اى
عجب دلتان بنَگرفت و نَشد جانتان ملول
زين هواهاىِ عفن زين آبهاىِ ناگوار!
نظربازى و عافيت!
سالها پيش ابوالقاسم حالت در غزلى فکاهى در هفته نامهى "توفيق" به استفادهى قضا
قورتکى ايرانىها از تلفن بند کرده و آخرالامر به اين نتيجه رسيده بود که: "مبتذل
زود شود هر
چه به ايران آيد!"
بر سفرهى "هنرهايى که نزدِ ايرانيان است و بس"- "نقد" نيز از نيش و ناخنک اين
ابتذال بىنصيب نماندهاست. نقد- در حقيقت، از حقيقت نقد، قبض روح گشته؛ يا چون
نِشترى براى سوراخ کردن دملهاى چرکين غرضورزى و سرازير کردن چرک آبههاى سختگيرى
و تعصب شخصى تيز گشته و يا (البته بيشتر) چون پردهاى براى پوشيدن صد عيب نهان بر
سر دکان نسيه برى و نان قرض دهى آويزان شدهاست.
در غرب که ديرگاه و دور و درازى است که بند نافاش را، از سنت و مذهب و عادت
بريدهاند- نقد، از قعر چاه موش دوانى و مداحى، بر آمده و به اوج ِ ماهِ رندى و
نازکى و نظربازى رسيدهاست. منتقد- موجود مبارک نظرى است که مايه و محتوا و ملاط
کار خودرا خوب مىشناسد و لذا نه چون سگ نازىآباد وقت و بىوقت، پاچه هر رهگذرى را
گاز مىگيرد و نه چون مداح و مطرب و مليجک دربارى، دَم -به - دَم قربان صدقهى
ذاتِ اقدسِ مرد آواز و بانوى هنر و شهسوار غزل و ميرزابهنويسِ مطبوعات مىرود.
کار منتقد صاف کردن دوغ از دوشاب و غربال کردن سره از ناسره و سوا کردن خزف از صدف
و مرواريد از خرمهره است.
لاجرم، در چنين سرزمينهايى، فيلم سازش فلينى است و روزنامه نگارش آندره فونتن و
قصه نويساش داکترو- و در ديار ما، فيلمسازش عباس خان کيارستمى که در فوايد
سانسور! نسخه مىپيچد و روزنامهنگارش (البته از نوع دگرانديش و جامعهى مدنى
دوستاش)، چاقوکش و ششلول بندى مانند جناب جلالت ماب حميدرضا جلائىپور و
نمايشنامه نويساش حضرت اکبر رادى که چند سال پيش در يک درگيرى با (اگر حافظهام
قد بدهد) فرج سرکوهى در آدينه، کارى کرد که حسن سه کله و اصغر سبيل، لنگ انداختند.
اين بوالعجب حال و پريشان عالم، به دنبال مهاجرت ايرانىها به خارج در يکى دو دههى
گذشته دل بههم زنتر و چندشآورتر شدهاست. على القاعده انتظار مىرود که اگر نه
حشر و نشر بَل- تامل و تماشا و تانى در احوالِ مردمانِ با فرهنگتر٭- آدمى زاد را
پُرتر و پخته تر و پالودهتر کند، بدبختانه مدعيان هنر و انديشه- و انديشه و هنرِ
مدعى را مهوّعتر و مبتذلتر کردهاست.
در بضاعت ناچيز اين طايفه، همين بس، که از پس اين همه سال که يک سره به سينه زدن در
روضهى حضرت نياخاک و زنجموره کشيدن در غم مرادبرقى و پستان به تنور چسباندن در
حسرت کافه نادرى گذشته، هنوز که هنوز است تلويزيونى مردم "شبکه آفتاب" است و
نشريهى خواندنىِشان آن مجله و روزنامهاى که مطالب آدينه و دنياى سخن و اخيرا
سلام و توس را کِش مىرود و به حرفهى به دزد و به فروشى سر مىکند. شنيدنى اين که
اين طايفه در اين جا دستاش به هر منبع و ماخذى باز بوده و هول و هراس گزمه و گرز
نداشته و ايران نشينها براى چاپ حروف چهارده يا هيجده، منتظر فتواى خامنهاى و
ارشادِ خاتمى بودهاند.
اين "زاغه"هاى فکرى و "زورآباد"هاى قلمى در حاشيه لوس آنجلس و نيويورک و لندن و
تورنتو در فقدان انديشهى انتقادى و انتقاد انديشهمند و به يارى تير و تختهى
دلقکى و لودهگى و با سيخ و سه پايهى چرب زبانى و چاپلوسى- و چفت و بندِ نانِ
قرضى و هندوانهى بغلى- و با تاسى از سياست سر بشکند در کلاه و دست بشکند در
آستين، بالا رفتهاند.
بر اين بساطى که هميشه دل مىبرده است! در سالهاى اخير، "پيرايه"اى نيز افزون
گشته و آن هم تصويب قانون کاپيتولاسيون هنرى-ادبى و اعطاى مصونيت
ديپلوماتيک-آرتيستيک! به جامعهى "قلمى-ادبى-هنرى" است. افراد، سازمانها و
احزاب از نقد و افشاگرى اين جامعه محروم و ممنوعاند. اعضاء اين جامعه در دفاع و
دلاّلى و دلبرى از سالوسان و سلاخان و نابکاران و ناکسان و گورکنان و کفن فروشان و
حمالان پوچى- گشاده دست و آزادند، اما اغيار در پردهدرى از پتيارهگى و پلشتى،
مطرودند و مطعون.
اگر در سکون و سکوت دهههاى سى و چهل خورشيدى- شازدههاى ادبى و خانهاى هنرى
مىتوانستند با اداها و اطوارهاى آن چنانى خود را روشن انديش و روشنگر جابهزنند،
تلاطمهاى اجتماعى و تکانهاى سياسى دو دههى اخير بساط اين بالماسکههاى باسمهاى
را به هم ريخت و آنان را با فتاوى "علماى اعلام" به کشف حجابِ سياسى ناگزير کرد.
ديگر سياوش کسرايى بايد شب کلاه ستايش چِهگوارا، را در خورجيناش نهان مىکرد و به
مشاطهگرى خمينى مىپرداخت. اخوان ثالث بايد با "مزدشت"! وداع مىکرد و به مداحّى
خامنهاى رديف و قافيه، جور مىکرد. محمود دولت آبادى و هوشنگ گلشيرى بايد افسار
خود را به دُم خاتمى گره مىزدند. فريدون تنکابنى و به آذين و آريان پور و... بايد
با تلگراف براى بهبودى "امام" دعا مىکردند. اين طايفه مىبايد با اوراد و ادعيهى
"ما نويسندهايم"!، "ما شاعريم"! و "ما نوازندهايم"! به دفعِ اجنّهى آزادى و
شياطين رهايى مىآمدند.
برج موريانهاى اينان مىبايد به دستان پُر پينهى آنان که هنر را براى تعالى تبار
انسان مىخواهند گشوده شود. بايد بنيادى آن چنان رندانه بنا شود که منافقان خرقهى
عاشقى و قباى آدمى بگذارند و عباى عبوديت و دستار دودوزهگى برگيرند. بايد "سِحر"
خيال پهلو زدن با "معجزه" را از کف بگذارد.
بارى، در جويبار حقيرى که نه به گودالى بل که به مردابى اين چنين مىريزد،
مرواريدى صيد نخواهدشد. روزى که درهاى بازار هزارهى سوم ميلادى را به روىمان
بگشايند با اين تهى دستى و "نقد" پشيزى که به کف داريم باز هم نفس نفس زنان و خسته،
در دستِ راست مان با زنبيلى از سيد محمدعلى جمالزاده، اصغر بهارى و هوشنگ وزيرى
و... در دست چپِمان با سبدى از ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و بهمن رجبى و خسرو
گلسرخى بر سفرهى هنر و انديشهى جهانيان خواهيم نشست و ترسمت پر نياورى دستار.
در حلقهى اصحاب نظر که ضرورت نقد را در تغذيه و تندرستى و طراوت انديشه و ادب
دريافتهاند، چهار تن مقام ممتاز و متمايزى را به کف آوردهاند: رضا براهنى و نجف
دريابندرى و محمدرضا شفيعى کدکنى و ابوالحسن نجفى.
رضا براهنى، با بهکارگيرى نثر فنى و ترو تازه در نقد شعر و رمان معاصر دوست دارانِ
اين دو عرصه را رهين دانش خود کردهاست. چه حيف که گاه و بىگاه حرفهاىاش رنگ
تعلق و تعلق رنگ مىپذيرد و خرده حسابهاىاش را در کنار نقد، تصفيه مىکند.
نجف دريا بندرى با قلم شيريناش که به هنر طنز و طنز هنرى آميخته است در ارئهى
شگردهاى ترجمه و انتخاب معادلهاى زيبا براى واژههاى غربى، سهم بزرگى در نقد
ترجمههاى شتابزده و مترجمان شلم شوربايى دارد. چند سال پيش در مصاحبهاى با
ماهنامهى آدينه، با جسارت و تهور به نقدِ هدايت و چوبک و آل احمد و بهرام صادقى
پرداخت و چون شيخ صنعان فکر "بدنامى" نکرد. حقيقتا که در جمع اهل قلم ايران که به
دخيل بستن به ضريح "عتبات عاليات" مقيد و معتاد و مومناند، نشان داد که زهرهى شير
و جان دلير دارد.
در نقد اشعار کلاسيک ايران، محمدرضا شفيعى کدکنى، ذوق و ذائقهاى بىمانند دارد. در
واقع نقد کدکنى از آثار کلاسيک ايران، خود به آثارى کلاسيک بدل شدهاند. وسعت
اطلاعات، احاطهى وى به زبانهاى غربى و عربى، باز نمودن نازکىها و ظرايف آثار
مورد بررسى و قريحهى فطرىاش در لغتسازى و معادل آفرينى براى واژه هاى غير فارسى،
حکايت ازسخن شناسىى او مىکند. انتشار دو کتاب "ادوار شعر فارسى" و "موسيقى شعر"
تسلط او را در شناخت شعر معاصر و شناخت مسلط وى را در هنر بروز مىدهد. شاگرد وى
محمد تقى پورنامداريان با انتشار کتاب خويش که در نقد اشعار احمد شاملو است، نشان
داد که "زين قصه هفت گنبد افلاک پر صداست".
آن کس که به نوشتهها و ترجمههاى سالهاى پس از انقلاب نظرکند، به راحتى مىتواند
به اين شبهه دچار شود که تعدادى ژاپنى يا آمريکايى که تازه فارسى ياد گرفتهاند،
آنها را نوشته و يابه يارى فرهنگهاى ژاپنى به فارسى يا انگليسى به فارسى آنها
را ترجمه کردهاند. هيچ کس نمىتواند احتمال بدهد که چطور زبانى که مردم به اين
راحتى در تاکسى، در صف اتوبوس، در ادارهها و... با آن حرف مىزنند، به اين روز
افتادهاست. اين موضوع بىترديد خود محل تحقيق يک مطلب جامع است، اما آن کس که
مىخواهد از دست اين بىسوادىها و کژ ذوقىها و بىهنرىها کلّهى خود را به ديوار
بزند، فعاليتهاى قلمى زنده ياد ابوالحسن نجفى در غربال کردن اين زبالههاى تنبل
الذهنى و تفالههاى لاابالىگرى، را چون کاغذ زر خواهد برد. زبان شناسى، و احاطهى
تمام و کمال به زبانهاى فرانسوى و انگليسى و فارسى، جامهاى است که بر قامت آثار
ابوالحسن نجفى دوختهاند و هر کس بخواهد در اين کوى قدم به نَهد، بى دلالت او نبايد
که قدم در اين راه بگذارد.
به هر تقدير، تقدم تهور و تهور تقدم در اين عرصهها با اين بزرگواران است و مايهى
دلگرمى من در نوشتن اين نقد.
آن چه را که در دست داريد چند سال پيش، زمانى که مهدى اخوان زنده بود نوشته و به
اميد چاپ به نشريههاى متعددى ارسال شد. هر کدام به بهانهاى و فى الواقع بنا به
آنچه تا به حال آمده است، تن به انتشار آن ندادند. تنها دست اندرکاران فصل نامهى
ادبى کبود عزم چاپ آن کردند که آن ها هم به غضبِ بى پولى دچار شدند و کبود به محاق
تعطيل رفت.
در خرابات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظربازى فراق افتادهبود
سرانجام، تشويق دوستم - سياوش مدرسى، مرا دلير کرد که اين نوشته را خود به چاپ
برسانم.
مىتوانم از هم اکنون قشقرق و جار و جنجالهايى را که به پا خواهد شد حدس بزنم، اما
چهکنم که سرمان واقعا درد مىکند، دستمال را به اين دليل خواستهام! بديهى است
آنچه که بر طريق صواب بشنوم، "جدل با سخن حق نکنيم" اما از گرد و خاک داش آکلهاى
هنرى و پهلوان اکبرهاى ادبى و کاکا رستمهاى قلمى چه باک که:
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوهى رندى و مستى نرود از پيشم
٭ آرزو مىکنم که اين توضيح زائد باشد که "بافرهنگتر" در ميدان بحثِ "نقد" را در
مطمح نظر دارم.
مزدک فرهت
* * *
مهدى اخوان ثالث: هياهوى بسيار براى هيچ براى پوچ!
بيفشان زلف و صوفى را به پا بازى و رقص آور
که از هر رقعهى دلقاش هزاران بت بيفشانى
حافظ
مهدى اخوان- در جايى خود را "شکسته دل مردى خسته و هراسان يکى از مردم توس خراسان،
ناشادى ملول از هست و نيست، سوم برادران سوشيانت، مهدى اخوان ثالث، بيم ناکِ نيم
نوميدى به ميم اميد مشهور، چاوشى خوان قوافل حسرت و خشم و نفرين و نفرت، راوى
قصههاى از ياد رفته و آرزوهاى بر باد رفته" مىخواند و در جايى ديگر پس از مقاديرى
مزهپرانىهاى چندشآور که در نوشتههاى او به وفور يافت مىشود مىگويد: «حضار
محترم! من فقط يک دهاتى زمزمه کننده هستم، نه يک روشنفکر و نه يک سوسياليست. يک
زمزمه کننده که غالبا تودماغى هم زمزمه مىکند و يحتمل براى خودش هم زمزمه
مىکند...».
اگر سروکار ما فى الواقع با چنين موجودى بود، مىتوانستيم او را رهاکنيم تا با
ديگر برادران سوشيانت هر چه دلاش مىخواهد به دنبال قوافل حسرت و خشم و... چاوشى
بخواند يا چون يک تاريکانديش و ضد سوسياليست براى خودش تودماغى زمزمه کند. اما
فاجعه از آن جا آغاز مىشود که همين موجودى که اين چنين خود را به موش مردهگى
مىزند و مىکوشد که با کشکول چاووش خوانى و سيماى دل شکسته و معصوميت دهاتىاش دل
سنگ را به حال خودش کباب کند، در فرصتهاى ديگرى در هيات پيامبران و پير مغان ظاهر
مىشود و از فلسفه و سياست و تاريخ و هنر و اقتصاد سخن مىراند و فاتحانه ندا
مىدهد که «بهر حال راه انديشه و امل روشن است. و اما اين که اجرا و عمل چگونه بايد
باشد به عهدهى مردان کار و کارزار است، اينک اين انديشه و امل تا بيايد روزگار و
نوبت اجرا و عمل...»! و اگر داستان به همين جا خاتمه مىيافت مىتوانستيم از
فاجعهى اسفبار مردى که به بيمارى جنون و ماليخوليا مبتلا گشته است بگوييم و
بگذريم. اما زمانى که "سوم برادران سوشيانت"! غضبناک يونيفورم ناسيوناليستىاش را
به تن مىکند و بر روى ملل ديگر شمشير مىکشد، زنان را به سخيفترين اوصاف متصف
مىسازد و سرانجام به کيفکش و ليفکشِ مخوفترين حکومت تاريخِ ايران بدل مىگردد و
از دَم نامردمى و انسان ستيزى خود در تنور جنگ مىدمد، مىبايد به او پرداخت. خاصه
که با همه اينها سيروس طاهباز دربارهاش مىنويسد: "خوش داشتم بپندارم اصل و
نسباش به ابوسعيد ابوالخير مىرسيد، صاحب کرامات نبود، اما حالاتاش را داشت"! يا
براى رفتن به خانهى اخوان- حسن پستا بر خود مىبالد که: "تنها من بودم که هر وقت
مىخواستم مىتوانستم بى اذن دخول به آن حريم قدسى قدم بگذارم."!!! و همين حسن پستا
از قول اسماعيل خوئى نقل مىکند که: "من به راستى افتخار مىکنم که در عصرى زندگى
مىکنم که اخوان ثالث در آن عصر زندگى مىکند."!
اگر عمدتا به خاطر گيج سرى روشنفکران ايرانى که مىکوشيدند جبههى متحد خود را بر
عليه شاه به هر قيمتى حفظ کنند و بعضا به دليل ديکتاتورى رژيم سلطنتى، نويسندهگان
کهنهپرست و "روشنفکران" مهوّعى چون جلال آل احمد و على شريعتى پاسخى بر ترهات خود
نيافتند و توانستند سموم فکرى خود را در جامعهى ما اشاعه دهند و مردم ما براى دفع
آن سموم تاوانى بس گران پرداختند، مىبايد به اخوان پرداخت تا "کرامات" ضد بشرىاش
را درک کرد، به "حريم قدسى"اش سرکشيد تا همدست برادر آهنگران را بيشتر شناخت و به
لکهى ننگى که او بر دامان عصر خود بود خيره شد تا تاوانهاى ديگرى نپردازيم.
... مهدى اخوان يک دهاتى است که با همهى عقدهها و عقب ماندهگىها، تعصّبات و
تاريک انديشىها و خرافات و خرفتىهاى يک دهاتى به شهر(تهران) مىآيد. از روى اکراه
پوستيناش را به در مىآورد و لباس شهرى به تن مىکند، اما از آنجا که همواره با
خاطرات گنگ روستائىاش زندگى مىکند، هر جا که فرصتى پيدا کند مقاديرى فحش و
بدوبيراه نثار تهران و تهرانىها مىکند. در مقدمهاى بر قطعهىِ "روى جادهى
نمناک" که براى صادق هدايت سروده است، مىنويسد: «گرامى خوبى که ننگ وجود تهران را
بر صفحهى اين ملک، هزارهاى و قرنى چند يکبار، پيدا شدن چنين نازنين فرزندى در
دامناش مگر بشويد و کفاره دهد». و نيز بر مقدمهاى بر مثنوى "باس ببشقين"! که
عنوان آن به قصد تمسخر لهجهى تهرانى انتخاب شده است، در توضيح کلمات اين مثنوى
مىنويسد: «... خلاصه شايد براى شما عنوان اين تکه مثنوى کوتاه و اصلا تمام آن کمى
عجيب بنمايد ولى خب، چون گفتهام و حقيقتى و خواهشى را در بردارد؛ ديگه باس ببشقين!
تهرون خراب شده مارو اين جور خرابکرد، اگه نه ما تو ولايتِ مون خراسون بچهى فصيح
سر براهى بوديم».
اخوان مانند هر دهاتى که وقتى به شهر مىرسد دست و پاىاش را گم مىکند، در محاورات
و مکالمات تازه هاج و واج مىماند و همهى رابطهها و رفتارها برايش کج و معوج
مىنمايد و براى گريز از اين دلهرهها و سرگردانىها و تشويشها زادگاه خود را مرکز
عالم مىانگارد- چرا که در آن جاست که اين همه "اعوجاج" و "عجائب" و "غرائب" نظم و
نسق مىيابد، خراسان را نه تنها مرکز عالم که زادگاه همهى معارف بشرى قلمداد
مىکند و آنگاه از آن منظر (خراسان) به جهان نظر مىاندازد و دربارهى همه چيز حکم
صادر مىکند- «خيلى ببخشيد خانمها و آقايان محترم، من خراسانى هستم، فارسى زبان
مادرى من است، قبالهى روحى من است. ما به نان از اول همان را مىگوئيم که بعد هم
مىگوئيم. اول نمىگوئيم <چورک> به <ايشان> اول <اوشون> و <اشن> و نيز <بفرمائيد>
را از همان اول مثل بعدها مىگوئيم نه <فرمين> و <ببخشيد> را <بِبَشقين> و هم چنين
و چنين».
از نظر اخوان، اهالى شيراز و يزد و اصفهان و تهران و... فارسى حرف نمىزنند، چرا که
لهجههاى آنها به آن چه که او مىفهمد شبيه نيست و چيزى را که اخوان اندر نيابد
چرا بايد اندر گفت!. وى با محک زبان خراسانى به سراغ شعر و شاعرى هم مىرود و پس از
نام بردن از بابا طاهر، خيام، منوچهرى دامغانى، مولانا، حافظ، ناصر خسرو، عطار، سيف
فرغانى، و فردوسى مىگويد «پس از اينها که گفتم در زبان خراسان (يعنى همين زبان
ملى ما که فارسى، درى و فارسى درى هم ناميده شدهاست) ديگر پس از اينها دعوى شعر و
شاعرى داشتن، غالبا دور از پرهيز و پروا و يحتمل آزرم مىنمايد». و بعد مىافزايد
«در السنهى فرنگ و مستفرنگ و احوال فرنگى و مستفرنگى و ترکى و اردو و غيره ممکن
است هر قيل و قال و ادا و اطوارى را شعر بپندارند و بنامند. باشد به ما چه». از اين
رو به عقيدهى اين روستايى محجور، اشعار ترکها، اردوها، فرانسوىها، آمريکائىها
و... همه در زمره «قيل و قال و ادا و اطوار» مىباشند و گذشته از آن روشن نيست که
چرا اخوان خود واعظ غير متعظ مىشود و پس از منوچهرى دامغانى و ناصر خسرو و سيف
فرغانى و... پرهيز و پروا و آزرم را به کنارى مىگذارد و به سراغ شعر و شاعرى
مىرود؟
... منتقدان ادبى ايران غالبا دو خصيصهى بارز براى زبان شعرى اخوان قائل شدهاند:
نخست؛ استفاده از واژههاى مرسوم در متون ادبى بسيار قديم ايران که به زعم همان
منتقدان به زبان اخوان يک ويژگى "باستانى" بخشيدهاست و دوم؛ استفاده از شگرد
"روايت" در سرودن اشعارش.
اخوان خود دليل استفاده از اين "زبان باستانى" را ضمن اشاره به واژهها و اصطلاحاتى
از قبيلِ "آئينهى جامهنما"، "ابروى زرين"، "عشوههاى لاجوردى"، "عشق گفتن"،
"حبا"، "خوش باشد"، "پارچه پينه"، "ريسمان دادن"، "اسب مگسى"، و "الف به خاک يا بر
زمين کشيدن" که در آثار صائب تبريزى، مخلص کاشى، ظهورى و... بکار رفتهاست چنين ذکر
مىکند که لغات زبان روزمره بسيار متغير، فرّار و گوناگون و متفاوت است و لذا در
فرهنگها هم نمىتوان معانى آنها را پيدا کرد. اخوان فراموش مىکند يا بهتر بگوئيم
از درک اين نکته عاجز است که آن چه شعر و شاعرى را جاودانه مىسازد، نه تنها ثبات و
خلوص و پاکيزگى واژهها، بل که انديشهاى است که لغات و واژهها ناقل و راوى آن
مىگردند. در ديوان حافظ به بسيارى واژهها برمىخوريم که از زبان روزمره، اخذ
شدهاند اما انديشههاى متعالى حافظ از "متغير بودن" و "فرّار بودن" آنها جلوگيرى
مىکند و آن لغات و اصطلاحات را به يمن انديشه انسانى و ستيزهگر خود جاودانه
مىسازد. تنها کسى که ادراک و استنباطاش از اصطلاحات و واژهها تا قعر ادراک
غيرشاعرانه و غيرهنرى اخوان سقوط کرده است، مىتواند احتمال بدهد که شعر فروغ
فرخزاد بنا به استفاده از زبان روزمره به محاق فراموشى سپرده شود.
دو خصيصهى "باستانى" و "روايت" که گويا صبغهى شعرى اخوان را نمايان مىسازد، نه
از سر اختيار و گزينش هوشمندانه که ناشى از تحجر فکرى وى مىباشد. اخوان، شاعرى که
در غبار عادت زندگى مىکند و لجوجانه از فرهنگ و انديشههاى نو تبرى مىجويد گزيرى
ندارد جز اين که حتى در ايام نوجوانى، هم چون پيرمردان فرتوت با زبانى که از آباء و
اجداد خود آموختهاست از گذشته روايت کند. او چنان به سماجت خود را در کومههاى
نمور و نمناک و گرد و خاک گرفتهى تاريخ محبوس کردهاست که اگر شعرهايى را که در
قالب نيمائى سردوه به قالب کهن برگردانيم، نمىدانيم که آيا اين اشعار در سال ١٣٤٢
در تهران سروده شده است يا در قرن سوم هجرى در سرخس، در سال ١٣٣٨ در خراسان گفته
شدهاست يا در ٥٠٦ هجرى در مَهَنه. شعرهاى چند سال آخر زندگى او که با اساليب و
قوالب شعرى کهن سروده شدهاند، حتى بسيار کهنهتر از اشعار منوچهرى دامغانى و سيف
فرغانى مىباشند.
در همين جا بايد اين نکته را خاطر نشان ساخت که در قيد روزمرّهگى نبودن و خود را
به يک "زمان" و "مکان" معين پاى بند نکردن، بىترديد از خصايص هر توليد هنرى واز
جمله شعر است. پارهاى از غزلهاى حافظ چنان به زمان ما نزديک هستند انگار که کسى
هفته پيش آنها را در آلمان و يا کانادا سرودهاست و انسان ساليان آينده تا آن جا
که چشم کار مىکند مىتواند با شعر شاملو مانوس و دمخور باشد، اما اين "بى زمانى"
در آثار اخوان از عطف عنان او به سرشت و سيما و ساحت آدمى نيست. عارضهى "بى زمانى"
در اشعار اخوان از کهنهگى ايدهها و پوسيدهگى انديشههاى او حادث گشته است، چرا
که اخوان پيام زمانهى خود را درنيافته و لاجرم افکار و باورهاى خود را با ميخ
طويلهى "زبان باستانى" و تيرک "روايت" در عهد عتيق به زمين تحجر و سنتها
کوبيدهاست.
... براى اخوان، شاعر آدمى نيست که (مثل همه مردم) در تلاش معاش به اين در و آن در
مىزند، با صاحبخانه سرشاخ مىشود، مهمانى مىرود، دلاش براى بچهاش که از مدرسه
به خانه نرسيده شور مىزند، بدهکار مىشود، سينما مىرود، حرف مفت مىشنود و...
و... ولى با ذوق فطرى و ذائقهى هنرى و زور پشتکار و ضرب سماجت از نقش پراکنده ورق
ساده مىکند، درد مشترک آدمى را فرياد مىکند و به کشف و شهودى دست مىيابد که از
هر زبان که مىشنوى نامکرّر است. شاعر براى او موجودى است که در "خانقاه" و "صومعه"
و "دير" بَست مىنشيند و مىکوشد که خود را از "وساوس شيطانى" و "هواجس نفسانى"
تزکيه کند و لامحاله شعر براى وى محصول اعتراض و پرخاشگرى شاعر به مسخ انسانيت و
انسان مسخ شده در جامعه نيست. بگذاريد از زبان خود او، نگاه و نظرهايش را به شعر و
شاعرى بازگو کنيم.
در مصاحبهاى با خانم پوران صارمى بعد از مقاديرى سخن بارهگى و توضيحات کودکانه و
ضمن اين که اهل مصاحبه را خواهنده و سائل! لقب مىدهد، سرانجام مدعى مىشود که «شعر
محصول بى تابى آدم است در لحظاتى که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بىتابى در
لحظاتى که آدم در هالهاى از شعور نبوت قرار گرفته» در لوازم شاعرى با خامىى ِکه
خاص خود اوست مىگويد: «بايد همه عمر، هستى، هوش، همت، همهى خان و مان و خلاصه
تمامت بود و نبود وجودرا داد، بايد خود را وقف کرد، فروخت، بايد تارک الدنيا و
راهب و شمن اين صَنم شد و ...». و بعد ادامه مىدهد: «چون شاعر بى هيچ شک و شبهه
طبعا و بالفطره بايد به نوعى ديوانه باشد و زندگى غير معمول داشته باشد». نگاهى به
دفاتر متعدد شعر اخوان نشان مىدهد که با اين آخرين معيارى که پيش کشيده شد، او
حقيقتا شاعر موفقى بوده است! راستى را که جاى اخوان در کنار مهدى حميدى بر چنگک شعر
شاملو خالى است. و همين موجود "تارک الدنيا" و "راهب" و... که صفحاتى بعد در
ادامهى همان مصاحبه مبالغ هنگفت ديگرى بر عليهى "من" و "منيّت" روضه مىخواند،
درباره زبان و کلام خود مىگويد: «چون ذوق و پسند من چنين است چُنانها گفتهام که
پسنديدهام نه آن طورها که مرسوم و متداول است و عموم مىگويند و مىپسندند، همه
گويند، ولى گفتن سعدى دگراست». (خود بزرگ بينى در اصل و تاکيد از من است). در
موخرهى از "اين اوستا" پس از مسخره کردن اشعار ديگران و همه را به يک چوب راندن،
يادآورى مىکند که پس از آن که ايشان از خراسان به "مسافرخانهى تهران" مىرسد و از
پشت البرز سَرَک مىکشد در شعر «چيزى که در خور توجه - چه در لفظ چه معنى و چه زبان
و بيان - و حتى يک لحظه توجه و دقت باشد» پيدا نمىکند و بعدها وقتىکه «از
تاريکىهاى خاموش آوائى مىشنوم، گوش دادم، صداى خودم بود، آواى من رفته بود و صدا
شدهبود و حالا داشت برمىگشت.»! و همين حضرت "صوفى وش" که رداى پير مغان بر تن
مىکند و بر عليه "من" و "منيت" سالکان طريقت را زنهار و هشدار مىدهد در شعرى که
براى "امام رضا" سروده است ايلدرم بلدرم کنان ندا در مىدهد که:
«من آن ام که از شعر من اختران
به پَر نقش ابداع و صنعت زنند
چنان شعر گويم که از لطف آن
خط نسخ بر ذکر جنت زنند»!!
... به جز يکى دو قطعه شعر نسبتا خوب و تکوتوکى بندهاى زيبا در خلال پارهاى از
آثارش (که البته مىتوان در آثار افراد پرگو و پرچانه فىالمثل اشعار ميرزا حبيب
قاآنى هم چيزکهاى دلنشينى پيدا کرد)، اشعار اخوان در زمرهى بى روحترين، بى
رمقترين، و کسالت آورترين شعرهاى معاصر مىباشد- چرا که او فاقد هر گونه ادراک،
شناخت، و احساس هنرمندانه و شاعرانه است. پارهاى از اشعار اخوان به درد آن
مىخورند که رانندگان تاکسى در کنار جملاتى از قبيلِ "بيمه ابوالفضل" و
"منمشتعلعشقعليمچکنم" به خط خوش بنويسند و بچسبانند از جمله "در کلبه ى من رونق اگر
نيست صفا هست" يا "شب قدرى نصيبام شد ولى قدرش ندانستم" و برخى ديگر از دستِ "گنجى
اگر به هيچ کسى داد قحبهاى نشنيدهام که باز پس از هيچ کَس گرفت" و "از آسمان و
ابر و آدمها و سگها خيرى نديدم، ميوهاى شيرين نچيدم"، به کار آن مىآيند که بر
ديوار حمامهاى عمومى در کنار "هر که دارد امانتى موجود..." قاب شوند.
کُهنگى مضامين، سستى تشابيه و زمخت بودن تصاوير از ويژگى هاى بارز آثار اخوان
مىباشند. تشبيهات و ترکيباتى از قبيلِ "در شب رسواى بى ساحل"، "هم چو روح عرصهى
شطرنج"، "مثل نقطهى مرکز جنجال"، "لحظهى ژرف نجيبِ دلکش بغرنج"، "اين آبهاى اهلى
وحشت"، "جويى که لاى و لجنهاى آن راستين بود"، "اين دَغَل، اين بَد بَرا دَندَر»
و... در سراسر اشعار او به چشم مىخورد. در برخى از اشعار خود مانند "گفت و گو"
ديگر هر تلاش ابتدائى براى آفرينش زيبائى را به کنارى مىگذارد و عملا به صَرف
افعال مشغول مىشود:
«آرى حکايتى است: شهرى چنين که گفتى، الحق که آيتى است اما من خواب ديدهام- تو
خواب ديدهاى- او خواب ديدهاست- ما خواب ديد ... بَس است»!!!! در گروهى ديگر از
اشعارش، اخوان تن به لاقيدى و لاابالىگرى مىسپارد و نثرى منحط و ملالت آور را به
جاى شعر به خورد خواننده مىدهد. براى نمونه در قطعهى "بيمار":
«بيمارم، مادر جان،- مىدانم، مىبينى؛ مىدانى؛ مىترسى، مىلرزى،- از کارم،
رفتارم، مادر جان»!
و يا در شعر "پيامى از آن سوى پايان"
«زيراک اين جا اقيانوسى است که هر بَدستى از سواحلاش
مصبِ رودهاى بى زمان بودن است
و ز پس آرامش خُفتار و خلوت نيستى»
و باز در همين شعر:
«باد شما را آن نان و حلواها
باد شما را خوانها، خرماها»!
يا در "آواز چگور":
«چون قدم مبعوثى براى رنج و اسارت، اين وديعه هاى خلقت را همراه مىبردند»
و يا در "آن لحظه":
«نمىدانم چرا، شايد براى اين که اين دنيا کشنده است
دَد است- دَرنده است- بَد است- زننده است، و بيش از همه اسباب خنده است»!
و يا در منظومهى "خوان هشتم" که کلمات بدون هيچ گونه رابطهى هنرى و احساس
شاعرانهاى مانند واژههاى يک "جدول کلمات متقاطع" پشت سرهم رديف مىشوند و در
منظومهى "قصهى شهر سنگستان" که نه با شعر که با اعلاميه مواجه مىشويد:
«و او مانند سردار دليرى نعره زد بر شهر:
دليران من! اى شيران! زنان! مردان! جوانان! کودکان! پيران»!
در برخى ديگر از اشعارش، اخوان مانند پيرمردان پرگوى کمحافظه، خزعبلات بى سروته
خود را مُدام تکرار مىکند، مانند بندهاى زير از قطعهى "برف":
«چند گامى بازگشتم، برف مىباريد
باز مىگشتم، برف مىباريد- جاى پاها تازه بود- اما، برف مىباريد، باز مىگشتم،
برف مىباريد. جاى پاها ديده مىشد- ليک برف مىباريد- باز مىگشتم - برف
مىباريد- جاى پاها- باز هم گوئى ديده مىشد، ليک برف مىباريد- باز مىگشتم-
برفمىباريد- برف مىباريد - برف مىباريد- برف مىباريد»!!!
بعضى اوقات کلاماش به بحر طويلهاى مجلهى توفيق شبيه مىشود مانند:
«دَمادَم تَق و تَق منقار مى زد باز ونزديکش کلاغى روى آنتن قارمىزدباز»
از "در آن لحظه" و زمانى انگار قصد ترانهسرائى براى اَندى و کورس را داشته است:
«نمىدانم چرا، شايد براى اين که اين دنيا عجيب است،
شلوغ است، دروغ است و غريب است»(از "در آن لحظه").
اخوان بنا به گرايش عاطفى و تمايل ذاتىاش به سنت و تحجر، حتى زمانى که در قالب
نيمائى شعر مىگويد، همه هوش و حواساش شش دانگ متوجه رديف و قافيهاست و لدى
الاقتضا کلماتى را که سر سوزنى تجانس معنايى، اُنس تشبيهى و ربط عقلايى ندارند به
دنبال هم قطار مىکند تا کفّهى اوزان شعرىاش سبک و سنگين نشود. به کلمات قديمى-
کليمى- صميمى و ضربى و چربى در بندهاى زير از قطعهى "ناگه غروب کدامين ستاره؟"
نگاه کنيد تا حقارت و سخافت کلاماش را درک کنيد:
«هر جا که من گفتم آمد
در کوچه پس کوچههاى قديمى،
ميخانههاى شلوغ و پُر انبوه غوغا
از تُرک، تَرسا، کليمى،
اغلب چو تب مهربان و صميمى
ميخانههاى غمآلود با سقف کوتاه و ضربى
و روشنىهاى گُمگشته در درد و
پيشخوانهاى پرُ چرک و چربى،
هر جا که من گفتم آمد.»
بهتر است از غزلهاى (١)، (٢) و(٣)، اخوان که از حيث محتوى، اشارات، استعارات، و
تشبيهات و از فرط کهنهگى و بىرمقى حتى روى غزلهاى خواجوى کرمانى را سفيد مىکند
و نيز قطعهى "لحظهى ديدار" او که وصف الحال جوانانى است که با يک پاکت سيگار
وينستون در جوراب و زنجيرى به دور انگشتان در جلوى سينماها پرسه مىزدند، سخنى
نگوئيم که آن چه رفت، "حرفى است از هزاران کاندر عبارت آمد".... اخوان سالها پيش
در موخرهى از اين اوستا توضيحاتى خوب و خواندنى پيرامون نفى قوالب و طرد اساليب
شعر کهن مىدهد و ضرورت روىآوردن به مبانى "شعر نو" را يادآور مىگردد. اما در اين
توضيحات به جز آن که به درستى بر دست و پا گيرى قيود کهن انگشت مىگذارد و صائبانه
اظهار نظر مىکند که صنايع بديعى فارغ از "التذاذ طبيعى و شعرى" مىباشند، سُرناى
شعر نو را از سر گشادش باد مىکند و بالاجبار چند سالى بعد خود ديگربار معرکهدار
غزلسرائى و قصيدهبافى و مثنوى سازى و... مىشود. نخست آن که در توضيحات مذکور يکى
از دلايل عمدهى اخوان عرب ستيزى مستهجن و مذمومى است که سراپاى انديشهى او را
ملوث کردهاست و بعدا با تفصيل بيشترى به آن برخواهيم گشت. از نظر اخوان قيود شعر
کهن ناشى از: "اساليب عرب بالاخص اوزان شعرى عرب"، قوالب شعرى و اقسام شعرى نيز
"مُقتبس از عرب است مثل قصيده، قطعه و..."، سنتهاى شعرى نيز "ماخوذ و متاثر از عرب
است، مثلا قصيده چطور شروع مىشود، غزل چگونه باشد و..."، قيد قافيه "که بسيار مخرب
و به کلّى موجب فساد شعراست و تماما متاثر از اساليب عرب" و اينکه "قيد قافيه به
کلى اغلب مواريث شعرى ما را آلوده کردهاست و از روح سادگى و صفاى طبيعى شعر دور".
وى آنگاه به سراغ اساطير و افسانه ها مىرود و مىگويد: «ديدم شعر و ادبِ گذشتهى
ما و مخصوصا شعر که اين جا مورد بحث است نه تنها از لحاظ فرم و قالب و وزن و قافيه
و دستگاه بديعى آلوده به سنتهاى شوم و بيمارى وحشتناک و پليد و چرکين عرب و
عربمابى است، بلکه اغلب و اغلب آثار شعرى اين هزار سالهى ايران و زبان ملى ما
فارسى از لحاظ اساطير و افسانههاى پَس پشتِ شعر نيز زير تسلط قصص سامى و عربى و
اسلامى است». براى نجات از اين ابتلائات! هم به قول خود او بايد رفت سراغ "ميراث
افسانهگى نياکان آريائى خود ما". در هيچ ترازوئى جز ترازوى تعصب قومى کفّهى
"ميراث افسانهگى نياکان آريائى خود ما" بر کفهى قصص عربى و سامى نمىچربد، چرا که
قصهها، افسانهها، ضرب المثلها و ساير عوامل فرهنگى و ادبى همه ملل دنيا از
زيبائىها و نازکىها و نغزىهاى ويژهاى برخوردارند و نويسنده و شاعرى که سر در
آخور نژادپرستى ندارد مىتواند به هنرمندانهترين شيوهاى از آنها سود جويد. بى
دليل نيست که اگر همه دفترهاى شعرى اخوان را که مشحون از داستانهاى ايرانى است روى
هم تلنبار کنيم، به اندازهى نيم بيت از غزلهاى حافظ که مملو از قصص عربى و سامى
است از "التذاذ طبيعى و شعرى" برخوردار نيستند و اخوان به رغم همهى تلاش و
تقلاهايش در استفاده از ميراث افسانهگى نياکان آريائى خودش نتوانستهاست حتى يک
بند به زيبائى اين بند از شعر شاملو بسرايد:
«آه اسفنديار مغموم!
تو را آن به
که چشم فرو پوشيده باشى!»
دوم آن که اخوان ضمن تشبيه شعر کهن به اسب و دليجان و شعر نو به هواپيما و تذکار
اين نکته که در بعضى مواقع استفاده از اسب و دليجان هم لازم است، نمىداند که سخن
بر سر اين گونه قياسهاى من درآوردى و احتجاجات معلمان تعليمات دينى نيست. جان کلام
آن جاست که بشر بايد امور خود را به دُم اسب و الاغ و قاطر و چرخ کجاوه و دليجان
گره نزند حتى اگر آن ميان "اسب نجيبى" يافت شود که بهتواند او را تا آن سوى
"مرزهاى اوستا" يورتمه بدواند. کسى که ضرورت نوشدن کلام را از بطون انديشههاى نو،
روابط نوين، دانش جديد و معارفى که بشر در قرون اخير به چنگ آورده است، استنتاج
ننمايد، نمىتواند نوگرا، مدرن و متجدد باشد و باقى بماند. اين چنين کسى حتى اگر با
هواپيما هم به دور دستها سفر کرده باشد، دوباره سوار بر قاطر بهجاى اولش
برمىگردد و اين داستان سير و سياحت اخوان در وادى فرهنگ و هنر است. اخوان بعد از
آن همه گفتوگو در نفى رديف و قافيه و... در موخرهى کتاب دوم از "در حياط کوچک
پائيز در زندان"، دوباره فيلاش هواى هندوستان مىکند و به اظهاراتى از اين دست
متوسل مىشود که «کسانى که شعر منثور مىنويسند هر قصد و غرضى دارند، خود مىدانند
و ما دراين بحثخود کارى بهآن نداريم که چگونه عنصر شعرى و تخيل و تخيل را از
موهبت وزن و جادوى عدالت خواه قافيه(!؟) و تکرار خاص آن بىبهره و عارى و ناتوان
مىگردانند» و باز «مضافا به جادوى سحّار و گاه معجزهکار و قافيه و رديف، جادوى
فعال تکرار يادآور و يار و ياور و به جا و به آئين و...» و يا «مخصوصا که
مىتوانستم به راحتى از قافيه بندى و رديف و جاذبهى سحار آن نيز استفادهکنم»!
اخوان در تاسى به سنن نياکان آريائى خود ابتدا دست به لوس بازىهايى مىزند بنام
خسروانى، از اين گونه:
«تنها تو
هان، ماه ماهان! کجائى؟
خورشيد اينک برآيد،
تنها تو با او برآئى»!
و عاقبتالامر بهدنبال "موهبت وزن"، "جادوى عدالتخواه قافيه"، "جادوى سحّار و گاه
معجزهکار قافيه و رديف" سر از مزبلهدانى و مردابى در مىآورد که انسان را از
هرشرح و بسطى بىنياز مىکند. نگاهاش کنيد، تماشايى است:
هر چه مىگويم:
«هر چه مىگويم نَر است، اين زندگى گويد بدوش!
هر چه مىگويم که افتادم زپا، گويد: بکوش»
باز هم:
«بس ملولم، اى جنون عاشقى گلکن، مرا
باز هم آن لات و لوت آسمان جُل کن مرا»
خدايا:
«اين چه وضعى است، بگو تا که بدانيم، يَرَه
ما که از کار تو سر در چِِمدانيم، يَرَه»
کاش:
«هى تراشيديم و هى فردا در آمد باز ريش
کاش بودم کوسه، يا پاکيزه رو، چون روز پيش»
روزهها:
«روزه ها را يک به يک خورديم و آبى نيز روش
بعد از افطار آب دارد کيف، اما کم بنوش»
گاراشميس ضربى:
«هرچه کمه غربيل کن، غربيل واسه چى ساختن؟
کمو بريز تو غربيل ، بجنبون کون زيادش کن»
و بالاخره از مثنوى باس ببشقين:
«کجايم ؟ باکهها؟ مستم وزين بيش
ندانم، يا چه مىگفتم از اين پيش
چنان مستم که ليم ليم ليم لالام لام
ديديم ديم ديم، ديديم ديم ديم، دادام دام».
و اين سرانجام رقت انگيز شاعرى است که ناماش در بهترين حالت بايد در کنار نام
شاطرعباس صبوحى و محتشم کاشانى و مهدى سهيلى و ابراهيم صهبا قرار گيرد و بىشرمانه
از او در کنار فروغ فرخزاد و احمد شاملو نام برده مىشود.
"سوم برادران سوشيانت" و "دهاتى زمزمه کننده" بدون آن که سر سوزنى از اقتصاد و
جامعه شناسى و تحول و تطور تاريخى اطلاعى داشته باشد در موخرهى "از اين اوستا" بعد
از يک پرچانهگى دربارهى قراردادها و سنتهاى اجتماعى، مدعى مىشود که پس از
هشيارى، جامعه آن وقت «به سوى شرف طبيعى، (سلام بر مزدک بامدادان نيشابورى) و به
سوى خانهى پدرى (درود بر زرتشت سپنتمان سيستانى) بازگردد، بدون هيچ حاجت به بيگانه
اعم از روس يا پروس، مارکوس يا آنجاليوس، لينالينوس يا استالينوس و حتى مائيوس
چينانيوس».
اخوان که در دلقکى و بىمزّهگى صاحب سبک است و اظهار لحياتى از قماش "با بينشى
آرمونيزهى ذيالقتيخى" يا "اتولريتهاى گفتهاند، ترشى ليتهاى گفتهاند" در
نوشتههاى او زياد به چشم مىخورد و پارهاى اوقات زبانى مشابه زبان چاقوکشهاى
گمرک پيدا مىکند، مثل خاطرهاى که خود در نوشتهى "چکى در جواب موچکى" ذکر مىکند
که گويا جوانى در کافهاى به سر ميز او مىرود و مىگويد آل احمد فلان مطلب را
نوشتهاست و اخوان مىگويد: «گفتم کجا، عزيزجان گفت، تو ارزيابى شتابزده، گفتم: خب
چى نوشته؟ خوشگل؟.» گذشته از آن که به سياق "مبارک" نمايشهاى روحوضى اسامى مارکس و
لنين و... را مسخ مىکند، آنها را بيگانه هم لقب مىدهد چرا که حتما در خاک پاک
خراسان و در درون "مرزهاى اوستا" بهدنيا نيامدهاند هر چند که آنها تمامى عمر خود
را در راه رهايى انسانهاى شريف به سرکرده و براى برکشيدن آدم به ذرهى انسانيت
کوشيدهباشند. اخوان آنگاه بالاى منبر مىرود و به سبک آخوندهاى فکسنى روضه
مىخواند که «خلاصه عزيزم من زرتشت و مزدک را آشتىدادم، اقتصاد و جامعهشناسى و
بنياد زيرين اجتماع مزدکى. اخلاقيات و اعتقادات بهدنياى زبرين و بنيادهاى زيباى
افسانهگى و اساطيرى برين (واورمز دادار آفريدگار، ايزدان و امشاسپندان و غيره)
اينها هم زرتشتى، زهديات و پرهيزکارىها و پارهاى اخلاقيات هم مانوى و بودايى
والسلام و نامه تمام، چنين زنديق شريف و بزرگوار و هوشيارى که من مىشناسم در اين
حدود و حوالى ما، ديگر حاجت به بيرون از حريم ايران و حوزهى اوستا (چه اين اوستا و
چه آن اوستا) ندارد.» وى نام اين تراوشات بيمارگونه را مىگذارد عالم شناخت و
دريافت کائنات و مدّعى است روزىکه مردم رشيد، بالغ، بيدار و هوشيارشوند به ادراک
آن دستخواهند يافت!!. درضمن براىآن که با ديدن کلمهى زنديق کسى به او اتهام
آزادانديشى و روشنفکرى نزند، مىگويد براى او زنديق به معناى خدانشناس و ملحد و "از
اين قبيل خزعبلات نيست، بلکه زنديق يعنى خودشناس، خويشتن شناس و بالنتيجه خداشناس"
و براى اين که با ديدن نام مزدک، شعور و شناخت تاريخى به او نسبت ندهند، مىنويسد
"مزدک قيامکننده برضد ستم و سلطهى استبداد يکحزبى"(!!) بود. مخالفت مزدک با
"سلطهى استبداد يکحزبى" البته در زمرهى اطلاعات و آگاهىهايى است که در کشکول
"دانش" اخوان يافت مىشود.
اخوان در زمرهى موجوداتى است که "بانگ خروسان" برايش نه "آغاز قلب روز"، بلکه
"آغاز بوى ناشتائى" است و لذا در کتاب دوّم "در حياط کوچک پائيز در زندان"، با
اشارهاى به گذشتهگان که ظاهرا حرف هاىشان مورد تاييد او هم هست زندگى را "خورد و
پوش و لّذت آغوش" و "حلق و دلق و جلق" مىخواند و از زبان "شاتقى" مىسرايد که:
«ليک چون هر قصه را تا عمق بشکافى
مىتوان ديدن که در هر حال،
ريشه در زير شکم يا در شکم دارد.»
بد نيست اشاره شود که اگر چه قسمت مهمى از شهرت اخوان مديون زندان رفتن اوست، چرا
که مردم او را از روشنفکران سياسى تصور کردهاند، اما ايام محبس او نه ناشى از
جسارت سياسى، بل که بهدليل يک موضوع شخصى است که از همين رو از آن مىگذريم. ليکن
قرائت اشعار "درحياط..." و نام قهرمانان قصهاش مانند "شاتقى"، "مير فخراسَلمکى"،
"عمو زينل"، "شاغلام" و "گرگلى" و... براى خوانندهى هشيار اين اشعار آشکار مىکند
که چرا وى به زندان رفته و با چه اراذلى دَم خور بودهاست.
... زن ستيزى و تحقير زنان از جلوههاى بارز اشعار و افکار اخوان است. اگر اينجا و
آنجا به اقتضاى زمانه اخوان اداى مدرن بودن را درمىآورد، تلقيات و باورهايش
دربارهى زنان آن چنان مالامال از شوائب سنتى و خرافى و دهقانى و دهاتى است که
بىهيچ دغدغهاى و با وقاحتى که خاص اوست مشمئزکنندهترين و شرمآورترين صفات را
با بىپروائى و بىآزرمى هرچه تمامتر به آنها نسبت مىدهد.
در موخرهى "از اين اوستا" در حالى که در هپروت اهورمزدا و زرتشت، شلنگ تخته
مىاندازد از چهار ايزد نام مىبرد و از جمله "ايزد اِرت" که "نگهبان توانگرى و
بهرهمندى از جهان است" و از جملهى اين بهرهمندىها "بسترهاى آراسته و آسايش بخش،
... ستوران نيک، اسبان نجيب تندرو، زنان و دختران زيبا روى و خوب پيکر و زاينده..."
مىباشند. (تاکيدها از من است) مىبينيد که در خانقاه اخوان، زنان و دختران در کنار
ستوران نيک و اسبان تندرو قرار مىگيرند و اگر تصور شود که وى تنها به ذکر قصص
مذهبى و آريائى خود پرداختهاست، هنوز اول عشق است اضطراب مکن.
در همان زمان که ايشان به "مسافرخانهى تهران" مىرسند و از "پشت البرز" سَرَک
مىکشند در توصيف اشعار مبتذل دوران مىنويسند: "و بطور کلى همه داراى زبانى دختر
خانمى و محدود..." صفحاتى بعد براى توضيح اين که چرا فلان شعر بد است، مىگويد:
«براى آن که آنها را نرنجانى مىگوئى: آخر خانم (متاسفانه خانمها بيشتر از آقايان،
آسان گير و زودپسند، بىخبر و بىذوق و مبتذلاند)». (صفات بىشرمانه در اصل و
تاکيدها از مناست).
در قطعه شعرى به نام "دختر به شرط چاقو"! که عنوان آن به اندازه کافى تهوعآور است،
به ابياتى برمىخوريم که تنها با عقايد موميائىهاى از گور برخاستهى قرون
وسطايىىِ مدرسهى فيضيه جور درمىآيد:
«دختر بهشرط چاقو، کم تر به دست آيد
اغلب درين زمانه، کالند يالهيده
دختر بهشرط چاقو، دارى بجُنب، اما
آرام، هولکى نه، چون کُرد دوغديده
من نيز مادرترا بردم بهشرط چاقو
تو زرد در نيامد يا تلخ، يا پخيده عقد موقت اول، يکسال بعد دائم
زايا و خوب اگر بود، پايش بهروى ديده
يک بچه نقلى خوب، در او بکار و بردار
وز جان و دل بپايش، چون شوهر فريده».
و در قطعه شعر ديگرى بهنام "اىبابا، اى بيچاره ويسلند خراب آباداست" همين بينش
گرد و خاک گرفتهى عهد عتيقى خودرا بهاين شکل بروزمىدهد که:
«زنان يائسه تا حد پنجاه
هنوز البته خوبند و خبردان
زنان يائسه از بعدِ پنجاه
چو تُرتاسند و ظاهر آبگردان
زن سىساله خواهم يا کمىبيش
نگويم نوگُلى از تازه وَردان
وگر خود دست دوم بود همبود
به شغلى شاغل و نز هرزهگردان».
در شعر "هر جا دلم بهخواهد" از مجموعهى "زمستان" به گونهاى از زنان سخن مىگويد،
انگار که از ديگ و قابلمهى آشپزخانه حرف مىزند:
«هر جا دلم بهخواهد من دست مىبرم
ديگر مگو: ببين کجا دست مىبرى
بر مريم ملايم جاندار و گرم تو
بر روىران وگردن و پستان و نافِتو
کمکم بهشوق، دست نوازش کشم بر آن
گلديس پاک و پردهگى نازپرورت».
و آخرالامر در شعرى به نام "گل پُشت و رو ندارد"، اخوان بهطاق طويله مىکوبد و
جهانبينى موريانه خورده و مندرس خود را به نمايش مىگذارد:
«شنيدستم شبى، شوئى به زن گفت
بگردان، نازنين! بىهاى و هوئى
زنش گفت: از ادب نى، گرکنم پشت
به تو، آخر زنى گفتند و شوئى جوابش داد شوهر: جان دلبر
گلى تو، گل ندارد پُشت وروئى»
اخوان تنها زمانى دست "تلطفى"! بر سر زنان مىکشد که خصايص مردانهاى يافته باشند،
در شعر "نطفهى يک قهرمان با توست" مىسرايد که:
«تو زنى
مردانهاى،
سالارى و از مردهم پيشى
جامهى جنست زنست
اما درد و غيرت
در تو دارد ريشهاى ديرين»
و وقتىکه مىخواهد در ستايش فروغ فرخزاد چيزى بگويد (زنده ياد فروغ گذشته از آن که
جوانمرگ شده است، بهبلاى تمجيد اخوان هم گرفتار آمده است!) مىگويد که «شعرهاى او
به اندازهاى خوب و زيبايند مثل اينکه مردى آنها را سرودهاست»!... زن ستيزى و
تحقير زنان نزد اخوان عاقبت الامر به عالم پرندهگان هم راه مىيابد و در مقدمهاى
با عنوان «يا بگذاريد اينطورى بگويم که...» بر کتاب "پائيز درزندان چاقويش" را
براى کسانى که "خروس" بودن را فراموش کردهاند و "مرغ" شدهاند، تيزمىکند و شديدا
به آنها مىتازد.
... زنان البته تنها کسانى نيستند که از الطاف و مراحم اخوان نصيب مىبرند، عربها
نيز برخوان يغماى او بىبهره نمىمانند. قبلا با گوشههايى از نگرش اخوان به عربها
آشنا شديد، بد نيست که نمونههاى ديگرى از طرز تلقى او از اعراب را مرورکنيم.
درهمان مراسم آشتىکنان مزدک و زرتشت که به يمن کرامات اخوان برپا مىشود
مىنويسد: «البته مقصود نهآن مزدک اباحى بىبند و بار است که عرب بىشرم دروغزن به
وسيلهى مورخان و چاپلوسان خود به ما معرفى کرده است»، در اينجا گذشته از آن که
اخوان در هيات يک حجتالاسلام دربارهى باورهاى مزدک قضاوتهاى مذهبى مىکند و آنها
را "بى بند و بارى" لقب مىدهد، ناگهان ملتى را به صِرف اين که اين ياآن مورخ عرب
عقايد مزدک را تحريف کرده باشد، بىشرمِ دروغزن مىخواند. اگر بنا باشد که بهجرم
تحريفات و تقلبات مورخين و مفسرين؛ ملتى را به يک چوب بزنيم، آن گاه "کسى مقيم حريم
حَرَم نخواهد ماند"- مگر مورخين قلم بهمزد ايرانى، مزدک و ديگر شخصيتهاى انقلابى
و انساندوست زمانه را چگونه معرفى کردهاند؟
اين چه حکمتى است که ايرانى را بىشرم و دروغزن نمىخواند، اما اعراب را بهزير
تيغ تهمت و افترا مىبرد؟ راست آن است که حکمتى در کار نيست، تفکر نکبتبارى در
کاراست که ريشه در اعصار جاهليت دارد و در تمامى منافذ و مسامات اخوان خانه
کردهاست. ناماش نژادپرستى و عصبيت قومى است و پائينتر ردپاى آن را در جهان بينى
اخوان دنبال خواهيمکرد. در شعر "روى جاده نمناک" که مرثيهاى براى صادق هدايت است،
مانند روضه خوانهائى که بىمقدمه به صحراى کربلا مىزنند، اخوان نيز بى هيچ حجت
اجتماعى و تنها براى ارضاى عارضهى خشم و نفرين و نفرت خود از اعراب به سراغ آنها
مىرود:
«تفوى ديگرى بر عهد و هنجار عرب» عرب ستيزى اخوان گاه چنان ابعاد جنون آميزى پيدا
مىکند که باورنکردنى است. فقط به جرم اين که کتاب قانون ابنسينا بهعربى نگاشته
شدهاست وى بايد حتما شعرى در ذَمّ آن بسرايد:
«ز قانون عرب درمان مجو، درياب اشاراتم
نجات قوم خود را من شفاى ديگرى دارم»
انگيزه خصومت اخوان با عربهارا خود او چنين توضيح مىدهد: «من چنانکه گوئى از
<لوح محفوظ> خوانده باشم، يقين دارم نسبت صدام به بنى اميه مىرسد، بىخود نيست که
ملت ما او را صدام يزيد مىخوانند. آنوقت بعضىها به من ايراد مىکنند که چرا تو
خونت با عربها صاف نمىشود. عربها بهقول قرآن کريم در نفاق و کفر بدترين و
سختترين و شديدترينند (الاعرابُ اشد کفراً و نفاقاً) اين را ديگر من نمىگويم،
قرآن کريم گواهى مىدهد»! به قول مولانا "عقل دوم زاد از عقل اول"! تحقيق و تتبع و
تفحص و تجسس در مکتبماث! (مخففى که اخوان براى نام خود انتخاب کرده است) يعنى کشک.
ايشان از روى "لوح محفوظ" يقين(!!) کردهاند که نسبت صدام به بنىاميه مىرسد و لذا
خونشان با عربها صاف نمىشود. اگر هم دلايل اين چنين قوى و معنوى راضى تان
نمىکند، برويد سراغ قرآن. جاى شکرش باقىاست که اخوان از روى "لوح محفوظ" نخواسته
است نسب سهراب سپهرى را پيداکند و گرنه يقين مىکرد که او حرامزادهاست و بعد هم
مىگفت: اين را ديگر من نمىگويم، خود سپهرى مىگويد:
«نسبم شايد
به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد»
آخر اين که نسبت صدام به بنىاميه برسد، چه ربطى به عربها دارد و در ضمن قرآن
مضافِ بر آن آيه، چيزهاى ديگرى هم مىگويد و به همين دليلاست که مردم ما مىکوشند
قاريان و مجريان آن را به صلابه بکشند و حقيقت آن است که تجزّم و تسفطط بسيارى
مىخواهد که چنين مدعاى سقيمى بر پايه ى چنان مقدمهى عقيمى بناشود.
... اخوان چون از تئورى و نظريهاى که ناظر بر اطوار انسانى در ادوار و اعصار
گوناگون باشد بهرهمند نيست، مردم همهى جوامع را بدون عطف عنان به ماهيت طبقاتى و
گرايشات فکرى آنها در يک گونى مىکند و هر کيسهاى را که تارو پود آن آريائى نباشد
به زير مُشت و لگد مىگيرد و اين معاملهاى است که در حق مردم جوامع غربى يا به
تعبير خود او "فرنگىها" روا مىدارد. در مورد اخير ديگر تميز او از جلال آل احمد
نه دشوار که ناممکن مىنمايد. مخالفت او با غرب گاه گاه ابعاد طعنآلود و
تمسخرآکند پيدا مىکند. گويا شبى او را به يک ميهمانى کوکتلپارتى دعوت مىکنند و
بهاين "بندهى رمنده و نفور از فرنگ و ينگىفرنگ" ويسکى تعارف مىکنند، اما "اين
شکستهى سلندر به حکم آن که فرنگى آلاجات مصرف نمىکند، از نوشيدن ويسکى امتناع
داشت و گفت اگر از همان کشمش سگىهاى خودمان داريد بياوريد"! اگر ارزشهاى تجارى و
سوداگرانهى سرمايهدارى غرب که معاريف هنرى و مشايخ سياسى را به دلقکهاى آگهىهاى
تجارتى بدل مىکند در ايران نفوذ کرده بود، اخوان هنرپيشهى تبليغاتى خوبى براى
"کشمش سگىهاى" خودمان مىشد که به روى صفحهى تلويزيون ظاهر شود و بگويد "ايرانى
کشمش سگىهاى ايرانى بنوش"! تضاد و تنفر و تخالف او با "فرنگىها" تا بدان پايه است
که در "آدمک" با همان تسامح و تغافل خاص خود، آنها را "گرگ" و "کفتار" و "روباه" و"
اَستر" خطاب مىکند:
«کانکه اکنون نقل مىگويد
از درون جعبه جادوى فرنگ آورد
گرگ - روبه طرفه طرّارى است افسونکار
که قرابت با دو سو دارد،
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگى نطفه، از ينگى فرنگى مام»
از پشت عينک نژادپرستى اخوان، انسانهاى شريف و نجيب غربى، سازندگان کمون پاريس،
بنيانگذاران اول ماه مه و روز جهانى زن نيستند. غرب زادگاه برشت و بتهوون،
پاگانينى و پازولينى، انشتين و اليوت و لورکا و لوگزامبورگ نيست، هر چه هست همان
است که ذکرش رفت. اخوان که در وادى "سنن نياکان آريائى" حاکم بلامنازع است و در
سرزمين "حوزه اوستا" مالک الرقاب و همه چيز را از "لوح محفوظ" مىخواند ديگر نه
شجاعت تفکّر دارد و نه دغدغهى نقد، نه شوق اثبات و نه خوف ابطال، نه واهمهى پرسش
و نهنگرانى پاسخ و لذا پاى چوبينِ استدلالِ خود را بر فرق هر که خواست مىکوبد و
به راحتى از سر استهزاء قومى را "گيلک زبان انگليسى بلغور فارسى هم مىدانم" و از
سر استهانت قومى ديگر را "ترک زبان انگليسى بلغور فارسى ده بيليريم" لقب مىدهد و
در "قصهى شهر سنگستان" از "ستمهاى فرنگ و ترک و تازى" مىنالد و در قصيدهاى در
از "اين اوستا" اعراب و فرنگىها را يک جا بر آتش تعصّب به سيخ مىکشد:
«اين زمان گر چه با هزاران رنگ
ترک تازى کند فساد فرنگ
گند و ننگِ عرب زننده تر است
اين کهن غم تبهکننده تراست».
... اخوان در خيال کج احياى امپراتورى ايران تمامت عمر شاعرى خود را تلف کردهاست.
او به مرزبانان خيالى اين امپراتورى عهد بوق مرزهاى قديم اوستا را نشان مىداد و
مىکوشيد "مرد و مرکب" توسعه طلبى خود را تا افغانستان و تاجيکستان به پيش بهراند.
وى جهد مىکرد که در کنف حمايت اهورمزدا و ايزدان و امشاسپندان سرزمينهايى را که
به تصرف روسيه درآمدهبود پس بگيرد تا جلوى قهوهخانهاى لَم بدهد و با هم زبان
خود "چاى ديشلمه" نوش جانکند! در اين تلاش عبث، بلهوسانه و ماليخوليائى، اخوان
بهستايش از اشکانيان و هخامنشيان و... مىپردازد. او نمىداند يا بهروى مبارک خود
نمىآورد که براى برپائى آن امپراتورىها و تامين مخارجِ هنگفت آنها چگونه تسمه از
گُردهى زحمتکشانِ ايرانى کشيدهاند و آنان را به خاک سياه نشاندهاند. اخوان که
به دفاع از مزدک و مانى قد علم مىکند از ياد مىبرد که آن دو و همهى هم رزمان
آنها براى تخريب و تلاشى روابطى قد علم کردهاند که احشاء امپراطورىهائى که وى در
حسرت از دست رفتن آنان زنجموره مىکند از ثمرات و برکاتِ آن روابط تغذيه
مىکردهاند. فضاى سينه اخوان چنان از "ايران بزرگ" پُر مىشود که در بحبوحهى جنگ
خانمان سوز هشت ساله، لاابالى و لاقيد و بىاعتناء بهآن چه بر سر مردم عراق
مىآيد، شلنگانداز و دستافشان در روياى انضمام عراق به ايران غزل خوانى مىکند که
"خوشا ملک عراق ما که دارد اشتياق ما"! وى در تمام نوشتههايش پيرامون جنگ ايران و
عراق، هميشه و به حق از فقر و فلاکت و نکبت و عسرتى که اين جنگ دامنگير مردم ايران
کردهاست مىنالد، ليک دريغا و حسرتا از اشارتى به آن چه بر سر مردمان آنسوى مرزهاى
اوستا مىآيد و همواره و بى آزرم مىسرايد:
«اى رزمگران سخت بکوبيد عرب را
هم بصره و همکوفه و بغداد جلب را».
امروزه در کشورهاى غربى که بختک شوم سرمايه، زندگى اکثريت مردم را به کابوسى
بدلکرده و سرمايه با چوب دستى تفريقها و تفرقهها مردم را به انقيادکشاندهاست،
به لطف بلوغ فرهنگى و شعور عمومى جامعه (که با مبارزات بسيار حاصل شده است)، چنان
چه يکى از ارباب سرمايه يا اصحاب سياست آشکارا سخنى بر عليه زنان، سياهپوستان يا
اقليّتهاى قومى بگويد، با چنان واکنشى مواجه مىگردد که گزيرى از پوزشخواستن و
گاه ترک منصب و مقام خود ندارد. اما در ايران بنا به ملاحظات مضحکى چون "نان و نمک
خوردن" و "هم پياله" و "همسايه" بودن و از آن رقّتانگيزتر به دليل سيطرهى
فرقهگرائى و گروهبازى براعمال و افکار و اقوال روشن فکران و هنرمندان و
نويسندهگان ايرانى، شاعرى چون اخوان مىتواند عمرى در مضحکه کردن زنان و بهسخره
گرفتن اقوام و مطعون کردن ملل ديگر بگذراند و فارغ بال باشد که کسى با اومقابله و
مکاربره و مجادله نخواهد کرد. در ميان نويسندهگان ايرانى تنها رضا براهنىاست که
در طلا در مس در برابر تعصّب قومى اخوان دندانى مىنمايد و بس و او تنها کسىاست که
از اين بابت سزاوار تحسين است و لاغير.
بارى، "چنين زنديق شريف بزرگوار و هوشيارى که من مىشناسم"، خاصه که دلش براى يک
رهبر و پيشوا و ابر مرد هم غنج برود، "نادرى پيدا نخواهد شد اميد - کاشکى اسکندرى
پيدا شود"، در اين حدود و حوالى، ديگر حاجت به بيرون از حريم ايران و حوزهى اوستا
ندارد. جمهورى اسلامى و خيل خمينى و خامنهاى، گيلانى و محتشمى، خلخالى و چمران
و... آنچهرا که خوبان "نياکان آريائى خود ما" همه داشتهاند، به تنهايى دارد و
لذا شکسته دلِ نيم نوميد و صوفى تارکالدنيا و سوم برادران سوشيانت پس از گذر از
هفت شهر زن ستيزى و عربگدازى و فرنگ نفورى و... به روضهى دارالسلام جمهورى اسلامى
مىرسد.
او در وادى مرتجعان مجسّم و مجسمههاى ارتجاع دامن اختيار از کف مىدهد. به "
آخوندک سعودى" مىتازد به اين "جرم" نابخشودنى که "رهبر و مرجع حزب اللهيّان ملت ما
را تکفير مىکند"!، با شعار "نه شرقى نه غربى" رژيم حاکم موافق مىشود و در حسن
خداداد و مزاياى رژيمى که "مىخواهد استقلال و مستقلا استدلالى داشته باشد" داد سخن
مىدهد؛ رژيمى که مىخواهد "روى پاى خود بايستد، غيرتمند باشد، زير بليتِ هيچ و
هيچ بيگانه و ابر قدرتى نرود". براى اخوان همين که جمهورى اسلامى غيرتمندانه روسرى
و توسرى را بهدختران و زنان به زعم او "فريبپذير و لغزنده" هديه کند، همينکه
جانيان حاکم گلولههاى مستقل خود را در سينههاى مردم کردستان و ترکمن صحرا
خالىکنند و همين که کفتارهاى درنده بدون جواز هيچ بيگانه و ابر قدرتى هزاران هزار
نفر را در زندانها و ميدانهاى تير سر به نيست و بر چوبههاى دار و جرثقيل ها حلق
آويز نمايند، ممدوح وى مىگردند.
اخوانى که به سياقِ شاعران بىمايهى عصر قاجار و صفوى براى قدم نو رسيدهى!!! دوست
شاعرش محمد قهرمان(؟) در هيات غريب گدايان در لاى خاکروبهها به دنبال وزن و قافيه
مىگردد تا چيزى از اين دست سرهمکند که:
«بر تو و همسرت، فرشتهى محبوب
اين دلارام نورديده مبارک»
و يا اباطيلى از قرار زير براى دکتر جراح خود بههم بهبافد که:
«گرامى ولىزاده يوسف به نام
گرانمايه جراح مرهم گذار».
و يا چون ميرزاباشىها توصيهنامه راست و ريست مىکند که:
«امام جمعهى تهران، جناب خامنهاى
کسى که اين ورقآرد حسين منزوى است
يکى مسلمانزاده است و اهل اين کشور
نه اهل کيش يهود و بها، نه عيسوى است».
براى آن همه سروى که به خاک افتادند لب از لب نمىجنباند، هيچ - بهرژيمى که
نويسندهگان و هنرمندان ايرانى را فرارى داده و يا چون سلطانپور به جوخهى آتش
سپردهاست، لقب هنردوست و هنرپرور هم مىدهد و در محاسن رژيم فعلى که موسيقى و هنر
و ساز و آواز را از دست "ناپاکان، روسپيان و شبهروسپيان - مابونان و شبه مابونان"
نجات بخشيده است و کارها را به "دست اهلاش" سپردهاست قلم فرسايى مىکند.
مداحى اخوان به خمينى يا "رهبر و مرجع حزب اللهيان" محصور و محدود نمىشود. وى
درباره خامنهاى که بسيارى از اعدامها و ترورهاى سالهاى اخير زير نظارت او و
همپالکىهاىاش صورت گرفته است، مىگويد: «آقاى خامنهاى که اهل ذوق و فضل هستند،
مرد فاضل و با شرفى هستند»!! اين اراجيف صرفاميزان و مرتبهى ذوق و فضل و شرف
اخوان را بر ما معلوم مىکند، وگرنه غبار اگر بر فلک رود هم چنان خسيس است چه رسد
به آن که در خلاب افتد.... انسان خوشدارد بپندارد که اصلونسبِ اخوان به
آدمکشانِ نازى مىرسد، "کراماتِ" آنها را ندارد اما "کلامِشان" را چرا. وى در
قطعهى "رزمندگان ايران بهپيش"!، سرشار از شعف و شادابى جنگ صلا در مىدهد که:
«اى دليران وطن با زنده باد ايران بهپيش!
شور ايمانتان فزونتر باد و زور از شيرها». براى ورود به "حريم قدسى" اخوان نيازى
به اذن دخول نيست، صداى شوم او چون صداى دوم "برادر آهنگران" به گوش مىرسد:
«همين رزمنده نواللهيان، الله اکبر گوى
به لطف حق توانند از بُن و بنيان برآرندش
دَدَک صدام بىدين را، نه دَدَ، بل عنترک صدام
به روى دار رقصانيم، با زنجير يکچندش».
٭ ناماش از ذهن و زبان و ضمير عشاق انسان و آدميت و آزادى زدودهباد!