«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ویرجینیا وولف – ترجمه: رها دوستدار –
اَدِلاین ویرجینیا وولف (۱۸۸۲ تا ۱۹۴۱) نویسنده و متفکر مدرنیست انگلیسی بود. شهرت وولف، که از مهمترین رماننویسان قرن بیستم به شمار میرفت، پس از جنگ جهانی دوم به شدت رو به افول گذاشت. ولی با گسترش نقد فمینیستی در دههی ۱۹۷۰ بار دیگر اوج گرفت. وولف در بسیاری از آثارش به واکاوی مشکلاتی میپرداخت که زنان نویسنده و روشنفکر در طول زندگی خود، به دلیل سلطهی بیش از حد مردان در زمینههای حقوقی و اقتصادی، با آنها روبرو بودند.
ویرجینیا وولف ، در سال ۱۹۱۳، مقالهای با عنوان «حرفههایی برای زنان» را در انجمن خدمات زنان قرائت کرد. وولف در این مقاله دو مرحلهی بحرانی را در زندگی حرفهای خود مطرح میکند: یکی رها شدن از هنجار حیثیت و آبروی دورهی ویکتوریا، و دیگری مبارزه برای «بیان حقیقت دربارهی تجربههای جسمانی شخصی خود». او مدعی است که در مبارزهی نخست پیروز شده و اعتراف میکند که «فرشتهی خانه» را کشته است؛ که اشارهای است به سرودهی کاوِنتری پَتمور که قهرمان زن فداکار آن به نام «فرشته» نماد زنانگیِ دورهی ویکتوریاست. وولف معتقد است کار نویسندهی زن، کشتن این شبح مستبد است. به کلام دیگر، کشتنِ نماد استعاری زنانگی در دورهی ویکتوریا ارادهی نویسنده را برای رهایی از این الگوی کلیشهای ثابت میکند. علاوه بر این، نابود کردن این «فرشته» برای وولف وسیلهای است برای تغییر دادن ناخودآگاه نویسندهی زن که آثارش، به عقیده وولف، تحت تاثیر نسلهای یک جامعهی سرکوبگر دورهی ویکتوریا نوشته شدهاند.
آن گونه که وولف مینویسد، هیچ زنی هرگز از مبارزهی دوم پیروز بیرون نیامده است. نوشتن دربارهی شور و تمنا و جنسیت زنان مسالهای بود که وولف خود با آن دست و پنجه نرم میکرد و غیبت این موضوعات در آثارش حاکی از این واقعیت است که او شور و تمنای جنسی را ویژگی مردانهای میدانسته است. وولف، پیشتر، در «اتاقی از آن خود» (۱۹۲۹) فقدان امنیت مالی زنان را به عنوان یکی از مهمترین موانع در راه خلاقیت زنان برشمرده بود.
* * *
میخواهم داستان خودم را برایتان تعریف کنم – داستان سادهای است. فقط باید دختری را در اتاق خوابی با قلمی در دست مجسم کنید. او فقط میبایست آن قلم را از چپ به راست به حرکت درمیآورد. از ساعت ده شب تا یک صبح. بعد، آن دختر به فکرش رسید که دست به کار بسیار ساده و کمهزینهای بزند و چند صفحه از آن نوشتهها را در پاکتی بگذارد، یک تمبرِ یک پِنی گوشهاش بچسباند و آن را در صندوق قرمز رنگ سر خیابان بیندازد. این طوری بود که من روزنامهنگار شدم و پاداش کارم را در اولین روزِ ماه بعد – که برایم روز بسیار فرخندهای بود- دریافت کردم، طی نامهای از یک سردبیر حاوی چکی به مبلغ یک پوند و ده شیلینگ و شش پنی. ولی برای آن که به شما نشان بدهم که چندان هم سزاوار لقب زن حرفهای نیستم و آگاهی من از تلاشها و مشکلات زندگی چنین زنانی تا چه مایه اندک است، باید اعتراف کنم که به جای آن که آن مبلغ را صرف نان و کره، اجارهی خانه، کفش و جوراب، یا صورتحسابهای قصابی کنم، رفتم و گربهای خریدم – یک گربهی قشنگ، گربهی ایرانی که خیلی زود مرا درگیر بگومگوهای ناخوشایندی با همسایههایم کرد.
چه کاری آسانتر از آن که مقاله بنویسی و با پولش گربهی ایرانی بخری؟ ولی یک لحظه صبر کنید؛ مقاله باید موضوع داشته باشد. مقالهی من ـ تا آن جا که به خاطر دارم دربارهی رمانی بود به قلم مردی مشهور. و حین نوشتن این نقد بود که فهمیدم که اگر قرار است نقد کتاب بنویسم، لازم است با شبحی بجنگم. آن شبح یک زن بود؛ و وقتی او را بهتر شناختم، نام قهرمان زن شعر معروفی را رویش گذاشتم، « فرشتهی خانه». او بود که هنگام نوشتنِ نقد میان من و کاغذم حائل میشد. او بود که اذیتم میکرد و وقتم را هدر میداد و چنان مرا به ستوه آورد که عاقبت او را کشتم. شاید شما، که به نسل جوانتر و شادتری تعلق دارید، چیزی دربارهی او نشنیده باشید؛ شاید منظورم را از فرشتهی خانه نفهمید. او را، تا آن جا که بتوانم، به اختصار توصیف میکنم. او سخت دلسوز بود. بسیار جذاب بود. بی نهایت ازخودگذشته بود. در مهارتهای دشوار زندگی خانوادگی، بهترین بود. خودش را هر روز فدا میکرد. اگر غذا خوراک مرغ بود، رانش را برمیداشت، اگر جایی کوران بود، وسطاش مینشست ــ خلاصه طوری ساخته شده بود که هرگز فکر یا خواستهای از آن خودش نداشت، بلکه همیشه ترجیح میداد با فکرها و خواستههای دیگران همدلی نشان بدهد. از همه مهمتر ـ البته نیازی به گفتن نیست ـ عفیف و پاکدامن بود. فرض بر این بود که مهمترین زیبایی او عفت و پاکدامنی است؛ شرم و حیایش، وقار و متانت فراوانش. آن روزها – در اواخر دوران ملکه ویکتوریا- هر خانهای فرشتهی خودش را داشت. هر وقت میخواستم بنویسم، در همان کلمات اول با او مواجه میشدم. سایهی بالهایش روی کاغذم میافتاد؛ صدای خشخشِ دامنش را در اتاق میشنیدم. خلاصه، همین که قلم را برمیداشتم تا بر رمان آن مرد مشهور نقد بنویسم، میخزید پشت سرم و به نجوا میگفت: «عزیزم، تو زن جوانی هستی. داری کتابی را نقد میکنی که مردی آن را نوشته است. همدلی نشان بده؛ مهربان باش؛ تملق بگو؛ فریب بده؛ همهی حیلهها و ترفندهای جنس ما را به کار ببند. هرگز نگذار کسی حدس بزند که فکری از آنِ خودت داری. از همه مهمتر، پاکدامن و عفیف باش.» و وانمود میکرد که میخواهد قلمم را هدایت کند. حالا به تشریح تنها عملی میپردازم که به خاطر آن برای خودم اعتباری قائلم، گو این که این اعتبار به حق از آن یکی از اجداد نازنین من است که مبلغ معینی ـ بگوییم پانصد پوند در سال- برایم به ارث گذاشت، و در نتیجه لازم نبود برای تامین زندگیام صرفا بر زیبایی و جذابیت متکی باشم. چرخیدم به سمت او و گلویش را گرفتم. نهایت سعیام را کردم که او را بکشم. اگر کارم به دادگاه میکشید، بهانهام این بود که در دفاع از خود مرتکب این کار شدهام. اگر او را نکشته بودم، او مرا کشته بود. قلب نوشتهام را بیرون کشیده بود. چون، همان طور که فهمیده بودم، وقتی قلم بر کاغذ میگذاری، حتی یک رمان را هم نمیتوانی نقد کنی بدون آن که فکری از آن خود داشته باشی، بدون آن که نظر خود را دربارهی حقیقت روابط انسانی، اصول اخلاقی، و روابط جنسی بیان کنی. و، به عقیده فرشتهی خانه، زنان نمیتوانند صریح و بی پرده به همهی این مسایل بپردازند؛ برای موفق شدن باید مفتون کنند، باید دلجویی کنند، باید – بیتعارف- دروغ بگویند. بنابراین، هر وقت سایهی بال یا درخشاش هالهاش را روی کاغذم میدیدم، مرکبدان را برمیداشتم و به سمت او پرتاب میکردم. سختجان بود. سرشت خیالیاش خیلی به کمکاش میآمد. کشتن شبح از کشتن موجودی واقعی به مراتب سختتر است. وقتی فکر میکردم کلکش را کندهام، همیشه آهسته برمیگشت. هرچند به خود میبالم که سرانجام او را کشتم، ولی مبارزهی سختی بود؛ وقت زیادی گرفت که بهتر بود صرف آموختن دستور زبان یونانی، یا گشتن دور دنیا در جستوجوی ماجرا میشد. ولی تجربهای واقعی بود؛ تجربهای که در آن دوران میبایست برای همهی زنان نویسنده پیش بیاید. کشتن فرشتهی خانه، بخشی از شغل نویسندهی زن بود.
و اما ادامهی داستان من. فرشته مُرده بود؛ پس دیگر چه چیزی باقی مانده بود؟ شاید بگویید آن چه باقی مانده بود چیزی ساده و معمولی بود – زنی جوان در یک اتاق خواب با یک مرکبدان. به کلام دیگر، حالا که آن زن جوان خودش را از شر دروغ و نادرستی خلاص کرده بود، فقط میبایست خودش باشد. آه، ولی «خودش» چیست؟ منظورم این است که زن چیست؟ باور کنید نمیدانم. گمان نمیکنم شما هم بدانید. تا زمانی که خودش را در همهی هنرها و حرفههایی که با مهارت انسانی امکانپذیر است نشان نداده، گمان نمیکنم هیچ کس بداند. این، در واقع، یکی از دلایلی است که به احترام شما به این جا آمدهام، به احترام شما که با تجربههای خود به ما نشان میدهید که زن چیست، که با شکستها و موفقیتهای خود این اطلاعات بی نهایت مهم را در اختیار ما میگذارید.
و اما ادامهی داستان تجربههای حرفهای من. از اولین نقدم یک پوند و ده شیلینگ و شش پنی درآمد داشتم، و با این پول یک گربهی ایرانی خریدم. بعد گرفتار جاهطلبی شدم. گفتم گربهی ایرانی خیلی هم خوب است، ولی کافی نیست. من باید یک اتوموبیل داشته باشم. و این طوری بود که رماننویس شدم – چون خیلی عجیب است اگر برای تعریف کردن داستان، اتوموبیلی به شما بدهند. از آن هم عجیبتر این است که هیچ چیز در این دنیا از تعریف کردن داستان لذتبخشتر نیست. از نوشتن نقد بر رمانهای مشهور به مراتب دلپذیرتر است. با این حال، اگر بنا باشد به حرف منشی شما گوش کنم و تجربیات حرفهای خودم را به عنوان رماننویس برایتان شرح بدهم، باید تجربهی بسیار عجیبی را برایتان تعریف کنم که به عنوان رماننویس برایم پیش آمد. و برای درک این تجربه ابتدا باید سعی کنید که شرایط روحی یک رماننویس را مجسم کنید. اگر بگویم مهمترین آرزوی نویسنده این است که تا حد ممکن ناخودآگاه باشد، امیدوارم اسرار حرفهای را برملا نکرده باشم. او میبایست یک حالت رخوت دائمی در خود ایجاد کند. میخواهد زندگی در نهایت آرامش و نظم ادامه داشته باشد. هنگامی که مینویسد، میخواهد هر روز، هر ماه، همان چهرهها را ببیند، همان کتابها را بخواند، همان کارها را انجام بدهد، تا هیچ چیز نتواند توهمی را که در آن زندگی میکند بر هم بزند ـ تا هیچ چیز نتواند فضولیهای پر رمز و راز، کندوکاوها، خیزها، حملهها و کشفهای ناگهانی آن روح بسیار خجالتی و موهوم، یعنی تخیل، را پریشان کند. فکر میکنم این شرایط برای مردان و زنان یکسان است. گیرم که چنین باشد، میخواهم مرا هنگام نوشتن رمانی در حالت خلسه مجسم کنید. میخواهم در ذهن خود دختری را مجسم کنید که نشسته است و قلمی به دست دارد، و دقیقهها، و در واقع ساعتها میگذرد و حتی یک بار هم آن قلم را در مرکبدان فرو نمیکند. وقتی به این دختر فکر میکنم، تصویر ماهیگیری به ذهنم میآید که غرق در رویا کنار دریاچهی عمیقی دراز کشیده و چوب ماهیگیریاش را بالای آب نگه داشته است. آن دختر تخیلاش را رها کرده بود تا آزادانه به همهی سوراخ سمبههای این دنیا، که در اعماق ضمیر ناخودآگاه ما مدفون است، سرک بکشد. حالا وقت تجربه بود، تجربهای که، به گمان من، در میان زنان نویسنده به مراتب رایجتر از نویسندگان مرد است. کلمات به سرعت از انگشتان دختر بر کاغذ جاری میشدند. تخیلاش شتابان به پیش تاخته بود. برکهها، ژرفای آبها، گوشههای تاریکی را که ماهیان بسیار بزرگ در آنها میآرمیدند، کاویده بود. و ناگاه صدایی مهیب به گوش رسید. انفجاری روی داده بود. همه جا کف بود و تلاطم. تخیل خود را به جسمی سخت کوبیده بود. دختر از خوابش بیدار شده بود. در واقع، تحت فشاری بسیار شدید و سخت بود. اگر بخواهم بدون استعاره سخن بگویم، فکری به ذهناش رسیده بود، فکری دربارهی جسماش، دربارهی تمناهایی که مناسب نبود به عنوان زن به زبان بیاورد. عقلاش به او میگفت که مردها برآشفته خواهند شد. این آگاهی – از آن چه مردان در مورد زنی که دربارهی تمناهایش حقیقت را میگوید خواهند گفت- او را از وضعیت هنرمندانه ناخودآگاهش بیرون آورده بود. دیگر نمیتوانست بنویسد. خلسه به پایان رسیده بود. تخیلاش دیگر کار نمیکرد. فکر میکنم این تجربه در میان زنان نویسنده بسیار رایج است – جنبهی بسیار قراردادی و متعارف جنس دیگر سد راهشان میشود. زیرا اگرچه مردان در این عرصهها به خودشان آزادیهای فراوان میدهند – و معقول هم هست که بدهند- تردید دارم که بفهمند با چه خشونتی این قبیل آزادیها را در زنان محکوم میکنند یا توانایی مهار این خشونت را داشته باشند.
بنابراین، اینها دو تجربهی بسیار واقعی خود من بودند، دو تا از ماجراهای زندگی حرفهای من. اولی – کشتن فرشتهی خانه را به گمانم حل کردم. او مُرد. ولی دومی، یعنی بیان حقیقت دربارهی تجربههای جسمانی شخصی خودم، را گمان نمیکنم حل کرده باشم. شک دارم هنوز هیچ زنی آن را حل کرده باشد. موانعی که سد راه او هستندُ هنوز بسیار قدرتمندند – و با این حال توضیح آنها بسیار دشوار است. در ظاهر، چه کاری از نوشتن کتاب سادهتر است؟ در ظاهر، چه موانعی سد راه زن است که برای مرد وجود ندارد؟ در باطن، قضیه به گمانم بسیار متفاوت است؛ نویسنده زن هنوز باید با اشباح زیادی بجنگد، بر تبعیضهای زیادی پیروز شود. فکر میکنم هنوز خیلی مانده تا زنی بتواند بنشیند و کتابی بنویسد بی آن که با شبحی مواجه شود که باید هلاکاش کند، یا صخرهای که باید خود را به آن بکوبد. و اگر در ادبیات، این راحتترینِ حرفهها برای زنان، این گونه است، در حرفههای جدیدی که برای نخستین بار وارد آنها میشوید چگونه است؟
بُرشی از «حرفههایی برای زنان» در کتاب «مرگ پروانه» و مقالات دیگر به قلم ویرجینیا وولف. این کتاب را نخستین بار انتشارات هارکورت، بریس و شرکا در ۱۹۴۲، منتشر کرده است.