بر سنگ فرش

  

احمد شاملو

  

ياران ناشناخته­ام

چون اختران سوخته

چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد

كه گفتی

ديگر زمين هميشه شبی بی ستاره ماند.

 

آن گاه، من كه بودم

جغد سكوت لانه­ی تاريك درد خويش،

چنگ ز هم گسيخته­ی زه را

يك سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم ميان كوچه­ی مردم

اين بانگ با لبم شررافشان:

«- آهای !

از پشت شيشه­ها به خيابان نظر كنيد!

خون را به سنگ فرش ببينيد...!

اين خون صبح­گاه است گویی به سنگ فرش 

كاين گونه می­تپد دل خورشيد

در قطره­های آن...»

 

بادی شتاب­ناك گذر كرد

بر خفتگان خاك،

افكند آشيانه­ی متروك زاغ را

از شاخه­ی برهنه­ی انجير پير باغ ...

«- خورشيد زنده است!

در اين شب سيا كه سياهيست روسيا

تا قندرون كينه بخايد

از پای تا به سر همه­ی جانش شده دهن،

آهنگ پر صلابت تپش قلب خویش را

من

روشن­تر،

پر خشم­تر،

پر ضربه­تر شنيده­ام از پيش...

از پشت شيشه­ها به خيابان نظر كنيد!

از پشت شيشه­ها

به خيابان نظر كنيد !

از پشت شيشه­ها به خيابان

نظر كنيد...!»

از پشت شيشه­ها ...

 

نو برگ­های خورشيد

بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .

فانوس­های شوخ ستاره

آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...

 

من بازگشتم از راه،

جانم همه اميد

قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسيخته­ی زه را

زه بستم.

پای دريچه،

نشستم

و ز نغمه­یی

كه خوانده­ای پر شور

جام لبان سرد شهيدان كوچه را

با نوش خند فتح

شكستم :

«- آهای !

اين خون صبح­گاه است گویی به سنگ فرش

كاين گونه می­تپد دل خورشيد

در قطره­های آن ...

از پشت شيشه­ها به خيابان نظر كنيد

خون را به سنگ فرش ببينيد !

خون را به سنگ فرش

بينيد !

خون را

به سنگ فرش...»