«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
لنگستون هيوز – ترجمهی: علیرضا اكبرى ماكويى –
يك بار، يكى از بهترين شاعران جوان سياه به من گفت: «میخواهم كه يك شاعر باشم، نه يك شاعر سياه.» به عقيدهی من، اين جمله چنين معنى میدهد كه: «میخواهم مانند يك شاعر سفيدپوست شعر بگويم.» ناخودآگاه اين معنى را به ذهن متبادر میكند كه: «میخواهم يك شاعر سفيد باشم.» تمايل به سفيد بودن در پشت آن نهان است. من از شنيدن اين جمله بسيار متاسف شدم؛ چرا كه هيچ شاعر بزرگى نبايد از اين كه خودش باشد بهراسد؛ من، به سلامت آرزوى آن شاعر جوان، مبنى بر ترك روحيات نژادىاش، ترديد دارم؛ اين پسر يك شاعر بزرگ نخواهد شد.
اما مساله، كوهى از موانع است كه در برابر هر نوع هنرى از هنرهاى نژاد سياه ايستاده؛ تمايل تبديل به نژاد سفيد، جاى دادن شخصيت قومى در قالب استانداردهاى آمريكايى و تا جايى كه امكان دارد سياه نبودن و تا جايى كه جا دارد سفيد بودن. بياييد به پيشينهی اين شاعر جوان نگاهى بيندازيم، خانوادهی او از طبقهاى است كه من به او طبقهی متوسط میگويم: مردمى كه هنوز نمیتوان به آنها گفت: «پولدار»، اما هرگز هم با ناراحتى و گرسنگى زندگى نكردهاند، خودبين و پُرمدعا هستند، از احترام برخوردارند و عضو كليساهايى هستند كه بيشتر سفيدها به آن جا میروند؛ پدر خانواده هر روز صبح به سر كار میرود، او پيشكار صاحب يك كلوپ مربوط به سفيدپوستهاست؛ مادر گاهى دوزندگىهاى تجملى انجام میدهد، يا ميهمانىهاى بزرگان شهر را مديريت میكند؛ بچهها به مدرسهی مختلط میروند و در خانه، روزنامهها و مجلههاى سفيدپوستان را میخوانند؛ مادر هميشه وقتى كه كار بدى میكنند به آنها میگويد: «مثل كاكا سياهها نباشين!» و نصيحت هميشگى پدر اين است كه: «ببينيد يك مرد سفيد چگونه كارهايش را به درستى انجام میدهد.» و بدين شكل است، كه نژاد سفيد ناخودآگاه سمبلى از همهی فضايل میشود؛ سمبلى كه براى بچهها، همه چيز در خود دارد: زيبايى، اخلاق و پول؛ و زمزمهی «میخواهم سفيد باشم» به آرامى از ذهن آنها میگذرد.
خانهی اين شاعر جوان به نظر من، يك خانهی نسبتا معمولى از رنگينپوستان طبقهی متوسط است. هر كسى میتواند حدس بزند، كه براى شاعرى كه در چنين خانهاى متولد شود، چقدر سخت است كه به ارزشهاى مردم خود توجه كند، چه برسد به اين كه بخواهد آنها را تفسير هم بكند؛ چرا كه او هرگز نياموخته، كه آن ارزشها را ببيند. برعكس، حتا به او آموختهاند كه به آنها نگاه هم نكند يا اگر به آنها توجه كرد، از اين كه زمينهاى از نژاد سفيد در آنها نيست، شرمنده شود .
براى فرهنگ تبعيض، هيچ چيز بهتر از يك خانوادهی به اصطلاح سطح بالاى سياهپوست نيست؛ چرا كه آنها بيشترين نشانههاى سفيدها را نسبت به طبقات پايينتر از خود (از نظر فرهنگى يا مالى) دارند. پدر چنين خانوادهاى میتواند يك دكتر، يك حقوقدان، مالك و يا سياستمدار باشد؛ مادر، شايد خانم خانهدارى كه يك پيشخدمت زن دارد. پدر خانواده احتمالا خيلى سياه است، ولى با روشنترين زنى كه پيدا كرده، ازدواج كرده است. اين خانواده به دنبال كليساهاى شيك میگردد، جايى كه كمتر مردم رنگينپوست آن جا پيدا شوند، و آنها در ميان مردم سفيد، خود يك خط رنگين را تشكيل میدهند. در شمال به تئاتر و سينماهاى سفيدها میروند و در جنوب حداقل دو ماشين و دو خانه دارند. سعى میكنند تا مانند مردم شمال شهر زندگى كنند، با اخللاق شمال شهرى، چهره و موهاى شمال شهرى، همين طور هم هنرهايشان (البته اگر هنرى داشته باشند) و حتا بهشت مذهبىشان هم شمال شهرى است.
هر هنرمندى كه بخواهد هنرمند نژاد خودش باشد، كوهى بسيار عظيم در برابر خود میبيند تا شايد با صعود به قلهی آن بتواند خود و مردم خود را كشف كند. پس از همهی اينها، مردمى از سطح زيرين جامعه نيز وجود دارند؛ كسانى كه به آنها عوام هم میگويند و اكثريت نيز با آنهاست؛ آنها زندگى میكنند تا امكان ستوده شدن براى بزرگان فراهم شود؛ مردمى كه شبهاى تعطيلى در خيابان از مستى تلوتلو میخورند و حتا براى خودشان هم مهم نيستند چه رسد به اجتماع، اين مردم به خوبى تغذيه نشدهاند، به خوبى به آنها نياموختهاند كه به گردش كسالتبار هستى نگاه بكنند؛ آنها در خيابان هفتم واشنگتن و يا در State Street در شيكاگو زندگى میكنند و برايشان مهم نيست كه شبيه به سفيدها هستند يا هر كس ديگر؛ خوشىهايشان با قوت آنها را به سمت سرخوشىهاى مخصوص خودشان سوق میدهد. آيينهايشان با فرياد و جنجال همراه است؛ كتر، شايد امروز كمى باشد؛ استراحت، شايد فردا كمى باشد، گاهى مینوازند، گاهى میخوانند، میرقصند… اين عوام، از معنويت هم آن گونه كه مدتهاى مديد برادران روشنفكر دينىشان میترسيدند، نمیهراسند و جاز، حاصل روحيات آنهاست.
همين مردمى كه بزرگان، طبقهی پست جامعه میشمارندشان، سرمايهاى رنگين و مُزين به خصوصيات خود را در اختيار هر هنرمندى كه از ميانشان بجوشد میگذارند؛ چرا كه آنها شخصيت خود را در برابر مشخصههاى آمريكايى حفظ كردهاند و شايد همين عوام، هنرمند سياه واقعى را به جهانيان تقديم كنند: كسى كه از اين كه خودش باشد، نمیهراسد. در حالى كه مردم متمدن سياه میخواهند به هنرمند بگويند كه چه بايد بكند، اين مردم عامى حداقل او را به حال خود میگذارند يا از وجود او احساس شرم نمیكنند و زيبايىهايى كه به خودشان تعلق دارد را بدون هر گونه بحثى میپذيرند.
يقينا هنرمند سياهى كه بتواند از دست محدوديتها و فشارهاى جامعهی آمريكايى جان سالم بدر ببرد، امكان پيشرفت بيشترى در ميان مردمش – نسبت به آن كه خود را تسليم نژاد سفيد میكند- دارد؛ چرا كه مردم سرمايهاى از عناصر بكر خصيصههايشان را در اختيار هنر او میگذارند و او همهی اين امكانات را بدون اين كه از نژاد خود كنارهگيرى كند يا حتى به سراغ طبقات بالاتر جامعهی سياهان – با آن فرهنگ سفيدمآبانه و رفتارهاى آمريكايى كه به خواست خود برگزيدهاند- برود، به دست میآورد و او هنوز به اندازهی كافى سياه هست تا بتواند متفاوت از ديگران باشد؛ آنقدر امكانات معنوى براى غنى كردن او وجود دارد، كه يك عُمر زندگى پُر از خلافيت را برايش رقم بزند؛ و هنگامى كه تصميم به معرفى فرهنگ خود به نژاد سفيد میگيرد، با پشتيبانى مستقيم و غيرمستقيم بىشمارى از جانب جامعهاش روبرو میشود. به خصوص در ارتباط با شعر و ادبيات، و بدين گونه است كه يك هنرمند سياه میتواند شخصيت نژادى خويس را عرضه كند، تاريخى از ريتم و شور و حرارتاش را و طنز منحصربهفردش را كه گاهى در ترانههاى بلوز، با خندههاى كنايهآميز آميخته با اشك متجلى میشود.
اما بياييد باز هم به آن كوه نگاهى بيندازيم. يكى از اعضاى برجستهی يك كلوپ زنان سياه در فيلادلفيا، یازده دلار براى شنيدن آوازهاى محبوب آندلسى راكوئل ملر پرداخت كرد، اما او خودش همين چند هفته پيش به من گفت كه حاضر نيست پولى براى شنيدن ترانهی «آن زن» (كه يك ترانهی فولكولر سياهان از كلارا اسميت، كه خوانندهی بزرگ خودشان محسوب میشود) پرداخت كند.
بسيارى از كليساهاى سياهان سطح بالا حتى فكر اين كه اعضاى سياه متعصب را بپذيرند، به ذهنشان خطور نمیكند؛ ترانههاى كسل كنندهی كتابهاى مذهبى سفيدپوستان هنوز هم ترجيح داده میشوند: ما میخواهيم بزرگان را به درستى و با آرامش بستاييم، ما به فريادها و جنجالها اعتقادى نداريم، بياييد مانند عروسكهاى شمالى (شمال شهرى) باشيم. آنها چنين می گويند… راهى كه هنرمند سياه براى بالا رفتن از آن كوه تبعيض در پيش رو دارد، راهى صخرهاى و دشوار است، تا به امروز هيچ تشويق يا دلگرمى از سفيدها و حتا اين سياهان مسخ شده براى چنين هنرمندانى وجود نداشته است.
بهترين نوولهاى ادبى Chessnutt به خاطر عقايد نژادپرستانه به زير چاپ نمیروند، لطافت ظريف و طنز Dunabr كه لهجه و طرز بيانش براى او به ارمغان آورده، نيز جدى گرفته نمیشود. مشوقانى كه او با آنها روبرو میشود، به نوعى تشويقش میكنند كه انگار يك دلقك خيابانى است: «يك مرد رنگين پوست شعر میگويد، چه مضحك!» و يا شايد «چه سرگرم كننده!» با تمام اين احوال، تا به امروز، همهی هنرمندان سياه و حتا تازهكارها توان تمركر به روى خصيصههاى نژاد خود را داشتهاند، مگر وقتى كه نژاد سفيد به گونهاى ديگر به آنها توجه كرده، آنها پيامبرانى با مريدانى معدود بودهاند.
هنرمند سياه بر خلاف جهت جريان انتقادهاى زهرآگين و عدم تفاهم با مسخ شدگان همنژادىاش و هم چنين رشوههايى كه ناخودآگاه از نژاد سفيد میپذيرد، حركت میكند. مردم سياه به هنرمند خود چنين میگويند: «آه، آبرومندانه رفتار كن، منش مردمان خوب را بنويس و به همگان بگو كه ما چقدر متين هستيم.» و سفيدها او را ترغيب میكنند كه: «از الگوهايى كه ما به معرفى میكنيم، تبعيت كن و زياد فاصله مگير، به تصورات ما از نژادت دخالت مكن و با جديتهايت وقتمان را مگير، ما پولت را پرداخت خواهيم كرد.»
چه سفيدها و چه سياه ها به ژان توم گوشزد كردند كه Cane را ننويسد؛ رنگين پوستان تحسيناش نكردند و سفيدها كتاباش را نخريدند. اكثر سياهانى هم كه كتاباش را خواندند، از آن به بدى ياد كردند. آنها از آن میترسيدند. با اين كه منتقدان با آن خوب برخورد كردند، برخورد جامعه با آن چندان دلچسب نبود. هنوز هم كتاب Cane بدون در نظر گرفتن Dubois مهمترين نثر سياهان محسوب میشود و مانند آواز Robeson واقعا مربوط به نژاد سياه است.
اما با وجود همهی حُب و بغضهاى سياهان مسخ شدهی روشنفكر و مطلوبات ويراستاران سفيد، ما هنوز از ادبيات صادقانهی سياهان محافظت میكنيم. من در انتظار شكوفايى تئاترهاى سياه هستم، در انتظار موسيقى خودمان و اين كه آوازهی جهاني پيدا كند. چشم به راه نابغههاى موسيقى آمريكا با شخصيتى سالم هستم، تا به ارزش موسيقى ما پى برده و به آن بپردازند. در دههی آينده، انتظار دارم شاهد فعاليت مدارسى از سياهان باشيم كه در آنها به هنر و نقاشى بپردازند و حتا مدلهاى زيبايى با چهرههاى سياه را در آنها پرورش دهند. كسانى كه با شيوههاى جديد، ارزشهاى گذشته خود را بازيافت میكنند. در انتظار رقصندههايى سياه هستم، كه مثل شعلههاى پُر حرارت میرقصند و خوانندگانى كه آوازهاى ما را پيش میبرند، تا فردا شوندگان بيشترى داشته باشيم.
اكثر اشعار من از خصيصههاى سياهان در ريتم و شيوهی ارائه تبعيت میكنند، که منتج از زندگىیی كه من میشناسم، هستند؛ در بسيارى از آنها سعى كردهام، كه معنى و ضرب آهنگ جاز را بگنجانم. اشعار من صادقانه نوشته شدهاند، با اين حال امروز پس از اين كه شعرهايم خوانده شدهاند، بايد به چنين پرسشهايى آن هم از مردم خودم پاسخ بدهم: – آيا فكر میكنيد كه سياهان بايد هميشه در مورد سياهان بنويسند؟ – اميدوارم بعضى از اشعارتان را براى سفيدها نخوانده باشيد، خواندهايد؟ – شما چگونه میتوانيد در بعضى از اماكن مثل كاباره، جاذبهاى پيدا كنيد؟ – چرا در مورد مردم سياهپوست مینويسيد؟ شما كه چندان هم سياه نيستيد! – چه چيزى باعث میشود كه اين همه اشعار جاز بگوييد؟
اما از نظر من جاز يكى از تجليات ذاتى زندگى سياهان آمريكا است. ضرب جاودانهی TOM-TOM در زندگى سياهان، طغيانى است عليه لختى كسالتبار دنياى مردمان سفيد، دنياى شاهراهها و متروها و كار و كار و كار. TOM-TOM نشاطى است كه دردها را در پشت لبخندها فرو مینشاند، البته هنوز هم آن خانم عضو كلوپ فيلادلفيا از اين كه بگويد همنژادانش آن را خلق كردهاند، شرم دارد و دلش نمیخواهد كه من چيزى راجع به آن بنويسم. جملهی «سفيدها برترند»، به طور ناخودآگاه از ذهن او نيز میگذرد؛ سالها تحصيل زير دست معلمان سفيدپوست، نيمى از عُمر را با كتابهاى آنان سپرى كردن، زندگى با تصاوير و مجلاتشان، با اخلاقيات و شيوههاى مذهبىشان، باعث شده كه او ديگر روحيات همنژادانش را نپسندد؛ و حالا وقتى كه جاز يا هر چيز مربوط به سياهان را میشنود، دماغش را بالا میگيرد؛ او به پرترههاى Winold Reiss از سياهان توجهى نمیكند؛ چرا كه آنها خيلى سياهند و حتما حاضر نيست كه كسى صورت خودش را نيز تصوير كند. او دوست دارد، كه نقاشاش چهرهاش را به گونهاى ديگر بكشد، به گونهاى كه سفيدها را به اين باور برساند كه او آنقدرها هم سياهپوست نبوده است.
به نظر من، اين وظيفهی تمام هنرمندان جوان ماست كه اگر خواستند پيشنهادات مردم سفيد را مبنى بر تغيير مشى هنر ذاتى خويش بپذيرند و جملهی «میخواهم سفيد باشم» را زمزمه كنند، يك لحظه به اين زمزمه نيز كه در وجودشان نهفته است توجه كنند: «چرا بايد آرزوى سفيد بودن كنم؟ من يك سياهم و به اندازهی كافى ارزشمند.» بنابراين، من براى آن شاعر همنژادىام كه میگويد: «میخواهم يك شاعر باشم، نه شاعر سياه»، جدا متاسفم. چرا كه دنياى مردمى ديگر را به دنياى مردم خويش ترجيح داده و همچنين براى آن هنرمندى كه پس از اتمام تحصيلاتاش به جاى كشيدن چهرههاى سياه، طلوع آفتاب را نقاشى میكند؛ چرا كه او میترسد كه خصوصيات واقعىاش ناخودآگاه در نقاشىهايش نمود پيدا كنند.
من قبول دارم كه يك هنرمند بايد در انتخاب هنرش آزاد باشد، اما هرگز هم نبايد از انتخاب آن چه قلبا میخواهد، بترسد. بگذار جنجالهاى گروههاى جازمان و نواى آوازهاى بلوز Bessie Smith آنقدر ادامه پيدا كند، تا شايد روزى در گوشهاى همهی همنژادانمان رخنه كند، تا شايد روزى آنها نيز بفهمند. بگذار Paul Robesonترانهی Water boy را بخواند. Rudolph Fisher دربارهی خيابانهاى هارلم بنويسد و Aaron Douglas نقاشىهايش را بكشد. اين همه زيبايى میتواند همنژادانمان را به ما بازگرداند، میتواند باعث شود تا از كتابها و مجلات سفيدها فاصله بگيرند و در اين تاريكى به سمت كورسويى كه از ارزشهاى خود میبينند، حركت كنند تا در نهايت به روشنى برسند.
ما هنرمندان جوان سياه كه قصد داريم شخصيت نژادى خويش را بدون هر گونه ترس و شرم تصوير كنيم، خوشحال میشويم اگر نژاد سفيد بابت اين حركت از ما خشنود باشد و اگر هم نباشد هيچ مهم نيست. ما خود میدانيم كه چه هستيم و اين را نيز كه براى آنها چه هستيم، ما صاحبان گريهها و خندههاى TOM-TOM هستيم. اگر همنژادان روشنفكر ما از ما راضى باشند، چه بهتر؛ و اگر نباشند، نارضايتى آنها نيز اهميتی ندارد. ما آرمانهاى خود را تا آن حد قوى كه فقط خودمان توان تصورش را داريم، براى فرداىمان ساختهايم. و اينك ما بر قلهی آن كوه ايستادهايم، آزادانه، ميان همنژاديان خويش.
منبع: The Nation