آینه­ی نمونه­های مانده­گار

 

نگاهی به نمونه­های اسطوره­ای در کلیدر محمود دولت آبادی، رازهای سرزمین منِِ رضا براهنی، شبِ هولِِ هرمز شهدادی             

(برگرفته از کتابِ در سوکِ آبی­ی آب­ها)

 

بهروز شيدا 

 

 

در جهاِن بهت انگیزِ اسطوره­ها، بازی­ی رنگین نیاز و هراس و پندار جاری است. نیاز به آینه­ای بی­خدشه که در آن هزار گوشه از جان و جهان آدمی به­رعنایی جلوه کند، هراس از حضور بر گستره­ی خاک که بی وجودِ تصویری ازلی  یک­سره وحشت و غیاب است و پنداری بی مرز که مادرِ برکه­ی  آینه­های خیالی است. هستی­ی انسان جهان کهن همه  هراس و تنهایی است اگر بی آینه و یاور بر خاک گذر کند و وجود جهان سرد و عبث می­نماید اگر روایتِ چرایی­ها آفریده  نشود. آفریده­گاران جهان  اسطوره­ها در حسرتِ وحدت و جاودانه­گی پندار می­بافند.  نیاز به آینه و یاور اما، تنها نیاز انسان کهن نیست که هنوز پندار اسطوره می­سازد و جهان به الگوی نیاز و آرزوی انسان بریده می­شود. به الگوی سرداری پیروز، چهره­ای محبوب و یا قهرمان داستانی به یاد ماندنی؛ به قامتِ  "واقعیت" دل­خواه یا گله­ای سوزان. انسان جهان ما هنوز نمونه­ها را جست­و­جو می­کند. گاه در دل حادثه­ای تاریخی، گاه بر پرده­ی سحرانگیز سینما، گاه در صحنه­ی کوچک و در دست­رس تلویزیون  و گاه در جهان یگانه­ی  یک رمان. بنیان­های جهان اسطوره­ها هنوز جان­سختی می کنند؛ بنیان­های جهان کشش و گریز.

 

1

نه هرگز کیومرثی در جهان زیسته  است، نه مشیانه­ای به شوخ چشمی، مشی را به خویش خوانده است،(1) خورشید را نه نسبتی با میترا(2)  خدای مجعد مو هست و نه پیوندی با سویتری،(3)  خدای موطلایی. اطلسِ(4)  دردمند هرگز بر هیچ خدایی نشوریده و آسمان آبی بر شانه­های افتاده­اش سنگینی نکرده است. انسان جهان کهن اما، نیازمندِ همه­ی آن­ها است. نیازمندِ  قهرمانانی که به او بگویند چه­گونه بزید، نیازمندِ  سیاه بختانی که فرجام کج­روی را به او یادآوری کنند؛  نیازمندِ روایاتی که به او بگویند که شهرش و معبدش  چه­گونه فراز آمده است؛ نیازمندِ حوادثی که به گوش او بخوانند مبدأ و مقصدش کجا است. چنین است که آیینه­ی اسطوره­ها نه تنها آفرینش آب و زمین و انسان که روایتِ  نخستین عشق ورزی، خیزش نخستین  جنگ، شکوهِ ایثار و قدمتِ خیانت، همه را یک­جا منعکس می­کند. تنها آب نیست که نمونه­ای نخستین از گوهر آسمانی دارد که به اندازه­ی مردی آفریده شده است.(5) تنها رقص و جنگ نیستند که  نمونه­ای مینوی دارند، که عشق و رنجِ  پشت­کردن یار و خشم و جنایت نیز تکراِر نمونه­های ازلی اند. خدایی چون  شیوا نیز رنجِ عشق را دریافته  و از اندوهِ  فراق زهر نوشیده  است(6)  و خدایانی چون آپولون و ویان، کلاریس را کشته­اند؛  چرا که به خود بالیده  است که صدایی  دل­نشین­تر از اولی و صورتی زیباتر از دومی دارد.(7) جهانِ اسطوره­ها، جهانِ  نمونه­ها است؛ جهانِ تصویرهای  ازلی؛ جهان محک­های جاودانه­ی  سنجش. جهان اسطوره­ها پاسخ  به نیاز انسانی است که نیازمند نمونه­ها است. حضور نمونه­ها اما، نه تنها نیاز انسان به معیار و الگو که میل او به جاودانه­گی  را نیز پاسخ می­گوید. نمونه­ها در جهانی زنده­گی می­کنند که زمان بر آن نمی­گذرد. گیتی پیر می­شود و جهان مینوی جوان می­ماند. آیین­ها و مناسکِ دنیای کهن هم از این­رو تقدس می­یابند. در جهانی که به اسطوره­ها  دل می­بندد، هر آیین بازآفرینی­ی نمونه­ای ازلی است و راهی سهل یا صعب برای تکرار لحظه­ی  آفرینش؛ تکرار لحظه­ی آفرینش کیهان در کسوتِ جنگِ  مردوک، خدای  بابلی، با اژدهای دریایی، تیامت، تا پیروزی­ی ایزدِ نیک­سیرت بر فتنه­ی ازلی، اکنونین و همیشه­گی شود؛(8) تکرار لحظه ی آفرینـش معبدِ اِنو، خدای سومری، تا معبدِ خاکی به مددِ الگوی جاودانه­اش معنایی اسطوره­ای  و زوال­ناپذیر بیابد.(9) برای انسان کهن هر آیین آواز د­ل­تنگی است؛ دل­تنگی برای زمان بی­آغاز و فرجامی که در آن لحظه­ها هرگز بر هم تلنبار نمی­شوند  و سمفونی­ی  آفرینـش  مکرر همیشه  به گوش می­رسد.  شهر سیپارا در بابل  روزی  ویران می­شود، اما نمونه­ی مینوی­ی آن در صور فلکی­ی سرطان هماره سربلند و پابرجاست.(10) زمین را گاه خشک­سالی فرا می­گیرد، اما فرمانده­ی باران اسطوره­های چینی با جامه­ای زرد و کلاهِ آبی­اش نه  پیر می­شود  و نه آب پاش  را زمین می­گذارد.(11)  جهان اسطوره­ها  پاسخ  به نیاز انسانی است که نیازمندِ جاودانه­گی است.

جهان همیشه جوان اسطوره­ها  اما، جهانی سراسرتناقض و ستیز است. در این جهان جدالی همیشه­گی بیـن دو مطلق بر پا است. در جهان دوقطبی­ی اسطوره­ها، خدایان و قهرمانان بر مبنای مفاهیمی ارزش می­یابند که ازلی فرض شده است. زایش اسطوره­ها درست لحظه­ای بعد از تبیین نظم کیهانی به مثابه نظمی هدفمند و قابل تعریف رخ  می­دهد؛  نظمی که در آن هر اندیشه  یا عمل بیانگر ارزشی ازلی و یا ضدِ ارزشی فناآفرین است. در جهان اسطوره­ها، ارزش­ها و ضد ِارزش­های  ازلی  سرنوشتِ خدایان را نیز در دست دارند. در این جهان هیچ خدا یا قهرمانی به ایمنی بر تختِ سروری ننشسته  و اوج  و فرود همه­ی خدایان و قهرمانان بر مفاهیمی مبتنی است که  پیش از حضور خدا  و قهرمان در ذهن انسان کهن حضور داشته­اند. جهان اسطوره­ها جهاِن ارزش­های ازلی است؛ جهان سقوطِ قهرمانان و خدایانی که به ارزش­ها وفادار نمانند. اندیشه­ی حاکم بر جهان اسطوره­ها، اندیشه­ای غایت­گرا است که تکفیر و طرد عناصر شر را در چشم­انداز دارد. چه بسیار خدایان و قهرمانانی که از ویژه­گی­های متناقض پُر اند، اما خدایان نیز به شرطِ  پالوده­گی  ارزشی  در خود می­یابند. آن­ها نیز باید با خویش بستیزند،  بر تناقض­های درون غلبه کنند و در خدمتِ نظمی آرمانی درآیند. خاستگاهِ تداوم قدرت و ارزش شیوا، خدای هندی، در ریاضت­های بی پایاِن او است. او از آن رو توان ستیز با دشمنان خویش را دارد که به ارزش درون­نگری آگاه  است. اما چون اسیـر خشم می­شود و موجودی اهریمنی می­آفریند که طوفان و رنج به ارمغان می­آورد، جایگاهِ  خویش را از دست می­دهد و گزیری ندارد جز این­که ویشنو، خدای  دیگر هندی را به سروری بپذیرد.(12)  در جهان تقابل­های دوتایی­ی اسطوره­ها  و در جدال همیشه جاری­ی راستی و دروغ، عشق و نفرت، وفاداری و خیانت، خدایان  و قهرمانان تنها به یمن تعظیم در مقابل ارزش­های ازلی قدرت می­یابند و چون به وسوسه­ی درون به ارزش­ها پشت  می­کنند، سرنوشتی جز جمشید که روزگاری  نماد جاودانه­گی و عدالت  بود، پیش رو  ندارند. جهانِ اسطوره­ها پاسدار نظمی آرمانی  است.

نظم  آرمانی­ی جهان اسطوره­ها  اما، تنها به شرطِ وحدتِ  جزء با کل پایدار می­ماند؛ وحدتِ انسان با جهان. انسان جهان کهن تنها هنگامی نظم پیرامون خویش را  آرمانی می­پندارد که جهان را در خویش  بیابد و خویش را پاره­ای تفکیک ناپذیر از جهان. هم­خوانی­ی جغرافیای جسم  و جان انسان با جغرافیای جهان، گسستی رنج آور را درمان  می بخشد. به روایتِ  سرودِ ریگ­ودا، پروشا، روح انسان هزار سر و هزار چشم دارد  و چون  خدایان  پروشا را  به قربانی  می­دهند،  فصل بهار روغن این قربانی، تابستان سوخت آن  و پاییز خودِ این قربانی است  و چون تکه­تکه اش می­کنند، ماه از اندیشه­اش  به­وجود می­آید، خورشید  از چشم­اش، خدای  باد از دهان­اش و فضا  از نا­ف­اش. سرش آسمان است و پاهایش زمین(13) هم­خوانی­ی جغرافیای  جسم و جاِن انسان  با جهان، تمثیل آن است  که عمل و اندیشه­ی آدمی تنها زمانی مقدس اند که  در خدمتِ  نظمی آرمانی قرار گیرند  و تبدیل به ابزار تداوم ارزش­های ازلی شوند. در اندیشه­ی اسطوره­ای، انسان به مثابه جزئی از هستی،  معنای خود را در هم­آهنگی  با کلیت پیدا می­کند. جهان اسطوره­ها، جهان نمونه­های ازلی، زمان بی­آغاز و فرجام،  پیوند جدایی ناپذیر جزء با کل، ارزش­های خلل­ناپذیر و تقابل­های دوتایی است. این عناصر در دل روایاتی  پنهان اند که به یاری­ی پنداری ناب  فراز آمده اند. بی راوی و روایت از جهان اسطوره­ها هیچ چیز نمی­ماند. در این جهان، قهرمانان و خدایان  در حوادثی بکر درگیر می­شوند تا پیامی  ازلی را به­گوش برسانند و خود و ماجرای هستی­ی خود را چونان  نمونه­های رشک انگیز یا پندآمیز در برابر نگاه هراسان  یا مشتاق انسان کهن به نمایش بگذارند. نمونه­های اسطوره­ای­ی جهان رمان ایرانی اما در قالبِ روایت و ضدِ روایت، هر دو، متولد می­شوند؛ در آرزوی  جاودانه­گی و بر مبنای عناصر مانای اسطوره­های کهن.

 

2

از منظر قهرمانان روایت­ها و ضد روایت های نوین، زمان تاریخی کابوسی همیشه­گی است. هستی­ی آن­ها "واقعیتی" است پایان­پذیر که تنها هنگامی از دام مرگ می­گریزد که به نمونه­ای ماندگار تبدیل شود. نمونه­ها اما متولد نمی­شوند مگر در خدمتِ مفاهیمی که ارزشی زوال­ناپذیر یا ضد ارزشی مطلق را نماینده­گی می­کنند. قهرمانان اسطوره­ای­ی جهان رمان ایرانی، هم چون آباء خویش در جهان تقابل­های دوتایی اسیر اند؛ جهانی که در آن فرد باید هستی­ی خویش را در آیینه­ی هستی­ی کلیت معنا کند. آن­ها در جهانی می­زیند که  در آن شکست و پیروزی و سرگردانی و سامان بر مبنای ارزش­هایی خدشه ناپذیر محک می­خورند؛ بر مبنای ارزش­هایی که در جهان چند صدایی­ی رمان به هزار ترفند صدا بلند می­کنند. تردیدی نیست که چه­گونه­گی­ی هستی­ی قهرمان یک رمان سرانجام در تقابل با خواننده تعیین می­شود؛ قهرمانان اسطوره­ای­ی جهان پاره­ای از رمان­های ایرانی اما، تنها به قصدِ تحمیل تصویرخویش به میدان  می­آیند. می­آیند که بمانند. هر چندگاه چون نمونه­ی شر مطلق.­

نمونه­های اسطوره­ای­ی رمان ایرانی، هم­چون اسطوره­های کهن،  بر تقابل­های دوتایی، حقانیت خدشه­ناپذیر نوعی نگاه  به هستی و ارتباطِ جدایی­ناپذیر جزء و کل تکیه می­کنند، بی­آنکه جغرافیای جان و جهان را هم­خوان بدانند. در جست­و­جوی نمونه­های  اسطوره­ای، به سه رمان کلیدر، رازهای سرزمین من  و شب هول  به  کوتاهی نگاه می­کنیم.

 

3

در جهان رمان کلیدر  محمود دولت آبادی،  اسطوره­های گل محمد و ستار از دل شکستی غم­انگیز سربرمی­آورند. شکستِ اردوی خیر که در نبردی نابرابر به اردوی شر می­بازد تا شکستِ خویش را تبدیل به آینه­ی پیروزی­ی اندیشه­ای کند که از دالان پیچ در پیچ تقابل­های دوتایی گذر کرده است. در نخستین نگاه اندیشه­ی حاکم بر جهاِن کلیدر، اندیشه­ای رواقی­گونه است که بر تقابِل دوتایی­ی نیروهای هم­گامِ تاریخ و نیروهای سدکننده­ی راهِ تاریخ استوار است. بر مبنای این درکِ هگلی- مارکسی، سوژه تا آن­جا حقانیت دارد که مسیر تاریخ را دریابد و به تسریع حرکتِ آن در جهتِ چشم انداِز موعود یاری رساند. هیچ سوژه­ای اما، با تاریخ هم­گام نمی­شود مگر آن­که قدرتِ پیبش­بینی بیابد و به چشم­اندازی که هیچ جنبه­ی آن اکنونین نیست اعتقادی بی­خدشه پیدا کند. حرکت در جهتِ  چشم اندازِ تاریخی اما، همیشه واکنشی اسطوره­ساز نیست. تاریخ  بر مبنای حرکتِ روح جهانی و یا رابطه­ی مناسباتِ تولید و نیروهای مولده  "راه" خویش را برگزیده است و یاران خویش را از میان کسانی انتخاب  می­کند که مسیر حرکت تاریخ را دریابند و در بزنگاه­های مناسب به کمکِ آن  بشتابند. چنین یارانی حقانیتِ خویش را نه در آینه­ی ارزش­های ازلی که در آینه­ی فرمان تاریخ تماشا  می­کنند. حرکتِ تاریخ  اما، حرکتی اخلاقی­ نیست؛ حرکتی عقلانی است که چه بسا در لحظه­هایی سوژه را مجبور می­کند که از ارزش های ازلی درگذرد تا عقلانیت را پاس دارد. به­روایتِ رمان کلیدر، تقابلِ نیروهای تاریخی و ضدِ تاریخی هنوز جهان ارزش­ها و ضد ارزش­های اسطوره ساز را به تمامی فراز نمی­آورد؛ هرچند بنیان­هایی را می­سازد که از یک­سو باقی می­مانند و از سوی دیگر باید شکسته  شوند تا ارز­ش­های اسطوره ساز پا به هستی بگذارند. نیروهای اسطوره­ای  اینک باید با تقابِل دوتایی­ی دیگری روبه­رو شوند: تقابـل عمل و اندیشه.  بر مبنای این تقابل، هیچ اندیشه­ای در خدمتِ کلیتی آرمانی قرار نمی­گیرد، مگر آن که تبدیل به ستیز رو­در­رو با اردوی شر شود، چه آن­کس که عمل می­کند، پیشاپیش هستی­ی خویش را به نفِع یک کلیتِ آرمانی به هیچ می­گیرد، از  هستی­ی تاریخی می­گریزد و حضور خویش در زمان های دیگر را بر حضوِر " اکنونی" ارجح می­شمارد. با عمل سوژه­ی تاریخی ازلی -  ابدی  می­شود و بار زمان تاریخی را از شانه فرو می­گذارد. عمل نشانِ وفاداری به یک ارزش است؛ ارزشی که اگر چه بر مبنای حقانیتی تاریخی محک می­خورد، اما هم­زمان از تاریخ و عقلانیت فاصله می­گیرد. در جهانکلیدر، صدای تاریخ بر حقانیتِ تشکیلات و زحمت­کشان پای می­فشارد. تشکیلات عقلانیتِ پنهان در مسیِر تاریخ را توجیه  می­کند و زحمت­کشان باید اکنون  پررنج خود را وسیله­ی صیدِ آینده کنند. هیچ یک از این دو اما، به جهان اسطوره­ای راه ندارند. تنها به صحنه  می­آیند تا به نفعِ آن سوی تقابل­های دوتایی نفی شوند. تشکیلات قادر به حذفِ خویش به نفِع کلیت نیست؛ چه حفظِ خود را غایتِ هستی می­انگارد و "عقل گرایی"ای را بازتولید می­کند که در نهایت چیزی جز بازتابِ اکنون در پهنه­ای کوچک­تر نیست. تشکیلات به جهان شهود راه نمی­یابد و از این­رو ارزش سوژه را بر مبنای حاصل عمل و در چهارچوب­های تنگِ تاریخی می­سنجد. زحمت­کشان نیز سرنوشتِ متفاوتی ندارند. آن­ها حقانیتِ تاریخی دارند، اما نقشی که تاریخ به آن­ها ارزانی داشته است تا با میل به حضور در زمان­های دیگرنیامیزد، در دایره­ی تنگِ منافع اکنونی محدود می­ماند. ترس از بر باد­رفتن اکنون آن­ها را وامی­دارد که از جهاِن رؤیا فاصله بگیرند و ماندن در زمان تاریخی را بر ماندگاری­ی خویش ترجیح دهند. نمونه­های اسطوره­ای چیِز دیگری می­گویند. ستار از تشکیلاتِ سیاسی می­گریزد تا بیان ارزش­های فراتاریخ در مقابل عقلانیتِ  تاریخی باشد و گل محمد به نام زحمت کشان می­جنگد تا بدل به خاطره­ی ماندگار گروهی شود که خود از آفرینش خاطره­ای رسته از بندِ تاریخ ناتوان است .

در جهان تقابل های دوتایی­ی کلیدر تاریخ  به اسطوره می­بازد. در این جهان، درکی تاریخ­گرایانه مسیِر حرکت را سنگ­فرش می­کند،  اما اسطوره­ها جز با گریز از این مسیر متولد نمی­شوند. حاصِل عبور از دالان هزار پیچ تقابل نیروهای تاریخی و ضد تاریخی، عمل و اندیشه و تشکیلات و فرد، سرانجام جز ستایشِ وفای به­ عهد نیست.  این ستایش اما، ممکن نیست مگر با عمل شجاعانه، گریز از عقلانیتِ تاریخی و نفی خویش به نفع کلیتی آرمانی. تقابل­های دوتایی­ی جهانِ کلیدر در مسیر رمان در تقابل­های دوتایی­ی دیگری مستحیل می­شوند. چه اسطوره های " نیکی"  ارزش­های ازلی را دوست دارند و صدای زمانه را به هیچ می گیرند.

گل محمد آن خراسانی مردِ ایلاتی که هم چون همه­ی مردان بیابان زن و تفنگ و اسب را دوست دارد، ناخواسته یاغی می­شود، پیوندهای خونی او را به درگیری می­کشاند و تهی­دستی به قتلِ امنیه­ها وا می­داردش. اما در پایان، همه­ی هستی را پشت می­کند تا شاید اسطوره­ای متولد شود:  "کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چند گاهی است که با عقل حلاجی­اش می­کنم و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم."(14) منزل آخر منزلِ اسطوره­ها است. منزل گل محمد و منزل ستار که تشکیلات را وا می­گذارد و عهدِ خویش را می­میرد: " برای خداحافظی آمده­ام. این هم دفترم... بگذار من یک نفر دخیل در خیانت و جنایت علیه گل محمد نباشم. "(15) ستار و گل محمد سرانجام یکی می­شوند؛ نمونه­ی ازلی­ی شجاعت و وفای به­ عهد. گل محمد و ستار اما، بی یاری­ی عریان ساختِ رمان صدایی چنین رسا نمی­یابند. زمان خطی­ی رمان، غایت گرایی را صحه می گذارد، کنکاش نویسنده در جان شخصیت­ها، نقش سوژه را برجسته­گی می­بخشد و حضور مستمر دانای کل، تقابل­های دوتایی را پر رنگ می­کند. در تقابل تاریخ  و اسطوره، دانای کل در کنار اسطوره می­ایستد و حضورخود را شیفته و پای کوبان به رخ می­کشد: " اینک برآمده­ای ای سوار، ای افرا، ای دارستان، ای مرد، اینک برآمده ای از ژرفای صد دره و جر تاریک در بلوغ بیابان و دشت، از عمق خاک برکشیده شده­ای و بار تاک را نشان از تو می­جویند این اهل خاک. اینست ظهور تو بر آستانه­ی خورشید. بر یال تپه واری سبزینه، نشسته بر سمندی سرخ در مطلع فلق."(16)

 

4

در جهاِن رمان رازهای سرزمین منِ رضا براهنی، نیروهای شر قامتی اسطوره­ای می­یابند. آن­ها اما تنها به شرطی تبدیل به اسطوره­ی  شر می­شوند که  بی­اعتقادی­ی خویش به جهاِن اسطوره­ها را فریاد کنند، هستی­ی اکنونین را به حضور در زمان­های دیگر ترجیح دهند، قلمرِو جان را  انکار کنند و ارتباطِ جزئی­نگرانه با تاریخ را بنیاِن وجودِ آدمی در جهان بپندارند. انتخابِ آن سِر تقابل دوتایی که اکنون را توجیه می­کنند، بنیاِن وجودِ آن­ها است.

 در رازهای سرزمین من  تاریخ و اسطوره درهم می­آمیزند. در جهان تاریخی، نگرشی غایت­گرانه، چه­گونه­گی­ی قهرمانان رمان را تعیین می­کند. درکِ مادی- دیالکتیکی از حرکتِ تاریخ، ساکنان جهان را به نیروهای بالنده و رو به زوال تقسیم می­کند و در محدوده­ی تاریخی­ی رمان، آن­ها را در اشکاِل مختلف به صحنه می­آورد. بر مبنای چنین درکی، تقابل دوتایی­ی کار و سرمایه، در تقابل دوتایی­ی امپریالیسم و ملتِ تحتِ ستم، استحاله می­یابد وعناصر شر با انتخابِ سوی قدرتمندِ این تقابل به بازی­ی تاریخ بی­اعتنا می­مانند، رابطه­ی سوژه با تاریخ را نادیده می­گیرند و رابطه­ی نابرابر سوژه با سوژه را ابدی می­پندارند. عناصر شر، امپریالیسم و طبقاتِ وابسته به آن را نماینده­گی می­کنند، اما انکار حرکتِ عقلانی­ی تاریخ برای آن­ها ممکن نیست، مگر رؤیاها و تضادهایی را انکار کنند که غایتِ تاریخ را پیش­بینی می­کنند. رازهای سرزمین من جهان اسطوره­ای را در خدمتِ اثباتِ حقانیتِ مسیر تاریخ به خدمت می­گیرد تا عناصر شر، مغبون اسطوره و تاریخ، هر دو، باشند. در جهانِ  رازهای سرزمین من آینده نه توسطِ وقایِع تاریخی که توسطِ ماجراهایی پیش­بینی می­شود که ابعادی اسطوره­ای دارند؛ توسط قصه­ی گرگِ اجنبی­کش که قزاقان روس و افسرانی آمریکایی را می­درد و توسطِ گروهبان­هایی که با کشتن سروان کرازلی، از دیوارهای پادگان و شهرِ خویش می­گذرند، زمانِ تاریخی را پشتِ سر می­گذارند و به جهان اسطوره­ها وارد می­شوند؛ جهان نمونه­های ماندگار. گروهبان­هایی که در آن پادگانِ دور خونِ سروان کرازلی را به زمین می­ریزند، وجود خویش را در آیینه­ی کلیتِ آرمانی­ی آینده تماشا  می­کنند و تیمسار شادان و هوشنگ، وجود آن­ها و کلیتِ آرمانی را انکار می­کنند تا هم از گذشته بگریزند و هم از آینده، هم از نماد و هم از واقعیتِ در راه، هم از اسطوره و هم از غایتِ تاریخ. تاریخ اما، به نفع اسطوره پادرمیانی می­کند. حرکتِ تاریخ، تیمسار شادان و هوشنگ را به جهان اسطوره­های شر پرتاب می­کند که آن­کس که جهان اسطوره­ها و غایتِ تاریخ را نادیده می­انگارد، جز اسطوره­ی شر نیست. در رازهای سرزمین من، درکِ مادی- دیالکتیکی از تاریخ در کنار ذهنیتِ اسطوره­ساز می­ایستد تا اسطوره­های شر بر مبنای تقابل­های دوتایی­ی تاریخی ساخته شوند.

اسطوره­های شر اما، در تقابل دوتایی­ی دیگری نیز اسیر اند. تمامیتِ اسطوره­ای­ی آن­ها بر بستر هم خوانی­ی نقش تاریخی­شان و گزینش قلمرِو غریزه شکل می­گیرد؛ بر بستر روی­گردانی از محدوده­ی جان. محدوده­ی جان که مادیتی ندارد، محل بروز کنش­هایی است که از قلمرو غرایز فراتر می­روند و پاسخ به غرایز را تنها به شرطی مباح  می­شمارند که با گذر از محدوده­ی جان معنایی متعالی­تر یافته باشند. جان که محدوده­ی پذیرش درکِ اسطوره ای نیز هست، نیازهای غریزی را کنترل می­کند، پاره­ای را بی­پاسخ می­گذارد و پاره­ای را از منظر خویش برمی­آورد. در این درکِ شبهِ عرفانی، هیچ عنصر شری بر صحنه­ی هستی مطلق نمی­شود، مگر آن که در قلمرو غریزه اسیر بماند. اسطوره­های شر رازهای سرزمین من  به­تمامی تبلوِر لجام­گسیخته­گی­ی قلمرو غریزه اند. تیمسار شادان به هوشنگ تجاوز کرده است. با گماشته­گان­اش رابطه­ی جنسی دارد، با ستوان بلتیمور، معشوق زن­اش، می­خوابد و هوشنگ از تسلیم خویش به ستوان بلتیمور ابایی ندارد. اسطوره­های شر رازهای سرزمین من  غایت­گرایی­ی تاریخ را انکار می­کنند، جهان اسطوره­ها را باور ندارند، اسیِر قلمرو غریزه اند و هستی­ی خویش را در تقابل با کلیت آرمانی معنا  می­کنند. هم از این­رو است که تاریخ آن­ها را به جهان اسطوره­های اهریمنی پرتاب می­کند؛ به جهان نمونه­های­ شـر مطلق.

حوادث اصلی­ی رازهای سرزمین من  سال­های بعد از کودتای سال 1332 تا روزهای انقلاب سال 1357  را در بر می­گیرند. در این مسیر طولانی حضور آمریکایی­ها در ایران، روش زنده­گی­ی خاندان پهلوی و طبقاتِ وابسته به آن، شیوه­ی عمل­کردِ سازمان­های جاسوسی­ی غرب و روزهای پر هیاهوی انقلاب روایت می شوند و شخصیت­های متعددِ رمان سرانجام در آیینه­ی  انقلابِ سال 1357، فرجام خویش را به چشم می­بینند. رازهای سرزمین من  یک دوران تاریخی را در قالبِ ستیِز اردوهای خیر و  شر به صحنه می­آورد و شخصیت­هایی چون حسین میرزا، سرهنگ جزایری، ماهی، تهمینه، ابرام آقا، حاج گلاب، تیمسار شادان و هوشنگ را تبدیل به ابزار این پیام اسطوره­ای می­کند که پیروزی­ی خیر بر شر حتمی است. پیروزی­ی خیر حتمی است، اما صدای شرارت­بار تیمسار شادان و هوشنگ رساتر به گوش می­رسد تا اسطوره­های شر تبدیل به آیینه­ی عبرت شوند.

رازهای سرزمین من  از چند منظر روایت می­شود روایتی از واقعیت ارائه می­شود، روایت دیگر نفی­اش می­کند. اسطوره های شر، راویان روایت­های نفی­شده اند. "قول هوشنگ"، "قول ستوان بلتیمور" و "قول افسر اطلاعاتی­"­ی آمریکا، هیچ یک با پیش­بینی­ی حوادث اسطوره­ای و غایتِ تاریخ خوانایی ندارند. آن­ها تنها روایت می­کنند تا شکستِ روایتِ خویش را در انقلابی که گذشته و  آینده را به­هم می­پیوندد، به­عریانی ببینند. رازهای سرزمین من  همه­ی راویان یک تاریخ را به میدان می­خواند تا پیروزی­ی یک روایت اثبات شود؛ پیروزی­ی جهان اسطوره­ها به یاری­ی شهادتِ تاریخ. تیمسار شادان و هوشنگ قربانی­ی این پیروزی اند. ساختِ رمان شکستِ آن­ها را پیش­بینی کرده است؛ شکستِ اسطوره­های شـر مطلق را.

 

5

در رمان چند لایه­ای­ی شب هول هرمز شهدادی، سرگذشتِ سه نسل از چند منظر بازخوانی می­شود تا اسطوره­ی سرگردانی از دل تاریخی خونین سر برآورد. شب هول با ترانه­ی مرغ سحر آغاز می­شود و با همین ترانه نیز پایان می­یابد؛ تمثیلی از تاریخ دایره­گونه­ی سرزمینی که آرزویی دست­نایافتنی را همیشه زمزمه کرده است. در این ساختِ دایره­گونه که در آن جز از سیاهی و شقاوت نشانی نیست، هدایت اسماعیلی، سرنوشتِ خویش و میراثِ نیاکان اش را یک جا می­زید و جز سرگردانی به ارث نمی­برد که در جهاِن تقابل­های دوتایی، آن کس که تواِن گزینش ندارد، نمونه­ی سرگردانی­است. نخستین تقابِل دوتایی­ی جاری در  شب هول، تقابل خیر و شر تاریخی است؛ نشان درکی غایت­گرایانه از تاریخ که خویش را چندان به رخ نمی­کشد. عنصرشـر رمان اما برجسته است. زاییده­ی حاکمیتی ضد تاریخی و یک سره اسیر تن. هادی ابراهیمی در یک تک گویی­ی طولانی، همه­ی ابتذال و رذالتِ پاس­داران مناسباتِ اجتماعی­ی حاکم را بیرون می­ریزد و نه تنها حاکمیتِ اکنون، که وامانده­گی­ی خویش در قلمرو غریزه را نیز توجیه می­کند. در تقابل قلمرو غریزه و محدوده­ی جان، او درمانده­ی قلمرو غریزه است. عنصر خیـر رمان، تنها خودی نشان می­دهد. مبارزی که جهان بسته­ای دارد، اما خویش را در چشمه­ی عمل تطهیر می­کند. هادی زنده گی­ی روشن­فکرانه را وامی­گذارد، کتاب های الیوت و جویس را بی­فایده می­پندارد و به راهی "رشک انگیز­"  می­رود: " دوستم هادی، یادش بخیر، نکته ای را مطرح کرد که درستی آن را گذران زندگی به من ثابت کرد. می­گفت نمی­شود. نمی­شود میان نظر و عمل تفاوت باشد. می­گفت چگونگی اندیشیدن و ماهیت نظر ما ارتباط مستقیم با نحوة عمل اجتماعی­مان دارد.»(17)

بر بستر تقابل نیروهای تاریخی و ضد تاریخی، دو تقابل دیگر چهره می­کنند. تقابل قلمرو غریزه و محدوده­ی جان و تقابل اندیشه و عمل. هادی ابراهیمی ساکن جهان غریزه است و مدیحه­گوی اکنون. هادی شیفته­ی آینده است و شاعر هم­گامی­ی نظر و عمل. هدایت اسماعیلی نزدِ هیچ­یک از این دو راهی ندارد. اولی را منزجر است و از عمل به سودِ دومی ناتوان. همه­ی هستی­ی او بازتابِ تقابل­های بی پاسخ است. او آینده را حسرت می­برد؛  بی آن­که از جاذبه­ی اکنون رهایی یابد. جزء کوچکی از هستی که می­خواهد به کلیت بپیوندد، اما توان برگذشتن از خویش را نمی­یابد.

هدایت اسماعیلی اسطوره­ی سرگردانی است. در جهان مبتنی بر تقابل آینده و اکنون و عمل و اندیشه­ای که ره به عمل نمی­برد، او میل به آینده و پای در اکنون و بی­عملی دارد؛ پای در نیازهای "ناچیز". او گریز از زمان تاریخی و حضور در جهان آرزوهای خیر را حسرت می­برد، اما ناتوانی­اش در تحقق این آرزو، او را به نمونه­ی سرگردانی تبدیل می­کند؛ که در جهانی که بر بنیان تعاریفِ ثابت و تقابل دوتایی استوار است، آن کس که دل به ارزش­های ازلی و چشم به هستی­ی کنونی دارد، آن کس که تردید می­کند، آن کس که گاه می­یابد و گاه گم  می­کند، اسطوره­ی سرگردانی است؛ هر چند که گاه به یقین بر هستی­ی خویش مرثیه بخواند: " می دانم که هنرمند بودن مستلزم آفرینش هنری نیست. می دانم که می توان هنرمندانه زیست و اثری نیافرید. می دانم که بزرگترین هنرها زیستن هنرمندانه است."(18)

شب هول ماجرای هستی­ی هدایت اسماعیلی، روشن فکر "خودباخته­ای" است که در یک خانواده­ی بهایی به دنیا آمده است. سرنوشتِ غم انگیز پدربزرگ اش را شنیده است. غِم کودتای سال 1332 را در چشم پدر دیده است و جهان پر تناقض روشن­فکرانه را زیسته است. او می­خواهد ماجرای هستی­ی خویش را بنویسد. ما اما، ماجرای هستی­ی او را پیش از این­که به پایان برسد می­خوانیم. ماجرای  مردی را که هستی­اش هزار تکه است و در زمانی دایره­ای اسیر. در زمان دایره­ای­ی شب هول ما تاریـخ خونین یک سرزمین را در می­یابیم و در تکه تکه­ی هستی­ی هدایت اسماعیلی که از منظرهای گوناگون تعریف می­شود، تناقض او با خویش را می­خوانیم. ساختِ شب هول  اندوه اسطوره­ی سرگردانی را مویه می­کند.

 

6

جهانِ اسطوره­ها، جهان حضور ارزش­های ازلی، لزوم هم­خوانی­ی جزء با کل و تقابل­های دوتایی است. این همه در کلیدر، رازهای سرزمین من و شب هول حضوری سایه­گستر دارند تا نمونه­های ماندگار متولد شوند و ببالند. در کلیدر  عمل و وفای به عهد اسطوره­های خیر را می­سازند، در رازهای سرزمین من  بی­اعتقادی به چشم­انداز آرمانی، بی­اعتنایی به جهان اسطور­ه­ها و ترجیح قلمرو غریزه بر محدوده­ی جان اسطوره­های شر را فراز می­آورند و در شب هول تقابل آرزو  و عمل، اسطوره­ی سرگردانی را می­آفرینند. ارزش­های حاکم بر جهان هر سه زمان اما سخت هم­خوان اند؛ حسرت چشم­اندازی آرمانی، حقانیتِ محدوده­ی جان در مقابل غریزه و حقانیتِ کلیت در برابر فرد جهاِن رمان ایرانی جان­سختی­ی عناصِر مانای فرهنگی را فریاد می­کند که در آن حماسه و عرفان در هم می­آمیزند تا نمونه­های اسطوره­ای پای به هستی بگذارند.

نمونه­ی آرمانی­ی انسان ایرانی، هم­چون بهرام می­جنگد، هم­چون سیاوش قربانی­ی معصومیتِ خویش است، هم­چون جمشید عدالت را حسرت می­برد و هم­چون حلاج جهان خاکی را به پشیزی نمی­خرد؛ رستمی با دستانِ پاک؛ میترایی رسته از بندِ نفس. نمونه­ای که در رمان ایرانی به هزار چهره بازآفریده می­شود؛ در قامتِ هم­سانان­اش، دشمنان­اش یا تحسین­کننده­گان حسرتمندش. انساِن ایرانی هنوز در آینه­ی چنین نمونه­ای است که سرفرازی را معنی می­کند، شرمسار خویش می­شود و یا سرگردانی­ی آدمی را دل می­سوزاند.

 

شهریور ماه  1375

 

 * * *

 

مراجع و پانوشت ها:

1- به روایتِ اسطوره­ی ایرانی­ی آفرینش، کیومرث نخستین انسانی است که به جهاِن خاکی پا می­گذارد. او به دستِ اهریمن کشته می­شود، اما خورشید تخمه­اش را تطهیر می­کند و چهل سال بعد از این تخمه ریواسی می­روید که به­تدریج به مشی و مشیانه، نخستین زن و مردِ جهان تبدیل می­شود. نگاه کنید به  بندهش، گزارنده: مهرداد بهار، انتشاراتِ توس، تهران، 1369

2- مهر یا میترا،  خدای نور و روشنایی و فروِغ آفتاب که در دوران پیش از ظهور زرتشت بزرگ­ترین خدای ایرانیان بود و در اوستا نیز جایگاهی رفیع دارد. در وداها نیز از او به عنوان خدای نور و روشنایی و روز یاد شده است. نگاه کنید به: رضی، هاشم.، آیین مهر، میترائیسم، انتشاراتِ بهجت، تهران، 1371

3- در اساطیر هند، سویتری خدای خورشید و بامداد و غروب است. او تمامی­ی روز بر آفریده­گان فرمان­روایی می کند تا شامگاهان آدمیان را به خانه، پرنده­گان را به آشیانه و گله­ها را به آغل رهنمون شود. نگاه کنید به : ایونس، ورونیکا.، اساطیر هند، ترجمه­ی باجلان فرخی، انتشاراتِ اساطیر، تهران، 1372

4- بر طبق اساطیر یونانی و رومی اطلس موجودِ شگفت­انگیزی است که از فرمان خدایان سرمی­پیچد و به جرِم این نافرمانی زئوس او را وامی­دارد که تا ابد در کرانه­ی جهان بایستد و گنبدِ مینای آسمان را بر دوش بگیرد. نگاه کنید به: یا حقی، محمد جعفر.، فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیات فارسی، نشر سروش، تهران، 1373

5-  "و اهورامزدا از گوهِر آسمان آب را آفرید به اندازه­ای که مردی دو دست بر زمین نهد و به دست و پای رود آن گاه آب تا شکم او بایستد."  نگاه کنید به: بهار، مهرداد.، پژوهشی در اساطیر ایران، پارة نخست، ص 14، انتشاراتِ توس، تهران، 1362

6- مطابق اساطیر هندی، لکشمی هم­سر ویشنا است، اما شیوا نخستین خدایی است که به لکشمی دل می­بازد. او چنان از این عشق پریشان می­شود که زهر استفراغ شده از کام  اژدرمار را سر می­کشد. نگاه کنید به: اساطیر هند

7- نگاه کنید به: مک کال، هنریتا.، اسطوره­های بین النهرینی، ترجمه­ی عباس مخبر، نشر مرکز، تهران، 1373

8- نگاه کنید به : اسطوره های بین النهرینی

9- همان جا

10- نگاه کنید به: الیاده، میرچا.، مقدمه ای بر فلسفة تاریخ، ترجمة بهمن سرکاراتی، انتشارات نیما، تبریز 1365

11- مطابِق اساطیِر چینی، فرمانده­ی باران در سراشیبی­ی کوهی زنده­گی می­کند. جامه­ای زرد و پولک­دار به تن و کلاهی آبی و زرد به سر دارد و با آب­پاشی در دست بر فراِز زمین پرواز می کند. نگاه کنید به: کریستی، آنتونی.، اساطیر چین، ترجمه­ی باجلان فرخی، انتشاراتِ اساطیر، تهران، 1372

12- نگاه کنید به اساطیر هند

13- نگاه کنید به: شایگان، داریوش.،  بت­های ذهنی و خاطره­های ازلی، انتشارات امیر کبیر، تهران، 1371

14- کلیدر، ص 2735

15- همان­جا، ص 2658

16- همان جا، صص 2000- 1999

17- شب هول، هرمز شهدادی، ص 267

18- همان جا، ص 278