«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
چارلی چاپلین – برگردان: احمد شاملو –
هنگامی که افسر جوان در راس جوخه اعدام قرار میگرفت، تنها سپیدهدم بود- سپیدهدم پیامآور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت. تشریفات مقدماتی انجام شده بود. افراد مقامات رسمی نیز دستهی کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.
انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کُل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود، از دست نداده بودند… محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت میکرد، لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار میرفت؛ از چهرههای درخشان ادبیات آن کشور بود. هزلنویسی استاد بود و در نظر هممیهنان خود مقامی والا داشت.
افسر فرمانده جوخهی اعدام شخصا او را میشناخت: پیش از آن که جنگ داخلی درگیر شود، آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورهی دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شبها که به اتفاق یکدیگر، در میخانهها به تفریح و خوشگذرانی پرداخته بودند. شبهای بسیاری را با گفتوگو درباره ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند. اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیرهروزی همهی اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخه اعدام قرار داد.
اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟ از توجیه قضایا چه حاصل؟ هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد، دیگر توجیه مسایل به چه کار میآید؟ همه این مسایل در سکوت حیاط زندان، تبآلود و شتابکار به روح افسر فرماندهی جوخهی اعدم هجوم آورده بود.
– نه، گذشته را میباید یک سره از لوح ضمیر شست… تنها آینده است که به حساب میآید. آینده؟
– دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهیست! از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز مییافتند… هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده میشدند به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده دم مغموم روی دیوار زندان شیارهای سرخ و نقرهیی میافکند. از همه چیز آرامش میتراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان همآهنگ میشد، نظمی با تپشهای سکوتی که به تپشهای قلبی ماننده بود… و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر…دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگهای خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند. وحدت حرکت سربازان وقفهیی به دنبال داشت که در طول آن میبایست فرمان دوم داده شود… اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست: محکوم سرفهیی کرد، سینهیی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت. افسر به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عُصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد؛ فضایی خالی. هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟ این چنین صحنهیی در حیاط زندان چه معنی میدهد؟ او دیگر به واقع چیزی نمیدید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود. و… آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حُکم، چه حالت ابلهانهیی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک تاکش قطع شده باشد. هیچ کس تکانی نمیخورد. هیچ چیز مفهمومی نداشت. چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود. و افسر فرمانده جوخه میبایست خود را از آن حال برهاند…
همهی اینها رویا بود. همه اینها چیزی جز یک رویا نبود. کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی میجست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟ چه پیش آمده بود؟ «اوه…درست… فرمان نخستین را داده بود…اما… فرمان بعدی چه بود؟» پس از خبردار، فرمان دستفنگ بود… پس از دستفنگ، فرمان حاضر…. و سرانجام: آتش!
از همهی اینها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش بر جا مانده بود. کلماتی که میبایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش میآمد. در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمهیی تلفظ کرد که هیچ گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهده سربازان که دنبال آن غریو به حالت دستفنگ در آمدند، سبکبار شد و احساس راحتی کرد. نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد. از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش در آمدند. اما در وقفهیی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد، آهنگ پُر شتاب قدمهایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را میشناخت: صدای پاهای «نجات» بود…
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همهی قوا رو به جوخهی اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید!» آن شش مرد قراول رفته بودند… آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود… آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند…
منبع: مجموعه آثار احمد شاملو