«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ابوالحسن نجفی –
پس از انتشار کتاب “کلمات” اثر ژان پل سارتر (سال ۱۹۶۴)، روزنامهی معروف «لوموند» مصاحبهای با این نویسنده و فیلسوف بزرگ معاصر به عمل آورد که انعکاسی جهانی یافت. این مصاحبه که در ضمن آن، سارتر علیرغم ادعای خود فیالواقع از کارهای گذشتهاش “استغفار” میکند، حتی موجب حیرت هواخواهان او گردید؛ خاصه در آن جا که به یکی از کتابهای معروف خود با نام “تهوع”، که پیش از جنگ جهانی دوم منتشر شده است، اشاره میکند و چنین میگوید: «در این رمان من بیرون از «بدی» قهرمان کتاب قرار گرفتهام… آن چه در آن روزگار نقص کار من بود، معنای «واقعیت» بود. اکنون در مورد کتاب «تهوع»، این نکته موجب تاسف است که من خودم را در این داستان شریک کار دیگران قرار ندادهام. من نسبت به آن زمان تغییر کردهام. دیدهام که در این جهان کودکان از گرسنگی میمیرند. در برابر کودکی که از گرسنگی میمیرد، رمان «تهوع» وزنی ندارد.»
این گفته را دهان به دهان نقل کردند و در سرفصل کتابها و مقالهها به استشهاد آوردند و طرفداران “ادبیات ملتزم” (که آن را همواره با “ادبیات سیاسی” خلط میکنند) با استناد برآن بهانهای یافتند تا بار دیگر بر ادبیات و هنر داغ باطل بزنند و به کارهای “جدی”تر رو بیاورند. اما کسانی هم بودند که به آسانی نتوانستند این مدعا را بپذیرند و منطقا چنین استدلالی را – که مرگ کودکان گرسنه را در برابر کتاب “تهوع” قرار میدهد و دو امر نامتجانس را با هم مقایسه میکند- وارد ندانستند.
سالها پیش از آن، در اردوگاههای مرگبار آلمانی، نویسندهی ملتزم دیگری به نام کلود روا (C.Roy) تجربهی دیگری کرده بود که در آغاز موید تجربهی سارتر است: «ما از ادبیات نفرت پیدا کردیم. برای همهی ما زمانی رسیده بود که سخن گفتن کاری مسخره بود و در آن جهان مسخره، مسخرهتر از همهی مسخرهها نوشتن بود که حتی تصورش برای ما تحملناپذیر بود. در برابر کورههای آدمسوزی چه میخواستید بگویید؟ چه میخواستید بنویسیم؟ در برابر نگاه کودکان گرسنگی کشیدهای که در پیراهن راه راه محکومان به اعمال شاقه پشت سیمهای خاردار میدیدیم، چه میخواستید بگوئید؟ چه میخواستید بنویسم؟»
بلی، ظاهرا ادبیات به هیچ کار نمیآمد. در چنان محیط خفقانی تصور کسی که قلم به دست گرفته است و شعری میسراید، حتی “تهوع”انگیز بود. اما در همان روزهای دردناک گرسنگیهای مداوم و شکنجههای پیاپی بود که کلود روا و دیگر اسیران، قدرت کلمات را دریافتند: چند تنی که از سیاهچالهای آلمانی جان به در بردهاند، شرح میدهند که تنها شنیدن و خواندن یک شعر، یک بیت، میتوانست در سختترین لحظات و حتی در زیر شدیدترین شکنجهها، نیروی زیستن، نیروی پا فشردن، نیروی انسان ماندن، به آنان ببخشد. و کلود روا با شروع از نفی ادبیات به نتیجهای میرسد کاملا مغایر با نتیجهی سارتر: «ما به نیروی شعر زندهایم..»
نه چنان شعر شعار مانندی که مثلا به آنان بگوید “زنده بمانید و مبارزه کنید”، بلکه به عکس، غالبا شعرهای “عاشقانه” بود که در لحظات مرگ و زندگی بر زبان زجردیدگان جاری میشد. پس چگونه میتوان مثلا “شعر عاشقانه” را “شعر ضد مبارزه” به حساب آورد؟
کلودروا چنین نتیجه میگیرد: «زیرا انسانی که میخواند، سرنوشت انسان کُلی را در خود خلاصه میکند. او کسی است که وجودش دیگر چون قفسی گرد او را نمیگیرد. انسانی که رنج میکشد، بر اثر رنج ادیپ و دیوید کاپرفیلد و شاهدخت کلو و سوان از رنج خود میرهد. رمبو می گوید: “من، دیگری است” و این سخن در مورد هر یک از ما مدام صادق است.»
پس ادبیات به چه کار میآید؟ به هیچ کار، جز به کار تکثیر و تشدید زندگی، جز به کار قالبگیری تازهای از زندگی، جز به کار تغییر دادن زندگی. و به همین سبب است که حکومتها و مرامهای استبدادی با سوزاندن کتابها یا منع آنها، در پی خواب کردن اذهان برمیآیند. زیرا که حکومتهای استبدادی تحمل ندارند که “من، دیگری باشد”، که انسان از نقشی که در آن بازی میکند به در آید، که از پوست خود و از قفس خود بگریزد، که “غیبت” کند، که “جای دیگر” رود، و با این “غیبت” اجتماعی را که به گرد او حصار کشیده است، مورد نفی و انکار قرار دهد. کین و خشم دژخیم از آن است که هرگز نمیتواند نگاه قربانی خود را به تمامی تسخیر کند.
و اما نویسندهی “غیرملتزمی” به نام آلن روب گرییه، پیشوای رمان نو، جواب دیگری به سارتر میدهد: «ژان پل سارتر پس از رد جایزهی نوبل، در مصاحبههایی که با روزنامههای مختلف کرد، کوشید تا ثابت کند که آفرینندهی ادب یا هنر در حکم پسافتاده یا زبالهی اجتماع است، ولی کسانی هم هستند که به عکس، زندگی مثمر و موثری دارند و زندگی واقعی میکنند و آنان مهندسان و کارگرانند. اتفاقا من مهندسان را خیلی بهتر از سارتر میشناسم، خصوصا مهندسان رشتهی پژوهشی را که موجد همهی تحولات فنیاند و اما آنان عملیاتی انجام میدهند که اگر سارتر می دانست، بلاشک حیرت میکرد. یک پژوهندهی بزرگ – که به گمانم فلشه باشد- قسمتی از عمرش را در این راه صرف کرد که ریسمانی را از بالا به پائین اندازد تا شکلی را که بر روی زمین میگیرد بررسی کند. وقتی که من مهندس بودم، دوستی داشتم که چندین سال از عمر خود را در این کار گذاشت که مسیر یک کرم گندم را در فاصلهی میان یک نقطهی ثابت و یک ساقهی موز متحرک روی صفحهی کاغذ شطرنجی نقطهچین کند. وانگهی پژوهنده کمتر در غم نتایجی است که از تجربیاتش به دست میآورد، زیرا میداند که غالبا چیزی به دست نمی آورد یا اگر هم به دست آورد از نتایج اساسی بسیار دور است. آیا همین است که سارتر آن را “پا بر زمین داشتن” مینامد؟ سارتر مدعی است که در برابر کودکی که میمیرد، کتاب “تهوع” وزنی ندارد. این سخن مضحک است، زیرا در برابر کودکی که میمیرد به طریق اولی خط سیر یک کرم گندم تا تنهی درخت موز هم وزنی ندارد!»
ژان پل سارتر، در ضمن همان مصاحبه، باز میگوید: «ادبیات نیاز دارد که عمومی و جهانی باشد. پس نویسنده اگر میخواهد که خطابش به همه باشد و همه آثارش را بخوانند، باید در صف اکثریت قرار گیرد، یعنی در صف دو میلیارد گرسنه.»
چه آسان میتوان خوانندگان را با کلمات دهن پُرکن مجذوب و ماخوذ کرد (آن هم از طرف کسی مانند سارتر که در سراسر زندگیاش با فریب و تحمیق مبارزه کرده است، فیلسوفی که در آثارش هیچ گاه جانب منطق و تعقل و استدلال را فرو نگذاشته است) کتاب “تهوع” در یک طرف و مرگ کودک گرسنه در طرف دیگر، و بدیهی است که شنونده بی تردید و درنگ جانب کودک را میگیرد؛ ادبیات و هنر در یک طرف و دو میلیارد گرسنه در طرف دیگر، و مسلم است که مخاطب بی تامل و تعمق جانب دو میلیارد گرسنه را میگیرد. و چه آسان میتوان این سخن را، بی نیاز به استدلال، پذیرفت؛ خاصه در محیط کنونی ادبی ایران که نویسندگانش به جای کوشش و پژوهش در جستن راههای تازه، خوشتر دارند که از راههای کوبیده و آزموده بروند. و چه راهی کوبیدهتر و آزمودهتر از راه سیاست؟ مبارزهی طبقاتی، مظالم اجتماعی، استعمار سیاه، فشار جوامع صنعتی بر جوامع عقب افتاده: مضامینی حاضر و آماده، منتظر نویسندگانی در مضیقهی مطلب.
و کار اینان چه ساده است: به استناد گفتههای ژان ژاک روسو و ساموئل اسمایلز و احیانا ژان پل سارتر، دربارهی آزادی داد سخن میدهند و به استناد کتابهای خوزوئه دوکاسترو داستانی دربارهی گرسنگی مینویسند و یا شعری در مذمت شکمبارگان میسرایند و با وجدانی آسوده قلم بر زمین مینهند؛ شادند که بی رنج جستوجو و پژوهش، “وظیفهی انسانی” خود را به سادگی انجام دادهاند. آری، این است تصوری که ما از مسئولیت نویسنده در این زمان داریم و معلوم است که چرا با همهی نیرو، سنگ “ادبیات در خدمت جامعه” را بر سینه میزنیم و احیانا اگر کسی جرئت کند و به زبان آورد که کار ادبیات جدیتر از اینهاست و “شعار” از “شعر” جداست و هنر مانند علم، مانند ادراک، مانند هر گونه فعالیت ذهن که با واقعیت در کشاکش است، احتیاج به پژوهش و کوشش و کشف صورتها و قالبهای تازه دارد، باز هم کار ما ساده است: به آسانی و بی اقامهی دلیل میتوانیم او را متهم به “هنر برای هنر” یا پیروی از “پوچپرستی” و “نیستگرایی” غربی کنیم و نظر قاطبهی خوانندگان را با خود همراه سازیم. مگر نه آن که خواننده هم از کار تازه، یعنی کار دشوار، میرمد و بهتر میپسندد که همان خواندهها و دانستهها را بار دیگر و بارهای دیگر برای او تکرار کنند؟
بدین گونه است که شاعر از شعر خود و نویسنده از داستان خود احساس شرم و ننگ میکند، خود را سربار جامعه میشمارد، وجدانش معذب میشود و برای جبران سرشکستگی خود چارهای نمیبیند جز این که به سیاست دست آویزد و عملا آلت دست سیاستبافان شود. این است آن چه بر سر ادبیات شوروی آمد و دارد بر سر ادبیات چین میآید (آن هم از طرف کسانی که خود را “مارکسیست” مینامند و به نام “مارکسیسم” تعبد خود را اعمال میکنند، غافل از آن که مارکس خود گفته است: «نویسنده هرگز کار خود را وسیله نمیشمارد. کار او به خودی خود هدف است و، هم در نظر او و هم در نظر دیگران، چنان از وسیله به دور است که نویسنده، اگر لازم شود، زندگی خود را فدای زندگی آن میکند.»
و همین است آن چه در سالهای اخیر ادبیات ما را نیز گرفتار کرده و صمیمیترین و مستعدترین نویسندگان ما را دچار سرگردانی و آشفتگی ساخته است و عملا هیچ نشریهای نیست که بتواند پیه اتهام “هنر برای هنر” (و حتی گاهی “مزدوری اجانب”) را بر تن بمالد و جرئت کند که این مساله را دستکم به بحث گذارد و خوانندگان و نویسندگان را فراخواند تا به جای قبول ارزشهای مرسوم و بیان پیشداوریها لااقل خود در این باره به تفکر و تعمق پردازند و اگر هم در آخر جانب ادبیات ملتزم را میگیرند، باری این کار را اندیشیده و آگاهانه انجام دهند، نه مطیعانه و کورکورانه. مگر نه سارتر خود در کتاب “ادبیات چیست” گفته است: «نویسنده هنگامی ملتزم است که میکوشد تا از التزام، روشنترین و کاملترین آگاهی را حاصل کند، یعنی هنگامی که هم برای خود و هم برای دیگران التزام را از مرحلهی خود به خودی بی واسطه به مرحلهی تفکر خود آگاه می رساند.»