تجارب عملی و پرولتری من!

 

ستاره

 

روزی نیست که شاهد گرانی، بیکاری، فقر روزافزون، گرسنگی و بی خانمانی، سیل و طغیان‌ها و آتش سوزی‌ها و نابودی تدریجی زمین، جنگ‌های منطقه‌ای، نسل‌کُشی از یک طرف و از طرف دیگر اعتراضات وسیع کارگران و معلمان و بازنشستگان و پرستارها و زحمت‌کشان شهری و روستایی و زنان مبارز و روشن‌فکران انقلابی نباشیم.

جنگ‌های طبقاتی قرن‌هاست که جریان دارد و سرمایه‌داری از روش‌های مختلف برای تداوم حیات ننگینش استفاده می‌کند. از سرکوب و زندان و شکنجه و کشتار تا فریب توده‌ها با تبلیغ رفرم و سازش طبقاتی به جای انقلاب و سرنگونی، از به  انحراف کشاندن جنبش کارگری و کمونیستی و نامیدن انواع و اقسام رفرمیسم به نام سوسیالیسم، سرمایه‌داری دولتی به نام کمونیسم، و مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر از همه از خود بیگانه کردن ما.

من این‌جا به این مبحث اساسی، یعنی از خودبیگانگی، می‌خواهم بپردازم.

همه‌ی ما روزمره با این مساله احتمالا برخورد کرده‌ایم که صدایی درون‌مان می‌گوید: تو “توان نداری”، “کاری که می‌کنی ارزش ندارد”، “هیچ کس ارزشی برای کارت قائل نیست” و… این نداها از درون‌مان می‌آید، ولی چرا این نداها ایجاد می‌شود و چرا در ما درونی می‌شود؟

این خودناباوری را بارها در زندگی عملی تجربه کرده‌ایم، حتی آن گاه که با کارفرمای کارخانه یا مدیر تولید مواجه می‌شویم، فکر می‌کنیم آن‌ها هستند که تحصیل کرده و مسلط‌اند و ما در مقابل آن‌ها اهمیتی نداریم. آن‌ها هر لحظه اراده کنند، می‌توانند ما را اخراج کنند و ما کاری از دست‌مان برنمی‌آید.

این را می‌گوییم و چیزی درون‌مان را آزار می‌دهد. می‌دانیم که درد می‌‌کشیم و خشمگینیم. بعضی از ما برای غلبه بر این خشم درونی در خانه غوغا می‌کنیم. سر همسر و فرزندان‌مان داد و فریاد می‌کشیم و زندگی را تیره و تار می‌کنیم. و گاه کارمان به خودکشی می‌انجامد؛ چرا که تحمل این وضع دیگر برای‌مان طاقت فرساست.

 

ریشه‌ی این درد از کجاست؟

فکر می‌کنم بخشی از مشکل در اینست که: من کارگر، نقش فردی خودم را در پروسه‌ی تولید نمی‌بینم. من خود را جزیی کوچک از حرکت عظیم ماشین‌های تولیدی می‌بینم و به همین دلیل خود را موجودی وابسته  می‌پندارم. وابسته به شخص سرمایه‌دار که تولید را براه انداخته و زندگی مرا تامین کرده است. همان وقت است که کارگر هم‌قطارم را نیز وابسته می‌پندارم. آن گاه آرزو و آمال من این خواهد بود که این وابستگی و این چرخه‌ی زندگی سخت و دردآور روزی پایان یابد.

برای اولین بار وقتی واژه‌ی «از خود بیگانگی» را در آثار مارکس خواندم، تکان عجیبی خوردم. انگار درون مرا می‌فهمید، انگار می‌دانست چه می‌کشم. مارکس از خودبیگانگی کارگران را با چندین ویژگی توضیح می‌دهد. من به این دو ویژگی می‌پردازم:

۱- بیگانگی از محصول کار؛

۲- بیگانگی از پروسه‌ی کار؛

ویژگی اول، رابطه‌ی کارگر با محصول کارش، رابطه با شیئی بیگانه، است.

«هر چه کارگر ثروت بیش‌تری تولید می‌کند، هر چه تولیدش از لحاظ قدرت و مقدار افزایش می‌یابد، خود فقیرتر می‌شود. هر چه کارگر کالای بیش‌تری تولید می‌کند خود به کالای ارزان‌تری تبدیل می‌شود. افزایش جهان اشیا نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسان‌ها دارد. کار نه فقط کالاها را تولید می‌کند، بلکه خود و کارگران را نیز به عنوان کالا تولید می‌کند. این صرفا به این معناست که شیئی که کار تولید می‌کند، محصول کارش در مقابل آن به منزله‌ی چیزی بیگانه، قدرتی مستقل از تولید کننده، قرار می‌‌یرد.»(دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی، ۱۸۴۴)

مارکس معتقد است که یک رابطه‌ی ذاتی بین کار و ماهیت انسان وجود دارد و هر گاه کار انسان از این ماهیت جدا شود، به از خودبیگانگی می‌انجامد. محصول کار عینیت یافتن ایده و کار انسان است، ولی سرمایه‌داری مانع  آنست، یعنی کارگر محصول کارش را نتیجه‌ی کار خودش نمی‌داند. در نتیجه، محصول کارش از خودش بیگانه می‌شود.

در سیستم سرمایه‌داری، طبقه‌ی کارگر مجبور است نیروی کار خود را بفروشد و نیروی کار وی به تملک سرمایه‌دار در می‌آید و در واقع کالا می‌شود. سرمایه‌دار در ازای خرید نیروی کار کارگر به اندازه‌ای به او می‌پردازد که وسایل معیشتی را خریداری کند و زنده بماند و نسل‌اش را ادامه دهد، تا باز بتواند به تولید بپردازد. ارزش اضافی بیش‌تر و در واقع سود بیش‌تری نصیب سرمایه‌دار کند و این گونه است که سرمایه‌داری به حیات خود ادامه می‌دهد.

دومین ویژگی‌ای که مارکس توضیح می‌دهد، بیگانگی نه تنها در نتیجه‌ی تولید، بلکه در خود عمل تولید است. او می‌گوید:

«اگر کارگر در واقع در خود عمل تولید خویشتن را از خود بیگانه نکرده باشد، چطور محصول فعالیت کارگر می‌تواند هم‌چون چیزی بیگانه در مقابل او قرار گیرد؟»

و ادامه می‌دهد:

«در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، کار نسبت به کارگر بیرونی است، یعنی به وجود ذاتی‌اش تعلق ندارد؛ بنابراین، کارگر در کارش نه تنها خود را تایید نمی‌کند، بلکه خود را نفی می‌کند، احساس بیچارگی می‌کند و شاد نیست. نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمی‌دهد، بلکه در عوض جسم خود را فرسوده می‌کند و ذهن خود را زایل می‌کند. بنابراین، کارگر فقط زمانی که کار نمی‌کند، خویشتن خویش را احساس می‌کند و زمانی که کار می‌کند دیگر خود را احساس نمی‌کند. هنگامی آسایش دارد که کار نمی‌کند و هنگامی که کار می‌کند، آسایش ندارد. بنابراین، کارش از روی اختیار نیست، بلکه اجبار است. کاری اجباری است. بنابراین، نیازی را برآورده نمی‌سازد، بلکه وسیله‌ایست صرف برای برآوردن نیازهایی بیرون از آن. خصلت بیگانه‌ی آن به وضوح درین واقعیت دیده می‌شود که به محض آن که اجباری فیزیکی یا اجبار دیگری در کار نباشد، از کار کردن مثل طاعون می‌پرهیزد. کار بیرونی کاری است که در آن انسان خود را بیگانه می‌کند، کاری است که با آن خود را قربانی می‌کند و به تباهی می‌کشاند. سرانجام خصلت بیرونی کار برای کارگر ازین واقعیت پیداست که این کار به او تعلق ندارد و از آن غیر است و کارگر در آن نه به خود، بلکه به غیر تعلق دارد.»(« دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی، ۱۸۴۴)

من با مثالی این گونه آن را برای خود روشن کرده‌ام: وقتی بخواهم به فرض میزی بسازم، از ابتدا تا انتهای پروسه‌ی کار را آزادانه و خلاقانه طراحی می‌کنم و ابزار لازم را تهیه می‌کنم و محصول کارم را که میز مورد نظرم باشد، می‌سازم. حال اگر به تنهایی قادر به تولید این میز نباشم، از دوست دیگری کمک می‌گیرم و آن را می‌سازیم. در این پروسه، هر دوی ما می‌دانیم چه می‌خواهیم و هم‌کاری آزادانه خواهیم داشت و حاصل کارمان از آن خودمان خواهد بود. حال تصور کنیم در کارخانه‌ای مشغول به کار هستیم و جزیی ناچیز از پروسه‌ی عظیم تولیدی را به عهده ما گذاشته‌اند. در این پروسه، مُدام کار یک‌نواختی انجام می‌دهیم. از ابتدا و انتهای پروسه اطلاع چندانی نداریم و نقشی در آن برای‌مان قائل نیستند. و در نتیجه، فقط و فقط کار یک‌نواختی را از روی اجبار انجام می‌دهیم و منتظریم که هر چه زودتر زمان کار هشت ساعته، و گاه بیش‌تر، به سر آید و آزاد شویم.

مارکس توضیحات دقیق‌تری می‌دهد و می‌گوید چرا بیگانه شدن انسان از کارش سبب بیگانه شدن از خودش و از سایر انسان‌ها می‌شود. او می‌گوید:

»کار بیگانه شده:

۱- طبیعت را از انسان،

۲- انسان را از خودش، از کارکرد فعالش، از فعالیت حیاتی‌اش بیگانه می‌سازد؛

به این علت، کار بیگانه شده انسان را از نوعش بیگانه می‌سازد. زندگی نوعی‌اش را به وسیله‌ای برای زندگی فردی‌اش تبدیل می‌کند.»

«انسان موجود نوعی آگاه است، یعنی موجودی که نوع خویش را، هستی ذاتی‌اش، یا خود را هم‌چون موجودی نوعی می‌داند. درست است که حیوانات هم تولید می‌کنند. زنبور عسل، سگ آبی و مورچه نیز برای خود لانه و آشیانه می‌سازند، اما آن‌ها فقط نیازهای بی واسطه‌ی خود و یا بچه‌شان را تولید می‌کنند؛ تولید آن‌ها یک‌سویه است، در حالی که انسان همه جانبه تولید می‌کند؛ حیوانات فقط تحت اجبار نیاز مستقیم مادی تولید می‌کنند، در حالی که انسان حتی هنگامی که فارغ از نیاز مادی است و به واقع برای خلاصی از چنین نیازی، تولید می‌کند‌؛ حیوانات فقط خود را تولید می‌کنند، در حالی که انسان کُل طبیعت را بازتولید می‌کند.

بنابراین، انسان فقط با شکل دادن جهان عینی است که به واقع خود را هم‌چون موجود نوعی به اثبات می‌رساند. انسان خود را نه تنها از لحاظ فکری، در آگاهی‌اش، بلکه فعالانه و عملا بازتولید می‌کند. و بنابراین، در جهانی که خود آفریده است، به تامل در باره خویش می‌پردازد.

بنابراین، کار بیگانه شده وجود نوعی انسان (هم‌ سرشت و هم قدرت‌های نوعی فکری‌اش) را به وجودی بیگانه با او و به وسیله‌ی زندگی فردی‌اش تبدیل می‌کند. انسان را با پیکر خودش و نیز از طبیعتی که بیرون از او وجود دارد؛ و با ذات معنوی‌اش، یعنی ذات انسانی‌اش، بیگانه می‌کند.»

و بالاخره مارکس نتیجه می‌گیرد:

«پیامد مستقیم بیگانگی انسان از محصول کارش، از فعالیت زندگی‌اش و از وجود نوعی‌اش، بیگانگی انسان از انسان است. هنگامی که انسان با خودش روبرو می‌شود، گویی با سایر انسان‌ها روبرو شده است. آن چه درباره‌ی رابطه‌ی انسان با کارش و محصول کارش و نیز با خودش صدق می‌کند، درباره‌ی رابطه‌اش با سایر انسان‌ها، و با کار و ابژه‌ی کار سایر انسان‌ها نیز صادق است.»(دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی، ۱۸۴۴)

حال می‌خواهم  با مثال‌هایی از تجارب زندگی شخصی‌ام، از خود بیگانگی  را روشن‌تر کنم.

سالیان پیش در کارخانهd ریسندگی و بافندگی چیت سازی تهران یا باف‌کار کار می‌کردم. در فضایی هم‌راه با پُرزهای زیادی که از تار و پود نخ‌های ماشین‌ها برمی‌خواست و رطوبتی که باید در این فضا می‌بود برای بهتر شدن پارچه‌ها و آن ‌چه که اهمیت نداشت، مسلول شدن بخشی از کارگران ناتوان‌تر بود که هم‌چون برگ‌های درختان پاییزی به زمین می‌افتادند و نابود می‌‌دند و ما، هم‌قطاران‌شان، هر روز شاهد این درد بودیم و باز به کار با ماشین‌های پُر سر و صدا ادامه می‌دادیم. برای حرف زدن با هم باید داد می‌کشیدیم که همان باعث ناشنوا شدن کارگرانی شده بود که سال‌های طولانی پای ماشین‌های بافندگی عمرشان را طی می‌کردند. ‌لحظه‌ای این ماشین‌ها از کار نمی‌ایستادند و همواره سرکارگران مراقب بودند مبادا دست از پا خطا کنیم و ماشینی راندمان کامل نداشته باشد. همه‌ی ما مثل ماشین شده بودیم، خسته و مانده در اتوبوس‌های کارخانه شب‌ها به خانه می‌رسیدیم و باز فردا بدون دیدن نور خورشید وارد کارخانه می‌شدیم. این تداوم درد و رنج به تدریج همه‌ی ما را ذره ذره نابود می‌کرد و حتی نسبت به مرگ و میر ناشی از سل بعضی کارگران هم‌ردیف‌مان هم کم کم بی اعتنا می‌‌دیم.

بعد بالاخره یک روز، ناله کردن‌ها و غصه خوردن‌ها و بی اعتنایی‌ها جای خود را به فریاد و اعتراض داد. ابتدا اعتراضات پراکنده بود و با سرکوب و اخراج روبرو می‌شد. به تدریج هسته‌های  مخفی کارخانه به عنوان هسته‌ی اعتصاب شکل گرفت؛ چرا که کارگران قدیمی‌تر تجارب مبارزاتی جالبی داشتند و آن را به کار می‌بستند و در هر قسمت چند کارگر به هسته‌ی اعتصاب به طور مخفی پیوستیم و با سایر کارگران در مورد اعتصاب حرف زدیم و اذهان را آماده کردیم و بالاخره آن روز نهایی فرا رسید و در ساعتی مشخص با اشاره‌ی کارگران پیش‌رو قدیمی و با حرکتی هماهنگ دستگاه‌ها را خواباندیم و اعتصاب همه‌ی کارخانه را فرا گرفت. سرمایه‌دار در مقابل قدرت جمعی ما، بعد از تهدید و ارعاب، بالاخره کوتاه آمد و به خواست حداقل بهبود ناچیز شرایط‌مان دست یافتیم. امروز که به آن تجربه نگاه می‌کنم، می‌توانم بفهمم که اگر چه این درد مشترک را با تشکل و سازماندهی فریاد زدیم و در یک حرکت هماهنگ تولید را خواباندیم و قدرت جمعی خود را دیدیم، ولی به عمق مساله پی نبرده بودیم. ما هم‌چنان از پروسه‌ی تولیدمان، از محصولی که تولید می‌کردیم و از هم‌قطاران‌مان بیگانه بودیم.

در تجربه‌ای دیگر در کارخانه‌ی مینو  کار می‌کردم، کاری زنجیره‌ای و طاقت فرسا. من قبلا فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین را دیده بودم، ولی در کارخانه آن را به شخصه تجربه کردم. یادم می‌آید به قدری کار سریع بود که فقط سه بار در روز می‌توانستیم دست‌شویی برویم و اگر مدت کمی بیش‌تر از زمان معمول به دلیل خستگی یا احتیاج در دست‌شویی می‌ماندیم، سرکارگر می‌آمد با فحش و توهین ما را از آن‌جا بیرون می‌کشید. بعدها که در ج.ا. به دلیل فعالیت‌های سیاسی به زندان افتادم، در بندی بودم که به دلیل چپ بودن و نماز نخواندن در اتاق دربسته با رفقایم زندانی بودیم و فقط سه بار در روز می‌توانستیم دست‌شویی برویم، به یاد کارخانه‌ی مینو افتادم و آن‌گاه بود که فهمیدم زندگی به ظاهر آزادانه‌ی کارگران در کارخانه‌ها چه شباهت غریبی به زندان دارد. فرقش در اینست که زندانی می‌داند که در بند است و ما کارگران به ظاهر آزاد و در نهان در بند هستیم؛ بندی نامرئی که ما را از تولیدمان، از محصول‌مان و از خودمان و کارگران دیگر بیگانه می‌کند؛ بندی به نام سرمایه‌داری.

تجربه‌ی دیگری به یادم آمد. وقتی که جوان بودم و در کارخانه‌ی ارج کار می‌کردم. سرمایه‌دار کارخانه نامش ارجمند بود. یادم می‌آید در قسمت تولید پوشال کولر کار می‌کردم و کارگر بسیار ساعی و پُر کاری بودم، طوری که کارگران دیگر بهم هشدار می‌‌دادند که این قدر تند و سریع کار نکن، چون برای همه‌ی ما بد می‌شود و ما هم مجبور می‌شویم با سرعت تو کار کنیم، چون سرپرست‌ها مدام مراقب هستند و حساب تک تک تولیدات ما را دارند. به تدریج من هم یاد گرفتم سرعت کارم را زیاد نکنم. بعد متوجه شدم که ما مدام در موقع کار تار و پود زیادی از پوشال‌ها را تنفس می‌کنیم و ریه‌مان آسیب می‌بیند. به کارگران قسمت پیشنهاد دادم که تقاضای شیر کنیم و اگر ندادند اعتصاب کنیم. آن‌ها مخالفت کردند و گفتند تو نفست از جای گرم بیرون می‌آید و جوان هستی و اگر اخراجت کنند زود کار پیدا می‌کنی و ما خانواده داریم و شکم بچه‌های‌مان را باید سیر کنیم. به هر حال، علی‌رغم تلاش من، آن‌ها حاضر به اعتصاب نشدند و من به تنهایی اعتصاب کردم و به تدریج تولید پوشالی که می‌زدم کم و کم‌تر کردم تا به صفر رساندم و هر چه سرکارگر فحش و بدو بیراه گفت فایده‌ای نداشت، تا بالاخره یک روز صاحب کارخانه، یعنی ارجمند، به قسمت آمد و با تحقیر و غرور فراوان علت اعتصاب را پرسید و من خواسته‌ام را که برای همه‌ی کارگران قسمت بود گفتم و او رو کرد به سرکارگر و گفت اگر از فردا به اعتصاب ادامه داد، دُمش را بگیر و از کارخانه بیرون بینداز! این حرکت در بطن خود شکست را به هم‌راه داشت، چون اولا حرکتی فردی و نادرست بود و ما کارگران قسمت را بهم نزدیک نمی‌کرد، ولی حتی اگر حرکتی جمعی برای کسب خواستی جهت بهبود شرایط زندگی‌مان می‌کردیم، باز شرایط‌مان تغییری اساسی نمی‌کرد. آن‌چه من و هم‌قطارانم را آزار می‌داد، آن زمان نمی‌توانستم درک کنم، ولی الان می‌توانم بفهمم که نه با مبارزه‌ی فردی من، نه با دریافت شیر در کُل کارخانه، و نه بعد از اعتصابات متعدد در کارخانه، مشکل از خود بیگانگی ما حل نمی‌شد و تا زمانی که سرمایه‌داری پابرجاست حل نخواهد شد.

این‌ها نمونه‌های اندکی بود از تجارب شخصی‌ام که با شما در میان گذاشتم. در همین چند مورد به خوبی می‌توان فهمید که بیگانگی از محصول کار چگونه در ما عمل می‌کند. ما پارچه‌های رنگارنگ در انواع و اقسام ، بیسکویت و شکلات، بخاری و کولر و یخچال می‌ساختیم، ولی احساس نمی‌کردیم که این محصولات را خود تولید کرده‌ایم، بلکه آن را محصول کارخانه می‌دانستیم؛ چرا که کارخانه متعلق به سرمایه‌دار بود و کنترل تولید با مدیران و ما اجزای کوچک قابل تعویضی بودیم. کار در سیستم سرمایه‌داری عامدانه به این شکل تعریف و طراحی می‌شود که نتیحه‌ی مستقیم آن بیگانگی کارگر از محصول کار خودش است.

در همین سه نمونه، ما هشت ساعت و گاها ده ساعت کار بی وقفه می‌کردیم، ولی فقط به اندازه‌ی چهار ساعت کارمان به ما پرداخت می‌شد که همان دست‌مزدمان در آخر ماه بود و بقیه‌ی آن را سرمایه‌دار تصاحب می‌کرد بدون این که کوچک‌ترین نقشی در تولید  داشته باشد.

در واقع، با این که می‌دیدیم من و هم‌کارانم داریم تولید می‌کنیم و اگر ما کار را بخوابانیم، چه سرمایه‌دار و چه مدیر توان تولید هیچ محصولی را نخواهند داشت، ولی خود را مثل همان ماشینی که آن را هم کارگران دیگری قبل از ما ساخته بودند می‌دیدیم؛ چرا که ما را هم مثل همان ماشین خریده بودند. فرق ما با برده در این بود که برده کاملا عیان در اختیار برده‌دار بود و زندگی و مرگش در اختیار برده‌دار، ولی من کارگر به ظاهر آزاد بودم که برای این سرمایه‌دار یا سرمایه‌دار دیگری کار کنم، ولی در عمق‌اش تفاوتی با برده نداشتم؛ چرا که خود را فقط بخش ناچیزی از آن‌چه در عمل تولید پیش می‌رفت، می‌دیدم. همین عاملی بود که ما تولیدات خودمان را از آن خودمان ندانیم و فقط مثل زندانی‌ای که محکوم به اعمال شاقه است، خود را محکوم شرایط بدانیم. یادم می‌آید آخر ماه در صف ردیف می‌شدیم که دست‌مزدهای ناچیزمان را بگیریم و چه خوشحال بودیم در روزهای اول ماه، ولی به تدریج به وسط ماه که می‌رسیدیم کم می‌آوردیم و به ناچار قرض می‌گرفتیم، گاهی از بقال و گاهی از نانوا و گاهی برای خرید همان پارچه‌ی تولیدی خودمان از بزاز.

امروز هم در به همان پاشنه می‌چرخد. سرمایه‌دارها روز به روز به ثروت‌شان افزوده می‌شود و سهام‌شان بالاتر می‌رود. یک کارخانه تبدیل به چند کارخانه و چندین مجتمع صنعتی می‌شود، تراست‌ها و کارتل‌های بزرگ مالی به وجود می‌آید. آن‌ها قدرت سیاسی را قبضه می‌کنند و ارتش و سپاه و پلیس و زندان را برای سرکوب ما در اختیار می‌گیرند، تا مبادا لحظه‌ای به خود آییم و خللی در سودشان ایجاد کنیم. در مقابل سرمایه‌دارها و ارتش و سپاه و دستگاه سرکوب‌شان، ما جمعیت عظیمی هستیم و قدرت فوق العاده‌ای خواهیم داشت، فقط اگر آگاه و متشکل باشیم. ما می‌توانیم با قدرت سازمان‌یافته و متشکل خود، بساط سیستم ضد انسانی سرمایه‌داری را نابود سازیم و جهانی انسانی بیآفرینیم.

انسان موجودیست خلاق و آزاد. او می‌تواند زیبایی بیافریند، او می‌تواند فعالیتی آزادانه و آگاهانه داشته باشد و در جهانی که خود آفریده است، به تامل درباره‌ی خویش بپردازد؛ اما در سرمایه‌داری کار بیگانه شده، او را از خودِ واقعی‌اش و هم نوعان‌اش جدا می‌کند. در واقع، جنبه‌ی انسانی کار را سرمایه‌دار از کارگر می‌گیرد، تا کنترل کامل بر او داشته باشد.

ارتش کار، ارتش عظیمی است و قدرت عظیمی خواهیم داشت، اگر علت از خود بیگانگی‌مان را بشناسیم و  به دنبال دنیایی آزاد و رها از ستم سرمایه‌داری باشیم. می‌توانیم دنیایی را تصور کنیم که دیگر این مناسبات تولیدی برچیده شده، دیگر ضد ارزش‌ها از بین رفته و دیگر اثری از کنترل و سرکوب و کشتار انسان‌ها نباشد؛ انسان‌هایی خواهیم بود حاکم بر کار و سرنوشت خود. دنیایی خواهیم ساخت رها از مالکیت خصوصی و بردگی مزدوری. مارکس راه‌حل بحران از خود بیگانگی و ناهنجاری در سرمایه‌داری را انقلابی می‌داند که تمام سیستم اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن را برهم زند و سیستمی نو به رهبری کارگران برقرار سازد.

و من چنین دنیایی را چشم در راهم‌!

بهمن ماه ۱۴۰۰