«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریک هابسبام – برگردان: محمد رضا آذر، لیلا حسین زاده –
مبنای عینی اومانیسم مارکس، و همچنین مبنای عینی تئوری تکامل اجتماعی و اقتصادی، تحلیل او از انسان به عنوان حیوانی اجتماعی است. انسان- یا به بیان بهتر نوع بشر- کار میکند، یعنی وجود خود را در اعمال روزانه، تنفس، جستوجوی غذا، سرپناه، عشق و غیره خلق و بازتولید میکند. انسانها این کار را با عمل کردن بر روی طبیعت انجام میدهند، یعنی با استخراج از طبیعت ( و نهایتا تغییر آگاهانهی طبیعت) برای تحقق این هدف. این کنش و واکنش بین انسان و طبیعت، به معنای تکامل اجتماعی است و این تکامل را تولید میکند. استخراج از طبیعت، یا تعیین نوع استفاده جزیی از طبیعت (که بدن خود فرد را هم شامل میشود) را میتوان به عنوان تصاحب (appropriation) فهم کرد و در گفتار رایج این گونه فهم میشود که این تصاحب بدین ترتیب در اصل صرفا جنبهای از کار است. این مضمون در مفهوم مالکیت (که مطلقا همان چیزی نیست که به معنای اخص تاریخی، مالکیت خصوصی باشد) بیان شده است.
مارکس در آغاز میگوید: «رابطهی کارگر با شرایط عینی کارش نوعی برخورداری (ownership) [یا مالکیت] و نیز وحدت طبیعی کار با پیش نیازهای مادی اش (sachliche) است». انسانی که به عنوان حیوانی اجتماعی در نظر گرفته شده، هم-عملگری و نیز تقسیم اجتماعی کار (یعنی تخصصی شدن کارکردها) (function) را گسترش میدهد و نه تنها از طریق تولید مازاد، فراتر از آن چه برای حفظ فرد و اجتماع مورد نیاز است را ممکن میسازد (و امکانهای بیشتری از آن را افزایش میدهد)، بلکه او خود بخشی از چنین فرایندی است. وجود مازاد و تقسیم اجتماعی کار، مبادله را امکانپذیر میکنند. با این وجود، در ابتدا هم تولید و هم مبادله صرفا مصرف را موضوع خود قرار داداند – که این جا به معنای ابقای تولیدکننده و اجتماع اوست. اینها آجرهای تحلیلی اصلیای هستند که از طریقشان تئوری مارکس ساخته میشود، و همگی در حقیقت بسط یا استنباط هایی از مفهوم اصلی بشر به عنوان یک حیوان اجتماعی است که گونه خاصی را شکل میدهد.
البته میتوان پیشرفت انسان در رهایی رو به گسترش از طبیعت و کنترل فزایندهاش بر طبیعت را به خوبی مشاهده کرد. این رهایی – که به معنای رهایی از وضعیتی است که زمانی که انسانهای ابتدایی آغاز به زندگی کردند، مفروض بوده است؛ همچنین به معنای رهایی از روابط بنیادی و خود به خودی (یا آن گونه که مارکس میگوید naturwüchsig = رشد طبیعی) است که از فرایند تکامل حیوانات به گروههای انسانی ایجاد میشود- نه تنها بر نیروهای تولیدی، بلکه بر روابط تولیدی هم اثر میگذارد. و این پروسه همراه با جنبهی دومی است که به فرمها (formen) مربوط است. از یک سو، روابطی که انسانها بدان به عنوان نتیجهی تخصصی شدن کار وارد میشوند – و به ویژه مبادله کالایی- به تدریج تصریح میگردند و پیچیده و مصنوعی میشوند، تا زمانی که اختراع پول، مبنایی را برای شیوههایی فراهم میآورد (شامل انباشت سرمایه) که قبلا قابل تصور نبود. […] از سوی دیگر، روابط دوگانهی کار- مالکیت به تدریج با حرکت انسان از naturwüchsig یا ارتباط ابتدایی خود به خودی با طبیعت، از هم گسسته میگردد. این رابطه، فرم یک «جدایی تدریجی کار آزاد از شرایط عینی تحقق آن – یعنی از ابزار کار (Arbeitsmittel) و مواد کار…- و بدین ترتیب جدایی کار از زمین به مثابهی آزمایشگاهی طبیعیاش» را میگیرد. تصریح نهایی آن تحت شرایط سرمایهداری به دست میآید، زمانی که کارگر صرفا به یک نیروی کار تقلیل مییابد، و بر عکس، ما میتوانیم اضافه کنیم، مالکیت به کنترلی بر ابزار تولید تقلیل مییابد که تماما از کار جدا شده است. در عین حال در فرایند تولید، جدایی تامی وجود دارد – بین عرصهی مصرف (که رابطهی مستقیمی با تولید ندارد) و مبادله و انباشت (که ابژهی مستقیم تولید است). این فرایندی است که مارکس تلاش میکند در گوناگونیهای ممکناش به تحلیل آن بپردازد. گرچه صورتبندیهای اقتصادی – اجتماعی ویژه، که فازهای مشخصی از این تکامل را بیان میکنند، بسیار نسبی هستند، این کل فرایند است که وجب به وجب قارهها و قرنها را در بر میگیرد؛ و همین مساله است که ذهن مارکس را به خود مشغول داشته است. بنابراین، چهارچوب او تنها در وسیعترین معنا زمانی است، و اجازه دهید بگوییم مسایل انتقال از فازی به فاز دیگر، نگرانی اولیه و اصلی او نیستند، به جز تا آن جا که آنها نوری بر تحول طولانی مدت بیاندازند.
اما به طور همزمان این فرایند رهایی انسان از شرایط تولید طبیعی اولیهی خویش، نوعی فردی سازی است. «انسان صرفا از طریق تاریخ، فردی سازی (vereinzelt sich) میشود. او اصالتا به عنوان یک هستی ژنریک، هستی قبیلهای و حیوانی گلهای پدیدار میشود… مبادله، خود عاملی اصلی برای این فردی سازی است. مبادله، حیوان گلهای بودن را زائد و غیر ضروری میکند و آن را منحل میسازد.»(ص ۹۶) این مبادله، اتوماتیکوار متضمن تحولی در روابط فرد با آن چیزی است که در اصل اجتماعی بود و او در آن شرایط دست به عمل میزد. اجتماع قبلی، در افراطیترین نوع سرمایهداری، به مکانیسم اجتماعی نا-انسانی مستحیل شده است که، در حالی که عملا فردی سازی را ممکن میسازد، بیرون از فرد قرار دارد و با او در تخاصم است. و با این حال این فرایند یکی از امکانهای عظیم برای انسان است. همانطور که مارکس در متنی سرشار از امید و شکوه و جلال توصیف میکند(ص ۸۴-۸۵):
«ادراک باستانی، که در آن انسان همیشه (گرچه بنا بر تعریفی محدود از امور ملی، مذهبی یا سیاسی) به عنوان هدف تولید ظاهر میشود، بسیار با شکوهتر از جهان مدرن به نظر میرسد که در آن تولید، هدف انسان و ثروت، هدف تولید است. در واقع زمانی که فرم تنگ نظرانهی بورژوایی کنار گذاشته میشود، ثروت چیست اگر نه جهانشمولی نیازها، ظرفیتها، لذات، قدرتهای تولیدی و غیرهی متعلق به فرد که در تبادل جهانی تولید میشود؟ ثروت چیست اگر توسعهی کامل کنترل بشریت بر نیروهای طبیعت (نیروهای متعلق به طبیعت خود و نیز نیروهای «طبیعت») نباشد؟ اگر به معنای تکامل ناب منش خلاق او نباشد، پس به چه معناست؟ تکاملی که هیچ پیش شرطی به جز تکامل تاریخی مقدم بر خود (که تمامیت این تکامل را هدفی فینفسه میسازد) ندارد. یعنی تکامل کل قدرتهای انسان به گونهای که، با هیچ معیار از پیش ساختهای اندازهگیری نمیشود؟ اگر وضعیتی نیست که در آن انسان خودش را در فرمی معین بازتولید کند، بلکه خود را در تمامیت خودش تولید میکند، پس ثروت چیست؟ کجا را میتوان یافت که انسان برای باقی ماندن چیزی که از طریق گذشته شکل گرفته (و در عین حال در حرکتی تام و تمام برای شدن است) دست به جستوجو نمیزند؟ در اقتصاد سیاسی بورژوایی – و در دورهی تولیدی که با آن مطابق است- این بسط کامل از آن چه درون انسان قرار دارد به عنوان بیگانگی (alienation) و نابودی تمام اهداف یک جانبه و باثباتی که قربانی هدف فینفسه برای یک اجبار تماما بیرونی هستند، ظاهر میشود.»
حتی در این فرم به ظاهر متضاد و با بیشترین میزان ناانسانی سازی، تحقق ایدهآل اومانیستی گسترش فرد آزاد، نزدیکتر از آن چیزی است که در کل فازهای قبلی تاریخ امکانپذیر بوده است. تنها کافی است از آن چه مارکس، در عبارتی موجز، مرحلهی پیشا-تاریخ جامعهی انسانی مینامد (عصر جوامع طبقاتی که سرمایهداری آخرین دورهی آن است) به سمت دورهای که انسان در کنترل سرنوشت خودش است (عصر کمونیسم) گذر کند.
* * *
این متن بخش کوتاهی از مقدمهای است که اریک هابسبام بر کتاب «صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری» نگاشته است.
برگرفته از: «انسان شناسی و فرهنگ»