«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
محمد مختارى –
و من در لفافهى قطع نامهى ميتينگ بزرگ متولد شدم
تا با مردم اعماق بجوشم و با وصلهى زمانم پيوند يابم
تا به سان سوزنى فرو روم و برآيم
و لحاف پارهى آسمانهاىنامتحد را به يک ديگر وصله زنم
تا مردم چشم تاريخ را بر کلمهى همه ديوانها حک کنم –
مردمى که من دوست مىدارم
سهمناکتر از بيشترين عشقى که هرگز داشتهام -(١)
اين لحن شاعرى است که پس از بازيافت خويش، انسان و خويشتن و معشوق را در مبارزه و عشق ستوده است. و ترکيب «انسان، مبارزه، شاعر، عشق» را به رغم نمودهاى چندگانهاش، واحدى تجزيه ناپذير شناخته است، که هويتى اساسا حماسى – غنايى را در شعر پديد مىآورد.
انسان سياسى در لحظهى ستيز
شاملو عشق به انسان را در عرصهى مبارزهى سياسى در يافته است. او بنا به تاکيد خويش در اشعارش، پيش از ورود به عرصهى مبارزه، به مسالهى «انسان» و ارزش همبستگى بشرى واقف نبوده است. اما از آن پس، با توجه به زندگى و مرگ انسانهاى بزرگى که هدف زندگى و مرگشان، آزادى و دادگرى و پاسدارى از شان و شرف آدمى بوده است، شعرش را وقف ستايش انسان، به ويژه ستايش نخبگان کرده است. به همين سبب انسان، در شعر او، وجههاى ويژه و رنگى مشخص به خود گرفته است که از مرکز نگاه تا گسترهى چشم اندازش را در بردارد. و پيش از هر چيز نشان آن است که يک انسان سياسى است. ديدگاه او از مرکز مبارزهى انسان بر آمده، و بر آن متمرکز مانده است. و اگر افت و خيزى داشته است نيز بر همان محور بودهاست. در نتيجه در ذهن او مفهوم انسان از مفهوم مبارزهى سياسى گسست ناپذير مانده است.
اما مبارزهىسياسى واقعى در جامعهى استبداد زدهى ما، همواره و خواه ناخواه درگير و بيان گر لحظهى ستيز نيز بوده است. لحظهاى که از رويارويى نهايى با دشمن پديد مىآيد، يا در آن تحقق مىيابد. و تبلور تضادهاى آشتى ناپذير در موقعيت معين و نهايى است. فرهنگ مبارزهى معاصر، مفاهيم و ارزشها و گزينشها و گرايشهاى معينى را در خود معنى کرده است که زائيدهى موقعيت معاصر بوده است. موقعيتى که همواره در فاصلهى کوتاه نبرد تحقق يافته است، ويژگىهاى هر انديشه و انديشمند سياسى را به ناگزير در چنين فاصلهاى معين کرده است. اين جا «اپوزيسيون» در معناى مخالف سياسى، و گروه بندى بر مبناى بحث و راى و نظر وجود نداشته است. اين جا کشور مبارزات خونين بوده است. مبارزاتى که اگر از بابت حرکتهاى جمعى ناپيوسته و از هم گسسته بوده، از بابت مقاومتهاى فردى همواره و مدام بوده است. هر کس يا هر گروه که به مبارزه پرداخته، با مجموعهاى از عوامل و اسباب ذهنى و عينى رو به رو بوده که ماشين سرکوب و تسلط نظامى و سياسى ديکتاتورى را پديد مىآورده است. هر گونه ناراحتى و نارضايتى فعال و اعتراض و عصيان، تعبير واحدى مىيافته است، از اين رو يا اساسا به فعاليت در نمىآمده، يا که مقابلهى خشن دستگاه سرکوب را در پى داشته است. براى عصيان و طغيان يک راه بيشتر باقى نمىمانده است، و آن نيز غالبا راهى کوتاه بوده است که چه در شهر و چه در روستا به خون مىپيوسته است. از اين رو مفهوم سياست، مبارزه و انسان، از مفهوم «ستيز» جدايى ناپذير مانده است. در اين ميان هر گونه «ستيز» نيز مبارزه تعبير مىشده است. «ستيز» با ديکتاتورى يا با عوامل آن، حتا گاه از هر بابتى و به هر علتى، چه از ديدگاه سنتى و چه از ديدگاهى پيشرو، خود وسيلهاى مىشده است براى برانگيخته شدن احساسات موافق، و گاه به همدلىهاى شديد با افرادى مىانجاميده است که صرفا «ياغى» بودهاند.
بدين ترتيب «ستيز» امکان آن را مىيافته است که به «ارزش» اساسى زندگى تبديل شود، و خود محک و معيار خوب و بد، و انسان خوب و انسان بد و پيشرو (آوانگارد) و پسرو گردد. از اين جاست که هم «موقعيت سياسى» ويژه، يا هنگامهى قهرمانى، که برآمدمبارزه است، يک عامل اصلى در دستگاه ارزش گذارى و نگرش انسانى مىشود. و هم «فعاليت سياسى» ويژه، يا عمل کرد قهرمانان آوانگارد، مبنا و محل اصلى ارزش گذارى مىگردد. و طبعا و بسته به نوع مبارزه، اين هنگامهى قهرمانى و يا عمل کرد قهرمانان، وجوه عمومى و جمعى يا فردى ويژه به خود مىگيرد. اما به رغم اين وجوه مختلف يک امر محرز است، و آن اين است که هويت آدمى نخست در موقعيت سياسى، و سپس با فعاليت سياسى گره مىخورد. موقعيت سياسى انتظار پديد آمدن لحظهى نهايى ستيز براى پيروزى را در مرکز ذهن قرار مىدهد، و فعاليت سياسى، گرايش به انسان يا انسانهاى قهرمان، پيشرو و ستيزنده و عملگرا، و در نتيجه با عظمت را پديد مىآوردـ و سرانجام آن لحظهى نهايى و تعيين کننده و قطعى و قاطع مرگ و زندگى، مبناى صف بندى و تقسيم، يعنى پذيرش و انکار، يا دوست و دشمن، يا آفرين و نفرين مىگردد.
از اين ديدگاه، لحظهى رويارويى، لحظهى تعيين و يا شکل گيرى گرايش و ارزش انسانى است. هنگام مناسبى است براى دگرگونى روحيات و عقايد و روشهاى زندگى. انسان مطلوب چنان کسى است که قادر باشد خود را در چنين لحظهاى اثبات کندـ هم چنان که شاملو نيز خود، در چنين لحظهاى خويشتن را اثبات کرده است. و مفهوم انسان سياسى را در لحظهى قطعى و ستيز و همهى تبعاتش، دريافته و برگزيده است. در نتيجه شعر او نيز به ارزيابى و ارزش دهى به او پرداخته است. حلقههاى به هم پيوستهى اين نگرش و گزينش، در ضرورتها و پى آمدهايى تکميل شده است که از آنها به راستى گريز يا گزيرى نبوده است. در نتيجه و طبعا نيز، چنان که خواهيم ديد، از مشخصات گرايشهاى آوانگارد که در چنين هنگامههايى شکل مىگيرد، بى نصيب نمانده است. به هر حال در اين نگرش و گزينش ناگزير، ميان گفتن «آرى» و «نه» يک انتخاب بيشتر وجود ندارد. اين هم نشان و نمودار ظرفيت انسانى است، و هم محک و معيار هويت اوست. خواه قهرمان اين گزينش يک فرد باشد، خواه يک گروه يا همهى مردم. اين سوى پذيرش، پاک و آرمانى و منزه و متعالى و شايسته است، و آن سوى، ناپاک و پست و حقير و بى ارزش و ناشايست. و هر کس آن سوست از اين سو بيگانه است. و هر کس به يکى گراييده، در تحليل نهايى خصم آن ديگرى است. خط فارقى همواره ميان اين سو و آن سو کشيده شده است. خط حق و باطل. خط آزادى و استبدادـ خط شرف و بى شرفى. خط اعتلا و ابتذال. خط رشد و زوال. خط امانت و خيانت، خط عظمت و حقارت. و اين همه از بابتى خط سفيد و سياه کردن يا بودن هستى، جامعه و انسان. پيداست که هر کس خط عظمت و قهرمانى و مبارزه و شرف را برگزيده، به ناگزير با خط مقابل بر سر ستيز است. پس تن در دادن به هر گونه انعطاف يا سستى و لرزش و يا حتا هر گونه درنگ و تاملى، نيز نه تنها بى معنا، که دور از شخصيت آدمى است. آن لحظه و آن موقعيت عمل، آدمى را يا اين سوى خط قرار مىدهد، يا آن سوى. موقعيت ستيز ميان ديکتاتورى و ستيزندگان، سبب مىشودکه هيچ امکان ديگرى در ميانه نماندـ يا به اردوى استبداد بايد پيوست، يا به اردوى آزادى. يا با قهرمانان بايد بود، يا با دژخيمان. ستايش قهرمان، ستايش ستيز است. و ستايش ستيز ستايش ارزشها و عظمتهاى انسانى است. و اين خود به معنى انکار دشمن، نکوهش انفعال و بى عملى، و نفى ابتذال است.
در اين گونه تحليل نهايى، هر موقعيتى مستقيما و به سادگى با موقعيت کلى و نهايى جامعه گره مىخورد، و جاى آن مىنشيندـ هر فرد يا گروهى تراز و ترازوى چنين موقعيتى مىگرددـ و اين داورى گاه به ناگزير چندان سخت و نهايى نگر و مطلق و منزه طلبانه مىشود که مىپندارد اگر کسى يا گروهى قهرمان يا ستايش گر قهرمانى نباشد، پس بى ترديد آب به آسياب دشمن مىريزد. يا اگر هم دست بالا هم دست دشمن تصور نشود، کسى يا گروهى است که شان انسانى خويش را به تمامى از خود سلب کرده است.
دوره بندى
زنجيرهى نگرش و گزينش شاملو، چهار دوره از گرايش به انسان را به هم پيوسته است. و هر يک از اين دوره ها را به تبع از نوسان «زمان» و محتواى آن، به رنگى و کيفيتى در آورده است. اما آنچه در تمام دورهها ثابت مانده است، همان اصل ترکيب نهايى، «انسان، مبارزه، شاعر، عشق» است. ضمنا تاکيد مىکنم که شناختن هر دوره با وجه بارز خاص آن، بدان معنا نيست که در هر دوره از تنشها و واکنشهاى درونى ديگر خبرى نيست. بلکه مقصود اين است که در هر دوره به رغم اضطرابها و بيم و اميدها و شک و يقينهاى مختلف و فغان و فريادها، يک حالت عمده در گرايش ذهنى بر همه چيره است:
١- دورهى بازيافت انسان در عرصهى مبارزه و لحظهى ستيز. اين دورهاى است که از «جذب» که از روند گرايش به انسان و درک حضور و شان او و خويشتن شاعر خبر مىدهدـ و آميزهاىاز: انديشه هاى عظمت طلبانه و قهرمانى است.
٢- دورهى تثبيت گرايش که زمان آبديدگى نيز هست. همچنان که دورهى ارزيابى هر کس و هر چيز به يارى محک و معيارهاى قاطع و قطعى است. اين دوره را مىتوان به دو مرحله بخش کرد: الف- مرحلهى تداوم گرايش، و طرح ارزشهاى بزرگ همبستگى و عظمت گرايى انسان. اين مرحله که تا نيمههاى دههى سى ادامه دارد، جنبه هاى گوناگونى از ارزشهاى عام انسانى، حفظ و حراست قهرمانانهاز آنها را، چه در فضاى مبارزه و چه در موقعيت شکست، تصوير مىکند. ب- مرحلهى آشکار شدن تاثير روزافزون شکست بر گرايش به انسان. سال بد آغاز مىشود. و پى آمدهايش چهرهى مبارزان را در هالهاى از اندوه فرو مىبرد. به موازات آن، عشق از ميدان به خانه مىگرايد، و نضج مىگيرد. عوارض فرهنگى «نفى» مجال مساعد مىيابد، اما انسان و قهرمان مصون از تباهى، از ميدان خالى جامعهى در حال تباه شدن، رنج مىبردـ کم کم «مسلک» و اعتقاد به ارزشهاى پيشين را نفى مىکند.
٣- دورهى پيامبرى که براى درون آفرين و براى بيرون نفرين آورده است. اين دوره نيز داراى دو مرحله است: الف- مرحلهى جذب در عشق، و نفى ديگران. نفى مبارزه و مسلک. گسترش دامنهى ديگران و فاصله گرفتن از جامعه براى پناه در عشق. حضور برجسته و منزه «من» در آينهى معشوق. ب- مرحلهى تامل در خويش، و انديشه هاى عام انسانى.
در اين دوره، انسان و «من» در معشوق تبلور مىيابد، عظمت انسانى در خانهى عشق حراست مىشود. تجسم نهايى عشق در مواجهه با ديگران، يا مخالفان و ناهماهنگان، و در دشنام و نفرين و استهزاى ستيزه جويانه، گاه نسبت به اينان، و گاه نسبت به کل «خلايق ياوه» و هستى و جهان و سرنوشت و… صورت مىپذيرد.
٤- دورهى بازگشت انسان برگزيده. دورهى مبارزهى جديد که آغاز مىشود و صورتى بومى از آوانگارديسم جهانى است. پايان دههى چهل و آغاز دههى پنجاه، دورهى دوبارهاى است که «توفان، کودکان ناهمگون مىزايد»ـ مبارزه با ابتذال و زوال، آهنگ حماسى تازهاى مىيابد. و گاه «من» شاعر و «معشوق» نيز در برابر عظمت قهرمانان کمرنگ مىشود. و شاعر بر مفصل «غياب و حضور انسان»، ستايشگر نمودهاى تازهى عظمت طلبى است.
در اين دورههاى چهارگانه است که گرايش انسانى شاملو، مايه هاى اصلى خود را مىنماياند. و به رنگهاى ناگزير متناسب خود در مىآيد. در حقيقت زيبايى و جذابيت نظرى اين گرايش ضرور، در عمل به محک مىخورد، و مشکلات و محدوديت هايش را نيز آشکار مىکند. در ضمن موضوع و مايهى انديشه نيز بنا به دورهها دسته بندى مىشود. و مشخصات و موضوعها و بخشهايى به گونهى زير مىيابد که خود جمع بندى از محورهاى اين گرايش است، و پيش از پرداختن به دوره ها فهرست مشروحترى از آنها را ارائه مىکنم: يک- زندگى مبارزه است. و انسان را در مبارزه بايد دريافت. دو- انسان اساسا سياسى است. ديکتاتورى انسان را غير سياسى مىخواهد، پس ناگزير بايد سياسى ماند. سه- هويت انسان سياسى و مبارزه در لحظهى «ستيز» مشخص و معين مىشود. چهار- سرآمد اين گرايش، انسان عظيم و برگزيده و قهرمان است. درک خويشتن در عظمت قهرمان تحقق مىيابد. و «من» شاعر تصوير شعرى اين برآمد تاريخى است. پنج- چنين انسانى معيار اساسى مرگ و زندگى، حق و باطل، پذيرش و انکار است. جايى ميانه وجود ندارد. اين سو حق و آن سو باطل است. صف بندى سريع و آشکار و قطعى است. شش- اين نوع رويکرد واکنشى به انسان است. و افت و خيزهاى اجتماعى و سياسى و تاريخى، شديدا بر آن تاثير مىنهد. در مبارزه به «جذب»، و در شکست به «نفى» مىگرايد. هفت- در پى نوسانهاى سياسى، زمينهى مناسبى براى بازگشت خصلتها و مشخصات فرهنگى سنتى، و روان شناسى فردى، و تناقضهاى ديرين پديد مىآيد. و بر اصل «گرايش» تاثير مىنهد. زبان تلخ، نفرين گرا، استهزا کننده، به يارى توطئه نگرى، مطلق گرايى و سخت گيرى و بى اعتمادى ذهن مىآيد. هشت- در اين ميان عشق، چون ميدان ديگرى از مبارزه، پناه مطمئنى است، و معشوق چهرهى ديگرى از هم رزم و همراه، يا انسان – خويشتن حماسى است. نه- «ستايش»، نمود و نمايش حتمى و هم ساز اين کشش و گرايش است. ده- برآمد نهايى اين ديدگاه همان ترکيب «عشق، مبارزه، انسان، شاعر» است که تجزيه ناپذير است. و نخست از انسان عظيم نخبه به انسان عام مىگرايد که بايد عظيم شود. آن گاه تا معشوق فرا مىرود که يک چهرهى مکمل يا جايگزين است، و حتا معبدى ديگر براى ستايش. و باز به آغاز باز مىگردد. و همهى اين روند در «خويشتن» شاعر شکل مىگيردـ و يا در تصوير او متجلى مىشودـ و آهنگى حماسى پديد مىآورد که در تغزل تغنى خود نيز حماسى است.
دورهى نخست
شاعر دربارهى دو شعر نخست «قطع نامه»، در پايان کتاب چنين گفته است: اين دو شعر حاصل مستقيم پشيمانى و رنج روحى من بود از اشتباه کودکانه چاپ مشتى اشعار سست و قطعات رمانتيک و بى ارزش در کتابى با عنوان «آهنگهاى فراموش شده» که تصور مىکردم بار شرم ساريش تا آخر بر دوشم سنگينى خواهد کرد. اين شرم سارى که در بسيارى از اشعار مجموعهى بعدى – «آهنگها و احساس» – و در قطعاتى از «هواى تازه» (و به خصوص در «آواز شبانه براى کوچه ها») موضوع اصلى شعر قرار گرفته، پيش از آن که زادهى بىارزشى فرم قطعات آن کتاب باشد، زادهى تغييرات فکرى و مسلکى من بود. دير اما ناگهان بيدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوانهايم احساس مىکردم. آهنگهاى فراموش شده مىبايست صميمانه، هم چون خطايى بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بى خبرى گذشته. و چنين بود که آن دو شعر نوشته شد.(٢)
بازيافت انسان در مبارزه
شاملو از همين ديدگاه و از همين دوره است که آرمان گرايانه يکى از مشخصترين چهره هاى انسانى شعر معاصر را ارائه مىکندـ گرايش او در الگويى سياسى از انسان متجلى است که قهرمان و الگوى بشرى در هر دوره از مبارزهى سياسى است. حرکت او به سوى آدمى از مقايسهى ميان آن چه مبارزان کردهاند، با آن چه او در خلوت آسوده و بى غم خويش، و دور از احساس و ادراک انسان گرايانه، مانند بسيارى ديگر از آسودگان و بى غمان دوران، مىکرده است، شکل گرفته است. در شعر «آواز شبانه براى کوچهها» نيز مانند شعر بى نظيرش در «قطع نامه»، خود را که شاعر خواب و زمزمه گر عشقهاى از سر سيرى بوده است، با خداوندان درد نوين خويش رو به رو مىکندـ و با جراتى که از دل مبارزه بر گرفته چنين مىسرايد:
فرياد من با قلبم بيگانه بود
من آهنگ بيگانهى تپش قلب خود بودم، زيرا که هنوز نفخهى
سرگردانى بيش نبودم
زيرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم، زيرا که هنوز سيم و
سنگ من در هم ممزوج بودـ
و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند،
سايهام بر لجن کهنه
چسبيده بود.(«هواى تازه»، صفحهى ٢٥٣)
…
دورهى دوم
اين دوره هنگام تثبيت گرايش و زمان آبديدگى است. اگر دورهى نخست، دورهى گرايش به انسان و دريافت حضور و شان او بود. اين دوره، هنگام طرح و گسترش آن و پايدارى در ارزشهاى بزرگ همبستگى و عظمت گرايى انسان است. اگر دورهى نخست، فقط دورهى مبارزه بود، اين دوره هم مبارزه است و هم شکست. در نتيجه، دورهى ميانهاى است از جذب و دفع، که البته روح جذب بر آن حاکم است. يعنى هم انديشه و گرايش به انسان عظيم است، و هم انديشهى حفظ اين عظمت در شکست. شکست چهرهى ديگرى از اين گرايش را نمايان مىکند، که گاه حتا تا مرز نفى انسانهاى عام نيز نوسان مىيابد. از اين رو اين دوره از دو مرحله مىگذرد:
١- مرحلهى نخست: حضور انسان
وجه عام و اصلى اين دوره هم چنان حضور انسان عام و عادى، و عظمت عموميش در ظهور انسان عام و عادى، و عظمت عموميش در ظهور انسان خاص و عظمت قهرمانى اوست. روح مطلق انسانى در اين جا اصل گرايش است. از اين رو هر جزء از کل انسان، مىتواند عاملى شود براى بازيافت عظمت و حيثيت انسانى. و حتا آن را در انسانهايى بيدار کند که خود از آن غافلند. ايثار هر جزء مىتواند يگانگى اجزاء اين کل را تسريع کند:
بگذار خون من بريزد و خلاء ميان انسانها را پر کندـ
بگذار خون ما بريزد و آفتابها را به انسانهاى خواب آلوده
پيوند دهد.(«هواى تازه»، صفحهى ٢٥٨)
هر انسانى، روح بلند و پر خروش همهى انسانها را در خود نهفته داردـ هم خشم آدمى در اوست، هم درد آدمى. هر انسان مفصل همهى انسانها است. و هر يک از آنها از گلوى ديگرى فرياد مىزند:
من آن درياى آرامم که در من
فرياد همه توفانهاست.(«هواى تازه»، صفحهى ١٤٠)
…
دورهى سوم: آينهى آيدا
در اين دوره، شاعر براى درون آفرين و براى برون نفرين آورده است. اکنون هنگام تجلى «دفع» است، زيرا جذب پديد نيامده، و همهى آدمها به اين موقعيت يارى کردهاند. اما اين دوره نيز به دو مرحله تقسيم مىشود: الف- در مرحلهى نخست، شاعر از همه چيز مىبرد و به عشق پناه مىبرد. انزواى خود را در خانهى عشق باز مىيابد. سرود ستايش انسان عاشق را مىسرايد. با شهر و بيرون از در ستيز در مىآيدـ از آنها جدا مىافتد، و به اين نيز مباهات مىکندـ ستايش معشوق و ستايش در عشق اساس ذهن و زبان است. و دفع «ديگرى» در خشم و هيجان حسى و عاطفى متبلور مىشود. ب- در مرحلهى دوم، مسائل خاص ذهنى شاعر با انديشه هاى عام انسانى در هم مىآميزد. درنگ و تامل در هستى، آهنگ عمق يابى ذهن را محسوستر مىکند. ذهن به عرصههاى عمومى ترى از پرسش هاى هموارهى آدمى مىگرايد. جهان و تقدير و مرگ و زمان و… شعر را به سر چشمه هاى انديشمندانهترى هدايت مىکند. در عين حال زنجيرهى بازگشت هموارهى ذهن به سوى مسائل سياسى و مواجهه با فقدان عظمت، و شان اجتماعى انسان هم چنان طنين افکن است. در مجموع يک غم آواى اجتماعى و فلسفى ارائه مىشود که نشان مشخصى از پختگىهاى بيشتر ذهن است.
١- مرحلهى نخست: عشق / بيگانگى
رضايت از باز يافتن معشوق به جاى همه چيز و همه کس، جان مايهى اصلى اين دوره است. عشق آينهاى مىشود تا شاعر در آن به همهى دردها و عظمتهاى خويش بنگرد. و خود را به ابديت و عظمتى ديگرگون رساند. و در مقابل، دشنام و هزل و هجو و نفرين خود را بر سر هر آن چه به زعم او از چنين عظمت و ابديتى بى خبر است، يا با آن بر سر ستيز است، فرود مىآورد. در حالى است که «بيرون» براى او جز انزوا، ياس و نفى و دفع نتيجهاى به بار نمىآورد. دور شدن اندوه بار است. اما ديگران اکنون جز نفرت چيزى در او برنمىانگيزدـ و عشق زبان شاعر را بر روى ديگران برا مىکند، تا از اندوه نخستين به موضوع تازهاى بگرايد:
به آنان بگو که با ما
نياز شنيدنش نيست
با آنان بگو که با تو، مرا
پرواى دوزخ ديدارشان نيست.(«باغ آينه»، صفحهى ١١١)
عشق در خانه چنان به موضع مستحکم و خودپسندهاى تبديل مىشود که استغناى از جهان را نويد مىدهد:
ما ديگر به جانب شهر تاريک باز نمىگرديم
و من همهى جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مىکنم.(«باغ آينه»، صفحهى ١١٣)
اما هستى هم چنان تحميلى بر آدمى مانده است. و او هم چنان در طلب آن آب پاکيزه که عطشانش مانده است و در واپسين دم:
ترديدى بر جاى بنمانده است
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش به ترديدم مىافکند
که تو آن جرعهى آبى
که غلامان
به کبوتران مىنوشانند
از آن پيشتر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند(«مرثيه ها»، صفحهى ٥٦)
…
دورهى چهارم: بازگشت انسان برگزيده
درست به هنگامى که در نيست، راه نيست، شب نيست، ماه نيست. نه روز و نه آفتاب، ما بيرون زمان ايستادهايم، با دشنهى تلخى در گرده هايمان… و در مردگان خويش نظر مىبنديم(«ابراهيم در آتش»، صفحات ٦-٥)، ناگهان در دل خاموشى چيزى مىگذرد. سپيده به صداى هم آواز دوازده گلوله سوراخ مىشود.(صفحهى ٨) و شاعر را به حماسهاش برمىگرداند. چشم مىگشايد و باز مىيابد که در درون او چيزى هست که بى تابانه به شورى تازه مىگرايد. اگر چه مىداند که دوره هايى بر او گذشته است مرگ آميز، و تا آن حد تباه کننده که گفته است:
عفونتت از صبرى است
که پيشه کردهاى
به هاويهى وهن.(٣)
هنوز توان تشخيص عظمتها در او باقى است. خواه عظمت کردار، خواه عظمت آرمان عظمتهايى به همان گونه که خود مىپسندد، و از آنها به وجد مىآيد. و اکنون يک باره مىبيند که آن چه به ديد مىآيد و، آنچه به ديده مىگذرد:
تنها مىتواند
لبخندى باشد
در برابر «آتش!»(«ابراهيم…»، صفحهى ١٤)
آرزويى که در انزوا و تنهايى دوام آورده، اکنون دوباره امکان و مجال مىيابد تا نمود هيجانى خود را باز يابد. سرود ستايش عظمتهاى فرا آمده دوباره آغاز مىشود. شاعر دوباره روياى انسانيش را پيش رو مىبيند، و از سر شوق مىسرايد:
بر آسمان سرودى بزرگ مىگذرد
با دنبالهى طنينش، برادران!
من اين جا ماندهام از اصل خود به دور
که همين را بگويم.
و بدين رسالت
ديرىست
تا مرگ را فريفتهام
بر آسمان
سرودى بزرگ مى گذردـ(«ابراهيم…»، صفحهى ٣٥)
فصل غياب و حضور
اما اين بار انديشهى ستيز از عمق تاملى دردآميز برآمده است؛ زيرا مرحلهى پيشين، سنجشى سخت در ماهيت آدمى و سرنوشت او بوده است. اين بار شاعر خود آن ستيزندهى درگير نيست. بلکه ستايندهى ستيزه گران است. خود نمودى شده است از اين جا که ماييم و از آن جا که آنانند. هم «غياب» انسان را در ما، و هم «حضور» انسان را در آنان در مىيابد. مفصل دو گانگى دردناک زندان و رهايى است. چشم اندازش سرنوشت انسان است، حال آن که سوز خونين چشمانش از سرگذشت ما و اين جاست. با اين همه انديشهها تنها در «حضور» آنان تفسير مىشود:
ساليان دراز نمىبايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشانى از غياب انسانى است.
که حضور انسان آبادانى است.(٤)
و آبادانى در گرو سرودى است که آزادى مىخواند
آه اگر آزادى سرودى مىخواند
کوچک
هم چون گلوگاه پرندهاى
هيچ کجا ديوارى فرو ريخته بر جاى نمىماند.(«دشنه…»، صفحهى ٦٤)
…
نوستالژى
در اين ميان يک نمود ذهنى ويژه، در پايان اين دوره، وضع مستقلى مىيابدـ اگرچه خود از خاصيت همبستگى با انسان عظيم و قهرمان برکنار نيست. در پايان اين دورهى خلجانى در جان شاعر پديد مىآيد که پيش از آن در شعرهايش کمتر ديده مىشدـ اين بار غربت و هجرانى جانش را آماده مىکند، تا «به تلخى زيستن» دور از آسمان ديارش را بيازمايدـ تاکنون غربتى در همين وطن او را مىآزرد. غربتى که از دورى يا فقدان انسان مطلوبش نتيجه مىشد. اما اکنون دور از آسمانى که بر سر مردمش کشيده شده است، به اندوهى متفاوت و نوستالژيک دچار مىشود. اکنون مىانديشد که اين چگونه زيستنى است و اصلا آدمى چه هنگامى زيسته است، و باليدن و کاستنش چه و چگونه بوده است، وقتى:
آسمان خودم
چتر سرم نيست؟
همين گرايش ذهن همچنان نضج مىگيرد، و نيرومند مىشود، به گونهاى هم زمان با اوج گيرى جنبش جمعى در زير اين آسمان که او از آن دور است. او بسترى در خسته خانهى غربت است و به تلخى حس مىکند که در آن هجران:
چون قرابهى زهرى
خورشيد از خراش خونين گلو مى گذردـ(«ترانه ها…»، صفحهى ١٤)
کند
هم چون دشنهاى زنگار بسته
فرصت
از بريدگىهاى خونبار عصب مىگذرد.(صفحهى ١٥)
…
آوانگارديسم
اکنون يک بار ديگر مىتوان به بحث آغازين باز گشت. و با طرحى مختصر از مقدورات و محدوديتهاى «آوانگارديسم»، اين نقد و بررسى را به پايان برد. بى آن که البته به تفصيل و تشريح دراز کشيده شود. مقدورات و محدوديتهايى که در اين جا مطرح مىشود، در حقيقت جمع بند بحث نخست، و چکيدهى گرايشى است که تاکنون در چهار دوره از شعر شاملو نيز کم و بيش نمودهايى از آن را آزمودهايم و باز شناختهايم. و مىتوان گفت الگوى نهايى نظرگاه او تا سال ١٣٥٧ است، که سال آغاز حماسه و خودانگيختگى جمعى در کشور ماست. اما شايد نام گزارى اين گرايش مسالهى مهمى نباشد، زيرا من تا اين جا کوشيدهام آن را در فاصلهى يک «نخبه گرايى در راديکاليسم زيبايى شناختى» تا «رمانتيسم انقلابى حرکت چريکى» دنبال کنم. و به نظر مىرسد که آوانگارديسم، در تعبير پيشرو و پيشتاز دههى ٦٠ و ٧٠ که به ويژه در «نقد سلاح» رژى دبره با انتقادهاى آن آشناييم، با چنين گرايشى پر بيگانه نباشد. من آوانگارديسم را در معنايى به کار مىبرم که داراى سه عامل اصلى است: نخبه گرايى، منزه طلبى، نهايى نگرى. اين سه، چنان که ديدهايم، تا حدودى عوامل ذهنى شاملو در سراسر چهار دورهى شعرى او نيز هست. به ويژه که اين عوامل در هر دو مورد (يعنى هم در شعر شاملو و هم در جنبشهاى پيشرو) حاصل ذهنيتى است که با عشق به انسان و وفادارى به شان و عظمت او مشخص مىگردد. ضمنا تاکيد مىکنم که نظرگاه شاملو به تمامى و در تمام دوره ها با همهى جنبهها و اجزاى آوانگارديسم منطبق نيست، بلکه بيشتر با سمت کلى آن هماهنگ است. از اين رو بررسى نظرگاه او فرصتى است تا نظرى نيز بر آوانگارديسم بيفکنيم که شمه و گوشهاى از موقعيت انديشگى پيشروان سياسى را در سرزمين ما مجسم مىکندـ و در اساس و رنگ کلى خود نيز از گرايش شاملو بيگانه نيست. بى آن که همهى مشخصات آن يا همهى انتقادهاى وارد بر آن به انديشه هاى شاملو منسوب يا مربوط باشد…
مشخصات (مقدورات)
با توجه به نکتههاى ياد شده، اکنون به طرح مقدورات اين گرايش مىپردازم که در حقيقت مشخصات آن است:
١- جاذبه زيبايى شناختى
روياى انقلابى توفنده که مىخواهد سراسر جهان اجتماعى را از ريشه دگرگون کند، دامنهى پهناورى از راديکاليسم است که در زيبايى پرستى ويژهاى متبلور مىشود. شوق ساختن جهانى نه فقط اندکى بهتر و کمى عقلانىتر از دنياى ما، بلکه برى از همهى زشتىهاى آن، نه لحافى چهل تکه يا مرقعى کهنه، بلکه جامهاى سراپا نو، و جهانى جوان و به راستى زيبا، نخستين وجهه و مشخصهى چنين گرايشى است که در حقيقت يک شوق آرمان گرايانهى هنرى و زيبايى شناختى است.(٥) اين زيبايى پرستى به ويژه در انديشهى يک هنرمند سياسى يا هنرمند مبارز در لحظهى ستيز، کاملا قابل فهم است؛ زيرا ذهن او اين جنبهى زيبايى شناختى را مضاعف نيز مىکند. و جنبه هاى جاذبه برانگيز بيشترى را در آن مىجويد. راز امتناع زيبايى پرستان از سازش، در همين راديکاليسم آرمانى آنها نهفته است، هم چنان که پايدارى در اين راديکاليسم به آن زيبايى پرستى وابسته است.
٢- گرايش اخلاقى
از سويى اين زيبايى شناسى يک نمود فلسفى و اخلاقى ويژه است که بر پاکيزه گرايى و منزه طلبى استوار است. آن زيبايى پرستى و اين گرايش اخلاقى سبب مىشود، و نيز مىخواهد که، همه چيز را بپالايد، بزدايد، ناصافىها و ناخالصىها را بيرون براند، نفى کند، تا پاکيزه و ناب باقى بماند. حرکتى زاهدانه و ناب گرا از دل اين منزه طلبى بر مىآيد که حاضر نيست هيچ خدشهاى را برتابد. نفى هر جنبهى مبتذل، تا حدى که بسيارى از واقعيتهاى معمول و عادى زندگى مىتواند پس زده شود، و دور ريخته شود. عقيده به اين که جامعه و انسان مانند يک کار هنرى بايد زيبا باشد، خود به خود به نفى بسيارى از چيزهايى مىانجامد که اگر چه زشت مطلق نيست، زيبا يا شايد زيباى مطلق نيز نيست. ستايش و نکوهش مطلق نيک و بد، لازمهى اين گرايش، و برآمده از همين زيبايى پرستى نيز هست. ضمن اين که ستايش و نکوهش، حاصل داورى اخلاقى آن هم هست که جزيى تفکيک ناپذيراز يک هويت فلسفى است.
٣- شهود و ايمان
ذات اين راديکاليسم، که به ويژه با جنبهى زيبايى شناختىاش نيز تقويت مىشود، اساسا بر احساس و شهود و ايمان متکى است. سرمست شدن از روياى عالمى زيبا، ناکجا آبادى که همه چيز در آن بسامان و عدل و زيبا باشد، خود به خود از نوع شيفتگى و شوق و رمانتيسم مايه مىگيرد که بيشتر با هيجانهاى انسان هماهنگ است تا با تمام ذهن او. يکى از مختصات اين رمانتيسم، خودانگيختگى حرکت قهرمانانه است. چنان که کوششهاى چريکى در بسيارى از کشورها با چنين خصلتى مشخص و معين مىشده است. اين خودانگيخته بودن ويژگى ممتازى در خطرپذيرى و عمل قهرمانى است.
٤- رمانتيسم اراده
عظمت طلبى و قدرت ارادهى يک انقلابى، اساسا فوق همه چيز قرار مىگيرد؛ زيرا او در عمق روح خود آزادى و اختيارى را احساس مىکند که او را به ظهور و بسط و اعتلا فرا مىخواند. مىخواهد همهى بازدارندهها و سدهاى راه اين گسترش و اعتلا را از ميان بردارد. اين خواست و آزادى درون، قانون اصلى براى هر دگرگونى و هر ايجاد است. و جاى هر قانونمندى ديگر را نيز مىگيرد. حتا قانونمندىهاى ديگر را نيز ريشخند مىکند. و آنها را مستمسکى براى بى عملان مىانگارد. قانون آفرينى و اراده گرايى در عمل اجتماعى، اساس هر حرکتى مىشود؛ زيرا قدرت اراده از اعتقاد راسخ به عظمت و برگزيدگى انسان برمىآيد. انسان هنگامى که به نمايش «انکار» مىپردازد، هم عظيم است، و هم قادر است که از عظمت خود دفاع کند. اين عظمت و قدرت اراده مىتواند به تنهايى جاى همه چيز بنشيند، و فقدان همهى عوامل و ضرورتها را جبران کند. حاصل اين اراده گرايى که شور رمانتيکش انتزاعى بودنش را مىپوشاند، حرکت در يک جهت مستقيم و يک جانبه است. حرکتى که موکول به واقعيتها و اوضاع و احوال نيست، بلکه از خواست درون مايه مىگيرد و با آن هدايت مىشود.
٥- شو خطر کن
هنگامى که عنصر قهرمانى پر شور انقلابى و قدرت اراده مبتنى است، و يا تهييج شوق و ذوق زيبايى شناختى تقويت مى شود، هم تصميم گيرى پرمخاطره و هم اقدام تهورآميز را مىطلبد. «شو خطر کن» شعار دل و الگوى نظر مىشود، و هر ارزشى بر مبناى آن سنجيده مىشود؛ زيرا لحظهى ستيز در اوضاع و احوالى گزيده مىشود که شرکت کنندگان در مبارزه، اقليتى جان بر کفند که آمدهاند ارزش انسانى را در سختترين موقعيتها پاس دارند. بوسه بر کاکل خورشيد زنند که جانشان را مىطلبد. قهرمان مبارزهى چريکى غالبا سخن از ناهمگونى، شکافها، و ناسازگارىها مىگويد. براى او همه چيز در قانون «همه يا هيچ»، «آرى يا نه»، «مرگ يا پيروزى» و… خلاصه مىشود. انعطاف ناپذيرى و سرسختى، که نشان استقامت و آشتى ناپذيرى است، لازمهى چنين اراده و تصميم و گزينشى است.
٦- عمل گرايى
زندگى در «عمل» خلاصه مىشود. بيرون از «عمل» زندگى شايسته اى وجود ندارد. در وجود قهرمانان و نخبگان، آن چه زمانى رويا به حساب مىآمده است، بدل به واقعيت مىشود. وقتى جامعه يک سره نمودى از انفعال و بىعملى است، دست به کارى زدن يک روياى دور اما جذاب است. در چنين موقعيتى که هر چه هست فقط حرف است، هر چه هست فقط نظر و تئورى به عمل در نيامده يا به عمل در نيامدنى است، قهرمان به دورهى تئورى پشت مىکند که گاه از هماهنگى با تئورى باز مىماند. اما هيچ حرکتى نمىتواند از پيوند تئورى و عمل دور ماند. شايد به همين علت، در اينجا پيوند ويژهاى ميان اين دو به گونهاى ويژه برقرار مىشود: روشنفکران در وضعيتى قرار مىگيرند که مىتوانند خود را به صورت چريک به بينند، و چريکها مىتوانند خود را به صورت روشنفکر بيابند. اين پيوند خاص تئورى و عمل، يا روشنفکر و چريک، خود از جاذبههاى ويژهى چنين گرايش و حرکتى است. در حقيقت رابطهى دو سويهى روشنفکر – چريک، شريان حيات چنين گرايشى به حساب مىآيد. به هر حال، اصل عصيان يک اصل عمل گرايانه و مواجههى جذاب است. جاذبهاى که تحسين برانگيز است، که اگر نمىتوان در آن شرکت جست، مىتوان به ستايشش پرداخت. همين که پوستهى ديکتاتورى ترک بردارد، همين که معلوم شود مىشود کارى کرد، خود يک انگيزهى قوى است. ضرورت جرقهاى در انبار باروت به تصور مىآيد، و هدف اين مىشود که به هر حال و به هر صورت اين چاشنى بايد آتش گيرد.
٧- سرعت انتقال تئورى به عمل
آموزش سريع و مستقيم، از کتاب به اسلحه، به پيروى از تصور تسريع روند انقلاب، خواه ناخواه نتيجهى گرايشى است که تضادها را به سرعت به ستيز تبديل مىکند. يا تضادها را به سرعت با ستيز يکى مىگيرد. يا به سرعت از تضاد به ستيز رانده و ناگزير مىشود. وقتى انتقال از موقعيت روشنفکر (به منزلهى محمل تئورى) به چريک (در مقام محمل عمل) را هم موقعيت ديکتاتورى و اختناق تسريع مىکند، و هم روياى عمل و آرزوى حرکت، پس مىتوان همواره به اصل «تبديل سريع تئورى به عمل» وفادار ماند. به ويژه که هدف آموزشى سريع در اين گرايش، بيدار کردن قوهى انتقاد از خويشتن، که خواه ناخواه طولانى و بطئى است، نيست. بلکه هدف آن تلقين و تبليغ است که به ناگزير به شکل بخشيدن سريع ذهن و جان مخاطبان خود مىانديشد. و انتقال فضيلت را از موضع آگاهى مطلق و مالکيت حقيقت دنبال مىکند.
٨- مسالهى عمده
عمده و غير عمده کردن مسائل جامعه، به ويژه تشخيص تضاد عمده و تضاد اصلى و… به منظور طرح تئورى مبارزه و انقلاب، هنر انقلابيون است. آنان ناگزيرند مسائلى را باز شناسند که يا بيان کنندهى ماهيت پديده است، يا در مرحلهى خاصى از گسترش جامعه به وجود مىآيد، و بر ويژگىهاى ديگر جامعه يا تضادهاى ديگر، بيشترين تاثير را مىگذارد. و با حل آن، جامعه دچار تغيير ماهوى مىشود. اما عمده و غير عمده کردن گاه وضعى متفاوت نيز مىيابد، و در حقيقت به نوعى سمت خلاصه کردن هستى پيچيدهى اجتماعى را به خود مىگيردـ طرح و تصوير و پرداخت مهمترين مسالهى جامعه يا انقلاب، به تشخيص و تعيين مهمترين مسالهى حيات تعميم مى يابدـ مسائل زندگى تابع عمده و غير عمده مىشود. و در مجموع آن چه ذهن را به خود مشغول مىکند، مسالهى اصلى است. يا ذهن هر چيزى را صرفا از بابت هماهنگى يا ناهماهنگيش با مسالهى اصلى مىنگرد تا آن را در اين صف يا صف مقابلش قرار دهد.
٩- صف بندى نهايى
نهايى نگرى در لحظهى ستيز ضرورت عمده و غير عمده کردن مسائلى که پيش روست، و گزينش آن که و آن چه بر همه ترجيح دارد، مبناى تفکيک و صف بندى اجتماعى – سياسى مىشود. صف مبارزان از صف ديگران جدا مىشود. دوست از دشمن مشخص و قطعى مىگردد. حق و باطل و خوب و بد همواره در صورت نهايى خود روى مىنمايد. «هر کس با من است» در برابر «هر کس بر من است» قرار مىگيرد. و همه چيز تابع اين جهتگيرى مىشود. هر پديده يا هر فرد و هر عمل، از بابتى به سمتى مىگرايد، يا به سمتى منسوب مىشود.
١٠- آينده به جاى اکنون
آوانگارد اساسا تاکتيک کنونى خود را از درون تحليل وضعيت بالقوهى استراتژيک، استخراج مىکند. در نتيجه زمان حال به وسيلهى زمان آينده تعيين مىشود. مدينهى فاضله همان طرح ناکجا آبادى است که در اکنون حضور مادى ندارد، بلکه تنها در ذهنيت و آرمان قهرمان متصور است. از اين رو هر چه در اکنون است، جز آن چه در ذهن قهرمان پيشرو مىگذرد، با آن ناسازگار يا در ستيز است. پس تحقق مدينهى فاضله در زمانى خواهد بود که فرا خواهد رسيد. و اين زمان به اعتبارى زمان استراتژيک است. و براى تسريع فرا رسيدنش مىتوان «اکنون» را با تصميم قاطع انقلابى ناديده انگاشت، يا که فدا کرد. يعنى مرگ با آغوش باز پذيرفتنى است؛ زيرا هر مرگى از اين گونه، گامى موثر براى رسيدن به آن زندگى آرمانى است. زندگى شايستهاى که اگر امروز پديدار نيست، براى آيندگان که از راه وجدان و اراده و ايمان به قهرمان اکنون وابسته يا پيوستهاند، پديد خواهد آمد.
محدوديتها
شايد اين محدوديتها بايد در دل مقدورات ياد مىشد؛ زيرا اينها همه برآمد هر يک از آن ضرورتها و ارزشهاست که مجموعا آوانگارديسم را پديد مىآورد. با اين همه از بابت طرح روشنتر جاذبهها و دافعهها در اين جا جداگانه تنظيم شد. به هر حال، ستايش آوانگارديسم و توجه به ارزشهاى آن، در مرحلهى ضرور خود تنها يک روى سکه است. روى ديگر سکه، نقد و تحليل آن است که متاسفانه چنان که بايد در دورهى مناسب و زمان به کارگيرى ارزشهايش، در اين سرزمين، صورت نپذيرفته است. شيفتگى شورانگيز به «عمل قهرمانانه» چندان جاذبه گستر بوده است که ديگر کسى جز مخالفان و دشمنان آن، به ضعفها و محدوديتهاى آن نينديشيده است. حال آن که پيشروان و ستايش گران آن، بيش از هر کس ديگرى شايستگى پرداخت به مشکلات و محدوديتهاى آن را داشتهاند. آنان سزاوارترين کسان به نقد ارزشها و اعمال خويش بودهاند. اما انگار هيچ گاه مجال يا نياز آن را نيافتهاند که پيش از آن که دشمن به سبک سنگين کردن کارشان پردازد، خود به سبک سنگين کردن آن بگرايند. آن چه نيز گه گاه در اين راستا تحقق يافته، در پرتو جاذبههاى قهرمانى و ضرورتهاى مبارزه، و موقعيت ويژهاى که ديکتاتورى پديد مىآورده، کمرنگ مانده است. شايد بر مجموعهى دلايل و عللى که «رژى دبره» را برانگيخت که به نوشتن «نقد سلاح» و انتقاد از کتاب «انقلاب در انقلاب» خود بپردازد، دليل تفاوت ذهنى و فرهنگى ما و جامعهى ما را نيز بايد افزود. ذهنيت آنان چنان ديالکتيکى را مىطلبيد، حتا اگر عليه خودشان مىبود. حال آن که مصلحت انديشىها و قطع و يقينهاى خدشه ناپذير ما، همواره تعيين کننده بوده است، حتا اگر عليه خودمان مىبوده است!
بارى با توجه به مقدورات و مشخصاتى که پيشتر بيان شد، اکنون به طرح چند نکته مىپردازم که خود برآمد همان ضرورتها و ارزشهاست. و اگر مقدورات حاصل ضرورت ارزشها بود، اين محدوديتها نشان جنبه «منفى زا»ى آنهاست…
اکنون که در پايان اين انتقادها و بحثها، به روحيهى حاکم بر اين فصل مىانديشم، درمىيابم که بحث خود را نمىتوانم به پايان برم بى آن که دوباره اعتقاد راسخ خويش را به دستاوردهاى خيره کنندهى شاعر بزرگ معاصر در باب زيبايى شناسى آرمان انسانى بيان دارم. عقيدهى من به اين که او چهرهى متشخصى از انسان را در شعر معاصر، در طول چهل سال اخير که مبارزهى سياسى اساسا در ستيز، متبلور بوده، نشان داده است، هم چنان به قوت خود باقى است. و به نظر من در اين فرهنگ و اين موقعيت تاريخى که مفهوم مبارزهى سياسى مستلزم مفهوم ستيز است، چنين دستاوردى قابل اعتنا و حتا شورانگيز است. اين تجربه و نتيجهاى نيست که خاص يک تن باشد. واقعيت اجتماعى – سياسى معاصر نشان مىدهد که وفادارى به فضيلت و عظمت آدمى، غالبا و اساسا به موضع «نفى و انکار» نخبه گرايانه و منزه طلب و نهايى نگر گراييده است. نزديک به تمام کسانى که به انسان و آرمانهايش انديشيدهاند، چندان شان و حضور او را دست خوش واقعيات غير انسانى يافتهاند که راهى جز «نفى و انکار» پيش رو نديدهاند. و ستايش انگيز بودنشان نيز در همين است.
٭ ٭ ٭
پانويسها:
١- شاملو: «هواى تازه»، انتشارات نيل، چاپ پنجم.
٢- احمد شاملو: «قطع نامه»، ص ٩٠-٨٩، چاپ ١٣٦٠.
٣- احمد شاملو: «ابراهيم در آتش»، انتشارات زمان، ١٣٥٢.
٤- احمد شاملو: «دشنه در ديس»، چاپ اول، انتشارات مرواريد.
٥- در اين باره ر. کـ. کارل پوپر، «جامعهى باز و دشمنان آن»، ترجمهى عزت اله فولادوند، جلد ٢ صفحهى ٣٦٥ به بعد. تاکيد مىکنم که ارجاع به مباحث پوپر به معنى تاييد تمام نظريه هاى او نيست که معمولا صدايش از جاى گرمى مىآيد.
برگرفته از: کتاب «انسان در شعر معاصر»، محمد مختارى، صفحات ٢٧١ تا ٤٣١.