«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
بيژن هدايت –
با پايان جنگ سرد و فروپاشى شوروى و بلوک شرق، عمر مفيد يکى از اصلىترين فرضيههاى دنياى غرب مبنى بر تقابل “اقتصاد بازار آزاد با اقتصاد سوسياليستى” و “دموکراسى غربى با ديکتاتورى شرقى” نيز به پايان رسيد. غرب “پيروز” شد و در ميان هياهوى کر کنندهی جشن پيروزى خود، نه تنها “مرگ” کمونيسم و “رستگارى” سرمايهدارى را بشارت داد، که اين پشتوانهی تئوريک و استراتژيک را هم با احترام و ستايش فراوان به خاک سپرد. اين فرضيه، جهان دوران جنگ سرد را شکل مىداد. صفآرایى و قطببندى اين جهان را موجه مىکرد. و با تبليغات انبوه در بر شمردن تمايزات و محسنات سياسى – اقتصادى و اجتماعى – فرهنگى غرب بر شرق، در کار تشجيع افکار عمومى و توجيه: رقابت تسليحاتى، لشکرکشى نظامى، و دامن زدن به آتش جنگ و کشتار مردم، بود.
پس از پايان جنگ سرد، اما اين خلاء تئوريک – استراتژيک مىبايست با فرضيهی ديگرى پُر مىشد. فرضيهاى که به مختصات دوران حاضر شکل مىداد و آرايش آن را تعيين مىکرد. با “نظم نوين”، فرضيهی “نبرد تمدنها” از آرشيو تئورىهاى رنگارنگ غرب بيرون آمد و اين فرصت را يافت که دستور جلسات و مباحثات روز محافل سياسى و آکادميک شود و مقبوليت بيابد. “شيطان سبز”، جايگزين “شيطان سرخ” شد. و “تمدن اسلامى” بر مسند اصلىترين رقيب دنياى غرب جلوس کرد. “نبرد تمدنها” اغلب با ساموئل هانتينگتن٭ تداعى مىشود. کنفرانس “اسلام سياسى و غرب”، که اين اواخر در نيکوزياى قبرس برگزار شد، فرصتى بود تا يک بار ديگر فرضيهی مزبور به بحث و بررسى گذاشته شود.
“نبرد تمدنها”: مبانى و چشم انداز
از نظر ساموئل هانتينگتن، سياست بينالمللى تحت تاثير “مسائل تمدنى” در حال تغيير است و در اين تحول جهانى، پنج مولفهی اصلى قابل مشاهده هستند:
– “براى نخستين بار در طول تاريخ، سياست بينالمللى، چند قطبى و چند تمدنى شده است: سه بلوک دوران جنگ سرد از بين رفتهاند و هفت الى هشت منطقهی مهم فرهنگى و تمدنى سر بر آوردهاند.” هنرى کيسينجر در آخرين کتاب خود، آمريکا، روسيه، چين، ژاپن، اروپا، و احتمالا هندوستان، را قدرتهاى برتر قرن بيست و يکم مىخواند که از پنج تمدن عمدهی جهانى نشئات گرفتهاند. ساموئل هانتينگتن، کشورهاى حوزهی اسلامى که: “در نقاط استراتژيک جهان قرار گرفتهاند و داراى نفت و جمعيت وسيع مىباشند”، را نيز به اين ليست مىافزايد تا “جهان اسلام” جاى خود را در “نبرد تمدنها” بازيابد؛
– “تغييرات مهمى در موضع قدرت تمدنها در حال تکوين است: غرب براى قرنها، تمدن مافوق جهان بوده است. اما رکود جمعيتى و نزول پيشرفتهاى اقتصادى غرب از يک سو، و ديناميک اقتصادى کشورهاى آسياى شرقى و تحولات کشورهاى اسلامى از سوى ديگر، پايههاى قدرت غرب را به مخاطره خواهد انداخت.” شاهبيت غور “تئوريک” ساموئل هانتينگتن اين جاست که شکلگيرى و “رشد چشمگير” نهضت اسلامى در جهان اسلام را يکى از “مهمترين تحولات سياسى و فرهنگى” دورهی حاضر مىخواند، تا “احياى هويت اسلامى” را به نام مردم اين مناطق سکه بزند و آنان را به سجدهی افتخار اين “هويت” و “ارزش” مشترک اسلامى، در تقابل با ارزشهاى غربى، ببرد؛
– “روابط بين تمدنهاى مختلف، به ندرت نزديک و تفاهمآميز و اغلب سرد و توام با دشمنى است: محور اين روابط، غرب و رابطهی آن با بقيهی جهان خواهد بود. غرب مىکوشد فرهنگ و ارزشهاى خود را به تمدنهاى ديگر تحميل کند، لذا ممکن است برخورد اين تمدنها به خشونت کشيده شود.” به زعم فرضيهی “نبرد تمدنها”، دلايل امکان بروز خشونت و تخاصم ميان تمدنها اساسا ناشى از “بيدارى اسلام” و تاثير آن در تحولات جهان امروز است. کشورهاى اسلامى “بيدار” شدهاند و ديگر حاضر به پذيرش “فرهنگ” و “تمدن” غرب نيستند؛
– “در جهان پس از جنگ سرد، تضاد بين گروههاى قومى همچنان وجود خواهد داشت: اين تضادها اما، زمانى براى صلح بينالمللى خطرناک خواهند بود که حامل تمدنهاى مختلف نيز باشند.” ساموئل هانتينگتن در اين جا به تخاصمات خونين بالکان، آسياى ميانه، شبه قاره، و خاورميانه، اشاره مىکند و امکان مىدهد که اين تخاصمات به “جنگهاى بزرگ” تبديل شوند و به ساير نقاط جهان نيز سرايت کنند. اين جا هم تصوير اسلام است که برجسته مىشود؛
– “تفاوتهاى قومى و فرهنگى باعث اختلاف بين تودهی مردم است و در عين حال مشترکات فرهنگى نيز باعث نزديکى و همکارى آنها مىشود: بسيارى از کشورها در همگرایى اقتصادى قرار مىگيرند و موقعيت و ميزان اين همگرایى متناسب با اشتراک فرهنگى آنها خواهد بود.” يک طنز جالب فرضيه اين است که براى اثبات خود، شوروى سابق را نمونه مىآورد که “تفاوتهاى قومى و فرهنگى” باعث عدم موفقيت همگرایى سياسى و اقتصادى آن شد و در نهايت آن را فروپاشاند؛
يک ارزيابى کوتاه و کلى
فرضيهی “نبرد تمدنها” اساسا بر اين دورنمايه متکى است که: در جهان پس از جنگ سرد، اين اختلافات فرهنگى است که بر جاى رقابتهاى اقتصادى و سياسى و تخاصمات ايدئولوژيک و طبقاتى مىنشيند و به بروز جنگها و درگيرىهاى خونين ميدان مىدهد. در اين تصوير جهانى هم، اين نه خطر چين و ديناميک اقتصادى کشورهاى خاوردور، که “خطر اسلام” است که با خطوط برجسته نقاشى مىشود. “مسيحيت” در برابر “اسلاميت” جان مىگيرد و “جهان مسيحى” در برابر “جهان اسلامى” به خط مىشود. “نبرد تمدنها”، و سخنرانى ساموئل هانتينگتن در کنفرانس نيکوزيا، مشحون از نظريات سطحى و متناقض، ايستا و غيرعلمى، است. از حذف ناشيانهی اختلاف طبقاتى، مبارزهی سياسى، و رقابت اقتصادى، در جاى جاى اين جهان و در درون هر يک از “تمدنهاى” مورد اشارهی اين نظريه که بگذريم، معلوم نيست چرا جهان دوران جنگ سرد به سه بلوک و دوران پس از آن به هفت يا هشت بلوک، آن هم فرهنگى – تمدنى، تقسيم مىشود؛ چرا افزايش جمعيت جهان اسلام به سطح يک خطر عمدهی بينالمللى ارتقاء مىيابد و چه رابطهی ارگانيک و دو سويهاى بين افزايش جمعيت و “هويت اسلامى” وجود دارد که باعث “بيدارى اسلام” و صفآرایى آن در برابر دنياى غرب مىشود؛ چرا از ديناميک پوياى اقتصادى کشورهاى آسياى شرقى و نيز از نزول پيشرفتهاى اقتصادى غرب صحبت مىشود و فاکتور اقتصادى به عنوان يک مولفهی مهم مورد تاکيد قرار مىگيرد، اما با اين همه اين فقط “چالش فرهنگى” است که جهان معاصر را شکل مىدهد؛ چرا، و بر حسب کدام نمونهها، همگرایىها و قراردادهاى سياسى و اقتصادى موجود جهان، نه بر اساس منفعت سياسى و اقتصادى، که فقط به خاطر مشترکات فرهنگى طرفين آنها پا مىگيرد و ميزان پيشرفت آنها نيز بسته به اين مشترکات است؛ معلوم نيست چرا در فروپاشى شوروى سابق، فاکتورهایى نظير: تنگناى اقتصادى، بنبست سياسى، مشکلات اجتماعى، و نزول قدرت رقابت با غرب، هيچ تاثيرى ندارند و صرف وجود “تفاوتهاى قومى و فرهنگى” آن را از هم مىپاشاند؛ هر يک از اين مهملات مىتواند موضوع يک نقد تئوريک – تاريخى و مستند – آمارى باشد. مسالهی اصلى در نقد و افشاى “نبرد تمدنها”، اما چيز ديگرى است. بايد جوهر و درونمايهی اصلى اين نظريهی سطحى و زمخت را عريان کرد و مقابل نور گرفت. ساموئل هانتينگتن، در کنفرانس “اسلام سياسى و غرب”، “احياى هويت اسلامى” و “بيدارى اسلام” را مهمترين معضل دوران معاصر خوانده بود. معضلى که مىتواند به تغيير موازنهی قدرت بين اسلام و مسيحيت منجر شود و به جنگهاى تمدنى اجتنابناپذير بيانجامد. به همين بپردازيم.
“احياى هويت اسلامی”
“احياى هويت اسلامى” در اين فرضيه و نيز در تصور رايج غالب مفسرين و متخصصين مسائل خاورميانه، به فعال شدن جريانات اسلامى در خاورميانه، و نيز شمال آفريقا، ربط داده مىشود. اين ادعا تماما غير واقع و پوچ است. فعال شدن جريانات اسلامى، حتى اگر با اغماض به “بيدارى اسلام” معنى شود، کمترين ربطى به “احياى هويت اسلامى” مردم اين مناطق ندارد. از اعتقاد و ايمان قلبى مردم به خدا و پيغمبر حکايت نمىکند؛ نقش و تاثير اسلام در بيان اميال و آرزوهاى تودهی مردم را نشان نمىدهد؛ و حتى در ضمير ناخودآگاه آنها نيز با “هويت” و “ارزش” اسلامى تداعى نمىشود.
واقعيت امروز جوامع خاورميانه و شمال آفريقا با “هويت اسلامى” مشخص و متعين نمىشود. اکثريت عظيم اين مردمى، که “هويت اسلامى” به نامشان سکه زده مىشود، به يک جامعهی مدرن و سکولار دل بستهاند؛ از آخرين پيشرفتهاى علمى و فرهنگى و تکنولوژيک قرن بيستم متاثرند؛ مىخواهند مدرن، شاد، و آسوده، زندگى کنند؛ نمىخواهند مذهب و “قوانين الهى” بر مقدرات جامعهشان حاکم باشد و شب و روزشان به سياهپوشى و عزادارى بگذرد؛ و به زور شکنجه و زندان و خفقان خونين جمهورى اسلامى در ايران، ترور و کشتار دستجات اسلامى در مصر، و قتل عامهاى گستردهی تروريستهاى اسلامى در الجرايز و… هم مسلمان نمىشوند و پرچم “هويت اسلامى” براى خود نمىدوزند. فقط اين واقعيت است که با وضعيت امروز جوامع خاورميانه و شمال آفريقا مىخواند. تراشيدن “هويت اسلامى” براى تودهی مردم اين جوامع، اما از يک سو مبين تقسيم نژادپرستانهی انسانها و در خدمت به صف کردن “مسلمانان” در برابر “مسيحيان” و قائل شدن به “ذات متمدن” مسيحيت و برترى مردم آن است. و از سوى ديگر تلاش مشترک و عبث جريانات اسلامى و طيفى از تئوريسينها و مستشرقين غربى، براى مشروع و موجه جلوه دادن “حکومت مذهبى” و “قوانين الهى” در اين جوامع را نشان مىدهد. اما همان طور که اعتقاد به مسيحيت هر ميزانى از جمعيت آمريکا و سوئد، اين جوامع را “مسيحى” نکرده است، صرف وجود باور مذهبى در بخشى از مردم اين مناطق نيز جوامع آنها را اتوماتيک “اسلامى” نمىکند. شاخص تشخيص مذهبى بودن يا نبودن يک جامعه، تلاش عملى و روزمرهی مردم براى کاربست قوانين مذهب يا برعکس، مبارزهی روزمرهی آنها عليه شرعيات مذهبى و توقع و تمايلشان به وجود جامعهاى مدرن و سکولار است که دست متحجر مذهب از مقدرات آن کوتاه باشد.
“تمدن اسلامی”
اين فرضيه، “تمدن اسلامى” و به همان معنى “جهان اسلام” را پديدهاى همگون و واحد در نظر مىگيرد، تا عروج آن به عنوان يک رقيب قدرتمند در برابر غرب و احتمال بروز “نبرد تمدنها” را توجيه کند. اينها، اما محصول ذهنيت خاکسترى ساموئل هانتينگتن و نظريهی “نبرد تمدنها” هستند. ماديت ندارند. انعکاس عينى يک پديدهی واقعى در ذهن نيستند. “جهان اسلام”، حتى اگر بشود چنين ترمى را بر مجموعهی کشورهایى که اسلامى خوانده مىشوند اطلاق کرد، جهان يکپارچهاى نيست. ساختارهاى سياسى، و نقش دولت و نهادهاى تصميمگيرنده در اين جهان به شدت متفاوت است؛ جايگاه و نقش مذهب در آن از اهميت يکسانى برخوردار نيست و تفسيرهاى متنوعى از شرعيات اسلام دارد؛ جنبشهاى اجتماعى و اعتراضات مردمى آن تحت تاثير گرايشات سياسى متنوعى از ناسيوناليسم ايرانى و عربى گرفته تا پاناسلاميسم و ليبراليسم غربى و سوسياليسم کارگرى شکل مىگيرند و توازن قدرت و نيروهاى اجتماعى منطقه را بر هم مىزنند؛ وزن دولتهاى آن در معادلات بينالمللى، رابطهی آنها با غرب، و سياستها و تاثيرات٬شان در مورد مسائل منطقهاى، همکاسه نيست و از فاکتورهاى مختلفى پيروى مىکند؛ و همهی اينها به “جهانى” شکل مىدهد که اجزای آن کاملا متضاد عمل مىکنند و در رقابت و کشمکشى دائم با هم بسر مىبرند. “تمدن اسلامى”، پديدهاى همگون و يکپارچه نيست. واقعيت ندارد. و صرفا به منظور ساختن يک دشمن قهار در مقابل دنياى غرب و مسيحيت تبيين شده است.
غرب يکپارچه و همگون
يک وجه ديگر تلاش “نبرد تمدنها” آن است که غرب را نيز موجوديتى همگون و يکپارچه قلمداد کند. اگر قرار است تصوير امروز جهان با چالش تمدنها رنگآميزى شود، و “تمدن اسلامى” و جهان واحد ناشى از آن در يک سوى اين تصوير جاى گيرد، پس طبعا بايد “تمدن مسيحى” و دنياى يکپارچه و همگون غرب را نيز در سوى ديگر اين تصوير نقاشى کرد. دنياى همگون و يکپارچهاى که البته پرچم رهبرى خود را به دست آمريکا داده است. اينها، دو جزء مکمل و به هم پيوستهی يک پديدهی واحدند. اين جا هم، اما اين قوهی تخيل است که بر تحليل ابژکتيو پيشى مىگيرد. “نبرد تمدنها” اين جا هم اختيارى، قراردادى، و تماما غير واقع است. آن چه مسيحيت و “تمدن مسيحى” خوانده مىشود، شامل شعبات و شقوق متعددى است که با هيچ چسبى به هم نمىگيرد و دست از آئين و آداب متفاوت و سابقهی اختلاف و دشمنى تاريخى خود برنمىدارد. علاوه بر اين، غرب، حتى در يک مشاهدهی ساده نيز، دنيایى همگون نبود و نيست. ساختار سياسى، توان اقتصادى، کاربرد دموکراسى پارلمانى، سنت و پيشينه و جايگاه احزاب سياسى، حضور و توازن قدرت ميان گرايشات: ليبراليسم و سوسيال دموکراسى و کمونيسم، ميزان وجود و تاثير تشکلهاى تودهاى کارگرى در مبارزات کارگرى و اجتماعى، نقش و تاثير مذهب در جامعه و خانواده، و سقف آزادىهاى فردى و اجتماعى، در دنياى غرب به شدت متفاوت و متغير است. پايان جنگ سرد، و فروپاشى شوروى و بلوک شرق، پايان يک نظم معين جهانى بود. و مختصات اصلى دوران پس از آن نمىتوانست و نمىبايست به همان روال گذشته ادامه مىيافت. در آن چه که “نظم نوين” نام گرفت، قدرت فائقهی آمريکا دستخوش تغيير شد، چندين بلوک سياسى و اقتصادى، منجمله در خود دنياى غرب، پا به عرصهی وجود گذاشت، و رقابت بر سر تقسيم مجدد بازار جهانى و تفوق بر نقاط استراتژيک و ژئوپلتيک جهان شتاب و حدتى دوباره يافت. جهان امروز، جهان کشمکشهاى سياسى و اقتصادى، به ويژه در خود دنياى غرب، براى تقسيم مجدد جهان است. تلاشها و تشبثات مجدانهی آمريکا، فرانسه، آلمان و انگليس در خاورميانه، در همين سالهاى اخير، براى حضور سياسى و اقتصادى بيشتر و وسيعتر به ضرر رقباى ديگر، فقط يک نمونهی مشخص از غرب ناهمگون و رقابتهاى درونى آن است.
در خاتمه
“نبرد تمدنها”، جهان پس از دوران جنگ سرد را شکل نخواهد داد. سير وقايع بينالمللى بر متن تقابل “تمدن اسلامى” با دنياى غرب و مسيحيتاش پيش نخواهد رفت. بر عکس، سير رويدادها و شواهد دورهی حاضر، نشان نزديکى بيشتر دنياى غرب، و آمريکا، با بخش عظيم و موثرى از کشورهاى “جهان اسلام” است. فروپاشى شوروى، خود عاملى بر اين نزديکى و آرايش جديد بود. برخى از کشورهاى منطقه که قبلا در حيطهی نفوذ شوروى قرار داشتند، با پايان جنگ سرد، به دائرهی ارتباطات غرب پرتاب شدند. حضور بيشتر و قویتر آمريکا در حوزهی کشورهاى خليج فارس و همين حد از پيشرفت پروژههاى آن در برقرارى صلح بين “سازمان آزادیبخش فلسطين” و دولتهاى عربى با اسرائيل، فقط در متن چنين شرايطى قابل حصول بوده است.
اما آيا جمهورى اسلامى ايران يک فاکتور اصلى در “نبرد تمدنها” نيست؟ آيا “خطر” رژيم اسلامى ايران و هياهوى آن عليه آمريکا را فراموش نکردهايم؟ قطعا نه! تضعيف پاناسلاميسم در رژيم اسلامى ايران، بنيهی ضعيف سياسى و اقتصادى، تنفر عميق و گستردهی تودهی مردم از آن، و نقش حاشيهايش در منطقه، احتمال رويارویى جدى رژيم اسلامى با آمريکا را منتفى مىکند. به علاوه، چنين تقابلى به نفع خود آمريکا نيز نيست و به ويژه در متن روابط فعال اقتصادى و سياسى اروپا با جمهورى اسلامى ايران، علیرغم پارهاى تنشهاى زودگذر، نمىتواند به بسيج و حمايت اين پارچهی بزرگ غرب از آمريکا بيانجامد. دنياى “يکپارچهی” غرب در اين مورد تماما “پارچه، پارچه” است. “نبرد تمدنها” يک فرضيهی بى خاصيت است. و بى خاصيت هم باقى خواهد ماند. جهان پس از جنگ سرد را رقابت حاد بينالمللى، به ويژه در خود دنياى غرب، بر سر تقسيم مجدد جهان و تشديد مبارزهی طبقاتى شکل خواهد داد.
نوامبر ۱۹۹۷
* * *
٭ ساموئل هانتيگتن، رئيس موسسهی مطالعات استراتژيک دانشگاه هاروارد، از تئوريسينهاى بانفوذ غرب، و نظريه پرداز و سخنگوى اصلى “نبرد تمدنها” است.
توضیح: اول بار در نشریهی «پوشه»، شمارهی اول، مارس ۱۹۸۸ درج شده بود.