رى چارلز از خودش مى­نويسد

 

نازلى حقانى پرست

 

دارم مى­ميرم مامى. اين را مى­فهمى؟ پسرت دارد مى­ميرد. در تنهايى. در تنهايى. مثل هميشه. مثل تمام اين ساليان. مثل همه روز هايى كه همه بودند اما تو همه كسم، رفته بودى مامى. نبودى. تو كجا بودى؟

دنيا هميشه تاريك است. دلم لك زده براى يك مشت نور، گاهى دستم را پيش مى­برم. مى­لرزد. مثل وقتى كه... مثل وقتى كه... بى خيال. پسرت كم گناه نكرده. بگذار آخرش اعتراف كنم. تو كه مرا مى­بخشى نه؟ مى­لرزد. دستم را مى­گويم. پيش مى­برم. به فضاى خالى پيش رويم چنگ مى­زنم. مى­دانى چرا؟ تا شايد پولك خورشيد در مشتم زندانى بشود. تو مى­گفتى هميشه. وقتى كوچك بودم. چند ساله بودم مامى؟ دو، سه، چهار؟ باران نور... يادت است؟ اما الان... اين كار را شب مى­كنم يا روز؟ نمى­دانم... خيلى وقت است كه نمى­دانم. پشت پلك من تا هميشه شب خانه كرده و ته دلم يك جايى هست كه جيرجيرك آواز خوان قصه­هاى تو، هر شب، هر روز (اصلاً چه فرقى مى­كنند شب و روز؟) برايم ويولن مى­زند! دارم مى­ميرم مامى. اين را لازم نيست كسى بهم بگويد. موسيقى مرگ در فضا مى­رقصد. مثل همين دود كه با نفس هاى من سبك و سنگين، بالا و پائين مى­رود. لازم نيست كسى بگويد. لازم نيست نشانم بدهند. خودم همه چيز را مى­فهمم. خيلى وقت است كه فهميدم!

اما... اما نمى­ترسم. حتى، حتى ناراحتم نيستم. يك جورهايى هم انگار پروانه­ها ته دلم مسابقه پرواز گذاشته­اند! كاش فقط اين قدر نمى­سوخت. دلم نه، جگرم!

نمى­دانم چه كوفتى است. اما همين مرا مى­كشد. مى­گويى نه، ببين! تو چقدر غصه خوردى مامى. آخر تقصير تو نبود كه ما سياه شديم. قضيه چيز ديگرى بود. من اين را بعدها فهميدم. بعدها... وقتى مارتين را ديدم. حيف كه نبودى. حتما تو هم مريدش مى­شدى. مريد كى؟ مارتين ديگه... مارتين لوتر كينگ. براى رنگ غصه­هايت، يك قصه ساختم. يك شب برايت مى­زنم. با همان پيانوى قديمى. همانى كه پايه­ی سمت چپش ترك خورده. مثل دل تو مامى. درست مثل دل پينه بسته­ات. آخه چرا اين قدر تو خوبى؟ اصلا چرا هميشه همه تقصيرها را گردن مى­گيرى؟

مگر سهم تو از اين دنياى لعنتى [...] چقدر است؟ آخر تقصير تو نبود كه ما فقير بوديم. مگر گم شدن سكه­ی خورشيدمان كار تو بود؟ مگر فلاكت و بدبختى­مان دست تو بود؟ مگر تو خواستى پسرت توى آن لگن لعنتى پر آب بيفتد و نفله بشود؟ مگر دهاتى بودن مان دست تو بود؟ مگر مى­توانستى دهان مردم را ببندى تا خفه شوند و پشت سر عزيز دردانه­ات نخوانند: كور سياه كثيف! مگر دست تو بود كه كفش­هايم دلشان مى­خواست مدام آب­هاى چاله و چوله­ها را لاجرعه سر بكشند؟

من شاكى نيستم من تمام عمرم، به ياد تو، به ياد شماها جنگيده­ام. با همه چيز. با فقر. با فلاكت. با زمين نمورى كه رويش مى­خوابيديم. با سقفى كه از لاى درزهايش نه فقط باران نور كه شُر شُر آب هم مى­باريد. با بشقاب خالى پوره­ی سيب زمينى. با ذرتى كه خوابش را گاهى مى­ديديم. با آن سفيدهاى گنده دماغ از خود راضى كه يك شب مزرعه­ی تامى را آتش زدند. من حتى با خودم هم، با كورى­ام جنگيده­ام. من همان جنگجوى شش ساله توام!

هر چند الان جگرم مى­سوزد و گوشم سونات مرگ را مى­شنود و با يك چرتكه انداختن سنم به چهل و هفت مى­رسد، من ولى هنوز كوچولوى پاپتى توام!

* * *

 

تو هميشه مى­گفتى صبر داشته باشم. همه چيز آخرش درست مى شود. من خيلى صبر كردم.

سياهى و كورى. من دو بار سياه شدم. يك بار خودم، يك بار دنيايم، اما مامى، من اين سياهى را دوست دارم. من عاشق هر چى سياهى­ام. زنده باد سياها!

تو هميشه گفته بودى، آدم كور باشد ولى كر نباشد. اين را هر وقت سرم را كه پر بود از آواهاى جاودانه به زمين مى­كوفتم، مى­گفتى. مى­گفتى آدم مى­تواند رنگ­ها را بشنود، ولى صداها را نمى­تواند ببينند. اين­ها را وقتى رفتم مدرسه بهم گفتى. سن آگوستين بود. اين­ها را وقتى بهم گفتى كه ديگر نمى­توانستم كبريت­هاى تو را كش بروم تا يواشكى زير اتاقك شيروانى كه سقفش مثل آب­كش هزار تا سوراخ ريز و درشت داشت و زمستان مى­شد جاى دوش حمام كرايه­اش داد، روشن كنم و محو شعله­ی كم جانش بشوم.

مامى اسب چوبى­ام را هنوز دارم. اگر خجالت نمى­كشيدم - تمام عمرم به اندازه الان كه دارم به همه­ی روزهاى رفته فكر مى­كنم، خجالت نكشيده­ام! - هنوز تو رختخواب مى­بردمش و يالش را نوازش مى­كردم. خودش كه نه، اما هنوز هم خاطره­اش با من است. يادت است كدام را مى­گويم؟ همانى كه براى تولدم خريدى تا مثل پسرهاى خوب كه دست تو دماغشان نمى­كنند، پيانو بزنم. تو چقدر باهوش بودى، مامى، روح من اما با موسيقى زاده شده بود. ببينم...

وقتى مرا زاييدى، اشتباهى به جاى بند ناف سيم گيتار بهم وصل نبود!؟

موسيقى من بود و من موسيقى. اين­ها چيزى است كه مى­توانم بگويم. موسيقى در خونم است. يادت است... مرا گذاشتى مدرسه مذهبى­ها. واى كه يك­شنبه­ها هم مى­رفتيم. اما من دوست داشتم با بريل نُت خوانى كنم. چقدر آواز مى­خوانديم. گروه كُر مدرسه.

هر شب هم جلسه داشتيم. بعدها فهميدم رد پاى اين آواهاى آسمانى در بلوز هم هست. بلوز مامى... يعنى قصه­ی غصه­هاى من. يعنى رنگ غم تو. يعنى درد ساليان همه­ی سياها. چيزهاى ديگرى هم هست. كانترى، وسترن، راك، جاز... تو اين­ها را آخر نمى­فهمى مامى جان! تو فقط صداى كلارينت نخراشيده و چكش ناموزون پيانو و وزوز آلتوى مرا خوب مى­فهميدى. يادت هست... مهمانى­هاى چاى خاله بتى... عصرها وقتى زن­هاى گنده دور هم جمع مى­شدند و غش غش مى­خنديدند و براى ساعتى تمام زجرى كه برشان مى­رفت را فراموش مى كردند. آخ چه عصرهاى پروانه­اى بود! مهمانى چاى و گيتار پسرت! چه حالى مى­كردم، ده دوازده دلارى كه به جيب مى­زدم.

پول درآوردن را زود ياد گرفتم مامى. پول خرج كردن را هم. وقتى يتيم باشى، وقتى كسى نباشد كه در بغلش گريه كنى، آخرش گردى مى­شى ديگر. الان اما جگرم مى­سوزد. مى­گويند مال همان گرد سفيد لعنتى است.

چه مى­شد كرد مامى؟ جاده­ها هميشه هم رو به روشنايى نمى­روند. هفده سالم كه شد دستم را گذاشتم روى نقشه. چشم­هايم را بسته بودم به شرفم قسم! اسمش لستيل بود. شهر است ديگر. رفتم آن جا و شروع كردم. چه را؟ خوب من مگر چه داشتم كه شروع كنم؟ يك سياه كور فقط مى­تواند بخواند. آن هم نه هميشه. نه همه جا. كه براى دل خودش! اما دل من، دل خيلى­ها بود. دل سفيدها هم بود. نمى­دانى چه حالى داشت وقتى روى صحنه، زير يك نورافكن پيروزى مى­ايستادم و مى­زدم و مى­خواندم. خب حتما مى­گويى پسر، اين كار را كه همه مى­توانند بكنند. تو كارى بكن كه فقط خودت مى­توانى بكنى! آره تو هميشه معلم اخلاق بودى. يك مامان حسابى كه گاهى با ملاقه دنبالمان مى­كرد!

من اول خودم نبودم. او هم نبودم. يك چيزى بودم بين خودم و خودش... خودش ديگر. كينگ، نات كينگ كول. آن روزها يك غولى بود بى شاخ و دم. هه هه هه... بهش مى­گفتند حنجره طلايى. من هم كه خُب... بچه سياه پاپتى كه حتى سيم­هاى گيتارش را هم نمى­ديد، چه برسد به جمعيت جلويش كه برايش كف مى­زدند! من گم شده بودم. اين را بعدها فهميدم. وقتى توى آينه­ی عروسى­ات خودم را ديدم. يادت است چقدر آينه­ها را دوست داشتم؟ براى منى كه خودم را هميشه درون خودم مى­ديدم، آينه حكم يك ذهنيت را داشت. من اما هميشه آن تكه­ی شكسته­ی آينه­ات را با خودم داشتم. وقتى كه تنها بودم، خيلى تنها، گاهى درش مى­آوردم و توى ذهنم نگاهى بهش مى­انداختم. تو اين را مى­دانستى. چون هميشه مى­گفتى، خودت را در آينه­ی چشم­هاى ديگران ببين. چشم­ها هيچ وقت دروغ نمى­گويند و من كم كم ياد گرفتم با گوش­هايم ببينم و با دلم بشنوم! مامى آن شب خيلى تلخ بود. مثل همين قهوه­ی كوفتى. مثل آن گرد لعنتى. من ترسيده بودم. خيلى وقت­ها ترسيده­ام. حتى وقتى كه بارها و بارها از دست اين و آن جايزه گرفتم. هميشه عرق مى­كنم. مهره­هاى پشتم تير مى­كشد و توى دلم يك پروانه تند تند دور خودش مى­چرخد. بعد سرم داغ مى­شود و احساس مى­ كنم گوش هايم دارند سيخ مى­شوند!

آن شب از خواب پريدم. كابوس ديده بودم. فقط يادم مى­آيد نُت­ها دور سرم مى­ چرخيدند، سايه­ها به طرفم هجوم مى­آوردند و اسم من را فرياد مى­زدند. نمى­دانم چه شد بعدش. توى رختخواب نشستم. مى­لرزيدم. درست مثل الان كه دستم مى­لرزد. مثل آن روزى كه تو را در گور گذاشتند. مثل وقتى زندانيم كردند. مثل خيلى وقت­ها.

مامى به خودم گفتم ديگر تمام شد. من ديگر تقليد نمى­كنم. هى پسر... بس است ديگه. چرا براى خودت كارى نمى­كنى؟ مى­خواستم خودم باشم. خودم باشم و با حس خودم بخوانم. يك چيزى بهم مى­گفت كار درستى مى­كنم. تو هم هميشه گفته بودى خودت باش. من اما جرات كردم خودم بشوم. جرات... و خودم شدم. يك كاغذ برداشتم و با هر زحمتى كه بود چند تا جمله سرهم كردم و مثلا شد يك ترانه. رويش آهنگ گذاشتم و بعد خواندمش. هميشه همين كار را كرده­ام. خيلى سخت است مامى. ترانه گفتن را مى­گويم. مى­نشينى، قهوه مى­خورى. سيگار مى­كشى. فكر مى­كنى. دوباره همه­ی اين كارها را مى­كنى. باز هم مى­كنى. اما كلمه از نوك قلمت محال است كه بيفتد!

مى­گفتند خيلى­ها را از دست داده­ام. براى خاطر همين ترانه­ها. براى خاطر دگرديسى شبانه­ام. اما جهنم... بعدها خيلى­ها را به دست آوردم. مهم همان جرات بود مامى. مى­خواستم پسر تو باشم.

من در زندگيم هميشه خدا را براى دو چيز شكر كردم. اول اين كه تو مامى منى. دوم اين كه موسيقى تنها گريزگاهى بوده كه داشتم. اگر نبود من مى­مردم. تمام مى­شدم. تمام روزهاى زندان وقتى كه نه مى­فهميدم شب است يا روز، وقتى كه به خاطر سياهى و كورى­ام تحقيرم مى­كردند، من در دلم ساز مى­زدم و در ذهنم تو را مى­ديدم كه دست­هايت را به كمرت زدى و با آن لبخند كجت من را مى­پايى. مى­خواهى بدانى چه شد، رفتم پشت ميله­ها؟ تو كه خوب بايد بدانى. پسرت زبانش زيادى دراز بود. مثل زبان قورباغه­اى كه يكهو پرتاب مى­شود تا طعمه­اش را بگيرد! من اما قورباغه نبودم. خودم شكار قورباغه­ها شدم! خيلى مسخره است مامى. من مى­خواندم. من گروه داشتم. بعد يك مفنگى خپل گنده كه دكمه­ی پيرهنش به زور بسته مى­شد و دهنش بوى گند مى­داد، امر و نهى مى­كرد كه در سالن، سياها بايد از سفيدها جدا بشوند. سياها بالا، سفيدها پايين.

نه... اشتباه نكن. هميشه سفيدها بالاترند. حتى اگر پايين بودن به نفع­شان باشد. خودش سياه بود. من خُب... من داد زدم. گفتم نه. گفتم تو سياهى. من سياهم. آن­ها كه آمده­اند، بيشترى­ها سياهند. موسيقى من مال سياهاست. نه... جدايى نه... حداقل اين جا نه! مى­دانى چه گفت؟ گفت سياها بو مى­دهند. مامى، خودش سياه بود. من عصبانى شدم. گفتم تمام! امشب كافه تعطيل! و تعطيل شد و من تعطيلاتم را پشت ميله­ها گذراندم! اين جا، آن روزها، حتى الان، اگر پول نداشته باشى، اگر معروف نباشى، اگر پارتى نداشته باشى، اگر سياه هم باشى، هميشه كلاهت پس معركه است. دادگاه خرج دارد مامى. زندان رفتن هم همين طور. بماند با چه بدبختى­اى آمدم بيرون. اما از آن به بعد هيچ وقت سياه­ها و سفيدها را از هم جدا نكردم. گورخر هم راه راه است مامى، اين را خودت هميشه مى­گفتى!

خيلى حرف­ها است كه دارم برايت بزنم. ته دلم اما جاى يك چيزى خالى است. امشب (راستى الان شب است يا صبح؟) انگار دوباره رفتم در پيله­ی خودم. همه جا آرام است. صداى باد مى­آيد. پايه­ی تختم جيرجير مى­كند. استل ظرف سوپ را گذاشته كنار من. گرسنه­ام نيست. بايد بخوابم. فردا قرار است بيايند اين جا. زياد مى­آيند اين جا. آدم­ها را مى­گويم. روزنامه­نگارها. عكاس­ها. من دانشجوها را بيشتر دوست دارم. دلم مى­گيرد. جگرم بيشتر... مى­سوزد مامى. امشب بيشتر از هميشه پسرت بودم. تو حرف­هايم را شنيدى. مى­خواهى برايت بخوانم؟ قول مى­دهم از خواب بيدارت نكنم. ديشب يا شايد ديروز صبح، چه فرقى مى­كند، تو را ديدم. لباست سفيد بود. بال هم داشتى. دو تا بال بلند نقره­اى. مى­خنديدى. نمى­خواهى بگويى كه وقتش است؟ يك جورهايى مى­ترسم. اين آخرين رپراتور را چرا گفتم؟ نكند واقعا وقتش است؟ بايد تنظيم كنم. يعنى پسرت دارد مى­ميرد. من همه­اش هفتاد و چهار سالم است. راستى تو چند سالت بود كه مردى؟ من بچه بودم مامى... خيلى بچه!