در سرمایه می­کند. سنت­های فکری مختلف را گرد هم می­آورد، تا چهارچوب انقلابی و کاملا نوینی برای دانش بیافریند.

به سه چهارچوب مفهومی کلانی که در سرمایه گرد هم آمده­اند بپردازیم: نخست، اقتصاد سیاسی کلاسیک، یعنی اقتصاد سیاسی قرن هفدهم تا نیمه قرن نوزدهم. این سنت عمدتا (اگر چه نه صرفا) بریتانیایی است، و از ویلیام پتی، لاک، هابز و هیوم تا مثلث مشهور آدام اسمیت، مالتوس و ریکاردو را همراه با بسیاری دیگر هم­چون جیمز استوارت در بر می­گیرد. سنتی فرانسوی نیز در اقتصاد سیاسی وجود دارد (فیزیوکرات­هایی هم­چون کزنی و تورگوت و بعدتر سیسموندی و سای) همراه با چهره­های منفرد ایتالیایی و آمریکایی (هم­چون کاری) که مصالح انتقادی افزونه­ای را برای مارکس فراهم کردند. مارکس تمام این افراد را در سه جلد یادداشت­هایی که اکنون نظریه­های ارزش اضافه نام دارد، مورد انتقاد عمیق قرار داد. او ماشین فتوکپی و یا وب نداشت و در نتیجه... نقل قول­های طولانی از اسمیت را رونوشت کرده و شرحی بر آن­ها می­نویسد، نقل قول­های طولانی از استوارت را رونوشت کرده و شرحی زیر آن­ها می­نویسد و به همین ترتیب. در واقع مارکس آن چه را که اکنون ما واسازی می­خوانیم به اجرا گذاشته بود (و من از مارکس آموختم که چگونه به این روش استدلالات را واسازی کنم). برای مثال وقتی او به آدام اسمیت می­پردازد بسیاری از آن چه را که اسمیت می­گوید می­پذیرد، اما آن گاه جای خالی­ها و تناقض­ها را کندوکاو می­کند که وقتی برطرف می­شوند، به صورت ریشه­ای استدلال را دگرگون می­کنند. این نوع استدلال ورزی در سرتاسر سرمایه پدیدار می­شود، چرا که همان گونه که عنوان فرعی آن نشان می­دهد حول «نقدی بر اقتصاد سیاسی» شکل گرفته است.

دومین بلوک مفهومی سازنده در نظریه پردازی مارکس، پژوهش­ها و بازاندیشی­های فلسفی است که از نظر مارکس با یونانی­ها آغاز می­شود. مارکس پایان نامه­ی خود را در مورد اپیکور نوشت و با تفکر یونانی آشنا بود. ارسطو، آن چنان که خواهید دید، لنگر مکرری برای استدلالات او به دست می­دهد. مارکس هم­چنین به طور کامل به روشی تعلیم یافته بود که تفکر یونانی به سنت انتقادی فسلفی آلمانی راه یافته بود، یعنی اسپینوزا، لایبنیتس، و البته هگل، در کنار کانت و بسیاری دیگر. مارکس این سنت فلسفی انتقادی عمدتا آلمانی را با سنت اقتصاد سیاسی بریتانیایی و فرانسوی پیوند زد، اگر چه اشتباه خواهد بود که این سنت­ها را با عبارت­های ملی بنگریم (هیوم به همان اندازه که اقتصاد سیاسی­دان بود فیلسوف نیز بود، گرچه فیلسوفی تجربه­گرا، و تاثیر دکارت و روسو نیز بر مارکس حیاتی بود). اما این سنت فلسفی انتقادی عمدتا آلمانی به دلیل که آموزش اولیه­ی او بود، بر مارکس به شدت تاثیرگذار بود. و فضای انتقادی­ای که توسط آن چه بعدها به عنوان «هگلی­های جوان» معروف شد و در دهه­های 1830 و 1840 ایجاد شده بود، او را به شدت متاثر ساخته بود.

سنت سومی که مارکس بدان دست می­یازد، سنت سوسیالیسم اتوپیاگرا است. در زمان مارکس، این سنت عمدتا فرانسوی بود، اگر چه فردی انگلیسی، توماس مور، است که عموما به عنوان سرمنشا سنت مدرن آن شناخته می­شود. البته بایست اشاره کرد که این سنت نیز به یونان بازمی­گردد. هم­چنین یک انگلیسی دیگر، رابرت اوون، بود که نه تنها نخستین رسالات مفصل اتوپیایی را نوشت، بلکه عملا نیز تلاش کرد بسیاری از ایده­هایش را در زمان مارکس به اجرا بگذارد. اما در فرانسه انباشتی از تفکر اتوپی­گرا در دهه­های 1830 و 1840 وجود داشت که عمدتا ملهم از نوشته­های متقدم­تر سن سیمون، فوریه و بابوف بود. باری، مثال اشخاصی چون اتین کابه وجود داشتند که گروهی به نام ایکارین­ها را ایجاد کرده بود که پس از 1848 در آمریکا سکنی گزیدند، و یا پرودون و پرودونیست­ها، آگوست بلانکی «که عبارت دیکتاتوری پرولتاریا را ابداع کرد» و بسیاری هم­چون او که پیرو سنت ژاکوبنی بودند (هم­چون بابوف)، جنبش سن سیمون­گرا، فوریه­گراهایی هم­چون ویکتور کنسیدرانت، و فمینیست سوسیالیست­هایی هم­چون فلورا تریستان. هم­چنین در دهه­ی 1840 در فرانسه بود که بسیاری از رادیکال­ها برای نخستین بار خود را کمونیست خواندند، حتا اگر ایده­ی واضحی درباره­ی این که معنای دقیق آن چیست نداشتند. مارکس به ویژه در پاریس قبل از اخراجش در سال 1844 با این سنت بسیار آشنا بود، اگر نگوییم در آن غوطه­ور بود. و من فکر می­کنم که او از این سنت بیش از آن چه می­پذیرد بهره گرفته گرفته است. به طرز قابل فهمی، او می­خواست خود را از اتوپی­گرایی دهه­ی 1830 و 1840 در فاصله قرار دهد، اتوپی­گرایی­ای که او احساس می­کرد در شکست انقلاب 1848 در پاریس مقصر بوده است. او دل خوشی نداشت از این که اتوپی­گراها جامعه­ی ایده­آلی را ترسیم می­کنند، بدون این که ایده­ای داشته باشند که چگونه باید از این جا به آن جا رسید، مخالفتی که در مانیفست کمونیست وضوح یافت. در نتیجه، او اغلب در رابطه با ایده­های آن­ها از طریق نفی به پیش می­رود، به ویژه در ارتباط با تفکر فوریه و پرودون.

این سه، اصلی­ترین رشته­های مفهومی هستند که در سرمایه­ی مارکس به هم پیوسته­اند. هدف او تبدیل این پروژه­ی رادیکال سیاسی از چیزی که او آن را بیش­تر یک سوسیالیسم اتوپی­گرای سطحی می­دانست به یک کمونیسم علمی بود. اما در این راستا، او تنها نمی­توانست اتوپیاگراها را با اقتصاد سیاسی­دانان در تقابل قرار دهد. او بایست آن چه را که روش علمی اجتماعی است، بازآفرینی و باز پیکره بندی کند. در بیان ساده شده، این روش علمی نوین مبتنی بود بر بازبینی سنت عمدتا بریتانیایی اقتصاد سیاسی کلاسیک، با به کار بردن ابزارهای سنت عمدتا آلمانی فلسفه انتقادی، که برای روشن کردن برانگیزش اتوپی­گرای عمدتا فرانسوی به کار گرفته شد تا پرسش­های زیر را پاسخ گوید: کمونیسم چیست و کمونیست­ها بایست چگونه بیندیشند؟ چگونه ما می­توانیم هم­زمان سرمایه­داری را به صورت عملی بشناسیم و آن را نقد کنیم، تا بتوان مسیر انقلاب کمونیستی را به صورت اثربخش­تر ترسیم کرد؟ همان­طور که خواهیم دید، سرمایه چیزهای زیادی دارد که درباره­ی شناخت علمی سرمایه­داری بگوید، اما چیز چندانی درباره­ی این که چگونه بایست یک انقلاب کمونیستی را ساخت ندارد. هم­چنین ما چیز چندانی درباره­ی این که یک جامعه­ی کمونیستی چگونه خواهد بود، نخواهیم یافت.

 

 

من قبلا برخی از موانعی را که در برابر خوانش سرمایه به زبان خود مارکس وجود دارد برشمردم. مارکس خود نیز بر این دشواری­ها آگاه بود و به طرز جالب توجهی در پیش­گفتارهای متعدد خود به آن­ها اشاره کرده است. برای مثال در پیش­گفتار وی بر ترجمه­ی فرانسوی کتاب به پیشنهادی مبنی بر این که این ترجمه به صورت سریالی منتشر شود، واکنش نشان می­دهد. او در سال 1872 نوشت: «من ایده ی انتشار ترجمه­ی سرمایه به شکل سریالی را می­ستایم».

در این شکل، کتاب برای طبقه­ی کارگر در دسترس­تر خواهد بود، ملاحظه­ای که برای من از هر چیز دیگر مهم­تر است... این سویه­ی خوب این پیشنهاد است، اما سکه روی دیگری نیز دارد. روش تحلیلی که من از آن بهره جستم، و پیش از این در مورد موضوعات اقتصادی به کار گرفته نشده است، خوانش فصول نخست را دشوار می­کند، و این نگرانی وجود دارد که افکار عمومی فرانسه، که همیشه در رسیدن به نتیجه ناشکیباست، و تشنه­ی شناختن رابطه میان اصول کلی و مسائل بلادرنگی است که اشتیاق آن­ها را برانگیخته است، ممکن است دل­سرد شود؛ چرا که آن­ها قادر به رسیدن یک­باره به آن نیستند... این زیانی است که من قادر به فائق آمدن بر آن نیستم، مگر از طریق از پیش آگاهی دادن و از پیش آماده کردن آن خوانندگانی که برای رسیدن به حقیقت مصمم­اند. راهی سلطنتی به سوی علم وجود ندارد، و تنها کسانی که از صعود خسته کننده بر مسیرهای لغزان آن نمی­هراسند، شانس دست­یابی به قله­های درخشان آن را دارند.

پس من نیز با هشدار به تمام خوانندگان مارکس آغاز می­کنم، هر چقدر عطش­ناک تعقیب حقیقت باشند، که بله، چند فصل نخست سرمایه به ویژه دشوارند. دو دلیل برای آن وجود دارد. یکی مربوط به روش مارکس است که به طور خلاصه به آن خواهیم پرداخت. دیگری به به طرز خاصی برمی­گردد که او پروژه­ی خود را بنیان می­نهد.

هدف مارکس در سرمایه، درک چگونگی عمل­کرد سرمایه­داری از طریق نقدی بر اقتصاد سیاسی است. او می­داند که این وظیفه­ای بس بزرگ است. به منظور پیش­برد این پروژه، او بایست دستگاهی مفهومی را توسعه می­داد که به او در درک تمام پیچیدگی سرمایه­داری کمک کند، و در یکی از مقدمه­هایش توضیح می­دهد که چگونه این کار را طرح­ریزی کرده است. او در پیش­گفتار چاپ دوم می­نویسد: «روش ارائه بایست از نظر شکلی متفاوت با با روش پژوهش باشد».

روش تحقیق بایستی مناسب با مصالح باشد، تا اشکال متفاوت توسعه­ی آن را تحلیل کند و روابط درونی آن­ها را دربیابد. تنها پس از انجام این کار است که جریان حقیقی را می­توان ارائه نمود. اگر این کار با موفقیت انجام پذیرد، اگر حیات موضوع- مساله (یعنی شیوه­ی سرمایه­داری تولید) اکنون در ایده­ها بازتاب یافته باشد، آن گاه می­تواند به گونه­ای ظاهر شود که گویا ما در پیش خود سازه­ای از پیش داریم.

روش پژوهش مارکس از هر چه که موجود است می­آغازد، با واقعیت به مثابه آن چه تجربه می­شود، و نیز با تمام توصیفات این تجربه توسط اقتصاد سیاسی­دانان، فیلسوفان، رمان نویسان، و موارد مشابه. او این مصالح را در معرض انتقادی سخت قرار می­دهد، تا تعدادی مفهوم ساده، اما نیرومند کشف کند که شیوه­ای را که واقعیت عمل می­کند را روشن کنند. این شیوه­ای است که او روش فرورفتن می­نامد. ما از واقعیت بی واسطه­ی پیرامون­مان پیش می­رویم، در ژرفای آن مفاهیمی که برای آن واقعیت بنیادین است را جست­وجو می­کنیم. ما مجهز به این مفاهیم بنیادین می­توانیم به سطح بازگردیم، روش فرارفتن، و کشف کنیم که جهان پدیدارها تا چه حد می­تواند فریبنده باشد. از این جایگاه، ما در موقعیت تفسیر آن جهان به بیانی کاملا متفاوت هستیم.

در کل، مارکس با نمود سطحی آغاز می­کند تا مفاهیم عمیق را بیابد. اما در سرمایه او با ارائه­ی این مفاهیم بنیادین شروع می­کند، یعنی نتایجی که او قبلا از طریق به کار بردن روش پژوهش خود استخراج کرده است. او در واقع مفاهیم خود را در فصول آغازین به صورت مستقیم و با توالی سریع طرح می­کند، به شیوه­ای که در واقع باعث می­شود آن­ها سازه­هایی پیشینی، و حتا دل­بخواهی به نظر آیند. در نتیجه، در خوانش نخست، تعجب شگفت نیست: این همه ایده­ها و مفاهیم از کجای زمین ظهور کرده است؟ چرا او آن­ها را به این شیوه به کار می­برد؟ شما برای نیمی از زمان تصوری ندارید از این که او درباره­ی چه سخن می­گوید. اما هم­چنان که کتاب را ادامه می­دهید، روشن می­شود که چگونه این مفاهیم جهان ما را روشن می­کند. پس از مدتی، مفاهیمی هم­چون ارزش و بت­وارگی معنادار می­شوند.

با این حال ما تنها در انتهای کتاب کاملا می­فهیم که این مفاهیم چگونه عمل می­کنند. در حال حاضر، این یک راهبرد غیرآشنا و حتا غریب است. ما بیش­تر با رویکردی آشنا هستیم که استدلال را خشت به خشت بنا می­کند. اما در مورد مارکس، استدلال بیش­تر پیازگونه است. شاید این استعاره مایه­ی تاسف باشد؛ چرا که هم­چنان که زمانی کسی به من گفت: شما وقتی پیاز را می­شکافید و به درون آن فرو می­روید، اشک شما در می­آید. مارکس از پوسته­ی پیاز آغاز می­کند، و در سطوح واقعیت بیرونی حرکت می­کند تا به مرکز آن برسد، یعنی هسته­ی مفهومی. سپس او استدلال را به سمت بیرون رشد می­دهد، و از طریق سطوح متعدد نظریه به سطح بازمی­گردد. قدرت حقیقی استدلال تنها زمانی آشکار می­شود که هنگامی که به قلمروی تجربه بازگشته­ایم، خود را مجهز به چهارچوب کاملا نوینی از دانش برای فهم و تفسیر آن تجربه می­یابیم. آن گاه، مارکس چیزهای زیادی را درباره­ی این که چه چیز باعث رشد سرمایه­داری می­شود نیز آشکار می­کند. در این شیوه، مفاهیمی که در آغاز به نظر انتزاعی و پیشینی می­آمدند، غنی­تر و با معناتر می­شوند. مارکس هر چه پیش می­رود، محدوده­ی مفاهیمش را گسترش می­دهد.

این رویکرد با رویکرد خشت بر خشت متفاوت است، و تطبیق با آن ساده نیست. معنای آن این است که شما بایست هم­چون مجانین معلق باشید، به ویژه در سرتاسر سه فصل نخست، بدون این که واقعا بدانید چه خبر است، تا زمانی که حس یهتری درباره­ی آن بیابید وقتی متن را پیش­تر بروید. تنها آن زمان است که شما خواهید دید این مفاهیم چگونه کار می­کنند.

نقطه­ی آغازین مارکس، مفهوم کالا است. در وهله­ی نخست، قرار گرفتن این مفهوم در آغاز بحث اگر نه غریب، اما تا حدی دل­بخواهی به نظر می­رسد. وقتی به مارکس فکر می­کنیم، عباراتی نظیر «تمام تاریخ عبارتست از تاریخ مبارزه طبقاتی»، در مانیفست به ذهن می­آید. پس چرا سرمایه با مبارزه­ی طبقاتی شروع نمی شود؟ در واقع بعد از حدود سیصد صفحه است که چیزی بیش از اشاره به آن وجود دارد؛ و ممکن است کسانی را که در جست­وجوی راهنمای فوری ای برای کنش هستند را مستاصل کند؛ چرا مارکس با پول آغاز نمی­کند؟ در واقع در بررسی­های مقدماتی­اش او می­خواست از این جا بیاغازد؛ اما بعد از مطالعه­ی بیش­تر، او نتیجه گرفت که نیاز است پول توضیح داده شود، نه این که فرض شود. چرا او با کار آغاز نمی­کند، مفهومی که عمیقا با او تداعی می­شود؟ چرا او با کالا آغاز می­کند؟ به طور جالبی، نوشته­های مقدماتی مارکس نشان می­دهند که او مدتی طولانی، حدود بیست یا سی سال، او با این مساله درگیر بود که از کجا باید آغاز کرد. روش فرورفتن او را به مفهوم کالا رسانده بود. اما مارکس تلاشی برای توضیح این انتخاب نمی­کند، و دغدغه­ای برای استدلال­آوری برای مشروعیت آن نشان نمی­دهد. او صرفا با کالا شروع می­کند.

این نکته حیاتی است که بدانیم، او بحثی را بر مبنای یک نتیجه­ی قبلا مشخص شده برمی سازد. این نکته آغاز آن را برای کل بحث او مرموز می­کند، و وسوسه­ی خواننده این است که به دلیل دل­بخواهی پنداشتن آن گیج یا عصبانی شوند و قبل از پایان فصل سوم، کتاب را رها کنند. در نتیجه، مارکس کاملا درست اشاره می­کند، زمانی که می­گوید شروع سرمایه به ویژه کاملا دشوار است. در نتیجه، وظیفه­ی اصلی من  راهنمایی شما حداقل طی سه فصل نخست است. پس از آن، به راحتی می­توان پیش رفت.

با این حال من گفته­ام که دستگاه مفهومی که مارکس در این­جا برساخته است، تنها با جلد اول سرمایه سر و کار ندارد، بلکه با تحلیل او به مثابه یک کل معنا دارد. و البته سه جلد سرمایه وجود دارد که به ما رسیده است و در نتیجه اگر شما واقعا می­خواهید که شیوه­ی سرمایه­داری تولید را بشناسید، باید متاسفانه تمام سه جلد را بخوانید. جلد یک تنها یک جنبه است. اما حتا بدتر از آن، سه جلد سرمایه تنها حدود یک هشتم آن چیزی است که او در ذهن داشت. این­جا یادداشتی است که او در متنی مقدماتی که گروندریسه نام دارد نوشته است، که در آن او طرح­های مختلف برای سرمایه را ترسیم می­کند. او در جایی می­گوید که من می­خواهم به مسائل زیر بپردازم:

یک: تعینات انتزاعی و عمومی که کمابیش در تمام جوامع قابل حصول است...؛ دو: مقوله­هایی که ساختار درونی جامعه بورژوایی را ­ازد و طبقات بنیادین بر آن­ها قرار می­گیرند. سرمایه، کار مزدی، ثروت ملکی. روابط درونی آن­ها. شهر و روستا. سه طبقه بزرگ اجتماعی. تعامل میان آن­ها. گردش. سیستم اعتباری (خصوصی)؛ سه: تراکم یابی جامعه­ی بورژوایی در شکل دولت. با نگاه به ارتباط با خود. طبقات «غیرمولد». مالیات­ها. دیون دولتی. اعتبار عمومی. حمعیت. مستعمرات. مهاجرت؛ چهار: رابطه­ی بین­المللی تولید. تقسیم بین­المللی کار. مبادلات بین­المللی. صادرات و واردات. نرخ مبادله؛ پنج: بازار جهانی و بحران­ها.

مارکس هیچ­گاه به اتمام این پروژه نزدیک نشد. درواقع او معدودی از این مضامین را به شیوه­ای نظام­مند و یا به صورت مفصل بررسی کرد. و بسیاری از آن­ها، هم­چون سیستم اعتبار و فاینانس، فعالیت­های استعماری، دولت، روابط بین­الملل و بازار جهانی و بحران­ها، مطلقا برای شناخت­مان از سرمایه­داری حیاتی­اند. اشاراتی در مجموعه­ی آثار او وجود دارد که چگونه به بسیاری از این موضوعات پرداخت، چگونه می­توان بهترین درک را از دولت، جامعه­ی مدنی، مهاجرت، مبادله­ی ارزها و موارد مشابه پیدا کرد. و این مساله امکان­پذیر است، آن چنان که من در کتاب خود محدودیت­های سرمایه(2) نشان داده­ام، می­توان برخی از قطعاتی که او برای ما درباره­ی این موضوعات به جای گذارده، به شیوه­ای به هم متصل کرد که معنادار شود. اما مهم است که تصدیق شود که دستگاه مفهومی­ای که در آغاز سرمایه ارائه می­شود، باری را حمل می­کند که بر روی پی این پروژه­ی عظیم، اما تکمیل نشده، قرار دارد.

شما خواهید دید که جلد اول، شیوه­ی سرمایه­داری تولید را از نظرگاه تولید و نه بازار، یا تجارت جهانی، بلکه صرفا نظرگاه تولید کندوکاو می­کند. جلد دوم (که هرگز تکمیل نشد)، نظرگاه روابط مبادله را اختیار می­کند. در حالی که جلد سوم (که آن نیز ناقص است)، مقدمتا بر شکل­گیری بحران به مثابه تناقض بنیادین سرمایه­داری تمرکز می­کند ، و سپس به مسائل توزیع ارزش اضافه در اشکال بهره، مرجوعی به سرمایه مالی، اجاره­ی زمین، سود سرمایه­ی تجاری، مالیات و موارد مشابه می­پردازد. در نتیجه، بسیاری از موارد در تحلیل جلد یک ناموجود است، اما مشخصا آن اندازه موجود است که شناخت شما را از این که چگونه شیوه­ی سرمایه­داری تولید عملا کار می­کند را مجهز کند.

این مسائل دوباره ما را به روش مارکس باز می­گرداند. یکی از مهم­ترین چیزهایی که حین مطالعه­ی دقیق جلد یک به دست می­آید، این مساله است که روش مارکس چگونه عمل می­کند. من به شخصه فکر می­کنم که این مورد به همان اندازه­ی گزاره­هایی که او درباره­ی چگونگی عمل­کرد سرمایه­داری استخراج می­کند، اهمیت دارند؛ چرا که به محض این که شما این روش را آموختید و هم آن را در اجرایش تمرین کردید و هم به قدرتش مطمئن شدید، آن گاه می­توانید آن را برای فهم تقریبا همه چیز به کار برید. البته این روش از دیالکتیک مشتق شده است که هم­چنان که او در پیش­گفتاری که قبلا ذکر شد اشاره کرده است، روشی از پژوهش است «که پیش از این برای موضوعات اقتصادی به کار گرفته نشده است». او این روش دیالکتیکی را در پیش­گقتار بر ویراست دوم کتاب بیش­تر می­شکافد. دز حالی که ایده­های او از هگل نشات می­گیرند، اما روش دیالکتیکی مارکس «در اساس خود نه تنها متفاوت از روش هگلی است، بلکه دقیقا در تقابل با آن است». به همین دلیل، این گفته­ی مشهور بیان شده است که مارکس دیالکتیک هگل را وارونه کرد و آن را درست قرار داد، بر روی پاهایش.

خواهیم دید که به شیوه­هایی این گفته کاملا صحت ندارد. مارکس در روش دیالکتیکی انقلاب ایجاد کرد. او صرفا آن را وارونه نکرد. او با اشاره به نقدش بر فلسفه­ی حق هگل می­گوید: «من سویه­ی رازآلود دیالکتیک هگلی را تقریبا سی سال پیش مورد نقد قرار دادم». در واقع، آن نقد برهه­ای بنیادین بود که در آن مارکس رابطه­ی خود با دیالکتیک هگل را بازتعریف کرد. او با نحوه­ای که شکل رازآلود دیالکتیک به گونه­ای که توسط هگل ارائه شده بود و در دهه­های 1830 و 1840 در آلمان به مد روز بدل شده بود از در مخالفت در آمد و آن را به گونه­ای اصلاح کرد که بتواند «هر شکل تاریخا توسعه یافته­ای را هم­چون وضعیتی سیال، در پویش» مورد تحلیل قرار دهد. در نتیجه، مارکس می­بایست دیالکتیک را به گونه­ای بازپیکره بندی کند که بتواند «جنبه­ی ناپایدار» یک جامعه را نیز به چنگ آورد. به طور خلاصه، دیالکتیک بایست قادر می­شد تا فرآیندهای پویش، دگرگونی و تغییر شکل را بشناسد و بازنمایاند. چنین روش دیالکتیکی­ای «اجازه نمی­دهد توسط هیچ چیزی متاثر شود، و در جوهره­ی خود انتقادی و انقلابی است»، دقیقا به این دلیل که به قلب آن چه اساس دگرگونی­های اجتماعی است، هم در عمل و هم بالقوه، نفوذ می­کند.

آن چه مارکس در این­جا از آن سخن می­گوید قصد ابداع دوباره­ی روش دیالکتیکی برای در نظر گرفتن روابط پویا و شکوفنده میان عناصر درون یک نظام سرمایه­داری است. او قصد دارد این کار را به گونه­ای کند که بتوان سیالیت و پویش را رصد کند؛ چرا که همان­طور که خواهیم دید او به طرز شگرفی تحت تاثیر بی ثباتی و پویایی سرمایه­داری است. این مساله خلاف شهرتی است که همواره بر مارکس سایه افکنده و او را هم­چون متفکر ساختارگرای انعطاف ناپذیر و منجمدی تصویر می­کند. اما سرمایه مارکسی را نشان می­دهد که همواره درباره­ی حرکت و پویش - فرآیندهای­- برای مثال، گردش سرمایه سخن می­گوید. در نتیحه، خوانش مارکس به بیان خودش مستلزم این است که شما با آن چه او از «دیالکتیک» معنی می­کرد، گلاویز شوید.

اما مشکل این­جاست که مارکس هرگز رساله­ای درباره­ی علم دیالکتیک ننوشت و هرگز روش دیالکتیکی خود را توضیح نداده است (اگر چه هم­چنان که خواهید دید، اشاراتی این­جا و آن­جا وجود دارد). در نتیجه، ما با پارادکس آشکاری مواجهیم. برای فهم روش دیالکتیکی مارکس بایست سرمایه را بخوانید، چرا که این کتاب منبع اجرای عملی آن است؛ اما به منظور فهم سرمایه، بایستی روش دیالکتیکی مارکس را بفهمید. خوانش دقیق سرمایه به تدریج مفهومی از این که چگونه این روش عمل می­کند را به دست می­دهد، و  هر چه بیش­تر بخوانید، سرمایه را به مثابه یک کتاب بهتر می­فهمید.

من می­خواهم اشاره کنم که یکی از چیزهای غریب در نظام آموزشی ما این است که هر جه در رشته­ای بهتر آموزش یافته باشید، کم­تر روش دیالکتیکی را به کار گرفته­اید. در واقع، کودکان بسیار دیالکتیکی هستند. آن­ها همه چیز را در پویش می­بینند، در تضادها و تغییر شکل­ها. ما تلاش زیادی به خرج می­دهیم تا کودکان را که دیالکتیک­دان خوبی هستند، منحرف کنیم. مارکس می­خواهد نیروی ذاتی روش دیالکتیکی را دوباره زنده کند و آن را در فهم این که چگونه همه چیز در پردازش و پویش است، به کار گیرد. او صرفا درباره­ی کار سخن نمی­گوید. او درباره­ی فرآیند کار سخن می­گوید. سرمایه یک چیز نیست، بلکه بیش­تر فرآیندی است که تنها در پویش وجود دارد. هنگامی که گردش متوقف می­شود، ارزش ناپدید می­شود و کل سیستم منهدم می­شود. نگاه کنید به آن چه در شهر نیویورک در پسایند یازدهم سپتامبر 2001 رُخ داد. همه چیز ساکن شد. هواپیماها از پرواز بازایستادند. پل­ها و جاده­ها بسته شد. پس از حدود سه روز همه فهمیدند که سرمایه­داری فرو خواهد پاشید، اگر همه چیز دوباره به حرکت در نیاید. در نتیجه، ناگهان شهردار جیولیانی و رئیس جمهور بوش از مردم درخواست کردند که کارت­های اعتباری را بیرون بیاورند و به خرید بروند، به برادوی بروند، و مشتری رستوران­ها شوند. بوش حتا در یک برنامه­ی تبلیعاتی برای صنعت هوایی ظاهر شد و آمریکایی­ها را تشویق کرد که دوباره به پرواز روی بیاورند.

سرمایه­داری هیچ است، اگر حرکت نکند. مارکس به طرزی باورنکردنی­ای این ویژگی را قدر می­شمرد و می­خواهد این پویایی دگرگون کننده­ی سرمایه را ترسیم کند. به همین دلیل، بسیار عجیب است که او اغلب هم­چون متفکر ایستایی تصویر شده است که سرمایه­داری را به یک پیکربندی ساختاری تقلیل می­دهد. خیر، آن چه مارکس در سرمایه در جست­وجوی آن است دستگاهی مفهومی است، ساختاری ژرف، که شیوه­ای را توضیح دهد که در آن پویش عملا ضرورتی درون شیوه­ی سرمایه­داری تولید است. در نتیجه، بسیاری از مفاهیم او حول روابط صورت بندی شده­اند، تا پیرامون اصول متکی به خود. آن­ها درباره­ی فعالیت دگرگون کننده هستند.

پس شناختن و ستایش روش دیالکتیکی سرمایه برای فهم مارکس، با زبان خودش، حیاتی است. بسیاری از افراد، و از جمله برخی مارکسیست­ها، با این مساله مخالف خواهند بود. کسانی که مارکسیست­های تحلیلی نامیده می­شوند، متفکرانی مانند جی. آ. کوهن، جان رومر و روبرت برنر، دیالکتیک را کنار می­گذارند. آن­ها در واقع دوست دارند خود را «مارکسیست­های درست حسابی» بنامند. این گروه ترجیح می­دهند بحث مارکس را به مجموعه­ای از گزاره­های تحلیلی تبدیل کنند. دیگرانی بحث او را به مدلی علی از جهان تبدیل می­کنند. حتا روش پوزیتیویستی­ای از ارائه­ی مارکس وجود دارد که نظریه­ی او را در برابر داده­های تجربی به آزمون می­گذارد. در هر یک از این موارد، دیالکتیک کنار گذاشته می­شود. من اما در اساس نمی­گویم که مارکسیست­های تحلیلی اشتباه می­کنند، و یا این که کسانی که مارکس را به یک سازنده­ی مدل پوزیتیویستی بدل می­کنند، اغفال شده­اند. شاید آن­ها محق باشند، اما من مصرم که زبان خود مارکس دیالکتیکی است و در نتیجه ما مجبوریم در وهله­ی نخست با خوانش دیالکتیکی مارکس دست و پنجه نرم کنیم.

یک نکته ی پایانی: هدف ما خوانش مارکس بر طبق معیارهای خود مارکس است، اما از آن­جا که من راهنمای این رهیافت هستم، این اصطلاحات به صورت اجتناب ناپذیری توسط علائق و تجربه­های من تاثیر پذیرفته است. من بخش اعظم زندگی دانشگاهی خودم را صرف کاربست نظریه­ی مارکس در رابطه با مطالعه­ی شهرنشینی در سرمایه­داری، مطالعه­ی توسعه­ی ناموزون جعرافیایی و مطالعه­ی امپریالیسم کرده­ام و این تجربه به وضوح شیوه­ای که من سرمایه را می­خوانم، متاثر کرده است. برای نمونه، دغدغه­های من بیش از آن که فلسفی یا به صورت انتزاعی نظری باشند، عملی هستند. رویکرد من همواره این بوده است که بپرسم سرمایه درباره­ی چگونگی زیست زندگی روزمره در شهرهای بزرگ محصول سرمایه­داری چه می­تواند برایمان آشکار کند. در طول بیش از سی سال مواجهه­ای که با این متن داشته­ام، همه گونه تغییرات جعرافیایی، تاریخی و اجتماعی رُخ داده است. در واقع، یکی از دلایلی که من دوست دارم سرمایه را هر سال تدریس کنم، این است که هر مرتبه بایست از خودم بپرسم که چگونه می­توان آن را به صورتی متفاوت خواند، چه چیزی در آن توجه مرا به خود جلب می­کند که قبلا به آن توجه نکرده­ام. وقتی به مارکس بازمی­گردم، با تغییر جغرافیا، تاریخ و مردم، خودم را بیش از آن که یک راهنما بیابم، یک جست­وجوگر بینش­های نظری بالقوه می­یابم. البته در این فرآیند من نیز به نوبه­ی خود فهم خودم از این متن را اصلاح می­کنم. هم­چنان که فضای فکری و تاریخی ما را با مسائل و مخاطرات بی همتایی مواجه می­کند، شیوه­ای که ما سرمایه را می­خوانیم نیز بایست تغییر و تطبیق یابد.

مارکس درباره­ی این فرآیند باز تفسیری و بازصورت­بندی ضروری سخن می­گوید. او اشاره می­کند که نظریه­ی بورژوایی جهان را به شیوه­ای معین در قرن هجدهم شناخت، و سپس تاریخ آن نظریه و صورت­بندی نظری آن را نامربوط ساخت. ایده­ها با تغییر شرایط بایستی تغییر کنند و یا پیکربندی مجدد شوند. مارکس جهان سرمایه­داری را به طرز درخشانی در دهه­های 1850 و 1860 شناخت و بازنمایاند. اما جهان دگرگون شده است و در نتیجه، این پرسش ضروری است که به چه شیوه­هایی این متن برای زمانه­ی ما قابل بهره گیری است؟ به نظر من، متاسفانه ضدانقلاب نئولیبرالی که در سی سال گذشته بر سرمایه­داری جهانی مسلط شده است، اقدامات زیادی صورت داده است که شرایطی را که مارکس چنان درخشان در دهه­ی 1850 و 1860 در بریتانیا واسازی کرد، در مقیاس جهانی دوباره شکل داده است. در نتیجه، در این مطالعه من برخی نکات خودم را نیز درباره­ی ربط سرمایه به جهان امروزین و آن خوانشی از متن که به نظر می­رسد بهتر با فحوای زمانه سازگار است را وارد کرده­ام.

اگر چه من بیش­تر می­خواهم شما خوانش خود را از سرمایه به دست آورید. امیدوارم شما با ملاک تجربه­ی متمایز خودتان - فکری، اجتماعی- سیاسی­- با این متن درگیز شوید و از آن به شیوه­ی خود بیاموزید. امیدوارم در مکالمه با این متن، شما اوقات خوش و روشن­گرانه­ای داشته باشید و اجازه دهید این متن نیز با شما مکالمه کند. چنین مکالمه­ای با متن، تمرین فوق­العاده­ای است برای جست­وجوی فهم آن چه که به نظر فهمش تقریبا غیرممکن است. وظیفه­ی هر خواننده­ای، ترجمه­ی سرمایه به معنایی برای زندگی­اش است. هیچ خوانش نهایی و قطعی­ای وجود ندارد و نمی­تواند داشته باشد، چرا که جهان مداوما در حال دگرگونی است. چنان که مارکس احتمالا می­گفت: گل همین جاست، همین جا برقص!

 

برای خواندن نوشته­های دیگر نویسنده می­توان به وبلاگ «مطالعات فرهنگی رادیکال»،www:radicalcs.blogfa.com ، مراجعه کرد.