«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
رضا قنبرى –
شعر شاملو، شعر موقعيت ها و شرايط انسانى است. شعرى كه از زندگى و روياهاى انسان معاصر سخن مىگويد و «انسان»، «سوژه شناساى» آن است. انسانى كه شاملو در شعرهايش از او سخن مىگويد، موجود شكوهمندى است كه مالك اين جهان است و مقتدرانه سعى مىكند سُكان اين جهان ديوانه! را در دست بگيرد. اما انسانى كه شاملو از او سخن مىگويد، گاه در چنبره فقر و خشونت و ستم، اقتدار و آزادى خود را از دست مىدهد و ديگر صاحب آن شوكت خداگونه نيست. پس به ناچار تحقيرشده و رهاشده مىماند و نوميدانه سعى مى كند موقعيت و جايگاه از دست رفته خود را به دست بياورد.
اما نوع نگاه شاملو به مبارزه براى رهايى انسان، نگاهى ملموس و نزديك به حقيقت است. يعنى او در شعرش كمتر به سمت شعار و نگاه آرمانى دور از دسترس مىرود، و آن چه كه در شعرش مىگويد، ميلى منطقى به رهايى و كسب جايگاه از دست رفته آدمى است. نگاه و ميل منطقى او را هنگامى مىبينيم كه گاه شعرش خسته و نااميد است و گاه، سركش و خشمگين. در شعر شاملو، انسان گاه از حركت و مبارزه و تلاش نااميد مىشود و گاه محكم و استوار و خشمگين فرياد مىزند. همين نوسان و تلاطم در ميان «سكوت و تحمل» و «خشم و عصيان است» كه شعر او را به زندگى نزديك مىكند، او انسانى را نشان مىدهد كه گاه از هر تلاشى خسته مىشود، و گاه ميل به تلاش و دگرگونى، در او زلزلهاى! به وجود مىآورد، و نمونه اين انسانها و شرايطى اين چنينى، همواره در اطراف ما ديده مىشود.
اما جداى از بعد سياسى و اجتماعى شعر شاملو، كه در آن انسانها اين گونه كه گفتم، تعريف مىشوند؛ شعر شاملو كلا شعرى انسانگرا و انسان محور است. او دغدغهاش انسان و زندگى و شرايط اوست. شاملو در شعرش انسانى را نشان مىدهد كه در شرايط جبرى و مكانيكى قرار مىگيرد و ابتكار عمل و ميل و انگيزههايش را از دست مىدهد. او در شعرش از انسانى صحبت مىكند كه احساس تنهايى و بى عشقى، او را شكنجه مىدهد و روح او را آسيبپذير و شكننده مىكند: «ظلمات مطلق نابينايى / احساس مرگزاى تنهايى / «چه ساعتى است؟ (از ذهنت مىگذرد) / چه روزى؟ / چه ماهى / از چه سال كدام قرن كدام تاريخ كدام سياره؟» / تك سرفهاى ناگاه / تنگ از كنار تو . / آه، احساس رهايىبخش هم چراغى!».(آستانه، ص ۱۲)
انسان در شعر احمد شاملو، انسانى است كه در شرايطى جبرى اسير است و براى شكستن اين جبر و رهايى از اسارت زندگى روزمره، به همنفس و شريكى احتياج دارد، شريكى كه احساس عميق تنهايى او را تسكين دهد و به او عشق هديه كند. «عشق» مفهومى است كه شاملو هميشه با آن دست به گريبان است و يكى از دغدغههاى مهم او محسوب مىشود. شاملو، شاعر عاشقانههاى بزرگ است. عشق براى او نه ماهيتى آسمانى و روياگونه، بلكه ماهيتى كاملاً زمينى و واقعگرا دارد. او از عشق به عنوان راه نجاتى براى روح بشر! و زندگى سرد يكنواختاش استفاده مىكند.
ريشههاى مشترك دو انسان (انسانها) و ميل به با هم بودن و در نتيجه فراخ شدن و عميق شدن فكر و روح آن دو انسان، خود عشق است و نه هيچ چيز ديگر!. و در شعرش، عشق راه رستگارى و عبور از اين جبر مكانيكى زندگى است!: «احساس مىكنم / در هر كنار و گوشه اين شورهزار ياس / چندين هزار جنگل شاداب / ناگهان / مىرويد از زمين / آه اى يقين گُمشده / اى ماهى گريز / در بركههاى آينه افتاده تو به تو! / من آبگير صافيم / اينك! به سحر عشق؛ / از بركههاى آينه راهى به من بجو!/ … / احساس مىكنم / در هر رگم / به هر طپش قلب من / كنون / بيدار باش قافلهاى مىزند جرس / آمد شبى برهنهام از در/ چون روح آب / در سينهاش دو ماهى و در دستاش آينه / گيسوى خيس او خزه بو/ چون خزه به هم / من بانگ بركشيدم از آستان ياس / – آه اى يقين يافته / بازت نمىفهمم! -». (باغ آينه، قسمتى از شعر ماهى).
شاملو عشق را به عنوان نيرويى مىداند كه مى تواند انسان را برهاند، در شعر او عشق در حكم عامل محركى ايفاى نقش مىكند كه مفاهيم و ساختارهاى حيات را دچار تحول و دگرديسى مىكند. انسان در شعر او، مثل معبدى است كه بى نور و حرارت آتش عشق، رونقى نخواهد داشت. به گمان او، همانديشى و سازگارمندى دو روح و دو فكر، مهمترين اتفاق و انقلابى است كه براى انسان تنها، مىتواند اتفاق بيفتد. اتفاقى كه مهمترين بيمارى انسان معاصر؛ يعنى انزوا و وحشت را مىتواند علاج كند. حتى در اشعار تند سياسى او هم، مخاطب مىتواند ردپاى عشق را بيابد. عشقى كه انگيزهاى است براى ادامه مبارزه و حتى بروز عصيانى هستىشناسانه! عصيانى بزرگ كه ريشهاش در شناختن خود و شناختن تنگناهاى بشرى و محدوديتها و «روند دگماتيسمى» جامعه و جهان است. احمد شاملو نگاهى موشكاف و نقادانه به انسان معاصر دارد.
او از انسانى سخن مىگويد كه در لايههاى روزمرگى و تكرار، و در مهاى از روياهاى تباه شده، تمام مىشود! و همواره به دنبال راه نجات و روزنه اميدى مىگردد. شاملو، در شعرش اگر چه به عنوان يك داناى كل عمل مىكند و درباره اتفاقات و شرايط و وضعيتها و آرزوها، حُكمى بزرگ صادر مىكند، اما اين حكم را و روايتگرى را با آدمهاى درون شعرش، تقسيم مىكند. او به هر آدمى كه در شعرش هست و حتى كسانى كه به آنها شعرى تقديم كرده، نقشى و مسئوليتى واگذار مىكند. «آدمها و بوىناكى دنياهاشان يك سر / دوزخيست در كتابى / كه من آن را / لغت به لغت / از بركردهام / تا راز بلند انزوا را / دريابم!» (مجموعه آثار احمد شاملو، ص ۵۰۱)
شعر احمد شاملو، از انسانها و مفاهيم انسانگرايانه سخن مىگويد. «سوژه شناساى» شعرش انسان است و از اشيا و طبيعت و احساسیگرى و منطق خشك و سخت، در كنار يك ديگر، براى نشان دادن وضعيت اين انسان استفاده مىكند. يعنى در شعر او، اشيا و طبيعت در جهت توصيف و تعريف انسان است و انسان برترين عنصر شعر او محسوب مىشود.