«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
صمد بهرنگی –
هر اتفاقی میخواهد بیفتد، هر بلایی میخواهد نازل شود، هر آدمی میخواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود.
رئیسی خوب است که غیبت او را نادیده بگیرد و تملقهای او را به حساب خدمت صادقانه بگذارد. وزیری خوب است که برای او ترفیع رتبهای و پولی در بیاورد. زندگی او مثل حوض آرامی است. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمیشود حتا با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا میشود و همراه زن و بچهاش صبحانه میخورد و بعد به ادارهاش میرود.
حتا با بقال و قصاب سر گُذر هم سلام و علیک گرم و حسابی میکند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بی استخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رئیس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش بههم نخورد. معتقد است که شرف و کلهشقی آن قدرها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رئیس و وزیر در افتاد. برای این که او را آدم پست و بی شخصیتی ندانند، به جای شرف و کلهشقی، کلمهی زندگی را میگذارد که حرف گندهای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچهاش را خیلی دوست دارد. همیشه میترسد که مبادا بلایی سر آنها بیاید، یا بی سرپرست بمانند. دلمشغولیاش این است که نکند با رئیس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آنها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج میبرد. اما نه مثل گالیله و صادق هدایت.
وی رنج میبرد که چرا فلان همکلاساش یک رتبه بالاتر از اوست. یا چرا باجناقش خانهی دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری است از نوع فلوکس واگن و انتقال به تهران، پایتخت. برای این که به آرزویش برسد، به خود حق میدهد که مجیز مافوقش را بگوید و وقت زادن زنش به خانهاش برود و تحفهای ببرد.
پیش از ازدواجاش، گاه گُداری پیالهای می هم میزد. اما بعدها زنش این را قدغن کرد. از اداره یکراست به خانهاش میآید. عصرها گاه گاهی همراه زنش به سینما میرود. این دو دوستدار سرسخت فیلمهای ایرانی هستند. میگویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پولمان را به جیب خارجیها بریزیم؟
زن میکوشد مثل هنرپیشههای فیلمهای وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. توی خانه با کفش پاشنه بلند راه میرود و شورت طبی به کار میبرد. بچهاش را فارسی یاد داده است فقط. مثل این که هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدمهای بیسواد و اُمل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم میزنند. و آن پزشکی است که سر کوچهی آنها مطب دارد و در همسایگی آنها خانه. همیشهی خدا پیش او میروند که آقای دکتر سر بچهمان درد میکند، برایش آسپرین تجویز میکنید یا ساریدن؟
یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمیخوابند. با این که ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان میکنند که بچهشان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره میکنند. میخواهند ماشین شخصی بخرند.
آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی میکند. سرگرمیاش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمیکند. به علاوه، میگوید توی کتابها افکار ضد و نقیضی بیان میشود که به درد نمیخورد و ناراحتی فکری تولید میکند. اما گاه بیگاه یکی از مجلههای هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مُد لباس و آشپزیش استفاده میکند و خودش هم جدولش را حل میکند. و بعضی گزارشهای مربوط به هنرپیشگان سینما را میخواند و برای این که سوادش زیاد شود گاهی کتابهای ادبی و اجتماعی میخواند؛ مثلا کتابهای جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی است. هر دوشان هم شنوندهی پر و پا قرص داستانهای رادیویی هستند. جمعههاشان اغلب پای رادیو میگذرد. هفتهای دو بلیت بختآزمایی هم میخرند که برندهی جایزهی ممتاز شوند.
مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد، حاضر نیست حتی در جزییترین قسمت آن شک روا دارد. اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه میگیرد و نماز میخواند. آقای چوخ بختیار را همه میشناسند و دیدهاند. وی در همسایگی من و شما و همه، زندگی بیدردسری را میگذراند و خود را آدم خوشبختی میداند!