«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
نادر نادرپور –
يكی از نويسندگان جوان فرانسوی در مقالهای كه به تشريح احوال و تفسير آثار «فرانسوا مورياك» – استاد نامی نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكتهی بديع و جالبی را بيان كرده است كه ترجمهی مفهوم آن را بی مناسبت نمیدانم. وی میگويد: هر يك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد و گذشت ايام – بر خلاف تاثيری كه در زندگی مردم عادی میكند- در سير حيات وی و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بی اثر است! مثلا « پل والری» – شاعر بزرگ متاخر فرانسه- از همان آغاز جوانی مردی «پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييری نپذيرفته است. «ولتر» از عنفوان شباب، پيری شوخطبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگی نيز پا از اين «سن مقدر» بيرون نگذاشته است. «رمبو» – شاعر بزرگ- همواره در سن نوجوانی، يعنی در فاصلهی كوتاهی ميان پايان كودكی و آغاز «بلوغ» میزيسته است. باری، اين مثالها و نمونهها، برای تاييد نكتهای كه بدان اشارت رفت، كافی به نظر میآيد.
من میخواهم اين گفتهی نغز را در مورد «مشيری» به كار بندم و نتيجهای از آن به دست آورم. من سالهاست كه مشيری را از نزديك میشناسم و با اشعار او آشنايی دارم. دربارهی «صداقت» او – يعنی شباهت كاملی كه ميان خودش و آثارش وجود دارد- نيازی به توضيح نمیبينم؛ زيرا كه همهی كسانی كه از نزديك با اين شاعر صافی آشنايند، خوب میدانند كه اشعار مشيری را از صفات و حالات خصوصي او جدا نمیتوان كرد. اما آنچه من دربارهی او میخواهم بگويم، چيزی جدا از اين مطلب است: من مشيری را شاعر ايام شباب (در فاصلهای ميان چهارده تا هجده سالگی) میبينم، شاعری سالم، زنده دل، آرام و خوشبين!
مشيری از شمار كسانی است كه در هيچ حال، روی از زندگی ملايم و مطبوع خود بر نمیتابد. عشق میورزد و عشقاش با عصيان نمیآميزد. از هوای خوش و بادهی بی غش و چهرهی دلكش، لذت میبرد و قدر لحظات گذرای عمر را نيك میشناسد. زندگی سالم خانوادگی را دوست میدارد و از هر گونه چيزی كه صفای اين زندگی را تباه كند، میپرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان میپرستد و حُرمت اقوام و اقربايش را پاس میدارد. حسود و بددل و كينهتوز نيست و صفای قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق میزند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتی پخته و سنجيده دارد، «تازگی» را تا آنجا میپذيرد كه به « بُدعت» نينجامد. از «كُهنگی» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجهی «تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلی ملايم و اندوهی خاكسترين دارد. سيمای شعرش به چهارده ساله جوانی میماند كه «در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمهی نرم سهتارش در زير پنجرهی معشوق میايستد و به ستارههای آسمان نظر میدوزد و ستارههای اشكی نيز نثار آسمان دلدار میكند. چشمان براق مهربانش به روی رهگذران میخندد و لبهای بوسهخواهش از زيبارويان، توقع «احسان» دارد. گشادهروی و شادمانه است و از « اخم» و ترشرویی میپرهيزد.
اگر بخواهم دست به دامن مثالی ديگر بزنم، بايد بگويم كه مشيری هم چون عكاسی خوشذوق از صحنههای گوناگون زندگی «فيلم» برمیدارد، ولی هرگز فيلم خود را «مونتاژ» نمیكند! اين مثال محتاج توضيحی است: هنرمندان، مانند مردم عادی، بر دو دستهاند. دستهی نخست آنانند كه میگويند: «جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هر چيزی به جای خويش نيكوست» و دستهی دوم، آن كسانند كه میغرند: «عالمی از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمی.»
گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت میبرند و هر چيزی را در جای خويش میپذيرند و معتقدند كه روی برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندی است. اين گروه از خوردن يك غذای لذيذ به همان اندازه لذت میبرند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقی عالی! اينان «فيلمبردار» خوشذوق و زندهدل صحنههای حياتاند و از آنچه میبينند مشتاقانه عكس میگيرند! اما دستهی دوم كه گويی چندان اعتقادی به «حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نمیكنند كه «هر چيزی به جای خويش نيكوست»، همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياری از امور زندگی در چشم اينان، زشت و ناهنجار میآيد و لذا هم چون «مونتاژ كننده»ای بی رحم، خيلی از قطعات فيلم را از دم نيز «قيچی» میگذرانند و در عوض، بعضی از صحنهها را – كه ظاهرا بی ارزش است- گرامی میدارند و بيش از حد معمول بدان میپردازند. اينان، اسير سرپنجهی خشم و عصيان و بازیچهی احساس و انديشهی نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق میافتد كه دهها صحنهی حيات را كه در چشم دستهی اول زيبا و تماشايی میآيد، بی كمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگی از نظر میگذرانند و اندك وقتی نيز مصروف تماشايش میكنند، ولی در عوض ساعتها و روزها به مشاهدهی چيزی همت میگمارند كه در چشم مردی عادی شايستهی كمترين التفاتی نيست! اينان میكوشند تا جهانی غير از آنچه «واقعيت» دارد، بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزی كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت میكنند و هيچ چيز را «دربست» نمیپذيرند. در طبع ايشان، به خلاف گروه نخستين، از صفای كامل و رضای محض، نشانهای نيست، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب نشانهها هست و به همين دليل آنچه میكنند به فرمان طبع سختكوش و احساس سركش و انديشهی طاغی خودشان است.
اما فريدون مشيری از زمرهی گروه اول است و به همين سبب، هر صحنهای از حيات و هر پديدهای از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوشباور او تاثيری مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازهای كه بايد لذت میبرد. درختان باران خورده و برگهای شسته را به شوق مینگرد:
شاخههای شسته، باران خورده، پاك
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
در كوچههای خاموش و تاريك، دست در دست معشوق میگذارد و شادمانه میگذرد:
در سكوت دلنشين نيمه شب
میگذشتيم از ميان كوچهها
رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
هر دو بوديم از همه عالم جدا
به آسمان مینگرد و از كبوتران بامدادی پيام بهار را میشنود:
شقايقها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سر كشيدند
كبوترهای رزينبال خورشيد
به سوی آسمانها پر كشيدند
گاه، به ياد عشق كُهن میافتد و بر ناكامی خويش افسوس میخورد و از دلدار ديرين گله میكند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نمیآميزد:
در صبح آشنايی شيرينمان، ترا
گفتم كه «مرد عشق نئی»، باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايی، هنوز هم
میخواهمت چو روز نخستين، ولی چه سود
و حتا هنگامی كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخناش از خشم و خشونت تُهی و از غمی لطيف و آرام لبريز است:
كودك همسايه، خندان روی بام
دختران لاله، خندان روی دشت
جوجگان كبك، خندان روی كوه
كودك من، لختهای خون روی طشت
چون به زبان سادهی مردم سخن میگويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند، نيازی به «قلمبهگويی» در خود احساس نمیكند و نمیكوشد تا با سنان «عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوهی پيروان «اسنوبيسم» بر «اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيدهی او، اغلب با ذهن مردم مانوس است و تنوعجوییهای او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرعها و نامرتب ساختن قافيهها فراتر نمیرود و به قلمرو «شعر آزاد» پا نمینهد. اين خصلت سادگی و بی پيرايگی نه همان در شعر مشيری جلوه میفروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصی او نيز كاملا پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه «عجيب و غريب» است تمايلی ندارد و همه رفتار و سكناتاش در حد مردم عادی است و همين گرايش او به سوی سادگی و ساده گویی است كه در ذهن پارهای از «ناقدان نكتهسنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار مشيری و «حُسن قبول» او در نزد «دختران مدرسه» همانا «سادگی فكر» و «فقدان انديشههای عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اين گونه «ناقدان» را از مقايسهی ايشان در ميان اين دو بيت:
شاخههای شسته، باران خورده، پاك
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
و:
خيز ای بيت بهشتی و آن جام زر بيار
كاردی بهشت كرد جهان را بهشتوار
كاملا میتوان فهميد و نيازی به هيچ گونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوری اين نكته لازم است كه اگر تعريفی دربارهی يكی از خواص هنر جايز باشد، جز اين نمیتواند بود كه «هنر» يعنی ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! برای فريدون مشيری اين افتخار بس است كه دارای موهبت «سادهگویی» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضی از خُردهگيران آثار او، چنان بی بهره از ذوق و حالند كه چون میخواهند ابياتی از استادان قديم را با ابياتی از آثار او بسنجند و به زيان مشيری نتيجهگيری كنند، بدترين نمونههای اشعار كُهن را با بهترين نمونههای اشعار او مقابل مینهند!
سال ۱۳۴۰