توماس مان و سنت
میشل وانت پوت
برگردان: فاطمه ولیانی
توماس مان در شرح حال خود، كه در سال 1930 منتشر شد،
دربارهى فليكس كرول چنين گفته است: «فليكس كرول از لحاظى شايد شخصىترين نوشتهى من باشد، زيرا بيانگر موضع من نسبت به سنت است، موضعى كه در آن واحد حاكى از علاقه مندى
و ميل به ويران كردن آن است، و همان چيزى است كه مرا به نوشتن وامىدارد.» بى شك
بسيار اتفاق مىافتد كه هنرمند دربارهى خود نظر نادرستى داشته باشد، زيرا آن كس كه
از تخيل خلاّق بهره مند است، لزوما توانايى خودشناسى ندارد و از ذهن نقاد برخوردار
نيست و كسى كه چنين ذهنى دارد ممكن است از خلاّقيت بى بهره باشد. اما به نظر مىرسد
كه توماس مان خود را به درستى فهميده و جايگاهش را تشخيص داده است. او با تعريف
دوگانگى بنيادينش، بهتر از هر كس بر قلب و جوهر اثرش دست گذارده است.
روح توماس مان به معناى واقعى كلمه سرزمينى دو پاره بود. او از تعارض مداوم ميان
قلب و عقل، ماجراجويى و نياز به امنيت، خواستههاى هنرمندانه و خصلتهاى بورژوايى،
تحسين گذشته و ميل به آينده نگرى در عذاب بود. او بى وقفه در جستجوى وجوه متعارض
بود تا بتواند اين تناقض ذاتى را بيان كند. مثلا هنر و زندگى، هنر و ذهن، زندگى و
ذهن را در تقابل با يك ديگر قرار مىداد و هر يك از اين كلمات براى او معانى متعددى
در بر داشت، به طورى كه به راحتى براى توصيف مقولههاى متفاوت به كار مىرفت و ما
گاه احساس مىكنيم كه اين كلمات برچسبهايىاند كه مىتوانند جايشان را با هم عوض كنند.
اين امر نشان مىدهد كه مشكل تا چه حد عميق و تا چه ميزان براى آن كس كه مطرحش مىكند
ذاتى و درونى است، هر چند كه كلماتى كه براى بيان آن به كار مىروند، متغيّراند.
تغييرپذيرى كلمات تصادفى و بى دليل نيست، اين تغييرپذيرى ناشى از زمان است، زمانى
كه در عين حال فردى و جمعى است، زمان زندگى شخصى و زمان تاريخى. در واقع در ذهن
توماس مان زندگى شخصى و زندگى تاريخى درهم تنيدهاند. به همين دليل كلمهى سنت در
جملهى مذكور معانى متعدد دارد. سنت تنها امر متعالى است كه واقعا بر توماس مان
تحميل شده است. سنت از لحاظ عينى، از گذشته نشأت مىگيرد، از نظام ارزشهاى مستقر كه
بر مناسبات اجتماعى حاكم است. در بعد ذهنى، عواطف، داورىها و رفتارهاى فرد را شكل
و چارچوب مىبخشد. بعضى به دليل انفعال و رخوت، منفعت طلبى يا ترس از ناشناختهها،
خود را به طور مداوم با سنت تطبيق مىدهند. بعضى ديگر نيز به دليل سبك سرى، تلخ
كامى يا سخت گيرىهاى فلسفى و سياسى، با همين قطعيت آن را نفى مىكنند. ميان اين دو
موضع افراطى،مواضع معتدلتر هم وجود دارد، از جمله موضعى كه توماس مان در زندگى
شخصى و ادبىاش اتخاذ كرد. او در عين هوادارى از سنت، خواهان نابودى آن بود.
مراسم بزرگداشت شصتمين سالگرد تولد نمايشنامه نويس آلمانى گرهاردهائوپتمان، كه در
آن زمان از اعتبار بسيار برخوردار بود، چنان فرصتى براى او فراهم آورد. امروز مىدانيم
كه سخنرانى او با عنوان جمهورى آلمان (1922)
كه اقدامى تقريبا سياسى بود، ثمرى نداشت.
اما پىآمد آن، اين كه او از آن پس به برداشت مترقى از تاريخ و اخلاقيات انسان گراى
منتج از آن اعتقاد پيدا كرد.
توماس مان نيز هم چون نويسندهى معاصرش هوگو فون هوفمانشتال پيش از هر چيز فرزندى
خلف بود. بى شك او با طبع آزمايى و ماجراجويى فكرى بيگانه نبود، اما چهرهى پدر
همواره در پس اعمالش حضور داشت. اين پدر، در وهلهى اول پدر جسمانى است، توماس
يوهان هاينريش مان، تاجر غلات، مأمور و كنسول در هلند. او در جوانى، در 1891، از
مسموميت درگذشت، در حالى كه پسرش توماس فقط شانزده سال داشت. با اين حال، پسر در
1926 چنين نوشت: «بارها، با لبخندى، به اين نتيجه رسيدم، بارها دريافتم كه در اصل
شخصيت پدر درگذشتهام الگوى پنهانى رفتار من بوده است.» اين پدر، با
وجود آن كه
ثروتمند و محترم بود، طبعى ناآرام داشت، عصبى و زخم پذير بود؛ در عين حال غيرت و
همّت و بر نفس خود تسلط داشت، و اين امر سبب موفقيّت و اعتبار او شده بود. توماس
مان نيز از اين خصوصيات بهره داشت، او آثارش را با دقت و سرسختى خلق كرد، ضمن آن كه
با گرايشى ذاتى به بى نظمى و پراكنده
كارى در مبارزهاى دائم بود.
پدر جسمانى، محور خانوادههاى پدرسالار است و در قشر اشراف، كه پدر و پدربزرگ
توماس مان به آن تعلق داشتند، پدرسالارى حاكم بود. پس تعجب آور نيست كه توماس مان
كه پدر را الگوى خويش قرار داده بود، به كل خانواده سخت وابسته باشد. اين گفته
محتاج اثبات نيست. همه مىدانند كه توماس مان موفقيّت ادبى خود را مديون رمان
بودنبروكها، زوال يك خاندان (1901)
است كه نخستين
حماسهى بزرگ زندگى طبقهى بورژوا
در ادبيات آلمان است. نويسنده در اين رمان، تقريبا آشكارا عظمت و انحطاط خانوادهى
خود را توصيف مىكند و در پس روشن بينى و تحليل بى
طرفانهاش، هم دردى و علاقهى
پرشور نسبت به بسيارى از شخصيتهاى رمان، بخصوص اعضاى خانوادهى بودنبروك، محسوس
است. چنين حسى در آثار توماس مان منحصر به فرد نيست. مثلا در دكتر فاوستوس
(1947) مادرش
را در قالب شخصيت مادام روده، بيوهى يك سناتورى و خواهرانش را با چهرهى دختران او،
اينس و كلاريس، ترسيم كرده كه هر دو همان سرنوشت تراژيك جوليا و كلارا مان را تجربه
كردند. توماس خود را نيز به همراه زن و فرزندانش در بى
نظمى (1926) و ماريو و شعبده باز
(1930) به صحنهى ادبيات آورده است. اين مثالهاى مشهور تنها نمونههاى وابستگى نويسنده به
خانوادهاش نيست. براى اطمينان از صحت اين مدعا، كافى است رمان اعليحضرت
(1910) را در
نظر گيريم كه توماس مان در آن ماجراى نامزدى خود را در قالب زندگى يك شاهزاده توصيف
كرده است، يا ملاحظات يك بيگانه نسبت به سياست
(1918) كه از لحاظ شخصى، حاصل قهر او
با برادرش هاينريش بود. توماس مان تا پايان عمر حقيقتا درگير مسئلهى روابط اعضاى
يك خانواده بود: رمان چهار بخشى يوسف و برادرانش 1933-43 چكيده
در معناى قرون وسطايى اين درگيرى است و منتخب 1951 به مضمون زناى با محارم مىپردازد كه پيشتر در خون
محفوظ (1906) نيز مطرح شده بود.
وابستگى توماس مان به دنياى خانوادگى، به فضايى كه اين خانواده در آن در حيات
و فعاليت است گسترش يافته است. اين فضا، در وهلهى اول لوبك است، شهرى كه
توماس مان
در آن زاده شد و خانوادهاش در آن يك قرن از اعتبار و رونق برخوردار بود؛
در وهلهى
بعد اماكن استراحت و تفريح مثل تراومونده و آب گرمهاى مجاور آن، و تاحد كمترى
هامبورك، برم، دانمارك و به طور كلى سواحل اروپاى شمال غربى. از شكل
جغرافيايى و
حال و هواى لوبك بيش از همه در بودنبروكها (1901)
و تونيو كروگر (1903) ياد مىشود،
اما اين شهر در ديگر آثار دورهى جوانى مان نيز حضورى بارز دارد،
مثلا آقاى فريدمان
كوچك (1897) يا توبياس ميندرنيكل
(1898) هانسكاستورپ قهرمان كوه جادو
(1924) نمونهى يك
هامبوركى است كه به همان قشر اجتماعى تعلق دارد كه آفرينندهاش و كايزرزاشرن،
زادگان آدريان لوركون (موسيقيدان آلمانى كه زندگىاش در دكتر فاوستوس برايمان روايت
شده است)، علاوه بر آن كه شبيه نائومبورك است، به اكس - لا - شاپل و لوبك نيز شباهت
دارد. لازم به ذكر است كه براى توماس مان زادگاه چيزى بيش از يك چارچوب جغرافيايى
است كه كودكى شخص در آن سپرى شده است. او در 1926، لوبك را «صورت معنوى حيات» توصيف
كرد و اعتقاد داشت كه اين صورت معنوى در اين كه او اشيا و آدمها را چگونه ببيند و
ترسيم كند، نقش تعيين كننده داشته است. لوبك در آن واحد معرّف نور پريدهى سواحل
بالتيك،
حال و هواى رقص مرگ، قرابت با ونيز و حميّت و جديّت كمى خشك بورژوازى بزرگ تجارى
است، طبقهاى طرفدار ارتباط با دنيا كه نزديكى با دريايى كه
حمل و نقلى بين المللى
در سطح آن در جريان بود، چنين ارتباطى را برايش ممكن مىكرد. همهى اين عناصر در
سبك و در مضامين محبوب توماس مان مشهود است. اين وارث سنت، علاوه بر پدر جسمانى و
اطرافيانش، كه از هنگام تولد و مستقل از ارادهاش از آن او شده بودند، پدرهاى معنوى
نيز داشت كه الگوى تفكر و رفتار او بودند و او خود در نتيجه تأثيرات فرهنگى و بر
مبناى قرابتهاى فكرى و روحىاش آنها را انتخاب كرده بود (كه البته اين قرابتها
نيز متأثر از خانواده و تبار اوست). نخستين كسى كه تأثير او در
آثار توماس مان
بلاواسطه محسوس است، رمان نويس و مقاله نگار فرانسوى پل بورژهاست، متفكرى ارتجاعى
و ضد يهود كه در آن ايام به شهرت و محبوبيت دست يافته بود:
مقالهها و گزارشهايى كه
نويسندهى جوان باياتسو در 1895 و 1896 در نشريهى ملى
گرا و پان ژرمانيست «داس
تسوانتسيگسته يارهوندرت» (قرن بيستم) منتشر كرد، هم
چون بسيارى از نوشتههاى بورژه تحت
تأثير عشق به ميهن، اعتقاد به اهميت خانواده و ضرورت بازگشت به دين، جامعهى معاصر
را منحط تلقى مىكرد و معتقد بود كه روحى تازه در آن بايد دميده شود. اما اين دوره
در زندگى مان بسيار كوتاه بود و نمىتواند معرّف روحيه و طرز فكر او باشد، البته
اگر اين واقعيت را ناديده گيريم كه توماس مان از آغاز فعاليت ادبى، الگوهاى فكرى خود
را از ميان محافظه كاران برمىگرفت.
كاتيا، همسر توماس مان، 1905
به واقع او خود مدتها به اين حيطه تعلق داشت. در ملاحظات يك بيگانه نسبت به سياست
كه
از طولانىترين نوشتههايى است كه دربارهى جنگ تأليف كرده است، بررسى دقيق و
مفصلى
از آن قشر ارائه مىدهد كه شاهدى بر مدعاى ماست. در اين اثر كه پيشتر از آن
ياد
كرديم، توماس مان شوپنهاور، نيچه و واگنر را الگوهاى فكرى و احساسى خود
معرفى كرده
است. او در اين سه شخصيت بيش از هر چيز حس نزديكى و خويشاوندىبا مرگ و عطر خاك و
گورى را دوست داشت كه از آثارشان به مشام مىرسد. علاقه به مردن و بوى مرگ به زعم
او يكى از اجزاى اصلى روحيهى آلمانى است، عنصرى كه اوپراى پالستريناى موسيقيدان
معاصر خود هانس فيتسنر را بهترين و گوياترين تجسم آن مىداند و خود در ملاحظات
چندين صفحه از پراحساسترين بخشهاى كتاب را كه مملو از ستايشى پرشور است به آن
اختصاص داده است.
بعضى به دليل انفعال و رخوت، منفعت طلبى يا ترس از
ناشناختهها، خود را به طور مداوم
با سنت تطبيق مىدهند. بعضى ديگر نيز به دليل سبك سرى، تلخ كامى يا سخت
گيرىهاى
فلسفى و سياسى، با همين قطعيت آن را نفى مىكنند. ميان اين دو موضع افراطى،
مواضع
معتدلتر هم وجود دارد، از جمله موضعى كه توماس مان در زندگى شخصى و ادبىاش اتخاذ
كرد. او در عين هوادارى از سنت، خواهان نابودى آن بود.
اما توماس مان به اين الگوها بسنده نكرد: ديرى نگذشت كه اسير انسانيت عميقى
شد كه
امثال گوته و تولستوى از آن سخن مىگفتند و مشهورترين اثرى كه در اواخر عمر
نوشت،
يعنى دكتر فاوستوس، همهى نظريات غيرعقلايى و ارتجاعى ملاحظات را در قالب
داستان
اما به نحوى نظام مند رد مىكند. در اين فاصله، نويسنده به عقل
گرايى و ترقى اجتماعى
معتقد شده بود، هر چند او اهميت امور غيرعقلايى و تأثير سنت را در تقدير
انسانها و
ملتها هرگز نفى نكرد.
توماس مان به رغم وابستگى به سنتى كه وارث آن بود، از آغاز كار ادبىاش همواره
فاصلهى
خود را با آن حفظ كرد. اين فاصله گيرى دو وجه داشت: محتوا و شكل. توماس
مان با
انتخاب مضامين و سبك و ساختارى كه آن مضامين را در قالب آنها بيان كرده،
قاطعانه و
بى ترديد دليل وجودى و شكل و شيوهى وجود جهانى را نقد و دربارهى آن
چون و چرا كرد
كه، دستكم در آغاز، جسم و روحش به آن تعلق داشت.
موضع مان فقط حاصل تحول وضعيت خانوادگى نبود بلكه مآلا در تاريخ سياسى،
اقتصادى و
اجتماعى آلمان قرن نوزدهم ريشه داشت. توماس مان كه در سال 1875 در
يك خانوادهى مرفه،
قدرتمند و محترم به دنيا آمد، در 1891 شاهد مرگ پدر و تقسيم بلافاصله شركت خانوادگى
بود كه بيش از صد سال عمر داشت. سال بعد مادرش به اتفاق سه فرزند كوچك خانواده در
مونيخ مستقر شد. توماس مان دو سال ديگر در لوبك ماند. سپس، در 1894، او نيز به
مونيخ رفت. او دانش آموزى ضعيف بود، تحصيلات
متوسطه را به اتمام نرساند و نمىتوانست
در دانشگاه ثبت نام كند، پس مجبور شد به
صورت مستمع آزاد در چند كلاس دانشكدهى پلىتكنيك
مونيخ شركت كند. پس از يك دورهى آموزشى كوتاه در يك شركت بيمه، تصميم گرفت روزنامه
نگار
شود؛ در «داستسوانتسيگسته» و
«سيمپليسيسموس» مقالاتى نوشت و گاهى هم در نشريهاى معروفتر
داستان كوتاه چاپ مىكرد. در اوايل فعاليت گمنام و ناشناخته نبود، اما چندان شهرتى
نيز نداشت. در واقع توماس مان در آن دوران از لحاظ طبقاتى سقوط كرده بود (درست مثل
برادرش
هاينريش، كه توماس با او روابط نزديكى داشت). او ديگر به طبقهى حاكم شهرلوبك تعلق
نداشت و مجبور بود به درآمد ناچيزى (عايدى مختصرى از ارثيه وحق
الزحمه مقالات و
داستانهاى كوتاهش) اكتفا كند. پس ميان او و اسلاف بلاواسطهاش
فاصلهاى عظيم ايجاد
شد. اين موقعيت به او روشن بينى بخشيد: خيلى زود به
ضعفهاى طبقهى بورژوا و تأثير
عوامل سياسى، اقتصادى و اجتماعى بر سرنوشت افراد پى برد. سقوط خانوادهى مان كه
سلسلهاى از تاجران را پرورش داده بود، رابطهاىتنگاتنگ با سرنوشت شهر لوبك داشت.
لوبك در نتيجهى رخدادهاى سياسى، از 1866
استقلال اقتصادى خود را از دست داد و از
1878 مجبور شد بر واردات غلات روسى عوارض گمركى بپردازد. از طرف ديگر، افزايش
صادرات كه از پيامدهاى تأسيس امپراطورى آلمان بود، با وجودى كه براى شهرهاى هامبورگ
و اشتتين رونق به همراه داشت، لوبك را بى
نصيب گذارد. اينها همهى پيامد سرورى و
سيادت پروس در آلمان بود كه بى شك كم كم و به تدريج رخ داد، اما در 1870
كاملا
آشكار و مسلم شد. توماس مان كه به آسيب
ديدگان جامعه تعلق داشت، نسبت به آلام جامعه
حساس شده بود. او در بودنبروكها علاوه بر نقد از خودبيگانگى طبقهى بورژوا (همه چيز
در خانواده به خاطر منافع مالى صورت مىگيرد حتى، و بخصوص، ازدواج)، از ميان رفتن
جنبههاى انسانى زندگى را نيز به باد انتقاد گرفت كه معلول گسترش سرمايه
دارى
انحصارطلب و كاربرد روشهاى نظامى در آموزش بود.
توماس مان در اعليحضرت (1909) و مرگ در ونيز، بدون كنايههاى سياسى آشكار،
به نقد
اخلاقيات پروسى مىپردازد. در هر دو اثر شاهد رعايت قواعد و قوالببىمحتواييم.
اطاعت ابزاروار از يك امر و فرمان اجبارى بى آن كه دربارهى اساس و
پايهى آن انديشه
شود، در مورد گوستاو آشنباخ، نويسندهاى كه رو به پيرى مىرود وشاهزاده كلاوس
هاينريش، هر دو، صادق است. اثر ميهن پرستانهى فردريك و اتحاد كبير
(1915) نيز نسبت به
شخصيت فردريك دوم به هيچ وجه در خواننده شور و شوقىبرنمىانگيزد: تأكيد او بر كلبىمشربى
رو به رشد فردريك كه خود را اول خدمتگزار دولتش مىدانست، بى
شك توجه ما را به
انحرافات روانى معطوف مىكند، اما يقينا حس هم
دردى را برنمىانگيزد و حس تحسين و
ستايش را كه ديگر اصلا. ما در اين اثر با موضعى انتقادى روبروييم كه در همان نگاه
اول درمىيابيم با ميهن پرستى تعصب آميز
سازگار نيست. اين موضع در ملاحظات يك بيگانه
نسبت به سياست نيز آشكار است، هر چند اين اثر به طرز فكر آلمانى و فادار است (كه
توماس مان آن را جريانى غيرعقلايى تلقى مىكرد، زيرا او هم
چون بسيارى از بورژواهاى
آلمانى هم عصرش، جريان عقل گرا را كه از كريستيان ولف آغاز و با شاگردان هگل ادامه
يافت، به خوبى نمىشناخت). نويسنده با صداقت خود (كه در آن جاى ترديد نيست)
تقريبا به همان ميزان استدلال در هوادارى از آلمان در جنگ جهانى اول ارائه مىكند
كه در مخالفت با آن. به واقع هنگامى كه انسان نسبى بودن همه جانبهى امور را از
نزديك تجربه كرده باشد، ديگر نمىتواند ميهن
پرستى متعصب باشد، و توماس مان چنان
تجربهاى را ازسر گذرانده بود.
اريكا مان در نوجوانى
توماس مان از همان آغاز كار روشن بين بود. البته او هم مثل بقيهى آلمانىها در آن
زمان،
پيش داورىهايى داشت كه محصول تبليغات ملى گرايانه بود (مثلا گمان مىكرد
ذوق هنرىاش
را از مادرش به ارث برده است كه بخشى از اجدادش غيربومى بودند). به
علاوه چون تا حد
زيادى خود آموخته بود، افق فكرىاش آن چنان گسترده نبود كه بتواند
واقعيتهاى جديدى
را كه با آنها روبرو مىشود، به درستى ارزيابى كند. اما مسائلى را كه
براى خود او
مطرح مىشد همواره در نهايت صداقت و شرافت بررسى مىكرد و اين
صداقت معمولا باعث
مىشد هوش مندانه برخورد كند. به همين دليل خيلى زود توانست
ماهيت عميقا غيرانسانى
فاشيسم را دريابد و از آن هنگام با همهى توان با آن مبارزه كرد.
شايد بتوان گفت موضع انتقادى توماس مان و فاصلهاش با عقايد رايج زمانش، بيشاز هر
چيز در حيطهى شكل، سبك و شيوهى روايت گويى تجلى يافته باشد. منتقدان
معمولا شيوهى
مان را طنزآميز توصيف مىكنند، اما طنز مستلزم سردى و بى اعتنايى
نخوت آميزى است كه
در مورد مان صادق نيست. خود او در اواخر عمر براى توصيف آثار خود شوخ طبعى را از
طنز مناسبتر مىديد، و در واقع هم اگر دقت كنيم، خواهيم ديد كه آثار مان بيشتر شوخ
طبعانه است، زيرا شوخ طبعى مستلزم عشق به چيزها و موجودات است، عشقى كه رنگ و بويى
سخره آميز مىگيرد. به رغم آن كه عبارتهاى
طولانى مان و ضرب اهنگ بسيار آرام آنها
شبهه بى احساسى و تألم ناپذيرى را در ذهن
خواننده ايجاد مىكند، در آثار او هميشه
نوعى گرماى انسانى وجود دارد. با اين حال، بيش از آن كه بدانيم توماس مان شوخ طبع
است يا طنزپرداز، مهم آن است كه گرايش محسوس به كمدى را در آثار او تشخيص دهيم و
ميل آشكار او را به آن كه ضمن سرگرم كردن خواننده، خود نيز سرخوش شود، حس كنيم. اگر
آن رنگ و بوى ملايم تقليد تمسخرآميز را در آثار دورههايى كه او بيشترين حد جديت و
وقار را دارد تشخيص ندهيم، مىتوانيم مطمئن باشيم كه اين نويسنده را تمام و كمال
درنيافتهايم. البته مسلم است كه اين جنبه بسيار ظريف و كمرنگ است و نويسنده را از
ابتذال و نيز سازش و راحت طلبى در امان نگه مىدارد. شوخ طبعى مان، سبك و با روح است
و جذابيت آن نيز در همين سبكى و روح است.
اگر توماس مان پنجاه سال پيشتر به دنيا آمده بود، بى شك به اين اكتفا مىكرد كه
توصيف
هجوگونه اما ملاطفت آميزى از آداب و روحيات طبقهى بورژوا به دست دهد.
اما زمانه به
او اجازه نمىداد كه به نقش تماشاگر سرخوش يا غمگينى بسنده كند كه دربودنبروكها،
تونيو كروگر يا اعليحضرت شاهديم. از مرگ در ونيز به بعد، خواننده احساس
مىكند كه
نويسنده از آستانى گذر كرده است و ديگر به فردگرايى بورژوايى بهايى
نمىدهد. با اين
حال، با شروع جنگ جهانى اول، او قاطعانه موضعى اختيار كرد كه از
وضعيت اجتماعى
خانوادهاش نشأت مىگرفت. توماس مان موضع خود را بى هيچ شرم
و خجلتى بيان كرد، اما
وجدانش از آن بابت چنان معذب بود كه سالها از كار روايت
گويى دست كشيد و همّ خود را
مصروف تلاشى عظيم براى توجيه خود كرد كه حاصل آن اثرى است با عنوان ملاحظات يك
بيگانه نسبت به سياست. پايان جنگ سبب تغيير موضع او نشد، بخصوص كه فاتحان جنگ تمايل
داشتند كه فقط شكست خوردگان تاوان گناهان دورهى استعمار را بپردازند و خود هم
چنان
به استثمار مردم مستعمرات خود در افريقا و آسيا ادامه دهند. توماس مان تا پيش از
سال 1922 از عناصر ارتجاعى ايدئولوژى بورژوايى نگسست. واقعهاى مهم او را به چنان
تصميمى راهبر شد: قتل والتر راتنائو به دست عناصر جوان راست افراطى. او خود را ملزم
مىديد كه با عموم جوانان سخن گويد و آنان را به بناى جمهورى آلمان، آن
چنان كه
شايستهى اين عنوان است، ترغيب كند. مراسم بزرگداشت شصتمين سالگرد تولد نمايشنامه
نويس
آلمانى گرهارد هائوپتمان، كه در آن زمان از اعتبار بسيار برخوردار بود، چنان فرصتى
براى او فراهم آورد. امروز مىدانيم كه سخنرانى او با عنوان جمهورى آلمان
(1922) كه
اقدامى تقريبا سياسى بود، ثمرى نداشت. اما پىآمد آن، اين
كه او از آن پس به برداشت
مترقى از تاريخ و اخلاقيات انسان گراى منتج از آن اعتقاد پيدا كرد، امروز نيز تحسين
ما را برمىانگيزد. توماس مان در خانوادهاى اشرافى تولد يافته بود، كودكىِ شادى را
پشت سر گذاشته بود و مرگ نابهنگام پدر سبب شد تا مدتها به خاطرهى آن ايام وابسته
ماند، از اين رو به سختى مىتوانست از قيد دريغ و حسرت گذشته رها شود. اين حس دريغ
و حسرت تا زمانى بر او حاكم بود كه دريافت چنان حسى هنگامى كه به حد افراط رسد مىتواند
به جنايت منجر گردد. آن زمان، سال 1922 بود. علاوه بر سخنرانى جمهورى آلمان و
چند اثر ديگرى كه در آن ايام تأليف كرد، كوه جادو كه بين سالهاى 1920 تا 1924 به
رشتهى تحرير در آمد، گواهى است بر تغييرى در موضع نويسنده كه مىتوان آن را «گرويدن
توماس
مان به آرمان انسانيت» ناميد.
منبع: «سمرقند»، فصل نامه ی فرهنگی، ادبی، هنری، شماره ی پنجم