«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
خولیو كورتاسار –
این یادداشت در سال ۱۹۷۳، اندکی پس از مرگ نرودا، نوشته شده است و با خود تمام دردی را دارد که از مرگ دوستی خوب و شاعری بزرگ برمیخیزد، مثل همیشه پیچیدگیهای خاص نثر کورتاسار را با خود دارد، اما برعکس سایر آثار کورتاسار شدیدا احساساتی است.
در عین حال این نوشته شاهدی تاریخی بر مرگ دموکراسی و برقراری دیکتاتوری میلیتار در شیلی، سمبل انقلاب در آمریکای لاتین آن دوران، است و ماناییاش پس از مرگ دیکتاتور شیلی: پینوشه، بار دیگر برای تمام عاشقان ادبیات یادآوری این نکته است که نویسندگان، شاهدان نامیرای تاریخ هستند.
* * *
با وجود همهی احساس نزدیكیای كه نرودا در حس زندگی و مرگ با خوانندگانش دارد و با همهی وسوسهی دقیق شدن در او از خلال نوشتارش، همواره یك ریسك عكاسمآبانه وجود دارد؛ این كه تنها شاهد یك بعد از شخصیت او باشی: نرودا، یك نیم نگاه، نرودا، شاعر اجتماعی و… همه توضیحاتی معمول و تقریبا همیشه آمیخته به خطا به دست میدهند.
تاریخ، باستانشناسی و زندگینامه نویسی، تمامشان در همین نقطهی وحشتناك باهم اشتراك دارند: میخ كردن یك پروانه درون یك قاب. تنها راه نجات از این اشتراك وحشتناك هم ریشه در تخیل و نبوغ دارد؛ در توانایی دیدن پرواز بالهایی كه حالا دیگر در تابوت شیشهای موزه خشك شدهاند. وقتی فوریهی امسال برای آخرین بار وارد اتاق خوابش شدم، نرودا تقریبا بیحركت در رختخواب بستری بود، اما در عین حال میدانم كه آن عصر و آن شب، در كورهراهها و ساحل ایسلانگرا با هم قدم زدیم. حتی از دو سال پیش، همان روزی كه او به استقبال من دم دروازهی خانه آمده بود، هم دورتر رفتیم. دو سال پیش، روزی كه منطقهای را به من نشان داد كه دلش میخواست آن را اهدا كند تا بعد از مرگش تبدیل به اقامتگاهی برای نویسندگان جوان شود، من به او گوش میدادم و حالا دلم میخواهد در مورد دوست آمریكایلاتینی سالمندم چند كلمه را یادآور شوم. خیلی وقتها، احساس كردهام- و از این احساس رنج بردهام- كه در عبور پُر شتاب تاریخ این قرن، برای بسیاری، تصویر جهانی پابلو نرودا تبدیل به تابلو یا مجسمه شده است و نگاه نسل جدید به او با همان احترام آمیخته به بیتفاوتیای است كه سرنوشت تمام مجسمههای مفرغی میدانهاست.
دلم میخواست برای این جوانها، هر جای دنیا كه هستند، مثل دوستی كه در یك كافه به او برمیخورند، خیلی ساده، دلایل عشقی را كه از شعر به خاطر نفس شعر بودن تراوش میكند، تعریف كنم: عشقی كه ماهیتی متفاوت با آن عشقی دارد كه آدم نسبت به شعر پل الوار، سزار بایهخو یا جان كیتس احساس میكند. دلم میخواست برایشان تعریف كنم كه در نیمهی آغاز قرن كه برای آنها حالا فقط گذشتهای سردرگم و فراموش شده است، در سرزمین آمریكای لاتین من چه اتفاقی افتاده است.
اولین مساله، زن بود. برای ما، در دههی سی بوئنوسآیرس، حوا بر آدم ارجحیت داشت. ما خیلی جوان بودیم و شعر همواره با نشانههای پُر طمطراق سمبولیسم و مدرنیسم به ما رسیده بود: رمبو، رایزماریاریلكه و روبن داریو. شعر معرفت باطنی بود، رازگویی بود و تحقیر واقعیت متداول آریستو كراسی، شعر خسته و بیات شاعران آمریكای لاتین را پس میزد. ما یوزپلنگان جوانی بودیم، در حال اضمحلال كه به مغاك زندگیمان پشت كرده بودیم، به سرزمینمان و صدایمان. خیانتكارانی بیگناه و علاقهمند بودیم، زندانی جلسات كافهها و پانسیونهای بوهمی: ناگهان حوا در قالب زنی معمولی وارد شد، اسپانیایی حرف میزد… كتاب كوچكی بود چاپ شیلی به نام: «بیست شعر عاشقانه و یك ترانهی ناامید.»
آدمهای كمی پابلو نرودا را میشناختند؛ شاعری را كه آمده بود تا بیرودربایستی ما را به خودمان برگرداند. از تئوریهای احمقانهی عشقها و الهههای اروپایی جدایمان كند و ما را در آغوش عشقی معمولی و ملموس بیندازد كه به ما یاد بدهد عشق یك شاعر آمریكای لاتین میتواند با سادهترین كلمات روزمره عجین باشد، با خیابانهایمان، با همان سادگی كه زیبایی را میتوان بدون ویژگیهای الهی و اندازههای اغراقشده درك كرد.
پابلو این را میدانست. خیلی زود فهمید. ما هیچ مقاومتی مقابل این حملهی نجاتبخش نكردیم، مقابل این جریان تصرفگر رو به گسترش. برای همین وقتی «اقامتگاهی بر زمین» را خواندیم، دیگر همان آدمهایی نبودیم كه كتاب اول نرودا را خوانده بودند. یوزپلنگهای جوان حالا هر كدام به سهم خودشان داشتند انتقام آن همه زمانی را كه تحقیر شده بودند، میگرفتند. ما حالا در خلق كلامی سرزمینمان شركت میكردیم. ماهی باز هم به زبان خودمان ماهی بود. موجودات: حالا موجودات بر همان اساسی شكل میگرفتند كه بر آن پایهگذاری شده بودند. بدون لینو، كوویر، هومبلت و داروین كه پدرسالارانه برای ما مدلها و نامهایشان را به ارث گذاشته بودند. یادم است، خیلی خوب یادم است كه روبن داریو چطور در جغرافیای شعری ذهن من تغییر مكان سرگیجهآوری كرد. در عرض یك شب، برایم به شاعری بزرگ از سرزمینی دوردست تبدیل شد، مثل كودو، شلی یا والت ویتمن.
در سرزمین ذهنی گسترده، وحشی و بایر ما كه آن را از اسطورههای لازم و غیرلازم پُر كرده بودیم، «اقامتگاهی بر زمین» همان طور نفوذ كرد كه ارتش سن مارتین در شیلی یا بولیوی با عتابهایش در شمال. شعر تاریخ جنگلی خودش را دارد، تصرفات خودش و نبردهای خودش را دارد. كلمه مثل هنگ است، مثل انجام وظیفهی نظامی و زندگی تمامی انسانهایی را كه نسبت به آن حساس هستند در دل خود نگه میدارد. تمام زخمهای عمیق غیرقابل بازگویی آدم را، تمام تقارنهای ناگفتنی میان داستانهای دیروز و امروز، میان حقیقت ساختگی و اصیل را. زمزمهی نفی قدرت شعر بیهوده است. شیلی امروز این جاست تا ثابت كند میلیتاریسم تا چه حدی سعی در انكار شعر دارد؛ چراكه شعر، در آخرین لحظهها حتی از انسانیترین خواستهها سخن میگوید. در شعر است كه بالاخره عدالت چشمبندهایی را كه نظام بر چشمهایش گذاشته، برمیدارد و همانند زنی كه بازی كودكی را میبیند لبخند میزند.
نرودا زمان چندانی برای نفس تازه كردن به ما نداد. پذیرفتن و همذاتپنداری با «اقامتگاهی بر زمین» نیاز داشت كه ما جهتی متفاوت در ادبیات پیش بگیریم و بعد، در انتهای این راه جدید، آمریكا را با چشمهایی ببینیم كه تا آن زمان هرگز دیده نشده بود. (آن زمان، ما كمكم وارد مرحلهی جدید این دگردیسی باورنكردنی میشدیم، سهگانه سزار بایهخو، آن وقتها از شمال به بوئنوسآیرس رسیده بود؛ مسافر رازآلود و لرزانی كه با خود كلیدهای دیگری از شناخت آمریكا به همراه میآورد.) اما پابلو نرودا به ما مهلت نداد تا به دور و برمان نگاهی بیندازیم، تا تعادلی در این موج انفجار شعر ایجاد كنیم. شعرهای عظیمی كه بعدها بخش سوم «اقامتگاهی بر زمین» را تشكیل دادند از راه میرسیدند تا به ناآرامی مجموعهی عظیم اولیه بیفزایند و آن را بپالایند؛ خاصترش كنند؛ معاصرتر و هر روز مطابقتر با تاریخ. بعد، جنگ داخلی اسپانیا بود كه نرودا را واداشت تا «اسپانیا در قلب ما» را بنویسد. این مجموعه گام نهایی در تعالی شعر نرودا بود؛ كتابی كه در آن صحنهی نمایش و هنرپیشهها با همیشه متفاوت بودند؛ سرزمینی با انسانیهایی دیگر. وجه سیاسی اشعار او كه ناشیانه در آمریكا فهمیده میشود، چون تعهدی عاشقانه است، مثل تسلیم محض و برای همین است كه موفق میشود نشانهها را تغییر دهد. میوههای زمینی هرگز چشیده نشده و بیجهت حرام شده این سرزمین را حالا مردی تنها و مالیخولیایی امتحان میكند و نامی مییابد و این طوری است كه تناسب میان عمل و كلام كمكم از شعر زاده میشود.
در بوئنوسآیرس، پایتخت پیشگوییهای تاریخی، این اثر در هم كوبندهی شعر نرودا، نقاب از چهرهی بسیاری برمیگیرد. برای همین است كه وجه طنزآمیز نقد اشعار نرودا را میبینم، در همان حال كه نروداییهای سنتی شعر او را به شدت تكذیب میكنند، فرصتطلبان، تحلیلگران شعر او شدهاند؛ شعری كه جز در واضحترین بخشها كاملا برای آنان ناشناخته است. تنها عدهی كمی هستند كه لیاقت شعر او را دارند. فرقی هم نمیكند: متعهد یا غیرمتعهد از نظر سیاسی و برای آنها اثر نرودا مثل نبض است، مثل نفسی از آمریكای لاتین مقابل تمام مفاهیم خیر و شر قوانین اروپایی كه هر روز خندهدارتر به نظر میرسند. من دسترسی به بایهخو، اكتاویوپاز، لساما لیما و كاردنال را مدیون نرودا هستم؛ شاعرانی كه در تفاوتهایشان با هم مشترك بودند و در خاص بودن شعرشان، برادر.
اما بازهم تكرار میكنم كه پابلو نرودا هیچ وقت به ما آتشبسی نداد، هیچ وقت آتشبس نداد. شعری پس از شعر دیگر، كتابی از پی كتابی دیگر، امپراتوری راهنمای او ما را وامیداشت كه دوباره مسیرمان را بازبینی كنیم، بدون این كه خود را تحمیل كند، ما را فرا میخواند، بدون هیچ پدرسالاریای از جانب شاعر پیر، از جانب پدربزرگ هوگوی آمریكای لاتین: فقط یك كتاب دیگر روی میز میگذاشت و اشباح رنگ پریده فرار میكردند تا خودشان را پنهان كنند. وقتی «سرود همگانی» چاپ شد، چرخهی خلقت به آخرین روز خود رسید: بعد از آن شعرهای دیگری آمدند؛ شعرهایی به یادماندنی یا گذرا، شعرهایی كه او در آنها خاطراتاش را با دوستان مرور میكرد. نرودا پیر میشد، بدون این كه از لبخند پسربچهی تخساش جدا شود، به ضرب اشیا وارد چرخهی شكوهمند و با ابهت ادبیات میشد و چه غیرلازم بود. جایزهی نوبل آخرین تلاش سیستم بود برای به دست آوردن آن شاعر به دست نیامدنی، به بند كشیدن هوای آزاد، گربهای كه بر سقف با ماه بازی میكرد. دربارهی «سرود همگانی» زیاد نوشته شده است، اما معنای عمیق آن از نقد درون متنی میگریزد؛ نقدهایی كه تنها بر بیان شاعرانه متمركزند، نمیتوانند آن را در بر بگیرند. این اثر خارقالعاده نوعی شگفتی در بازگشت به گذشته است (یك روز این را به نرودا گفتم و او با یكی از آن نگاههای كوسه مانندش جوابم را داد) و گواهی است بر این كه آمریكای لاتین نه فقط خارج از زمان تاریخی اروپاست، بلكه حق هم دارد كه باشد یا حتی اجبار دارد كه باشد. همانند «بهشت» اثر لسامالیما، «سرود همگانی» هم در پی رسم نقشهای شاعرانه از آمریكای لاتین است؛ چون گرچه خیلی كم به این مساله پرداخته میشود، تقریبا واضح است كه شعر معاصر اروپا و آمریكا، یك شركت با مسئولیت و حوزهی محدود است، یك استان، یك منطقه كه به نوبهی خود درون حیطهی زبانروایی و درون موقعیت شخصی شاعر است.
میخواهم بگویم كه شعر معاصر، حتی آن بخشی كه با قصد اجتماعی سروده میشود، مثل اشعار آراگون، ناظم حكمت یا نیكلاس گیین، كه اولین اسمها- و نه قطعا تنها اسمها- هستند كه در این حیطه به ذهن من میرسند، فقط دربارهی موقعیتهای مشخص و افراد خاص سروده شدهاند. این موضوع در حیطهی شعر غیرمتعهد حتی بیشتر به چشم میخورد كه نه فقط در زمان ما كه همیشه به غم، اروتیسم و سنت پرداخته است. در این نوع روایت كه من اصلا زیبایی و غنایش را نفی نمیكنم و حتی اعتقاد دارم برای ادامهی زندگی به من كمك كرده است، «سرود همگانی» ناگهان یك روز مثل توفانی شگفت و آمریكای لاتینی از راه میرسد. میخواهم بگویم كه این اثر، مثل مجموعهای تشكیل شده از شاخههای عمومی یا یك مغازهی بزرگ همه چیز فروشی است؛ یكی از این جاهایی كه در آن همه چیز از تراكتور تا پیچ میتوانی پیدا كنی، با این تفاوت كه نرودا هیچ چیز پیشساختهای را به عنوان كلمه قبول نمیكند. موزهها، گالریها، كاتالوگها و كتابچههای راهنمای او هر كدامشان وارد زندگی ما میشوند تا به ما پیشنهاد بدهند شناخت جدیدی از سرزمین ذهنی و واقعیمان پیدا كنیم، در حالی كه همه چیزهای از پیش ساخته شده از طریق فرهنگ یا حتی طبیعت را كنار میگذارد.
او یك چشم سیری ناپذیر برای كشف اصل اشیا دارد، زبانی كه سنگها را یكی یكی میلیسد تا طعم و جنس آنها را دریابد و گوشهایی كه پرندهها در آن میخوانند و شامهای كه با شن و شوره و بخار كارخانهها سرمست میشود. مثل بعضی از وقایعنگارهای دوران فتح آمریكای لاتین، مثل هومبلت، مثل مسافران انگلیسی ریود پلاتا، اما ورای مرزهای باور، او از وصف آن چه موجود است دوری میجوید و با هر بیتی این احساس را به خواننده منتقل میكند كه قبلا هیچ چیز نبوده است، كه این پرنده این نام را نداشته و این دهكده وجود نداشته است. وقتی با او دربارهی این مساله حرف زدم، به من نگاه كرد و لیوانم را پُر كرد؛ نشانهی غیرقابل انكاری بر این كه با من موافق بود، برادر پیر!
به خاطر همین چیزهاست كه فكر میكنم اثر پابلو نرودا برای آمریكای لاتینهای همنسل من چیزی بود كه پارامترهای متداول شعر و شاعر را به صورت دیالكتیك گسترش میداد. وقتی به این مساله فكر میكنم، كلمهی اثر برایم وجهی معمارگونه دارد، جوری نماسازی با سنگهای ریز. چون شعر او، بر بسیاری از ما، نه فقط از نظر محتوایی، كه از نظر نحوهی گزینش مواد اولیه، ساختار، فضا و زمان آمریكای خودمان، هم تاثیر گذاشت. چه كسی میتواند به ساحل شیلی برود و به اقیانوس سرسخت چشم بدوزد، بی آن كه به یاد «اقامتگاهی بر زمین» بیفتد. چه كسی میتواند از ماچوپیچو بالا برود، بدون این كه با نرودا در تئوری پلكانها و حجرهها همآوا شود؟ این را با شك و غم توام میگوید، چراكه بسیاری از اشعار دوست داشتنی بعد از این بارش شعر نرودا، برایم كمرنگ شدند.
در عین حال، قدردان نرودا نیز هستم؛ چون هیچ شاعری شاعران دیگر را نمیكشد، فقط آنها را در كتابخانهی لرزان احساس و خاطره به سویی دیگر میراند. ما قرضی مطالعه و زندگی كرده بودیم، گرچه چیزهای قرضی ما خیلی زیبا بودند. ما شعر را شبیه چیزی مثل یك امتیاز دیپلماتیك یا چیزی ورای منطقهای دوست میداشتیم. نشانهای لغوی از تمام استبداد و وقاحتی كه زندگی مدنی ما را در برگرفته بود. نرودا بدون انتقاد از ما كه خودمان را نادیده گرفته بودیم، گستردهترین دروازهی آزادی را به رویمان گشود. حالا میتوانستیم مالارمه و ریلكه را جای گرفته در مدارهای مشخص خودشان بخوانیم و در عین حال نمیتوانستیم انكار كنیم كه آمریكای لاتینی هستیم. میدانم، آن بخش پُر توقع وجودم میداند كه هیچ كس در این مواجهه اشعار از دست نرفته است. برای همین، من همهی آنهایی را كه خیلی سریع فراموش میكنند به خواندن «سرود همگانی» دعوت میكنم تا آن چه را در شیلی، اوروگوئه، بولیوی – خودتان این فهرست بی پایان را تكمیل كنید- اتفاق میافتد، شاهدی روشن بر الهام بی رقیب و سرسختی امیدوارانهی یكی از ژرفاندیشترین مردان زمانهمان بدانند.
لنگر انداختن در این افق ناممكن است، این رزبادهایی كه تبدیل به خار میشوند به جهاتی چندگانه اشاره میكنند؛ تنها توجه شما را به تصویر این همه دیكتاتور، آن همه حاكم مستبد جلب میكنم كه نرودا آنها را در این كتاب وصف كرده است، بدون این كه از آنها نام ببرد. انگار كه او ورای این شخصیتهای حقیر بوده باشد، انگار كه میدانسته آیندهای چون كابوس باز در انتظار است. همهتان را دعوت میكنم، فقط برای مثال، كه شعری را بخوانید كه در آن، گونسالس بیدلا متهم به خیانت به سرزمیناش میشود و حالا به جای اسماش نام پینوشه را بگذارید، كسی كه سالوادور آلنده هم قبل از به قتل رسیدنش او را خیانتكار خواند. شما را دعوت میكنم شعرهایی را بخوانید كه در آنها نرودا، نامهها و شهادتهای شیلیاییهای شكنجه شده، تبعیدی و كشته شده به دست دیكتاتور را به شعر در آورده است. باید كور بود و كر تا نفهمید كه این صفحات «سرود همگانی» دو ماه پیش، دو هفته پیش، دیشب یا همین الان نوشته شدهاند، توسط شاعری مرده، برای شرمهای ما و شاید اگر لیاقت داشته باشیم برای امید بخشیدن به ما.
شخصا خیلی كم پابلو نرودا را شناختم؛ چون میان ایرادهایم یكی هم این است كه به نویسندهها نزدیك نمیشوم، كه خودخواهانه اثر را به نویسنده آن ترجیح میدهم. اما دو نشانه از توجه او به خودم دارم: چند تا كتاب امضا شده كه برایم به پاریس فرستاد، بدون این كه هرگز از من چیزی دریافت كرده باشد و نوشتهای كه به مجلهای فرستاده بود و اسماش یادم نمیآید و در آن سخاوتمندانه سعی كرده بود مشاجرهای احمقانه و بیهوده میان من و خوسه ماریا اگیداس را به عنوان نویسندههای «ساكن كشور» و «تبعیدی» آرام كند.
وقتی سالوادور آلنده در نوامبر ۱۹۷۰ به ریاستجمهوری رسید، خواستم در سانتیاگو كنار برادران شیلیاییام باشم و در اولین گامهای نیمكرهی جنوبی قاره در حركت به سمت سوسیالیسم شركت كنم. مردی كه صدایش مثل رودخانهای آرام بود به هتلم تلفن كرد: «به من گفتند كه خیلی خسته هستی. بیا ایسلانگرا و چند روز بمان. میدانم از جمعیت خوشت نمیآید، با ماتیلده و خواهرم تنها خواهیم بود، خورخدادواردز ماشین را برایت میآورد، ماتا و ترسا برای ناهار میآیند، كس دیگری نیست.» معلوم است كه رفتم و پابلو به من یك پانچوی تموكویی هدیه و خانه، دریا و دشتهای تك افتاده را نشانم داد. بعد، انگار میترسید خستهام كند، به من اجازه داد خودم در سالنهای خالی خانه قدم بزنم و به میل خودم مغاك بیانتهای شگفتانگیزش را تماشا كنم. تقریبا در جا فهمیدم كه بین شعر و اشیا ارتباط عمیقی وجود دارد، بین فعل و ماده. به یاد آنا دنوالیس افتادم كه یك بار وقتی با دوستی قدم میزده، نام گُلی را كه آن جا روییده بود پرسیده و با تعجب گفته: «اِ، این همانی است كه در شعرهایم بارها از آن نام بردهام.» و احساس كردم نرودا شاعری است كه امكان ندارد از چیزی نام ببرد، بی آن كه آن را لمس كرده باشد، آن را زندگی كرده باشد.
آن روز، مقابل آن مجسمهها، اطلسها، كتابچهها، كشتیهای درون بطری و نسخههای اولیهی آثار و تمبرها فهمیدم كه خانهی نرودا، كه تمام خانههای نرودا، بخشی از شعر او هستند، اجزای سازنده، اسامی در «اقامتگاه» و «سرود همگانی» گواهی بر این كه هیچ چیز هیچ مادهای، هیچ گُلی حتی هرگز وارد شعر نرودا نشده است، مگر آن كه به آرامی دیده و بوییده شده باشد؛ مگر این كه برایش این حق و مزیت در نظر گرفته شده باشد تا برای همیشه در خاطرهی كسانی كه این شعرها را با تمام قلبشان دریافت میكنند، بیواسطه، تجسدی كلامی بیابد. حتی مرگ پابلو نرودا، میان آوارها و حیوانهای یونیفورمپوش، آخرین شعر مبارزهجویانهی او است. میدانستیم كه سرطان دارد و زنده ماندنش بحث امروز و فرداست. اصلا شاید حتی اگر «برندهها!» هم خانهاش را غارت و ویران نمیكردند، نرودا همان روز میمرد. اما سرنوشت، حتی تا لحظه آخر هم، برای او همان چیزی را مقرر كرد كه خود او میخواست؛ داوطلبانه یا اجباری، بی خبر از آن چه دور و برش میگذشت یا در حال نگریستن به خرابههای خانهاش با چشمهای عقابواری كه هیچ چیز را از دست نمیدادند. مرگ او سهمگینترین شعرش بود، تُفی بود بر صورت قدرت، مثل چهگوارا در روز مرگ، مثل ون تروی و همهی آدمهای دیگری كه میمیرند، اما تسلیم نمیشوند. آخرین باری كه او را دیدم یادم است، فوریهی امسال، وقتی به ایسلانگرا رسیدم، دیدن دروازهی بسته خانه برایم كافی بود.
چیزی ورای دانش پزشكی به من میگفت كه نرودا مرا برای خداحافظی فراخوانده است. همسرم میخواست برای رادیو فرانسه با او گفتوگو كند. در سكوت به هم نگاه كردیم و ضبط صوت در ماشین ماند. ماتیلده و خواهر پابلو ما را به اتاق خوابی بردند كه او از آن جا با دریا صحبت میكرد، با آن موجهای بزرگی كه پلكهای زندگی میخواندشان. امیدوار و شوقزده آخرین كتاباش را به ما داد: «حالا كه نه میتوانم به تظاهرات بروم، نه برای مردم سخنرانی كنم، میخواهم با این شعرها كه در خلال سه روز نوشته شدهاند، حاضر بشوم.» عنوان كتاب همه چیز را توضیح میداد: «انگیزهی نیكسون كشی و جشن انقلاب شیلی.» شعرهایی بود برای فریاد كشیدن در خیابانها، برای این كه خوانندههای مردمی برایشان آهنگ بسازند، تا كارگران و دهقانان آنها را در محل كار و خانه بخوانند. یك دستگاه تلویزیون كه پایین تختخواب بود و رمانهای پلیسی كه آن قدر دوستشان داشت، حالا برایش آرامبخشهای بهتری بودند تا آن آمپولهایی كه تزریقشان هر بار واجبتر میشد.
از فرانسه حرف زدیم، از آخرین جشن تولدش در خانهی نورماندی كه همهی دوستان از همه جا جمع شده بودیم، تا پابلو كمتر تنهایی یك دیپلمات معروف را احساس كند. آن جا با كلاه بوقی، موسیقی و نوشیدنی از او خداحافظی كرده بودیم. از سالوادور آلنده حرف زدیم كه یكی از همان روزها، بدون این كه خبر بدهد، سرزده به دیدنش آمده بود و با هلیكوپتر، میان بهت و حیرت عمومی، در ایسلانگرا بر زمین نشسته بود. شب، با وجود این كه برای رفتن اصرار میكردیم تا او بتواند استراحت كند، پابلو مجبورمان كرد كه همراهش یك مجموعهی وحشتناك دربارهی خفاشها را از تلویزیون تماشا كنیم. هیجانزده و مجذوب خودش را به دست اشباحی سپرده بود كه برایش واقعیتر از آیندهای بودند كه میدانست وجود ندارد. در اولین دیدار، دو سال قبل، مرا با یك «به امید دیدار خیلی زود» در آغوش كشیده بود؛ دیداری كه قرار بود در فرانسه انجام شود. این بار، چند دقیقه به ما نگاه كرد و در حالی كه دستهای ما را در دست گرفته بود، گفت: «بهتر است خداحافظی نكنیم. واقعا بهتر است.» چشمهای خستهاش حالا در دوردست گم شده بودند. همین طور بود، نباید خداحافظی میكردیم، آن چه نوشتهام، حضورم كنار او و شیلی بوده است و نه پایان او. میدانم یك روز دوباره به ایسلانگرا باز خواهیم گشت و مردماش از این درها وارد خواهند شد و در هر سنگ، هر برگ درخت، هر فریاد مرغ دریایی، شعر همیشه زندهی مردی را خواهند یافت كه این قدر عاشق مردمش بود.
ژنو، ۱۹۷۳