«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
پابلو نرودا – برگردان: احمد پوری –
نان را از من بگیر، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر، اما
خندهات را نه .
گُل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که میکاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سر ریز میکند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید.
از پسِ نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی، اما
خندهات که رها میشود
و پروازکنان در آسمان مرا میجوید،
تمامی درهایِ زندگی را
به رویم میگشاید.
عشقِ من،
خندهی تو
در تاریکترین لحظهها میشکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرشِ خیابان جاری ست،
بخند، زیرا خندهی تو
برایِ دستان من
شمشیری است آخته.
خندهیِ تو، پاییز
در کنارهی دریا
موجِ کف آلودهاش را
باید برافرازد.
و در بهاران
عشق من،
خندهات را میخواهم
چون گُلی که در انتظارش بودم
گُل آبی،
گُل سرخ کشورم، که مرا میخواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پیچاپیچ
خیابانهای جزیره،
بر این پسر بچهی کمرو،
که دوستت دارد.
اما،
آن گاه که چشم میگشایم و میبندم،
آن گاه که پاهایم میروند و باز میگردند،
نان را، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر، اما
خندهات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.