«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
محمد مختاری –
چه فرق میکرد زندانی در چشمانداز باشد یا دانشگاهی؟
اگر که رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه
تشنج پوستام را که میشنومT سوزن سوزن که میشود کف پا
علامتِ این است که چیزی خراب میشود
دمی که یک کلمه هم زیادی است
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار
سایهی دستی است که میپندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چهقدر باید در این دو متر جا ماند تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد
چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی
قرار جایاش را میسپارد به بیقراری
گهوقت و بیوقت سایه به سایه
رگ به رگ دنبالات کرده است تا این خواب
تظاهرات تورم را طی میکنم در گذر دلالان
سر چهارراه صدایی درشت میپرسد:
ویدیو مخربتر است یا بمب اتم
مسیح هم که بیاید انگار باید صلیباش را حراج کند
صدای زنگ فلز در دندانهای طل
و خارش کپک در لالههای گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر کردهاست
و فکر سیب و زمین در سیصدسالگی جاذبه
و کودکان چندهزار ساله که انگار
برای اولین بار هستی را در وان حمام سبکتر یافتهاند
نه سینما و نه میهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تاخیر حضور
هزار کس میآیند و هزار کس میروند
و هیچکس، هیچکس به خاطر نمیآورد
صدا همان که میشنوی نیست
سگ از سکوت به وجد میآید
و دزد بر سر بام سماع میکند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است
صدا که میشکند حرف که چرک میکند
جملهها که نقطهچین میشوند پیری یا بچهیی که خود را میکشد
تازه معنا روشن میشود
سگی که میافتاد در نمکزار و این نمک که خود افتاده است
خلاف رای اولوالالباب نیست
که ماه رنگ عوض کرده باشد یا شب مثل آزادی زنگ زند
اگر که لاله زرد باشد یا سیاه
استعارهی خون
به مضحکه خواهد انجامید
گچ سفید جای سرت را نشان میدهد
که چند سالی انگار در اینجا مینشستهای
و رد انکارت افتاده است بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمات
گزارهیی اصلا ناتمام
که هیچچیز آراماش نمیکند
در التهاب درهایی که باز میشوند
و کتابهایی که باز میشوند / و دستهایی که بستهمیشوند
و دستهایی که سنگها را میپرانند / و سارهایی که از درختها میپرند
درختهایی که دار میشوند دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لالمانی میگیرند
صدای گنگ و چشمانداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که میانبوهد میترکد رویا که تکهتکه میپراکند
دانشگاهی که حل میشود در زندانی و
چشماندازی که از هم میپاشد
خوابی که میشکند در چشم و چشم
میخ میشود در نقطهیی و نقطهیی که میماند منگ
در گوشهیی از کاسهی سر
که همچنان غلت میخورد غلت میخورد غلت میخورد…
تهران
۱۳۷۴/۵/۱۸