سنگسار ناقدان
جو نارسکین
برگرداننده: محبوبه مهاجر
ما خوانندگان و آموزندگان ادبیات، دزدزده شدهایم. انتقادگران ادبی، معلمان ما، این تروریستهای فرهنگ، در برابر دیوارمان نگه داشته و اسیرمان کردهاند. در کلاس درس بی اراده مینشستیم و یادداشت برمیداشتیم. از ترس قدرتشان فلج میشدیم. اگر دستی به اعتراض برمیخاست، بسا که به خاتمه دادن به یک دورهی تحصیلی و بسته شدن راه موفقیت میانجامید. در برابر کتابهایشان که متون درسی دور و دراز و عذاب آوری بود، محاصره و زندانی شده بودیم. در این وضعیت چاره ناپذیر، بخشی از زندگی ما عصارهاش گرفته میشد، به احتکار میرفت، به گرو گذاشته میشد و مسخ میگردید.
آنها به کتابهایمان، فیلمهایمان، موی سرمان، شیوهی زندگیمان، واژههایمان، شور و حالمان و مناسک قومیمان دستبرد زدهاند. این قاتلان قلمی، شاعران، نمایشنامه نویسان، رمان نویسان، مقاله نویسان ما را به سرقت بردهاند و خونبهایشان را طلب میکنند؛ میخواهند پارهی کوچکی از قلبمان در گرو عشق مخلوقات عجیب و غریبی که ساختهاند باشد.
نویسندگانی را که برای ما بُت میکردند یا خدایانی دروغین بودند و یا نسخههای بدل نویسندگان اصیل. ضمنا میخواستند معاملهشان به نقد باشد. ما سهم خود را در این معامله پرداختیم؛ قبول کردهایم که عبد و عبید مقام قدس ادبی آنها باشیم. آنها برای به راه انداختن کودتایی علیه فرهنگ جهانی توطئه کردهاند که هدف از طرح آن، علم کردن این فرهنگ به صورت یک صنعت است. عُمالشان را به همهی کشورها گسیل داشتند. اینها اسناد ادبی جعلی را در کیفهای سیاه رنگی، مخفیانه به کتابخانهها و کتابفروشیها آورده، در قفسهها چپاندند و به نام مدارک واقعی به خورد این و آن دادند. آنها فرهنگ انقلابی را کشتند، جان پناه دانشگاههای فکسنی شدند و شاعران جوان مبارز را در پشت سنگرهایشان به پول خریدند. آنها هنرمندان انقلابی را به تبعید فرستادند، وادار به جلای وطنشان کردند، از ملت و زادگاهشان بریدند و یکه و تنها روانهی دیار غربتشان ساختند؛ آنها را در وطن خود زندانی کردند و با حیله و نیرنگ به سکوت و ترک سخنان پُر شور وادارشان ساختند. اینها به هنگام اجرای نمایشنامهها، اثر هنرمندان را به دست چاقوی جراحی میسپردند و آنها را اخته، تکه تکه و مثله میکردند. دست آخر لاشههای بی جان را روانهی سردخانه میساختند.
این گانگسترها، توطئه گران، تروریستهای متون ادبی کدامند؟ تصویرشان را در صفحهی اعلانات میبینیم: تی. اس. الیوت، ای. ام. فارستر، اف. آر. لی ویس، لیونل تریلینگ. تقریبا همهی آنها مردانی اطو کشیده و جلیقه پوشند. آدم را به یاد مدیران شرکتهای سهامی بزرگ یا بانکداران میاندازند. اینها نه با تابلوهای «دی گلو» Day-Glo سرو کاری دارند، نه موی بلند میگذارند، نه اونیفورم نظامی میپوشند و نه ریش و پشم دارند. نشانی از قلندری، هیپیگری، بیت نیک بازی و شوریده حالی در آنان نیست. آنها سرزنده، شسته و رفته و شق و رقاند.
نخستین و مهمترینشان تی. اس. الیوت است. الیوت مجهز به حربهی سنت به سراغ ما میآید. او در پیشگاه صلیب به منبر میرود و به تضرع از ما میخواهد که گذشته را حرمت گذاریم، مرده ریگ مسیحیت را پاس داریم و برای بلعیدن فطیر امپراتوری بشتابیم. موعظهی او دربارهی هرج و مرج و هنر است: تاریخ معاصر سراسر هرج و مرج، پوچی و بی نظمی است؛ محیط فرهنگی پلید است و رمان نمیتواند زنده بماند. این همان چیزی است که عالیجناب الیوت موعظه میکند. او میگوید رمان مُرده است، هنر سراسر در شرف نابودی است. به دوروبرمان مینگریم و میبینیم که مراسم تدفین هنرمندان را میگزاریم. برای پایدار نگه داشتن هنر، نویسنده باید گذشته را نبش قبر کند، اسطورهای بپردازد و طرح ساده ای برای رستگاری دراندازد.
الیوت از جنگهای داخلی میهراسد. میگوید خلع دیکتاتور یعنی خلع هنر. وقتی گردسران(1) و شوالیهها بر روی هم تیغ میکشند، شاعران نیز چنگ و دندان بهم نشان میدهند. وقتی شمالیها و جنوبیها دست به اسلحه میبرند، پیکر ادبیات سوراخ سوراخ میشود. وقتی در ۱۹۱۴، اروپا آوردگاه میشود؛ وقتی در ۱۹۱۷ روسیهای سپید و سرخ به جان هم میافتند، فرهنگ بمباران میگردد.
او نوحهسرایی میکند که اغتشاشهای اجتماعی با عواقب وخیمتری در عرصهی فرهنگ پدیدار خواهد شد. در جنگ داخلی، نردبان هنر در هم خواهد شکست. جهان یکدست میشود. قدرت کهن باژگون میگردد.
الیوت در سرسراهای شاهانهاش بختک زده شده است. او زمین لرزهای را در برابر چشم خود میبیند. جهان به دو پاره تقسیم شده و شهرها به درون شکافی ژرف فرو میرود. کلهی نویسنده هم شکاف برمیدارد، ترک میخورد، دوشقه میشود که حفرهای آنها را از هم جدا میکند. بین این دو پاره هیچ پُلی وجود ندارد. هنرمند دیگر نمیتواند در آن واحد هم فکر کند و هم احساس، همچنان که اخلاق پروتستانی و انقلاب بورژوایی در قرون وسطی، یعنی پیش از ظهور سرمایهداری، میکرد. دیگر نمیتواند هم آثار ژان پل سارتر را بخواند و هم به جین فاندا عشق بورزد. و این دو- شعور و شور- را در شعری به هم آمیزد. اذهان ما دو شقه شده است. جامعهمان بر باد رفته است. در این آدم سوزی همگانی، الیوت به دور خود حصار میکشد. او میخواهد از گزند دگرگونی و آشوب در امان باشد. این موعظهی اوست: هرج و مرج هنر را نابود میسازد. او بداندیشترین اسطورهی فرهنگی معاصر را گسترش میدهد. این اسطوره را که هنر خواهان نظم است. راهحل او سیاست و فرهنگ توتالیتر، یعنی نظارت دقیق و کنترل سفت و سخت بر فرد فرد جامعه است.
سنت، این فکر مسلط بر اذهان انتقادگران معاصر، فریبی بیش نیست. وقتی صاحب یک سنت بزرگ میشوی، چه طرفی میبندی؟ هیچ. لی ویس ، بزرگترین انتقادگر انگلیسی دههی چهل و پنجاه، موعظهی الیوت را شنید، به دعوتش پاسخ گفت و ضمن مطالعه پیرامون رمان انگلیسی، برداشت خود را از سنت نوشت. او تاکید میکند که خانم جین آستین و آقایان لارنس، جورج الیوت، هنری جیمز، جوزف کانراد، بزرگترین رمان نویسان انگلیساند. لی ویس، کارت عضویت باشگاه سنت بزرگ را به آنها میدهد. او درخواست عضویت دیکنز را رد میکند. از همان اول بسمالله حفرهای هست که روز به روز گل و گشادتر میشود و پُر شدنی هم نیست. او میگوید کارخانهای که جین آستین را میسازد، خاالق جوزف کانراد هم هست. لی ویس، تغییرات اجتماعی و یا فرهنگی را یه هیچ میگیرد. آستین و لارنس را در یک جوال میچپاند، بی آن که چیزی را روشن کند. ولی جوال خالی روی دستش میماند.
معلوم میشود که لی ویس به مسایل جنسی توجه نکرده است. شوخی ناجوانمردانهای است که لارنس شهوی را در آغوش آستین سرد مزاج بیندازد. ضعیفه جیغکشان خواهد رمید. واژهی «جماع» در «غرور و تعصب»(2) نیست ولی در «عاشق خانم چترلی» هست. سنت لی ویس روشن نمیکند که چرا این واژه- و عمل همخوابگی- در یکی هست و در آن دیگر نیست. سنت او زن و مرد عریان را در ملافهی تر و تمیزی میپوشاند. انقلاب جنسی را در جامعه و لهو و لعب را در رمان انگلیسی لاپوشالی میکند. لارنس مردان و زنان ویکتوریایی را میبیند که همبستر میشوند. او میدید که نزدیکی میکنند و میدانست که یک جای کارشان میلنگد. همین که تن به آغوش یکدیگر میسپرند چیزی سرد و بی روح پدید میآمد. مردان انگلیسی جهان را فتح کردند، امپراتوری عظیمی بر پا ساختند، ولی میان آنها و زنانشان خلائی وجود داشت. لارنس دست به کار آن شد که این جای خالی را با نیرویی جدید، ولی متزلزل، پُر کند. او در جای مردی مینشیند که بر خلاف بسیاری از معاصرانش از ویرانگی بیمی ندارد، دیوارهای فروریخته را میشکافد و در دنیایی تازه چنگ میزند. او مسافر پیشتاز مکان و زمان است و ما را بر آن میدارد تا در زندگی انقلابی بر پا کنیم. در این بازی، ورقهی لی ویس پوچ از آب در میآید. وقتی که میپرسیم چرا دنیای کانراد سوای دنیای جورج الیوت است، سنت لی ویس در این مورد هم سکوت میکند. لی ویس انگشتان خود را در اعماق لجنزار امپریالیسم فرو نکرده است و لذا نمیتواند نیروی خارق العادهی کانراد را احساس کند؛ حالات افراطی او را، کشت و کشتارهای او را، کوردلی او را، انقلابهای او را و ناکامیهای او را. این معاصران کانراد، سیارهی جورج الیوت را دگرگون کردند. کانراد، همه چیز را، جزء به جز، زیر و زبر میکند. جنگلها را به بولدوزر میبندد. او دیالکتیسین است و در نظرش همه چیز در تغییر است، تغییر پشت تغییر. او توانست آینده را با تقلا بکاود، حال آن که الیوت در گذشته کند و کاو میکرد. آن یکی به کنگو رخت سفر بست، ولی آستین در لندن از روی تخمش هم جم نخورد.
لی ویس میگوید، آستین، الیوت و کانراد همگی از یک «صراحت فروتنانه در برابر زندگی» برخوردارند. ولی سنت بزرگ هر گونه دری را به روی زندگی میبندد. این، یعنی روحیهی انتقادی منحصر به خود داشتن. سه نویسندهای که آلت دست لی ویس اند، از جامعه به بیرون انداخته شده، به یک بند ادبی آویخته میشوند تا آبشان گرفته شود. دیری نمیگذرد که به دارشان میکشد. آنها فقط تا آن جا برای او وجود دارند که با هم بخوانند و در مدار اخلاقی تنگ او بگنجند. آنها از دسترس فرهنگها و ملتهایشان بدورند.
فارستر نیز هنر را از زندگی میبرد. او چشم دیدن درهم تنیدگیهای ادبیات و جامعه، فرهنگ و سیاست، نویسنده و تاریخ را ندارد. فارستر دچار یک بیماری لیبرالی کلاسیک است، مالیخولیای بحران دارد و از مکاشفه میهراسد. فارستر میگوید، وقتی شعری را میخوانیم «دانش عمومی محور نابود میشود و دانش شخصی جای خود را مییابد. در این وقت به دنیایی پا میگذاریم که فقط به قوانین خویش پاسخ میگوید، پشتیبان خود است، از درون همبسته است و معیار جدیدی برای حقیقت دارد.» ولی من نمیتوانم کسی را تصور کنم که شعری را به تجویز این دستورالعمل ببلعد. خواندن یک شعر، یک رمان، تجربهای اسرارآمیر نیست. وقتی شعری را میخوانیم، دربارهی زندگی، زندگی خودمان، زندگی زمانهی خود اندیشه میکنیم. وقتی به دنیای یک رمان پا میگذاریم، ارزشهایی را که به کمک آنها زندگی میکنیم دست کم نمیگیریم. اگر حکومت جبر را در جامعه نمیپذیریم، هیچ گونه دلیل زیبایی شناسی هم وجود ندارد که آن را در لابلای ورقهای یک کتاب قبول داشته باشیم.
چیزها، آدمها و رویدادهایی که در یک رمان وجود دارند، در برابر همان معیارهای حقیقت که برای خوردن، کار کردن و خفتن به کار میبریم، حساسند. وقتی فارستر دربارهی مارسل پروست میگوید: «آن چه برایش اهمیت داشت، زندگی نبود، که باب میلش نبود، بلکه هنر بود که به تنهایی هر معنایی را از زندگی باز میستاند»، سه جرم مرتکب میشود. او پروست دوستدار زندگی را بدنام میکند، هنر را که محرک ما به سوی حرکت است، بی آبرو میسازد و در برابر امکانات وجود از پای در میآید. فارستر ابدا نفهمید که زندگی یک کلاس درس در مدارج تحصیلی نیست که طبق عملکردمان در برابر تختهی سیاهش کارنامهی قبولی یا رفوزگی بگیریم.
آن چه برای فارستر مهم است، قلمی است که بین انگشتان دارد. همه چیز در این قلم خلاصه میشود. قلم، بُت اوست. امپراتوریها سقوط میکنند، انقلابها آسیا را در مینوردند، ولی نویسنده همچنان در اطاقهای ضد صوت خود نشسته و قلمچرخانی میکند. این همان چهرهای است که فارستر از هنرمند میپردازد. نویسندهی او از گزند تاریخ مصون است. وقتی قلم میزند، خودش را گُم میکند. شخصیت او و گذشتهاش به دور افکنده میشود، چونان ماری که از پوست خود جدا میشود. نویسنده میشود آقای ایکس. نوشتهاش امضا ندارد. رمانش را بدون نام و نشان چاپ میزند، زیرا اهمیتی ندارد که کیست و کجا و کی میزید. او ذات اعلی است و هیچ علقهی درونی با این جهان خاکی ندارد. فارستر شرم دارد که یک رماننویس باشد، زیرا احساس میکند که رمان چیز پیش پا افتادهای است. رمان در حد وسط واقع شده است، بین قطبهای دوگانهی دستاورد آدمی که تاریخ و شعر باشد. او آرزو میکند که رمان چونان شعری باشد، ولی وقتی که میبیند تا حد تاریخ و واقعیت پایین میآید تا چیزهای عادی را لمس کند، ماتم میگیرد. فارستر همواره میخواهد که رمان را به حد بالاتری، فراتر از زندگی و به سوی لایتناهی هُل دهد. او میخواهد قصه آهنگین باشد، باید ملهم از قواعد موسیقی باشد. نباید درهم و برهم باشد. جهانی که فارستر میبیند، آشفته و اللهبختکی است. دگرگونی رنجهاش میکند. او به رمان رو میآورد به خاطر ثبات و شکل دایمی و تغییر ناپذیرش. حلقههای ناگشودنیاش برای او لنگرگاهی است در برابر کشتی شکنانی که امنیتش را تهدید میکنند.
آخرین تصویر تحت تعقیب متعلق به یک ینگه دنیایی است. یک پیر سرباز بزدل، لیونل تریلینگ. او نمونهی نوعی آکادمیسینهای لیبرال است. لیونل تریلینگ وانمود میکند که یک دیالکتیسین است، ولی اگر در کوچه و بازار با دیالکتیک برخورد کند نمیتواند آن را بشناسد. دیالکتیک او دست آموز و رام است. در نظر او، دیالکتیک همان قاطی کردن نخود و لوبیا در آبگوشت است. هیچ گونه تنازع و یا تعارض واقعی در آن وجود ندارد. دیالکتیک او انتراعی است، ابدا به درد مبارزههای این جهان نمیخورد. او ماتیو ارنولد(3)- و نه دیالکتیسینهای واقعی را بزرگترین دیالکتیسین قلمداد میکند. نزاع دیاکتیکی میان ستمگر و ستمکش در کتاب او به حساب نمیآید.
تریلینگ از اختلاف، اختلاف آدمها و اختلاف فرهنگها حرف میزند، ولی این اختلافها، اختلافهایی مشفقانهاند. او هیچ تصوری از فرهنگ انقلابی ندارد. او انتقادگر ادبی رام بورژوازی آمریکا در دوران جنگ سرد بود. در نمایشنامههایش دو شخصیت مخالف را به رسمیت میشناخت: لیبرال و محافظهکار. برای شخصیت انقلابی ابدا جایی وجود نداشت. تریلینگ میگوید ما میتوانیم از محافظهکاران بسی چیزها بیاموزیم و او آموخت. در دههی ۱۹۵۰ تقلا میکرد که مارکسیسم را اخته کند و واقعیت را به درون انگارههای شسته و رفتهی فروید بچپاند. او ادبیات را از رمق انداخت.
سیاست و تصور لیبرال وی از مقالهای که پیرامون دوریت کوچولوی دیکنز نوشت، آشکارا به چشم میخورد. تریلینگ مینویسد: «آدم مدرن چونان دوریت کوچولو در محبس زاده شد.» و ادامه میدهد که همان طور که در این رمان وصف میشود، «زندان ابزار علمی نفی ارادهی آدمی است که ارادهی جمع تدبیر کرده است.» زندان لازم است چون بعضی از مردم شرورند. تریلینگ میگوید، حرف اصلی این رمان آن است که ارادهی شخصی ما باید در این ارادهی بزرگ مستحیل شود؛ سرانجام این که، آدمیان زندانی سیستم اعصاب خویشاند. تریلینگ به هر موضع حساسی که میرسد، جا میزند. همین که تریلینگ عقاید خود را به رخ ما میکشد، بینش اجتماعی واقعی دیکنز لکهدار میشود. زندانهای دیکنز سلول دارد، میلهی آهنی دارد، موش و شپش دارد، تازیانه و دژخیم دارد، زندانی و زندانبان دارد. تریلینگ این واقعیت را محو و بی رنگ میکند. در نظر دیکنز، آزادی از زندان به منزلهی رهایی از گور است. زندانی به زندگی بازمیگردد. این علم سیاست آمیخته با خوشدلی و لیبرالیسم که نزد دیکنز باد هوایی بیش نیست، برای تریلینگ مقدس است. او با تکان دادن پلاکاردهای «خود» و «اراده»، ما را از مسایل واقعی منحرف میکند. او همه چیز را انتزاعی و آمیخته با رمز و راز میسازد. و این فقط دیکنز نیست که دستخوش حملات او میشود، نویسندگانی چون کانراد، لارنس، تولستوی، تواین، یکی پس از دیگری به ضری چاقوی تریلینگ زخمی میشوند.
تریلینگ بر این حقیقت سرپوش مینهد که زندان تجسم خشونت سازمان یافتهی دولت است و «باستیل»ها ابزارهایی هستند که ستمگر برای نامردم کردن ستمکش به کار میبرد. او هیچ حرفی دربارهی مبارزان آزادی، ارتشهای آزادیبخش و مردانی که زندانشان را میشکنند، نمیزند. تریلینگ خود را به صورت مردی اهل عمل و صاحب عقل وانمود میکند. کار او صرفا تکان دادن سطلی از آب سرد بر روی شعلههای رمانتیسیسم خام است. ولی وقتی تن پوشهای لیبرال او را بر اندامش میدریم، میبینیم که اونیفورم یک نگهبان زندان بر تن دارد. تریلینگ زندانبان است. او بازدارنده است، میخواهد به همه کس چفت و بست زند. او ورشکسته و وامانده است؛ یک قربانی است.
تریلینگ، ماتیو آرنولد میانهی سدهی بیستم است. او به نفع دولت رای میدهد. سی سال به عنوان نمایندهی برگزیدگان قدرت آمریکا فعالیت کرد. چونان صاحب منصبان وزارت خارجه و ژنرالهای پنتاگون، کمونیسم را «امپریالیسم نو» قلمداد کرد. بدین سان کوشید تا فشار موجود در جامعهی ما را از انظارمان پوشیده دارد؛ پوشاندن این حقیقت که بزرگترین نویسندگان ما به جرم مقاومت در برابر دولت زندانی شدهاند، محکوم به تبعید و جلای وطن گردیدهاند. ینگه دنیا امپراتوری جدید است، آمریکا وارث ردای امپریالیسم است. تریلینگ با انکار این حقیقت، قادر به دیدن پوسیدگی فرهنگ کهن و ضرورت رهایی از آن نیست. او ادبیات را به کار میگیرد تا ما را همدست خود سازد و به خدمت دستگاه ظلم در آورد. میکوشد ما را وسوسه کند که دنیای موروثیمان را بپذیریم؛ درست است که دنیای فاسدی است، اما بهترین چیزی است که داریم. تریلینگ طنز را خوش میدارد. سخنان طنزآمیز، مبهم و دو پهلوی او وادارمان میکند که دراز به دراز بخوابیم و دعوت حق را لبیک گوییم.
او همواره فرهنگ سیاهان، هنر و ادبیات مردم جهان سوم، ادبیات آزادیخواهانه را از نظر دور میدارد. او دربارهی ملکولم ایکس، الدریج کلیور، فرانتس فانون و هوشه مینه، این مالک الرقابان کلام و قدیسان انقلاب چیزی برای گفتن ندارد. در برابر آنان درمانده و ناتوان است. او لاینقطع برای نویسندگان قراضهی یک امپراتوری زهوار در رفته، مانند هنری جیمز، ای. ام. فارستر، جورج ارول سینه چاک میکند.
لیونل تریلینگ و وردستانش از هر فرصتی سود میجویند تا بگویند نظام غیر سرمایهداری ویرانگر هنر است. آنها یک مغزشویی کامل از ما میکنند، ولی هرگز نمیتوانند جوهر فکر علمی را از آثار ریچارد رایت، ناظم حکمت، پابلو نرودا، ژان پل سارتر و برتولت برشت بیرون کشند.
* * *
1- Round heads، اصطلاحی که در مورد هواداران پارلمان در دوران جنگ داخلی در انگلستان(۵۱-۱۶۴۲) به کار میرفت.
2- اسم کتاب جین آستین که به فارسی هم ترجمه شده است.
3- Mathew Arnold، ۱۸۸۸-۱۸۲۲، شاعر و ناقد انگلیسی و مفتش مدارس.