آن که مرگاش ميلاد پرهياهوى هزار شه زاده بود!
مزدک فرهت
او بزرگ بود و از اهالى
امروز بود.
شعر فارسى که پس از معراج حافظ به هفتم آسمان، نه سالها، نه دهه ها، بل که قرنها
بود که به زمين آمده و در خاک و خل، لاى و لجن، سوراخ سنبه ها و پستو پسله ها، کنگر
وهن و بى مايهگى خورده و لنگر انداخته بود - گيريم که گاه گاهى در حيات خلوت
خانهاش به قدر همت خود چون ماکيان خانهگى پر کشيده بود، ديگر بار در کلام
سحرانگيز و جادويى و افسون کار و اعجاب آور و اعجازآکند شاملو به کيهان و کائنات و
کهکشان پر کشيد، سقف افلاک را شکافت و در عرصات آتشى افکند و محشرى به پا کرد که
دوزخ را از بضاعت ناچيزاش شرمنده کرد و حديثاش همه جا بر در و ديوار بماند.
کمتر عرصهيى از هنر و زيبايى و تکاپوى انديشهيى و تقلاى ذهن و ضمير بود که با
کلام معجزهگر و کلک خيال انگيز او، تولدى ديگر نيافت. شاملو، شاعرى دست نيافتنى،
نويسندهيى چيره دست، مترجمى سترگ، روزنامه نگارى تيزهوش، محققى هوش مند و برتر و
بالاتر از همهى اينها، انسانى ناب و نادر و ناياب بود که تباهى از خاطراش شرمسار
و سرافکنده گذر مىکرد، آزادى از کلاماش شکل مىبست و رهايى هم چون قنارىى مستى،
سرخوش و شاد بر گل برگهاى تخييل و تخيل و شاخساره هاى تصوير و تصوراش،
شيرينترين ترانهى جاناش را نغمه سر مىداد. شاملو با ترجمهى اشعار و داستانهاى
نويسندهگان و شاعران بزرگ غرب، جامعهى ادبى و هنرى ايران را از دخمه هاى انزوا و
دالانهاى بى خبرى و دهليزهاى ويرانهگى و گردگرفتهگى به در کشيد و يک تنه برج
موريانه خوردهى تحجر و تخبط و تعصب و تسفه و تعبد را ويران و ويرانه کرد. او که در
نخستين هجوم، «خداى شاعران!» را بر چنگک شعر خود آويزان کرد، در تهاجمى جسورانه در
سالهاى آغازين دههى ٥٠ خورشيدى در صحنههاى نبردى پر شکوه و به ويژه در آوردگاه
صفحات ادبى«کيهان»، سر و سينه و پا و دست قافله سالاران سنت و کوتوالان عادت را
بريد و دريد و شکست و ببست و آنان را دهل دريده و دف شکسته به هزيمت کشاند.
چهره هاى بزرگ و بى مانند ادب فارسى که به يمن بلاهت و برکت سفاهت پرده داران حرم
ادبيات و کليددارن کعبهى فرهنگ!، نزد نسل جوان، مطرود و مغفول افتاده بودند، به
همت شاملو و به لطف صداى دل نشين و دل چسب و دل رباى او محبوب و مطلوب و معشوق
جوانان و جويندهگان عشق و زيبايى شدند. کارى که ده ها دانشکدهى ادبيات با صدها
استاد و هزاران جلد توضيح و تفسير در آن مانده بودند، به تدبير شاملو سامان گرفت و
امروز به جز اندکى شوربخت و شيرين عقل که شعر به گوششان، الحان موسيقى است به سمع
کران، به ندرت مىتوان کسى را يافت که آثار حافظ و مولانا و خيام و اشعار آنان را
در سراىشان نيابى. از ياد نبريم که در غياب شاملو ناممکن بود که امروز ايرانيان
نه در حلقهى «خواص» که در جمع بى شماران، با لورکا و هيوز و بيگل و نرودا و...
مانوس بوده و آثار و اشعار آنان را به خانهى خود راه داده باشند. شاملو نه تنها
خود، که ديگر نام آوران هنر را به کاشانهى ميليونها نفر برد. ويکتور شکلوسکى از
نحلهى صورت گرايان روس، گويا شعر را رستاخيز کلمات مىداند. شاملو بسيارى از
واژهها، تعابير و اصطلاحات ادب پارسى را که در لابلاى متون کهن و اسناد ديرين قبض
روح شده بودند، به لطف اعجاز هنرى و هنر اعجازانگيز خود در رستاخيزى ادبى جان
بخشيد، بر تن آنان جامهى امروزين کرد و به پرشکوه ترين ضيافت اشعار سياسى و
عاشقانهى خود برد. دل بستهگى او به مردمى که عاشقانه دوستشان داشت، او را به
تدوين و تاليف کتاب کوچه واداشت و در اين راه کارى را که در غرب على العموم به دست
موسسات بزرگ آموزشى و فرهنگى، به همت تعداد نه چندان اندک محققان و فرهنگ نويسان و
با صرف هزينه هاى هنگفت به ثمر مىرسد، يک تنه اين قلندر يک لا قباى کفرگو به سامان
رسانيد. حدود ده يازده سال پيش که شاملو به آمريکا آمده بود، وقتى صحبت کتاب کوچه
به ميان کشيده مىشد، مىگفت که اين اثر براى من حکم آينهيى را دارد که مردم
مىتوانند در آن قد و قوارهى خود را تمام و کمال ببينند و به معايب و محاسن خويش
واقف گردند. يقين دارم وقتى که مردم در اين آينه نگاه مىکنند، نه تنها خود را
مىنگرند که بر دستان «آينه سازى» چنين تردست و توان مند بوسه خواهند زد. شاملو که
به لطف طبع زلال و ذهن پربار، احاطهى رشک انگيزى به زبان فارسى داشت و خود با خلق
واژگان نو و ترکيبات و اصطلاحات بکر و بديع، آفاق اين زبان را تا بى کرانه ها
گسترانيد، خاضعانه مدعى بود که وسعت و غناى زبان فارسى تا حدى است که او هنوز در
حال آموختن آن است! بى جهت نبود که بى محابا به کسانى که واژه هاى غربى را به
بهانهى نارسايى زبان فارسى، بى جا و بى دليل در نوشته هاى خود مصرف مىکردند،
مىتازيد که بى سوادى خود در زبان فارسى را به پاى نارسايى آن نگذاريد. هم از اين
رو بود که زبان لوس و بى مايه و اشمئزاز آکند کسانى که واژگان غربى را با دستور
زبان فارسى بهکار مىبستاند، شيرين زبانانه «فارگليسى»! ناميد و کند ذهنى و بى
سوادىشان را به ريش خند گرفت. از آن جا که دست بر زخم نهاده بود، شيون برخى
نابخردان ادب ستيز از هنر عارى را به آسمان برد، اما چه باک که او از اين شارت و
شورتها و هاى و هوىها بسيار شنيده بود و به شغالهاى ولگرد باغ سرسبز و بسيار
درخت ادب پارسى باج نمىداد.
هم چنان که اشارت رفت، حسن بى پايان شاملو در دل دادهگى و شيفتهگىاش به آزادى به
کهکشانها سر مىکشيد. وى همواره بر ضد استبداد و استثمار و جباريت و در ستايش
عدالت و آزادى و برابرى نوشت و سرود. تيزبينى او در عرصهى سياست ستودهنى بود.
درست در دوران ذلت خيزى که بسيارى در آرزوى کفى نان مسلمان شده بودند، شاملو در
نخستين شمارهى «کتاب جمعه» در چهارم مرداد ماه ٥٨، هشدار داد که «روزهاى سياهى در
پيش است» و متذکر شد که «نسل ما و نسل آينده، در اين کشاکش اندوه بار، زيانى متحمل
خواهد شد که بى گمان سخت کمرشکن خواهد بود». او در همان جا به کسانى که مىخواستند
به دخمه هاى سکوت پناه برند، زبان در کام و سر درگريبان کشند تا طوفان بى امان
بگذرد، توفيد و روشن فکران را ترغيب کرد که از حنجره هاى خونين خود فرياد آگاهى سر
دهند.
شاملو در پاسدارى از حريم جان بخش آزادى، روسپيان وازدهى تودهيى را از کانون
نويسندهگان بيرون ريخت و مدعى شد که سلحشوران آزادى جز با طرد و نفى آزادى ستيزان
و مردم فروشان و قداره پرستان، راه به جايى نخواهند برد. وى هيچ گاه ايمان و
اعتقاد مردم به خود را صرف مشاطه گرى سلاخان و ستبررويان «دوم خرداد» نکرد.
شاملو نه تنها در اشک اندوه و گل باران جوانان و زنان و آزادى خواهان، دنيا را ترک
کرد، بل که هيبت و ابهت او چنان بود که حتى خرخاکىهايى از قماش مهاجرانىها و فرخ
نگهدارها نيز در تابوتاش به احترام نگريستند. شايد انديشيده بودند که لکه ننگى بر
دامان اش بنشانند، چه روياى خرفتانهيى که «نشود دريا به پوزهى سگ نجس»!
به هر تقدير، با مرگ شاملو دوران تازهيى آغاز مىشود که سرماىاش از درون درک صريح
زيبايى را دشوار مىکند. شاملو را به يقين بايد تنها هنرورز مارکسيسست به معناى
راستين کلمه دانست و غيبت او را تلخترين و اندوه بارترين حرمان مارکسيسم و انسان و
آزادى رقم زد. وى که در حسرت جاى خالىى فروغ مرثيه ساز کرده بود که: «در انتظار تو
اين دفتر خالى تا چند، تا چند ورق خواهد خورد؟» بنا به جاى گاه والا و مقام
والاترين خود، اميد تورق اين دفتر خالى را براى قرنها، بى هوده و ياس آلود کرده
است.
آن چه به عهدهى ما مىماند، اين است که با جد و جهد در پى افکندن تاريخى در خور
تبار انسان، ياد او که شرف کيهان بود و آبروى زمانهى ما، لحظه لحظه زنده نگاه
داريم. کارىست بى گمان صعب و مردافکن، ليکن: آب دريا را گر نتوان کشيد، هم به قدر
تشنهگى بايد چشيد.
در زير سه قطعه شعر را که شاملو دربارهى تبعيض نژادى، ناسيوناليسم، و مذهب سروده
است، بخوانيد:
تبعيض نژادى
غوغا بر سر چيست؟
بى رنگان رنگيان را به بردهگى مىخوانند
مىگويند: به شهادت صريح سندى عتيق
نيم روزى در زمانهاى از ياد رفته
بازماندهگان طوفان بزرگ را بر عرشهى کشتى
به نمايش شرمگاه پدر مشترکمان
از خنده بى تاب کرديد
حاليا عارفانه به کيفر خويش تن در دهيد!
ناسيوناليسم
غوغا بر سر چيست؟
بىکارهگان هر گروه کنايتى ظريف را به نيش خنجر
گرد بر گرد خويش
خطى بر خاک کشيده بودند
که اينک قلمروى مقدس ما!
و کنون را بر سر يک ديگر تاختهاند
که پيروزمند مقدستر است!
چرا که اين برسختن را ميزانى ديگر به دست نيست
هياهو از اين جاست!
جنگ آوران خسته شمشير در يک ديگر نهادهاند تا حق که راست!!
مذهب
غوغا بر سر چيست؟
ظلمت پوشانى از اعماق برآمدهاند که مجريان فرمان خداييم
شمشيرى بى دسته را در مرز تباهى و انسان در نشاندهاند
و بر سفرهيى مشکوک جهان را به ساده ترين لقمهيى بخش کردهاند
ما و دوزخيان!
فرمان خداىام!
فرمان خدا چىست؟ خدا!!
برگرفته از: «بامداد»، ويژه نامهى احمد شاملو، انتشارات آرش،