«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
كاماچو – مترجم: هدايت مهربان –
يادداشتهاى زندان – جنبش سنديكايى اسپانيا و كميسيونهاى كارگرى
پيش درآمد: انتشار”نوشتههاى زندان” به زبان Ebro، به مقدمهى كوتاهى در مورد چگونگى و علت اين “سخنرانىها” نياز دارد. در مارس ۱۹۶۷ زندانيان سياسى زندان كارابانچل Carabanchel، بااينكه گرايشات گوناگونى داشتند، از من خواستند كه نظرات خود را نسبت به جنبش سنديكايى كارگرى به طور عام، و”كميسيونهاى كارگرى” به طور خاص تشريح كنم. در آن شرايط به انجام اين كار فكر مىكردم، چرا كه كاملاً روشن بود كه كمك به آموزش مبارزان يك جنبش سنديكايى_كارگرى جديد كه در نتيجه فعاليت مبارزاتى روزانه، از نظر تئوريك كمبودهايى جدى داشتند، ضرورتى مبرم دارد. هر سخنرانى با يك بحث و گفتگو توأم بود. از اين گذشته، در تمام زندانهايى كه من بودم (سوريا Soria، سگوى Segovie و كارابانچل) در سمينارها شركت مىكردم و فرصت آنرا يافتم كه صدها بار در باره جنبش سنديكايى -كارگرى و اصول آن و نيز در باره “كميسيونهاى كارگرى” صحبت كنم. آنهايى كه گذرشان به اين زندانها افتاده است، خود گواه آن بودهاند. ضرورتى ندارد تاكيد كنم كه همه كسانىكه در اين گفتگوها يا محفلهاى مطالعاتى شركت داشتهاند، هر يك به نحوى در روشن كردن يا تعميق اين مفاهيم سهمى ادا كردهاند. عده زيادى از من خواستهاند كه سخنرانىهاى مربوط به “تاريخ جنبش كارگرى اسپانيا” را (من فقط بخشى از آن، يعنى حدود دويست صفحه را نوشته و از ۱۹۷۲ در پى انتشار آن بودهام) منتشر كنم. ليكن كارلوس سائانز سانتاماريا Carlos Saenz Santamaria، كه متن را تايپ كرده بود، از چنين عنوانى ناراضى بود و اين فكر را در من به وجود آورد كه عنوان “نوشتههاى زندان” را براى آن انتخاب كنم. در دو سال اخير، خوآن ماركوس مونيز زاپيكو، معروف به “خوآنين” _ رفيقى از محاكمات ۱۰۰۱ – سخنرانى ديگرى كرده است كه دنباله اين بحث را تشكيل مىدهد و مىبايد منتشر شود.
اگر اين نوشته كوتاه، بتواند مفيد واقع شود، بخشى از آنرا در واقع بايد مديون كسانى دانست كه نامشان را ذكر كردم.
مادريد، سیزدهم دسامبر ۱۹۷۵
- * * *
مقدمه: سنديكاليسم طبقهی كارگر و جنبش سنديكايى كارگران
هدف اصلى اين نوشته كوتاه، تعريف خطوط عمده هدايتگر و اصول بنيادى جنبش سنديكايى كارگرى است. ليكن سخن از جنبش سنديكايىاى است كه در تاريخى مشخص و در پراتيك اجتماعى معينى جاى دارد. همچنين لازم است كه به ريشههاى آن در تاريخ جنبش كارگرى ما اشاره شود. از اين رو، براى اينكه در چهارچوب موضوع مورد بحث سخن گوييم، بايد به سرعت از كنار حوادث تاريخى كه آنها همه در كتابهاى متعدد مورد بررسى قرار گرفته است، به طور گذرا رد شده و بنا را بر ايجاز نهيم. به همين دليل، ازاينكه پارهاى از موضوعات به تفصيل مورد بحث قرار نگرفته و يا فاقد وضوح و روشنى لازم است، پوزش مىخواهيم. باشد كه تكتك افراد بنا به ابتكار خود، تكلمههاى مقتضى را برآن بيافزايند.
در تعريف يك طبقهی اجتماعى، بايد دو عنصر اساسى، يعنى نقش و جايگاه آنرا در توليد و روابط توليدى در نظر گرفت. هر طبقهی اجتماعى، از مجموعهاى از انسانهايى تشكيل شده است كه نقش مشابهى را در توليد ايفاء مىكنند و در رابطه با ديگر انسانها، در شرايط واحدى قرار دارند. اين تعريف ناظر بر نحوه تفكر سياسى، ايدئولوژيك يا مذهبى انسانها نيست و آگاهى يا عدم آگاهى آنان را در تعلق به اين يا آن طبقه اجتماعى در برنمىگيرد. بديهى است كه عناصر سياسى، ايدئولوژيك يا مذهبى، اهميت بسيار زيادى دارند، ولى اصولاً اين عناصر، نمىتوانند طبيعت طبقات را كه جامعه به آنها تقسيم گرديده است، تغيير دهند. اين به آن معنا نيست كه مىتوان به آنها كم بها داد، و همانگونه كه بعداً خواهيم ديد و با توجه به اهميتى كه دارند، بايد به عقايد سياسى، ايدئولوژيك يا مذهبى متفاوت موجود در بطن جنبش كارگرى احترام گذاشت.
از نقطه نظر طبقاتى، اساساً كسى را مىتوان كارگر ناميد كه به دليل محروم بودن از وسيلهی توليدى نسبتاً مهم، ناگزير مىشود كه نيروى كار خود را – چه يدى و چه فكرى- در مقابل دستمزد، به سرمايهدار بفروشد. ازاينرو، بين دو طبقهی اصلى جامعه، يعنى صاحبان وسايل توليد و مزدبگيران، يك ستيز و مبارزه دايمى جريان داشته و تضادها تا آنجاكه منافع آنان با هم در تعارض قرار مىگيرند، غير قابل آشتى هستند. به عبارت دقيقتر، مىخواهيم در اينجا اصولى را تعريف كنيم كه در تاريخ جنبش كارگرى كشور ما، به مثابه اصول بنيادى سازماندهى، وحدت و دفاع از منافع طبقه كارگر و بخش عظيم جامعه در برابر منافع طبقهی سرمايهدار، استنتاج شده است.
اساس قدرت طبقهی كارگر در نقش تعيين كنندهاى است كه در توليد ايفاء مىكند، مبارزهی طبقهی كارگر وقتى مىتواند موثر واقع شود كه بتواند اكثريت بزرگى از كارگران را وارد ميدان كند نه فقط اقليت كوچكى كه خود را فعالترين، آگاهترين و رزمندهترين كارگران تلقى مىكنند. اين عمل تودهاى با توجه به اينكه مزدبگيران در مجموع، توسط سرمايهداران استثمار مىشوند، علىرغم اعتقادات مختلف تودههاى كارگر امكانپذير است، زيرا كارگران وحدت منافع دارند و اتحاد آنان براى دفاع از خواستههاى طبقاتىشان، هم ممكن و هم ضرورى است.
جنبش كارگرى فقط در جنبش سنديكايى خلاصه نمىشود، بلكه احزاب كارگرى، انجمنهاى هميارى، و حتى مجامع ورزشى كارگران را نيز دربرمىگيرد. ليكن در اينجا ما اساساً از جنبش سنديكايى كارگران سخن خواهيم گفت. به همين ترتيب، جنبش سنديكايى را از سنديكاليسم متمايز خواهيم ساخت. سنديكاليسم مستلزم درك معينى از جامعه و دولت است. سنديكاليسم در تحليل نهايى عبارت از يك تئورى سياسى منسجمى است كه با وجود اتكا بر سنديكاها و نقشى كه در طول تاريخ ايفا مىكند، مفهوم بسيار محدود و تنگنظرانهاى از جنبش سنديكايى كارگرى -كه اساساً تودهاى، وحدتگرا، طبقاتى، دموكراتيك و مستقل است- ارايه مىدهد. ما ريشهها و اصول بنيادى جنبش سنديكايى را مورد بررسى قرار خواهيم داد.
ريشههاى جنبش سنديكايى كارگرى – پيشينههاى تاريخى جنبش كارگرى
جنبش سنديكايى كارگرى در كشور ما نيز به همان شيوهاى كه در تمامى اروپا پا به عرصه گذاشته بود، با يك خصلت اساساً دفاعى و به منظور كسب بهبود شرايط زندگى طبقهی كارگر زاده شد و در ابتدا اساساً به مسايل دستمزد، شرايط كار محدود كردن شرايط شرمآور كار زنان مىپرداخت و سپس در گام بعدى خواستار پايان دادن به شرايط شرمآور كار زنان و كودكان شد. ليكن جنبش كارگرى در كشور ما، به دليل ويژهگىهاى “غير نمونهوار” توسعهی سرمايهدارى در اسپانيا، در مقايسه با اروپا، با تاخير پا به عرصه گذارد و خطوط خاص خود را داشت.
از مبارزات كارگران در دورهی قبل از قرن نوزدهم، مىتوان به مثابه پيشينههاى تاريخى مبارزات كارگرى نام برد. در اين دوره، مبارزات تودهاى وسعت زيادى داشت كه به عنوان نمونههاى برجسته مىتوان از شورشهاى كارگاههاى كوردوئه، انجمنهاى نيكوكارى گاليسى، كمونهاى كاستيل و يا دروگران كاتالانى ياد كرد. تقريباً در تمامى اين موارد كارگران كارگاهها نقش اسلاف پرولتارياى آينده را بر عهده داشتند. با اين وجود، آنان به اندازهی كافى داراى آگاهى لازم براى عمل مستقل به مثابه يك طبقه و يك نيروى سازمانيافته نبودند و در مجموع آنها در حد يك عنصر فرعى طبقات ديگر و يا لايههاى جامعه فئودالى ظاهر مىشدند.
پيدايش صنعت در اسپانيا، و فرآيند پديدار شدن طبقهی كارگر صنعتى و نقش پراتيك اجتماعى دولت بود كه ضرورت يك جنبش كارگرى طبقاتى سازمانيافته و با هدفهاى خودويژه را در دستور كار قرار داد.
در شيوه توليد فئودالى، صنعتگران يا شاگردان اصناف، مانند تمامى افراد جامعهی فئودالى، نسبت به قوانينى كه بيانگر علمى “توسعهی جامعه” است آگاهى ندارند. در جامعهی فئودالى، سخن از اين “ضرورت تاريخى” كه آفرينندگان تئورى علمى جنبش كارگرى، يعنى ماركس و انگلس، بعداً از آن سخن راندند، در ميان نبود. در آغاز قرن نوزدهم، وضعيت اجتماعى و اقتصادى اسپانيا در مقايسه با ديگر كشورهاى اروپا، عقبماندگى زيادى را نشان مىداد. پارهاى از مسايلى كه قدمت آن به قرون وسطى برمىگشت، هنوز كاملاً حل نشده بود. مشكلاتى كه از قرون وسطى باقى مانده بودند، همراه با مسايل نوين، مدتها به حيات خود ادامه دادند. ما در تاريخ تكامل خود، انقلاب بورژوايى از نوع فرانسه را براى پايان دادن به موانع قرون وسطايى، از سر نگذراندهايم. برعكس، تفتيش عقايد و استبداد سياسى بر تاريخ ما حاكم بوده است. هر چند كه در ديگر كشورهاى اروپايى، فرآيند شكلگيرى جامعهی سرمايهدارى، عميقاً رو به توسعه بود، اقتصاد اسپانياى دهههاى سوم و چهارم قرن نوزدهم، به طور كلى، مجموعه مختصاتى داشت كه مىتوان آن را اقتصاد عقبمانده تعريف كرد، و در آن هنوز مكانيسمهاى واقعى فرآيند غصب و تراكم ويژهی صنعتى شدن سرمايهدارى، نمايان نبود. در مجموع، قبل از قرن نوزدهم، صنعت خيلى محدودى وجود داشت، هر چند كه دولت به دلايل نظامى، چند كارگاه ذوب فلز تاسيس كرده بود و تعدادى كارخانه اسلحهسازى و مهمات در نقاط مختلف كشور وجود داشت، ولى درنخستين دهههاى قرن بيستم بود كه مواردى مهم از توسعهی صنعتى پديدار گرديد، كه عمدتاً در مراكز اقمارى شمال و كاتالانى، تمركز يافته بود. بر پايه نخستين صنايع مدرن بود كه شرايط بنيادى يعنى تمركز و همگونى، به تدريج فراهم گرديد و در طى يك فرآيند پيچيده و بطئى، تولد جنبش كارگرى سازمانيافته را، امكانپذير ساخت.
ظهور اشكال اوليه تشكلهاى كارگرى
اشكال سازمانى جنبش كارگرى، سه مرحلهی بنيادى از توسعه را طى كرده است؛ نخستين شكل آن، انجمنهاى هميارى يا مونتهپيوس، دوم كميسيونهاى طبقهی كارگر و سوم انجمنهاى مقاومت و سنديكاهاى طبقاتى بود. در اين تشكلها، كارگران به خاطر همان هدفهايى متشكل مىشدند كه در ديگر كشورها نيز موجب تشكل كارگران مىشود. اين تشكلها از تمايلات خودانگيخته و از فورىترين منافع آنان دفاع مىكند و ناظر بر لغو يا دستكم كاهش رقابت در بين كسانى است كه در مقابل كارفرمايان، مالك چيزى جز نيروى كار خود نيستند. به عبارتى ديگر، هدف فورى آنان، خواستههايى روزمره، و عليه سوء استفادههاى كارفرمايان بود، و مىتوان آن را چنين خلاصه كرد؛ افزايش دستمزدها، محدود كردن روزكار، سالم سازى محل كار و غيره.
جوتكلار، در اين زمينه چنين خاطر نشان مىسازد: “شكل ظهور دستيابى به آگاهى كارگرى در اسپانيا، تفاوتى اساسى با اكثر كشورهاى اروپايى ندارد. ليكن از نظر عوامل پايهاى در تمايزات ساختارى، واجد تفاوتهايى است؛ در سرتاسر اسپانيا، فرآيند تحول صنعتى در مقايسه با ديگر كشورهاى غرب، شتاب و عمق كمترى داشت، و چندان بنيادى (راديكال) نبود. اسپانيا پديدههايى مثل تمركز شهرى، تغيير واقعيتهاى فرهنگى، اشكال آموزشى، اطلاعاتى، افكار عمومى و غيره را هرگز تجربه نكرد. اين پديدهها در اسپانيا بر خلاف ديگر كشورهاى غربى از چندان اهميتى برخوردار نبود. آنها در طول يك قرن، انقلاب صنعتى را متحقق ساخته و راه را براى اشكال بزرگ سرمايهدارى هموار كرده بودند. گويى تمايزات و دشوارىهاى حاكم بر اسپانيا، همانگونه كه بر تكوين غير نمونهوار و متمايز بورژواهاى اسپانيا اثر گذاشت، مىبايست تاثير قابل ملاحظهاى نيز بر تعريف كامل و متمايز جنبش كارگرى ملى بر جا مىنهاد”.
در كنار اين بورژوازى صنعتى در حال تولد ضعيف و ترسو كه عطش تحصيل سود و به دست آوردن جايگاههاى محكم زمينداران بزرگ را كه بر نهادهاى استبدادى، سياسى و مذهبى مسلط بودند، طبقهی كارگر شهر و روستا، كه در شرايط غير انسانى به سر مىبرد، به مخالفت برمىخاست. نسبت به جمعيت فعال در سال ۱۸۶۴، دادههاى گويايى در اختيار داريم؛ از مجموع ۳۴۰۰۰۰۰ كارگر، ۲۶۰۰۰۰ كارگران معدن، ۱۵۰۰۰۰ كارگران صنعت، ۶۰۰۰۰۰ پيشهور و ۲۳۹۰۰۰۰ كشاورز، دهقانان فقير و كارگران ارضى بودند. رقم اندك كارگران صنعتى و نقش مسلط واقعيتهاى ارضى را بايد از ويژهگىهاى جنبش كارگرى اسپانيا به حساب آورد. در سال ۱۸۴۰، در بدترين شرايط، طبقهی كارگر نخستين گامهاى خود را برمىدارد و نخستين مجامع كمك متقابل يا مونتهپيوس را به وجود مىآورد.
کمیسيونهاى كارگرى
مرحلهاى كه ما از آن به عنوان دومين مرحلهی جنبش كارگرى سازمانيافته، يعنى”كميسيونهاى طبقه كارگر” نام برديم، در اواسط قرن نوزدهم جاى مىگيرد. تصادفى نيست كه سال ۱۸۵۰ سال تعيين كنندهاى در شكلگيرى جامعه سرمايهدارى اسپانيا به شمار مىرود و مىتوان از ورود وسيع سرمايههاى خارجى به عنوان يكى از عوامل نام برد. در اواسط قرن، تبديل مونتهپيوسها به انجمنهاى مقاومت و سنديكاهاى طبقه، برجستگى و وضوح پيدا مىكند، و ما به مرحلهی سوم پاى گذاشتيم. در فاصلهی زمانى معينى “كميسيونهاى طبقه كارگر” به ويژه در كاتالانى كه در آنجا كميسيونها غيرقانونى هستند ولى تحمل مىشوند، كارگران را بسيج كرده و در داخل و خارج در چهارچوب قانونى، به مبارزه مىپرداختند. اين كميسيونها نماينده بخشهاى مختلف كارگران كاتالان بودند اين كميسيونها توانستند ۳۰۰۰۰ امضاء جمع كرده و آن را به مادريد يعنى اسپارتروس Sparteros بردند و به اين طريق نخستين اعتصاب عمومى در بارسلون در سال ۱۸۵۵ به تصويب رسيد. شعارهاى “تجمع يا مرگ!” و “زنده باد تجمع آزاد!” كه به پلاكاردهاى آنان نقش بسته بود، يا در تظاهرات بر زبان رانده مىشد، هدفهاى طبقهی كارگر را در اين دوره به روشنى منعكس مىكرد. بديهى است كه در اينجا ما نه فقط با نمود درجهی بالاترى از آگاهى طبقهی كارگر، بلكه با درجهی عالىترى از تشكل نيز مواجه مىباشيم. همانگونه كه مارتىبند و ويسنويوس خاطرنشان ساختهاند، عاملى كه نخستين اعتصاب عمومى كاتالانى و همچنين اسپانيا را ميسر ساخت، عبارت بود از: واقعيت سازمانگرى كميسيونها كه در پايان دورهاى از بلوغ و دستيابى به حق شهروندى در تاريخ معاصر به دست آمده بود را به نمايش مىگذاشت. بنا به نوشتهی جولتگار، در گذشته كميسيونى از كارگران نخكار وجود داشت كه دستور تحريم حرفههاى اتوماتيك را داد، در بين رهبران اين كميسيون به چهرهاى نظير خوزه بارسلو برمىخوريم. او تيرباران شد و بهاى تعهد خود به طبقهی خويش را با جان خود پرداخت.
واقعيت اين كميسيونها امرى بسيار روشن است. ويسن ويوس آن را چنين تحليل مىكند: “از آن جايىكه مجمعها توسط حكومت ممنوع شده بود، پس نمايندگان، مظهر چه چيزى بودند؟ در مورد حرفههاى اتوماتيك، آنها نمايندهی طبقهی كارگر نخكار بودند اما در طى اعتصاب عمومى سال ۱۹۵۵ هنگام تشكيل “كميسيونهاى طبقهی كارگر” بديهى است كه آنها نماينده بخشهاى مختلف كارگران كاتالان بودند. هر چند كه جاى تجربههاى به حد كافى متعدد و مشخص خالى است”.
جولتگار باز مىنويسد: “نشانههايى در دست است كه به موازات اين وقايع ايجاد جنبشهاى مشابهى را درديگر مراكز صنعتى اسپانيا نشان مىدهد”، بى آنكه مرتكب اشتباه شده باشيم، مىتوانيم بگوييم كه اعتصابات اين دوره و ارگان رهبرى آن، يعنى”كميسيونهاى طبقات كارگر”، حلقهی اصلى براى گذار از مرحله كمك متقابل به سنديكاى طبقه را تشكيل مىدهد. در نتيجه اين كميسيونها نقش مهمى در چهارچوب شرايط تاريخى معين در فرآيند تشكل طبقهی كارگر اسپانيا ايفا مىكنند. و با عزيمت از اشكال تركيبى و كم و بيش دوگانهاى از كمك متقابل مآلانديشانه، و كئوپراتيسم، كميسيونها را به تدريج بر آن مىدارد كه بر نيروى خود، و ضرورت وحدت، همبستگى در دفاع از منافع خود به عنوان طبقهی استثمار شده آگاهى يابند، در حالى كه در ديگر كشورها، گذار مستقيماً از طريق كمك متقابل به سنديكاها انجام مىگيرد. فرآيند دستيابى به آگاهى، بنا به دلايلى كه در بالا گفته شد توسعهی ضعيف صنعت و فرهنگ، اهميت پيشهورى و دهقانان، تعداد اندك پرولتارياى صنعتى و ضعف تمركز آنان در اسپانيا با آن چه كه در ديگر كشورها به وقوع پيوسته بود، تمايز پيدا مىكند و حلقهی واسطى به نام “كميسيونهاى طبقهی كارگر” را به وجود مىآورد. اين كميسيونها و اعتصاب عمومى بارسلون در سال ۱۸۵۵ راه را براى شركت فعال طبقهی كارگر در مبارزات طبقاتى را مىگشايد، كه به پيروزى سنديكاهاى كارگرى به عنوان شكل سازمانى جنبش كارگرى منجر مىشود. “كميسيونهاى طبقهی كارگر” به علت شرايط تاريخى مشخص كه از نظر ملى و بينالمللى با وضعيت كنونى تفاوت بسيارى داشت، هدفهاى محدودى را در پيش روى خود گذاشته بود. كميسيونهاى كارگرى سالهاى ۵۰ با وجود ضعف عددى و ايدئولوژيك پرولتاريا، خواستههاى خود را روى تحصيل آزادى تجمع كارگرى، دستمزدها و روزهاى كار كه بتواند به كارگران امكان زنده ماندن را بدهد، متمركز مىساخت. از اين رو، اشتباه خواهد بود اگر بخواهيم اين شكل ماقبل سنديكايى”كميسيونهاى طبقهی كارگر” را با كميسيونهاى كارگرى امروز يكى بدانيم. بعداً، ما جنبههاى خودويژه و اصلى كميسيونهاى كارگرى و تفاوت آنها را با كميسيونهاى قرن نوزدهم، مورد بررسى قرار خواهيم داد.
نخستين كنگرهی كارگرى
نخستين كنگره كارگرى بعد از يك مرحله سازندگى و مشاجرات عديده در ژوئن سال ۱۸۷۰ برگزار شد. اين كنگره اساس فدراسيون منطقهاى اسپانيايى (F.R.E.) يا به عبارتى بينالملل اسپانيايى، را تشكيل داد. توسعهی صنعتى -علىرغم تاخير پنجاه ساله در مقايسه با فرانسه يا انگلستان- تولد و رشد مراكز اصلى پرولترى را در پى داشت. فرآيند درونى، اجتماعى، اقتصادى و سياسى، عامل تعيين كنندهاى در ايجاد فدراسيون منطقهاى اسپانيايى بود. تشكيل فدراسيون منطقهاى اسپانيا كه در بينالملل اول، به مجمع بينالملل كارگران (A.I.T.) پيوست، گامى تعيين كننده و تاريخى در تكامل سازماندهى طبقهی كارگر بود. تاثير عوامل خارجى و اثرات تماس نمايندگان بينالملل با جنبش كارگرى جوان اسپانيا و روابط باكونين در سال ۱۸۶۶ با هواداران سازمان مخفىاش دراسپانيا را (كه هنوز به بينالملل اول نپيوسته بود) نبايد انكار كرد. اما آنچه كه بايد گفته شود – ما بعداً به اين نكته مىپردازيم- اين استكه جنبش كارگرى اسپانيا، علىرغم عوامل خارجى، مثل آمدن فانلى و سپس لافارگ، اساساً بر پايهی ديناميسم درونى خود تكامل پيدا كرد.
اهميت آزادى سياسى
تغييراتى كه در هنگام انقلاب سال ۱۸۶۸ به وقوع پيوست مرحلهاى سرشار از فعاليت طبقات اجتماعى – به ويژه طبقهی كارگر- و نيروهاى سياسى را به دنبال داشت. هر چند كه بعد از شش سال مبارزهی مداوم، ساختهاى كُهن همچنان به حيات خود ادامه داد، هر چند كه بورژوازى از انقلاب خود صرفنظر كرده و با طبقات حاكم، اشرافيت و زمينداران همعهد گرديد، شركت فزاينده – و در پارهاى موارد، تعيين كنندهی- كارگران در تدارك و راه انداختن انقلاب سپتامبر سال ۱۸۶۸ به آنان امكان داد كه حق موجوديت قانونى تشكل خود را به دست آورند. اين پيروزى، پايهی تكامل بعدى جنبش كارگرى بود. آنچه را كه جوتگلار “فرآيند ج وى”، تونيون دولارا “شكوفايى” و آبادوسانتيلان “التهاب” ناميدهاند، يعنى آنچه كه بعد از بركنارى ايزابل دوم به وقوع پيوست، به عبارت ديگر جزء مستقيم سلطهی برخى از آزادىهاى سياسى نبود، كه تحكيم نيروهاى طبقهی كارگر و به ويژه ارتقای درجهی تشكل آن را امكانپذير ساخت. همين آزادىهاى سياسى، و از آن جمله آزادى تجمع كه در مادهی ۱۷ قانون اساسى جديد سال ۱۸۶۹ بيان گرديده بود، سكوى پرتابى را تشكيل مىداد كه به گسترش خارقالعاده جنبش كارگرى و نخستين كنگرهی كارگرى منجر گرديد. بجاست خاطرنشان سازيم كه برخى از گروههاى روشنفكرى با محافل و روزنامههاى خود، از تشكل مترقى جنبش كارگرى حمايت به عمل آوردند. ليكن پايهی اصلىاىكه رسيدن به سطح بالايى از تشكل طبقهی كارگر را در طى اين دوره ممكن نمود، فرآيند طولانى و گاه خونين مبارزات در حوزهی قانونى و به ويژه فراقانونى كارگران بعد از دورهی كمكهاى متقابل و در گذار به كميسيونها و تا تشكيل فدراسيون گوسارت بود.
انشعاب در جنبش كارگرى اسپانيا
نخستين كنگرهی كارگرى از اهميت فوقالعادهاى برخوردار بود. اصول تشكيلاتى كه در اين كنگره به تصويب رسيد، تقريباً چندين دهه، بدون تغيير اساسى همچنان به قوت خود باقى ماندند. معهذا براى اين كه ازموضوع مورد مطالعه دور نيفتيم، خود را به بررسى يكى از پر مجادلهترين مسايل در كنگره محدود خواهيم ساخت و به دنبال آن، يكى از علل بنيادى تقسيم جنبش كارگرى را نشان خواهيم داد. كنگره، بحث شديدى در مورد موضعى كه فدراسيون منطقهاى اسپانيا بايد در رابطه با سياست اتخاذ نمايد، به عمل آورد. به گفتهی آبادو سانتيلان، قطعنامهاى كه ارايه و به تصويب رسيد، ترجمهی كلمه به كلمهی همان چيزى بود كه كنگرهی طرفداران باكونين در شودوفون چندى پيش تصويب كرده بودند. اين قطعنامه طبق مصوبات “اتحاد” باكونينى، پرهيز سياسى را توصيه مىكرد و در آن، هر گونه عمل سياسى كه هدف فورى و مستقيم آن پيروزى آرمان كارگران بر سرمايه نباشد، شديداً نفى شده بود. در آن آمده بود: “دولت بايد ناپديد شود” و اضافه شده بود: “كنگره به همهی بخشهاى مجمع بينالمللى كارگران توصيه مىكند كه از هر گونه همكارى كه هدفش تحول اجتماعى از طريق اصلاحات سياسى ملى است، اجتناب ورزد و از آنها دعوت مىكرد كه همهی فعاليت خود را در جهت تشكيل فدراسيونهاى شغلى، يعنى تنها ضامن موفقيت انقلاب اجتماعى به كار اندازند”. در قطعنامه ديگرى دربارهی عضويت در مجمع بينالمللى كارگران گفته شده بود: “كنگرهی منطقهاى كارگران ضمن سلام و تهنيت صميمانه به كنگرهی عمومى، به عنوان نمايندهی همهی بخشهاى كارگرى جهان با كليهی مقررات و مصوبات عمومى و تصميمات كنگرهی جهانى مجمع بينالملل كارگران توافق دارد و عضويت خود را در آن اعلام مىدارد”.
درجهی آشفتگى و تناقض وقتى روشن مىشود كه در نظر گيريم دومين كنگرهی مجمع بينالمللى كارگران بيانيهاى را پذيرفت كه در آن قيد شده بود: ۱- آزادى اجتماعى كارگران، از آزادى سياسى آنان جدايىناپذير است، ۲- استقرار آزادىهاى سياسى، اقدامى است كه ضرورت مطلق دارد. چگونه ممكن بود كه هم مقررات و تصميمات مجمع بينالمللى كارگران را پذيرفت و هم به قطعنامهی كنگرهی هوادارن باكونين در شودوفن صحه گذاشت كه عزيمتگاهش پيش فرضهاى متضاد بود؟
ما با جوتگلار همعقيده هستيم كه مىگويد: “شكل ظهور جنبش تودهاى فدراليسم در روند تعين و تعريف جنبش كارگرى اسپانيا، اهميت بزرگى دارد. مشاهده مىكنيم كه در جريان يك روند متغير، تمامى مراحل با اعتماد اوليه به عمل انقلابى طى مىشود و يك جنبش سياسى (جمهورىخواهى فدرال كه اين جنبش از اعقاب آن است) چنان در جهت مخالف گردش مىكند كه اكثريت آن از هر گونه سياست و سياستمدارگريزان است و با اين زمينهى سياسى، يك سمتگيرى آنارشيستى و كاملاً مبارزهجويانه را انتخاب مىكند”. زيگزاگ زدنها و سياستگريزى اكثريت فدراسيون منطقهاى اسپانيايى كه با تصميمات نخستين كنگرهی كارگرى بارسلون در تعارض بود، نه به دليل ترديدها و خيانتهاى بورژوازى قابل توجيه و نه از نقطه نظر طبقاتى صحيح است. تضادهاى فوق، همانگونه كه بعداً خواهيم ديد، بعد از كنگرهی مجمع بينالملل كارگران در لاهه شدت پيدا كرده و زمينهی انشعاب فدراسيون منطقهاى اسپانيايى را از آن فراهم مىساخت. فدراسيون منطقهاى اسپانيايى گرايش آشكارى به انزواجويى از نيروهاى سياسى و اجتماعى مدافع انقلاب دموكراتيك بورژوايى و آنهم دقيقاً در لحظهاى كه ارتجاع اسپانيا از كمون پاريس به وحشت افتاده بود و خود را براى روى آوردن به اقدامات خشن و بىرحمانه سركوب آماده مىكرد، از خود نشان داد. پراكندگى نيروها، كه مىتوانست بلوكى قادر به تامين پايههاى دموكراتيك ايجاد نمايد، دو سال قبل از جمهورى اول كاملاً آشكار بود. ايجاد يك جنبش كارگرى مستقل بر پايهی مواضع ايدئولوژيك طبقاتى و دست شستن از دنبالهروى يا پذيرش رهبرى بورژوازى ليبرال كاملاً درست بود. روى برتافتن از هر گونه اتحاد و هر گونه فعاليت مشترك با اين نيروها، آنهم در شرايطى كه نه از نظر ايدئولوژيك و نه از نظر تشكيلاتى چندان قوى نبودند و ارتجاع نيروهاى نيمه فئودالى ضد دموكراتيك و ضد كارگرى، فشار بسيار زيادى اعمال مىنمود، كارى نابجا و غلط بود. طبقه كارگر مىبايست از مواضع طبقاتى خود حركت كند، نقش رهبرى خود را ايفاء كند، ليكن نمىتوانست از يك افراط به تفريطى ديگر روى آورد و از موضع جمهورىخواهان فدرال به سياستگريزى كامل گذر كند. حوادث بعدى، شكست اين سياستگريزى را در لحظه استقرار جمهورى اول، يعنى در هنگامى كه ارتجاع پراكنده بود يا مىخواست مواضع خود را مستحكم كند، در هنگامى كه بورژوازى فقط از نظر تئوريك قدرت را در دست داشت و فاقد پايگاه اجتماعى بود، و كارگران، كه هسته مسئول آن با حمايت اكثريت فعال، از باكونين هوادارى مىنمود، در شرايطى قرار نداشتند كه نقش خود را به مثابه يك طبقه در انقلاب كه در سال ۱۸۶۸ آغاز گرديده بود، ايفا نمايند، نشان داد و با جمهورى اول به نقطهی اوج خود رسيد. در كشور انقلاب دموكراتيك با شكست مواجه شد؛ از يكسو به اين دليل كه بورژوازى اسپانيا از هدايت انقلاب تا دستيابى به نتايج نهايى خود در هراس بود و به اين دليل پايگاههاى قدرت مادى و اهرمهاى اصلى فرماندهى نيروهاى رژيم سابق را دست نخورده باقى گذاشت، و از سوى ديگر، رهبران طبقهی كارگر اهميت اين طبقه را در لحظهاى كه مىتوانست يك نقش تاريخى ايفا نموده و رهايى خود را به دست آورد، درك نكردند. جمهورىخواهان در سال ۱۸۷۳ نتوانستند با تكيه بر اتحاد همهى طبقاتى كه در انهدام رژيم سابق ذينفع بودند و مىتوانستند در ويران كردن پايههاى مادى قدرت اشرافيت و نهادهاى قرون وسطايى آن و دموكراتيزه كردن دولت سهمى داشته باشند، درك نمايند. فدراسيون منطقهاى اسپانيايى نيز تحت فشار افراطيون باكونينى به نوبهی خود در روشن شدن وضعيت كمكى نكرد و حكومت را از حمايت و فشار زحمتكشان محروم ساخت. و به اين ترتيب آنچه را كه مىبايست بهعنوان تاكتيك واقعاً انقلابى مطابق با مقطع تاريخى اسپانيا به كار گرفته شود، ناديده گرفت. انگلس با انتقاد از اين موضع در اكتبر سال ۱۸۷۳ نوشت: “اسپانيا از نظر صنعتى بسيار عقب است، هنوز نمىتوان از يك رهايى فورى و كامل طبقهی كارگر سخن به ميان آورد. پيش از رسيدن به آن، اسپانيا بايد از چندين مرحلهی مقدماتى توسعه بگذرد و يك سلسله از موانع را كنار بزند. ليكن اين فرصت جز با مداخلهی سياسى طبقه كارگر اسپانيا به دست نخواهد آمد”.
انشعاب انجام مىپذيرد
زوال جمهورى و بازگشت سلطنت نشان داد كه فرصت مهمى از دست رفته است. دورهی جديدى از سركوب جنبش كارگرى شروع و روىآورى به فعاليت مخفى آغاز گرديد. فدراسيون منطقهاى اسپانيايى مىبايست نتيجهگيرىهاى لازم از اين شكست را به عمل مىآورد و به درك نقش طبقهی كارگر در مبارزه براى آزادىهاى دموكراتيك و گام برداشتن به سوى از بين بردن استثمار انسان توسط انسان نايل مىآمد. ليكن اختلافات در درون مجمع بينالملل كارگران و عمدتاً بين باكونينيستها و ماركسيستها به ويژه بعد از اخراج باكونين در كنگرهی لاهه در سال ۱۸۷۲ و آشفتگىاى كه به وسيلهی فانلى به وجود آمده بود، به طرز فزايندهاى تفرقه در بين جنبش كارگرى اسپانيا را دامن مىزد. در اين زمينه، گزارش انگلس، نمايندهی مجمع بينالمللى كارگران دربارهی اسپانيا كه به شوراى عمومى بينالملل در ۳۱ اكتبر ۱۸۷۳ ارايه داد، قابل توجه است: “در اسپانيا، بينالملل به عنوان زايدهی سادهی مجمع مخفى باكونين به نام “اتحاد” بنيان گذارده شد كه مىبايست به مثابه زمينهی سربازگيرى براى آن به كار گرفته مىشد و در عين حال اهرمى بود كه اجازه مىداد تمامى جنبش پرولترى رهبرى شود، بلافاصله ملاحظه خواهيد كرد كه “اتحاد” در آن هنگام علناً گرايش به كاهش دادن بينالملل در اسپانيا به حد همان زايده بود. به دليل همين وابستگى، آموزههاى ويژه “اتحاد” نظير محو فورى دولت، هرج و مرج و ضد قدرتگرايى، امتناع از هر گونه عمل سياسى و غيره در اسپانيا به عنوان به اصطلاح “آموزههاى” بينالملل توصيه مىشد. در عين حال همهی اعضاى مهم بينالملل بلافاصله در سازمان مخفى پذيرفته مىشدند و به آنها قبولانده مىشد كه اين سيستم رهبرى مجمع عمومى توسط يك مجمع مخفى در همه جا وجود داشته و كاملاً طبيعى است. ملاقات لافارگ با اعضاى شورايى كه باكونينيست نبودند، ولى وارد “اتحاد” گرديده و اعتقاد داشتند كه اين اقدامى توطئهگرانه ولى ضرورى است و همانگونه كه پابلو ايگهزياس سيزده سال بعد نوشت: “به منظور مقاومت استوار در برابر آوار ارتجاعى و به منظور سرپا نگهداشتن بخشهاى بينالملل بوده است”، خصلت فراكسيونى سازمانى را كه باكونين رهبرى مىنمود آشكار ساخت.
پابلو ايگلهزياس مىگويد: “براى ما بينالملل و اتحاد يكى بود” و اضافه مىكند: “لافارگ در برابر اعضاى جديد شوراى فدرال اسپانيا چشماندازى را گشود كه مطلقاً تصورش را هم نمىكردند: “آنچه كه آنان به عنوان يك پيشگيرى موقت براى وضعيت اسپانيا پذيرفته بودند، بخشى از طرح بينالملل بود”. اصل مسالهاىكه از طريق به مباحثه گذاردن موضوع شركت يا عدم شركت طبقهی كارگر در سياست مطرح گرديده بود، در واقع جدال بين سوسياليسم علمى و آنارشيسم بود. و بر خلاف آنچه كه غالباً وانمود شده، اين مساله خصلت شخصى نداشت. آمدن فانلى به مادريد و بارسلون اندكى بعد از انقلاب سال ۱۸۶۸، يعنى دو سال پيش از آمدن پل لافارگ، داماد ماركس در دسامبر ۱۸۷۱، بىشك روى رهبران فدراسيون منطقهاى اسپانيايى كه بعداً مىبايست تشكيل مىشد، و همچنين سمتگيرى بعدى جنبش سنديكايى تاثير گذارد. روشن است كه آمدن فانلى و تاخير در انتشار نظرات ماركسيستها، و همانگونه كه قريباً خواهيم ديد، ناسازگارى بين برنامهی باكونين، يعنى اتحاد و دمكراسى سوسياليستى و برنامهی مجمع بينالملل كارگران نقشى را ايفاء نمود كه نبايد به آن كم بها داد. ليكن آنچه كه براى درك نفوذ باكونينيستى در ابتدا، و نفوذ پرودونى بعدها بر روى بخشهاى وسيعى از كارگران، اهميت اساسى دارد، فضاى اجتماعى و اقتصادىاى است كه اين جريانهاى فكرى در آن زاده شدند. و اهميت آنها بيش از حضور فانلى موثر بوده است. يعنى در تعداد بىشمار دهقانان قحطىزده، و تعداد زياد صنعت خُردهپا در كارگاههاى نساجى خانوادگى كاتالانى كه ناگزير شدند در برابر صنعت نوپاى جديد، خانهخراب و تعطيل شوند. در تمامى اينها بايد علل و پايههاى اقتصادى و اجتماعىاى را جستوجو كرد كه در چهارچوب رژيم موجود، عملكرد اين نفوذ را تسهيل مىكرد. با آمدن لافارگ مسايل به تدريج روشنتر گرديد و ماركسيسم شروع به رشد كرد. لافارگ خود به مسا Mesa در ترجمهی مانيفست كمونيست و فقر فلسفهی ماركس، يارى كرد. از اين لحظه به بعد بود كه با كمك ماركس”آزادى”، ارگان فدراسيون منطقهاى اسپانيايى، در راستاى سوسياليسم بينالملل حركت كرد. در طول نخستين سالهاى ۱۸۷۰، عده زيادى از مبارزين كارگرى توسط طرفداران باكونين اخراج گرديدند. كنگرهی كارگرى ساراگوزا در سال ۱۸۷۲، اين تصميم را القا كرد، ليكن از اين تاريخ به بعد، تفرقه بين باكونينيستها و ماركسيستها شروع شد. تندى مشاجرات، تحريمهاى تازهاى را عليه عدهی زيادى از مبارزين كارگرى برانگيخت. اينان نيز فدراسيون جديد مادريد را به وجود آوردند كه علىرغم امتناع شوراى فدرال فدراسيون منطقهاى اسپانيايى از به رسميت شناختن آن، فدراسيونهاى توليد، آلكالا، گراسيا (ايالتى در بارسلون) لويدا دنياDenia، سگوى، سارگوزا، پون دو ويلومارا و گروههاى مهمى از كاديكس و والسنى و عده زيادى از افراد به طور شخصى به آن پيوستند. در طى اين مدت، شوراى عمومى مجمع بينالملل كارگران فعاليت فرقهاى “اتحاد” در اسپانيا را پيشبينى كرده بود. از جمله نامهی باكونين به مورا Mora كه او را اشتباهاً در شمار هواداران حزب خود مىدانست، از شوراى فدرال فدراسيون منطقهاى اسپانيايى خواست كه دربارهی موضع خود توضيحاتى بدهد. پاسخ منطقهی اسپانيا چندان روشن نبود، به نحوى كه شوراى مجمع بينالملل كارگران تصميم گرفت به جز فدراسيون منطقهاى اسپانيايى، فدراسيون جديد مادريد را نيز به عضويت بينالملل بپذيرد و انشعاب وضوح هرچه بيشترى به خود گرفت. در كنگرهی مجمع بينالملل كارگران كه از ۲ تا ۷ سپتامبر ۱۸۷۲ در لاهه برگزار گرديد، “ضرورت يك حزب سياسى طبقهی كارگر براى فتح قدرت سياسى” از طرف اكثريت اعضا به رسميت شناخته شد. همچنين تصميم به اخراج باكونين گرفته شد. در اين كنگره، چهار نماينده از شوراى فدرال اسپانيا – لافارگ نمايندگى فدراسيون جديد مادريد را بر عهده داشت- قبل از پيوستن به كنگره “طرفداران اتحاد” باكونين در سنتايمير شديداً از تزهاى باكونينيستى دفاع كردند. به اين ترتيب، انشعاب در بينالملل جنبش كارگرى به طور قطعى انجام پذيرفت، كه بلافاصله در اسپانيا انعكاس خود را پيدا كرد.
نقش تاريخى طبقهی كارگر
در چهارچوب آنچه كه مىخواهيم مستقل از ديگر جنبههاى تاريخى بررسى كنيم، موضوع مورد مشاجرهاى وجود دارد كه در درون جنبش كارگرى در دورهی ياد شده به وقوع پيوست. قطعنامه “ضرورت ايجاد يك حزب سياسى طبقهی كارگر براى فتح قدرت سياسى” براى رسيدن به آزادى قطعى، هم درست و هم حياتى بود. ما فرصت را مغتنم شمرده و چند مسالهی اساسى در مورد نقش طبقهی كارگر در جامعه و تاريخ را مطرح مىنماييم. چرا بايد طبقهی كارگر در سطح سياسى نيز مبارزه كند؟ همان گونه كه تاريخ نشان مىدهد، به موازات توسعهی سرمايهدارى، پرولتاريا نيز افزايش پيدا مىكند، يعنى امرى كه اشكال مبارزهی طبقاتى را حادتر و متنوعتر مىنمايد. شكلى از مبارزه كه بيشتر از همهی اشكال در دسترسى تودههاى وسيع كارگر قرار دارد، همانا مبارزهی اقتصادى، يعنى مبارزه براى بهبود وضعيت مادى، شرايط كار و شرايط زيست آنها مىباشد. مبارزهی اقتصادى، اولين شكل مبارزهی پرولتاريا در تاريخ بوده و نقش بزرگى در گسترش جنبش كارگرى دارد. مبارزهی اقتصادى، آگاهى و همبستگى كارگران را ارتقا داده و در نتيجه باعث به وجود آمدن نخستين تشكلهاى طبقاتى آنان ميگردد؛ از جمله مىتوان از صندوقهاى كمك متقابل، كئوپراتيوها، كميسيونها، سنديكاهاى كارگران و غيره نام برد. در عين حال، مبارزهی اقتصادى، خصلت محدودى دارد، و شكل نازلى از مبارزهی طبقاتى است. مبارزهی اقتصادى، به ويژه در مراحل اوليهی خود، مبارزهی همهی طبقهی كارگر عليه همهی بورژوازى نبوده و هنوز شكل برخورد گروههاى كارگرى كم و بيش وسيع عليه يك يا چند سرمايهدار را دارد. اما آنچه كه به ويژه مهم است، اين است كه مبارزهی اقتصادى، بر شالودهی سرمايهدارى يعنى مالكيت خصوصى، لطمهاى وارد نمىسازد و متضمن سرنگونى قدرت دولت بورژوايى نيست. مبارزهی صنفى پرولتاريا به تنهايى استثمار را از بين نمىبرد، فقط آنرا ملايمتر و محدودتر مىكند. با افزايش و توسعهی سرمايهدارى، مبارزهی اقتصادى كارگران در كارخانههاى بزرگ و كوچك، به سوى مبارزهی مشترك همهی طبقهی كارگر عليه همهی سرمايهداران در مجموع خود، كانونى مىشود. در اينجا است كه مبارزهی طبقاتى شكل عالىترى، يعنى شكل مبارزهی سياسى به خود مىگيرد. و مبارزه، خصلت سياسى پيدا مىكند. چرا كه طبقهی سرمايهدار، طبقهی كارگر را صرفاً از نظر اقتصادى استثمار نمىكند، بلكه حاكميت سياسى خود را به واسطهی دستگاه دولتى (حكومت، دستگاه ادارى، دادگسترى، ارتش، پليس و غيره) نيز بر او اعمال مىكند. در همهی مراحل ستيز، دولت به صورت عمومى، به ويژه در مرحلهی فعلى سرمايهدارى انحصارى دولتى، براى دفاع از منافع و مواضع بورژوازى، مداخله مىكند. به همين دليل است كه مبارزهی طبقاتى، كارگران و سرمايهداران را صرفاً از نظر اقتصادى رودرروى هم قرار نمىدهد، بلكه از نظر سياسى نيز آنان را مقابل هم قرار مىدهد. از اين طريق است كه طبقهی كارگر موفق به درهم شكستن قدرت سياسى بورژوازى و استقرار قدرت كارگران خواهد گرديد، به شرط اين كه در اين مبارزه، به واسطهی تئورى علمى جنبش كارگرى، تئورى ماركسيستى، رهنمون گردد. فقط به اين طريق است كه مبارزهی سياسى، خصلت انقلابى خواهد يافت، يعنى تنها مبارزهاى كه پاسخگوى منافع كارگران خواهد بود. سومين شكل از مبارزهی طبقهی كارگر، مبارزهی ايدئولوژيك مىباشد. بورژوازى تلاش مىكند كه انديشهی كارگران را از نظر ايدئولوژيك، با وسايل تبليغاتى، اطلاعاتى و كنترل آموزش، خلع سلاح نمايد. در برابر آن، طبقهی كارگر و تشكلهاى او بايد مباحث علمى منطبق با ايدئولوژى طبقهی خود، كه در شالودهی آن سوسياليسم علمى قرار داشته و به واسطهی بنيانگذاران مجمع بينالمللى كارگران تدوين گرديده است را قرار دهد.
اشارات مختصر تاريخى در مورد جنبش سنديكايى
ما به طور خيلى گذرا، چند جنبهی تاريخى جنبش كارگرى در اسپانيا را مورد توجه قرار خواهيم داد، تا آنچه را كه تا كنون در مورد ريشههاى جنبش كارگرى كنونى گفته شده است، كاملتر ساخته باشيم، به اين منظور كه اين امر مستقيماً كمك كند كه اصول جنبش سنديكايى كارگرى ناشى از پراتيك اجتماعى مشخص طبقهی كارگرمان را فورموله كنيم. مهم است نقشى را كه با ايجاد مجمع امپرسيون در سال ۱۸۷۲ ايفا گرديده، خاطر نشان سازيم. اين مجمع در ابتدا عليه نظرات پابلو ايگلزياس و آنسلمو لورنزو به وجود آمد، كه مىترسيدند اين مجمع به يك ارگانيسم همكارى طبقات تبديل شود، و امكان داد با ماندن در حوزهی فعاليت قانونى، هنگامى كه همهی جنبش كارگرى، قربانى سركوب استقرار مجدد سلطنت بود – تا حد معينى- همبستگى و تداوم در هستهاى را كه مىبايست بعدها به حزب دموكراتيك سوسياليستى كارگرى اسپانيا (.D.S.O.E.) تبديل مىشد، تامين نمايد. اين حزب نيز به نوبهی خود به حزب سوسياليست كارگرى اسپانيا (.S.D.E.) تبديل گرديد. حزب دموكراتيك سوسياليستى كارگرى اسپانيا در سال ۱۸۷۴ پابلو ايگلزياس را به رياست مجمع فوقالذكر برگزيد و او مقررات آن را به شيوهاى مثبت تغيير داد و تا سال ۱۸۸۵ اين مسئوليت را همچنان برعهده داشت.
حزب دمكراتيك سوسياليستى كارگرى اسپانيا، كه در سال ۱۸۷۹ با همراهى پابلو ايگلزياس به عنوان دبير آن تشكيل گرديد، بيانيهاى منتشر كرد كه در آن گفته شده بود: “حزب دموكراتيك سوسياليستى كارگرى اسپانيا اعلام مىدارد كه هدف او عبارت است از: الغای طبقات، يعنى رهايى كامل كارگران، تبديل مالكيت فردى به مالكيت اجتماعى يعنى مالكيت تمامى جامعه، تصرف قدرت سياسى توسط طبقهی كارگر”. اين گام مهمى به سوى فعاليت سياسى از طرف طبقهی كارگر بود كه با قطعنامههاى بينالملل اول تطابق داشت. اين اقدام و همچنين بعداً تشكيل حزب سوسياليست كارگرى اسپانيا از نظر تاريخى يك اقدام متفوق و براى تاريخ جنبش كارگرى و براى كشور در طول بيش از پنجاه سال تعيين كننده بود. ليكن در كنار اين اقدام تاريخى، بايد از تاثير منفى ژول گد و اصول اپورتونيستى او بر روى پارهاى از رهبران حزب جوان سوسياليست نيز نام برد.
داويد روئيز استاد دانشگاه اويدو در كتاب خود تحت عنوان “جنبش كارگرى در آستورى” اين مساله را به خوبى توضيح داده است: “در سال ۱۸۸۶ نخستين شمارهی هفتهنامهی سوسياليست منتشر گرديد و در سال ۱۸۸۸ پايگاه كارگرى آن به نظر مىآمد كه در اتحاديهی عمومى كارگران(U.G.T.) سازمان يافته است، و به عنوان سازمان مقاومت در برابر سرمايه، در شكل سنديكايى آن بود و در عمل از همان ابتدا با حزب سوسياليست پيوند داشت”. در گروه بنيانگذار حزب، چهرهی پابلو ايگلزياس (۱۹۲۵-۱۸۵۱) به خاطر شور وافرش، از همه برجستهتر بود. در ابتدا از آموزشهاى لافارگ پيروى كرد، ولى بعدها به آموزشهاى گد متمايل گشت، زيرا كه آنها را “پراگماتيكتر” تلقى مىكرد. اعلام اين كه سوسياليسم در اسپانيا، از همان آغاز در راه اپورتونيسم سياسى گام برمىداشت، از همين جا برمىخيزد، و اين امر در چشم مبارزين آن به صورت يك خصلت متزلزل و با سرشتى بسيار تصادفى و مبهم مىنمود و فاقد نرمش و ظرافتى بود كه رهبرى حزب و اتحاديهی عمومى كارگران (تاسيس شده در سال ۱۸۸۸) كه به طرز نزديكى با هم مرتبط بودند، توصيه مىكرد”. در اينجا ما با ذكر تفسيرهاى داويد روئيز نمىخواهيم اهميت تاريخى بنيانگذارى حزب سوسياليست كارگرى اسپانيا يا نقشى را كه رهبران آن ايفا كردند – كه همواره دشوار و غالباً قهرمانانه بود- ناديده انگاريم. همانگونه كه گفتهايم، سالهاى سال، حزب سوسياليست تنها حزب طبقهی كارگر در اسپانيا بود. ادامهدهندگان راه بينالملل به نوبهی خود تكامل ويژهاى را از سر گذراندند كه بعدها آنان را برآن داشت كه تشكلى را بنيان گذارند كه بر اصول آناركو سنديكاليستى استوار بود. در سال ۱۹۰۷ تلفيق ايدههاى باكونين و پرودونى از يك سو و سنديكاليست فرانسه فرنان پلوتيه از سوى ديگر، به سازمانهاى جديد آناركو سنديكاليستى، شالودههاى ايدئولوژيك بخشيد. در همان سال، در بارسلون مجمع “همبستگى كارگرى” تشكيل گرديد كه حدود ۵۰ مجمع محلى كارگرى را در خود جمع كرده بود. آنان در سپتامبر ۱۹۰۸ هفتهنامهی “همبستگى” را منتشر كردند و اقدام به تشكيل كنگرهاى نمودند كه ۲۰۰ نماينده از طرف ۱۳۰ مجمع از كل كاتالانى در آن شركت داشتند. به اين ترتيب، پايگاههاى كنفدراسيون ملى كار آينده، بعد از يك سركوب موسوم به “هفتهی تراژيك” گستردهتر مىشد. در نتيجه، در سال ۱۹۱۰ كنفدراسيون منطقهاى كار كاتالانى به هنگام برپايى كنگره در سالن هنرهاى زيباى كاتالانى، از ۳۰ اكتبر تا اول نوامبر، تصميم گرفت كنفدراسيون ملى كار (C.N.T.) را بنيان گذارد. كنفدراسيون مذكور اولين كنگرهی خود را در سپتامبر ۱۹۱۱ برگزار كرد. علاوه بر شش سنديكاى كاتالانى، چهارده سنديكا از گاليس، يك سنديكا از ويتوريا Vitoria، يازده سنديكا از لوانت Luvant، ده سنديكا از جنوب و يكى از آراگون، به آن پيوستند. از مادريد نه سنديكايى در آن حضور يافت و نه سنديكايى به آن پيوست. در اين كنگره، تصميم مهم ايجاد “فدراسيونهاى صنعت” و انحلال “فدراسيونهاى حرفههاى” سابق گرفته شد.
بعد از اين اشارات كوتاه تاريخى، اكنون بايد از سنديكاهاى كاتوليكى نيز نام ببريم. هر چند كه نمىتوان از جنبش كارگرى كاتوليكى سخن به ميان آورد، ولى بايد خاطرنشان نمود كه از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم آنچه كه مىتوان آن را “گرايش كارگرى كاتوليكى” ناميد، به وجود آمد كه به ويژه بر پايه بخشنامهی پاپ لئون سيزدهم، سمتگيرى شده بود، در بين اصول اساسى انديشهی كاتالوليكى از همكارى طبقات، احترام به مالكيت خصوصى صرفهجويى و غيره، سخن زياد گفته مىشود. در سال ۱۸۶۱، پدر ونسن با عزيمت از اصول فوق و ايدههاى كنگرههاى كاتوليكى كارگرى بينالملل ليژ Liege و مالينس، به ايجاد “محافل كاتوليكى كارگرى” ابتدا در مانريسا و بعد در والنسى اقدام نمود و توانست در مه ۱۸۹۵ در مادريد يك مجمع ملى به وجود آورد كه يك شوراى ملى از كئورپراسيونهاى كاتوليك كارگرى تشكيل داد كه تقريباً همگى از وزراى پيشين، ژنرالها، ماركىها و كشيشها بودند، پدر ماكسيميليانو آربوليا در برابر عدم كارآيى محافل كاتوليكى، چندين بار، يعنى در سالهاى ۱۹۰۱، ۱۹۰۵ و ۱۹۱۴ سعى كرد سنديكاهاى كارگرى كاتوليكى به وجود آورد. در ۲۰ آوريل ۱۹۱۹ يك شوراى ملى، در مادريد برپا گرديد كه كنفدراسيون ملى سنديكاهاى كارگرى كاتوليك را بنيان گذارد، كه با وجود خصلت صرفاً هميارى خود بيشتر از ۸۰۰۰۰ عضو نتوانست در سرتاسر كشور جمع آورد. سرانجام اينكه در سال ۱۹۱۲ كشيشانِ دومينكنى، فدراسيون سنديكاهاى آزاد را تاسيس كردند كه تقريباً بر پايهی همان اصول كاتوليكى استوار بود. در سال ۱۹۱۶، در مورد ۲۲۶ سنديكا با ۲۰۰۰۰ عضو دادههاى مستند و اندكى در دست است. اين سنديكاها با خصلت پدرسالارى و سازش طبقاتى عليه اتحاديهی عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار تاسيس شده بودند. اينان را هميشه از پايگاه اجتماعى مهم محروم مىساختند و عنوان درست “زرد”، ارزش آنها را نشان مىداد. و آخر اين كه در سال ۱۹۱۱ در اوزكادى همبستگى كارگران باسك (S.T.V.) تشكيل گرديد كه رنگ و بوى ناسيوناليستى داشت و از نظر سياسى و ايدئولوژيك توسط حزب ناسيوناليست باسك كنترل مىشد.
اصول جنبش سنديكايى كارگرى
هر چند كه جنبش سنديكايى كارگرى به طور خودانگيختهاى از ضرورت دفاع از منافع كارگران زاده مىشود، اما تعميم پراتيك و مبارزات آن امكان استنتاج يك سلسله اصولى را مىدهد كه شالودهی جنبش سنديكايى مىباشد. فقط پراتيكى كه از اين اصول پيروى نمايد، مىتواند از سقوط در افراطگرايى نزديك به ماجراجويى يا اپورتونيسم رفرميستى جلوگيرى كند. ببينيم اين اصول بنيادى چيستاند؟
جنبش سنديكايى كارگرى اساساً جنبشى است بر پايهی مطالبات صنفى ، هر چند كه صرفاً به آن محدود نيست. سنديكا، بنا به انگيزهی پيدايش خود به عنوان سازمانى كارگرى كه به طور خودانگيخته در مرحلهی اوليهی مبارزه براى تامين شرايط بهتر كار به وجود آمد، نه فقط مشروع، بلكه ضرورى است. اگر طبقهی كارگر، مبارزهی روزمره براى بهبود فورى شرايط هستى را رها مىكرد، خود را از دست يازيدن به جنبشهاى وسيعتر و پر دامنهتر عليه سرمايه محروم مىساخت. در چنين زمينهاى است كه ما هر روز كار مىكنيم، در محل كار، در كارخانه، در معدن، در كارگاه و در مزارع. در چنين محلهايى است كه ما نخست زندگى مىكنيم و سپس شرايط استثمار خود را درك مىكنيم. اين تجربهی زندگى است كه روزانه ما را به سوى كسب آگاهى طبقاتى و درك رسالت تاريخى طبقه خود سوق مىدهد. تامين دفاع روزمره از منافع كارگران، تامين دفاع از امتيازات به دست آمده و تلاش براى گسترش دايمى آنها، نه فقط درست و انسانى، بلكه به منتهى درجه انقلابى است. كارگر متوسط، يعنى كارگرى كه از نظر اجتماعى و سياسى رشد كمى داشته، هدفهاى بزرگ طبقاتى – فتح قدرت و محو استثمار- را جز از طريق تجربهی خاص خود درك نمىكند. يك جنبش كارگرى جدى و مستحكم، فقط بر پايهی يك برنامهی وسيع مطالباتى است كه مىتواند به پيروزى برسد. اين جنبش با مبارزه پىگير و مداوم خود مىتواند به پيروزى دست يابد. ليكن نبايد فراموش كرد كه مبارزهی اقتصادى، به تنهايى به رهايى طبقهی كارگر و به رهايى از استثمار سرمايهدارى منجر نمىگردد. بورژوازى انحصارى وسايلى در اختيار دارد – از جمله، تورم- تا آنچه را با يك دست داده است، با دست ديگر از چنگ ما در آورد؛ يعنى آن چيزى را كه ما با مبارزه به چنگ آورده بوديم. مضافاً اين كه سرمايهدارى از رشد تكنيك و علم، براى افزايش سود خود، به شديدترين وجهى از هر ساعت و از هر دقيقه و از هر حركت بدن، استفاده مىكند و اين امر يك آهنگ جهنمى به خود مىگيرد. حتى اگر دستمزدهاى اسمى، در نتيجهی مبارزات كارگران بالا رود، باز آنها سهم هرچه ناچيزترى از آنچه خود توليد مىكنند، به دست مىآورند. در نتيجهی اين سيستمها و سيستمهاى ديگر، سرمايه توانسته است ابتدا بخش رهبرى سنديكاها و سپس پارهاى از بخشهاى طبقهی كارگر را در اطراف سياست رشد اقتصادى انحصارى خود، متحد سازد. دراين راه، سنديكاهاى كارگرى كه كاهش فعاليت خود را در چهارچوب رفاه اقتصادى و مطالباتى و در محدودهی سرمايهدارى انحصارى دولتى مىپذيرند، ضرورتاً با تعقيب اين راه، به بوروكراتيزه كردن و تبديل خود به يك ارگان ديگرى از سيستم سرمايهدارى، مىرسند.
حل اين مساله را بايد در صراحت بخشيدن به خواستههاى كمى كلاسيك – نظير افزايش دستمزدها، كاهش ساعات كار، تأمين اجتماعى، جلوتر كشيدن سن بازنشستگى و غيره- توام با يك نياز كيفى و جديد، باز جست كه بنا برآن، كارگران ديگر نمىپذيرند از كنترل و مديريت كنار گذارده شوند و به طور انفعالى در سيستم ادغام گردند. به علاوه، اين امر امكان مىدهد كه اتحاد كارگرانى كه مستقيماً با توليد مرتبط هستند، با تكنسينها و مهندسين تحقق يابد كه به طرز روز افزونى، وزنه عددى زيادى در بين كارگران پيدا مىكنند. بنا به اين دلايل، جنبش سنديكايى كارگرى، در عين حالى كه گام به گام امتيازاتى را از طبقات حاكم كسب مىكند و آنها را مجبور مىكند كه قوانينى منطبق با نيازهاى طبقهی كارگر وضع كند. بايد به روشنى به طبقهی كارگر توضيح دهد كه فقط با محو جامعهی سرمايهدارى مىتوان مشكلات اجتماعى را حل كرد. دقيقاً به همين خاطر است كه هيچ عملى، هيچ اعتصاب جزئى، هيچ ستيزى – هر چند كم اهميت- بدون برجا گذاشتن جاى پاى خود در اين خط سير، نبايد انجام گيرد. جنبش سنديكايى كارگرى، كه به طور عينى انقلابى است، وظيفه دارد تجربهی همهی اين ستيزها را جمعبندى نمايد و تلاش كند تا كارگران را قانع نمايد كه محو حاكميت اليگارشى سرمايهدارى ضرورى است و فقط سوسياليسم مىتواند مسايل آنان را به نحوى كامل حل كند. به طور خلاصه، لازم است به هر مبارزهی مطالباتى از يك چشمانداز طبقاتى نگريسته شود.
جنبش سنديكايى كارگرى بايد يك جنبش تودهاى، و به روى همه كارگران باز باشد. در بين عوامل متفاوت، نيروى اساسى طبقهی كارگر، با تعداد او در داخل جامعه و نقش تعيين كنندهاى كه او در فرآيند توليد اجتماعى ايفا مىنمايد، تعيين مىگردد. بديهى است كه دادن خصلت تودهاى به جنبش سنديكايى كارگرى، نه تنها مفهوم سنديكا، بلكه ساخت آن، كاركرد، فعاليت، و حتى سازماندهى مبارزه آن را نيز در بر مىگيرد. به اين ترتيب، جنبش سنديكايى كارگرى، بايد به شكلى طبيعى كارگران را در خود جمع كرده و طبقهی كارگر را در مقابل سرمايهداران متحد كند. با توجه به اصول منعطف در اين سازماندهى، مبارزهی كارگران بايد مستقل از مفاهيم سياسى، ايدئولوژيك و مذهبى آنان بر مبناى دموكراسى كارگرى، يعنى صفت مشخصهی اساسى جنبش سنديكايى كارگرى، بنيان گذارده شود. اين دموكراسى كارگرى ايجاب مىكند كه ارگانهاى رهبرى در مجمعهاى عمومى يا كنگرههاى كارگران تعيين شود، و اين ارگانها تحت كنترل كارگران باشد. همچنين اين كارگران و ارگانهاى منظماً انتخاب شدهی آنان است كه بايد در مورد سمت حركت، سازماندهى و مبارزه تصميم بگيرد. همهی كارگران بايد تا حد ممكن مسايلى را كه مطرح مىگردد، بشناسند و به تفصيل دربارهی آنها به بحث بپردازند تا بتوانند بعداً جوهر مساله را دريابند.
تركيب مبارزهی قانونى و مبارزهی فراقانونى با تابع ساختن همهی آنها در فعاليت تودهاى، چنين است تنها شكل پيكار در شرايط يك ديكتاتورى فاشيستى. مىتوانيم بگوييم كه با به كار گرفتن دو اصل فوقالذكر در شرايط تاريخى مشخصى كه بعد از پيروزى فاشيسم در كشور ما به وجود آمده، لازم است كه مبارزهی قانونى و مبارزهی فراقانونى را به منظور رسيدن به يك جنبش سنديكايى كارگرى به طور عينى انقلابى، تودهاى، طبقاتى، در شرايط سركوب خشن ديكتاتورى، تركيب نمود. سى سال ديكتاتورى فاشيستى اليگارشى نشان داده است كه در چنين شرايطى هيچ سازمان يا جنبش سنديكايى كارگرى تودهاى، اگر بخواهد از كوچكترين كارآيى برخوردار گردد، نمىتواند موجوديت مخفى داشته باشد. جز اينكه به وسيله پليس متلاشى شده يا براى حفظ خود، مجبور به اتخاذ اشكال بستهاى از عضوگيرى و ضوابط امنيتى شود كه درعمل او را فلج مىسازد. اين سازمان به گروههاى كوچكى تبديل خواهد شد كه قواعد پنهانكارى را به خوبى به كار مىبندد، ليكن ارتباط خود را با تودههاى كارگر از دست مىدهد. تلفيق مبارزه قانونى و فراقانونى، يعنى نرمش و ظرافت در اشكال، و استوار بودن در مورد اصول جنبش سنديكايى كارگرى، يا تركيب مبارزهی آشكار تودهها در كارخانه يا در خيابان – اين نبايد زيرزمينى باشد- و مراعات پارهاى از اقدامات امنيتى درمورد رهبران و سطوح بالاى تشكيلاتى بايد از تجربهی جنبش كارگرى بينالمللى بهره گرفته باشد. مثلاً در روسيه بعد از سال ۱۹۰۵ در سنديكاهاى زوباتفى و در هندوچين، از همه امكانات قانونى، براى گسترش جنبش كارگرى در شرايط ويژه سركوب استفاده كردند. هميشه بايد در نظر داشت كه ابزار تحميل آزادى سنديكايى و آزادىهاى سياسى در همين امر نهفته است. بايد در نظر داشت كه حق آزادى سنديكايى از طبقات حاكم گرفته مىشود. با اعتصاب كردن مىتوان حق اعتصاب به دست آورد، با گردهمآيى، حق تشكيل جلسه، و با جمع شدن، حق آزادى تجمع، همهی اين صفتهاى آزادى، فقط با عمل تودهاى است كه با تحميل آن مىتوان به آنها رسيد. فقط با فتح غير زيرزمينى در ابتدا، و گسيختگى از قانونيت فاشيستى در مرحلهی بعدى، مىتوان زمينههاى فتح شده را به صورت قانونى درآورد.
بديهى است كه فعاليت قانونى، فرع بر فعاليت فراقانونى بوده و همهی اينها بايد تابع عمل تودهاى باشد. منظور از فعاليت در داخل سنديكاهاى رسمى، به معنى استقرار در درون آنها يا تاييد آنها نبوده، بلكه آگاهى دادن به تودهها است، كه اين امر به بسيج و به انهدام سنديكاهاى رسمى منتهى خواهد شد.
انتشارات ادسيون سوسيال
برگرفته از: «نشر بیدار»