«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
حسن وارش –
فرقهگرایی مانع جدی در مسیر تشكلیابی و رهایی طبقهی كارگر میباشد و مبارزه با آن از اهمیت ویژه برخوردار است. از این جهت اهمیت دارد كه ابعاد و ماهیت فرقهگرایی روشن شود تا معلوم شود مرز بین سوسیالیسم ماركسی و فرقهگرایی چیست. نوشتهی حاضر تلاش بسیار كوچكی در این جهت است. در این نوشته ابتدا نظر ماركس مورد بحت قرار میگیرد. سپس در پرتو تجربیات جنبش كارگری پس از «مانیفست»، نظرات خود را در این مورد ارایه میدهم.
فرقهگرایی از نظر ماركس
ماركس از واژهی سكتارین (sectarian) برای فرقهگرایی یا سكتاریسم استفاده میكرد. مبارزه با فرقهگرایی از اجزای لاینفك فعالیت سیاسی او از همان اوایل پراتیكاش بود. چه آن زمان كه از عضویت در اتحادیهی كمونیستها خودداری كرد و چه آن زمان كه پس از عضویت در آن به تكوین «مانفیست كمونیست» برای این اتحادیه پرداخت و چه بعد از آن در تمامی زندگی سیاسی خود، مستمرا علیه فرقهگرایی مبارزه كرد. فرقهگرایی برای ماركس زمانی مورد بحث قرار میگرفت كه رابطهی كمونیستها و با كُل طبقهی كارگر مطرح میشد. كمونیسم برای ماركس یك گرایش در میان طبقهی كارگر و جنبش كارگری بود و همواره این خطر قرار داشت كه كمونیستها به سوی فرقهگرایی حركت كنند، به ویژه این كه كمونیستها همواره مجبور بودند علیه گرایشات مخرب در درون طبقهی كارگر مبارزه كنند و در حین این مبارزه این خطر وجود داشت كه آنها منفعتی جدا از كُل طبقهی كارگر را دنبال كنند، یعنی با ایجاد گروه ویژهی خود منفعت گروهی خود را بر منفعت طبقاتی ترجیح دهند. و كم نبودند جریانات سوسیالیست و نیمه سوسیالیست كه با ایجاد فرقههای خود جلوی ابراز وجود طبقاتی كارگران را میگرفتند. ماركس و انگلس در «مانیفست» در زیر موضوع «كمونیست ها و پرولتاریا» این چنین آغاز میكنند:
«كمونیستها در رابطه با پرولتاریا به طور كُلی در كجا قرار میگیرند؟ كمونیستها گروه جداگانهای در مخالفت با گروههای دیگر كارگری تشكیل نمیدهند. آنها منافعی جدا و مجزا از منافع پرولتاریا به طور كُلی ندارند. َآنها اصول فرقهگرایانهی مختص به خود را به وجود نمیآورند كه به وسیلهی آنها جنبش كارگری را شكل داده و قالبگیری كنند. تمایز كمونیستها با دیگر گروههای كارگری صرفا در این است:
یکم: در مبارزات كشوری كارگران در كشورهای مختلف، آنها (كمونیستها) منافع مشترك كُل طبقهی كارگر را، مستقل از ملیت آنها، را خاطر نشان كرده و به جلوی صحنه میآورند.
دوم: در جریان مراحل مختلف توسعهی مبارزهی طبقهی كارگر علیه بورژوازی كه باید طی كند، آنها همیشه و همه جا منافع جنبش به طور كُلی را نمایندگی میكنند.»
«بنابراین كمونیستها٬ از یك طرف و عملا پیشرفتهترین و قاطعترین بخش گروههای طبقهی كارگر در هر كشوری هستند كه همهی آنها (دیگر گروههای كارگری) را به جلو سوق میدهند. از طرف دیگر، از لحاظ تئوریک، آنها این امتیاز را نسبت به تودهی عظیم كارگران دارند كه جهت مبارزه، شرایط و نتایج عمومی نهایی را به روشنی درك میكنند. هدف فوری كمونیستها همان هدف فوری دیگر گروههای كارگری است: مبدل كردن پرولتاریا به مثابه یك طبقه، سرنگونی سُلطهی بورژوازی، فتح قدرت سیاسی توسط طبقهی كارگر.»
«نتیجهگیریهای تئوریك كمونیستها به هیچ وجه بر اساس عقاید و اصولی قرار ندارد كه توسط این یا آن مصلح آتی اختراع یا كشف شده باشد. آنها (كمونیستها) صرفا در خطوط كُلی روابط واقعی را ابراز میدارند كه از مبارزهی طبقاتی موجود برمیخیزد، از یك جنبش تاریخیای (برمیخیزد) كه در مقابل چشمان ما جریان دارد.»
لازم به یادآوری است كه «مانیفست» یك بیانیهی سیاسی بود كه توسط ماركس و انگلس و به پیشنهاد اتحادیهی كمونیستها نوشته شد. لذا نقطه نظرات مطرح شده در آن بسیار موجز و فشرده است. نظرات ماركس در مورد فرقهگرایی محدود به «مانیفست» نیست. هم از زندگی سیاسی او و هم از نوشتههای دیگرش میشود مجموعهای از نقطه نظرات وی در مورد فرقهگرایی را استخراج كرد. ولی به منظور هدف محدود ما در این نوشته و با اتكا به همین سطور محدودی كه از «مانیفست» نقل قول آوردیم، میتوان استنتاجات مختلفی را استخراج كرد كه به طور خلاصه به قرار زیر میباشد:
اول: در اینجا ماركس تلاش میكند بین فرقهها و كمونیستها تمایز قائل شود. كمونیستها به هیچ وجه خارج از طبقه، گروه و حزب تشكیل نمیدهند و سعی نمیكنند تا از خارج از طبقهی كارگر، این طبقه را تغییر شكل دهند؛ كاری كه فرقهها تلاش میكنند انجام دهند. یك تمایز اصلی كمونیستها با فرقهها خاستگاه و زیستگاه طبقاتیشان است. فرقهها در متن جنبش كارگری و طبقه قرار ندارند، ولی كمونیستها یك بخش در میان بخشهای دیگر طبقهی كارگر میباشند.
دوم: تئوری كمونیستها خارج از متن مبارزهی طبقاتی شكل نمیگیرد، بلكه ابراز نظری روابط واقعی مبارزهی طبقاتی كارگران میباشد؛ در حالی كه فرقهها معمولا خود را صاحب تئوری و عقل كُل میدانند و به این اعتبار تمام هم و غم خود را در جهت جلب طبقهی كارگر به سوی خود قرار میدهند. كمونیستها اگر تئوری پیشرفتهتر دارند و منافع دور و درازتر را میبینند، صرفا بدین دلیل است كه آنها به بخش پیشرفتهتر و دوربینتر طبقه تعلق دارند. آنها نباید اصول مختص به خود در خارج از طبقه را ایجاد كنند و سپس طبقه را به سمت خود جذب كنند. ماركس، كمونیستها را از این امر بر حذر میدارد و اصولا این امر را سكتاریستی و فرقهگرایانه میداند. وی صریحا میگوید كه كمونیستها «اصول فرقهگرایانهی مختص به خود را به وجود نمیآورند كه به وسیلهی آنها جنبش كارگری را شكل داده و قالبگیری كنند». دلیل این اظهار ماركس روشن است. ماركس معتقد بود كه طبقهی كارگر تنها به نیروی خود رها میشود و كسی نمیتواند به جای طبقه او را رها كند. به همین دلیل بود كه وی با سوسیالیستهای تخیلی كه چشم امیدشان به سرمایهداران خیر بود، مبارزه میكرد و در «مانیفست» نیز مرز كمونیسم را با آنها ایجاد میكند. كمونیستها قرار نیست فرقهای را به فرقههای دیگر اضافه كنند. آنها باید در جهت استقلال و ابراز وجود كُل طبقه گام بردارند.
سوم: در «مانیفست»، ماركس فرض را بر این میگذارد كه طبقهی كارگر از طیفها و گروههای مختلف تشكیل میشود كه كمونیستها تنها یك گروه در میان گروههای دیگر طبقه میباشند. لذا در اینجا میشود نتیجه گرفت كه از نظر ماركس تنوع در ذات موجودیت طبقهی كارگر است. او تنوع را در طبقهی كارگر مفروض میگیرد. خود این فرض و به رسمیت شناختن و مشروعیت دادن به تنوع به معنی ایجاد رابطهی دیالكتیكی مدارا و مبارزه توسط كمونیستها با این گروههای كارگری دیگر میباشد. ولی در عین حال٬ ماركس به هیچ وجه حاظر نبود با فرقهها و فرقهگراها مماشات كنند صرفا بدین دلیل كه آنها در درون جنبش كارگری حضور داشتند و كارگری بودند.
چهارم: از نظر ماركس، كمونیستها مجاز نیستند به دلیل این كه یك بخش از طبقه هستند منافع جدا از طیفهای دیگر كارگری و یا كُل طبقه داشته باشند. این درست است كه ماركس در بالا میگوید كمونیستها از نظر تئوریك جلوتر از تودهی كارگر هستند و میتوانند دورتر و فراتر از منافع كوتاه مدت طبقهی كارگر را ببینند، ولی این نباید منجر به فخرفروشی كمونیستها شود و یا آنها را به سوی تشكیل گروههای تئوریك و رهبری طلب جدا از كُلیت طبقه سوق دهد. از نظر ماركس، خودآگاهی این بخش از كارگران، یعنی كمونیستها، باید در خدمت به صحنه آوردن كُل طبقه در سطح جهانی به منظور براندازی سُلطهی بورژوازی باشد. به عبارت دیگر، رابطهی كمونیستها با گروههای دیگر كارگری، رابطهی دیالكتیكی است. هم باید با آنها متحد شوند و علیه بورژوازی مبارزه كنند و هم باید موجب تحول آنها شوند، یعنی طبقه را از حالت تدافعی در آورده و استقلال طبقاتی را حفظ كرده و طبقه را به خودآگاهی برسانند.
پنجم: كمونیست ها هیچ ملیتی را نمایندگی نمیكنند. بر عكس، وظیفه آنها فراتر رفتن از ملیت، مبارزه با ملی گرایی و نمایندگی طبقه كارگر در عرصه فراكشوری میباشد. به عبارت دیگر، ملی گرایی در نزد ماركس عین فرقه گرایی است. بدین دلیل كه هر تلاشی كه از ابراز وجود كلیت طبقه جلوگیری كند، فرقه گرایی است. كمونیست ها وظیفه شان این است كه طبقه را بعنوان یك طبقه برای خود به صحنه آورند. ملیگرایی، طبقهی كارگر را كه یك طبقهی جهانی است، در سطوح ملی قطعه قطعه میكند و این خلاف روح كمونیسمی است كه ماركس در مانیفست ابراز میدارد.
ششم: این درست است كه كمونیستها از نظر ماركس بخش پیشرو و آگاه طبقه میباشند. یعنی دوربینتر از بقیهی طیفهای طبقهی كارگر میباشند. ولی این بدین معنی نیست كه منافع آنی كمونیستها جدا از بقیهی طیفهای طبقهی كارگر میباشد. منافع آنی كمونیستها عین منافع آنی طبقهی كارگر به طور كُلی میباشد. ماركس در اینجا صحبت از این نمیكند كه كمونیستها باید به مطالبات جاری طبقهی كارگر اهمیت دهند. این كار را ضرورتا باید انجام دهند. نكتهی او این است كه منافع آنی كمونیستها عین همان منافع آنی طبقهی كارگر میباشد. به عبارت دیگر، تفاوت كمونیستها با طبقهی كارگر این نیست كه كمونیستها صرفا نمایندهی منافع درازمدرت و انترناسیونالیستی طبقهی كارگر هستند و لذا باید خود را صرفا حول این منافع درازمدت متشكل كنند. بلكه از نظر ماركس، كمونیستها تمایزشان با دیگر اقشار طبقه در این است كه آنها منافع آنیشان عین منافع آنی كُل طبقه است و در عین حال تلاش میكنند منافع درازمدت و انترناسیونالیستی طبقه را نمایندگی كنند. نتیجتا سوءتعبیر از دیدگاه ماركس خواهد بود اگر گمان كنیم از نظر وی كمونیستها صرفا نمایندهی بخش آگاه طبقه میباشند. كمونیستها همان طبقهی كارگرند، یعنی بخشی از طبقهی كارگرند كه مجبورند برای امرار معاش٬ كار و مبارزه كنند. ولی مضافا، كمونیستها سعی میكنند طبقه را از یك طبقهی در خود به یك طبقهی برای خود و خودآگاه تبدیل كنند.
هفتم: اهمیت دارد در اینجا یادآوری شود كه ماركس بعدها٬ بویژه در دهه ٧٠ قرن ١٩ به نقد برخی از نظرات خود در «مانیفست» میپردازد. بعنوان مثال وی بعد از تجربه كمون پاریس نتیجه میگیرد كه تصور وی در «مانیفست» مبنی بر این كه میشود بدون نابود كردن دولت آن را فتح كرد، اشتباه بوده است. اما ا ز نظر من، ماركس به نظراتی كه در بالا ابراز شد تا آخر عمرش وفادار ماند و آنها را تغییر نداد و آن نقطه نظراتی كه وی تغییر داد در بخش های دیگر «مانیفست» است كه ضروری نیست در اینجا بدان ها پرداخته شود.
هشتم: در یك كلام، از نظر ماركس، تفاوت اساسی فرقهگرایی با كمونیسم در این است كه فرقهگرایی در صدد به صحنه آوردن طبقه به عنوان یك طبقه در عرصهی جهانی نیست، بلكه گروههای هستند كه جدا از طبقه پدید میآیند و منافع جدا از و متفاوت با منافع طبقهی كارگر دارند. در حالی كه كمونیستها هم برای منافع آنی طبقه مبارزه میكنند و هم مبارزهی طبقه را از حالت كشوری و آنی در آورده و مبدل به یك مبارزهی فراملی، انترناسیونالیستی، و خودآگاه میكنند. فرقهها سكتاریست هستند، بدین معنی كه منفعت فرقهی خود را به منافع طبقهی كارگر ترجیح میدهند. خطر فرقهگرایی به آن اندازه جدی بود كه ماركس مجبور شد در یك بیانیهی سیاسی موجز و فشردهای مانند «مانیفست» علیه آن اظهار نظر كند و كمونیستها را از فرقهگرایی بر حدر دارد. فراتر از این ماركس در نامهای به فردریك بولته تا آنجا پیش میرود كه علت تشكیل انترناسیونال اول را جایگزینی آن با فرقههای سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی میداند. و در همان جا تاكید میكند كه انترناسیونالیسم اول بدون نابودی سیستم فرقهگرایی نمیتوانست خود را حفظ كند. او رابطهی فرقهگرایی و تشكل تودهای كارگری چنین توضیح میدهد: «توسعهی نظام فرقههای سوسیالیسم و جنبش واقعی كارگران نسبت معكوس با یکدیگر دارند.» یعنی با رشد فرقهگرایی، جنبش كارگری تضعیف شده و تضعیف فرقهگرایی، جنبش كارگری تقویت خواهد شد. نكتهی دیگر در این رابطه این است كه از نظر ماركس، همهی فرقهها غیر كارگری نیستند. فرقه میتواند كارگری نیز باشد. او از ترم «فرقهی كارگری» در برخی نوشتههایش استفاده میكند. به عنوان مثال در نامهای به شویتزر از «فرقهی كارگری» نام میبرد.
فرقهگرایی در حال حاظر
در متن این دیدگاه ماركسی و پس از تجربیات طبقهی كارگر پس از «مانیفست» و تاكنون میتوان فرقه و فرقهگرایی را به شكل زیر توضیح داد:
اول: هیچ كس، حتی خود فرقهها، فرقهگرایی را مطلوب نمیدانند، برعكس ادعا میكنند كه باید با آن مبارزه كرد. همهی فرقهها دربست خود را غیرسكتاریست میدانند. باید دید كه فرقهگرایی یا سكتاریسم از نظر این فرقهها و دیدگاه عمومی در مورد فرقهها چه میباشد. دیدگاه رایج در مورد فرقهگرایی اغلب از جنس دموكراتیك است. بدین معنی كه از نظر دیدگاه عامیانه، فرقه گروهی است كه غیردموكراتیك و بسته است و آزادی بیان و ابراز نظر مخالفان نظر رسمی فرقه در آن ممنوع و مزموم است. از نظر من، این تعریف تعیین كننده در مورد فرقه نیست. برخی از فرقهها غیردموكراتیك هستند و برخی دیگر هم باز و دموكراتیك هستند كه در آن حتی مخالفان میتوانند ابراز نظر كنند و فراكسیون مختص به خود را تشكیل دهند. یك فرقه میتواند آزادی بیان را در درون خود پاس بدارد، ولی در عین حال در پراتیك سیاسی خود و در اهداف خود منافع گروهی خود را بر منافع جنبش كارگری و كُل طبقه ترجیح دهد. همچنین بسیاری واژه و برچسب فرقه را به عنوان دشنام به كار میبرند. در این نوشته از این امر خودداری شده است و فرقه به هیچ وجه به عنوان دشنام به كار نمیرود، بلكه محتوای سیاسی آن را نمایان میسازد. درك رایج دیگر در مورد فرقه این است که فرقهها بر اصول خود پافشاری میكنند. این به نظر من یك ایراد نیست. هر انسان یا گروه جدیای حق دارد و باید بر صحت نظریات خود پافشاری كند و تلاش كند تا جامعه را به سوی خود جذب كند. در دههی هشتاد و نود و با عروج پست مدرنیسم به عنوان فلسفهی حاكم سرمایهداری، حملات شدیدی علیه نظریات ماركسی صورت گرفت و داشتن اعتقاد و پافشاری بر آن دگماتیسم یا سكتاریسم معنی میشد. بسیاری از سوسیالیسم و ماركسیسم عقبنشینی كرده و دروازهی خود را به سوی لیبرالیسم باز كرده و سعی كردند دموكرات شوند. بسیاری از مفهوم طبقه فاصله گرفتند و سعی كردند غیرطبقاتی عمل كنند. ایراد اصلی فرقهها یا فرقهگرایی به هیچ وجه در این نیست كه بر اصول یا اعتقادات خود پافشاری میكنند و در فعالیتهایشان تلاش میكنند نیروهای بیشتری را به خود جذب كنند. ایراد اصلی در این است كه اصولی كه آنها بر آن پافشاری میكنند، در صورت مادیت یافتن مانع جدی در جهت رهایی طبقهی كارگر میباشد.
دوم: فرقهها از خانوادههای مختلفی هستند كه میتوان از دو جهت آنها را با كمونیسم ماركسی متمایز كرد: فرقههای غیركارگری و فرقههای كارگری. فرقههای غیركارگری آنهایی هستند كه از همان ابتدا جدا از طبقه و خارج از سوخت و ساز طبقهی كارگر ایجاد میگردند. این فرقهها گروه خود را میزنند به امید روزی كه اجتماعی و كارگری شوند و بتوانند رابطهی ارگانیك با طبقه برقرار كنند. به عبارت دیگر، در نفس وجود خود، این فرقهها غیركارگری هستند. هر چند كه آرزو دارند روزی كارگری شوند. این فرقهها هیچگاه نمیتوانند واقعا كارگری شوند بدین دلیل كه، مستقل از این كه انگیزهی ایجاد كنندگانشان چه باشد، پس از تشكیل یك فرقهی غیركارگری، خواهی نخواهی، اعضای آن در جهت حفظ فرقهی خود گام برخواهند داشت و طبق تعریف، منفعت این فرقه متمایز با منفعت گروههای مختلف كارگری میباشد. هر فرقهای بعد از تشكیل، زندگی ویژهی خود را پیدا خواهد كرد و برای حفظ آن، اعضای آن ناچارند از منافع آن و برای حفظ آن تلاش كنند. آنها مجبورند گروه خود را حفظ كنند، گروهی كه خارج از طبقهی كارگر قرار دارد و این یعنی تعارض با منافع طبقهی كارگر. با ایجاد یك تیم فوتبال نمیتوان به سوی تیم والیبال پیش رفت. هر تیم مختصات خود را دارد. پس از سالها دوبارهكاری، فرقهها هنوز از این نكته درس نگرفتهاند. برخی فرقهها هستند كه جدا از طبقه موجودیت پیدا میكنند و به همین دلیل فرقه هستند، ولی از نظر اهدافی كه در دستور كار فرقهی خود قرار میدهند، در نهایت خود، یعنی حتی اگر این فرض را بگیریم كه به آرزوی خود برسند و كارگری شوند، هنوز فرقه باقی خواهند ماند. بدین دلیل ساده كه در صورت كارگری شدن، قصدشان متحزب كردن گرایش خود میباشند نه كُل طبقه. ولی از آنجایی كه این فرقهها هنوز غیركارگری هستند و تشكیلات خود را هنوز تشكیلات كُل گرایش خود در طبقه نمیدانند، سعی میكنند از سیاستهای بسته و غیردموكراتیك درون گروهی خودداری كنند و خود را در متن جنبش كارگری قرار دهند. این فرقهها تلاش میكنند در آینده فعالین خط خود را كه از منظر ایشان بخشی از طبقهی كارگر هستند، متشكل كنند. به عنوان مثال، فرض را بر این میگیرند كه یك گرایش مجزا در درون طبقهی كارگر وجود دارد، به نام گرایش چپ یا سوسیالیستی یا كمونیستی٬ و این فرقهها پراتیك خود را در جهت متحد كردن این خط و گرایش متمركز میكنند. از نظر من، این گروهها، فرقه هستند؛ هر چند كه دموكراتیك بوده و مناسبات باز و دموكراتیك درون گروهی برقرار میكنند و منافع فرقه فعلی خود را در اولویت قرار نمیدهند. آنها فرقهاند، بدین دلیل كه این گروهها اگر به اهداف خود برسند در نهایت گرایشی از طبقهی كارگر را تحت عنوان سوسیالیسم یا كمونیسم متشكل و متحزب خواهند كرد. این فرقهها قدرت طبقه را در متشكل شدن و متحزب شدن گرایش كمونیسم میبینند. در حالی كه برای كمونیستها با قدرتگیری و پُر توان شدن كُل طبقه است كه آنها قویتر خواهند شد. قدرت كمونیسم در متشكل و متحزب شدن كمونیستها نیست. قدرت كمونیسم در متشكل شدن طبقهی كارگر و فراتر رفته این طبقه از مبارزات آنی و كشوری به یك سطح خودآگاه و فراملی میباشد.
سوم: فرقههایی هستند كه كارگری اند، یعنی سوخت و ساز خود را در درون طبقه و در متن جنبش كارگری انجام میدهند، ولی در اهداف و پراتیك خود فرقهگرا هستند. آنها گرایشی از طبقهی كارگر هستند كه هدف عملی آنها متشكل كردن كُل طبقه و ابراز وجود طبقاتی كارگران به طور كُلی نیست. آنها نمایندهی بخشی طبقه هستند. به عنوان مثال، سندیكالیسم یا تریدیونیونیسم از خانوادهی فرقهگرایی میباشند. بدین دلیل كه در نهایت امر منفعت كوتاه مدت طبقه را در مقابل منفعت بلند مدت طبقه قرار میدهند. مبارزهی صنفی را از مبارزهی سیاسی جدا میكنند و از این جهت طبقهی كارگر را تكه تكه کرده و دقیقا به همین دلیل فرقهگرا هستند. این خوشبینانهترین حالت برای این نوع فرقهگراها میباشد، چرا كه سندیكالیسم تاریخا قادر نشده است كُل طبقه را حول مطالبات صنفی و اقتصادی متشكل كند. آنها توانستند صرفا بخش كوچكی از طبقه را در اتحادیهها جا دهند و عملا با این كار خود را در مقابل كُل طبقه قرار میدهند. این فرقهگرایی چنان در كشورهای پیشرفته جا افتاده است كه هم خود اینها و هم بورژوازی از اینها به عنوان طبقهی كارگر نام میبرند. به عنوان مثال، در زبان انگلیسی واژهی Labour كه با حرف اول بزرگ نمایان میشود، به معنای كارگر به طور كُلی به كار میرود و این كاربرد تنها نشان دهندهی عمق این نوع فرقهگرایی در این جوامع میباشد. به غیر از انگشتشماری استثنا، طبقهی كارگر این كشورها، اتحادیهها را به هیچ وجه جزو خود نمیدانند و تلاش این اتحادیهها برای منافع اعضای خود را در مقابل منافع خود محسوب میكنند. این بزرگواری طبقهی كارگر كشورهایی مانند فرانسه است كه در مقابل حملات بورژوازی جواب مثبت به فراخوان فرقههای كارگریای مانند س.ژ.ت میدهند. سندیكاهایی كه تحت سلطهی سندیكالیسم قرار دارند، وظیفهی خود را محدود به دفاع از منفعت اعضای خود میكنند و كُل طبقه را فراموش میكنند، ولی زمانی كه محتاج حمایت طبقهی كارگر هستند از كُل طبقه انتظار حمایت دارند.
چهارم: گروههای سیاسی چپ كنونی نیز فرقه هستند و در خط فرقهگرایی قرار دارند. آنها اولا كارگری نیستند و بر خلاف توصیهی ماركس كه میگفت كمونیستها نباید جدا از طبقهی كارگر متشكل شوند، گروه و حزب خود را خارج از طبقه ایجاد كردهاند و پُرمدعا خود را سوسیالست و كمونیست میدانند. و ثانیا در صدد هستند كه صرفا فعالین خط واقعی یا خیالی خود را در میان طبقهی كارگر متشكل كنند. هرچند كه ممكن است در این حین برای ایجاد تشكلات كارگری تلاش كنند، ولی در نهایت امر آنها میخواهند كارگران را حول مسائل صنفی متشكل كنند، ولی جریان خود را حول حزب خود متشكل كنند و در نهایت امر در خوشبینانهترین حالت یك دو قطبی حزب و طبقه را ایجاد خواهند كرد و این امر از بروز طبقاتی كارگران به عنوان یك طبقهی واحد در مقابل طبقهی سرمایهدار جلوگیری خواهد كرد.
پنجم: در شرایط كنونی، چه در ایران و چه در جهان، تا آنجایی كه به دانش نگارنده برمیگردد، هیچ حزب و گروه سیاسی چپ را نمیتوان یافت كه فرقه یا فرقهگرا نباشد؛ چرا كه در بهترین حالت خوشفكرترین و بازترین آنها خواهان به قدرت رسیدن گرایش یا حزب خود هستند. هر چقدر این جریانات اصرار ورزند كه كمونیست هستند، مستقل از این كه خود در مورد خویش چه میگویند، از نظر ماركسی آنها نمیتوانند كمونیست باشند و فرقهای بیش نیستند؛ چرا كه كمونیستها، همان طور كه ماركس در جملات بالا ابراز میدارد، در جهت كسب قدرت سیاسی توسط طبقه هستند، نه كسب قدرت سیاسی توسط خود یا جریان و گرایش خود. در حالی كه همهی فرقهها، حتی اگر كارگری هم باشند، در نهایت امر میخواهند حكومت گرایش خود را برقرار كنند كه آن را جمهوری سوسیالیستی و غیره نامگذاری میكنند. هر چند كه این جماعت ممكن است حكومت آینده را كارگری بنامند، ولی حكوت فرضی ایشان امتداد تدریجی قدرتگیری گرایش خیالی یا واقعی ایشان میباشد. آنها میخواهند حكومت حزب یا گرایش خود را برقرار كنند، گیریم كه نام آن را حكومت كارگری بگذارند.
ششم: هر جریانی كه خواهان حزبیت در مقابل تشكل تودهای كارگران باشد، فرقهگرا است. بدین دلیل ساده كه مانع ابراز وجود كارگران به عنوان یك طبقه در مقابل بورژوازی است. ماركس از وحدت منافع آنی و منافع آتی صحبت میكرد. این درست است كه نظام موجود در میان كارگران تفرقه میاندازد و كارگران را از نظر جنسیت، نژاد، سنی، ملیت و قومیت، بخشی و غیره تقسیمبندی میكند. ولی همهی هنر كمونیستها باید این باشد كه از این افتراقات و تفاوتها، وحدت طبقاتی به وجود آورند و طبقه را به عنوان یك طبقه برای خود به صحنهی مبارزهی طبقاتی بیاورند، یعنی موجب تحول و تبدیل طبقهی در خود به یك طبقهی برای خود شوند، نه این كه سالها فعالیتهای خود را در خدمت سازمانیابی خود صرف كنند. اگر به مشغلههای گروههای چپ دقت شود، آرزوی اصلی آنها ایجاد حزب طبقهی كارگر است و این حزب طبق تعریف نمیتواند كُل طبقه را در بر گیرد، بلكه از نظر اینها تنها تشكلات تودهای قادر خواهند بود كُل طبقه را در بر گیرند و این تشكلات تودهای نیز فعالیتهایشان محدود به مبارزات صنفی و اقتصادی خواهد ماند. فرقهها هر چند كه ممكن است خود را ماركسیست و كمونیست بنامند، ولی تفاوتهای تحمیلی در میان كارگران در جامعهی سرمایهداری را ابدی میكنند و از آنها فضیلت میسازند. آنها در نهایت میخواهند كارگران را به دو بخش تقسیم كنند، یكی كمونیستهایی كه دارای حزب خود هستند و دیگری كارگرانی كه دارای تشكل تودهای هستند. این امر مانعی در مقابل رهایی طبقهی كارگر میباشد.
هفتم: اگر «مانیفست» به دقت مورد مطالعه قرار گیرد، پی میبریم كه فرقهگرایی برای ماركس اساسا به معنی منفعت گروه و اصول خود را بر كُلیت طبقه ترجیح دادن میباشد. به عبارت دیگر، از نظر ماركس، هر گروهی كه جدا از طبقه و یا در داخل طبقه تشكیل شود و اصول فرقهگرایانهی مختص به خود را به وجود آورد كه منافع گرایش و یا گروه خود را بر منفعت كُل جنبش كارگری ترجیح دهد، فرقه یا فرقهگرا محسوب خواهد شد. ماركس تمایز كمونیستها را در این میبیند كه اولا بخشی از طبقه هستند و خارج از طبقه، فرقهی خود را ایجاد نمیكنند. ثانیا در درون طبقه نیز طبقه را از ملیگرایی و بخشگرایی رها میكنند و آن را از یك طبقهی در خود به یك طبقهی برای خود تبدیل میكنند. ولی ابدا روشن نیست كه نظر ماركس در مورد تشكل جداگانهی كمونیستها چه میباشد. به عبارت دیگر، ماركس از مكانیسم و دینامیسمی كه در میان كمونیستها باید وجود داشته باشد تا آنها وظیفهی خود را انجام دهند، به روشنی صحبت نكرد. تا آنجایی كه نگارنده اطلاع دارد، ماركس جمعبندی جداگانهای را در این مورد تا لحظه فوت خود ابراز نكرد. این فقدان اگر به مثابه انتقاد به ماركس مطرح شود، به هیچ وجه منصفانه نخواهد بود، چرا كه ماركس تجربهی شكست انقلاب اكتبر و دیگر تجربیات طبقه در قرن بیستم را پشت سر خود نداشت تا بتواند در این مورد جمعبندی خود را ابراز كند.
هشتم: این درست است كه ماركس هیچگاه به روشنی مرز خود را با دو قطبی تحزب و تشكل تودهای روشن نمیكند، ولی او بدون ابهام بارها و بارها اعلام كرد كه كمونیستها منافعی جدا از طبقه ندارند. اعلام كرد كه طبقهی كارگر تنها به نیروی خود رها میشود و این رهایی تنها با كسب قدرت سیاسی توسط طبقهی كارگر ممكن خواهد شد. او هیچگاه بر این نظر نبود كه كمونیستها باید خود قدرت را بگیرند و یا این كه حكومت كارگری از طریق حزب باید تعیُین یابد. ماركس هیچگاه فعالانه هیچ حزب سیاسی را ایجاد نكرد. او از پیوستن به گروه «عدالت» خودداری كرد. و گروه «اتحادیهی كمونیستها» را نیز مورد انتقاد شدید قرار میداد. تنها بعد از درخواست مستمر رهبری اتحادیهی كمونیستها و پذیرفتن تمامی نقطه نظرات ماركس توسط این گروه بود كه او و انگلس به این گروه پیوستند. ولی پس از آن در اوایل دههی پنجاه، ماركس این گروه را منحل كرد و تا ده سال به هیچ گروهی نپیوست. پس از آن، ماركس در جهت ایجاد هیچ حزب سیاسی گام بر نداشت هر چند كه وی هم از نفوذ كافی و هم از بضاعت تئوریك كافی برای این كار برخوردار بود. در حالی كه او در فرایند پایهگذاری «انترناسیونال اول» شركت كرد كه به هیچ وجه یك حزب سیاسی به معنی امروزی آن نبود، بلكه تشكلی برای متحد و متشكل كردن كُلیهی كارگران بود. این درست است كه حزب سوسیال دموكرات آلمان در زمان حیات ماركس تشكیل شد، ولی وی در پروسهی تشكیل أن دخالت فعالی نكرد و پس از تشكیلاش، تعرض او علیه این حزب در یك نقد سیاسی از برنامهی آن، «برنامه گوتا»، انعكاس یافت. این نقد به حدی تند بود كه انگلس ده سال از انتشار آن خودداری كرد، چرا كه چاپ نقد «برنامهی گوتا» را به نفع جنبش كارگری و سوسیالیستی نمیدید. این بدین معنی نیست كه ماركس از پایه و اساس مخالف حزب سوسیال دموكرات آلمان بود. بر عكس وی این حزب را متعلق به خود میدانست. نتیجهگیری كُلی این است كه ماركس یك تئوری اثباتی در رابطه با حزبیت نداشت و فعالانه در تشكیل هیچ نوع حزب سیاسی شركت نكرد.
نهم: اگر چه ماركس فعالانه هیچ حزب سیاسی به معنی اخص كلمه ایجاد نكرد، او بعد از پیوستن به گروه «اتحادیهی كمونیستها»، در موقعیت یك عضو ساده آن نبود. او رهبری جریانی را به عهده داشت كه قرار بود صرفا بخش آگاه طبقهی كارگر را در خود جا دهد. به عبارت دیگر، هدف اتحادیهی كمونیستها به عنوان یك گروه سیاسی و كارگری این بود كه كمونیستها را در خود جا دهد. در نظامنامهی اتحادیهی كمونیستها، داشتن آگاهی به «شرایط سیر تكامل و هدف نهایی جنبش پرولتری احاطه داشته باشد.» و اشاره دارد كه فقط كسی میتواند عضو این حزب شود كه از قید ادیان رها باشد. روشن است كه طبق افكار خود ماركس تا زمانی كه سرمایهداری حاكم است، این امكان وجود ندارد كه همهی كارگران به آگاهی كمونیستی برسند و یا خود را از شر ادیان رها كنند. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت كه اتحادیهی كمونیستها ظرف تشكل بخشی از طبقهی كارگر بود. ولی این اتحادیه در اهدافاش ذكر كرده بود كه قرار نیست از منافع خود و اعضای خود صرفا دفاع كند، بلكه ظرفی است كه از طریق آن كُل طبقه را به سوی كسب قدرت سیاسی و رهایی قطعی هدایت كند. تشكل و تحزب كمونیستها در اتحادیهی كمونیستها صرفا روشی بود كه در آن زمان اتخاذ شد تا به هدف اصلی، كه رهایی طبقهی كارگر بود، جامهی عمل پوشید. این اتحادیه توسط خود ماركس در اوایل دههی ۵٠ منحل شد و ماركس دیگر به هیچ جریان سیاسی به مدت ده سال نپیوست و حتی تلاش نكرد تا حزبی را بنیان بگذارد. در اوایل دههی شصت، ماركس در فرایند ایجاد انترناسیونال اول شركت فعال كرد و جزو رهبری آن بود. این تشكیلات تفاوت اساسی با اتحادیهی كمونیستها داشت و قرار نبود صرفا كمونیستها را در خود جا دهد و ظرفی برای تمامی تشكلات و طیفهای كارگری بود. بعد از شكست كمون پاریس، انترناسیونال اول نیز توسط ماركس منحل شد و پس از آن ماركس عملا عضو یا رهبری هیچ جریان و تشكیلات سیاسی را نپذیرفت. و همان طور كه گفته شد، حزب سوسیال دموكرات آلمان هم مورد انتقاد شدید ماركس قرار داشت، ولی وی به موجودیت آن اعتراضی نداشت، بلكه سیاستها و برنامهی آن كه در شهر گوتا به تصویب رسیده بود مورد انتقاد قرار داد. از همهی اینها چه نتیجهای میتوان گرفت؟ ماركس نظریهی سیستماتیك و جامعی در مورد نحوهی سازماندهی كمونیستها نداشت، ولی در هر تشكیلاتی كه شركت میكرد یا بنیان میگذاشت تلاش میكرد به هدف اصلی وی جامهی عمل بپوشاند، یعنی سعی كند تا طبقهی كارگر به نیروی خود متكی شود و به سوی رهایی گام بردارد. در همهی این مراحل و فعالیتهای سیاسی٬ ماركس با فرقهگرایی و فرقهها مبارزهی آشتیناپذیر میكرد و این پدیده را مانع جدیای در جهت رهایی طبقهی كارگر میدانست.
دهم: در قرن بیستم ما دیدیم كه چگونگی فعل و انفعال بین كمونیستها و طبقهی كارگر از اهمیت اساسی برخوردار شد. دیدیم كه در صورت تجمع كمونیستها در یك حزب، آگاهترین و فعالترین فعالان طبقهی كارگر از او گرفته میشود و به صورت فعالان حزبی در میآیند. دیدیم كه با تشكیل یك حزب جداگانه، حتی اگر این حزب متشكل از صادقترین كمونیستها هم باشد، باید برای نگاهداری این حزب تلاش و مبارزه كرد. و منافع چنین حزبی به عنوان یك نهاد، همیشه متفاوت و گاها و نهایتا متضاد با منافع كُل طبقهی كارگر خواهد بود. باید به یاد داشته باشیم كه حزب یعنی یك نهاد سیاسی كه قرار است مبارزهی سیاسی علیه بورژوازی را نمایندگی كند. و مبارزهی صنفی را قرار است تشكلات تودهای طبقهی كارگر انجام دهند. هیچ دلیل قانع كنندهای وجود ندارد که بر این امر پافشاری نمود كه برای این كه كمونیستها وظایف خود را انجام دهند، یعنی طبقهی كارگر را برای كسب قدرت سیاسی و انقلاب اجتماعی آماده كنند، باید ضرورتا حزب مختص به خود را ایجاد نمایند. معلوم نیست چرا این كار را نمیشود با فعالیت در تشكلات تودهای کارگری و از طریق این تشكلات انجام داد. این درست است كه توسعهی طبقهی كارگر ناهمگون بوده است و در میان طبقهی كارگر سطوح آگاهی و فعالیت به هیچ وجه یكسان نیست. برخی هستند كه منافع كوتاه مدت خود یا طبقه را میبینند و برخی در عین حال در فكر رهایی كُل طبقه هستند. این درست است كه در میان طبقه، بخشهایی هستند كه فعالتر از بقیه هستند و هنگام مبارزه در صف جلو قرار میگیرند و به عنوان رهبران عملی طبقه ظاهر میشوند. سئوال مهم این است كه چرا برای رهایی قطعی طبقهی كارگر، یعنی برای به سرانجام رساندن انقلاب اجتماعی كه مقدمتا باید سیاسی باشد، فعالترین و آگاهترین و رهبران آگاه طبقه باید خود را جداگانه در یك حزب سیاسی متشكل كنند؟ چرا آنها نباید در میان و از طریق تشكلات تودهای كه هم مبارزهی اقتصادی و هم مبارزهی سیاسی را انجام میدهند، فعالیتهای خود را پیش ببرند؟ یك درس مهم از تجربهی شكست طبقهی كارگر در انقلاب اكتبر و جاهای دیگر در قرن بیستم این است كه ایجاد حزب جداگانه برای كمونیستها، خطر كسب قدرت سیاسی توسط حزب را در خود دارد. طبقهی كارگر برای حكومت حزبی مبارزه نمیكند. او برای كسب قدرت سیاسی توسط خود مبارزه میكند و كسب قدرت سیاسی اولین گام برای عملی كردن انقلاب اجتماعی خواهد بود. طبقهی كارگر باید از تجربیات خود در جهان درس بگیرد و یك درس این است كه جدا كردن فعالان آگاه خود و تشكل آنها در یك نهاد جداگانه به نام حزب خطرناك، مضر و جبرانناپذیر است. تقسیم كار بین كار سیاسی و كار اقتصادی توسط جامعهی سرمایهداری به طبقهی كارگر تحمیل شده است. اگر طبقهی كارگر در قرن نوزدهم و بیستم هنوز روی این نكته ساق نبود كه تشكیلات دوگانه برای انجام دو سطح از فعالیت سیاسی و اقتصادی یا صنفی میتواند تا چه اندازه مضر باشد، اكنون دیگر در این مورد اطمینان خاطر وجود دارد. و شاید مهمتر از این هم انقلاب سیاسی و هم تحول در مناسبات تولیدی در جهت برقراری جامعهی كمونیستی قرار است توسط خود طبقه صورت گیرد، چرا باید از هم اكنون كُل طبقه را برای این امر آماده كرد؟ چرا باید بخشی از طبقه را از شركت در مبارزهی سیاسی محروم كرد؟ انقلاب سیاسی تداوم مبارزهی سیاسی طبقهی كارگر علیه دولت سرمایهداری است و شركت نكردن بخش مهمی از طبقه در این مبارزه، در نهایت انقلاب سیاسی را ناقص میكند.
یازدهم: همهی كسانی كه از جامعهی سرمایهداری بیزارند و ریشهی رذالتها را سرمایهداری میدانند و خواهان انقلاب در این سیستم هستند، بر این امر متفقالقول هستند كه رفرم در سیستم چارهی كار نیست. ولی نیاز به یك مبارزهی همه جانبه است تا این نكته جا بیافتد كه همهی فرقهها در خوشبینانهترین حالت، ماهیتا رفرمیست هستند حتی اگر واژهی انقلاب را جابهجا در تمامی ادبیات خود به كار ببرند. دلیل این امر بسیار بدیهی است. تنها در صورتی میتوان تحولات انقلابی و ریشهای در مناسبات سرمایهداری پدید آورد كه طبقهی كارگر به عنوان طبقهی خودآگاه و انترناسیونالیست ابراز وجود كند. با یك حكومت حزبی و گرایشی نمیتوان جامعه را از شر استثمار، شكاف طبقاتی و كار بیگانه خلاص كرد. لذا، در بهترین حالت، فرقهها فقط قدرت سیاسی را جابهجا كرده و موجب رفرم در نظام سرمایهداری خواهند شد و تازه معلوم نیست كه این رفرم ذرهای زندگی طبقهی كارگر را بهبود بخشد. تجربه نشان داده است كه این رفرم منفی خواهد بود تا مثبت. تنها در صورتی میتوان جامعهی سرمایهداری را به صورت انقلابی متحول كرد كه طبقهی كارگر به عنوان یك طبقه متشكل شده و آمادهی كسب قدرت سیاسی شود و در صورت این آمادگی دست به انقلاب سیاسی بزند و سپس موجب دگرگونی اقتصادی شود. فرقهها و فرقهگرایی نه تنها ناتوان در این امر هستند، بلكه خود مانع رهایی طبقهی كارگر میباشند.
هشتم ژانویهی ٢٠٠٦