«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ولفگانگ بورشرت – برگردان: نيما حسينپور –
زن ناگهان از خواب پريد. دو و نيم نيمهشب بود. لحظهای فکر کرد که چرا از خواب پريده است: «کسی در آشپزخانه خورد به صندلی!» گوشهايش را به سوی آشپزخانه تيز کرد. همهجا ساکت بود. همهجا خيلی ساکت بود و زمانی که دستاش را روی تخت کشيد، کنارش هم خالی بود. علت اين سکوت را فهميد، چون صدای خُرخُر مرد نمیآمد. از جايش برخاست و پابرهنه از ميان راهروی تاريک به سوی آشپزخانه رفت. يکديگر را در آشپزخانه ديدند. دو و نيم نيمهشب بود. زن روی يخچال چيز سفيدی ديد و چراغ را روشن کرد. آندو روبهروی هم ايستاده بودند و هر يک تنها پيراهنی برتن داشت، دو و نيم نيمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روی ميز آشپزخانه بود. زن ديد که مرد برای خود يک قطعه نان بريده است. چاقو هنوز کنار بشقاب قرار داشت و روي ميز هم خُرده نان ريخته بود. زن هر شب و از روی عادت روی ميز را پاک میکرد، هر شب. اکنون روی ميز خرده نان ديده میشد، و چاقو نيز همانجا بود. زن سردی کاشیها را بر تنش آرام آرام احساس کرد و چشمانش را از روی بشقاب برگرداند.
مرد گفت: «فکر کردم که اينجا چيزی هست.» و به اطرافش نگاه کرد. زن در جواب گفت: «من هم چيزی شنيدم» و با خودش فکر کرد که مرد در شب و با پيراهن، چقدر پير به نظر میرسد؛ همان اندازه که سناش است، يعنی شصت و سه سال. مرد در روز گاهی جوانتر به نظر ميرسد. مرد هم با خودش گفت: «زن چقدر پير شده است، به خصوص با پيراهن خيلی پير جلوه میکند؛ دليلاش شايد آشفتگی مويش باشد. نامرتب بودن زنان در شب، معمولا به وضعيت موی آنها برمیگردد. مو گاهی آدم را پير نشان میدهد». «تو بايد کفش میپوشيدی، با پای برهنه روی کاشیها حتماً سرما میخوری.» زن به مرد نگاه نمیکرد، چون نمیتوانست قبول کند که مرد پس از سی و نه سال زندگی زناشويی، حالا دارد به او دروغ ميگويد.
مرد دوباره گفت: «فکر کردم که اينجا چيزی هست». سپس به گوشه و کنار آشپزخانه سَرَک کشيد. «من صدايی شنيدم، و بعدش فکر کردم که اينجا چيزی هست». «من هم صدايی شنيدم، اما ظاهرا که چيزی نبود.»
زن بشقاب را از روی ميز برداشت و خُرده نانها را جمع کرد. مرد با صدای لرزان تکرار کرد: «نه، ظاهرا چيزی نبود.» زن به کمک مرد رفت و گفت: «بيا برويم، حتما از بيرون بوده، بيا برويم داخل رختخواب، روی کاشیهای سرد سرما میخوری.» مرد به پنجره نگاه کرد و گفت: «درست است، حتما از بيرون بوده، من فکر کردم اينجاست.»
زن دستاش را به سوی کليد برق دراز کرد و با خود گفت: «فورا بايد چراغ را خاموش کنم، وگرنه نگاهم به بشقاب خواهد افتاد، نبايد به آن نگاه کنم.»
زن به مرد گفت: «بيا برويم، حتما از بيرون بوده، باد که میوزد، ناودان هم به ديوار میخورد، حتما ناودان بوده، هميشه همراه باد، سر و صدای آن هم بلند میشود.» و چراغ را خاموش کرد. همانطور که پاهای برهنهيشان را روی زمين میکشيدند، از ميان راهروی تاريک با احتياط به سوی اتاق خواب رفتند.
مرد گفت: «آری، حتما باد بوده؛ باد تمام شب میوزيد.» روی تختخواب که دراز کشيدند، زن گفت: «باد تمام شب میوزيد، حتما صدای ناودان بوده».
«درست است؛ اول فکر کردم که صدا از آشپزخانه بود، ولی حتما ناودان بوده.» مرد اين را طوری گفت که انگار داشت خوابش میبرد؛ اما حقيقی نبودن لحن صدايش را زن هميشه احساس میکرد، هنگامی که مرد دروغ میگفت.
زن گفت: «هوا خيلی سرد است، من میروم زير پتو، شب بخير.»
مرد پاسخ داد: «آری، خيلی سرد است، شب بهخير.» سپس همه جا ساکت شد.
زن پس از چند دقيقه احساس کرد که مرد دارد آهسته و با احتياط چيزی را میجَود. زن براي اينکه مرد متوجه بيدار بودنش نشود، مخصوصا آرام و يکسان نفس کشيد. اما مرد آنقدر آرام میجَويد که زن خوابش بُرد.
غروب روز بعد که مرد به خانه بازگشت، زن چهار قطعه نان برايش گذاشت. اين در حالی بود که مرد روزهاي گذشته تنها سه قطعه نان برای خوردن داشت. زن گفت: «تو چهار تکه بخور، من همهی سهمم را نمیتوانم بخورم؛ تو يک تکه بيشتر بخور؛ راستاش برای من زياد هم خوب نيست.» و از جلوی لامپ کنار رفت. زن ديد که مرد روی بشقاب خم شده و به آن خيلی نزديک است. مرد بالا را نگاه نمیکرد. اينجا بود که زن برايش متاسف شد.
مرد از روی بشقاب گفت: «تو که نمیتوانی فقط دو تکه نان بخوری». «چرا میتوانم، چون شبها نان به معدهام نمیسازد، بُخور مرد، بُخور». سپس زن زير لامپ کنار ميز نشست.
* * *
ولفگانگ بورشرت، شاعر و نويسندهی آلمانی در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنيا آمد. هنوز در سنين نوجوانی بود که به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههی شرق فرستادند. در آنجا بيماری Wolfgang Borchert به سراغش آمد. او را به دليل به سُخره گرفتن هيتلر و اينکه با سخنان ضد جنگ خود روحيهی همرزمانش را تضعيف میکرد، به آلمان فراخواندند. در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندين ماه در انتظار اجرای حکم خود بود تا سرانجام به دليل پيشرفت بيماري و اين که اميدی به زنده ماندنش نبود، بخشوده و دوباره به جبهه فرستاده شد. در سال ۱۹۴۲ در حالی که سخت مجروح شده بود، نمايشنامهی «بيرون، پشت در» را نوشت. در پايان جنگ، با وجود بيماری شديد، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت. او در اين مدت به شيوهای واقعگرايانه و در عين حال نمادين، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای کوتاه و اشعار خود بازگو کرد. ولفگانگ بورشرت سرانجام در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسايشگاهی در شهر بازل آلمان چشم از جهان فرو بست.