«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
آلکس کالینیکوس – برگردان: اکبر معصوم بیگی –
مارکس: ماجراهای دیالکتیک
پاسخ هگل به کشاکشهای ژرفی که پس از انقلاب فرانسه در جامعهی اروپایی آشکار شده بود، این بود که این کشاکشها را نمونههای ویژهی الگویی بسیار بزرگتر تفسیر میکرد: تاریخ جهان اساسا عبارت است از فرآیندی از دگرگونی مداوم که بر اثر تضادهایی به حرکت میافتد، که درونی و جزء سازندهی شکلهای اجتماعی و سیاسی پیاپی به شمار میآید. با این همه، در عین حال، از آن جا که هگل به نحو چشمگیری تجربهی نسل خود را تعمیم میبخشید، نسلی که گویی در چرخش «انقلاب دوگانه» گرفتار آمده بود، میکوشید فرآیند دیالکتیکی را منجمد کند و با آن به صورت جنبش دوری رفتار کند، که فقط چیزی را میپروراند که در آغازگاه آن مستتر است و نتیجهاش عبارت است از آشتی همهی کشاکشها در خودشفافی (Self-Transparency) روح مطلق. حاصل زیرآب زدن آگاهی از کشاکش و بی ثباتی بیان شده در این دعوی اوست، که «تضاد سرچشمهی همهی جنبش و زندگی است.» پس عقل دیالکتیکی میتواند تقریبا چون نوعی خاموشیگزینی بودایی جلوه کند، ژرفاندیشی در انگارهی ابدی چیزها که به خوبی در این سطور از شعر تی. اس. الیوت (که خود دانشجوی هگلیان بریتانیایی عصر ویکتوریای متاخر بود) درک شده است: «تنها به یاری صورت، انگارهها، واژهها یا موسیقی میتوانند به سکون فرا رسند، همانگونه که صُراحی چینی ساکن مدام در سکون خود جنبش دارد.»(۱)
تقریبا گذشته از دشواریهای فلسفی ایدهآلیسم مطلق هگل، به نظر میرسد توصیف او از فلسفهی تاریخ خودش به عنوان «نوعی دادباوری» (Theodicy) که «میبایست ما را قادر سازد تا همهی بدیهای جهان را – از جمله وجود شر – را دریابیم، به نحوی که روح اندیشنده بتواند با جنبههای منفی هستی آشتی بگیرد»، به معنای آن نوع پذیرش خُشنودانهی رنج و ستم است، که ولتر در «کاندید» (Candide) بر آن حمله برده است.(۲) دقیقا بر ضد این طرز تلقی است، که منتقد بزرگ روس در دهه های ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰، ویساریون بلینسکی، برمیآشوبد: «من با خاکساری فراوان از شما سپاسگذارم ایگورفدورویچ (یعنی هگل)، من به تبحر فلسفی شما اذعان دارم، اما با همهی حرمت در خوری که برای کسوت دانشگاهی فلسفی شما قایلم، افتخار دارم به آگاهی شما برسانم که اگر در بالا رفتن از بالاترین پلههای نردبان پیش رفت کامیاب میشدم، حتا در آن صورت هم از شما میخواستم که شرحی از همهی قربانیان زندگی و تاریخ، همهی قربانیان تصادف، خرافه، تفتیش عقاید، فیلیپ دوم و غیره به من ارائه کنید. و گرنه اول از همه از همان پلهی بالا خودم را با سر به زمین پرتاب میکردم.»(۳)
اما چه میشد اگر کسی میخواست دیالکتیک هگل را از ایدهآلیسم مطلق او برهاند و کوشش اساسا یزدانشناختی او را در توجیه «وجود شر» به کناری بگذارد. آن گاه میشد به گفتهی معاصر بلینسکی، آلکساندر هرتسن، به راستی گفت: «فلسفهی هگل، جبر انقلاب است.»(۴) این گامی بود، که مارکس برداشت.(۵) مارکس به هیچ رو نخستین کسی نبود، آنسان که انگلس به زبانی نغز گفته است، که این اندیشه را در سر داشت که هگل را بر پاهای خود قرار دهد، یعنی که دیالکتیک هگل را دنیوی کند.(۶) فلسفهی هگل افسونی خاص برای روشنفکران جوان رادیکال در دهههای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ داشت. چنان که دیدیم، این افسون به ویژه نه فقط در روسیه، بلکه در خود آلمان نیز به چشم میخورد. در این کشورها، اتحاد مقدس – یعنی سلطنتهای مطلقهی اتریش روسیه و پروس – پس از ۱۸۱۵ میکوشیدند هر نشانهای از احیای انگیزههای رادیکال دموکراتیک را که بر اثر انقلاب فرانسه از بند رسته بودند، به طور منظم سرکوب کنند. در این فضای سرکوب و سانسور، انتقاد سیاسی جای خود را به نظرورزی فلسفی داد. مارکس بعدها نوشت: «در قلمرو سیاست، آلمانیها به آن چه دیگر ملتها عمل کردهاند، اندیشیدهاند.»(۷) هگل نیز تا حدود بسیار همین را میگوید: «ما هر گونه آشوبی در درون و پیرامون خود داشتهایم، اما سَرِ آلمانی از میان همهی آشوبها به آرامی شب کلاهاش را نگه داشته و عملیاتاش را در سکوت زیر آن انجام میدهد.»(۸)
در دههی ۱۸۴۰، «سَرِ آلمانی» دربارهی انقلاب میاندیشید. گروه روشنفکران جوان آلمانی مشهور به هگلیان جوان در آغاز این دهه سر بر آوردند. هدف مشترک هگلیان جوان، رهانیدن دیالکتیک هگلی از بند امر مطلق بود. اما در این که این کار دقیقا به چه معنی بود، اختلاف داشتند. برای نمونه، برونو باوئر بر آن بود که روح مطلق صرفا استعارهای برای خودآگاهی بشر است. به این طریق، باوئر روایتی از ایدهآلیسم دهنی را به جای ایدهآلیسم هگل نشاند که بر طبق آن تاریخ عبارت است از توالی شکلهای آگاهی. برعکس، فویرباخ نقد بسیار اصیلتری از هگل پروراند، که بر روایتی از ماتریالیسم طبیعتباورانه مبتنی بود، که در حدود میانهی سدهی نوزدهم در فرهنگ فکری آلمان هر دم نفوذ بیشتری مییافت.(۹)
ابزار عمدهی فویرباخ در این نقد، مفهومهای وارونگی و از خودبیگانگی بودند، و مارکس نیز این مفهومها را از او به وام گرفت. فویرباخ بر آن بود، که شکلهای گوناگون دین – که در مسیحیت به اوج خود میرسند – مستلزم تبدیل نیروهای مشخصا انسانی به موجودات از خودبیگانه و پندارین است. این همانا فرآیند وارونگی است: «فاعل» – انسان، عامل فعال و خلاق در تاریخ – به مرتبهی یک «محمول»، یعنی به حد یک مُسند وابسته، مخلوق یک هستومند (Being) – خدا – فرو میکاهد که خود در واقع فرآوردهی تخیل بشر است. این روند همچنین همانا فرآیند از خودبیگانگی است: انسان، نیروهای بنیادی خود را به هستومندی وامیگذارد که گمان میکند از بیخ با او تفاوت دارد. ایدهآلیسم مطلق هگل روایت شسته و رفته و انتزاعی همین فرآیند است، که در آن هر چیز جسمانی و مادی و انسانی به وسیلهای برای خودپرورانی (Self-Realization) خدایی ناشخصی، مطلق، فرو میکاهد که دقیقا همان اندازهی تخیلی است، که روایتهای سادهتری که در ادیان متعارف مورد پرستش قرار میگیرد. فریرباخ بر آن است، که آن چه مورد نیاز است، وارونه کردن این وارونگی است. انسان باید خود را همچون فاعل واقعی این فرآیند بازشناسد و بدین گونه زمام اختیار تواناییهایی را از نو به دست بگیرد، که به پروردگار و امر مطلق نسبت داده است و این دو هستومند اخیر را به صورت همان پندارهایی که هستند، باز شناسد.
گر چه فویرباخ به حق خود را منقد هگل میشمرد، استدلالهایش به راههای متعدد در چهارچوبی هگلی باقی میماند. هگل نیز فرآیند دیالکتیکی را چونان فرآیند از خودبیگانگی در نظر میآورد، که در آن روح خود را در طبیعت از دست میدهد. این که طبیعت را چونان دیگر در برابر خود قرار میدهد، فقط برای آن است که سپس همانستی گوهرین ذهن و عین خود و دیگر را از نو کشف کند. وانگهی، رهاییای که فویرباخ از تسلط دین و ایدهآلیسم جستوجو میکند، رهایی فکری است. فویرباخ نیز با وجود تفاوتهای فلسفی که با باوئر دارد، تاریخ را هم چون توالی شکلهای آگاهی در نظر میآورد؛ هر دو بر آناند که آزادی سیاسی از چنگ حکومت مطلقهی پروس، بسته به فرآیند روشنگری است. به ویژه، هگلیان جوان گرایش به این داشتند که در نقد دین به عنوان شرط لازم هر گونه هماوردجویی سیاسی وسیعتر نسبت به نظم موجود در آلمان بنگرند. در این باره هگلیان جوان این برداشت روشنگری فرانسه را از تاریخ (به سخن کوندروسه) به عنوان «فرآیند ذهن بشر» و دیدگاهاش را نسبت به مسیحیت ارتدوکس به عنوان شالودهی اصلی رژیم سابق خلاصه میکردند. بدین گونه، سَرِ آلمانی هنوز شبکلاهاش را از سر برنداشته بود.
مارکس در نخستین نوشتههای سیاسی خود در اوایل دههی ۱۸۴۰، هم ناراحتی فزایندهی خود را از این رویکرد گسترده نشان میدهد و هم میکوشد از پارهای از مقولههای اصلی فویرباخ برای پروراندن تحلیلی ماتریالیستی تر از جامعه بهره گیرد. از این جاست که در «گامی در نقد فلسفهی حقوق هگل» (۱۸۴۳)، با وارونه کردن موضوع و محمول از راه برخورد با نهادهای سیاسی به عنوان مظاهر ایدهی مطلق، دایما عرصه را بر هگل تنگ میکند. مارکس میپذیرد، که این «نمودار ژرفای هگل است، که او جدایی جامعهی مدنی را از جامعهی سیاسی همچون یک تناقض در نظر میآورد.» با این همه، به جای آن که دولت همستیزیهای جامعهی مدنی را به آشتی برساند، «اتمیسمی که جامعهی مدنی در حرکت سیاسی خود در آن فرو میرود، ضرورتا از این جا برمیآید که اجتماع و هستی اجتماعی که فرد در آن وجود دارد، همانا جامعهی مدنی است که از دولت جدایی میگیرد، یا این که دولت سیاسی انتزاعی از آن است.» در واقع، دولت مدرن مانند خدا در نقد فویرباخ از مسحیت است، یعنی تصویر (Projection) بیگانه شدهای از زندگی اجتماعی جمعی که فقط در شکل فقرزدهی جامعهی مدنی غرقه در رقابت و بی ثباتی وجود دارد. با این همه، خوشبختانه جامعهی مدنی با درخواست بیان سیاسی به شکل حق رای همگانی مردان آغاز به برگذشتن از این شرایط بیگانه شده میکند: «بنابراین، اصلاح انتخاباتی در دولت سیاسی انتزاعی در حکم درخواست انحلال آن است، اما همچنین درخواست انحلال جامعهی مدنی نیز هست.»(۱۰)
بدین سان، مارکس وارونگی فویرباخ را – بازگرداندن فاعل واقعی به جایگاه در خورش – با رادیکالترین درخواست سیاسی روز، و لذا (نه فقط در استدلالاش، بلکه همچنین در در ذهنهای طبقات حاکم اروپا) با انقلاب اجتماعی یکسان گرفت. آشکار است که در پی گرفتن این تحلیل، نیازمند نگاه دقیقتر به ساختار جامعهی مدنی است. مارکس نیز، مانند هگل پیش از او، اقتصاددانان سیاسی را به دقت مورد مطالعه قرار داد. این پژوهشها به گذار مهمی از فویرباخ یاری رساند. به عنوان نخستین تخمین برای مشخص کردن دامنهی گسستن فویرباخ از هگل، میتوان گفت که فویرباخ انسان را به عنوان فاعل دیالکتیک به جای امر مطلق نشاند. اما انسان چیست؟ فویرباخ صورتهای مستقیم تر خردگرایی را رد میکند: «جوهر انسان فقط در اجتماع، در یگانگی انسان با انسان، است.»(۱۱)
فویرباخ با تاکید بر اولویت امر جمعی بر امر فردی، و آگاهی فزایندهی بشر از این حقیقت، اغلب به این گرایش داشت که از تعبیر «هستی نوعی» (Gattungswesen) بهره گیرد، تا از سرشت آدمی سخن به میان آورد. اما شرح او از هستی نوعی آکنده از دشواریها است. از این روست، که فویرباخ بر آن است که یکی از جنبههای اصلی جوهر انسان – که مسیحیت و فلسفهی ایدهآلیستی پنهاناش کرده است – یگانگی انسان با طبیعت است. آگاهی انسان از این امر، و ویژهتر از این، از نیازمندی و وابستگیاش به طبیعت بیشتر از احساسات و عواطفاش سرچشمه میگیرد، تا از عقلاش (در فلسفهی فویرباخ، رگهای رمانتیک وجود دارد). چنان که این بیان فشرده نشان میدهد، فویرباخ ارتباط انسان با طبیعت را ارتباطی اساسا منفعلانه میداند: یکی از مفاهیم اصلی فویرباخ، یعنی حسگانی (Sensibility) را کانت به کار گرفته بود، تا قوهی دریابنده (Receptive) را نامگذاری کند، که از طریق آن تاثیرات حسی به واسطهی آگاهی انسان دریافت میشود. چون هستی نوعی بدین گونه تصور شود، انتزاعی و نامتعین است و دسترسی اندکی به تکامل تاریخی پر باری عرصه میکند، که هگل با چنان توفیقی به دست آورده بود. بنابراین، در برابر حملهی ماکس، اشتیرنر در «من و آن چه از اوست» (۱۸۴۴) در باب مفهوم انسان به عنوان صرفا واپسین مفهوم از سلسلهی «ارواح: انتزاعی – خدا، دولت، مطلق – که صرفا به کار آن میآید که واقعیت کاهشناپذیر فاعل فردی را سرکوب کند، سخت آسیبپذیر بود.»
مارکس در نخستین اثر عمدهای که نمودار مطالعهی او در اقتصاد سیاسی کلاسیک است، یعنی «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی» (۱۸۴۴)، بهرهگیری گستردهای از مفهوم هستی نوعی میکند، اما محتوایی از بیخ و بن متفاوت به آن میبخشد. ارتباط انسانها با طبیعت در واقع بنیادی است، اما این ارتباط، ارتباطی فعال است که به واسطهی فعالیتهای مولدی مشخص میشود که انسانها از طریق آن محیط مادی و اجتماعی خود را دگرگون میکنند. این موضع حاکی از ارزیابی مثبتتری از فلسفهی هگل است، تا موضع فویرباخ: «دیدگاه هگل، دیدگاه اقتصاد سیاسی مدرن است. هگل کار را به منزلهی جوهر انسان در مییابد.» گرفتاری این جاست، که «یگانه کاری که هگل به رسمیت میشناسد، کار ذهن انتزاعی است.»(۱۲) در عوض، لازم است کار را به نحو طبیعت باورانه دریافت، به عنوان فعالیتهای جمعی که انسانها به منظور تولید ارزشهای مصرفی مورد نیاز برای برآوردن نیارهاشان به عهده میگیرند.
همین که این گام برداشته میشود، دیدگاه آدمی در باب تاریخ دیگرگون میگردد. مارکس در «دستنوشتهها»، در هر حال هنوز با کار به عنوان فرآیند بیگانگی رفتار میکند، اما آنچه اکنون بیگانه شده، نه ایده یا انسان، بلکه کار اجتماعی است. جامعهی بورژوایی مدرن همانا اوج بیگانگی است، زیرا بنیاد آن بر فقدان نظارت کارگر بر کار خود و متابعتاش از سرمایهدار است. «بدین سان، مالکیت خصوصی فرآورده، حاصل و پیامد ضروری کار بیگانه شده است.» در واقع، «اقتصاد سیاسی صرفا قوانین کار بیگانه شده را مدون کرده است.» از این تشخیص چنین برمیآید، که بیگانگی را نمیتوان با هیچ گونه روشنگری فکری محض درمان کرد. پایان بخشیدن به بیگانگی کار نیازمند انقلاب اجتماعی یا به بیان دقیق، انقلاب سوسیالیستی است: «رهایی جامعه از مالکیت خصوصی به شکل سیاسی رهایی کارگران بیان میشود.»(۱۳)
مارکس با دگرگون ساختن هگل و فویرباخ، گسستی از هگلیان جوان را ناگریز ساخت و این حرکت در «ایدئولوزی آلمانی» (۴۷-۱۸۴۵) به انجام رسید. این اثر، در عین حال، هم نخستین طرح کلی چیزی است که به برداشت ماتریالیستی از تاریخ شهرت مییابد و هم جدلی بی وقفه بر ضد ایدهآلیسم هگلیان جوان است. پیش از آن که به سراغ بررسی ماتریالیسم تاریخی مارکس در بخش بعدی برویم، شایسته است اندکی درنگ کنیم تا از یک سو دربارهی دیدگاه تازه دربارهی ارتباط میان باورها و بازنماییها و از سوی دیگر ارتباط روابط اجتماعی و نهادها تامل کنیم، که نوشتههای دههی ۱۸۴۰ آغاز به پروراندن آنها کرده است.
این فکر به هیچ روی تازه نبود، که اندیشهها را نباید فقط بر پایهی محتوای حقیقیشان، بلکه هم چنین باید با توجه به نقش اجتماعییی که میتوانند ایفا کنند، مورد بررسی قرار داد. فیلوزوفهای بنیادنگرتر به مسیحیت راستآیین به عنوان مجموعهای از اسطورهها که به حفظ نظم اجتماعی ناعادلانهای مدد میرساند، حمله کرده بودند. از همین روست، که هولباخ بر آن است که «استبداد نتیجهی عمل خرافه است.» خرافه خود اساسا خطای فکری است. «انسان تنها از آن رو خرافهپرست است، که ترسان است؛ او ترسان است فقط از آن رو که نادان است.» حاکمان و کشیشان تبانی میکنند، تا انسانها را نادان نگه دارند: «اکثریت حاکمان از روشن کردن آدمها هراساناند؛ این همدستان دستگاه روحانی با روحانیان دست به یکی میکنند، تا عقل را خفه کنند و همهی کسانی را که جرئت تفوه به آن را دارند آزار دهند.» بنابراین، راهحل این است که اندیشهی انتقادی را تشویق کرد؛ زیرا «همین که انسان یارای اندیشیدن داشته باشد، امپراتوری کشیشان از هم میپاشد.»(۱۴)
بدین سان، واپسماندگی فکری انسان و فریبکاری ذینفع دست به دست هم میدهند، تا ستم اجتماعی را حفظ کنند. بر زمینهی چنین باورهایی است، که تاکیدی که هم روشنگری و هم هگلیان جوان بر افشای نظری اسطورهی دینی به عنوان شرط لازم آزادی سیاسی میگذاشتند، قابل فهم میشود. با این همه، پیش از این، تغییر مسیری را در فویرباخ شاهد بودیم. فویرباخ بر آن است، که شکلهای متعدد بیگانگی دینی را نمیتوان به عنوان اشتباه محض دریافت. این شکلهای متعدد بیگانگی، نمودار مرحلهای ضروری در پیشرفت آگاهی بشریاند: به ویژه، پیشرفتهترین وضع بیگانگی در مسیحیت، شرط لازم رسیدن انسان به آگاهی از خودش به عنوان نوع (Species) است.
مارکس این تحلیل را، که آشکارا نمودار تاثیر هگل است، گامی به پیش میبرد. مارکس در پاره گفتاری مشهور از مقدمهی ۱۸۴۴ بر «گامی در نقد فلسفهی حقوق هگل» مینویسد: «اندوه دینی در عین حال مظهر اندوه واقعی و نیز اعتراض بر اندوه واقعی است. دین، آه انسان ستم دیده است، فلب جهانی بی قلب است، همان گونه که روح شرایط بی روح است. دین افیون تودههاست.» معمولا فقط جملهی آخر نقل میشود، اما این جمله چون در زمینهی کل پاره گفتار گذاشته شود، در برهانی تجسم مییابد مبنی بر این که مذهب را نمیتوان در وهلهی نخست به عنوان مجموعهای از باورهای کاذب یا حتا حاصل کار کشیشان فریبکار و پادشاهان دریافت. ایمان دینی بازتاب نیازهای واقعی در جهان اجتماعی کژ و کوژ است، واگذاردن آرزوی زندگی بهتر به جهان فراسو است. نتیجه آن که «درخواست دست کشیدن از توهمها در باب اوضاع موجود، همانا درخواست دست کشیدن از اوضاعی است که به توهم نیاز دارد.»(۱۵) بدینسان، مادام که شرایط اجتماعی که این توهمهای دینی را پدید میآورد همچنان به هستی خود ادامه دهد، این توهمها از هر گونه نفی فکری صرف جان به در خواهند برد. این جا هستهی نظریهی مارکس در باب ایدئولوژی نیز حضور دارد، یعنی کوشش او برای نشان دادن این که پذیرش باورهای معین دارای علتهایی اجتماعیای است، که از تضادهای جامعهی طبقاتی سرچشمه میگیرد. پس، این تضادها کداماند؟
تاریخ و سرمایهداری
مارکس در ۱۸۵۲ مینویسد: «من مدعی نیستم، که وجود طبقات را در جامعهی معاصر یا مبارزهی میان آنها را کشف کردهام. دیرگاهی پیش از من، مورخان بورژوا بالندگی تاریخی این مبارزهی میان طبقات را توصیف کرده بودند، همچنان که اقتصاددانان بورژوا کالبدشناسی اقتصادی این طبقات را وصف کرده بودند. سهم من این بود، که ۱- نشان بدهم وجود طبقات فقط بسته به مراحل تاریخی معینی در تکامل تولید است؛ ۲- این که مبارزهی طبقاتی به ضرورت به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد؛ ۳- این که خود این دیکتاتوری جز در حکم مرحلهی گذار برای برانداختن همهی طبقات و گذار به جامعهای بی طبقه نیست.»(۱۶)
روشنگری اسکاتلندی کاوش در کالبدشناسی اقتصادی را با پروراندن مفهومی از تاریخ به منزلهی توالی «شیوههای معیشت» میسر ساخت. مارکس این مفهوم از تاریخ را به وام گرفت: از این جاست، که «ایدئولوژی آلمانی» در وارسی پیشرفت تقسیم کار به عنوان نیروی محرک پیشرفت تاریخی از ثروت ملل پیروی میکند. با این همه، مارکس مجموعهی مفاهیم بسیار پیچیدهتری از مفاهیم اسمیت یا میلار را شرح و بسط میدهد. مهمترین مفهوم نظریهی مارکس در باب تاریخ، مفهوم شیوهی تولید است. گر چه این تعبیر در نوشتههای مارکس کاربردهای متعدد دارد، ولی مهمترین کاربرد آن تعیین پارهای از سنخهای اساسی اقتصادی جامعه است. از همین روست، که مارکس به شیوههای تولید روزگار باستان (یا بردهداری)، آسیایی، فئودالی و سرمایهداری اشاره میکند. هر یک از این شیوههای تولید، نظام اجتماعی – اقتصادی متمایزی را با «قوانین حرکت» خاص خود تشکیل میدهند.
«شیوههای معیشت» اسکاتلندیان را شکلی از تکنولوژی مشخص میسازد، که این شیوهها مبتنی بر آن است، یعنی: شکارگری، مرتعداری، کشاورزی و کارخانهداری. چنان که از فهرستی که عرضه شد برمیآید، شیوههای تولید مارکس را – در وهلهی نخست – آن روابط اجتماعی متمایز میسازد که این شیوهها را لازم میآورند. در واقع، هر شیوه، موجودی پیچیده و از درون متمایز است. شیوهی تولید سطح معینی از پیشرفت نیروهای تولیدی را با مجموعهی خاصی از روابط تولیدی (یا چنان که مارکس گاه میگوید، روابط اجتماعی تولید) در هم میآمیزد. نیروهای تولیدی در وهلهی نخست عبارت است از عناصر بنیادی تولید، یعنی نیروی کار انسان و وسایل مادی تولید که به کار میگیرد. استفاده از نیروهای تولیدی، نمودار قدرتهای تولیدی جامعهی مورد بحث است که با بارآوری کار (Productivity) برآورده میشود. سطح تکامل نیروهای تولیدی، در هر زمان معین، نمودار فنآوری ویژهای است که انسانها به منظور برآوردن نیازهای خود به کار میگیرند. این فنآوری مستلزم شناخت طبیعت است، که در تولید به کار گرفته میشود. باز هم، طرز کار این فنآوری معمولا شکل ویژهای از همکاری اجتماعی را در میان تولیدکنندگان مستقیم – آن چه مارکس در «سرمایه» آن را «فرآیند کار» میخواند- لازم میآورد. دگرگونیهای در فرآیند، که از کشف تکنیکهای تازه، یا از بهبودهایی در سازمان اجتماعی تولید حاصل میشود، افزایشهایی در بارآوری کار – به سخن دیگر، پیشرفت نیروهای تولیدی – را امکانپذیر میسازد.
این شرح از نیروهای تولیدی نمودار دیدگاه مارکس دربارهی انسانها به عنوان تولیدکنندگان اجتماعی مبتکر است. همکاری اجتماعی، ویژگی بنیادی هستی انسان است. مارکس آن چه را «رابینسون مآبی» اندیشهی بورژوایی میخواند، با لحنی تحقیرآمیز رد میکند؛ اندیشهای که میکوشد با آغازیدن از انسان در تنهایی در وضع طبیعی – چنان که گویی انسان رابینسون کروزویی در جزیرهای متروک است – نظریهای در باب جامعه بپروراند: «تولید به دست فردی منزوی از جامعه… همان اندازه یاوه است، که بالندگی زبان بدون انسانهایی که با همدیگر زندگی میکنند و با یکدیگر سخن میگویند.»(۱۷) با این همه، در عین حال، انسانها برای نظارت خودآگاهانه بر اندیشهها و کردارهای خود، انعطافپذیری و تواناییهایی دارند که دیگر انواع حیوانی از آن بی بهرهاند. از این رو، انسانها قادرند نوآوری کنند، با شیوههای تازه همراهی کنند، و به برکت وجود همین است که نیروهای تولیدی تکامل مییابند.
مارکس فرآیند کار را «شرط کلی کُنش متقابل سوخت و سازانه (Metabolice) میان انسان و طبیعت، شرط تحمیلی همیشگی طبیعت بر زندگی انسان» میخواند. چنان که در بخش پیش دیدیم، مارکس ارتباط میان بشر و محیط طبیعیاش را ارتباطی پویا میشمرد. بهبود در نیروهای تولیدی این امکان را به انسانها میدهد، که تسلط بیشتری بر زمینهی مادی خود به دست آورند. اما فرآیند کار فقط نمودار یک جنبه از تولید اجتماعی است: «مزهی هلیم به ما نمیگوید، که چه کسی جو دو سر را عمل آورده است و فرآیندی که ما نشان دادیم شرایطی را آشکار نمیسازد، که این کار تحت آن شرایط انجام گرفته است، خواه این کار زیر شلاق سعبانهی بردهوار صورت گرفته باشد یا زیر چشمان نگران سرمایهدار، خواه سینسیناتوس (Cincinnatus سیاستمدار و نظامی رومی، دیکتاتور روم در ۴۳۹ و ۴۵۹ پیش از میلاد) آن را به کار گیرد تا چند جریب زمین خود را آمادهی کشت کند و خواه فلان وحشی، جانوری وحشی را با سنگ از پا در آورد.»(۱۸)
برای پاسخ گفتن به این پرسشها لازم است روابط تولیدی را بررسی کنیم. روابط تولیدی اساسا عبارت است از روابط اجتماعی نظارت موثر بر نیروهای تولیدی: «شکل اجتماعی تولید هر چه باشد، کارگران و ابزار تولید همواره عوامل آن باقی میمانند… زیرا هر تولیدی که انجام بگیرد، کارگران و ابزار تولید باید با یکدیگر پیوند گیرند. شکل و شیوهی ویژهای که این پیوند در آن حاصل میشود، همان چیزی است که دورانهای اقتصادی متفاوت ساختار اجتماعی را متمایز میسازد.»(۱۹) سرشت این «پیوند» میان نیروی کار و ابزار تولید اساسا بسته به این است، که چه کسی بر آنها تسلط دارد. هنگامی که نیروی کار و ابزار تولید در تسلط خود تولیدکنندگان مستقیم است، خواه به طور جمعی (مانند دوران کمونیسم ابتدایی یا پیشرفته) و خواه به طور فردی (مانند برخی جوامع دهقانی مساواتطلب)، دامنهی تبعیض طبقاتی بسیار محدود است. طبقات و تعارضهای طبقاتی جایی سر بر میآورد، که اقلیتی نیروهای تولیدی را در تسلط خود دارد.
استثمار حلقهی پیوند میان تسلط اقلیت و تعارض طبقاتی است. این روند در هر آن جایی روی میدهد، که گروهی آن قدر تسلط خود را بر نیروهای تولیدی تحکیم بخشیده باشد که تولیدکنندگان مستقیم را وادارد تا نه فقط برای برآوردن نیازهای خود و عائلهی خود، بلکه همچنین برای تامین این گروه مسلط نیز کار کند. بدینسان، استثمار عبارت است از تصرف کار اضافی به دست اقلیتی که نیروهای تولیدی را در تسلط خود دارد، یعنی کاری افزون بر کار لازم مورد نیاز برای تامین تولیدکنندگان مستقیم. حاصل، تقسیم جامعه میان استثمارکنندگان و استثمارشوندگان است. همین ارتباط ضرورتا تعارضآمیز است، که پایهی تقسیم کار قرار میگیرد. چنان که جفری دوستی کرو (Geoffrey Deste Croix) میگوید: «طبقه… اساسا نحوهای است، که بر پایهی آن استثمار در ساختاری اجتماعی بازتاب مییابد.»(۲۰) بدینسان، شیوههای تولید را نه بر طبق شکل فنآوریای که این شیوههای تولیدی به کار میگیرند، بلکه باید بر حسب نوع استثماری از هم متمایز ساخت، که این شیوهها بر آن تکیه دارند: «آن چه صورت بندیهای اقتصادی مختلف جامعه را از هم متمایز میسازد… شکلی است که در آن این کار اضافی در هر مورد از تولیدکنندهی مستقیم – کارگر – بیرون کشیده میشود.»(۲۱)
مفهوم حاصل از ساختار اجتماعی به اختصار در این پاره گفتار مشهور خلاصه میشود: «شکل ویژهای که در آن کار اضافی پرداخت نشده از تولیدکنندگان مستقیم بیرون کشیده میشود، ارتباط سلطه و بندگی را تعیین میکند، همچنان که این امر مستقیما از خود تولید حاصل میشود و به نوبهی خود به عنوان تعیینگر بر آن تاثیر میگذارد. بر پایهی همین است، که سراسر پیکربندی اجتماع اقتصادی که از روابط واقعی تولید سرچشمه میگیرد و، لذا، هم چنین شکل سیاسی ویژهی آن استوار است. در هر موردی ارتباط مستقیم صاحبان شرایط تولید است، ارتباطی که شکل ویژهاش طبعا بر سطح معینی از تکامل سنخ و شیوهی کار و، لذا، بر قدرت تولیدی اجتماعی آن منطبق است که در آن نهفتهترین راز، بنیاد نهانی سراسر ساختار اجتماعی و، لذا، همچنین شکل سیاسی ارتباط فرمان فرمایی و وابستگی و دریک کلام، شکل ویژهی دولت را در هر مورد درمییابیم.»(۲۲)
مارکس در جریان نوشتن انبوه سترگ دستنوشتههایی که وقف پژوهش در یک شیوهی تولید – سرمایهداری – شده بود و در سه مجلد «سرمایه» (۱۸۶۷، ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴) به اوج رسید، مجموعهی پیچیدهای از تمایزها پروراند و شرح و بسط داد، که نظریهی او را در باب شیوههای تولید شکل میدهد. این جا آغازگاه او را اقتصاد سیاسی کلاسیک، و به ویژه ریکاردو فراهم میآورد، که در واقع ساختار طبقاتی جامعهی مدرن را ساختاری تعارضآمیز تصور میکند؛ زیرا زمینداران، سرمایهداران و کارگران هر یک فقط میتوانند سهم مربوط به خود را از محصول خالص از راه فرو کاستن از سهم دیگران افزایش دهند. اما نه ریکاردو و نه هیچ اقتصاددان کلاسیک دیگری میان نیروها و روابط تولیدی قایل به تمایز نمیشود. از این رو، این اقتصاددانان به ویژه مسلم میگیرند که هر فرآیند تولیدی پیچیدهای میبایست ضرورتا از طریق سرمایهگذاری به دست سرمایهگذار خصوصیای سازمان یابد، که مزایای خود را به شکل سود طلب میکند.
مارکس مفهوم روابط تولیدی را در «فقر فلسفه» (۱۸۴۷) به میان کشید، تا سرمایه را که از لحاظ تاریخی ارتباط اجتماعی ویژهای به شمار میآید، از ابزار تولید (ماشین و غیر آن)، که سرمایه آن را به کار میگیرد، متمایز سازد. حاصل، خلط کردن تکنولوژی و روابط اجتماعی، همانند اقتصاددانان کلاسیک، جاودانه ساختن جامعهی بورژوایی از راه عرضهی مختصات ویژهی آن به منزلهی پیششرطهای لازم تولید است: «هنگامی که اقتصاددانان میگویند، که روابط کنونی – روابط تولید بورژوایی – طبیعی است، غرضشان این است که روابطی وجود دارد که در آن ثروتی پدید میآید و نیروهای تولیدیای تکامل مییابند که با قوانین طبیعت مخالفت دارند. از این رو، این روابط خود روابط طبیعیاند که مستقل از تاثیر زماناند. این قوانین، قوانینی جاودانهاند که میبایست همیشه بر جامعه فرمانروایی کنند. بدینسان، تاریخ وجود داشته است، اما دیگر تاریخی وجود ندارد.»(۲۳)
از این رو، موضع مارکس در قبال اقتصاد سیاسی کلاسیک موضعی انتقادی است. او در برخورد با اقتصاد سیاسی کلاسیک از درون چهارچوبی بسیار متفاوت، هم نظریههای شاخص آن را به تصرف در میآورد و هم آن را دگرگون میکند. از این جاست، که نظریهی ارزش مبتنی بر کار ریکاردو را به وام میگیرد، اما آن را پایهی شرح خود از استثمار سرمایهداری قرار میدهد. سرمایهداری چیزی است، که مارکس آن را نظام تولید کالایی تعمیم یافته میخواند. به سخن دیگر، فرآوردههای کار معمولا شکل کالاهایی را به خود میگیرند که در بازار خرید و فروش میشوند. قیمتهای بازار این کالاها گرایش به این دارند، که حول ارزشهایشان – یعنی زمان کار اجتماعا لازم برای تولید آنها – جذب شوند. اما خود نیروی کار همانا کالا است. به سخن دیگر، روابط سرمایهدارانهی تولید مستلزم جدایی تولیدکنندگان مستقیم از ابزار تولید است و اغلب به صورت فرآیند سعبانهی سلب مالکیت زمین از دهقانان، که مارکس در مورد انگلستان در بخش هشتم جلد نخست «سرمایه» به وصف آن میپردازد. سلب مالکیت از دهقانان به آزادی عمدتا دوپهلوی کارگر در حاکمیت سرمایهداری میانجامد: کارگر «به دو معنی آزاد میشود، یکی به عنوان فرد آزادی که میتواند نیروی کار خود را به عنوان کالا واگذار کند و دیگر این که، از سوی دیگر، هیچ کالای دیگری برای فروش ندارد… کارگر از همهی چیزهایی که برای تحقق نیروی کار خود نیاز دارد، آزاد است.»(۲۴) ارتباط میان کارگر و سرمایهدار در بازار نیز به همینسان دوپهلو است. بنا بر معیار صوری و حقوقی، کارگر و سرمایهدار برابرند؛ زیرا کارگر برده یا سرفی نیست، که تابع قدرت جسمانی مستقیم کارفرمای احتمالی خود باشد. اما بنا بر معیار واقعی، یعنی بنا بر ملاک روابط تولیدی، کارگر و سرمایهدار نابرابرند؛ زیرا کارگر میبایست نیروی کار خود را بفروشد، تا بتواند زنده بماند. حال آن که سرمایهدار ابزار تولیدی را در تسلط خود دارد، که کارگر از آن بی بهره است. بدینسان، حاصل مبادلهی بازار کارگر و سرمایهدار، معاملهای بر پایهی ملاکهای نابرابر است، که در نتیجهی آن کارگر استثمار میشود.
شرح مارکس دربارهی این فرآیند از دیدگاهی انتقادی بر تمایز میان کار و نیروی کار متکی است. نیروی کار، کالایی است مانند هر کالای دیگری و از این رو، نیروی کار دارای ارزشی است که عبارت است از ارزش کالاها و خدماتی که کارگر میبایست خریداری کند، تا بتواند زندگی کند و این به صورت دستمزدی مجسم میشود که به او پرداخت میگردد. کاربرد این نیرو منوط به فعالیت کار است. بر طبق نظریهی ارزش مبتنی بر کار، کار سرچشمهی ارزش کالاهاست. اکنون، کارگر معمولا در یک روز کار، ارزشی بیش از نیروی کار خود میآفریند. چهار ساعت را میتوان کار لازم گرفت، که ارزشی برابر با ارزش کالاهای مصرفی میآفریند که دستمزد روزانه میتواند آن را خریداری کند. چهار ساعت دیگر، چهار ساعت کار اضافی، ارزش اضافی برای سرمایهدار میآفریند، یعنی ارزشی که سرمایهدار ارزش معادل آن را به کارگر پرداخت نکرده است. سودهای سرمایه مبتنی بر این ارزش اضافی است و کار اضافی پرداخت نشدهی کارگر را مجسم میکند. و لذا، مارکس مدعی است که چیزی جز ثمرههای استثمار نیست. این بُرهان، اختلافی نظاممند را میان چگونگی به نظر آمدن چیزها و آن گونه که چیزها به راستی در جامعهی سرمایهداری هستند، مفروض میگیرد. رُویه عبارت است از «قلمرو گردش یا مبادلهی کالا» و معاملات بازار مانند آن چه میان سرمایهدار و کارگر میگذرد. این امور ظاهرا منوط به مبادلههای میان صاحبان کالای آزاد و برابر است، «همان بهشت عدن حقوق فطری انسان… قلمرو منحصر به فرد آزادی، برابری، مالکیت و بنتام». اما، زیر این رُویه، همین که به «منزلگاه پنهان تولید: در آییم، کشف میکنیم که کارگر استثمار میشود. این امر که فرآوردههای کار انسان در بازار به گردش در میآید، موجب چیزی میشود که مارکس آن را «بُتوارگی کالایی» میخواند: «رابطهی اجتماعی مشخص میان خود انسانها… این جا، در نظر آنها، صورت موهوم رابطهی میان چیزها را به خود میگیرد.»(۲۵)
از آن جا که ارتباط اجتماعی میان تولیدکنندگان با مبادلهی فرآوردههاشان مورد وساطت قرار میگیرد، اقتصاد بازار چون فرآیندی خودسالار مینماید که بر آن قوانین طبیعی بیرون از تسلط انسان فرمانرواست. روایت افراطی این بُتوارگی، چیزی است که مارکس آن را «ضابطهی تثلیث»ی میخواند، که اقتصاددانان پس از ریکاردو پروراندهاند و بر طبق آن سه «عامل تولید» – زمین، کار و سرمایه – هر یک بر حسب سهم خود در فرآیند تولیدی، درآمدی (به ترتیب به صورت اجاره، دستمزدها و بهره) به دست میآورد. این نظریه که تمایز میان نیروها و روابط تولید را یک سر از میان بر میدارد: «رازآمیزی شیوهی تولید سرمایهداری، شییوارگی روابط اجتماعی و به هم پیوستگی بی واسطهی روابط مادی تولید با ویژگی تاریخی و اجتماعیشان را تکمیل میکند: جهان افسونزده، کژ و کوژ و وارونهی اسیر دست مسیو سرمایه و مادام زمین، که در عین حال هم شخصیت اجتماعی و هم چیز هستند.»(۲۶)
بدینسان، آن چه را بُتوارگی کالایی پوشیده میدارد، فقط تضاد میان سرمایه و کار نیست. در واقع، مارکس دو تعارض بنیادی تشکیل دهندهی شیوهی تولید سرمایهداری را تشخیص میدهد. نخستین تعارض: استثمار کار مزدی است؛ دومین تعارض: از انباشت رقابتآمیز سرمایه سرچشمه میگیرد و مسبب بحرانهای اقتصادی منظمی است، که مسئول آن جامعهی بوروایی است. این شیوهی تولید از جمله به دلیل این امر از شکلهای پیشین جامعهی طبقاتی متمایز میشود، که هدف نخستین استثمار، مصرف خود استثمارگران نیست. بخش اعظم ارزش اضافی که از طبقهی کارگر بیرون کشیده میشود، بار دیگر در جهت بسط و بهبود تولید، سرمایهگذاری میشود.
این فرآیند را، انباشت سرمایه را، پیش از این اسمیت و دیگر اقتصاددانان سیاسی برجسته کرده بودند. شرح مارکس در باب علتهای این فرآیند از بنیاد متفاوت با شرح این اقتصاددانان نیست، بلکه شرح او این علتها را در زمینهی تاریخ فراختری قرار میدهد و ارزیابی او از پیامدهای آن با ارزیابی آنها سازگار نیست. مارکس بر آن است، که بورژوازی طبقهای است که میان سرمایههای رقیب و متقابلا متعارض تقسیم میشود: «سرمایه به صورت سرمایههای متعدد وجود دارد و فقط به صورت سرمایههای متعدد میتواند وجود داشته باشد.»(۲۷) سرمایهداران منفرد با یک دیگر به رقابت میپردازند، تا بیشترین سهم ممکن را از ارزش اضافیای برای خود به دست آورند، که به طور دستهجمعی از طبقهی کارگر بیرون کشیده است: «سرمایهداران، مانند براداران دشمن خو، ثروت غارت شدهی کار دیگر مردمان را میان خود تقسیم میکنند.»(۲۸)
همین فرآیند رقابت است، که مسبب انباشت سرمایه است. مارکس هر گونه توضیح فرهنگی یا روان شناختی را برای اولویتی که سرمایهدار برای انباشت قایل است، رد میکند: «تا آنجا که سرمایهدار همانا سرمایهای است که تشخص مییابد، نیروی انگیزانندهی او… جز کسب و دست یافتن به ارزشهای مبادلهای نیست… بدینسان، سرمایه دار با آدم لئیم در رانهی مطلق به سوی غنابخشی خود وجه مشترک دارد. اما آنچه در فرد لئیم چون جنون فلان آدم مینماید، در سرمایهدار حاصل ساز و کار اجتماعیای است، که در آن او پیچ و مهرهای بیش نیست.»(۲۹) موسسهی منفردی که در رقابت با سرمایهگذاری رقبای خود در نوآوریهای بارآوری گستر (Productivity-Enhancing innovation) در میماند، خود را تضعیف شده مییابد و از گردونهی کسب و کار بیرون رانده میشود، این همان «ساز و کار اجتماعی» است که گرایش سرمایهدار را به گسترش بخشیدن به نیروهای تولیدی مورد حمایت قرار میدهد. پویایی و ثباتناپذیری جامعهی بورژوایی از این انگیزه سرچشمه میگیرد: «بورژوازی نمیتواند بدون دگرگون ساختن مداوم ابزار تولید و، لذا، دگرگون ساختن روابط تولیدی و همراه آنها کل روابط جامعه وجود داشته باشد… دگرگون ساختن مداوم تولید، ناآرامی بی وقفهی همهی اوضاع و احوال اجتماعی، و تردید و اضطراب همیشگی، عصر بورژوایی را از همهی اعصار پیشین متمایز میسازد. همهی روابط ثابت و منجمد هم راه با سلسلهی پیش داوریها و عقاید کهنهی محترم به یک باره از میان میروند. همهی روابط تازه پیش از آن که بتوانند متحجر شوند، کهنه میشوند. همهی آن چه صلب و سخت است، دود میشود و به هوا میرود. همهی آن چه مقدس است، دنیوی میشود. و انسان سرانجام ناچار است با هوشیاری و سنجیدگی با شرایط واقعی زندگی خود و روابط اش با همنوعان روبرو شود.»(۳۰)
این سطور مشهور «بیانیهی کمونیست»، که اندکی پیش از انقلابهای ۱۸۴۸ نوشته شده، «تردید و اضطراب همیشگی» اعصار مدرن را به عنوان پیامد انگیزشهای ویژهای توضیح میدهد که روابط تولیدی سرمایهداری در بازیگران اقتصادی تقویت کرده است. اما، گر چه به این ترتیب این وضع به نحو تاریخی برقرار میشود، پایان آن نیز اعلام میشود. سرمایهداری پایان تاریخ نیست، بلکه صرفا شکلی موقت از تولید اجتماعی است. همان گرایش به سوی انباشت سرمایه، که سرچشمهی پویایی آن است، همچنین محدودیتهای ذاتی آن را نیز برملا میسازد.
مارکس در جلد سوم «سرمایه» دربارهی گرایش نزولی نرخ سود – که ریکاردو پیشتر آن را اصل موضوع قرار داده بود – به بحث میپردازد. ریکاردو توضیح خود را دربارهی این گرایش بر قانون جمعیت مالتوس استوار میسازد: بازدههای کاهنده در کشاورزی، تولید مواد غذایی را پر هزینهتر میسازد و بدین سان، موجب بالا رفتن دستمزدها و نزول سودها میشود. هنریک گروسمان این نظریه را به عنوان «پویایی دروغین، عنصر پویایی که ذاتی خود فرآیند اقتصادی نیست، بلکه بیشتر نیرویی طبیعی است که از بیرون در فرآیند اقتصادی تاثیر میگذارد»، توصیف میکند.(۳۱) برعکس، مارکس گرایش نزولی نرخ سود را پیامد خصلت درونی سرمایهداری به منزلهی نظامی اجتماعی – اقتصادی میشمارد. آنچه در مورد شرح مارکس جنبهی مرکزی دارد، این دیدگاه است که انباشت سرمایه رفته رفته ساختار خود تولید را دگرگون خواهد ساخت. مارکس برای تجسم مفهومی این ساختار میان سرمایهی متغیر، که در به کار گماشتن نیروی کار سرمایهگذاری میشود و سرمایهی ثابت – ارزش ماشینآلات، مواد خام و دیگر وسایل تولید – قایل به تمایز میشود (دلیل اساسی این نامها این است، که فقط سرمایهی متغیر باعث و بانی خودگستری سرمایه است؛ زیرا کار سرچشمهی ارزش اضافی است). سرمایهگذاری که بر اثر رقابت بر سرمایهها تحمیل میشود، گرایش به کاراندوزی دارد. به سخن دیگر، با امکان دادن به کارگران اندک شمارتر برای تولید محصولی معین با کمک ماشینآلات بیشتر، بارآوری کار را افزایش میدهد. بنابراین، نسبت سرمایهی ثابت به سرمایهی متغیر – آن چه مارکس آن را ترکیب ارگانیک سرمایه میخواند- فزونی میگیرد. بنابراین، محتمل است که سرمایهگذاری معینی نسبت به گذشتهی نزدیک مشتمل بر نسبت بزرگتری از سرمایهگذاری در نیروی کار باشد. اما فقط نیروی کار ارزش و ارزش اضافی تولید میکند. اگر سرمایهگذاری کل به نسبت سرمایهی متغیر سرمایهگذاری شده در نیروی کار افزایش یابد، آن گاه نرخ سود – درآمدی که سرمایهدار صرف این سرمایهگذاری در کل میکند- میبایست کاهش یابد.
ایرادی آشکار به این نظریه، این است که مطمئنا خلاف عقل است که سرمایهداران سرمایهگذاریهایی را بر عهده گیرند، که به کاهش در نرخ سود میانجامد. چنین مینماید، که توضیح مارکس بی بهره از آن چیری است که گاه «خرده بنیادها» (Microfoundation) خوانده میشود. به سخن دیگر، شرحی از انگیزشهایی که سرمایهداران را به ایجاد چنین نتیجهای میکشاند، به دست نمیدهد. در واقع، مارکس چنین شرحی به دست میدهد. مارکس میگوید، که ابتکار عمل نوآوریها را سرمایهدار منفردی به دست میگیرد که دست به سرمایهگذاری بارآوری گستر (Productividy-Enhanciny) میزند؛ زیرا این نوآوریها، هرینههای تولید را در بخش او تا زیر حد میانگین پایین میآورد. بدینسان، نوآور میتواند سودهای فوقالعاده به دست آورد و زیرآب رقبایش را بزند. رقبایش نیز اگر قرار است از گردونهی کسب و کار بیرون نیفتند، باید از نوآوری او گردهبرداری کنند. همین که رقبا دست به این کار بزنند، میانگین هرینهها در این بخش تا میزانی کاهش مییابد که نوآور برقرار ساخته بود. امتیاز ویژهی او ناپدید میشود. اما در پی این دور نوآوری، ترکیب ارگانیک سرمایه فزونی میگیرد و، لذا، نرخ کل سود رو به کاهش میگذارد. رشتهای از تصمیمهای عقلانی فردی نتیجهی غیر عقلانی همگانی به بار میآورد. اسمیت به شیوهای اشاره کرده بود، که بر پایهی آن کُنشهای فردی درهم میآمیرند تا پیامدهای ناخواسته به بار آورند. با این همه، این جا، هیچ «دست پنهانی» وجود ندارد تا تضمین کند که این پیامدها، رفاه عمومی را به حداکثر میرساند.
دو ویژگی دیگر نظریهی مارکس، در باب آن چه «قانون گرایش نزولی نرخ سود» میخواند، در خور یادآوریاند. نخست: در حالی که ریکاردو سودهای نزولی را به مدد بارآوری نزولی (به ویژه در بخش کشاورزی) توضیح میدهد، از دیدگاه مارکس این سودهای نزولی، پیامد بارآوری فزاینده است. رشد ابزارهای تولید نسبت به نیروی کار، نمودار بارآوری فزایندهی کار است: هر کارگر روی مقدار بیشتری از ماشینآلات کار میکند و مواد خام بیشتری را فرآوری میکند، تا تعداد کالای بیشتری تولید کند. با این همه، بیان این توسعهی نیروهای تولیدی در قالب زبان ارزش، عبارت است از ترکیب ارگانیک فزایندهی سرمایه و لذا کاهش نرخ سود: «بدینسان، گرایش فزایندهی نرخ عمومی سود به نزول فقط بیان – به ویژه در شیوهی تولید سرمایهداری – تکامل فزایندهی بارآوری اجتماعی کار است.(۳۲) دوم: مارکس به جای آن که روندی مطلق را طرح کند، فقط گرایش نزولی در نرخ سود را پیش میکشد. مارکس بر آن است، که «تاثیرات خنثی کنندهای در کار است، که تاثیر قانون کلی را مهار و بی اثر میکند و بدان فقط خصلت نوعی گرایش میبخشد.» در واقع، «همان علتهایی که کاهش در نرخ عمومی سود پدید میآورد، پادکنشهایی (Counter-Effect) بر میانگیزد که این کاهش را مهار میکند، به تاخیر میاندازد، و تا حدودی حتا آن را فلج میکند. مارکس از چنین «عوامل خنثی کننده»ی گوناگونی بحث میکند، گیرم شاید جالبترین این موارد – بحرانهای اقتصادی مکرر – رسما در این فهرست نمیگنجد. مارکس بر آن است، که «بحرانها هرگز چیزی جز راهحلهای موقت و خشن تضادهای موجود نیستند، فورانهای خشنی که عجالتا توازنی آشفته را از نو برقرار میسازند.» بحرانها هنگامی روی میدهند، که کاهش در نرخ سود، سرمایهگذاری جدید را غیر عقلانی میسازد. تولید و اشتغال رو به کاهش میگذارد و بنگاههای اقتصادی ورشکست میشوند. این فرآیند، نمودار انهدام سرمایه است؛ زیرا داراییها از لحاظ ارزش رو به نزول میگذارند و حتا ممکن است از لحاط مادی اسقاط شوند. حاصل عبارت است از کاهش در مقدار کل سرمایه در اقتصاد. اما سیر نزولی نرخ سود از این واقعیت سرچشمه میگیرد، که کل سرمایهگذاریها به نسبت منبع ارزش اضافی، یعنی نیروی کار، افزایش یافته است. انهدام سرمایه طی رکود، با کاستن از حکم این سرمایهگذاریها، گرایش به باز آوردن نرخ سود به سطحی دارد که بتوان توسعهی اقتصادی را از سر گرفت. «کاهش ادواری سرمایهی موجود، که وسیلهای است ذاتی شیوهی تولید سرمایهداری برای به تاخیر انداختن کاهش نرخ سود و شتاب بخشیدن به انباشت ارزش سرمایه، شرایط معینی را که بر پایهی آن فرآیند گردش و فرآیند بازتولید سرمایه انجام میپذیرد بر هم میزند. و از این رو، با دست از کار کشیدنها و بحرانهای ناگهانی در فرآیند تولید همراه است.»(۳۳)
بدینسان، بحرانهای اقتصادی «ذاتی» شیوهی تولید است، هم به عنوان پیامد گرایش نزولی نرخ سود و هم به عنوان وسیلهای برای چیرگی موقت بر این گرایش. با این همه، این واقعیت که رشد اقتصادی با ثبات را فقط میتوان با چنین وسایل آشوبانگیزی برای چندگاهی باز آورد، نشانهی محدودیتهای ذاتی جامعهی بورژوایی است: «مانع واقعی تولید سرمایهداری خود سرمایه است.»(۳۴) دور تجاری رونق و رکود – که مارکس نخستین کسی بود، که به نحو نظاممند به تحلیل آن پرداخت – از کشاکشهای مفرطی ناشی میشود که باعث آن، تابعیت توسعهی نیروهای تولیدی از اولویتهای انباشت رقابتآمیز است.
مبارزهی طبقاتی و انقلاب
ناسازگاریای که مارکس میان نیروها و روابط تولیدی در جامعهی سرمایهداری تشخیص داد، به باور او فقط یک نمونه از الگویی بزرگتر به شمار میآمد. شیوههای متوالی تولید هر یک بحران فراگیری را تجربه میکند، که از همین ناسازگاری سرچشمه میگیرد: «در مرحلهی معینی از توسعه، نیروهای تولیدی مادی جامعه در تعارض با روابط موجود تولید یا – این فقط همان چیز را به زبان حقوقی بیان میکند- در تعارض با روابط مالکیتی قرار میگیرند، که تاکنون در چهارچوب آن عمل میکردهاند. این روابط از شکلهای توسعه به غُل و زنجیرهای این شکلها بدل میشوند. آن گاه عصری از انقلاب اجتماعی آغاز میشود.»(۳۵)
بدین سان، کوتاه سخن آن که هر شیوهی تولید دو مرحله را تجربه میکند: نخست: مرحلهای که در آن روابط تولیدی، توسعهی نیروهای تولیدی را به تکاپو وامیدارد؛ و مرحلهی دوم: که در آن روابط تولیدی به صورت محدودیتهای رشد اقتصادی بیشتر در میآیند. یکی از ویژگیهای شیوهی تولید سرمایهداری این است، که هر دو این مراحل تا حدودی در دور تجاری ادغام میشوند و رشد و رکود جریان هر دور منفرد از پی یکدیگر میآیند. پس، چگونه این تضادهای ساختاری، این حاصل گرایشهای ذاتی در شیوهی تولید، انقلاب اجتماعی پدید میآورند و، لذا، تاسیس روابط تولیدی جدیدی را موجب میشوند که توسعهی بیشتر نیروهای تولیدی را میسر میسازد؟ این جاست که مبارزهی طبقاتی اهمیت خاصی به خود میگیرد. مارکس و انگلس دقیقترین جمعبندی را از نقش مبارزهی طبقاتی در ۱۸۷۹، نزدیک به پایان زندگی مارکس، به دست میدهند: «تقریبا مدت چهل سال ما تاکید کردهایم، که مبارزهی طبقاتی نیروی محرک بی واسطهی تاریخ است. و به ویژه، این که مبارزهی طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریا اهرم بزرگ انقلاب اجتماعی مدرن است.«(۳۶) مبارزهی طبقاتی را «نیروی محرک بی واسطهی تاریخ» خواندن، میرساند که نیروی بنیادیتری در پس پشت آن وجود دارد. مارکس، در واقع، دو ساز و کار دگرگونی تاریخی را مفروض میگیرد: گرایش تضادهای ساختاری به بالیدن میان نیروها و روابط تولید؛ و مبارزهی طبقاتی، که از تقسیم جامعه میان استثمارگران و استثمارشوندگان سرچشمه میگیرد. مبارزهی طبقاتی، ویژگی همیشگی هر جامعهی طبقاتی است – به زبان «بیانیهی کمونیست» «پیکاری بی وقفه، گاه پنهان، گاه آشکار، اما هنگامی که بحرانی فراگیر گسترش میگیرد، مبارزهی طبقاتی شدت بیشتری مییابد و به «عصری از انقلاب اجتماعی»(۳۷) رهنمون میگردد.
آیا چنین دورههای مبارزهی طبقاتی حاد، ناگزیر خود انقلاب اجتماعی را پدید میآورد؟ مفسران بی شماری به سرعت مدعی شدهاند، که مارکس معتقد است که این دورهها چنین میکنند و بنابراین، مفهومی تقدیرباورانه یا جبرباورانه به او نسبت دادهاند. به یقین، پاره گفتارهایی در نوشتههای او هست، که چنین تفسیری را تقویت میکند. از همین روست، که مارکس پس از توصیف سلب مالکیت از تولیدکنندگان خُرد طی مرحلهی «انباشت آغازین» سرمایه، اعلام میدارد که: «اما تولید سرمایهداری، با سرسختی فزایندهی طبیعی، نفی خود را پدید میآورد. این نفی نفی است»، که در آن سلب مالکیت کنندگان سرمایهدار خود سلب مالکیت میشوند.(۳۸) این جا با تاثیر فلسفهی تاریخ غایتشناسانه، که به دست هگل پرورده شده و فویرباخ آن را به ارث برد، در مارکس سر و کار داریم؛ فلسفهی تاریخ غایتشناسانهای که بر پایهی آن بیگانگی مرحلهای ضروری بر بالندگی است، برای دست یافتن به خودآگاهی تمام عیار و پر مایهای که هدف فرآیند دیالتیکی به شمار میآید.
با این همه، بخش اعظم اندیشهی مارکس چندان با چنین غایتشناسی تاریخی سازگاری ندارد. هم اوست که با بیانی نغز مینویسد: «انسانها تاریخ را میسازند، ولی نه آن گونه که میخواهند، نه در اوضاع و احوالی که خود برمیگزینند، بلکه در اوضاع و احوالی که انسانها مستقیما خود را در آن مییابند، اوضاعی که به آنها داده شده و از گذشته به ارث رسیده است.»(۳۹) این پاره گفتار میرساند، که کُنش انسان محدود و مقید میشود. کُنش انسان به ویژه تابع محدودیتهایی ساختاریای است، که نیروها و روابط تولیدی آن را به وجود میآورند. اما به چنان شیوهای تعیین نمیشود، که آن چه را روی میدهد ناگزیر به صورت پیامد این محدودیت در آورد. مارکس حتا در سطرهای آغازین مشهورتر «بیانیهی کمونیست» میگوید، که مبارزهی طبقاتی در گذشته «هر بار یا به صورت بازسازی انقلابی جامعه در مقیاس گسترده یا به صورت ویرانی همگانی طبقات متخاصم پایان گرفته است.»(۴۰)
بدینسان، میتوان دو قطب در اندیشهی مارکس تشخیص داد که هر کدام بر یکی از ساز و کارهای دگرگونی اجتماع اتکا دارد، که مارکس پیش مینهد: از یک سو، گرایش نیروهای تولیدی به توسعه، با معانی ضمنی حاکی از پیشرفت ناگزیر که این گرایش میتواند با خود حمل کند؛ و از سوی دیگر، مبارزهی طبقاتی آکنده از احتمالها و تردیدهاست. مارکسیستهای بعدی به سوی یکی از این قطبها کشیده شدند، برای نمونه، کائوتسکی به سوی قطب نخست و روایت تقدیرگروانهتری از ماتریالیسم تاریخی و لوکاچ به سوی قطب دوم و نظریهای در باب دهنیت طبقاتی گرایید.
شرح مارکس از انقلاب اجتماعی به یقین به مسیر اخیر مبارزهی طبقاتی متمایل است. نظریهی او در باب گرایش نزولی نرخ سود، حاکی از این نیست که سرمایهداری صرفا به دلیل تضادهای اقتصادیاش در معرض فروشکستن است (پارهای از مارکسیستهای بعدی، و از همه نظرگیرتر روزا لوکزامبورگ در «انباشت سرمایه»، ۱۹۱۳، کوشیدند نظریهای در باب فروپاشی سرمایهداری بپروراند. اما چنین کوششهایی همواره به شدت مورد مناقشهی دیگر اقتصاددانان مارکسیست قرار گرفته است). انتظارهای خود مارکس از سقوط سرمایهداری اساسا متکی بر تحول طبقهی کارگر به فاعل سیاسی خودآگاهی بود، که قادر باشد زمام امور جامعه را به دست گیرد. در واقع، انقلاب سوسیالیستی، ضرورتا فرآیندی از خودرهایی است: «رهایی طبقهی کارگر میبایست به دست خود طبقهی کارگر به دست آید.»(۴۱)
بدینسان، مارکس با تبدیل خودرهایی طبقهی کارگر به کلید راهگشای دگرگونی اجتماعی بر خلاف مسیر جریان حاکم بر اندیشهی رادیکال معاصر حرکت میکند. سوسیالیستهای اتوپیایی نیز به یقین پرولتاریای صنعتی نوخاسته را قربانی اصلی جامعهی بورژوایی میشمردند. با این همه، تصور میرفت که طبقهی کارگر دقیقا به سبب همین رنجها و محرومیتهایش قادر به اقدام سیاسی مستقل نیست. دگرگونی اجتماعی بر اثر اقدام نُخبهای روشن اندیش پدید میآمد، خواه این روشن اندیش در وجود بازرگانان مترقی تشخیص داده میشد، چنان که فوریه امیدوار بود این بازرگانان را ترغیب کند تا گروهستانهای (Phalanstery نوعی از اجتماع سوسیالیستی که به دست سوسیالیست خیرخواه فرانسوی ال. ام. فوریه طراحی شد) او را تامین مالی کنند، یا نوعی توطئهگری انقلابی که اگوست بلانکی و دیگر کمونیستهای اولیهی فرانسوی فعالیت سیاسی خود را وقف آن کرده بودند.
مارکس معتقد بود، که نه اصلاحات تدریجی میتواند جامعه را از بنیاد دگرگون کند و نه توطئههای براندازی شورشگرانه. او همچنین این فکر را رد میکند، که طبقهی کارگر بر اثر موقعیت مادی خود آن قدر فاسد و منحرف شده است تا انقلابی را به انجام برساند، که «ناگزیر جامعه را به دو بخش تقسیم میکند، که یکی از این دو بخش بر جامعه برتری دارد.»(۴۲) مخالفت مارکس با آن چه او آن را مفهومهای نُخبهگرایانه از دگرگونی اجتماعی میشمارد، به این معنی نیست که مارکس وجود موانع سر راه انقلاب را انکار میکند. برعکس، نظریهی مارکس در باب ایدئولوژی نخست با توجه به دین پرورده میشود و به ارزیابی آن ساز و کارهای اجتماعی میپردازد، که سبب پذیرش گستردهی باورهای حامی نظم موجود میشود. بدینسان: «ایدههای طبقهی حاکم در هر عصر، ایدههای حاکماند: یعنی، طبقهی حاکم که نیروی مادی حاکم است، در عین حال نیروی فکری حاکم آن نیز به شمار میآید. در نتیجه، طبقهای که وسایل تولید مادی را در اختیار دارد، همچنین بر وسایل تولید ذهنی نیز تسلط دارد. به طوری که ایدههای کسانی که بی بهره از وسایل تولید دهنیاند، رویهم رفته تابع آن است.»(۴۳)
این پاره گفتار از «ایدئولوژی آلمانی» بر چیزی تاکید دارد، که گاه «تز ایدئولوژی مسلط» خوانده میشود: قدرت اجتماعی طبقهی استثمارگر به او این امکان را میدهد، که ایدههای خود را کلا بر جامعه تحمیل کند. این نظریه دستکم شباهتی خانوادگی دارد با نقد روشنگری از دین سازمان یافته به عنوان توطئهی کشیشان و حاکمان: به نظر میآید هر دو رویکرد در تودهها به چشم ظرفهای منفعل برای «ایدههای حاکم» مینگرند. نظریهی بُتوارگی کالایی که در سرمایه پرورده میشود، ساز و کار متفاوتی مطرح میسازد که انفعال تودهها را مسلم نمیگیرد. طرز کارهای روزانهی اقتصادی بازار، افراد را ترغیب میکند که این اقتصاد را فرآیند خودفرمانی بشمارند، که بر آن قوانین طبیعی حکمفرماست. این دریافت صرفا اشتباه نیست: «از نظر تولیدکنندگان… روابط اجتماعی میان کارگران خصوصیشان چون آن چه هستند به نظر میرسند، یعنی هم چون روابط اجتماعی مستقیم میان اشخاص در عرصهی کارشان در نظر نمیرسند، بلکه همچون روابط مادی میان اشخاص و روابط اجتماعی میان چیزها مینمایند»(۴۴) واسطهی روابط اجتماعی میان تولیدکنندگان، مبادلهی فرآوردههاشان در بازار است: همین ویژگی واقعی اقتصاد کالایی است، که درک سرمایهداری را به منزلهی پدیدهی طبیعی بیرون از تسلط انسان آسان میسازد. مبارزهی طبقاتی همانا ضد نیروی اصلی چنین فشارهایی برای پذیرفتن نظم موجود است. مارکس این روند را در وهلهی نخست ناشی از همستیزی اقتصادی در فرآیند تولید بر سر توزیع محصول خالص میان دستمزدها و سودها میداند. بر خلاف افسانهی رایج، مارکس «قانون آهنین دستمزدها»ی مالتوس را نمیپذیرد؛ قانونی که بر طبق آن درآمدهای کارگران به حداقل بخور و نمیر معیشت جسمانی گرایش دارد. برعکس، شاید بتوان سهم سودها را (و لذا دستمزدها را) در هر جایی در محدودههایی که این حداقل جسمانی ایجاد میکند و ارزش خالصی که کارگران پدید میآورند، تعیین کرد. «تثبیت درجهی واقعی سود را فقط مبارزهی مداوم میان سرمایه و کار محرز میسازد… قضیه خود را در مسالهی نیروهای رزمندهی مورد نظر حل میکند.»(۴۵)
این تحلیل (باز بر خلاف راستآیینی سوسیالیستی روزگار خود) مارکس را به این جا میرساند، که در اتحادیههای کارگری به دیدهی مثبت مینگرد؛ زیرا هر قدر کارگران بهتر سازمان یافته باشند، در مبارزه بر سر توزیع، بهتر نتیجه میگیرند. با این همه، اتحادیههای کارگری به جای برانداختن تمامی استثمار سرمایهداران، فقط با پیامدهای آن میجنگند. تسلط سرمایهگذاران بر سرمایهگذاریها و قدرت حاصل از آن برای افزایش نرخ بیکاری و بدینسان، تضعیف موقعیت چانهزنی کارگران، به سرمایهداران درهم ستیزیهای صرفا توزیعی امتیازی بنیادی میبخشد. از دیدگاه مارکس، مهمترین کارکرد اتحادیههای کارگری نقش آنها در افزودن به اعتماد به نفس کارگران و تحکیم تشکیلات آنهاست. تجربهی مبارزهی طبقاتی، حتا بر سر موضوعهای اقتصادی نسبتا محدود، به کارگران یاری میرساند تا خود را از صورت قربانیان محض استثمار به فاعلهای خودآگاهی دیگرگون کنند که به نحو دمافزون خواهان به عهده گرفتن وظیفهی دگرگونی اجتماعیاند. بدینسان، فرآیند اخیر را باید به عنوان «تطابق دگرگونی در اوضاع و احوال و فعالیت انسانی یا خوددگرگونی» دریافت.(۴۶)
خط سیر جنبش طبقهی کارگر از مسایل اقتصادی مربوط به کارفرمایان تا مسایل سیاسی که رویارویی با دولت را لازم میآورد، در بر میگیرد (مارکس این جا تا حدودی تجربهی جنبش دورهی آغازین کارگران بریتانیا را تعمیم میبخشد، که از کوششهای اولیه برای تشکیل اتحادیههای کارگری تا درخواستهای چارتیستها برای حق رای مردانه در دههی ۱۸۴۰ بالیده بود). پیش از آن، مارکس در نوشتههای نخستین خود خصیصهی محدود «رهایی سیاسی» را که انقلاب فرانسه به دست آورده بود، به باد انتقاد گرفته بود: «حقوق بشر کذایی… چیزی نیست مگر حقوق عضوی از جامعهی مدنی، یعنی حقوق انسان خودمدار، انسانی که از دیگر انسانها و از اجتماع جدا شده است.» برای چیرگی بر جدایی دولت از جامعهی مدنی «رهایی انسانی» کاملتری ضرورت دارد.(۴۷)
همین که مارکس برداشت ماتریالیستی خود را از تاریخ تدوین کرد، متوجه شد که نوع دولت حاصل از «رهایی سیاسی»، دولت پارلمانی لیبرالی مدرن، در واقع، مانند همهی دولتها جز وسیلهای برای سلطهی طبقاتی نیست. ممکن است طبقهی استثمارگر سلطهی سیاسی خود را غیر مستقیم اعمال کند – مارکس معتقد است، که نه در دورهی امپراتوری دوم ناپلئون سوم (۷۰-۱۸۵۱) و نه در بریتانیای مابعد اصلاحات، سرمایهی صنعتی مستقیما قدرت سیاسی اعمال نمیکند، گیرم این که دولت هم چنان به حمایت از منافع خود میپردازد، با این همه، به طور کلی «قدرت سیاسی… صرفا قدرت سازمانیافتهی یک طبقه برای ستم کردن بر طبقهی دیگر است.»(۴۸) این نظریه در باب دولت، علت باور بعدی او را در این باره روشن میسازد، که «دیکتاتوری پرولتاریا» پیششرط لازم دست یافتن به کمونیسم است. کارگران با سرنگون ساختن سرمایهداری ناگزیر باید دولت خاص خود را ایجاد کنند تا مقاومت بورژوازی را درهم شکنند و شالودهی جامعهی آینده را پیریزی کنند. نظر مارکس در باب این که این جامعه چگونه چیزی میتواند باشد در پی کمون پاریس (۱۸۷۱)، هنگامی که طبقات پایین شهر مدت کوتاهی زمام امور را به دست گرفتند، مشخصتر شد. مارکس، کمون پاریس را این گونه وصف میکند: «شکل سیاسیای که سرانجام کشف شده است تا تحت آن بتوان طرح رهایی اقتصادی کارگر را در انداخت.» ویژگیهای کمون، که مارکس بر آن تاکید میورزد، ویژگیهایی است که تمایز میان دستگاه دولت و تودهی جمعیت را از میان برمیدارد و مشارکت مردمی در حکومت را گسترش میبخشد: برانداختن ارتش حرفهای و پلیس، نشاندن نیروی شبه نظامی و مردمی به جای آنها، انتخابات مشروط به حق احضار بی درنگ قضات و دیگر مقامات دولتی و کاهش مواجب آنها به حد دست مزد میانگین. در واقع، کمون «انقلاب بر ضد خود دولت، این سقط جنین زَبَرطبیعتگرایانهی جامعه است، از سرگیری زندگی اجتماعی به دست مردم برای مردم است.»(۴۹)
پیش از این، در اوایل دههی ۱۸۴۰، مارکس انتقاد خود را بر جامعهی مدرن به عنوان تجرید بیگانه شدهای از جامعهی مدنی اتمیزه شده متمرکز کرده بود و انحلال آن را هم راه با انحلال خود جامعهی مدنی مطرح ساخته بود. این مضمون همچنان نوشتههای بعدی او را نیز تحت تاثیر قرار داد و نه فقط در نظریهی پختهی او در باب تاریخ درهم تنیده شد، بلکه همچنین با نقدی بی رحمانه از سرشت بورکراتیک دولت مدرن تحکیم یافت. بدینسان، مارکس به شیوهای که به طرزی نمایان شبیه به شیوهی توکویل است، سیر پیشرفت دولت فرانسه را پی میگیرد: «با آن تشکیلات عظیم بورکراتیک و نظامیاش، با دستگاه دولتی عریض و طویل و ساختگیاش، با انبوه کارمنداناش که سر به نیم میلیون تن میزند، افزون بر ارتشی باز با نیم میلیون ابوابجمعی، این پیکر انگلی خوفناک»، و بر آن است که «همهی انقلابها به جای درهم شکستن این دستگاه، آن را تکمیل کردهاند. احزابی هم که بر سر سلطه با هم به مبارزه برخاستهاند، تصاحب این عمارت دولتی کوه پیکر را از غنایم اصلی شخص پیروزمند شمردهاند.»(۵۰)
پس، انقلاب سوسیالیستی موجبات انهدام این دستگاه بورکراتیک و نظامی را فراهم میآورد و به جای آن نهادهایی سیاسی مینشاند، که طبقهی کارگر از طریق آن مستقیما در فرآیند حکومت شرکت میجوید. این برداشت از انقلاب حاکی از آن است، که مارکس سوسیالیسم را با گسترش قدرت دولت، مثلا از طریق ملی کردن ابزار تولید، هم سنگ نمیگیرد. برعکس، «آزادی عبارت است از تبدیل دولت از ابزار تحمیل بر جامعه به ابزاری که به تمامی تابع آن است.»(۵۱) افزون بر این، به نظر میآید که دیدگاه مارکس از سوسیالیسم به منزلهی خودرهایی شباهتی خانوادگی در بر دارد با برداشت جمهوری خواهانهی کلاسیک در باب آزادی به منزلهی ویژگی عامل جمعی. کارگران در حاکمیت دیکتاتوری پرولتاریا که از رهگذر مبارزهی طبقاتی دگرگونی پذیرفته و اعتماد به نفس یافتهاند، دیگر از تابع بودن سر باز میزنند و به معنای دقیق کلمه به صورت شهروند در میآیند و از طریق شرکت فعالانه در فرآیند سیاسی و هدایت آن به طور جمعی خودسروری (Self-Mastery) را به کار میبندند. با این همه، در این روایت، از معضل روسو در باب چیرگی بر تعارض میان ارادهی شخصی و ارادهی عام ظاهرا پرهیز میشود؛ زیرا منفعت طبقاتی کارگران است، که آنها را به بر عهده گرفتن «رهایی همگانی» رهنمون میشود. از این جاست، مارکس پرولتاریا را آن «طبقهی همگانی» میشمارد، که هگل گمان برده بود بورکراسی چنین باشد.
با این همه، حتا این رهایی همگانی صرفا پیش درآمدی است بر دستیابی به جامعهی کمونیستی پیشرفته. مارکس که به کوششهای سوسیالیستهای اتوپیایی برای پیشنگری جریان تاریخ از راه پروردن شرح های مفصل در باب جامعهی مابعد سرمایهداری دیدی عمیقا انتقادی دارد، اندک چیزی دربارهی این کمونیسم میگوید. مارکس در یکی از آخرین متون مهماش، «نقد برنامهی گوتا» (۱۸۷۵)، میگوید که در «مرحلهی پیشرفتهی جامعهی کمونیستی»، توزیع از طریق اصل «از هر کس بنا بر تواناییهایش، به هر کس بنا بر نیازهایش» تنظیم میشود. عمل کردن بر این پایه، شرایط معینی را پیش فرض میگیرد که فقط به تدریج پس از سرنگونی سرمایهداری، و به ویژه با فراگذاشتن از «تابعیت بردهوار فرد از تقسیم کار و بدینسان، همچنین تقابل میان کار ذهنی و کار یدی» به دست میآید و کار «نه فقط وسیلهی زندگی، بلکه نیاز اولیهی زندگی» میشود، و نیز گسترش بیشتر نیروهای تولیدی را «با تکامل همه جانبهی فرد» میسر میسازد.(۵۲)
این پاره گفتار نشان دهندهی کوشش برای به دست دادن شرح تاریخی واقع بینانهای از شرایطی است، که جامعهی کمونیستی بدان اتکا دارد ( این که چقدر موفقتآمیز است، البته بحث دیگری است). این کوشش همچنین دیدگاه سرشت انسان را نیز که مارکس در نخستین نوشتههای خود، به ویژه در «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی»، پرورانده است از پیش فرض میگیرد. مارکس در آن جا، کار را به عنوان «جوهر بشر» مورد تصدیق قرار میدهد. جامعهای که در آن «کار نیاز اولیه» به شمار میآید، جامعهای است که در آن انسانها قادرند خود را به عنوان تولیدکنندگان مبتکر اجتماعی به تحقق برسانند. بر پایهی این دیدگاه، از آن جا که خوشزیستی عبارت است از خودپرورانی از طریق فعالیت خلاقانه، میتوان اعضای جامعهی کمونیستی را ترغیب کرد که اصلی توزیعی را بپذیرند که به انگیزههای مادی پشت کند و بر پایهی نیاز دست به توزیع بزند. وانگهی، از آن جا که انسانها فعالانه خود را تحقق میبخشند، انقلاب سوسیالیستی نه حاکی از پایان تاریخ، بلکه حاکی از پایان «پیش تاریخ جامعهی انسانی»(۵۳) است: تاریخ – بازساختن جهان از طریق کار اجتماعی – پس از آن که طبقات برافتند، همچنان ادامه خواهد داشت. از اینجاست، که بینش مارکس از کمونیسم به نحو تنگاتنگی با نظریهی سرشت انسان – که هم چنان نوشتههای دورهی پختگی او را تحت تاثیر دارد- پیوند مییابد.
* * *
توضیحات:
۱- T.S. Eliot, Buent Norton, in Collected Poems 1909-1962 (London, 1963). p.194.
۲- G.W.F. Hegel. Lectures on the Philosophy of World History: Introduction (Cambridge, 1975), pp. 42-3.
۳- Letter of Botkin. Mar. 1841, quoted in A Walicki, A History of Russian Thought from the Enlightenment (Stanford, 1979), p. 124.
۴- A. Herzen, My Past and Thoughts. Abr. Edn. Ed. D. Machdonald (Berkeley, 1982), p. 237.
۵- کارل مارکس (۸۳-۱۸۱۸)، زادهی تریر در یک خانوادهی یهودی سکولار، در دانشگاههای بن و برلین حقوق و سپس فلسفه خواند؛ سردبیر «راینیش تسایتونگ» (۴۳-۱۸۴۲)؛ در سال ۱۸۴۳ به پاریس و در ۱۸۴۵ به بروکسل رفت. رهبر «جمعیت کمونیست» (۵۰/۱۸۴۷)؛ سردبیر «نوراینیش تسایتونگ» (۴۹-۱۸۴۸)؛ پس از شکست انقلاب ۱۸۱۸ به تبعید به لندن رفت و بقیهی عمر خود را همان جا در فقر سیاه به سر برد. بنیادگذار و رهبر «انجمن کارگران بینالمللی»(بینالملل اول) (۷۲-۱۸۶۴).
از این پس به صورت زیر خواهد آمد: K. Marx and F. Engels, Collected Works (50 vols, London, 1975), XXVL, p. 308, CW
۶- فریدریش انگلس (۹۵-۱۸۲۰)، زادهی بارمن در خانوادهای پروتستان و کارخانه دار؛ در منچستر برای موسسهی خانوادگی ارمن و انگلس کار کرد (۴۴-۱۸۴۲) و دستمایهای برای نگارش کتاب «وضع طبقهی کارگر در انگلستان» فراهم آورد؛ نزدیکترین دوست و همکار مارکس از ۱۸۴۴ به این سو؛ در پیکارهای مسلحانه در البرفلد و پلاتینات طی احتضار انقلاب ۱۸۴۸ شرکت جست؛ در فاصلهی سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۹ در موسسهی ارمن و انگلس کار کرد و برای خانوادهی مارکس حمایت مالی ضروری فراهم آورد؛ پس از مرگ مارکس به ویرایش جلد دوم و سوم «سرمایه» پرداخت؛ طی واپسین بیست و پنج سال زندگی، خانهاش در لندن به صورت یکی از مرکزهای اصلی جنبش کارگری انگلیس و سراسر جهان در آمد.
۷- CW III, p. 181.
۸- G.W.F. Hegel, Lecture on the History of Philosophy (3 vols, London, 1963), III, p.426.
۹- لودویک فویرباخ (۷۲-۱۸۰۴)، مهم ترین اثر او «ذات مسیحیت» (۱۸۴۱) به قلم جورج الیوت داستان نویس به انگلیسی در آمد؛ فویرباخ اعلام کرد: «انسان همان است که میخورد.»
۱۰- CW III, pp. 75. 79. 121.
۱۱- L. Feuerbach, Manifestes Philosophiques, ed. L. Althuser (Paris. 1973), p. 198.
۱۲- CW III, p. 333.
۱۳- CW III, pp. 279-280.
۱۴- Baron dHolbach, Textes choisis (Paris, 1957), I, pp. 137, 143, 123, 142.
۱۵- CW III, pp. 175-176.
۱۶- Letter to Weydemeyer, 5 Mar. 1825 CW XXXIX, pp. 62-65.
۱۷- K. Marx, Capital (3 vols, Hatmondsworth, 1976-81), I, pp. 209-1.
۱۹- Ibid., II, p. 120.
۲۰- G.E.M. de Ste Croix, The Class Struggle in the Ancient Greek World (London, 1981), p. 51.
۲۱- K. Marx, Capital, I, 325.
۲۲- Ibid., III, p. 325.
۲۳- CW VI, p. 174.
۲۴- K. Marx, Capital, I, pp. 272-3.
۲۵- Ibid., I, pp. 279-80, 165.
۲۶- Ibid., III, p. 969.
۲۷- K. Marx, Grundrisse, p. 414.
۲۸- K. Marx, Theories of Surplus-Value (3 vols, Moscow, 1963-72), II, p.29.
۲۹- K. Marx, Capital, I, p. 739.
۳۰- CW VI, p. 487.
۳۱- H. Grossmann, “Marx Classical Political Economy and the Problem of Dynamics”, II, Capital and Class, 3 (1977), p. 67.
۳۲- K. Marx, Capital, III, p. 319.
۳۳- Ibid., III, pp. 339, 345, 347, 358.
۳۴- Ibid., III, p. 358.
۳۵- K. Marx, A Contribution to the Critique of Political Economy (London, 1971), p.21.
۳۶- CW XXIV, p. 269.
۳۷- CW VI, p. 482.
۳۸- K. Marx, Capital, I, p. 929.
۳۹- CW XI, p. 103.
۴۰- CW VI; pp. 482, 496.
۴۱- CW XXIV, p. 269.
۴۲- CW V, p. 7.
۴۳- CW V, p. 59.
۴۴- K. Marx, Capital, I, p. 166 (emphasis added).
۴۵- CW XX, p. 146.
۴۶- CW V, p. 4.
۴۷- CW III, pp. 162, 168.
۴۸- CW VI, p. 505.
۴۹- CW XXII, pp. 334, 486.
۵۰- CW XI, pp. 185.6.
۵۱- CW XXIV, p. 94.
۵۲- CW XXIV, p. 87.
۵۳- K. Marx, Contribution, p. 22.
* * *
آن چه خواندید بخشی از کتاب “Social Theory a Historical Introduction” («درآمدی تاریخی بر نظریهی اجتماعی») اثر Alex Callinicos بود، که توسط موسسهی انتشارات «آگاه»، پاییز ۱۳۸۵، تهران، منتشر شده است.