شاعر (احمد شاملو) از زندگى مىگويد
١- آقا، من يک شاعرم، بى ذرهيى ادعا. يک چيزهايى مىدانم که نوبر هيچ بهارى نيست،
و در عوض بسيار چيزها است که نمىدانم. براى خودم خلقياتى دارم. درست مثل باقى
مردم. مثل بسيارى ديگر زير بار زور و «بايد» و «نبايد» و اين جور حرفها نمىروم،
دست احدالناسى را نمىبوسم، جلو تنابندهيى زانو نمىزنم، و از تنها چيزى که وحشت
دارم اين است که روزى از خودم عقم بنشيند و بدين جهت از اين که مبادا آزارم به کسى
برسد دست و دلم مىلرزد. طبعا اينها «صفات شخصى» خوبى است که البته در خيلىها
هست، ولى کوچکترين ربطى به درستى يا نادرستى استنتاجات و عقايد شخصى ندارد. کسانى
مرا به عنوان يک شاعر جدى متعهد پذيرفتهاند. خب، ممنون! - کسانى هم مردهى مرا به
زندهام ترجيح مى دهند، که قطعا علتى دارد.
٢- مىتوانم بگويم آثار من، خود شرح حال کاملى است. من به اين حقيقت معتقدم که شعر
برداشتهايى از زندگى نيست، بلکه يک سره خود زندگى است. خوانندهى يک شعر صادقانه،
روراست با برشى از زندهگى شاعر و بخشى از افکار و معتقدات او مواجه مىشود.
٣- پاييز خشمآلود در آخرين شعلههاى بى نور و حرارت آذر سوخته خاکستر شده بود،
تازه تازه زمستان با اشکهاى ريز و تند ابر پارههاى دى ماه پيدا مىشد، و من و
بدبختى با هم به جهان مىآمديم! پاييز در پنجههاى خشک و لاغر و يخ زده آخرين دقايق
آذر ماه خفه مىشد و نارنجهاى زرد مىرسيد؛ و جنگلهاى انبوه در تودهاى متراکم مه
گم مىشد؛ و من به دنيا مىآمدم... (مونتاژ بى مزهى تهران در دل جنگلهاى مازندران
به قلم آقاى ميم! «ا. ش»)
من به دنيا آمدم... براى تولد من جشنى گرفته نشد؛ غير از همان چراغ نفتى کوچک
هميشهگى چراغى روشن نکردند؛ صداى دف و تارى به هوا نرفت؛ آواز مطربى به گوشها
نرسيد؛ و غير از زنان همسايه کسى دعوت نشد...
زنان همسايه با اشک مادر شستشويم دادند و جسم سرد و لاغرم را با آههاى هم او گرمى
بخشيدند، در قنداقهيى که از يک پيراهن قديمى و کهنه مادرم تهيه شده بود پيچيده
شدم؛ ميان گهوارهى مستعملى که صداى خشک چوبهاى ترکيدهاش لالايى خستهکنندهيى
مىگفت، قرار گرفتم؛ و چشمهاى کبود و پر ترسم بسته شد... من به خواب رفتم. و آسمان
مىغريد، و توفان پنجه به در مىکشيد، و باد در سيمها غوغا مىکرد... (اينها
انشاى آقاى م است که خواسته حرفهاى مرا دراماتيزه کند! «ا. ش»)
٤- مىدانيد؟ من در خيابان صفى عليشاه متولد شدهام. در يک خانه قديمى که اندرونى و
بيرونى داشت، و از سه طرف زيربنا بود با هيجده و نوزده نفر سرنشين. اين خيابان
شباهتى به خيابان زندهگى داشت... شلوغ و درهم.
حوادث اين خيابان نيز چون حوادث زندگى بود. اما شباهتى به تعريف و تعبير من نبرده
بود. از هفت هشت سالهگى اين موضوع را بو کشيدم.
بعد که وارد اجتماع شدم اين «صفى عليشاه» همه جا حضور داشت و من، اين شاملوى قرن
چهاردهم هجرى، که بازماندهيى از شاملوهاى عهد محمود افغان بود، حس مىکردم که همه
خيابانهاى جامعه، خيابان صفى عليشاه است... وقتى فکر مىکنم کودکى و جوانى من
مصروف تحمل چيزهاى محقر و مبتذل شده است، عقم مىگيرد. کودکى براى من يک کابوس بود.
نوجوانى نيز مثل يک کابوس گذشت. جوانى را صرف «تعبير» اين کابوس کردم، ولى هيچ گاه
تعبيرى قانع کننده براى آن نيافتم. مثل معبرى که رسمالخط تعبير را نمىداند... اين
خصوصيت همهى بچههاست.٥- موضوع ديگرى که به طور قطع زمينه ساز اصلى روحيات من شد و
در زندهگيم اثر تعيين کنندهاى داشت، پنج سالى پيش از آن اتفاق افتاده بود: حضور
ناخواستهى اتفاقى من در مراسم رسمى شلاق خوردن يک سرباز در خاش، با پرچم و طبل و
شيپور و خبردار و باقى قضايا. باغى بود در خاش به اسم «باغ دولتى» که گماشتهى پدرم
عصرها من و خواهرهايم را در آن گردش مىداد. سربازخانه ته اين باغ بود که ديوار و
حصارى نداشت و ميدان مراسم صبح گاهى و شام گاهى در فاصله باغ و خوابگاهها قرار
گرفته بود. شش سالم بود، اما سنگينى شقاوتى که در آن لحظه نتوانسته بودم معنيش را
درک کنم تا امروز روى دلم مانده است. در آن لحظه بى اختيار فرياد زنان و گريان به
آغوش گماشته پريده بودم. بيش از شصت سال پيش و، پندارى همين ديروز بود! گماشته که
ديد گريستن و فرياد کشيدن من تمامى ندارد، مرا به خانه برگرداند، اما منظرهى سرباز
که بر نيمکتى دمر شده يکى مثل خودش رو گردنش نشسته يکى مثل خودش رو قوزک پاهاش، و
يکى مثل خودش با آن شلاق دراز چرمى بى رحمانه مىکوبيدش، از جلو چشمم دور نمىشد.
منظرهى آن دهان که با هر ضربه باز مىشد، کج و کوله مىشد، اما سر و صداى شيپورها
و طبلها نمىگذاشت صدايى ازش شنيده شود از جلو چشمم دور نمىشد. گويا تا هنگامى که
خوابم ببرد، با هيچ تمهيدى نتوانسته بودند از گريه کردن و فرياد زدن بازم دارند تا
سرانجام پدرم از راه رسيده و با دو کشيده که از او خوردهام حيرت زده ساکت شدهام و
بلافاصله خوابم برده و بعد هم ماجرا را يک سره فراموش کردهام.چهار پنج سال بعد در
مشهد، که بيمارى کودک آزارى ناظم دبستانمان مرا از زندگى سير کرده بود دوباره آن
ماجرا به يادم آمد و اين دفعه با چه سماجتى... منتها اين بار «خودم» را بر آن نيمکت
يافتم. اولين بار که داستان هابيل و قابيل را شنيدم فکر کردم خودم در خاش شاهد عينى
ماجرا بودهام. گاهى مفهوم نفرت در قالب آن برايم معنى شده است، گاهى احساس
بيگناهى. و بيشتر، از طريق آن به درک عميق چيزى دست پيدا کردم که نام دردانگيزش
وهن است، محصول احمقانه تعصب...
وقتى در سال سی و سه، صبح از بلندگوى زندان خبر اعدام مرتضى کيوان (انسان والايى که با
نخستين گروه افسران خيانت ديدهى سازمان نظامى اعدام شد. خود وى نظامى نبود.) را
شنيدم، بى درنگ آن خاطره برايم تداعى شد و عصر که روزنامه رسيد و عکس او را طناب
پيچ شده به چوبهى دار حال فرياد زدن ديدم، دهان آن سرباز جلو چشمم آمد که به
قابيلهاى خود اعتراض مىکرد. فرقى نداشت. آن نه تاى ديگر هم مرتضا بودند. ماهان
کوشيارهايى (قهرمان گنبد فيروزهيى از هفت پيکر نظامى گنجهيى.) که غول را خضر
پنداشته بودند. آنها روى همان تخت شلاق وهن و شقاوت مرده بودند... يک اتفاق روزمره
که من در شش سالهگى برحسب تصادف با آن برخورد کردهام، به تمامى شد زيرساخت فکرى و
ذهنى و نقطهى حرکت من.
٦- هشت سالم بود، تابستان مادرم ما را برداشت برد نيشابور، ديدن خالهام. حياط
بزرگى داشتند با باغچههايى به شکل تپه که بر آنها اطلسى کاشته بودند. نخستين
تجربهى من از گل. اطلسىها در تمام طول روز به خواب مىرفتند، پژمرده وار، شل و ول
و آويزان. عطرى نداشتند و از تماشاى آنها در آن وضع دل آدم مىگرفت. غروب که
سايهى ديوار تمام سطح حياط را مىپوشاند، سربازى که گماشتهى شوهرخالهام بود با
پاى برهنه و پاچه هاى شلوار بالازده آبپاش به دست ميان حوض و باغچهها مىرفت و
مىآمد و تپههاى کوچک رنگارنگ را به تفضيل تمام آب مىداد. گرماى کويرى که از حياط
مىپريد، کنار باغچه فرش مىانداختند. شام را آن جا مىخورديم و شب را آن جا
مىخوابيديم. آن وقت آسمان پر ستارهى کويرى بود و عطر مستى بخش اطلسىها که تمام
شب، رشته رشته، مىآمد. تار به تار و نخ به نخ.
وسطهاى روز، هنگامى که آفتاب عمودتاب سايهيى در حياط باقى نمىگذاشت، سر و کلهى
شوهرخاله پيدا مىشد. عبوس و گوشت تلخ. و ناهار را که مىخورديم ما را با خودش
مىبرد به حوض خانه که وادار به خوابيدنمان کند و خودش بنشيند به دود کردن ترياک.
اين حوض خانه به راستى تماشايى بود. آن ضلعش که به حياط نگاه مىکرد به جاى پنجره
طاق نماهايى داشت که با کاشى شطرنجى بالا آورده بودند. جلو آفتاب را مىگرفت و حوض
خانه را به نور مهتابى روشن مىکرد. حوض دراز وسط هم که به عرض يک متر و عمق يک وجب
در طول زير زمين قرار گرفته بود، آسترى از کاشى آبى داشت و فوارهى کوچکى در ميان
آن بود که دو باريکهى آب از آن بيرون مىجهيد، گاهى خاموش و گاهى با صداى مردد.
طرف مقابل نورگيرهاى مشبک، سرتاسر، از سکويى تشکيل مىشد که بر آن چهار حجرهى کوچک
بود، طاق طاقى، با عمق حدود يک متر، و در ميانشان حجرهى بزرگترى بود به عنوان
شاهنشين، که شوهرخاله در آن به کار خود مشغول مىشد و هر يک از ما و کودکان خود را
براى خواب به يکى از آن حجرهها مىفرستاد.نوارهاى متشکل از سه رديف کاشى شش گوشه
سراسر ديوارهاى پرخم و پيچ فراز سکو را در داخل و خارج اين حجرههاى کم عمق
مىپيمود. از اين سو به آن سو. نمىدانم کاشى سفيد بود با نقش آبى، يا آبى بود با
نقش سفيد. اما نقش واحدى که در تمام اين کاشىها مکرر شده بود، تصوير مردى بود که
من آن را «امير ارسلان» مىپنداشتم، شاهزادهيى با خود و زره و زانوبند و کمان و
کمر، که زانو بر زمين زده بود و با چشمهاى غم زدهاش مىخواست چيزى بگويد، من در
بحر او مىرفتم و چندان در او تجسس مىکردم که خوابم مىبرد...
خاطرهى آن حوض خانه را يک سره از ياد برده بودم تا سال ٥٥ که در اوج اختناق تصميم
به جلاى وطن گرفتم، اميدى به بازگشت نداشتم و از همان لحظهى تصميم، همه فشار غربت
بر شانههايم افتاد... چند شب پيش از حرکت، ناگهان خاطرهى آن حوض خانه پس از چهل و
چهار سال در ذهنم نقش بست. فضاى فيروزهيى آن بر سراسر زمان و مکان گسترش يافت و يک
لحظه چنين به نظرم آمد که آن چه به دنبال خود باقى مىگذارم، آبى است. وطنى که ترک
مىگويم، آبى است و ترانهى آبى از اين تصور زاده شد.
٧- بله کودکى بدى داشتم. اصلا نمىخواهم به خاطر بياورم. کودکى من پر از پريشانى و
انتظار بود. انتظار براى همه چيز... و بد. از آن بدتر دورههاى نخستين سالهاى
جوانى من است. روزگارى که هر ساعتش يک عمر مىگذشت. من گير کرده بودم. در لانهى
مورچهها. تلاشى که براى رهايى خويش انجام دادم، سخت و عبث و دردناک و طولانى بود،
من فقط همين چند سال را زندهام. اين پنج شش سالهى اخير، تازه فرصتى براى نفس
کشيدن پيدا کردهام...
همهى بزرگها آرزو دارند که باز به بچهگى رجعت کنند... فکرش را بکنيد که تحمل
شکنجهى دوم چقدر از شکنجهى اول سختتر و دشوارتر است. وقتى به دوران کودکى و
جوانى خود فکر مىکنم، نتيجهيى که به دست مىآورم هميشه يکى است: من حاضر به
بازگشت نيستم.
٨- من کودکى سخت بى نشاطى را گذراندم و جوانى بى رحمانه تنهايى. کسى
را نداشتم که راه و چاهى نشانم بدهد و در نتيجه سالهايم بيهوده تلف شد. از ده
سالهگى مىنوشتم، ولى موقعى که اولين شعر «خودم» را نوشتم (سال ١٣٢٩) بيست و پنج
ساله بودم. پانزده سال تمام از دستم رفته بود... رو کلمهى «خودم» تکيه کردم. چون
کشف «خود» براى من کم و بيش از اين سال شروع مىشود و تا ١٣٣٦ (سال چاپ هواى تازه)
هشت سال به تجربهى سخت کوشانه مىگذرد. يا بهتر بگويم رياضت کشانه. تجربهيى که در
نهايت امر هم، مجبور بودم خودم تنها به شکست يا توفيقش راى بدهم... محيط خانوادگى
همه چيز مىتوانست از من بسازد جز يک شاعر. محيط مدرسه، تا دبستان بود جهنم بود و
تا دبيرستان بود يک گمراه کننده... قضاوت خودم اين است که شعر در من التيام يافتن
زخم موسيقى است. من مىبايست يک آهنگ ساز بشوم که فقر مادى و فرهنگى خانواده
غيرممکنش کرد. موضوع را در شرح حال گونهيى نوشتهام...
٩- در مشهد زندهگى مىکرديم و من کلاس چهارم دبستان بودم، زندهگى ما زندهگى
بسيار وحشتناکى بود به دليل کار و کاراکتر پدرم. او (در محيط کارش) آدمى بسيار عصبى
و غيرمتحمل بود، هيچ چيز را تحمل نمىکرد، خصوصيت نظامى داشت، شغل اصليش هم همان
بود، شغلش و تربيتش و درسى که خوانده بود با آن نهاد غيرمتحمل خودش دست به دست هم
داده بود و موجود عجيب و غريبى ساخته بود که دو روز در يک جا نمىماند و دوام
نمىآورد. به تهران و شهرهاى بزرگ هم راهش نمىدادند، در نتيجه تا آنجايى که من
يادم مىآيد و تا وقتى که بازنشسته شد، همهاش در نقاط بد آب و هوا مثل خاش و
سيستان و زابل و چاه بهار و ايرانشهر و جاهاى عجيب و غريبى که شايد اسمش را هم
نشنيده باشيد، جاهايى مثل مگس، سرباز و خاکستر در جنوب ايران پرتابش مىکردند.
١٠- ... در همسايهگى خانه ما يک خانواده متمول ارمنى مىنشست که دو دختر رسيده
داشت و هر دو مشق پيانو مىکردند. چيزهايى مىنواختند که چون نقش سنگ در ذهن
نآمادهى من ماند و بعدها دانستم اتودهاى شوپن بوده است.
احساس عجيبى که از اين تمرينها و به خصوص از صداى پيانو (که سالهاى بعد، روزى که
اين مطالب را با نيما در ميان نهاده بودم در تاييد حرف من گفت «پيانو صداى مادرانه
همه جهان را منعکس مىکند») در من به وجود آمد، مرا يک سره هوايى موسيقى، ديوانه
موسيقى، کرد.براى اين که بهتر بشنوم از خرابهى پشت خانهمان که انبار سوخت
نانوايى مجاور بود، راهى به پشت بام خانه پيدا کردم و ديگر از آن به بعد کارم در
آمد! دزدکى به پشت بام مىخزيدم، پشت هره دراز مىکشيدم و ساعتها و ساعتها به
ريزش رگبارى اين موسيقى که چيزى يک سره ناشناس و بيگانه بود، تسليم مىشدم. يک بار
همان جا خوابم برده بود و دنيا را به دنبالم گشته بودند. کتکى که من از اين بابت
خوردم، هم چون رنج شهادت اصيل بود و موسيقى را در جان من به تختى بلندتر برنشاند.
چيزى که در راه آن مىتوان (و بايد) رنج برد، تا وصل آن قدرت مسيحايىاش را بهتر
اعمال کند. معشوقى که در آن فنا بايد شد. (شنيدن آن قطعات موسيقى، آن چنان آتشى در
من روشن کرد که سالهاى سال اصلا زندگى من به کلى زير و رو شد). (شاملو، پيرنيا،
همان) موسيقى تمام وجودم را تسخير مىکرد. و چون نمىدانستم موسيقى چيست، در من
حالتى به وجود مىآورد شبيه نخستين احساسهاى ناشناخته بلوغ. ملغمهى لذت و درد،
مرگ و ميلاد، و خدا مىداند چه چيز... و اين شوق ديوانه وار موسيقى تا چند سال پيش
هم چنان در من بود... موسيقى، شوق و حسرت من شده بود، بى آن که دست کم بدانم که
مىتواند شوق و حسرت آدمى باشد. پس شوق و حسرتم نيز نبود، ياس مطلق من بود: ياس
دخترى که مىبايست پسر به دنيا آمده باشد و دختر از کار درآمده! و بى گمان امروز
هم، در من، شعر، عقده سرکوفته موسيقى است... بارى از حسرت و ناتوانى و ياس بر دلم
بود. ياس از «وصل موسيقى» و من بعد از آن ديگر هرگز رو نيامدم. ديگر هيچ وقت بچهى
درسخوانى نشدم. و درستش را گفته باشم: سوختم!لنگ لنگان، با حداقل نمرهاى که مىشد
گرفت از کلاسى به کلاسى مىرفتم بى اين که هيچ چيز بياموزم. چون مىدانستم که بايد
حسرت موسيقى را با خود به جهنم ببرم، ديگر دست و دلم به کارى نمىرفت: حالا که من
نتوانستهام پيانو داشته باشم و نمىتوانم آن باشم که دلم فرياد مىکشد، پس ديگر
ولش کن! دنيا و فردا برايم «تمام» نشده بود، اصلا وجود نداشت. من معمولا مىرفتم
توى سوخت دان نانوايى که پشت خانهمان بود، راهى پيدا مىکردم و روى پشت بام
مىرفتم.
١١- حتا اين که آدم کجا زندهگى مىکند و همسايهاش کى باشد ممکن است راه اصلى
زندگىاش را تعيين کند، شعر در من واقعا عقدهى موسيقى بود، درست همان طورى که نقش
قالى عقدهى موسيقى و رقص است. به اين شکل سر ريز کرد و جوشيد و خود را نشان داد.
٭ ٭ ٭
- پس در واقع شنيدن صداى پيانوى آن دو دختر ارمنى بود که از يک بچهى نظامى خشن،
شاعرى پر احساس ساخت؟
- من بچه نظامى نبودم، خشن نبودم.
- چطور ممکن است، بالاخره روحيهى يک نظامى در بچههايش اثر مىگذارد.
- نه اين طور نيست، وگرنه بتهون هم بايد ژاندارم مىشد.
پدرم را تقريبا نمىديدم، ولى شايد تنها موجودى بود که من هم چنان دوستش دارم و غم
نداشتنش را مىخورم. براى خودش آدم عجيب و غريبى بود... از مادرم چيز زيادى ندارم
بگويم (جز اين که) ما را خوب سرپرستى مىکرد، يا بهتر بگويم خوب به دندان مىکشيد و
از اين کوره ده به آن کوره ده مىبرد. به هر حال يک طورى بزرگمان کرد. او همهى
زندهگىاش را فداى ما کرد. اين سپاس را بايد از او داشته باشيم. اگر زندهگىمان
ارزشى داشته باشد. او از وقتى که بچه دار شد، شوهر را فراموش کرد و خود را فداى ما
کرد، به قول خودش پنج سال پنج سال پدر ما را نمىديد، به همين دليل هر وقت مىديد
بعد از نه ماه يک خواهر براى ما مىزاييد.
- بالاخره آن دخترهاى ارمنى مسير زندگى شما را عوض کردند و شما را به راهى که حالا
يک شاعر بزرگ شديد انداختند، نه؟ منظورتان همين بود؟
- واقعا عوض کردند، چون من بچهى بسيار درس خوانى بودم، بعد از اين که ما از مشهد به
بم که آن زمان پرت و دور افتاده بود رفتيم، من به کلى چيزهايى را گم کرده بودم بدون
اين که واقعا بفهمم چى را گم کردهام، همين موسيقى را که شايد تا سال ٣٥ يا ٣٦ من
هنوز کوشا بودم که پيانويى دست و پا کنم و دنبال موسيقى بروم. البته دو سالى موسيقى
خواندم، ولى نشد ديگر، زندهگى نگذاشت که دنبالش بروم.
- من (پيرنيا) که به سراپاى آيدا و آنوش (خواهر آيدا) اين دو زن ارمنى خيره شده
بودم، زير لب گفتم: مثل اين که بالاخره گشتيد و شبيه آن دو را پيدا کرديد و يکى از
آنها همسرتان شد.
- مثل اين که ندارد، دقيقا و تحقيقا من گشتم، جستجو کردم و آن را پيدا کردم. آشنايى با آيدا که در زندهگى من خيلى زياد موثر بود. باز معلول يک اتفاق بود. ما همسايه بوديم، اين هم معلول يک اتفاق بود، خيلى عجيب و غريب بود آمدن و همسايه شدن اين خانواده با ما... (شاملو، پيرنيا، همان)
٭ ٭ ٭
١٢- سال پنجم را در زاهدان با بى ميلى بيمارگونهيى به آخر رساندم. همهاش را در
خواب. نصفه سالى در طبس و نصفه سالى در مشهد به بلاتکليفى گذرانديم و سرانجام، آخر
سال، دوباره به زاهدان برگشتيم و کلاس ششم را با معدلى حدود ده در آن جا تمام کردم.
مدرسه برايم زندان بود.
در اين يک سال اخير، حادثهيى پيش آمد که زخم موسيقى مرا کم و بيش شفا داد تا جا
براى زخم تازهيى باز شود: پدر بزرگ مادريم - ميرزا شريف خان عراقى - مرد باسواد
کتاب خوانى بود (مرد به تمام معنى روشنفکرى بود. با آن که در آن سالها کسى جرات
نمىکرد در استکان بزرگ چاى بخورد - چون مىگفتند کمونيست است - او روسى را به خوبى
حرف مىزد و بيشتر کتابهايش به زبان روسى بود و مقدار زيادى هم کتاب ايرانى داشت.
مدير ايرانى شيلات بود) پيرمرد براى خاطر مادرم از شغل مهمى که داشت دست کشيد و پيش
ما آمد که دختر دربدرش را سرپرستى کند. مردى بود به تمام معنا آراسته، با تربيت
اشرافى روسى قديم، که در محيط ديپلماتيک دورهى تزار ساخته شده بود. کتابهايش به
رگ جانش بسته بود. چند صندوق کتاب داشت و من شروع کردم به خواندن کتابهايش. دقيقا
دوازده سالم بود و درست يادم است اولين چيزى که خواندم قصه کوتاهى بود از هانرى
بوردو به نام مطرب و به ترجمهى پرويز ناتل خانلرى در نشريهى کوچکى به اسم
«افسانه» که مرتبا براى پدربزرگ مىآمد. اين قصهى کوتاه رمانتيک سه چهار صفحهيى
که فقط به خاطر کوتاهيش براى خواندن انتخاب شده بود، آتش مطالعه را در من روشن کرد
و جانشين اندوه مايوسانهى موسيقى شد.١٣- من از نه و ده سالگى مىنوشتم. داستانش را
برايتان خواهم گفت. مىنوشتم، اما پدر و مادر نه فقط تشويقم نمىکردند و حتا
نوشتههايم را نمىخواندند، تو سرم هم مىزدند که عوض اين مزخرفات بنشين درست را
بخوان. منتها چون شوقش در جانم بود، نمىتوانستم از نوشتن خوددارى کنم. با اين که
تا کلاس سوم بچهى تيز و باهوشى بودم، ناگهان خنگ شدم. به جاى درس و مشق و حل
مسالهى حساب و پاکنويس ديکته، يا رو پشت بام به پيانوى دخترهاى همسايه گوش مىدادم
و يا تو زيرزمين چيز مىنوشتم. به قول جناب سرهنگ ابوى: «هر چه کرديم آدم نشدى».
کارگرى تو خانه داشتيم به اسم غضنفر که خواندن و نوشتن بلد بود و به دلايلى
نمىخواست سر به تن من باشد، نوشته هاى مرا زير سنگ هم که قايم مىکردم پيدا مىکرد
مىآورد مىداد دست ناظم دبستانمان و مىگفت به جاى درس خواندن اين ياوه ها را
مىنويسد، مادرش استدعا دارد تنبيهش بفرماييد. که البته روح مادرم هم خبر نداشت.
مقام نظامت هم، از خدا خواسته، ترکهى انارش را از پاشير آب انبار مىآورد مرا
مىخواباند تا مىخوردم مىزد. خدا بيامرز عاشق فلک کردن بچهها بود، چقدر مرا فلک
کرده باشد خوب است؟
با وجود اين تا چهارده سالهگى اتفاقات زيادى افتاده بود. اگر سالها را با هم قاتى
نکرده باشم. انگار يازده سالم بود که ادبيات، با خواندن ترجمهى يک قصهى کوتاه،
همهى شوق و شور مرا به خودش اختصاص داد و حالا تو چهارده سالهگى بهترين
نويسندهى نه فقط کلاس دوم که شايد همهى دبيرستانمان بودم، چون که انشاهايم سرصف
براى شاگردان خوانده مىشد. تشويق احمقانهيى که باعث شد خيال کنم نويسندهى
نابغهيى هستم. تصور خطرناکى که حسينقلى مستعان بى اين که خودش بداند پس از مدتى از
آن نجاتم داد. سال ١٣١٩ در تهران.مستعان هفته نامهيى داشت به اسم بى مسماى راهنماى
زندگى. گمان مىکنم دو سالى منتشرش کرد تا عباس مسعودى توانست تختهاش کند. از
شمارهى دوم و سوم مجله بود که به افتخار هم کارى خودم نائلش فرمودم و هر روز پاى
پياده خودم را از دروازهى شميران به دفتر مجله در چهار راه حسن آباد رساندم و
نوشتههايم را با غرور تمام گذاشتم روميزش، که البته تا شماره آخر يک سطرش را هم
چاپ نکرد که نکرد. اما اطلاعات فرهنگى که جاى آن را گرفت با خاصه خرجى تمام همانها
را با تزيينات چشم گير تو صفحهى ادبيش به چاپ رساند. هر هفته يکيش را. چيزى که
برخلاف تصور، برايم هيچ شکوهى نداشت. چيزهايى که اين مجله با آن همه آلنگ و دولنگ و
زلم زيمبو چاپ مىکرد، همان چيزهايى بود که مستعان پاره مىکرد و مىريخت تو سبد
کاغذ باطله زير ميزش، مگر نه؟ ديگر اين قدرها که بى شعور نبودم. در واقع مجلهى
اطلاعات هفتگى باعث شد «من» تا سال ١٣٢٩ قدم از قدم برندارم.
نکتهى مهم اين بود که من براى پيشرفت در کارم نياز به مطالعه و خودآموزى داشتم و
احدالناسى نبود که اين را به من گوشزد کند. خيال مىکردم همان از کيسه خوردن کافى
است. حتا آشنايى و حضور در محضر نيما هم آن قدر که مجالست با فريدون رهنما کارساز
افتاد، خيرى براى من نداشت. ناسپاسى نمىکنم. من از نيما بسيار چيزها آموختم و
توانستم يکى از شاگردان خوبش بشوم و درسهايش را بياموزم. اما من تا در کنار نيما
بودم، فقط تقليد او را مىکردم و تنها با شناختن فريدون بود که همه چيز از بيخ و بن
تغيير کرد. پيش از هر چيز چنان افقى به روى من گشوده شد که توانستم جاى واقعى خودم
را انتخاب کنم و خودم را در موقعيت بشناسم. چيزى که تا شناسايى نشود هر کوششى را
عقيم مىگذارد. و ديگر اين که دانستم ما به نحو غم انگيزى از تاريخ عقبيم! و ديگر
آن که دانستم ما به چه وضع فلاکت بارى از تجربه هاى دنيا بى خبر ماندهايم و براى
رسيدن به سطح جهانى چه مجاهدهيى بايد بکنيم.١٤-... سال١٣٢٠ من جوانکى در حدود
پانزده سال و نيمه بودم. جوانکى که در سکوت خفقان آميز دورهى رضاخان و در محيطى
کاملا بيگانه با آن چه در ذهن من بود، در خانهى يک افسر ارتش، افسرى که به خاطر
کله شقىهايش هميشه ماموريتهاى پرت و دور از مرکز به او مىدادند، خاش و چابهار و
سرحد افغانستان و امثال اينها، دو ماه آن جا، سه ماه فلان جهنم دره. ما هم چون
بچههاى آن خانواده بوديم، دربدر، جورى که من هرگز يک دوست واقعى نتوانستم براى
خودم داشته باشم. يعنى تا آن موقع که شخصيت آدم در حال شکلگيرى است، نه بده
بستانى، نه تربيت مشخصى، فقط خفقان و سکوت. همين. آن هم تو جاهايى که اگر فرياد هم
مىزدى فقط براى خودت فرياد زده بودى، مثل خاش و زاهدان. موقعى که رضاخان را بردند،
من بچهيى بودم زير ١٦ سال. بدون هيچ درک و شعورى. فقط يک چيز توى ذهن من فرو رفته
بود که روس و انگليس مانع پرواز کردن اين ملت بدبخت هستند و وقتى که آلمان با روس و
انگليس در حال جنگ است و ما تبليغات اينها را مىشنويم، يک بچه ١٥-١٦ ساله که هيچ
نوع سابقهى تفکر سياسى - اجتماعى ندارد فکر مىکنى چه حادثهيى برايش اتفاق
مىافتد؟ اين حادثه که اگر آن نياز به باليدن و شوريدن و گردن کشيدن در ذاتش باشد،
مىگويد من طرفدار آلمانم چون دارد دشمن مرا مىکوبد. من با اين ذهنيت و با اين
سادهگى وارد يک جريان ضد متفقين شدم که کارم به زندان کشيد و توى زندان بسيار
چيزها ياد گرفتم و بسيار آدمها ديدم. مثلا مهمترينشان على هيات بود، سرلشگر آق
اولى بودند. اينهايى که خيلى عنوان داشتند و کارمند و کارچاق کن دولتها بودند.
من همهى اين آدمها را که سى و دو سه نفر بودند و روسها ما را برده بودند در رشت
حبس کرده بودند، از نزديک ديدم... تجربهى بسيار جالبى بود.١٥- من در «بازداشت
سياسى» متفقين بودم، و اين با وضع يک «زندانى جنگى» فرق دارد. کشورمان هم در
سالهاى سياه جنگ دوم دچار لطمات جنبى و طيفى جنگ بود نه زير آوار مستقيم آن. با
وجود همهى اينها، وضع اسفناک من در آن شرايط سخت قابل بررسى است؛ چرا که به تمام
معنى پيازى شده بودم قاتى مرکبات، موجودى بودم به اصطلاح معروف «بيرون باغ». پسر
بچهيى را در نظر بگيريد که پانزدهسال اول عمرش را در خانوادهيى نظامى، در خفقان
سياسى و سکون تربيتى و رکود فکرى دورهى رضاخانى طى کرده و آن وقت ناگهان در نهايت
گيجى، بى هيچ درک و شناختى، در بحرانهاى اجتماعى سياسى سالهاى ٢٠ در ميان دريايى
از علامت سئوال از خواب پريده و با شورى شعله ور و بينشى در حد صفر مطلق، با تفنگ
حسن موسايى که نه گلوله دارد نه ماشه، يالانچى پهلوان گروهى ابلهتر از خود شده است
که با شعار «دشمن - دشمن ما دوست ما است» نآگاهانه - گر چه از سر صدق - مىکوشند
مثلا با ايجاد اشکال در امور پشت جبههى متفقين آب به آسياب دار و دسته اوباش
هيتلر بريزند!
البته آن گرفتارى، از اين لحاظ که بعدها «کمتر» فريب بخورم و هر ياوهيى را شعارى
رهايى بخش به حساب نياورم براى من درس آموزندهيى بود؛...
٭ ٭ ٭
- در چه سالى بود؟
- در سال ١٣٢٢ به نظرم و ٢٣... و من ديدم اين آدمها را که نام و
آوازهىشان مثل صداى طبل تو کله مىپيچيد، چقدر حقيرند. سر يک تکه نان که اين از
توى بشقاب آن برمىداشت، دعواشان مىشد. خب، خود اين برخورد براى من يک دانشگاه
بود، که اين آدمهاى سياسى و ژنرالها و سرلشکرها و مديرکلها و آدمهايى در
پايهى وزرات، چه آدمهاى واقعا بى معنى و بى شخصيت و خالى و پوچى هستند. اين خودش
درس کوچکى نبود. بعد هم حوادث ديگر. منتها خوشبختانه من توانستم از هر حادثهيى درس
بگيرم، نه اين که با آن جريان خود را نابود کنم. مثلا برخورد من با حزب توده. من
بعد از ٢٨ مرداد به طور رسمى وارد حزب توده شدم، ولى اين ورود به حزب توده دو ماه
نپاييد براى اينکه من بلافاصله دستگير شدم و بلافاصله تو زندان برخوردم به اين
واقعيت که حزب چه آشغال دانى عجيب و غريبى است. که من به مسئول بند يک زندان
شمارهى يک قصر گفتم حتا استعفاى رسمى هم نمىدهم. براى اين که اگر استعفانامه
بنويسم، خودم را کثيف کردهام. همين طورى ولتان مىکنم. و اين جورى از آن حزب آمدم
بيرون. دو ماه شايد در مجموع به طور رسمى عضو حزب بودم و طبعا دورهى آزمايشى. به
هر حال من سعى کردم از جريانها درس بگيرم، حالا ديگر تا چه حد موفق شدهام
نمىدانم.
- شما بعد از شهريور١٣٢٠ شروع کرديد به فعاليتهاى ادبى و انگار در سال ١٣٢٣ بود
که اولين مجموعهتان را داديد؟
نه، سال ٢٦ بود.
- در باره اولين کارهايتان چه احساسى داريد؟ از اولين کار، منظورم پس از شناخت نيما
و تاثيرپذيرى از اوست.
- آن اول کار نبود. درست روز اول سال ١٣٢٥ بود، ما در تهران بوديم و با پدرم مىرفتيم
به ديدار نوروزى پيرترهاى خانواده. روى بساط يک روزنامه فروش، تو روزنامهى «پولاد»
چشمام افتاد به عکس نيما که رسام ارژنگى کشيده بود و تکهيى از شعر ناقوس او. يک
قلم مسحور شدم، پس شعر اين است. حافظ را پيش از آن خيلى دوست داشتم و غزلهايش را
به عنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نيما تو ذهن من جرقه زد، يعنى استارت را او
زد با شعر ناقوس.
- آشنايى با نيما، يعنى که بتوانيد رو در رو با او صحبت کنيد؟
- بله. نشانيش را پيدا
کردم، رفتم در خانهاش را زدم. ديدم مردى با همان قيافه که رسام ارژنگى کشيده بود،
آمد دم در. به او گفتم: استاد، اسم من فلان است، شما را بسيار دوست دارم و آمدهام
به شاگردىتان. (برخورد من با او خيلى ساده است. رفتم به منزلش، در زدم، خودش آمد
دم در، سلام کردم، نه استقبال کرد، نه شک و ترديدى از خودش نشان داد. طورى با او
برخورد کردم که دچار ترديد نشود. گفتم: اسمم «احمد» است فاميلم «شاملو» است و
دوستتان دارم. فهميد کلک نمىزنم. در من صميميتى يافته بود که آن را کاملا درک
مىکرد. حالا هم اگر «نيما»ى ديگرى پيدا شود من باز به خانهى او خواهم رفت و
خواهم گفت اسم من «احمد» است، فاميلم «شاملو» است. سلف شما را دوست داشتم. خود شما
را نيز دوست مىدارم.(رستاخيز، شمارهى ٤٥٣، پنج شنبه ٦/٨/ ١٣٣٥.) ديگر غالبا من
مزاحم اين مرد بودم و بدون اين که فکر کنم دارم وقتش را تلف مىکنم، تقريبا هر روز
پيش نيما بودم.
- افسانه را اولين بار شما با مقدمهيى چاپ کرديد؟
-
اولين چاپش نه، اولين چاپش تو روزنامهى عشقى بود، بعد من آن را به صورت کتاب در
آوردم.
- با مقدمه شما...
-
با مقدمهيى کوتاه که اصلا نمىدانم نيما چطور حاضر شد قبول کند که من برايش مقدمه
بنويسم. يک الف بچه بودم.
- آن موقع کسانى که دور و بر نيما بودند کىها بودند و کدام يک از آنها خاطرهى
خوشى در شما به يادگار گذاشته است؟
- يکى دکتر مبشرى بود، اسدالله مبشرى...
- ايشان همان است که ترجمه مىکنند و وزير دادگسترى...
-
بعدها. آن موقع وکيل دادگسترى بود و راجع به نيما شروع کرده بود تا روزنامهيى که
فريدون توللى و منشعبين درمىآوردند به بررسى کارهاى نيما. خيلى هم دوست داشتم او
را. آنجا با او آشنا شدم. يکى دوبار هم گويا با آلاحمد رفتيم پيش نيما. با
آدمهاى مختلفى آنجا برخورد کردم، اما براى من آن آدمها جالب نبودند. براى من فقط
خود نيما جالب بود، خود او برايم مطرح بود. مثلا ديدم انورخامهاى نوشته است: «يک
بار رفتم پيش نيما، ديدم شاملو خيلى با حرمت نشسته جلوى او. من اصلا يادم نيست که
انورخامهاى را آن جا ديدم يا نه. يا آل احمد يادم نيست نوشته که با شاملو رفتيم
پيش نيما، ولى من اصلا يادم نيست. براى اين که واقعا من فقط حضور نيما را مىديدم.
- هدايت چطور؟ با او از نزديک آشنا بوديد؟
-
با هدايت آشنا بودم، منتها آشنايىمان مثل آشنايى با نيما نبود که تقريبا جزو
خانوادهاش شده بودم. مثلا يک بار شراگيم که تب شديد کرده بود و عاليه خانم و نيما
سخت نگرانش بودند، آن جور که يادم است انگار پولى هم در بساط نبود، شمال کوچهى
پاريس کوچهيى بود که مىخورد به خيابان شاه، و آنطرف خيابان مطب دکتر باباليان
بود که از توى زندان روسها با هم آشنا شده بوديم و مرا بسيار دوست مىداشت. من
شراگيم را به کول کشيدم و چهار نفرى رفتيم به مطب دکتر باباليان. من به روسى به
دکتر گفتم که اين شاعر استاد من است، بچهاش مريض است و پولى هم نداريم، دواش را هم
بايد خودت بدهى... اين جورها جزو خانواده نيما شده بودم. گاهى هم نيما و عاليه خانم
به خانه ما مىآمدند، شامى مىخورديم و حتا شب هم مىماندند. با هدايت فقط در بيرون
ديدار دست مىداد، توى کافه قنادى فردوسى يا جاهاى ديگر.
- بين سالهاى ٢٦ تا ٣٢ که فعاليتهاى فرهنگى عمدتا گرايشى داشت به حزب توده...
منظورم اين نيست که همه عضو بودند، به هر حال شاعران و نويسندگان و متفکرين حداقل
نخ مىدادند... حزب توده با چه تشکيلاتى و با چه جهان بينى و ويژهگى توانست همه
روشنفکران را به خود جلب کند؟ که حداقل سر برگردانند و به سوى نظرگاه حزب نظر
اندازند؟
-
اين را با يک تمثيل بايد روشن کرد: ببين يک اتاق است که ما توش حبسيم، حالا ناگهان
در يکى از ديوارهاش يک حفره ايجاد مىشه. طبيعى است که همه از آن حفره مىرويم
بيرون. يکهو يک حزبى پيدا شد با يک افکار تازه. البته اين افکار نه توى اساسنامهى
اين حزب نوشته شده بود و نه تو نظام نامهاش. اين افکار فقط افکار درون محفلى بود.
براى ما از آن طريق بود که حزب جذابيت پيدا کرد. قهرمان پرستى هم که تو ذات
آدمهاست و معمولا آدمها قهرمان پرستند. چه بخواهيم و چه نخواهيم و چه درست و چه
نادرست.حتا شخصيت آن مردک عوضى، استالين، که به عقيدهى امروز من يکى از بزرگترين
جنايت کارهاى تاريخ بود، براى اين که يکى از راه حلهاى معضل زندهگى توده هاى مردم
را که مىتوانست سوسياليسم باشد و مىتواند هم باشد و به عقيده من هست هم، يعنى اين
تنها مورد را هم فداى قدرت طلبى ديوانه وار خودش کرد. ما که اين را نمىدانستيم. و
تازه به دليل پايين بودن سطح فرهنگ و نداشتن تجربه و کمبود تعقل، شخصيت پرست هم که
بوديم. پس کشيده شديم به طرف حزب توده. توقع نمىشود داشت که ما بايست مثلا
مىرفتيم سومکايى مىشديم يا عضو حزب بقايى مىشديم. به هر حال ما رفتيم آن جا.
اولين تجربهى ما هم با آنها شکست بود. سال ٣٢. من اواخر ٣٢ به زندان رفتم و به
عيان ديدم که اين راه به ترکستان است و همان طور که گفتم حتا استعفا هم ندادم. يعنى
در واقع به جاى استعفاى رسمى گفتم مارو باش که افسارمان را دادهايم دست اينها.
- شما در مجموعه شعر «قطع نامه» شعرى داريد براى تقى ارانى به نام قصيده براى انسان
ماه بهمن. راجع به اين شخصيت چه فکر مىکنيد؟ مخصوصا بعد از گذشت اين سالها و
آنچه بر سوسياليسم مىگذرد؟
-
ارانى يک انسان دانا و هوشيار و کوشا و صميمى و شرافت مند بود، بر خلاف ديگر سران
حزب توده. و تا آن جا که در بارهاش نوشتهاند و خواندهايم، رفتارش در زندان
پايداريش و مقاومتش تا حد مرگ حسابش را از ديگران که سردمدار حزب توده باشند، جدا
مىکند. ديگرانى که از همان اول خيانت کردند و لو دادند و هم کارى کردند، در قياس
با شخصيت پايدار و مقاوم آدمى که به هر حال زندهگى خود را گذاشت پاى عقيدهاش. هر
کسى که زندهگى خود را پاى عقيدهاش بگذارد، مثلا يک گاوپرست که جانش را فداى حماقت
گاوپرستى بکند، براى من حرمتى ندارد، ولى خوب حساب اين آدم با ديگران جدا بود.
- راجع به مرتضا کيوان چى؟...
-
مرتضا براى من واقعا يک انسان نمونه بود. يک انسان فوق العاده که من هيچوقت
نتوانستم دردش را فراموش کنم. هيچوقت. درد اين که آدمى با آن همه شعور و
بالندهگى و نيک مردى ذاتى و انسانيت را بگيرند همين طورى مثل يک گنجشک گردنش را به
پيچانند. هر دردى براى آدميزاد کهنه مىشود. مرگ مادر، مرگ پدر. ولى هيچ وقت غم او
برايم کهنه نشده، هميشه مثل اين است که حادثه همين امروز صبح اتفاق افتاده. او هم
در واقع يکى از فداشدهگان حماقت يا رذالت کميتهى مرکزى حزب توده بود.
- چطور با مرتضا کيوان آشنا شديد؟
-
با مرتضا برحسب تصادف آشنا شدم، يعنى در جمعى از دوستان که جايى جمع مىشديم و براى
هم شعر و قصه مىخوانديم با او آشنا شدم و اين آشنايى همان طور از روز اول، انگار
که صد سال بود ما هم ديگر را مىشناختيم ادامه پيدا کرد، من از او بسيار چيزها
آموختم.
- وارتان چطور؟ شما شعر مشهورى داريد «وارتان سخن نگفت»...
-
بله وارتان... به طور اتفاقى در زندان موقت آشنا شدم. که آثار کندن پوست، روى صورتش
بود. محکوم شده بود به حبس، اما دوباره يک باباى ديگر لوش داد و پاى او هم تو
پرونده ديگرى کشيدند وسط و دوباره او را زير شکنجه بردند که اين دفعه از بين رفت.
فقط يک بار تو زندان موقت ديدمش، اما مقاومتش يک حماسه بود. از احدى اسم نبرد و زير
شکنجه مرد.
- در واقع پس در شعرى که براى وارتان گفتهايد، او سمبلى از گروهى کثير از مبارزان
است که در زندان بر سر آن چه بايد ايستاد و مقاومت کرد، ايستادهگى و پايمردى
کردهاند. نکتهى جالبى که در طول آشنايى با شما نظرم را جلب کرده اين است که هر
موقع با شما راجع به شعر صحبتى داشتهام پاى سياست به ميان آمده. آيا شعر از سياست
جدا ناشدنى است؟
-
اسمش را سياست نگذاريم، براى اين که سياست آن قدر کثيف است که حتا اگر غبارش به
دامن شعر بنشيند، آن را آلوده مىکند. اينها شعر سياسى نيست، شعر اجتماعى است و در
ستايش انسان. چون سياست در ذاتش جز رذالت و پدر سوختهگى و فريب و دروغ و چاخان و
تبليغات و اين حرفها چيزى نيست.
- پس اين در واقع انسان و اجتماع است که شعر شما با آن آغاز شده؟ در سال ١٣٣٢ که
براى بار دوم به زندان افتاديد علتش چاپ کتاب آهنها و احساس بود يا...
-
نه، بر سر روزنامهى «آتش بار» بود. من سردبير روزنامهى «آتش بار» بودم که
روزنامهيى ضد سلطنتى بود و يک دوره آن هم ضميمهى پرونده.
- چند سال محکوميت گرفتيد؟
-
محکوميت نگرفتم، مرا به استناد مادهى پنج حکومت نظامى دستگير کردند که مىگويد: در
زمان حکومت نظامى، دولت هر کسى را بخواهد مىتواند بدون اعلام اتهامش بازداشت کند،
چون در حکومت غيرنظامى هر کسى را دستگير مىکنند بايد ظرف ٢٤ ساعت علتش را به او
بگويند. درست هم يادم نيست که يک سال نگهام داشتهاند يا ١٣ ماه.
- در اين دوران زندان شعرى هم نوشتيد؟
خيلى از شعرهاى «هواى تازه» محصول زندان است. مثلا همين شعر در اين جا چار زندانست،
آن شبانهها، و شعرى که زندهگىست، از همان شعرهاى زندان است.
- در زندان چه احساسى داشتيد که از يک سو دورويى و رذالت رهبرى را مىديديد و از
سوى ديگر مقاومت افرادى که به خاطر آرمان خواهى خودشان به اين حزب پيوسته بودند و
آنجور از خودگذشتهگى نشان مىدادند؟
- وارتان سالاخانيان پس از کودتاى ٢٨ مرداد ١٣٣٢
گرفتار شد، هم راه مبارز ديگرى - کوچک شوشترى - زير شکنجه ددمنشانهيى به قتل
رسيدند و به سبب آن که بازجويان جاى سالمى در بدن آنها باقى نگذاشته بودند، براى
ايز گم کردن جنازهى هر دو را به رودخانه جاجرود افکندند. وارتان يک بار شکنجهيى
جهنمى را تحمل کرد و به چند سال زندان محکوم شد. منتها بار ديگر يکى از افراد حزب
توده در پروندهى خود او را شريک جرم خود قلمداد کرد و دوباره براى بازجويى دوم در
زندان موقت ديدم که در صورتش داغهاى شياروار پوست کنده شده به وضوح نمايان بود. در
شکنجههاى طولانى بازجويىهاى مجدد بود که وارتان در پاسخ سئوالهاى بازجو لب وا
نکرد و حتا زير شکنجه هايى چون کشيدن ناخن انگشتها و ساعات متمادى تحمل دستبند
قپانى و شکستن استخوانهاى دست و پاى خودش حتا نالهيى نکرد.
شعر، نخست «مرگ نازلى» نام گرفت تا از سد سانسور بگذرد، اين عنوان، شعر را به
تمامى وارتان تعميم داد و از صورت حماسهى يک مبارزه به خصوص در آورد... گفتم که
زندهگى سراسر درس و تجربه است. خود اين براى من يک درس بود، در زمرهى درسهايى که
آدم هر روز از زندهگى مىگيره، که چطور اينها واقعا مثل شعله، رو ايمان خودشان
مىسوزند و خاکستر مىشوند، ولى تعقلشان را نمىگذارند وسط. اين که قرار است هر چه
کميتهى مرکزى گفت درست باشد که حرف نشد. تو کميتهى مرکزى هم يک مشت آدم هست مثل
من و تو. ممکن است با شعورتر باشد ممکن است بى شعورتر. اصلا عضو کميته مرکزى از کجا
که يک شياد نباشد؟ ببين عزيزم، شيادى که مچش باز شود و لو برود شياد نيست، احمقى
است که خودش را خيلى زرنگ خيال کرده. شياد واقعى کسى است که جلو چشمت جورى جيبت را
ببرد که خودت حاليت نشود، جورى تو سرت بزند که خيال کنى دارد نازت را مىکشد، يک
عمر چنان ازت خرحمالى بگيرد که تصور کنى تو آقايى او نوکر. به فلان عضو کميتهى
مرکزى چطور مىشود اعتماد کرد؟ از اين طريق که عوض داشتن شناخت از او، تو را وادارد
که بهش ايمان داشته باشى. اصلا به طور معمول، کميتهى مرکزى يک حزب به دليل خصلتش
محل پرورش اين جور جانورهاست. و آدم اين را از يک طرف مىبيند و آن شور و از خود
گذشتگىها و ايمان و سرسپردهگىها را از طرف ديگر. اينها تجربه است و بايد تجربه
را به ديگران انتقال داد و همين خودش خيلى خوب است. هر تجربهى تلخى نتيجهاش مثبت
است.
- بعد از «آهنها و احساس» که مال سال ١٣٣٢ بود يک وقفهى چهار ساله در انتشار
کتابهاىتان هست و «هواى تازه» به نظر مىآيد با عنوانش مىخواهد از آغاز يک فصل
نوين خبر بدهد. آيا واقعا خواستهايد دورهيى را ببنديد و دورهيى را بگشاييد؟
-
از نظر خودم نه. براى اين که قبل از آن مثل اين که...
- نه در سال ١٣٣٠ «قطع نامه» است، در سال ١٣٣٢ «آهنها و احساس» و بعد در ١٣٣٦
«هواى تازه» منتشر مىشود.
-
بله فکر مىکنم «قطع نامه» محصول يک چيز ديگرى است که پس از چاپ اول، در آخر کتاب
شرحش را دادهام. «آهنها و احساس» در واقع مجموعهى شعرهايى است که در روزنامههاى
حزب توده چاپ شده بود. شايد اگر تشويق کيوان نبود، علاقه زيادى به چاپ آنها
نداشتم. در همان زمان هم آنها را شعرهاى موفقى ارزيابى نمىکردم. بيشتر تمرينى
بود. اما در «به سوى آينده» و «مصلحت» دو تا سه تا شعر به عقيده خودم متفاوت چاپ
شده بود که متاسفانه آنها را گير نياوردم و از دست رفته. مگر اين که جايى دورهى
روزنامهى «به سوى آينده» را پيدا کنم، ورق بزنيم ببينيم که...
- با اسم مستعار بود يا...
-
بله با اسم مستعار ا. صبح.
-... به نظر مىآيد که شما با چاپ کتابهاى «٢٣» و «قطع نامه» و «آهنها و احساس»
وارد عرصهى يک مبارزه اجتماعى شديد و آزمونهايى هم داشتيد، ولى از اين به بعد
وارد يک مرحله درون گرايى مىشويد و مىخواهيد دنياى درون را نيز به تصوير بکشيد.
اين احساسها البته از نوع احساسهاى «٢٣» و «قطع نامه» و «آهنها و احساسها»
نيست، آيا اين درک درستى است؟
-
نه، پاشايى در مقدمهيى که پس از گذشت ٣٠ سال از چاپ اول «قطع نامه»، بر چاپ دوم
نوشت، مىگويد: همهى شعرهاى ديگر هم ادامهى همين قطع نامه است. يعنى آن تو و ما و
شما و ديگران و ديگرتران همانهايى است که در تمام شعرهاى بعدى ادامه پيدا مىکند.
گيرم چون من در کار خودم هم هميشه با چشم انتقادى نگاه مىکردهام، شايد طبيعى بوده
که کيفيت کار در طول زمان بهتر شده باشد. مساله اين است، وگرنه چرا آهنگهاى فراموش
شده توى اين کتابشناسى نيست؟ چون من اصلا آن را از پنجره انداختهام بيرون. يعنى
من فقط از شعر ٢٣ به بعد شکل گرفتهام.
- يعنى منهاى آهنگهاى فراموش شده، تداوم خاصى در تمام مجموعههاى شعرتان وجود
دارد. در مورد اشعار شما مقدارى فعاليتهاى توضيحى شده، کوششى در جهت گشودن ابعاد
گوناگون، از جمله کارهايى که آقاى پاشايى کرد، يا حقوقى يا پورنامداريان در مورد
اين کارها چه فکر مىکنيد؟
- کار آقاى پورنامداريان خيلى کار نجيبانهيى است، خيلى، چه
جور بگويم؟ بى غرض و بى ادعا. منتها مترهايى که براى سنجيدن اين شعر (که هنوز بديعش
معلوم نيست، هر چند روزى عروضش مثلا آقاى دکتر کدکنى کار کرده و انصافا به عقيده من
خوب کار کرده، در «موسيقى شعر» آن هم چاپ اخيرش نه چاپ قبلى و به جاهايى هم رسانده
مسالهى موسيقى در شعر سپيد را) خيلى نکات پوشيده و پنهان را روشن کرده، که مثلا
موسيقى اين شعر بدون وزن عروضى اصلا از کجا توليد مىشود. در متر و معيارهايى که
آقاى حقوقى و آقاى پورنامداريان براى بررسى اين شعرها به کار بردهاند، جاى حرف
است. البته آقاى پورنامداريان در آخر کتابش تا حدود بسيار زيادى به يک نقد سالم
رسيده. ولى در مورد کار آقاى حقوقى، خودش گفت: «آن چه در اين کتاب شعر زمان ما
آمده، همان مقاله هايى است که سى سال پيش در جنگ اصفهان نوشته بودم. همان را
برداشتهاند چاپ کردهاند، در حالى که من حالا آن نظريات را ندارم».
شعر امروز را بايد با معيارهاى خودش سنجيد. وقتى با معيارهاى شعر کهن بسنجيم، مثل
اين مىشود که بگوييم آقا دو کيلومتر جو بده، يا دو سير و نيم لباس بده، يا
نمىدانم يک ليتر برنج. اين کار يعنى استفاده از معيارهاى ديگر، براى سنجش چيزى که
معيارهاى خودش را مىطلبد. اين است که مىگويم در «موسيقى شعر» آقاى شفيعى کدکنى
خيلى به کشف و شناخت اين معيارها نزديک شده، گرچه ما هنوز در جريان تجربهاش
هستيم. هنوز کار به جايى نرسيده که بشود يک نقد و بررسى کامل روى آن انجام داد.
يعنى هنوز در جايى قرار نگرفته که دورنماى کاملى ازش زير چشم داشته باشيم، هنوز ما
وسط ميدانيم. يا روى صحنهايم و نمىتوانيم قضاوت نهايى بکنيم. بايد دور شد و به
صورت تماشاچى درآمد تا توانست يک صحنهى بازى تئاتر را نقد کرد...
٭ ٭ ٭
١٦- آنچه در کتابها خواندهام، حتا دو جملهى کوتاه «سار از درخت پريد» و «آش سرد
شد» که هم او اولين روزهاى کودکى در ذهن کودنم به نوعى «کار از کار گذشت» تعبير
مىشد و روح مرا از ياسى مستاصل کننده مىانباشت...
محيطى که در آن رشد کردهام: شبانه روزى نکبت بارى در شهر کوچک «خاش» که در آن، تشک
بچهى بلوچ بينوايى که شب پيش در آستان مرگ از وحشت مردن به خودش شاشيده بود
منظرهى صبح گاهى همهى روزهاى هفته بود.
آقا معلم نفرت انگيز بيمار و بدخلقى که پس از بيست و شش سال، هنوز از بياد آوردن
ضربات شلاقش درد به جان و دلم مىپيچيد.
آبادىهاى بى درخت و صحراهاى بى آب.
اشکهاى مادرم که مىبايست جنازه فرزندان خود را به دست خود بشويد.
زمينهى ادراکات من اينهاست. آينهيى که مىبايد هر آنچه را که از جهان خارج به
درون من مىتابد انعکاس دهد، چنين چيزى است...
٭ ٭ ٭
مآخذ:
١- شاملو، حريرى، «دربارهى هنر و ادبيات»، گفت و شنودى با احمد شاملو، صفحهى ٣٤.
٢- شاملو، حريرى، همان، ١٠٣-٤.
٣-شاملو، تهران ١٣٢٣، از قطعهى تقويم سياه، با عنوان فرعى «براى روز تولدم»،
آهنگهاى فراموش شده، صفحهى ١٠٢.
٤- احمد شاملو، از يک گفت و گو، «رستاخيز»، شمارهى ٤٥٣، پنج شنبه ٦/٨/ ١٣٥٥.
٥- شاملو، حريرى، همان، ١٠٢-٣.
٦- «انگشت و ماه»، انتشارات نگاه، تهران، صفحات ٩٥-٧.
٧- احمد شاملو، از يک گفت و گو، «رستاخيز»، شمارهى ٤٥٣، پنج شنبه ٦/٨/ ١٣٥٥.
٨- املو، حريرى، همان، ١٠٢-٣.
٩- فت و گوى منصوره پيرنيا با احمد شاملو در لندن. کيهان، شمارهى ٩١٠٦، ٢٢ و
٢٤/٨/ ١٣٥٢. تمام مصاحبه در بخش جزيره هاى دور و نزديک، سال ١٣٥٢، همين کتاب آمده
است.
١٠- شاملو، «درها و ديوار بزرگ چين»، چاپ پنجم، صفحات ٩٠-٩٣.
١١- شاملو، پيرنيا، همان.
١٢- شاملو، «درها و ديوار بزرگ چين»، همان، صفحات ٩٠-٩٣.
١٣- شاملو، حريرى، همان، ٢٠٣-٢٠٥.١٤- گفت و گوى «زمانه» با احمد شاملو، شمارهى
نخست، مهر ١٣٧٠/ اکتبر ١٩٩١، چاپ آمريکا، صفحهى ٢١ تا ٢٤.
١٥- محمد محمدعلى، گفت و گو با احمد شاملو، نشر قطره، چاپ اول ١٣٧٢، صفحات ١٧-١٨.
١٦- «زمانه»، همان.
١٧- احمد شاملو، شاعرى، به نقل از «انديشه و هنر»، ويژهى احمد شاملو، ١٣٤٣،
صفحهى ١٥٤.
٭ ٭ ٭
برگرفته از کتاب: «نام همهى شعرهاى تو»، زندگى و شعر احمد شاملو «ا. بامداد»، ع. پاشائى، جلد دوم، نشر ثالث، چاپ اول بهار ١٣٧٨.