شرايط اجتماعى و تاريخى ظهور رمان تاريخى
گئورگ لوكاچ
برگردان: مجيد مددى
رمان تاريخى در آغاز قرن نوزده و تقريبا هم زمان با افول ناپلئون پديد آمد (انتشار
وى ورلى Waverley اثر اسكات در 1814). البته مىتوان به رمان هايى با مضامين تاريخى
هم اشاره كرد كه در قرن هاى هفده و هجده نوشته شده اند، و اگر كسى بخواهد مىتواند
اقتباس ها و نقل قول هاى قرون وسطايى از تاريخ كلاسيك يا اسطوره ها را نيز به عنوان
«پيشگامان» رمان تاريخى قلمداد كند و يا حتى پيشتر رفته، آثارى را هم كه در چين و
هند پديد آمده اند در اين مقوله جاى دهد. با وجود اين، در اينجا نمىتوان روزنى
يافت تا بر اين پديده، يعنى رمان تاريخى، پرتوى بيفكند. آثار معروف به رمان هاى
تاريخى قرن هفده
- اسكودرى (1) ،كالپراند (2) و غيره
- را تنها از نظر گزينش صرفا
ظاهرى موضوع و پوشش ساختگى ظاهر مىتوان تاريخى خواند. نه تنها روان شناسى شخصيت ها،
بلكه شيوه هاى تجسم يافته در اين آثار همان هايى هستند كه متعلق به روزگار خود
نويسنده اند. در مشهورترين رمان اثر والپل(3) ،تاريخ نيز به همان گونه صرفا به
مثابه پوششى ساختگى در نظر گرفته مىشود: يعنى
شگفتی ها و عجايب و غرايب «محيط» است
كه از اهميت برخوردار است، نه تصور هنرمندانه و وفادارانه از يك دوره مشخص تاريخى.
آنچه به اصطلاح رمان تاريخى پيش از والتر اسكات فاقد بود، دقيقا و به طور اخص، [جنبه] تاريخى آن بود، يعنى استخراج و اقتباس فرديت شخصيت هاى رمان از وراى
ويژگی هاى
تاريخى دوره آنها. بوىليو (3) منتقد بزرگى كه رمان هاى تاريخى معاصران خود را با
شكاكيت چشم گيرى به داورى نشسته است، تنها بر اين اصرار دارد كه شخصيت هاى رمان بايد
فقط از لحاظ روان شناختى و اجتماعى حقيقى باشند و خواستار آن است كه در رمان،
فىالمثل، شيوه عشق ورزى يك حكمران متفاوت از رفتار چوپان نشان داده شود و غيره.
موضوع حقيقت تاريخى در بازتاب هنرى واقعيت هنوز در آن سوى افق قرار دارد.
به هر حال، حتى يك رمان رئاليستى اجتماعى بزرگ و با اهميت قرن هجده، كه در
به تصوير كشيدن خلقيات و روان شناسى دوره معاصر خود در دنياى ادبيات به دستاوردى
انقلابى در رسيدن به واقعيت نايل آمده است، علاقه مند آن نيست كه شخصيت هايش را به
مثابه آدم هايى كه متعلق به دوره مشخصى هستند نشان دهد. در اين گونه رمان ها، جهان
معاصر به شيوه غيرمعمول و نامتعارفى انعطاف پذير و نسبت به زندگى حقيقى ترسيم شده
است و ساده لوحانه پذيرفته مىشود كه چيزى مفروض و مسلم است; اما اين كه چگونه و
چطور تكامل يافته است، ديگر مساله اى براى نويسنده نيست. اين برخورد انتزاعى و
آهنجين در به تصوير كشيدن دوره تاريخى در ترسيم و تجسم مكان تاريخى نيز اثر
مىگذارد. از اين روست كه لوساژ(5) مىتواند تصوير بسيار واقعى و صادقانه از
فرانسه روزگار خود را به اسپانيا انتقال دهد و از اين بابت هم هيچ احساس ناراحتى و
عدم رضايت نكند. به همين سان، سويفت، ولتر و حتى ديدرو رمان هاى طنزآميز خود را در
«خلا و لامكان» قرار مىدهند و با وجود اين به طرز صادقانه اى
ويژگی هاى اصلى و
اساسى فرانسه و انگلستان معاصر را نيز منعكس مىسازند. پس، اين نويسندگان كه
خصوصيات برجسته و چشم گير دنياى خود را با رئاليسمى چنين نافذ و شجاعانه فراچنگ
مىآورند، چرا نمىتوانند كيفيات خاص عصر خود را از لحاظ تاريخى درك كنند؟
اين گرايش بنيادين، به رغم اين واقعيت كه رئاليسم هنوز قادر به بيرون كشيدن
ويژگی هاى خاص دوران كنونى با توانايى هنرى باز هم بيشترى است و آن را كماكان ادامه
مىدهد، اساسا تغييرنايافته و ثابت باقى مانده است. رمان هايى مانند مول فلاندرز(6)، تام جونز و غيره را در نظر بگيريم. اين رمان ها با تصوير كلى و واقعى از دوره كنونى،
رويدادهاى مهمى از تاريخ معاصر را كه با طالع خوش شخصيت هاى رمان نيز در پيوند است
از اينجا و آنجا مىگيرد و در خود جاى مىدهد. از اين طريق، به ويژه در آثار اسموله(7) و فيلدينگ، زمان و مكان عمل، تعينى بسيار بيشتر از آنچه در دوره هاى گذشته رمان
اجتماعى يا در آثار بسيار اخير فرانسه متداول و معمول بود، مىيابد. در واقع
فيلدينگ تا حدودى از اين تحول، اين تعين فزاينده رمان در فراچنگ آوردن
ويژگی هاى
تاريخى شخصيت ها و رويدادها، آگاه بود. تعريف او از خودش به عنوان نويسنده، همان
تعريف مورخ جامعه بورژوايى است.
روى هم رفته هنگام تحليل سابقه رمان تاريخى، بايد با افسانه رمانتيسم ارتجاعى كه
وجود هر گونه مفهوم يا دريافتى را از تاريخ روشنگرى انكار مىكند و ابداع و اختراع
مفهوم تاريخى را به مخالفان انقلاب فرانسه، كسانى مانند برك(8)، دومايستر(9) و غيره منتسب مىسازد، قطع پيوند كرد. براى كاستن از اهميت اين افسانه كافى است تنها
به دستاوردهاى عظيم و شگفت آور تاريخى نويسندگانى چون مونتسكيو، ولتر و گيبون
بينديشيم.
به هر حال، آنچه براى ما مهم است، تعين بخشيدن به ويژگى خاصى از اين مفهوم تاريخى
است. پيش و پس از انقلاب فرانسه براى آن كه به وضوح دريابيم آن شالوده اجتماعى و
ايدئولوژيك كه سبب پديد آمدن رمان تاريخى شد چه بود. در اينجا بايد تاكيد كرد كه
تاريخ نويسى دوره روشنگرى در روند اصلى خود آماده سازى و زمينه اى ايدئولوژيك براى
انقلاب فرانسه بود. ايجاد ساختارهاى اغلب عالى تاريخى، با كشف بسيارى پيوندها و
حقايق تازه، خدمتى بود براى نشان دادن ضرورت تغيير جامعه «غيرعقلانى» استبداد
فئودالى؛ و درس هاى تاريخ نيز اصولى فراهم مىكرد تا به كمك آنها بتوان جامعه اى
«عقلانى» و دولتى «عقلانى» به وجود آورد. به همين دليل، دنياى كلاسيك كانون و
نقطه اتكايى شد براى نظريه تاريخى و عمل دوره روشنگرى. تعيين و نشان دادن علت هاى
عظمت و افول دوره كلاسيك يكى از مهمترين مبانى نظرى براى تغيير شكل جامعه در آينده
است.
بالاتر از همه، اين موضوع درباره فرانسه صادق است؛ كشورى كه رهبر معنوى ملل ديگر در
دوره منازعه جويى روشنگرى بود. وضع در انگلستان تا حدودى متفاوت است. از لحاظ
اقتصادى، انگلستان قرن هجده در واقع خود را در قلب بزرگ ترين
دگرگونی ها مىيابد،
يعنى ايجاد پيش شرط و زمينه اقتصادى و اجتماعى براى انقلاب صنعتى. و از لحاظ سياسى
نيز انگلستان پيشاپيش كشورى فرا انقلابى بود. بدين ترتيب جايى كه موضوع از لحاظ
نظرى غلبه يافتن بر جامعه بورژوايى و آن را در معرض انتقاد قرار دادن و از كار
درآوردن اصول اقتصاد سياسى است، تاريخ در آنجا به نحو مشخص ترى به مثابه تاريخ درك و
دريافت مىشود تا در فرانسه. اما آنجا كه موضوع مربوط به استفاده آگاهانه و پايدار
از چنين نظرات تاريخى مشخصى است، آنها موضعى فرعى و عارضى در [روند] تكامل به طور
كلى اختيار مىكنند. در واقع بانفوذترين نظريه پرداز اقتصادى اواخر قرن هجده، آدام
اسميت بود. [ولى] جيمز استوارت، كسى كه مساله اقتصاد سرمايه دارى را به مراتب
تاریخی تر از او مطرح كرد، كسى كه به بررسى فرآيندى پرداخت كه سرمايه توسط آن
موجوديت يافت، به زودى از خاطره ها رفت و به دست فراموشى سپرده شد. ماركس تفاوت
ميان اين دو اقتصاددان مهم را به اين نحو توصيف مىكند:
سهم استوارت در فرآيند سرمايه نشان دادن اين واقعيت بود كه چگونه فرآيند جدايى ميان
شرايط توليد، به عنوان كيفيت و ويژگى طبقات معينى، و نيروى كار به وقوع مىپيوندد.
او توجه زيادى به اين فرآيند تولد سرمايه مىكند - بى آن كه هنوز آن را مستقيما به
اين شكل دريافته باشد [تاكيد از لوكاچ] ، هرچند وى آن را به مثابه شرط صنعت در
مقياس كلان مىبيند. [با وجود اين] او اين فرآيند را به ويژه در كشاورزى مورد
بررسى و تحقيق قرار مىدهد، و به درستى صنايع توليدى را به عنوان وابسته اين فرآيند
مقدماتى تفكيك در كشاورزى عرضه مىكند. [درحالى كه] در آثار آدام اسميت اين
فرآيند تفكيك به عنوان روندى تكميل شده فرض مىشود.
اين ناآگاهى نسبت به اهميت مفهوم تاريخى كه پيش از اين در عمل هم مشاهده مىشد،
يعنى عدم اطلاع از امكان تعميم تاريخى در زمان حال كه به راستى به مدد غريزه قابل
رؤيت است، موقعيتى را توصيف مىكند كه در آن رمان هاى بزرگ اجتماعى انگلستان
جايگاهى [ويژه] در روند پيشرفت مساله مورد بررسى ما به خود اختصاص مىدهند. اين
موضوع توجه نويسندگان را به اهميت واقعى و محسوس (يعنى تاريخى) زمان و مكان، شرايط
اجتماعى و غيره جلب مىكند، و وسيله بيان رئاليستى و اديبانه اى براى تجسم و تصوير
اين ويژگى فضايى - زمانى (يعنى تاريخى) مردم و شرايط و مقتضيات [زندگى] فراهم
مىآورد. اما اين امر، هم چنان كه در اقتصاد استوارت مىبينيم، حاصل غريزه اى
رئاليستى بود و منجر به درك روشنى از تاريخ به عنوان فرآيند و شرط اوليه وضعيت
كنونى نشد.
تنها در واپسين مرحله روشنگرى بود كه موضوع بازتاب هنرى دوره هاى گذشته به عنوان
مساله اصلى و محورى ادبيات پديدار شد و محل وقوع اين رويداد آلمان بود. در ابتدا،
لازم است اين نكته را يادآور شويم كه ايدئولوژى دوره روشنگرى آلمان، دنباله همان
رويداد در فرانسه و انگلستان است: بدين معنا كه دستاوردهاى عظيم وينكلمان(10) و لسينگ(11) اساسا انحرافى از روند كلى روشنگرى نيست. لسينگ، كسى كه درباره سهم مهم
او در روشن كردن مساله درام تاريخى بعدا به طور مفصل بحث خواهم كرد، پيوند نويسنده
را با تاريخ كلا در چارچوب و حال و هواى فلسفه روشنگرى تعريف مىكند. او مدعى است
كه تاريخ بزرگ درام چيزى بيشتر از يك «مجموعه» اسامى نيست.
اما به زودى پس از لسينگ، مساله چيرگى هنرى تاريخ در عصر روشنگرى (Sturm und Drang)
به مثابه امرى آگاه و مستشعر پديدار مىشود. اثر گوته به نام گوتز فون برليشينگن (Gotzvon
Berlichingen) نه تنها خبر از به شكوفه نشستن درام تاريخى جديد مىدهد، بلكه تاثير
مستقيم و نيرومندى نيز بر پيدايش رمان تاريخى در آثار والتر اسكات مىگذارد. اين
رشد آگاهانه تاريخ گرايى كه نخستين بيان نظرىاش را در آثار هردر(12) مىيابد، ريشه
در موقعيت خاص آلمان دارد، يعنى در تفاوت ميان عقب ماندگى اقتصادى و سياسى آلمان و
ايدئولوژى روشنگران آلمانى - كسانى كه بر شانه هاى اسلاف انگليسى و فرانسوى خود
ايستاده بودند و انگاره هاى روشنگرى را به سطح بالاترى ارتقا دادند. در نتيجه، نه
تنها تضادهاى كلى و اساسى، كه تماميت ايدئولوژى روشنگرى را دربر گرفته، در آلمان
شديدتر از فرانسه است، بلكه اختلاف مشخصى نيز ميان اين انگاره ها و واقعيت آلمانى
هست كه خود را با زور به صحنه كشانده، در برابر ديد قرار مىدهد.
در انگلستان و فرانسه، آماده سازى اقتصادى و سياسى و ايدئولوژيك و تكميل انقلاب
بورژوايى و ايجاد و برقرارى دولت ملى فرآيند يك سان و واحدى هستند. به طورى كه در
نگاهى به گذشته، هرچند ميهن پرستى انقلابى بورژوايى نيرومند بوده و هرچند آثار مهمى
به وجود آورده (چون آثار ولتر و هزياد)، باز مىتوان ديد كه علاقه و دلبستگى عمده،
ناگزير نقد روشنگرى امر «غيرمعقول» است. در حالى كه در آلمان چنين نيست. در اينجا،
ميهن پرستى انقلابى بر ضد تفرقه ملى و تجزيه و تلاشى بنيان هاى اقتصادى و سياسى
كشورى كه وسيله بيان فرهنگى و ايدئولوژيك خود را از فرانسه مىگيرد، قد علم مىكند.
براى آن كه هر آنچه در دربارهاى كوچك آلمانى در زمينه فرهنگ و به ويژه شبه فرهنگ يا
فرهنگ دروغين توليد مىشد، چيزى نبود جز تقليد برده وارى از دربار فرانسه.
بدين ترتيب دربارهاى كوچك نه تنها مانعى سياسى در راه وحدت آلمان بودند، بلكه سدى
ايدئولوژيك به حساب مىآمدند در برابر تكامل فرهنگى كه از نيازهاى زندگى طبقه متوسط
آلمان نشات مىگرفت. [از اين رو] شكل آلمانى روشنگرى ضرورتا درگير جدالى تند و
زننده با فرهنگ فرانسوى شد؛ و اين نشان ميهن پرستى انقلابى را، حتى آنجا كه محتوى و
مضمون ستيز ايدئولوژيك صرفا تضادى ميان مراحل متفاوتى در تكامل روشنگرى بود، براى
خود محفوظ نگاه داشت (براى نمونه مبارزه لسينگ بر ضد ولتر).
نتيجه محتوم اين وضع، بازگشتبه تاريخ آلمان است؛ به مفهوم بيدارى و تجديد
انديشه اى درباره عظمت گذشته كه موجب اميد تازه و نيرومندى براى تولد دوباره [حس]
ملى مىشود. اين نياز لازمه مبارزه اى است براى عظمت ملى كه علل تاريخى افول و
تجزيه آلمان كشف و به شكلى هنرى تصوير شود. در نتيجه، در آلمان كه در اين چند قرن
گذشته چيزى جز موضوع تغيير و
دگرگونی هاى تاريخى مطرح نبوده است، هنر خيلى زودتر و
بنياديتر از ديگر كشورهاى دنياى غرب كه از لحاظ اقتصادى و سياسى پيشرفته تر از
آلمان هستند، تاريخى شده است.
اين انقلاب فرانسه، جنگ هاى انقلابى و طلوع و افول ناپلئون بود كه براى نخستي نبار،
آن هم در مقياس اروپايى، تاريخ را به يك تجربه توده اى بدل كرد. در دهه هاى بين
1789 و 1814 هر يك از ملت هاى اروپا، انقلابها و تحولاتى را از سر گذراندند كه هرگز
در قرن هاى گذشته تجربه نكرده بودند. و توالى سريع اين تحولات به آنها خصلت كيفا
متمايزى داد و ويژگى تاريخى آنها را به مراتب برجسته تر و چشم گيرتر از چيزى ساخت كه
مىتواند موردى در نمونه هاى فردى و مجزا باشد: نمونه اى كه در آن توده ها ديگر
نمىتوانند خاطره و اثرى از «رويداد طبيعى» داشته باشند. شخص تنها كافى است خاطرات
هاينه را از دوره جوانى خود در بوش بزرگ (Bush le Grand) بخواند، جايى كه به عنوان
نمونه او به نحو زنده و روشنى نشان مىدهد كه چگونه
دگرگونی هاى سريع دولت ها بر او
به عنوان يك پسربچه و نوجوان اثر مىگذارد. اكنون اگر تجربياتى نظير آنچه گفته شد
در پيوند با دانشى قرار گيرد كه خيزش هاى مشابهى در سراسر دنيا بهوقوع بپيوندد،
نخست بايد اين احساس را كه چنين چيزى به عنوان تاريخ هست به شدت تقويت كند، و دوم
اين كه اين چيز فرآيند پيوسته اى است از تغيير و دگرگونى كه سرانجام روى زندگى هر
فرد اثر مىگذارد.
اين تغيير از كميتبه كيفيت در تفاوت ميان اين جنگ ها نيز ديده مىشود، يعنى همه
جنگ هايى كه تاكنون به وقوع پيوسته است. جنگ هايى كه دولت هاى خودكامه و استبدادى در
دوره پيش انقلابى توسط ارتش هاى كوچك حرفه اى برپا مىكردند. اين جنگ ها به گونه اى
رهبرى و هدايت مىشد و با اين هدف كه ارتش را تا حد امكان از بقيه جمعيت كشور، تهيه
و تدارك مهمات، ترس از فرار از خدمت و غيره، جدا كنند. بى دليل نبود كه فردريك دوم،
پادشاه پروس اعلام كرد: جنگ بايد به شكلى درگيرد كه مردم عادى متوجه آن نشوند. «حفظ
صلح نخستين وظيفه شهروندان است»، شعار جنگ هاى استبدادى بود.
اين نگرش با يك ضربه انقلاب فرانسه دگرگون شد. جمهورى فرانسه در مبارزه دفاعىاش بر
ضد ائتلاف شاهان مستبد مجبور به ايجاد ارتش خلقى شد. تفاوت كيفى ميان ارتش مزدور و
ارتش خلقى، دقيقا در مساله پيوند آنها با مردم نهفته است. اگر به جاى سربازگيرى يا
اعمال فشار براى كشاندن گروه كوچكى از افراد بى طبقه به خدمت حرفه اى سربازى، ارتش
خلقى به وجود آيد، آن وقت است كه محتوا و هدف جنگ نيز بايد از طريق تبليغات و
به وسيله كار توضيحى به توده ها تفهيم و براى آنها روشن شود. و اين خود نه تنها در
فرانسه در جريان دفاع از انقلاب و سپس جنگ هاى تهاجمى اتفاق افتاد، بلكه دولت هاى
ديگر نيز اگر آنها به ايجاد ارتش هاى خلقى مبادرت ورزيدند، مجبور به استفاده از همين
وسيله شدند. (توجه كنيد به نقشى كه ادبيات و فلسفه آلمان در اين تبليغات پس از جنگ
ينا بازى كرد.) چنين تبليغات و آوازه گريها، به هر تقدير، ممكن نيست خود را در
چارچوب جنگى اختصاصى و فردى محصور كند، بلكه لازم است محتواى اجتماعى، پيش فرض هاى
تاريخى و شرايط مبارزه را براى پيوند زدن جنگ با كل زندگى و تمامى امكانات تكاملى
ملت آشكار سازد. كافى است كه به اهميت دستاوردهاى دفاع انقلابى در فرانسه و پيوند
ميان ايجاد ارتش خلقى و اصلاحات سياسى و اجتماعى در آلمان و ساير كشورها اشاره
كنيم.
امروزه حيات درونى ملت ها به نحوى با ارتش هاى مدرن خلقى در پيوند است كه در گذشته در
مورد ارتش هاى استبدادى چنين نبوده است. در فرانسه موانع دارايى و مالكيت ميان
نجيب زادگان، صاحب منصبان و سربازان عادى برداشته شده است. بدين معنا كه امكان
رسيدن به بالاترين مناصب و موقعيت ها در ارتش براى همه مردم فراهم است و معروف است
كه اين مانع مستقيما در نتيجه انقلاب برداشته شد. و حتى در آن كشورهايى اين موانع و
سدها برداشته شد كه هنوز مبارزه بر ضد انقلاب در آنها ادامه داشت. تنها با نگاهى به
آثار گنايزه نئو (Gneisenau) مىتوان دريافت كه چگونه اين اصلاحات در پيوند با وضع
تاريخى جديدى است كه به وسيله انقلاب فرانسه به وجود آمده است. به علاوه، جنگ به
ناگزير جدايى پيشين ارتش از مردم را از ميان برده است. زيرا حفظ و نگهدارى ارتش
خلقى بر پايه انضباط سربازخانه اى (depot) ديگر به هيچ وجه امكان پذير نيست. چون
كه آنها براى حفظ خود و نياز به سربازگيرى به ناگزير بايد در تماس دائم و مستقيم با
مردم كشورى باشند كه جنگ در آن جريان دارد. البته، اين تماس بسيار اوقات عبارت است
از چپاول و غارت، ولى نه هميشه. و نبايد فراموش كرد كه جنگ هاى انقلابى، و تا حدى
جنگ هاى ناپلئون از نوع جنگ هاى تبليغاتى آگاهانه بود.
سرانجام، افزايش كمى بيش از حد جنگ ها كه از لحاظ كيفى نيز نقش جديدى به وجود آورد،
به نحو حيرتآورى موجب بازترشدن افق و عصر فرهنگى [متفاوتى] شد. در حالى كه
جنگ هايى كه توسط ارتش هاى مزدور حكومت هاى مطلقه برپا مىشد، اغلب عبارت بود از
عمليات بى اهميت جنگى در اطراف دژهاى نظامى و غيره، ولى اكنون تمام اروپا تبديل به
صحنه جنگ شده بود. دهقانان فرانسوى نخست در مصر مىجنگيدند، سپس در ايتاليا، و بعد
در روسيه. نيروهاى كمكى آلمان و ايتاليا در لشكركشى روس ها شركت كردند، نيروهاى
آلمانى و روسى پس از شكست ناپلئون، پاريس را اشغال كردند و غيره. بدين ترتيب، آنچه
پيش از اين تنها به وسيله افراد خاصى و بيشتر افراد ماجراجو تجربه مىشد، يعنى
آشنايى با اروپا، يا حداقل با بخش هايى از آن، در اين دوره تبديل به تجربه صدها هزار
يا ميليون ها نفر از مردم شده است.
از اين رو مىتوان ديد كه امكانات مشخصى براى انسان ها فراهم آمده است تا
موجوديت خود را، به مثابه چيزى كه از لحاظ تاريخى مشروط است، درك كنند و بتوانند
چيزى را در تاريخ ببينند كه بر زندگى روزمره شان تاثير مىگذارد و بى واسطه به آنها
مربوط مىشود. بنابراين دليلى وجود ندارد كه در اينجا تنها به دگرگونى و تغييراتى
كه در فرانسه به وقوع پيوسته است بپردازيم. اين تصور كاملا بديهى است كه حيات
فرهنگى و اقتصادى مردم به طور كلى با چنين تغييرات عظيم و شديد و پى در پى در اين
دوره، دستخوش از هم گسيختگى و آشفتگى شده باشد. به هر حال، مىتوان متذكر شد كه
ارتش هاى انقلابى و بعد هم ارتش ناپلئون به هر كجا كه گام گذاشت، بقاياى فئوداليسم
را يا به طور كامل و يا محدود مضمحل كرد و از ميان برد. براى مثال، در راين لند و
ايتاليا. تفاوت فرهنگى و اجتماعى ميان راين لند و بقيه آلمان كه تا تاريخ انقلاب
1848 هنوز بسيار برجسته بود، ميراثى بود كه از دوره ناپلئون رسيده بود و توده هاى
وسيعى از مردم، نسبتبه پيوند ميان اين تغييرات اجتماعى و انقلاب فرانسه آگاه
بودند. در اينجا يك بار ديگر يادآورى برخى بازتاب هاى ادبى بى مناسبت نيست: گذشته از
خاطرات دوران جوانى هاينه كه قبلا به آن اشاره كرديم، بسيار آموزنده خواهد بود كه
نخستين فصول از اثر استاندال به نام صومعه پارم را بخوانيم تا متوجه شويم كه چه
تاثير ماندگارى حاكميت فرانسه در ايتاليا بر جاى گذارده است.
اين در ماهيت انقلاب بورژوايى است، مشروط به آن كه به صورتى جدى تا پايان ادامه پيدا
كند، كه انگاره ملى تبديل به خصيصه [ذاتى] توده هاى وسيعى از مردم مىشود. در
فرانسه، تنها در نتيجه انقلاب و حاكميت ناپلئون بود كه احساس مليت به تجربه و ويژگى
دهقانان و قشرهاى پايينى خرده بورژوازى و غيره تبديل گرديد و براى نخستي نبار آنها
احساس كردند كه فرانسه كشور خودشان است، سرزمين مادرى خودآفريده خودشان.
اما بيدارى حس مليت و به همراه آن احساس و فهم تاريخ ملى، تنها مربوط به فرانسه
نبود. جنگ هاى ناپلئون در هر نقطه اى كه بر پا مىشد، موجى از احساس ملى و مقاومت
مردمى در برابر غلبه و فتوحات ناپلئون برمىانگيخت، يعنى تجربه اى از شور و غيرت
براى استقلال ملى. يقينا، به طورى كه ماركس مىگويد: اين نهضت ها غالبا عرصه اى بود
براى «تجديد حيات و واكنش» [در برابر مهاجم]، چنان كه در اسپانيا و آلمان و
غيره شاهد آن بوديم. از سوى ديگر، در لهستان، مبارزه براى استقلال و شعله ور شدن
احساسات ملى، اساسا مترقى بود. اما نسبت هاى «تجديد حيات و واكنش» در جنبش هاى ملى
فردى هر چه باشد، روشن است كه اين جنبش ها - جنبش هاى واقعى توده اى - ناگزير احساس و
تجربه اى از تاريخ به توده هاى وسيعى از مردم مىبخشيد. توسل به استقلال ملى و
خصيصه ملى ضرورتا در پيوند با بيدارى دوباره نسبت به تاريخ ملى و خاطرات گذشته و
عظمت پيشين و لحظات بى حرمتى ملى، كه خواه به ايدئولوژى مترقى يا ارتجاعى منجر شود،
قرار دارد.
بدين ترتيب در اين تجربه توده
اى از تاريخ است كه عناصر ملى از يك سو در ارتباط با مسائل دگرگونی هاى اجتماعى قرار مىگيرند. و از سوى ديگر، تعداد بيشترى از مردم
نسبت به پيوند ميان تاريخ ملى و تاريخ جهان آگاهى مىيابند. اين آگاهى فزاينده از
ويژگى تاريخى پيشرفت به تدريج بر داورى درباره شرايط اقتصادى و مبارزه طبقاتى اثر
گذاشت. در قرن هجدهم، تنها عده اى از منتقدان سرمايه دارى پويا، يعنى خرده گيران
بذله گوى لغزخوانى بودند كه استثمار كارگران به وسيله سرمايه دار را براى نشان دادن
اين كه نظام سرمايه
دارى شكل غيرانسانی ترى است، با اشكال ديگر استثمار در دوره هاى
گذشته مقايسه مىكردند؛ (لانگه.) يك چنين مقايسه مشابهى در مبارزه ايدئولوژيك بر ضد
انقلاب فرانسه و به همان شكل سطحى از لحاظ اقتصادى، و ارتجاعى از نظر گرايش، نيز
ميان سرمايه دارى و فئوداليسم به رجزخوانى رمانتيسم سلطنت طلب تبديل شده بود.
ستمگرى و ناانسانى بودن سرمايه دارى، هرج و مرج و بى نظمى رقابت، انهدام و نابودى [پيشه وران] خرده پا توسط تجار عمده و بزرگ، پست و كم بها كردن فرهنگ به وسيله
تغييرشكل همه چيز به كالا - همه اينها به شيوه اى عموما ارتجاعى در گرايش با شرح و
چكامه اى اجتماعى از دوران قرون وسطى مقايسه شده بود؛ دوره اى كه به آن به مثابه
دوره هم يارى مسالمت آميز ميان طبقات مىنگريستند، عصرى از رشد اندام وار فرهنگ. اما
اگر بيشتر گرايشى ارتجاعى در اين قبيل نوشته هاى جدلى تسلط داشت، نبايد فراموش كرد
كه در اين دوره بود كه انديشه سرمايه دارى، نخستبه عنوان عصرى تاريخى و مشخص از
پيشرفت پديد آمد، و اين انديشه نيز در آثار نظريه پردازان بزرگ سرمايه دارى نبود كه
پديدار شد، بلكه در نوشته هاى دشمنان آنان بود. تنها كافى است كه در اينجا ذكرى از
سيسموندى بكنيم، كسى كه به رغم آشفتگى نظرى درباره مسائل اساسى، مسائل تاريخى مشخصى
را درباب پيشرفت و توسعه اقتصادى با روشنى هر چه تمامتر مطرح مىكند. آرى، تنها كافى
است كه درباره راى و نظر او، مبنى بر اين كه در دوران باستان پرولتاريا به خرج جامعه
زندگى مىكرد، درحالى كه در دوران مدرن (عصر حاضر) اين جامعه است كه به خرج
پرولتاريا زندگى مىكند، قدرى بينديشيم.
اين بيان به روشنى نشان مىدهد كه گرايش هايى به سوى تاريخ گرايى آگاهانه اى پس از
افول ناپلئون، يعنى در دوره حيات [اجتماعى] و اتحاد مقدس به اوج خود مىرسد.
بى گمان، روح تاريخ گرايى كه در ابتدا رواج پيدا كرد و شان رسمى يافت، ارتجاعى و
ماهيتا شبه تاريخى بود. تفسير تاريخى و نوشتارهاى تبليغى و آثار ادبى هواخواهان
سلطنت مشروع روح تاريخى را در مقابله بنيادى با روشنگرى و انديشه انقلاب فرانسه رشد
و گسترش داد. آرمان هواخواهان سلطنت مشروع بازگشت به شرايط ماقبل انقلاب بود، يعنى
ريشه كن ساختن بزرگ ترين رويدادهاى تاريخى عصر از متن تاريخ.
بنابراين، تفسير تاريخ، رشدى «اندام وار» و طبيعى و غيرمحسوس و خاموش دارد كه
هيچ چيزى را در چارچوب نهادهاى مشروع جامعه كه به علت خدمت مورد احترام و تكريم
هستند تغيير نمىدهد؛ و علاوه بر آن هيچ چيزى را آگاهانه دگرگون نمىسازد. فعاليت
انسان در تاريخ به طور كلى ممنوع است. مكتب تاريخى حقوق آلمان حتى حق ملت ها را براى
وضع قوانين جديد انكار مىكند. و ترجيح مىدهد كه قوانين كهنه و مسخره فئودالى آداب
و رسوم را هم چنان براى «رشد اندام وار» خود نگاه دارد.
بدين ترتيب زير علم تاريخ گرايى و مبارزه بر ضد «غيرتاريخى و انتزاعى» بودن روح
روشنگرى، چيزى به نام شبه تاريخ گرايى (تاريخ باورى) پديد مىآيد، يعنى ايدئولوژى
عدم تحرك و بى جنبشى و بازگشت به قرون وسطى. بدين سان مىبينيم كه چگونه تكامل
تاريخى به شكل بى رحمانه اى به نفع اين اهداف سياسى واپس گرايانه تحريف مىشود. و
نادرستى ذاتى ايدئولوژى واپس گرايانه [فئودالى] با توجه به اين حقيقت كه
رجعت سلطنت به فرانسه بنا به دلايل اقتصادى ناگزير است، از لحاظ اجتماعى به سازش با
سرمايه دارى كه در اين فاصله رشد كرده بود تن در مىدهد و در واقع حتى خواهان حمايت
نسبى آن از لحاظ اقتصادى و سياسى مىشود. (براى مثال، وضع دولت هاى ارتجاعى در پروس
و اتريش و غيره كه نمونه هاى مشابهى هستند.) پس، شالوده هايى كه بر پايه آن تاريخ
از نو نوشته مىشود اينهاست. شاتوبريان تلاش تب آلودى مىكند تا در تاريخ، براى
آن كه آرمان هاى انقلابى دوره ژاكوبن ها و ناپلئون را از لحاظ تاريخى حقير و كم بها
سازد، تجديدنظر كند. او و ديگر شبه مورخان يا به اصطلاح تاريخ نگاران ارتجاع تصوير
شاعرانه و كاذبى از جامعه هماهنگ و ازلى و آرمانى ترسيم مىكنند. و اين تفسير
تاريخى از قرون وسطى، تصوير دوران فئوداليته را در رمان رمانتيك دوره بازگشت سلطنت
تعيين مىكند.
به رغم اين ميان مايگى ايدئولوژيك شبه
تاریخی گرى (تاريخ باورى) مشروعه خواهان
(هواداران سلطنت)، تفسير تاريخى از قرون وسطى، تاثير بى
نهايت نيرومندى اعمال
مىكند. اين امر، هرچند تحريف شده و نادرست، معهذا، نمايشى بود ضرورى از لحاظ
تاريخى از دوره انتقال كه با انقلاب فرانسه آغاز شده بود و مرحله جديدى از تحول [اجتماعى] كه دقيقا با بازگشت سلطنت شروع مىشود، مدافعان پيشرفت انسانى را وادار
مىسازد كه سليح ايدئولوژيك جديدى براى خود اختراع كنند. ما با اشتياقى سركش و
رام ناشدنى شاهد ستيز روشنگرى با مشروعيت تاريخى و تداوم بقاى فئوداليسم بوديم; و
به همين سان ديديم كه چگونه سلطنت طلبى مابعد انقلابى دقيقا ابقاى خود را به مثابه
محتواى تاريخى در نظر مىگرفت. مدافعان پيشرفت پس از انقلاب، ناگزير مىبايست به
مفهومى دست يابند كه ضرورت تاريخى انقلاب فرانسه را اثبات كند و دلايلى ارائه دهد
كه انقلاب فقط اوج يك روند تدريجى تكامل تاريخى بود و نه يك زوال ناگهانى آگاهى
انسان؛ يا فاجعه اى طبيعى در تاريخ بشر آن طور كه كووير(13) آن را توصيف كرده است،
و اينكه اين روند تنها مسير گشوده بر روى تكامل آتى بشريت است.
اين امر، به هر تقدير، به معناى تغيير نگرش در تفسير پيشرفت انسان در مقايسه با
روشنگرى است. پيشرفت ديگر اساسا به عنوان مبارزه اى غيرتاريخى ميان خرد انسانى و
بى خردى استبداد فئودالى ديده نمىشود. بنا بر تفسير جديد معقوليت پيشرفت انسانى به
نحو روزافزونى در تضاد درونى نيروهاى اجتماعى در خود تاريخ ظاهر مىشود. و برحسب
اين تفسير، خود تاريخ حامل و تحقق بخش پيشرفت انسانى است. در اينجا مهم ترين چيز،
آگاهى رو به رشد تاريخى از نقش تعيين كننده اى است كه مبارزه طبقاتى در تاريخ در [امر] پيشرفت انسان بازى مىكند. جوهر و روح تازه نوشتارهاى تاريخى كه به طرز روشنى
در آثار تاريخ دانان مهم فرانسوى دوره بازگشت سلطنت قابل رؤيت است، دقيقا روى اين
موضوع متمركز شده است: موضوعى كه نشان مىدهد چگونه از لحاظ تاريخى جامعه بورژوايى
مدرن از درون مبارزه طبقاتى ميان اشرافيت و بورژوازى، مبارزه اى كه در سراسر «قرون
وسطاى شاعرانه» با شدت جريان داشت، سر بر آورده است كه آخرين مرحله تعيين كننده آن
انقلاب كبير فرانسه بود. اين انگارها، نخستين تلاش ها را براى تناوب تاريخى عقلانى
فراهم آورد، تلاش براى درك ماهيت تاريخى و خاستگاه هاى دوران كنونى از لحاظ عقلانى و
علمى. نخستين تلاش و اقدام در مقياس كلان براى چنين دورگرايى و متناوب گردانيدن
تاريخ، قبلا توسط كندرسه(14) در اواسط انقلاب فرانسه در اثر اصلى و بزرگ تاريخى -
فلسفىاش انجام شد. اين انگارها در دوره بازگشت سلطنت بود كه بيش از پيش متحول شد و
از لحاظ علمى بسط و گسترش يافت. در واقع در آثار يوتوپيست هاى بزرگ است كه دورگرايى
يا تناوب تاريخ از افق جامعه بورژوايى فراتر مىرود. و اگر اين گذار، اين گام وراى
سرمايه دارى مسيرهاى فوق العاده اى را پى گيرد، معهذا پايه انتقادى - تاريخىاش -
به ويژه در مورد فوريه - با نقد ويرانگرى از تضادهاى جامعه بورژوايى در پيوند است.
در [آثار] فوريه، به رغم ماهيت خيال پردازانه انديشه اش درباره سوسياليسم و راه هاى
رسيدن به آن، تصوير سرمايه دارى با چنان وضوح و روشنى خردكننده اى در تمامى تضادهاى
آن ترسيم شده است كه مفهوم ماهيت گذراى اين جامعه، گويى به صورتى ملموس و مجسم در
برابر ما قرار دارد. اين مرحله جديد در دفاع ايدئولوژيك از پيشرفت انسان، بيان
فلسفى خود را در آثار هگل بازمىيابد. همان طور كه ديديم، موضوع محورى، تاريخى نشان
دادن ضرورت انقلاب فرانسه بود، بيان اين كه انقلاب و تحول تاريخى، به طورى كه
پوزش گران و توجيه كنندگان هواخواه مشروعيت فئوداليسم مدعى آن بودند، نه در برابر هم
قرار دارد و نه ضد يك ديگر است. و فلسفه هگل اساس و پايه اى فلسفى براى اين مفهوم از
تاريخ فراهم مىكند. كشف قانون عام تبديل كميت به كيفيت به وسيله هگل، اگر از لحاظ
تاريخى به آن نگاه شود، يك روش شناسى فلسفى است، براى اين مفهوم كه انقلاب ها
مؤلفه هاى ضرورى و اندام وارى هستند از تكامل و اين كه بدون چنين «خط گرهى تناسب ها»
تكامل حقيقى، هم در واقعيت ناممكن است و هم از لحاظ فلسفى غيرقابل تصور.
بر اين اساس، مفهوم روشنگرى انسان از لحاظ فلسفى منتفى است، يعنى حفظ و اعتلاى آن
به سطحى بالاتر (aufgehoben) بزرگ ترين مانع در درك تاريخ در مفهوم روشنگرى غيرقابل
تغيير بودن انسان نهفته است. بدين ترتيب، هر تغييرى در جريان تاريخ، در موارد مفرط،
صرفا به معناى تغييرى است در ظاهر (شيوه پوشش) و به طور كلى، صرفا زير و رو شدن
هاى اخلاقى خود آن شخص. فلسفه هگل تمامى استنتاجات را از تاریخی گرى پيش رونده جديد
بيرون مىكشد. اين [فلسفه] انسان را به مثابه محصول خود [انسان] و فعاليت خود
او در تاريخ مىبيند. و حتى اگر اين فرآيند تاريخى چنان به نظر رسد كه آرمان گرايانه
روى سرش ايستاده است، و حتى اگر حامل اين فرآيند در «جان جهان» رمزآميز نيز شده
باشد، معهذا، هگل اين جان جهان را به مثابه تجسمى از ديالكتيك تكامل تاريخى
مىبيند:
بدين سان روح در برابر خودش قرار مىگيرد [يعنى در تاريخ: لوكاچ] و بايد بر خودش
فائق آيد، به عنوان مانعى حقيقتا دشمن با هدف خودش: يعنى تكامل... در روح...
مبارزهاى سخت و پايانناپذير بر ضد خودش است. آنچه روح بدان تمايل دارد، درك مفهوم
خودش است، در عينحال كه اين مفهوم را از خودش پنهان مىسازد، و از اين بيگانگى خود
از خويشتنش مغرور و لبريز از رضامندى است... در حالى كه در شكل روحانىاش حالت
متفاوتى دارد [از آنچه در طبيعت وجود دارد: لوكاچ]؛ در اينجا تغيير نه صرفا در
سطح، كه در مفهوم به وقوع مىپيوندد. و اين خود مفهوم است كه اصلاح مىشود.
هگل در اينجا توصيفى شايسته و درخور تامل - البته به شيوه اى ايدئاليستى و انتزاعى
- از تغيير ايدئولوژيك كه در اين عصر به وقوع پيوسته است، به دست مىدهد. در
دوره هاى پيشين، انديشه به گونه اى تضادآميز ميان مفهوم تقديرگرايانه انطباق
قانونمند همه وقايع و رويدادهاى اجتماعى و غلو درباره امكانات دخالت آگاهانه در
تكامل اجتماعى، در نوسان بود. اما در هر دو سوى اين تضاد و تناقض اصولى كه مورد
توجه قرار مىگرفت، [ پديدههاى ] «فراتاريخى» بود كه از ماهيت و طبيعت «سرمدى»
«خرد» نشات مىگرفت. هگل به هر تقدير، در تاريخ فرآيندى را مشاهده مىكند، فرآيندى
كه از يك سو به وسيله نيروهاى برانگيزنده درونى تاريخ به پيش حركت مىكند، و از سوى
ديگر تاثير خود را به تمامى پديده هاى زندگى انسان، از جمله انديشه، مىگسترد.
بدين ترتيب او [هگل] كل زندگى بشريت را به مثابه يك فرآيند عظيم تاريخى مىبيند.
بدين سان در هر دو مورد، هم در شيوه متحقق تاريخى و هم روش فلسفى، يك انسان گرايى
جديد و يك مفهوم جديد از يشرفت به ظهور مىرسد. انسان گرايى كه در آرزوى حفظ
دستاوردهاى انقلاب فرانسه به عنوان اساس فسادناپذير تكامل آينده بشر است، و اين
انقلاب [انقلاب فرانسه] را (و همه انقلاب ها در تاريخ را به طور كلى) به عنوان
اجزاى تركيب كننده يا مؤلفه هاى ضرورى و چاره ناپذير پيشرفت انسان در نظر مىگيرد.
البته، اين انسان باورى تاريخى خود فرزند عصر خود بود و قادر نبود كه از محدوده
همان عصر فراتر رود - مگر در اشكال خيال پردازانه اش، به طورى كه در مورد
يوتوپيست هاى بزرگ صادق بود. انسان گرايان بزرگ و مهم بورژوايى اين دوره، خود را در
وضع متناقضى مىيابند: در حالى كه آنها ضرورت انقلاب هايى را كه در گذشته به وقوع
پيوسته درك مىكنند و در آنهاست كه شالوده و اساس همه آنچه منطقى و عقلانى است
مىبينند كه اكنون نيز ارزش تاييد و تصديق دارد، معهذا، پيشرفت آينده را از اين پس
برحسب تكامل تدريجى و مسالمت آميز بر پايه اين دستاوردها تعبير مىكنند. به طورىكه
ليف شيتز به درستى در مقاله اش درباره زيبايى شناسى هگل نشان مىدهد، آنها به دنبال
و در جستجوى چيزهاى مثبتى در نظام جهانى هستند كه توسط انقلاب فرانسه به وجود آمد و
ديگر ضرورتى براى انقلاب نوى براى تحقق نهايى اين چيزهاى مثبت احساس نمىكنند.
اين مفهوم آخرين دوره عظمت روشنفكرى و هنرى انسان گرايى بورژوايى، هيچ ارتباطى به
دفاعيه سترون و سطحى سرمايه دارى كه بعدها (و تا حدودى هم زمان) به راه افتاد،
ندارد. اين مفهوم بر پايه كنكاشى بى رحمانه حقيقت جو و كشف و افشاى تمام تناقضات
موجود در روند پيشرفت قرار دارد. در ضمن اين مفهوم از هيچ انتقادى از وضع كنونى
رويگردان نيست؛ و حتى اگر نتواند آگاهانه از افق روحى عصر خود فراتر رود، با وجود
اين، احساس سركوب مداوم ناشى از تعارضات وضع تاريخى سايه اى سنگين بر تمامى آن
مفهوم تاريخى مىافكند. اين احساس كه - به رغم مفهوم فلسفى و تاريخى آگاهانه اى كه
پيشرفت بدون وقفه و صلح آميز را بشارت مىدهد - شخص درگير تجربه آخرين شكوفايى عقلى
بازگشت ناپذير ولى كوتاه مدت بشريت است كه به طرق بسيار متفاوت و هم سو با ويژگى
ناآگاهانه اين گونه احساس در آثار بزرگ ترين نمايندگان اين دوره به اشكال گوناگون
بروز مىكند. معذالك، بههمان دليل، نقطه تاكيد عاطفى كاملا يك سان است. [اگر] به
نظريه قديمى ايثار گوته(15) ،جغد مينرواى هگل(16) كه فقط در شامگاه به پرواز
درمىآيد، به احساس فاجعه همه گير بالزاك(17) و مانند اينها بينديشيم، درخواهيم
يافت كه اين انقلاب 1848 بود كه براى نخستين بار، نمايندگان باقيمانده اين عصر را
با دو گزينه مواجه ساخت: يا شناسايى و تاييد چشم اندازى كه دوره جديد در تكامل بشرى
به نمايش مىگذاشت، حتى اگر مانند هاينه با شقاق رنج آور روحى همراه باشد. و يا
سقوط به ورطه توجيه كنندگان و مشاطه گران سرمايه دارى رو به انحطاط، به طورى كه
ماركس بلافاصله پس از انقلاب 1848 به
گونه اى نقادانه در مورد شخصيت هاى مهمى چون
گيزو(18) و كارلايل(19) نشان داد.
اين مقاله از فصل اول كتاب رمان تاريخى، (The Historical Novel) اثر گئورگ لوكاچ،
تحت عنوان: «شكل كلاسيك رمان تاريخى» برگرفته و ترجمه شده است.
* * *
پىنوشت ها:
1. Scudery
2. Calpranede
3. Walpole
4. Boy Live
5. Lesage
6. Moll Flanders
7. Smollett
8. Burke
9. de Maistre
10. Winckelmann
11. Lessing
12. Herder
13. Cuvier
14. Condrcet
15. Goethes theory of "obnegation
16. Hegels Owl of Minerva
17. Balzacs Sense of Universal doom
18. Guizot
19. Carlyle
منبع: فصل نامهی فلسفی «ارغنون»، شمارهی نهم و دهم