«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
احمد شاملو در گُفتگو با ناصر حريری –
– بله ظاهرا چيزى به اسم دمكراسى را آزادانه در بازارهاى غرب به مشترى عرضه مىكنند كه گويا نوع امريكاییاش مرغوبتر تلقى شده. پس بگذاريد چند مورد از تجربيات شخصى خودم را براىتان تعريف كنم:
در شهر نيويورك محلهيی هست موسوم به گرينيچويلج (دهكدهی سبز) كه به اصطلاح محل زندگى روشنفكران و هنرمندان است و در آنجا هفتهنامهيی منتشر مىشود به نام «ويلج وويس» (صداى دهكده). در اسفند ماه ۵۶ كه ما در آمريكا بوديم، يك روز آقايی به نام چافتس از روزنامهی «نيويورك پست» طى نامهيی از من خواست براى روزنامهاش با هم گُفتوگويی بكنيم و ضمنا نوشت چون مىخواهد در باب من مطلب مفصلترى هم براى يك «نشريهی ملى ديگر» تهيه كند، آقاى بروس خبرنگار «ويلج وويس» را هم با خودش مىآورد. بعد هم تلفن كرد طرح كُلى سئوالاتش را ارائه داد كه چون وقت زيادى مىگرفت، قرار را گذاشتيم براى ده و نيم صبح شنبه كه ناهار هم بمانند و باقلا پلويى با ما بخورند.
آقايان آمدند. آقاى چافتس كه علاقهمند بود به برگههاى آماده شدهی «كتاب كوچه» نگاهى بكند، به اتاق كار من رفت. اما آقاى بروس از همان دمِ در بنا كرد از نشريهشان تعريف كردن كه ما آزادترين و مستقلترين نشريه آمريكائيم. گفتم آقاجان، در آمريكا نشريهيی كه بتواند چنين ادعايی بكند، به طور قطع يا زائيدهی يك اقتضاى سياسى است، يعنى فريبكارى و نعل وارونه، يا اصلا وجود خارجى ندارد. گفت اگر نتوانيد حرفتان را ثابت كنيد، من آن را توهين به شخص خودم تلقى خواهم كرد. گفتم هزار بار شكر كه رسم دوئل كردن از دنيا برافتاده، پس بنشين دلايل مرا بشنو:
اين شمارهی آخر نشريهی شما است، در ۱۲۴ صفحه (به قطع نصف روزنامههاى وطنى). غالب صفحهها چهار رنگ است. مثل همهی هفتگىهاى ديگر خبرهاى روز را چاپ نمىكنيد، اما چندين تحليل اقتصادى و سياسى و تفسيرهاى خبرى داريد. از علوم مختلف تا مد روز و صفحات ورزشى و سرگرمى و كاريكاتور و…، خلاصه جنستان جور است. يك چنين نشريهيی يك لشكر نويسندهی حرفهيی تمام وقت مىخواهد با يك گروهان سردبير متخصص در رشتههاى مختلف با عكاسان مخصوص و گرافيستها و كارگران فنى و غيره. يعنى هر هفته چند ميليون دلار هزينهی تهيهی آن مىشود. قيمت تكفروشىتان ۲۵ سنت است كه نصفاش را موسسه توزيع مىبرد و ۵/۱۲ سنتاش به نشريه برمىگردد (آن سال دلار ۷ تومان و ده شاهى بود و ۵/۱۲ سنت چيزى مىشد كمتر از ۹ ريال). بالا بودن تيراژتان چيزى را حل نمىكند، چون فقط بهاى كاغذ هر نسخهی نشريه خيلى بيش از ۵/۱۲ سنت است و هر چه تعداد نسخهها بيشتر بشود، زيان بيشترى متحمل مىشويد و شما نه فقط نمىتوانيد زيان كنيد، بلكه بايد به سهامدارانتان سود هم برسانيد وگرنه كلاهتان پس معركه است. آن همه حقوق كارمند و كارگر و هزينههاى چاپ و كاغذ و مخارج ادارى و غيره را چى تامين مىكند؟ فقط آگهى. – آگهى را كى به شما مىدهد؟ كارتلها و تراستها، آن هم به قول معروف مثل ريگ. چون پول تبليغاتشان از بدهى مالياتى سالانهشان كسر مىشود. خُب، اربابان اين شركتهاى غولآسا كىها هستند؟ همانها كه برنامههاى سياسى و اقتصادى كشورتان را طراحى مىكنند! – حالا سركار به من بفرمائيد حد و حدود آزادىتان تا كجاست. مىتوانيد مطلبى تو نشريهتان بنويسيد كه به تريج قباى يكى از آنها بربخورد؟ – يك اشارهشان كافى است كه هفته بعد سهيمهی آگهىتان قطع بشود تا آنا با سر به زمين بخوريد. اگر جرات داريد همينقدر برداريد بنويسيد، چون منسوجات مصنوعى ايجاد حساسيت پوستى مىكند از درج اينگونه آگهىها معذوريم تا در عمل ببينى چه بلايی سرتان خواهد آمد.
آقاى بروس كلافه پرسيد: تلفن كجا است، و با تلفن يك تاكسى خواست. گفتيم تاكسى لازم نيست، تا ايستگاه قطار مىرسانيمتان. گفت متشكرم. به آقاى چافتس كه سرگرم «كتاب كوچه» بود چيزى گفت و تا رسيدن تاكسى هم ايستادن كنار خيابان را ترجيح داد.
يك مورد ديگر: ما به دنبال آثار سندبرگ و هيوز و كالدول- كارل سندبرگ و لنگستن هيوز شاعر بودند و ارسكين كالدول نويسنده. هر سه از مردم ايالات متحد آمريكا و با بوركراسى حاكم بر آن كشور در جدال.- به هر سوراخى سر كشيديم. حتا به فروشگاه عظيمى كه در مانهاتان كتاب دست دوم مىفروشد. كتابهاى اين آقايان به قول خودشان «آوت آف پرينت» است، يعنى ديگر چاپ نمىشود. فقط سال پيش در آمريكا يك گزينهی اشعار هيوز گير آورديم كه بهتر بود اسمش را مىگذاشتند: «بمب خنثا شده». آثار اين شاعران و نويسندگان را بايد مثلا از انگلستان تهيه كنيد.
– پس به هر حال چاپ مىشود. حالا در امريكا نشد در انگلستان.
– بله. انگليسىها هم كتابهاى ممنوع دى. اچ. لارنس را از فرانسه وارد مىكنند. به هر حال سرمايهدارى هم تناقضهاى خودش را دارد.
جريان راديو بىبىسى و مفهوم دمكراسى انگليسى را هم احتمالا در همان گُفتوگوى من با مجلهی «آدينه» ديدهايد يا روزى خواهيد ديد.