«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
دن یاکوپوویچ – ترجمهی: نسرین ابراهیمی –
محور اصلی این مقاله، ارزیابی از سهم پایهای آنتونیو گرامشی در تئوری انقلابی دگرگونی اجتماعی، به ویژه ادغام نقش حزب انقلابی به عنوان نهاد مرکزی مبارزه: جایگاه آن همچون «شهریار جدید» و “تجمع روشنفکری”، رابطهاش با بازیگران اجتماعی- سیاسی مختلف (به مثابهی متحدان و مخالفان، طبقات مختلف، دولت و جامعهی مدنی) است.
از طریق این محور اصلی، منشور مبارزهی اجتماعی، جنبش اجتماعی و حزب انقلابی، همچنین مشارکت گرامشی در تئوری و عمل دموکراتیک (چگونگی برخورد او با موضوع پایگاه تودهای و مفهوم “ارادهی عمومی”، رابطه میان “پیشتاز” ایدئولوژیک و تودهها، کشاکش میان مفاهیم “سانترالیسم دموکراتیک” و “دموکراسی مستقیم”، خطرات جانشینگرایی و غیره) را مورد بررسی قرار خواهم داد. ثالثا تلاش میکنم عناصر ممکن سازندهی صلح در اندیشهی گرامشی، رابطهی دیالکتیکی میان جنگ موضعی و جنگ متحرک، هژمونی ایدئولوژیک و مادی، به خصوص در پیوند با مشکلات توافق و قهر تا قدرت و نیروی مادی تغییر اجتماعی را به عنوان عنصری تشخیص دهم که احتمالا مغایر است با استراتژی دگرگونی آگاهانه و مبارزهی منفی انقلابیای که هدفاش استقرار نظم اجتماعی- مدنی واقعا دموکراتیک و استوار بر توافق است.
فلسفهی پراکسیس
کار گرامشی یک تلاش غیرمعمول پیشنگرانه برای بسط استراتژی سیاسی مارکسیستی است، که از اتکای تقدیرگرایانه بر قوانین تغییرناپذیر تاریخی مستقل از ابتکارات انسانی عاری است. گرامشی تلاش انسانی را در مرکز فرآیند انقلابی قرار داد، و در حفظ و ادغام عناصر فراموش شدهی کُلیت و ابعاد ذهنی خلاق سیاست سوسیالیستی مصمم بود؛ عناصر و ابعادی که به ویژه طی دوران سلطهی مارکسیسم جزمی و رسمی انترناسیونال دوم مورد بیتوجهی قرار گرفته بود. از نظر او، تسلیم سیاسی، سیاستزدایی و انفعال انترناسیونال دوم، تا حدی نتیجهی درک پوزیتیویستی، “عینیتگرا” و ماتریالیسم عامیانه از دگرگونی نظامیافتهی اجتماعی بود. از نظر او، شناختشناسی ماتریالیستی سادهانگارانهی آنها، شکلی از ایدهآلیسم معکوس بود. ویژگی هر دوی آنها همان متافیزیک سطحی بی محتواست – دوگانگی تقلیلگرایانهی ذهن در برابر عین، ایدهآلیسم در مقابل ماتریالیسم، ارادهگرایی بر ضد جبرگرایی، ساختار در مقابل آگاهی و غیره. از آنجایی که زندگی “تاثیر متقابل پیچیدهی نیروهای ذهنی و عینی” است(۱)، ماتریالیسم مکانیکی عامیانه و ایدهآلیسم هر دو در جبرباوری ابتدایی خود به طرز ناامیدکنندهای غیردیالکتیکیاند، و مخالف تدوین یک استراتژی انقلابی کارآمد.
گرامشی به عنوان یکی از سازندگان فلسفهی پراکسیس در مارکسیسم “مدرن”، یکی از اولین افرادی بود که به پویایی “زیربنا” و “روبنا ” پرداخت (بدون نفی اقتصاد به مثابهی عامل تعیین کننده، هرچند که لزوما همیشه جنبهی تعیینکننده نداشته باشد). گرامشی با ادامهی راه غولهای روشنفکری همچون بندتو کروچه و (احتمالا حتی بیشتر) آنتونیو لابریولا، تلاش کرد تا به وحدت متقابل دیالکتیکی تئوری و عمل، فکر و کُنش، و عین و ذهن، دست یابد. او به ساختن یک تئوری “عام” غیرارتدکس متناسب برای تودهها امیدوار بود؛ تئوریای که بتواند توانمندیهای خلاق آنها را فعال و تشویق کند. صورتبندیهای بدون تامل و جزمی بیفایدهاند. ساختارهای سرمایهداری به طور ساده “در هم نمیریزند”، بلکه بایستی با تلاش آگاهانه تسخیر شوند.
دموکراسی مستقیم کارگری
فلسفهی پراکسیس جدید گرامشی طی اعتصابهای تودهای ایتالیا و اشغال کارخانهی “بینیو رزو” (یا “دو سال سرخ”، ۲۰ـ۱۹۱۹) به سرعت با اقبال روبهرو شد، به خصوص در صفحات مجلهی افسانهای “نظم نوین” (که خود از جمله مولفان آن در مه ۱۹۱۹ بود)، نشر یافت، یعنی هنگامی که وی در پیوند با موضوع شوراهای کارخانه (کانسیگلی دی فابریکا) و سوویتها به عنوان اشکال اصلی تشکیلاتی دموکراسی تودهای سوسیالیستی از آن سخن میگفت. این مجله در خدمت “شوراهای کارخانه” بود، به بسط آنها سرعت میبخشید، بیانگر انگیزشهای دموکراتیک در حال ظهور بود، به تحول آگاهی تودهای و تشکیل احتمالی یک دموکراسی مستقیم “جمهوری شورایی” یاری میرساند. “وجود شورا مستقیما به کارگران در تولید مسئولیت میدهد، آنها را در بهبود کارشان هدایت میکند، نظم آگاهانه و داوطلبانه را ایجاد میکند و روانشناسی تولیدکننده، فاعل تاریخ را، خلق میکند.(۲) (…) تمام تودهها در زندگی شورا شرکت میکنند و در بطن این فعالیت خود احساس میکنند که به چیزی تبدیل شدهاند.”(۳)
بر خلاف خصوصیت قدرتدهنده، غرورآفرین و طراوتبخش شوراها به عنوان تشکلهای تاریخی خودرهانی طبقهی کارگر، خصلت غالبا فرقهای، محدود و رفرمیستی اتحادیهها و ساختار بوروکراتیک آن، به عنوان عامل سیاستزدا عمل میکنند. رویکرد تشکل اتحادیهای که بر پایهی سودجویی (کوتاه مدت) استوار است، با رشد اتحاد و همبستگی طبقهی کارگر متناقض است، چه رسد به برپایی اتحاد چند طبقه یا ایجاد جبههی متحد. اتحادیهها به خودی خود برای اجرای وظیفهی دگرگونی اجتماعی رادیکال، عمدتا، ناکافیاند. با این وجود گرامشی در مورد کنار گذاشتن جنبش کارگری و اتحادیههای کارگری (که هنوز میتوانست حدی از اتحاد و فعالیت دفاعی را انجام دهد) سخنی نگفت؛ زیرا یک یورش سوسیالیستی فراتر از فعالیت اتحادیهها امری محتمل و تصادفی است و بستگی به عاملهای گوناگونی دارد که یکسر به وسیلهی ارادهی ذهنی تعیین نمیشود. با این وجود، چشمانداز درازمدت بر رشد خودمدیریتی طبقهی کارگر استوار بود، که هدف مشخص آن “ایجاد دموکراسی واقعی” کارگری همین جا و هم اکنون بود- یک دموکراسی کارگری موثر و فعال در ضدیت با دولت بورژوازی”.(۴)
مجلهی “نظم نوین” و نوشتههای گرامشی، به مثابهی آثاری مهم در تشریح نظری دقیق به کمونیسم شورایی ایتالیایی خدمت کردهاند.
حزب انقلابی به عنوان «شهریار جدید»
یکی از وظایف انقلابی و حیاتی برای گرامشی، پس از شکست شوراهای کارگری (که در فراتر رفتن کامل از محیط اقتصادی رستهای شکست خورد و اقتدار سیاسی و اقتصادی بورژوازی را دست نخورده باقی گذاشت) و به ویژه خیانت حزب سوسیالیستی فرصتطلب و تا حدودی متحجر ایتالیا (پی.اس.آی)، هنگامی که بیشترین افراد گروه نظم نوین، به حزب تازه شکل گرفتهی کمونیست (پی.سی.آی) وارد شدند (که در کنگرهی لیورنو در سال ۱۹۲۱ تاسیس شد)، انکشاف دادن عنصر ذهنی منسجمی بود که قادر به بسط یک چشمانداز سوسیالیستی بدیل باشد و جنبشهای وسیع اجتماعی (“جامعهی مدنی”) را با هدف عمومی کردن مبارزات پیوند زند و به تاسیس یک دستگاه اداری جدید (“جامعهی سیاسی” نوین) و یک نظام اجتماعی تازه یاری رساند. ساختن پی.سی.آی به عنوان تشکیلات درهم تنیده، بسیار منعطف، اما رزمندهی تودهای، همچون وظیفهی عاجل در دستور روز بود؛ یک “حزب سفت و سخت پیشرویی که ریشه در اعماق تودهها داشته باشد”(۵)، مبارزات را ارتقا دهد، تجسم فعال آگاهی انتقادی باشد، و به تودهها گرما بخشد. حزبی که آموزشدهنده، همآهنگکننده و آموزشگر پراکسیس باشد. پی.سی.آی قرار بود که چنین عاملی در خدمت دگرگونی سازمانیافته جامعه باشد.
خطا است اگر شورامداری دموکراتیک گرامشی (پیش از دورهی “نظم نوین”) را با ستایش از خودانگیختگی ضدتشکیلاتی مساوی بدانیم، که شاخص افرادی است که مخالف دخالت سازمانهای سیاسی سوسیالیستی در فرآیند انقلابیاند. به همین نسبت هم استراتژی [مطمح نظر] گرامشی را جانشینگرایی خام (یا استبداد اقلیتی) قلمداد کردن اشتباه است. در نهایت قرار بود این “حزب تودههایی باشد که به طور مستقل تلاش میکنند خود را با سازماندهی اقتصاد سیاسی، از بندهگی سیاسی و صنعتی رها سازند و نه حزبی که به تقلید از ژاکوبنها، از تودهها در جهت تلاشهای قهرمانانه خود استفاده میکند.”(۶)
نقش “پیشرو”ی حزب میباید با رهبری ایدئولوژیک و تشکیلاتیاش سر و کار داشته باشد، تا متضمن تشکل انگلی “بی سیستمی” نباشد که بر جنبش تحمیل شود. گرامشی مسالهی ایدهی “عقل متعارف” را به عنوان یک شکل متناقض، مبهم و ابتدایی روند کُلی آگاهی مطرح کرد که طبق منافع نخبگان میشود به سادگی آن را کنترل کرد. گرامشی، به ویژه در اوایل، در نوشتههای قبل از کمینترن، دیدگاهی داشت در حد فاصل بین خودانگیختهباوری سادهلوحانه که از نقش هویتهای سازمانیافتهی سیاسی فاصله میگرفت و مرکزمداری ژاکوبنی که کُل مساله را به وارد کردن “عنصر بیرونی” کاهش میداد. “این عنصر خودانگیختگی را ندیده نگرفتند، چه رسد به این که آن را بی ارج بشمارند. آنها این عنصر را پرورش دادند، به آن جهت دادند و از آلودگیهای بیرونی تصیفه کردند؛ هدف این بود که آن را با نظریهی نوین [مارکسیسم] همسو کنند- اما به نحو خلاق و به لحاظ تاریخی منشاء اثر (…) این وحدت بین “خودانگیختگی” و”رهبری آگاهانه” یا ” انضباط” در عمل سیاسی- مادام که این سیاست تودهای باشد و نه صرفا ماجراجویی گروههایی که مدعی نمایندگی تودهها هستند- دقیقا عمل واقعی سیاسی طبقات فرودست است”.(۷)
وقتی به قرائت نوشتههای گرامشی ادامه دهیم، به نظر میرسد این ادعا کامل پذیرفتنی باشد که دیدگاه گرامشی، با حزب فوق سانترالیست پیشتاز جرگهسالار( هر چند که او به طور قطع تا حد بالایی از “سانترالیسم دموکراتیک” دفاع میکرد) انطباق ندارد، بلکه با یک حزب سوسیالیستی دارای پایگاه تودهای و گستردهای منطبق است، که رزمندهترین و اساسیترین عناصر (به ویژه از طبقهی کارگر)، جامعه را متحد کند؛ حزبی که “در واقعیت اجتماعی هر روزه ریشه دارد و با شبکهی وسیعی از ساختارهای تودهای پیوند میخورد (به عنوان مثال، شوراهای کارخانه و شوراها)”.(۸) این مفهوم وحدت دیالکتیکی سیاست و اقتصاد است، تز کارآمدی که با استراتژی سیاسی دموکراتیک سازگار است؛ گو این که موضع گرامشی در مورد تصور یک رابطه میان مبارزهی ساختاری در سطح کلان و دگرگونی در روابط انسانی در سطح خُرد – تخریب ساختارهای غیر دموکراتیک قدرت، سلسله مراتب و تقسیم کار انعطافناپذیر، هم در درون حزب انقلابی و هم در فرآیندهای اجتماعی و کاری- به قدر کافی منسجم و شفاف نبود. باید با کُل عقلانیت بوروکراتیک و تکنوکراتیک مسلط مخالفت کرد، که موجودات انسانی را به انسان بی اراده فرمانبر تقلیل میدهد و آنها را به موجودات ساکت و خاموش تبدیل میسازد. در اینجا به ویژه خواست کامل و روشن رزا لوکزامبورگ مبنی بر گستردهترین حقوق دموکراتیک قابل توجه است. با این وجود، خواست گرامشی دائر بر تعبیهی اقداماتی برای کاهش امکان کارشکنی درون تشکیلاتی درست است. – آزادی مباحثه را نباید به غلط به مثابهی حقانیتی برای به بنبست کشاندن سیاسی تشکیلات تعبیر کرد – در هر زمان، بایستی سطح بالایی از تداوم، اتحاد عمل توام با نظم، آمادگی و رزمندهگی موثر حفظ شود.
قرائت نوع “لنینیستی” گرامشی (به ویژه فاز اولیهی آن در حوالی دورهی “نظم نوین”، وقتی “تزهای آوریل” لنین و “دولت و انقلاب”، به علاوه شعار “همهی قدرت به شوراها”، هنوز به نظر جامع میرسید) ظاهرا با دانش محدود او از واقعیت شوروی تعیین میگردد؛ واقعیتی که او عمدتا آن را با خود- حکومتی کارگران و شهروندان هم هویت میدانست، (برای نمونه، نگاه کنید به مقالهی او تحت عنوان: “دموکراسی کارگری”). گرامشی در اوایل، لنینیسم را تقریبا و منحصرا به عنوان یک ایدئولوژی جدید قدرت کارگری مینگریست، که از یک ارزیابی دیالکتیکی از رابطه متقابل بین اقتصاد و سیاست برمیخاست و از رفرمیسم و اکونومیسم تنگنظر فراتر میرفت و با کمک به طبقهی کارگر، آن را قادر میساخت به عنوان یک طبقه برای خود، با به دست آوردن آگاهی به عنوان طبقهی پیشروی جامعه (“طبقهی اصلی”)، یعنی عامل خودگردانی و به لحاظ تاریخی به خود تحقق میبخشد. در این زمینه، استفادهی وی از اصطلاح “دیکتاتوری پرولتاریا”، آنگونه که از چندین نوشتهاش روشن میشود، با مفهوم حکومت تولیدکنندهگان یا دموکراسی “کارگری” خوانایی دارد.(۹) درک گرامشی از “دولت” سوسیالیستی، اساسا با [درک] سرمایهداری یا ماشین دولتی “بوروکراتیک – اشتراکی” استثمارگر متفاوت است که گرامشی آن را برای نظم جدید سوسیالیستی بیفایده میدانست. با این وجود، به سادگی به دلیل “کُپیبرداری ناقص” او از [تجربهی] دولت شورایی آغازین و حزب بلشویک و به ویژه عدم موضعگیری انتقادی او از تئوری و عمل کمینترن به طور نسبی، میتوان از گرامشی انتقاد کرد.
برای گرامشی مسالهی مهم این بود که حزب انقلابی، به عنوان تشکلی از پیشرفتهترین، آگاهترین و منسجمترین عناصر آموزش دیده، نباید با جنبش وسیعی اشتباه گرفته شود که این حزب باید در آن مداخله کند. معهذا در نظر گرفتن این مساله، حزب را از بدل شدن به یک تشکل تودهای معاف نمیسازد.
از نقطه نظر تشکیلات، یکبار دیگر خلاصه کنیم، حزب از نظر گرامشی بایستی “به طور ارگانیک” (مشابه اندام بیولوژیک موجود زنده) عمل کند، نه به طور بوروکراتیک، بر اساس سانترالیسم دموکراتیک و برخورد دو جانبه در سطوح مختلف تصمیمگیری، یعنی از طریق “ورود مداوم عناصر ارتقا یافته از ردههای پایین [حزب] به درون دستگاه یکپارچهی رهبری که تداوم و انباشت منظم تجارب را تضمین میکند”.(۱۰) “در اینجا، ارگانیک بودن به عنوان مکانیسم دفاعی برای حفظ دموکراسی درون حزبی و عمل دموکراتیک عمومی نگریسته میشد. “… قدرت ارگانهای مرکزی و محلی بایستی همیشه نه تحمیل شده از بالا، بلکه برخاسته از ارادهی حزب بررسی شود”…(۱۱)
به علاوه، ارگانهای قدرت مستقیم مردمی همچون کمیتههای اعتصاب، کمیتههای پایه (کمیتالی دی بیس)، کمیسیونهای داخلی، مجامع دموکراسی مستقیم شهرداریها، شبکههای سخنگویان اتحادیهها و غیره، نقشی حیاتی در جنبش ضد سرمایهداری به عنوان تدوین کنندهی عملی توانمندیهای خود-سازمانگر و به عنوان اصلاحکنندهگان و مدافعان احتمالی تحمیل بیشتر علیه سلسله مراتب تشکلهای سیاسی (شامل انقلابیون احتمالا خیرخواه نیز میشود) بر فراز طبقهی کارگر را بر عهده دارند. اما این تشکلها به خودی خود کافی نیستند.
گرامشی به روشنی مسالهی به تصویر کشیدن دموکراسی مستقیم را مطرح کرد، اما با این وجود به نظر میرسد که او به عنوان مثال در تهیهی برنامهی مشخصتری که مختص به “خود- انحلالی” حزب انقلابی به عنوان ارگان تصمیمگیرندهای که به تدریج به وسیلهی یک سیستم خودگردان جایگزین میشود، تا حدی کمتر از رزا لوکزامبورگ آمادگی داشت.
گرامشی، با این وجود، قطعا در پی آن بود که به طور دیالکتیکی، عنصر سازمانی و خودجوشی را به هم نزدیک کند (فرارفتن از هر دو افراط) و در همان روزهای اولیه متوجه شد که “ًفرآیند انقلابی میتواند فقط با جنبش خودبهخودی تودههای کارگر مشخص شود(…)، حزب سوسیالیستی بدون شک مهمترین عامل در این روند تخریب و بازسازی است، اما حزب شکل این فرایند نیست و نمیتوان آن را چنین شکلی تلقی کرد، یعنی همچون شکلی تغییرپذیر و تابع ارادهی رهبران”.(۱۳) با وجود این، گرامشی هرگز قادر به “حل” بحران اساسی میان نیاز به حفظ دموکراسی حزبی و لزوم ساختن یک تشکیلات همبسته و رزمنده نبود، که “به طور فراگیری در هر بخش از دم و دستگاه دولت بورژوازی نفوذ کند و در لحظهی تعیینکنندهی مبارزه قادر باشد به آن آسیب رساند و ضربههای خُردکنندهای به آن بزند”.(۱۴)
«روشنفکر جمعی» و سازمانیابی
گرامشی با استفاده از برداشت جورج سورل از “اسطوره”ی اعتصاب عمومی، اهمیت هنجارها، مفاهیم و نمادهای مشترکی را مورد تایید قرار داد که حزب به عنوان “روشنفکر جمعی” یا “شهریار اسطورهای” و حساس به وظیفهی ایجاد جاذبهی عاطفی، باید بتواند چنین امری را با درآمیختن معرفت و عاطفه تدارک ببیند. وظیفهی اصلی حزب این است که همچون پیامآور جهانبینی همگانی جدید فلسفی و اخلاقی عمل کند و نه همچون انبار سر به مُهر جزمهای “علمی” آشکار.
در تئوری انقلابی گرامشی، حزب به عنوان آگاهترین ارگان عمل انقلابی (مصمم به پیشبرد ابتکار سیاسی، اقتصادی و فرهنگی)، همچنین وظیفه دارد که روشنفکران “ارگانیک” خود نقاد، تریبون رزمنده دموکراتیکی را، به وجود آورد که با زندگی تودهها سر و کار داشته و به آرمانهای آزادی، برابری و همبستگی انسانی متعهد باشد. این روشنفکران منتقد، که در پی به وجود آوردن اتحاد ارگانیک، برابریطلبانه با طبقات پایین و همهی ستمدیدهگاناند، به هدفهای انقلابی به عنوان طلایهداران امید و پیشروی خدمت میکنند، از ایدئولوژی غالب راززدایی کرده، سازماندهندهگان ضد هژمونیاند که به نیرومند کردن تودهها، به علاوه کُل نوع بشر که به وسیلهی نظم سرمایهداری زمینگیر شده، کمک کرده “تا یک درک برتر از زندگی” را هدایت کنند.(۱۵) گرامشی خود نمونهی اصلی روشنفکر ارگانیک و مدافع پُر شور حقوق ستمدیدهگان بود. شاید قوز بر آمده بر پشت وی و احساس درد و طرد به او کمک کرد تا نسبت به پایینیها، راندهشدگان و ستمدیدهگان احساس همدردی عمیقی پیدا کند، همدردیای که حاصلاش دورههای ناامیدی دهشتناک و یازده سال زندان در زندان سرکوبگر فاشیستی بود که به مرگ نابهنگام او انجامید.
یک حزب واقعا انقلابی باید رابطهی واقعی، ارگانیک با آگاهی تودهای ایجاد کند، بدون تلاش برای این که به طور غیردموکراتیک خود را در راس جنبش ضد سرمایهداری قرار دهد. رفرمیسم انترناسیونال دوم فقط نماد “خیانت رهبری” یا فقدان بحرانهای اقتصادی نبود، بلکه همچنین شکست مبارزهی طبقاتی هدایت نشدهی “خودانگیخته” بود – به علاوه جزمهای حزبی فسیلواره و خشک- که تغییر قابل توجهی را در شرایط موجودیت هر روزهی کارگران به وجود آورد و آگاهی سوسیالیستی ضد هژمونی واقعا درونی شده را تولید میکند.
تراژدی چپ در قرن بیستم ممکن است با “شکستاش در آفرینش یک روانشناسی تودهای” ارتباط داشته باشد، که به وی اجازه دهد “به زبان تودهها” و توام با تخیل و جذبهای عاطفی صحبت کند. مارکسیسم بسیار تمایل به الگوبرداری و انتزاع داشت…(۱۶) بسیاری از مارکسیستها با نادیده گرفتن بخش عمدهای از روانشناسی انسانی و غفلت از عوامل استراتژیک و ایدئولوژیک تاثیرگذار بر [روند] تغییر، بارها و بارها ثابت کردند که پیوندشان با واقعیت و آگاهی عمومی تا چه پایه ناچیز بود. ویلهم رایش به شیوهای همانند گرامشی خیلی عالی نوشت که:
«زمانی که ما به تودهها، تحلیلهای تاریخی درخشان و رسالههای اقتصادی عالی پیرامون تناقضات امپریالیسم ارائه میدادیم، هیتلر عمیقترین ریشههای هیجانی را به جنبش در آورد. همانطور که مارکس میگوید، ما عرصهی عملی عامل ذهنی را به ایدآلیستها واگذاشتیم؛ ما مانند ماتریالیستهای مکانیستی – اکونومیستی عمل کردیم.»(۱۷)
مارکسیستها در پاسخ به دلمشغولیها، نیازها، بیمها و امیال و آرزوهای تودهها شکست خوردند و از این رو منزوی شدند. “یک سیاست اقتصادی و سیاسی جهانی، اگر مراد آن ایجاد و حفظ سوسیالیسم بینالمللی است، باید به نقطهی تماس و پیوند با مسائل ناچیز، پیش پا افتاده، زندگی سادهی هر روزه و با امیال وسیعترین تودهها دست یابد…”(۱۸) جایگاه گرامشی در سنت انقلابیون کم بها داده شده است که نفوذ در عمق آگاهی عمومی را نشانه میگیرد و جنبش سوسیالیستی ایتالیا اغلب توانسته است که از خط مشی نظری و عملی که او به جا گذاشته، استفاده کند.(۱۹)
دموکراتیزه کردن مفهوم روشنفکر به همت گرامشی، تازهگی ویژهای به تئوری و عمل وی میبخشد، بینش یکپارچهای که فراسوی محدودیتهای طبقهبندیهای رسمی قرار دارد:
«به هر رو، هر انسانی، بیرون از فعالیت حرفهایاش، نوعی از فعالیت روشنفکری را انجام میدهد، یکی “فیلسوف”، یکی هنرمند، و دیگری انسان با ذوق و سلیقهایست، در درکی ویژه از جهان شرکت میکند، و مشی آگاهانهای از کردار اخلاقی دارد، و از این رو در حفظ درکی از جهان یا تغییر آن دخالت دارد، که عبارت است از به وجود آوردن اشکال جدید تفکر.»(۲۰)
بنابراین، روشنفکران جدید صرفا حاملان نخبهگرایی، با مقامی با تخصص بالای فکری و اجتماعی نیستند، آنها “بخش ارگانیک جامعه هستند” که باید بیانگر زبان و نمادهای مشترک فرهنگ و ارزشهای گسترده و جدید باشند.(۲۱) البته “شیوهی زیست و هستی روشنفکران جدید، دیگر نمیتواند سخنوری باشد، که محرک بیرونی و برانگیختن احساس و عواطف در لحظه است، بلکه در بر گیرندهی شرکت فعال در زندگی عملی، به عنوان سازنده، سازماندهنده، و “مشوق دائمی” است و نه صرفا یک سخنران ساده.”(۲۲) در چنین وضعیتی، روشنفکران جدید، همچون نیرویی درونی شده، نه تحمیلی، باید تودهها را در فلسفهی رهاییبخش خود درگیر کنند و از شیوهی نخبهگرایانه، ناروشن و بیگانهکننده پرهیز کنند که انفعال ضد روشنفکری را در بخش گستردهتری از تودهها به بار میآورد. آگاهی رهاییبخش جدید باید به طور ارگانیک با تودهها پیوند یابد، در درون بافت واقعی اجتماعی و فرهنگی زندگی طبقهی کارگر ادغام و با کلماتی بیان شود که به لحظهی تاریخی تعلق دارد.
با وجودی که گرامشی اهمیت “فتح” / همگونسازی روشنفکران سنتی (از جمله با اشاره به امکان خودمختاری حرفهای، امنیت و احترام شخصی بیشتر) را درک کرد، لایهی جدیدی از روشنفکران طبقهی کارگر که بتوانند رابطهی واقعا ارگانیک دموکراتیکی را با تودههای کارگر بسط دهند (در نهایت)، برای رشد آگاهی جدید انسجامیافتهای که برخاسته از واقعیت تودهها باشد، مطلقا ضروری است. بعضی اوقات روشنفکران سنتی خود میتوانند “دوباره در اجتماع ادغام شده”، رابطهی دموکراتیک جدیدی را با تودهها گسترش دهند.
به علاوه، آزادی دستهبندیها (هرچند، گرامشی، به ویژه ـ و [با وجود] بحث برانگیز بودن- با تشکیل دستهبندیهای دائمی مخالف بود) و بحث آزاد، برای دموکراتیزه کردن فعالیت روشنفکری و سیاسی، عموما ضروری است. هیچ کس نباید غیرقابل جایگزین شود. حزب انقلابی، به عنوان “روشنفکران جمعی” (با میزان بالای همگونی و ارادهی جمعی) نبایستی تماس با تودهها را از دست بدهد و بوروکراتیک شود، بایستی به مدرسهی دموکراسی و آزاداندیشی تبدیل شود، کادرهایش (در حقیقت، هر عضو حزب بایستی به یک روشنفکر ارگانیک بدل گردد) و همچنین بخشهای متعدد طبقهی کارگر و جنبشهای اجتماعی را آموزش دهد. خود تئوری باید دموکراتیزه شود؛ ذهنیت رستهای “حرفهای” روشنفکران باید مورد چالش قرار گیرد؛ و گرامشی در میان نادر متفکران برابریطلب و سازماندهندگان سیاسی است که کوشید (هرچند نه همیشه به طور استوار) تقسیم تاریخی کار بین روشنفکران و تودهها (سربازان پیاده) را در درون جنبش انقلابی و جامعه به طور کُلی درهم بشکند.
ملی- تودهای
بر خلاف بعضی اظهار نظرها، گرامشی همواره به قابلیت تعمیم دادن انقلاب روسیه به سایر نقاط جهان تردید داشت، به خصوص از آن جایی که هدفاش همواره توضیح و گسترش مارکسیسم ارگانیک، مشخصا ایتالیایی، بود؛ مارکسیسمی که ریشه در شرایط ایتالیا داشته باشد: فرهنگ، آداب و رسوم، زمینههای اجتماعی- اقتصادی، نیازها و آرزوهای مردم ایتالیا. مبارزه برای هژمونی جدید نمیتواند به تنهایی به مسائل طبقه محدود شود، بلکه باید با نیرو و انرژیهای ملی سر و کار داشته باشد.”(۲۳) همانگونه که لنین به طور واقعگرایانهای نوشت: «هر کس در انتظار یک انقلاب “خالص” باشد، هرگز در زندگی شاهد آن نخواهد بود.»(۲۴) حزب سوسیالیست بایستی سکان بسیاری از جنبشهای اجتماعی غیرطبقاتی و همچنین جریانات اجتماعی را در دست گیرد، نیل به چنین هدفی اگر خودگردانی سایر تشکلات و گرایشات، با زور (یا به طور خزنده) مورد مصالحه قرار گیرد، به شیوهی دموکراتیک نامحتمل است.
همبستگی انترناسیونالیستی، همکاری و همآهنگی نبایستی با تحمیل یک مدل “انقلابی” یکپارچهای اشتباه گرفته شود که نسبت به ویژگیهای ملی بیتفاوت است. مهم است یادآوری کرد که درک وی از “ملی- تودهای”، یعنی ویژهگی ملی جنبش برای تغییر، هرچند که ممکن است احساس میهن پرستانهای را در خود داشته باشد، اما هیچ وجه مشترکی با خُرده ناسیونالیسم ندارد، بلکه توضیح غریزهی سیاسی اوست که به طور استوار در واقعیت اجتماعی جا دارد (“تحلیل مشخص از شرایط مشخص”)، و موقعیت دیالکتیکی او هرگز اجازه نداد که موضع همزمان فعال و به لحاظ انترناسیونالیستی پُرتوان را رها کند.(۲۵)
بلوک تاریخی- انقلابی
گرامشی در این مورد که سیاست انقلابی جدی، بایستی بر پایهی استراتژی جبههی متحد و پلورالیسم سوسیالیستی، به مثابه ثمرهی “وفاق ملی، حول ابتکارات و اعمال قدرت طبقهی کارگر باشد، تزلزلی از خود نشان نمیداد”.(۲۶) مراد از این سیاست نه همکاری طبقاتی (مشابه آنچه که جریان غالب “تجدیدبنای کمونیستی” پی گرفته است) بود، نه متحدان کوتاهمدت انتخاباتی و نه ائتلاف نخبگان (جبهههای خلقی و غیره) که جایگزین جنبشهای گسترده شود، بلکه هدف تشکیل بلوک تاریخی پایدار بود؛ سیستم اتحادهایی که زمینهاش بر چشمانداز کُلی و عام استوار باشد، چشماندازی که بتواند با پیچیدگی جامعهی مدنی و گرایشات گریز از مرکز متفاوت طبقهی کارگر(به علاوهی “طبقهی متوسط”) در سرمایهداری توسعه یافته مقابله کند. به چالش گرفتن جدی طبقهی حاکمه، بدون مبارزه با گرایشاتی که در جهت تجزیه و چندپارگی ستمدیدهگان و بخشهای پیشرفتهی جامعه عمل میکنند، بدون یک همبستگی ایدئولوژیک و تشکیلاتی معین، بدون بسیج و حمایت تودهای غیرممکن است. هر چند، قدرت عام این برخورد بر پایهی “وحدت در کثرت” (ویرجینیا وولف) – تکثر هویتهای ممکن- است تا شکلی از اتحاد اجباری.
«با این وجود، نقش هدایتکننده بایستی متعلق به طبقهی کارگر باشد که هیچگونه میل پایداری به استثمار یا تغذیه انگلی از گروههای اجتماعی ندارد. اگر طبقهی کارگر در مورد استراتژی جبههی متحد جدی است، لازمهاش درجهای از مصالحه و توافقات (اصولی) از جانب طبقهی کارگر در مورد متحدان آن است. بر علیه دشمن میتوان زور اعمال کرد، اما نه برضد بخشی از خودمان که میخواهیم به سرعت همگونش کنیم و به “نیت خوب” و اشتیاقش نیاز داریم.»(۲۷)
البته، این فرآیند بدون تناقض نیست- مساله این نیست که چگونه کاملا از آن اجتناب کنیم، بلکه این است چگونه به طور همزمان عنصر فرصتطلبی را به حداقل برسانیم و تضادها را بیاثر کنیم. از این نظر، وجود درگیری میان استراتژی “انقلابیون” و “رفرمیستها” در درون یک حزب سوسیالیست ضد سیستم میتواند به طور واقعی بیشتر به امر خلاقیت کمک کند. استراتژی جبههی متحد (ترکیب لایههای اجتماعی پیشینی که غالبا دشمن بودند) هم برای تسخیر قدرت و هم پایهگذاری نظم جدید بر اساس ارادهی جمعی لازم است. لنین نیز در “چه باید کرد” انقلابیون را به “رفتن به میان همهی طبقات مردم” برای سازماندهی “گروههای کمکی خاصی” از این عناصر برای طبقهی کارگر فراخواند.(۲۸) مخالف بودن را صرفا نمیتوان بر پایهی طبقه یا موقعیت اجتماعی تعیین کرد. جنبش کارگری معاصر عموما به طرز فاجعهباری منافع کارگران را به شیوهی رستهای اقتصادی محدود نشان میدهد، گویی طبقهی کارگر صرفا “گروهی با منافع خاص” است. و این البته، آن اصولی نیست که بر اساس آن بتوان تهاجم سیاسی و هژمونی پایدار بنا کرد.
از طریق تشکیلات ضد- قدرت حزب سوسیالیستی و جبههی متحد، همچنین تلاش میشود انضباط معینی بر عناصر غیرمتحد (که اغلب شامل طبقات بینابینی میشود) برای بازداشتن و خنثی کردن نفوذ ارتجاعی احتمالی آنها اعمال کرد (گرچه فرمانبرداری غیر فعال، در تحلیل نهایی، معمولا از توافق فعال کم دوامتر است)؛ اگر تضمین شرکت آنها تحت رهبری انقلابی کارگران ممکن نباشد.
«گروه مسلط به طور مشخص با منافع عمومی گروههای زیردست همآهنگ میشود، و حیات دولت همچون روند دائمی تشکیل و جایگزینی تعادلهای بی ثبات (در سطح حقوقی) میان منافع گروه اصلی و گروههای زیردست درک میشود- تعادلی که در آن منافع گروه مسلط غالب است، اما فقط تا مرحلهی مشخصی، برای مثال، تا جایی که به منافع محدود رستهای دست انداخته نشود.»(۲۹)
حزب باید همواره با فرقهگرایی مخالفت کند و همیشه پایههای خود را در جنبش تودهای استوار سازد. گرامشی در تمام دوران پیش از زندان، مجبور بود با جناح حداکثرگرای، “افراطی چپ” و در عین حال سلطهجو به رهبری آمادئو بوردیگا درگیر شود. ویژگی این جناح در بیثمری سیاسی و گرایش آن به بیتوته کردن در حاشیه است که با سازشناپذیری ایدئولوژیک فرقهای مشخص میشود. بوردیگا علاقهای نداشت که با ضرورتهای غیرقابل اجتناب توافق سر و کار داشته باشد. زمانی که فاشیستها دیکتاتوریشان را تحکیم میکردند، بنیادگرایی گوشهگیر بی مسئولیت تشکلها و فرقهها که مصمم بود از حیث سیاسی “منزهطلب” باشد، امکان ایجاد یک جبههی متحد، اتحاد گستردهای از نیروهای اجتماعی پیرامون طبقهی کارگر و متشکل بر علیه دشمن سهمناک را نابود کرد. سرانجام وقتی موضع واقعگرایانهی گرامشی به وسیلهی کمیته مرکزی پ.سی.آی در کنگرهی لیون در سال ۱۹۲۶ تصویب شد که دیگر دیر شده بود. هم بوردیگا و هم گرامشی هر دو در عرض یکسال دستگیر شدند و به زندانی در جزیرهی اوستیکا فرستاده شدند.
عمدتا به دلیل تفکیک و نایکسانی مداوم در درون طبقهی کارگر و گوناگونی جنبشهای اجتماعی جدید (زیست بومی، مسائل مربوط به روابط جنسی و جنسیت، جنبشهای بر پایهی منطقه و غیره) است که استراتژی جبههی متحد- به علاوه (به نظر ما) نیاز به حزب کُلیتبخش غیر یکپارچهی ضد سیستم- از واقعیت تاریخی مستمر، به خصوص در کشورهای توسعه یافتهتر، بهرهمند میشود.
هژمونی ایدئولوژیک
بسط و تکوین ضد- هژمونی با پروژهی ایجاد جبههی متحد درازمدت و ادامهدار، گره میخورد. یکی از برجستهترین پیشرفتها در اعمال سلطهی طبقاتی سرمایهداری مدرن، تغییر رابطه میان دولت و جامعهی مدنی است، نقش بیشتر و به طور افزاینده پیچیدهی هژمونی ایدئولوژیک، کنترل و دستکاری زیرکانه، اما فراگیر ایدئولوژیک، “توافق” عمومی، نه تنها از طریق قهر فیزیکی یا تهدید (این عنصر قطعا به کار خود ادامه میدهد)، بلکه همچنین از طریق فرهنگ تودهای، “صنعت آگاهی” بسیار فرهیخته (هنس مگنوس انزنزبرگر) تحقق مییابد که در برگیرندهی آموزش، مطبوعات، سرگرمیها، اعمال و باورهای اجتماعی عمومی، قانون و غیره است. با چنین سلطهای نمیتوان صرفا در سطحی نهادی مبارزه کرد. اگر قرار است که مبارزه برای مدت طولانی ادامه پیدا کند، یک “ضد هژمونی” سوسیالیستی (گرامشی آن را یک “فرهنگ درونی شده” جدید مینامید) باید به وجود آید. سرمایهداری “مجموعهای از روابط است”. از این رو، نمیتوان با بخشی و یا با جنبههای خاصی از آن مخالفت کرد. البته “جامعهی مدنی” به ساختار بسیار پیچیدهای تبدیل شده است و ساختاری است که در برابر “تعرضات” فاجعهبار عامل بلاواسطهی اقتصادی (بحرانها، رکودها و غیره) مقاوم است.(۳۰)
در پیشبینی موضوعهایی که قرار بود محور “تئوری انتقادی” و مکتب فرانکفورت شوند، گرامشی احتمالا به عنوان (..) نخستین تئوریسین انقلابی در سرمایهداری پیشرفته شناخته میشود.(۳۱) او به عنوان مشاهدهگر زیرک زندگی مدرن و استراتژیست متبحر توصیف شده است، و همینطور منادی “جنبشهای جدید اجتماعی” و پیشگام آزادی همهی بشریت معرفی شد که انگیزهی قابل توجهی در سالهای ۱۹۶۰ فراهم ساخته است. کسانی که این پیوند را برقرار میکنند (مثل کارل بوگز) احتمالا این بحث را مطرح میکنند که لازم است “خط مشی کمترین مقاومت” را مردود اعلام کرد و به مخالف منطق اجتماعی- فرهنگی سرمایهداری معاصر تبدیل شد؛ منطقی که به دلیل جلوگیری از بسط آگاهی مهمتر و عمیقتر ضد سرمایهداری در سیاستهای زندگی روزانه مورد انتفاد قرار گرفته است.
رنسانسی جدید، زایش دوبارهی فرهنگی و اخلاقی- آزاد شدن خلاق انرژی ضد فرهنگ- اجزای ضروری برای تغییر اجتماعی رادیکالاند. تاکیدی که گرامشی بر اهمیت “جنگ موضعی” و ایجاد یک فرهنگ جدید داشت، نشاندهندهی تعهد او به یک انقلاب “کامل” (سیاسی، اجتماعی و فرهنگی) بود؛ تحولی که نه فقط بر موسسات سیاسی رسمی، بلکه همچنین در مسیر هر روزهی زندگی و برداشتهای مربوط به آن (سیویلتا) اثرگذار بود. او آرزوی “آزادی روان، برقراری یک آگاهی اخلاقی جدید” را داشت.(۳۲) هدف درازمدت چیزی کمتر از شکوفایی یک فرهنگ جدید، نمیتوانست باشد. بیتوجهی به این عنصر حیاتی فرایند انقلابی و یا کنار گذاشتن آن که ریشه در ذهنیت خلاق دارد، خود زمینهساز خیانت به انقلاب اجتماعی ضد سرمایهداری است. با تصدیق این که این خواست درستی است، باید امکان انتخاب عاقلانهی نبردها همچنان ممکن باشد. حزب سوسیالیست ضد سیستم، عموما یک هستی کُلی/ جهانشمول شده است، اما “وحدت جبههای” مشخص، یا مجمعهایی که با حزب پیوند مستقیم ندارند، میتواند ایجاد شوند یا در مواردی که موضوعات بحث برانگیز مطرح میشود، به طور غیرمستقیم حمایت شوند. با این وجود، بر بسیاری از ناپیوستگیهای پیشین که مشخصهی تشکلهای رادیکال (مثل بیعلاقگی و ناتوانی در به چالش گرفتن الگوهای جنسی غالب) بوده است، بایستی (با یک برخورد تاکتیکی خردمندانه) به وسیلهی سازمانهای انقلابی در آینده غلبه یافت. “پیشدرآمد هر انقلابی، کار فشردهی انتقاد اجتماعی، نفوذ و گسترش فرهنگی بوده است.”
از آنجا که هژمونی یکپارچهی فرهنگی جدید پیش از به دست آوردن قدرت مادی، احتمالا غیرممکن است، چرا که این امر در مسیر مارپیچی طاقتفرسایی پیش میرود که بسیار به موجودیت مادی واقعی تودهها بستگی دارد، (به ویژه به دلیل منطق بسیار ریشهدار اجتماعی- فرهنگی سرمایهداری)، دستیابی به هژمونی مستقیمتر، اما محدود سیاسی (که مخصوصا شامل چند مفهوم کلیدی اساسیای میشود که برای حفظ “عقل متعارف” غالب ضروری است) را نمیتوان به تعویق انداخت؛ زیرا که این هژمونی یکی از عوامل تعیینکننده برای ارزیابی احتمال کسب فوری قدرت سیاسی است. انتظار یا تلاش برای تغییر ایدئولوژیک کامل، یکپارچه پیش از برتری یک واقعیت مادی جدید احتمالا [نشانهی] ناسنجیدگی است. (بیتردید گرامشی این نظر را داشت). شاید اغلب لازم باشد برای خنثی کردن یا از بین بردن اثرات ارتجاعی هنجارهای اخلاقی، فرهنگی و اجتماعی غالب (الهیات رهاییبخش نمونهی خوبی از این رویکرد است) به جای رویارویی مستقیم با آن، قبل از تولد سیستم سیاسی و اقتصادی جدید راهی پیدا کرد. این نظر، گزینشهای ما را افزایش میدهد و رویکرد غیرمستقیمی را در اختیارمان قرار میدهد که اغلب در برخورد موفقیتآمیز با تودهها رساتر است، همانگونه که [چنین گزینشهایی] به طور موقت چنیناند. رویکرد سازندهتر این است که با نگاه به جامعهی کنونی در حال حرکت در مورد دگرگونی ایدئولوژیک استراتژی خود را تعیین کنیم تا با ساختار آرمانی ایستایی که اغلب دنیای معاصر را در برابر آن قرار میدهیم. مانند گرامشی باید عناصر مناسب پیوستگی را درک کرد و عناصر متناسب با آن را ساخت، درست همانگونه که بایستی عناصر مناسب ناپیوستگی با گذشته و حال را رادیکالیزه کرده و مورد استفاده قرار داد. این چشماندازها زمانی که به گونهی دیالکتیکی رشد کنند، هر دو میتواند مفید باشد. هر دو باید همچنان فضای زیادی را برای بازکردن افقهای مردمی و ارائهی آلترناتیوهای واقعی در مقابل روشهای غالب زندگی (به علاوه تلفیق دستآوردهای گذشته در تاروپود آینده) باز بگذارند؛ بنابراین، این بیپرنسیبی فرصتطلبانه نیست، بلکه فراخوانی است برای یک رویکرد دقیق و حساس نسبت به عقاید و عادات مسلط. من معتقدم که کاربرد “جنگ ایدئولوژیکی موضعی” گرامشی میتواند در کنار خطوط عمومیای که ترسیم کردهام به پیش رود.
هژمونی ایدئولوژیکی سرمایهداری، برای ادامهی موجودیت در لحظههای بحران و [در کار بودن] تهاجم سوسیالیستی، احتمالا به بسیاری از اعمال نفوذ قبلیاش ادامه میدهد، حتی تا جایی پیش میرود که “استثمارشدهگان” را وادار به پذیرش یا “توافق” با استثمار و تیرهبختی روزانهی خود سازد”.(۳۴) با این وجود، دگرسانی انقلابی، بدون تضعیف نظم قدیم و بدون بحران ایدئولوژیک آن، که با پیریزی فرهنگ جدید همراه باشد، غیر ممکن است. این فرهنگ جدید را دگرگونیهای مادی واقعی بر پا نگه میدارد. “… هر کمدی جدید ولتر، هر جزوهی جدید مثل یک جرقهای بود از شبکهای که خطوط آن از ملتی به ملت دیگر کشیده شده، از منطقهای به منطقه دیگر، عبور میکرد. (…) سرنیزهی ارتش ناپلئون، راه پیشتر هموار شده به وسیلهی ارتش غیرقابل مشاهدهای از کتابها و جزوات و ارتشی که از پاریس هجوم میآورد، طی میکرد… و مردم و موسسات را برای نوسازی آماده کرده بودند”.(۳۵)
کوشش در جهت آفرینش یک جامعهی جدید قبل از نیل به حدی از مشروعیت جدید تودهای خیالپردازیای خواهد بود، با ابعادی فاجعهبار. تغییر ساختار و تحول ایدئولوژیک درهم تنیدهاند، و توانایی چپ انقلابی در جایگزینی ایدئولوژی بورژوایی پوسیدهی دروغ، استثمار، و اطاعت تا حد زیادی به خلاقیت تاریخی، همبستگی، و آمادگی تشکیلاتی و فرهنگی بستگی دارد.
دیالکتیک وفاق و قهر
تعداد زیادی از یاداشتهای زندان گرامشی با ایدهی ساختن تدریجی هژمونی طبقهی کارگر رابطه دارد و تاکید را بر “جنگ موضعی” (یا “جنگ محاصره”) میگذارد که ظاهرا به اندازهی کافی درک نشده است.
«در شرق دولت همه چیز بود، و جامعهی مدنی ابتدایی و ضعیف بود؛ ولی در غرب رابطهای واقعی میان دولت و جامعهی مدنی برقرار است و هنگام تزلزل دولت، ساختار مستحکم جامعهی مدنی بلافاصله ظاهر میشود. دولت صرفا لایهای خارجی است که در پشت آن، نظام مستحکمی از دژها و خاکریزها وجود دارد.»(۳۶)
با این وجود، ایدهی جلب حمایت درازمدت و “انقلاب گام به گام” یا “جنگ موضعی” (احتمالا عکسالعمل بسیار طرح گونه نسبت به “تئوری تهاجم انقلابی” ماجراجویانه و نیز رشتهی “فعالیتهای محدود” یا حملهی مسلحانه) ضد دم و دستگاه [حاکم] نبایستی به افسانه تبدیل شود. گسترش شبکههای قدرت تودهای دوگانه در درون جامعهی مدنی یک جنبهی اساسی از “جنگ موضعی” به شمار میرود، که بایستی مقدم بر تسخیر مستقیم قدرت یا تسخیر جامعهی مدنی باشد. هر دو سویهی زندگی سیاسی، چه جنبههای “ارگانیک”، چه “اتفاقی” زندگی سیاسی، هر دو در کُلیتی دیالکتیکی جای دارند. موقعیت و مانور دارای وجه کاملکنندهی معینی هستند. مادام که هژمونی تضمین نشده است، نباید نیروی متلاطم و ناپایدار تاریخ را به جمع نیروهای کاملا مستقیم و قابل پیشبینی کاهش دهیم. قیامهای بسیاری، از جمله نمونهی انقلاب اسپانیا و انقلاب پرتقال در سالهای ۷۵-۱۹۷۴ برای مثال، خطای قاطعیت نداشتن در گسترش و کسب قدرت در لحظههای تعیین کنندهی نبرد را نشان میدهد. و بدین ترتیب، فرصت و انرژی کافی برای ضد انقلاب در تحکیم نیروهایش و افزایش ضد حمله فراهم ساخت. در چنین سناریویی، خطر قابل ملاحظهی دلسردی و تضعیف روحیه، به خصوص اگر با رد استراتژی” انقلاب مداوم” همراه باشد، وجود دارد. لنین فرضی ظاهرا منطقی ارائه کرد بر این مبنا که نقطهی عطفی که تجمع نیروها باید به حملهی مستقیم به قدرت دولتی منجر شود، به وجود آورندهی آن لحظهایست که فعالیت تشکیلاتی [نیروی] پیشگام مردمی در بالاترین سطح خود و طبقهی حاکمه در تفرقهی کامل، و حامیان احتمالیاش در ضعیفترین و نامطمئنترین موقعیت قرار گرفته باشند.(۳۷) به علاوه، وقتی نیروهای به هم پیوستهی انقلاب بیشترین فعالیت را داشته باشند، تاکتیک “جنگ برقآسا” میتواند بسیار موثرتر باشد.
به دلایل خارجی و داخلی، که اینجا نمیتوانیم به آن بپردازیم، ثابت شد که باور گرامشی به نیروی مثبت تجربهی روسیه تا حدی نادرست بود. با این وجود، نفی نیاز عمومی به ایجاد نهادهای انقلابی و ساختارهای متشکل، که قادر به حفظ ثبات و ادامهکاری حتی در دورهی رکود و عقبنشینی سوسیالیسم باشند، مشکل خواهد بود. در آن معنا، گرامشی حق داشت تاکید کند که “دیکتاتوری پرولتاریا بایستی مشکلاتی مشابه مشکلات دولت بورژوازی را حل کند: دولت داخلی و خارجی. (…) پرولتاریا در هنر حکومت کردن و هدایت خیلی کم آموزش دیده است؛ بورژوازی مقاومت سرسختانهای را، چه آشکار و چه نهان، چه خشن و چه منفعلانه، علیه دولت سوسیالیستی بروز خواهد داد… انقلاب امری سترگ و وحشتناک است و نه بازی اهل ذوق یا ماجراجویی رومانتیک.”(۳۹) ایدئولوژی و جامعهی مدنی ممکن است روش غالب قدرت سرمایهداری در جوامع سرمایهداری پیشرفته باشد، اما نهایتا قهر است که عامل تعیینکننده است. بر خلاف نظر بعضی “آزادیخواهان” مدرن، گرامشی میبایستی به طور روشن با گفتهی مائو که “انقلاب یک میهمانی چای نیست” توافق داشته باشد، برای این که دولت سرمایهداری یک “دولت تمام و کامل” است: “جامعهی سیاسی به علاوه جامعهی مدنی، به دیگر سخن، “هژمونی در حمایت زرهی قهر”.(۴۰) با این همه، این پرسش که شکل واقعی آن عامل قهر قرار است چگونه باشد، بسیار به ندرت مطرح میشود.
استراتژیای که نقش سیاسی اساسی و سازندهی قهر و “جامعهی سیاسی” (دولت، نیروی نظامی و پلیس، دادگاهها، زندان و غیره تحت نظام سرمایهداری) را میپذیرد، ظاهرا مادام قابل قبول است که توازن بین جامعهی سیاسی و مدنی – از “نوعی که گرامشی در نطر داشت”- مورد پیگیری باشد، و همین طور اشکال نهادهای جدید و فعالیت آنها سرشت ضد انسانی سرکوبگرانه سرمایهداری و قهر دولتی را کورکورانه تولید نکنند، نهادهایی که سازماندهی وفاق و توانمندیهای بلندمدت برای ایجاد نظم جدید اجتماعی دموکراتیک و مشارکتیای را تضعیف میکند که مبتنی بر قدرت مردمی و کاربرد “ارادهی عمومی” مدون تکثرمدار است. گرامشی خود این احتمال را تصدیق میکرد، که “هر چه عناصر قابل توجه جامعهی مدنی بارزتر شوند، عنصر قهر دولتی به تدریج کمرنگ میشوند.”(۴۱) همچنین به منظور ساختن ضد هژمونی سوسیالیستی، که مستلزم اخلاقیات جدید والاتر است، یعنی ویژگیهایی که مدتها قبل پیشبینی شده بود، بایستی تلاشهای جسورانهای در به کارگیری دیدگاههای انسانی “سادهدلانهی” مبارزهی منفی به کار گرفته شود. “… اگر دشمن تو گرسنه است، به او غذا برسان… با این کار، تو با خوبی به شیطان، برای او طلب بخشایش میکنی، میتوان گفت که تو آتش عشق را در او برمیافروزی.”(۴۲) به جای رویکرد “سطحی”ای که برای ایجاد و حفظ نظم جدید بر نهادهای اداری، کیفری و پلیسی به گونهی انعطافناپذیر متمرکز است، جنبش و نظم جدید بایستی بر پایهی محبوبیت و وفاق گسترده استوار باشد؛ امری که بدون قدرت بخشش و دست یافتن به تمایلات بهتر در بشریت(۴۳) و توانایی مصالحه و علاقه به لحاظ کردن منافع دیگر نیروهای اجتماعی و ترکیب آن با منافع طبقهی کارگر، ساختن آن غیرممکن خواهد بود.
یک پیشگام انقلابی که وظیفهی به وجود آوردن توافقات ضد هژمونی را جدی میگیرد، بایستی فعالیتهایش را (در جنبشهای اجتماعی و جامعهی مدنی، به علاوه فضای ادارات عمومی) با روح انساندوستی واقعی، رفاقت دموکراتیک، دربرگیرندگی و ضد فرقهگرایی هدایت کند. از آنجایی که جنبش متحد بر علیه سرمایهداری بایستی منافع عینی همهی لایههای اجتماعی متحد و طبقات را برعهده بگیرد، پیشفرض استراتژی اتحاد [مورد نظر] گرامشی، رد هر نوع “کورپراتیسم طبقهی کارگر است”. این استراتژی که بر پایهی مشروعیت است، تنها راه ایجاد یک هژمونی قابل دوام، پایدار و دموکراتیک اجتماعی به شمار میرود. یک نظم جدید پلورالیستی مبتنی بر اتحاد روادار (و در عین حال به حد کافی منسجم و هدایت شده) نیروهای اجتماعی پیشرو، باید بتواند خطر ضد انقلاب بیرحم را کاهش دهد.
نخستین مارکسیست آمریکایی (دانیل د. لئون) که نفوذ قابل توجهی بر گرامشی داشت، امیدوار بود که اکثریت پارلمانی طبقهی کارگر بتواند انقلاب نسبتا “صلحآمیزی” (یعنی بدون خونریزی) را میسر سازد، به طوری که طبقهی کارگر خارج از پارلمان قدرت فراپارلمانی خود را پشتوانهی پیروزی پارلمانی کند. انگلس هم به سرشت آموزندهی انتخابات به عنوان شاخص مفید (هرچند ناقص) نیروها اشاره کرد، که در مقابل تلاش شورشگرانهی نابهنگام میایستد.(۴۴) گرامشی، بر خلاف بوردیگا رقیب سیاسی خود در پی.سی.آی، امتناع از رای دادن را رد کرد، و سیاست انتخاباتی را چون یک تاکتیک و استراتژی لازم دانست. پارلمان عنصر تعیینکنندهای است که در آن مبارزه برای هژمونی و مشروعیت تودهای پیش برده میشود.
در عین حال، حزب باید در برابر هر گونه خطر ادغام در وضعیت موجود، روابط بالا به پایین، تطبیق رفرمیستی با سیستم غالب (به زبان گرامشی “انقلاب منفعل”) ایستادگی کند. “جنگ موضعی” حزب سوسیال دموکراتیک آلمان قبل از جنگ جهانی اول به نتایج فاجعهبار اپورتونیسم اشاره میکند. گرامشی با هر درکی که حزب را به تجمعی انتخاباتی تنزل دهد، شدیدا مخالفت بود و مجلسنشینان فرصتطلب مدافع همکاری طبقاتی را به دستهی مگسانی تشبیه کرد که در جستوجوی ظرف حریرهی شیرین در آن گیر میکنند و با خواری نابود میشوند.(۴۵) درک گرامشی از دموکراسی نمیتوانست به طور ساده با چهارچوبهای قانونی نیمه “دموکراتیک” جامعهی سرمایهداری برابر باشد. متاسفانه، انتقاد او از سیاستهای انتخاباتی، پارلمانتاریستی و اتحادیههای بوروکراتیک پی.اس.آی را میتوان با پی.سی.آی استالینیزه شدهی پس از جنگ دوم جهانی به طور کامل به کار برد.
هرچند درک پلورالیستی گرامشی از قدرت قطعا و خود به خود نقش احتمالی قیام مسلحانه را رد نمیکند، اما آن را در متن گستردهتر اجتماعی- فرهنگی و سیاسی تعامل پیچیدهای قرار میدهد که شامل عوامل تغییر یابنده میشوند و سرشت محدود استراتژی سنتی انقلابی را نمایان میسازد.
انگلس در سال ۱۸۹۵ اظهار داشت که از پیش “تغییرات بسیار زیادی وجود داشته و همگی به نفع ارتش بوده است.” (…) همهی شرایط در قلمرو شورشیان به وخامت گراییده است.(۴۶) او نوشت: مبارزهی مسلحانه کارگری “بیشتر تاثیر اخلاقی دارد تا مادی” و به “برتری نظامی تجهیزات و آموزش بهتر، رهبری متشکل، به کارگیری برنامهریزی شدهی نیروهای نظامی و انظباط نظامی اشاره کرد”.(۴۷)
“نباید روشهای طبقهی حاکم را تقلید کرد، و گرنه به کمین سهل و سادهای در میغلتیم”.(۴۸) استراتژی”تحول آگاهانه”، جنبهی حیاتی دگرگونی عمیق و پایدار اجتماعی است. گرامشی به ویژه به احیای عامل وفاق در سیاست علاقهمند بود و در اینجاست که یکی از خدمات گرامشی به تئوری مبارزهی منفی امکان بسط و گسترش دارد.(۴۹) تاکنون ضرورت هژمونی ایدئولوژیک و حمایت تودهها، نه تنها به خاطر روشهای پیچیدهی کنترل ایدئولوژیک سرمایهداری، بلکه همچنین به دلیل قدرت ویرانگر بیسابقه و سبعانهی دولت سرمایهداری و ارتش خصوصی آن، تا به این حد ضروری و غیرقابل اجتناب نبوده است. رویکرد خش نظامی، درست همانند مفهومسازی ساده انگارانهی گاندی، نمیتوانند این خطرها – یا بدیلهای احتمالی- را به طور کامل مورد بررسی قرار دهد.” (…) ثابت ماندن بر روش نظامی، نشان حماقت است: در اینجا هم، سیاست باید بر جنبهی نظامی الویت داشته باشد.”(۵۰)
مارکس از نظر تئوریک، احتمال انقلاب “مسالمتآمیز” را پذیرفت. “میدانیم که در کشورهای گوناگون، موسسات، آداب و رسوم بایستی در نظر گرفته شوند؛ و وجود کشورهایی مثل آمریکا، انگلیس را انکار نمیکنیم، و اگر نهادهای شما را بهتر میشناختم، هلند را هم اضافه میکردم. در این کشورها کارگران ممکن است با اشکال مسالمتآمیز به اهدافشان برسند.(۵۱) البته به قدرت رسیدن بلشویکها هم نسبتا بدون خونریزی بود، اما حتی شورش رادیکال نسبتا غیرخشونتآمیز ضد سرمایهداری معمولا خشونت ضد انقلاب را به دنبال داشته است. باید توجه داشت که، لنین از چشمانداز گذار مسالمتآمیز به سوسیالیسم در ۱۹۱۷ به عنوان سلاح تبلیغی قدرتمند – احتمالا ضروری- استفاده کرد.(۵۲) هنوز هم حضور مداوم “هستهی اصلی کاهش نیافتنی نیروهای ضد انقلابی – هم داخلی و خارجی، دولتی و خصوصی، قانونی، نیمه قانونی و غیرقانونی، به علاوه نقش “سرمشق قدرت” بر سربازان معمولی- را باید به مثابهی نشان محدودیت ترغیب شفاهی در تفرقه و فروپاشی دستگاه قهریهی دولت و سرمایهداری تلقی کرد و ضرورت “جسارت و رزمندگی مشخص طبقاتی و مبارزاتی”(۵۳) در شورش ضد سرمایهداری را در نظر گرفت. باز هم در رابطه با کاربرد این اصل، بازبینی خلاق ضروری است.
وظیفهی تحلیل بردن انسجام درونی سرمایهداری و دولت، مطلقا حیاتی است. انقلاب پرتقال و به ویژه ونزوئلا (که مشخصهی هر دو عبارت بود از جنبشهای سربازان و افسران جزء، البته نه در مقیاس مشابه) دلالت بر موضوعیت داشتن مداوم “متلاشی کردن نیروی مسلح از درون دارد.”(۵۴) تلاش در جهت یک انقلاب نسبتا بدون خونریزی، بدون کار متمرکز مداوم در درون نیروهای مسلح خیالی، نابودکننده است. گسترش و حفظ روابط خوب در درون نیروهای مسلح (که بایستی از سیاست که اغلب آنها را به درگیری خونین سوق میدهد، متمایز گردد) یکی از اولویتهای قطعی کار آمادهسازی انقلابی به شمار میرود. از نیروهای مسلح باید با روشهای برادرانه و سازماندهی داخلی مخفی به عنوان کسانی که به خاطر منافع نخبگان بیش از حد استثمار میشوند، حمایت شود؛ بایستی آنها به قویترین متحدان ما مبدل شوند- آلترناتیو احتمالی آنست که آنها به دهشتناکترین دشمنانمان ما تبدیل شوند. انقلاب دقیقا برای به حداقل رساندن خشونت، خرابکاری، و فلج کردن سیستم نظامیگری از درون، به حمایت نیروهای مسلح احتیاج دارد. رویکرد “صلحآمیز، اما مسلحانه” را که چاوز اخیرا در ونزوئلا (به روش ناکاملی) عمومیت بخشیده است، احتمالا واقعی و کاراترین رویکرد باقی میماند. اجتناب از منزوی کردن بیش از حد مخالفان و پرداختن به توانمندیهای همکاریپرهیزی و مداخلهی نسبتا غیرخشونتآمیز که معمولا کم مورد ارزیابی قرار گرفته است، منطقی به نظر میرسد. هرگز نیاز به یک برنهاد دیالکتیکی برتر به جای دوگانگی قدیمی “خشونت-عدم خشونت” تا این اندازه مبرم نبوده است. در اینجاست که مفهوم فرهیخته و ظریف “مبارزهی منفی مسلحانهی انقلابی” میتواند کمک کننده باشد.
محور بحث من این است: ما میتوانیم به مخالفی که از نظر انسانی نگرانش هستیم، فشار بیشتری بیآوریم. دقیقا نگرانی برای شخص او همراه با مداخلهای سرسختانه در فعالیتهای او است که میتواند به ما درجهای از کنترل را اعطا کند (به ویژه در عملکرد ما هم با عشق، اگر قبول میکنید – به این معنی که ما به حقوق انسانی او احترام میگذاریم و هم با حقیقتگویی- به این اعتبار که با نقص حقوقمان از سوی او کاملا مخالفت به عمل میآوریم.) ما بر دو سو فشار میآوریم- فشار مقاومت و مبارزهمان در برابر او و فشار احتراممان برای زندگی او- و چنین پیش میآید که ترکیب این دو فشار به طرز بیهمتایی موثر است. (…) هر چه مسائل واقعی با احساس بیشتری بیان شوند، و مبارزه فراتر از مسائل شخصی مطرح شود، کنترل بیشتری بر روی دشمنان به وسیلهی کسانی به دست میآید که به مبارزهی غیرخشونتآمیز توسل میجویند. (…) موثرترین عمل هم به قدرت اتکا دارد و هم وجدان را به کار میگیرد”.(۵۵)
کار تاریخی گرامشی به درستی به او به عنوان یکی از بزرگترین دیالکتیکدانهای قرن بیستم اعتبار داده است. یکی از قاطعترین درسهای که به ما در شفافیت عمومی میدهد، نمونهی متدولوژی وی است. پایهریزی ضد هژمونی مادی و ایدئولوژیک، قدرت مادی دوگانه و”انقلاب در آگاهی” – انتقال به سوسیالیسم- سطح بیسابقهای از خلاقیت تاریخی را لازم خواهد داشت. با وجود ناروشنیها و اشتباهات معینی، و همینطور استفادههای نادرست و نابهجای بیشماری [که در کار گرامشی بود]، او سنت سوسیالیسم از پایین را غنا بخشید؛ سوسیالیسمی که آفرینش یک جمهوری دموکراتیک شوراهای کارگران و شهروندان را هدف قرار داده بود: جامعهی تولیدکنندگان خودگردان. گرامشی در سراسر زندگی پُر از رنجاش، در جنگها و ناامیدیهای اولیه، عذاب وحشتناک و فعالیت ناروشن در دخمههای فاشیستی، با ارادهی شکستناپذیر خوشبینانهای، همواره پشت آن پرچم سرخی ایستاده بود که بر آن شعار «برده هرگز، ارباب هرگز» حک شده بود، شعاری که تمدن سوسیالیستی دموکراتیک جدیدی را نوید میداد.
* * *
یادداشتها:
۱- کارل بوگز، مارکسیسم گرامشی، انتشارات پولوتو، لندن، ۱۹۷۶، ص ۳۰.
۲- آنتونیو گرامشی، سیندیکاتو ا کونزیگلی ۱۹۱۹، ص ۹۲.
۳- آ. گرامشی، سیندیکاتی ا کونزیگلی، ۱۹۲۰ در کارل بوگز، ص ۹۳ .
۴- آنتونیو گرامشی، دموکراسی کارگری، نوشتههای سیاسی ۱، ص ۶۵، کارل بوگز، دو انقلاب: گرامشی و مبحث مارکسیسم غربی ، انتشارات جنوب شرقی، بوستن ، ۱۹۸۲، ص ۸۲.
۵- کریستین بوسی – گلوکزمن، گرامشی و دولت، لورنس و ویشارت ، لندن، ۱۹۸۰، ص ۱۵۷ .
۶- آنتونیو گرامشی، دو انقلاب، ۱۹۲۰ در پی. دبلیو. آی، ص ۳۰۹ در کارل بوگز، دو انقلاب، ۱۹۸۲، ۱۰۷-۱۰۶.
۷- آنتونیو گرامشی، شاهزادهی مدرن، نوشتههای زندان، ص ۱۹۸، کارل بوگز، مارکسیسم گرامشی، انتشارات پلوتو، لندن، ۱۹۷۶، ص ۷۶-۷۴.
۸- کارل بوگز.، ۱۹۷۶، ص ۱۸.
۹- برای مثال. آنتونیو گرامشی، مجموعه کارها، بخش ۲۸، ص ۶-۴۵۵ .
۱۰- آ. گرامشی، هوآره و نوول-اسمیت (ادیتور؟)، منتخبات دستنوشتههای زندان آنتونیو گرامشی (پی. ان)، ص ۱۸۸، روجر سایمون، افکار سیاسی گرامشی، لورنس و ویشارت، لندن، ۱۹۹۱، ص ۱۰۳.
۱۱- آ. گرامشی، نوشتههای سیاسی، ۱۹۲۶-۱۹۲۱، لورنس و ویشارت، لندن، ۱۹۷۸، آن شوستاک ساسون، سیاستهای گرامشی، انتشارات دانشگاه مینوسوتا، ۱۹۸۷، ص ۳۶۴ .
۱۲- برای تدقت بیشتر در این رابطه به آ. گرامشی، پیشه/ تصرف، ۱۹۲۰ در پ. دبلیو. آی ، ص ۳۲۷، کارل بوگز، ۱۹۸۲. ص ۶۴. مراجعه کنید op.cit.
۱۳- آ. گرامشی، پارتیتو ا لا رولوسیونه در کارل بوگس، او پی.سی.تی.آی، ۱۹۷۶. ص ۹۶.
۱۴- ریناسیتا، ۱۲ سپتامبر ۱۹۶۴، ص ۲۱-۱۷، پری اندرسون، تناقضات آنتونیو گرامشی، «نیولفت رویو»، شمارهی ۱۰۰، ص ۷۲. از نظر تاریخی این مساله شامل بعضی از اصول نمایشی میشد، مثل قضات طرفدار حزب کمونیست در سرزمین یوگسلاوی برای این که طرفداریشان در رابطه با سرنگونی را بپوشانند مجازات مرگ برای دیگر کمونیستها را قبول کردند، چرا که قرار بود که آنها به هر حال اعدام شوند.
۱۵- آ. گرامشی، پی ان، ص ۳۳۳-۳۳۲، کارل بوگس، ۱۹۷۸، اوپی.سی آی تی، ص ۳۴.
۱۶- کارل بوگس، ۱۹۷۶، اوپی.سی آی تی.، ص۵۷-۵۶ .
۱۷- ویلهلم رایش، آگاهی طبقاتی از نظر کارل بوگس، ای بید. ص ۵۷ .
۱۸- ویلهلم رایش، ای بید.، کارل بوگس، ی بید.، ص ۵۹.
۱۹- به عنوان مثال در رابطه با مدل سیاستهای شهرداریهای طرفداران “گرامشی”، به مکس جاگی، روجر مولر و سیل شمید، رد بولوگنا، نویسندگان و خوانندگان، لندن ۱۹۷۷ مراجعه کنید. همچنین «بگذار ما شهر را در دست بگیریم» از لوتا کونتینوآ را ببینید.
۲۰- آ. گرامشی، روشنفکران، پی ان، ص ۹، کارل بوگس، اوپی.سی آی تی.، ص ۷۶.
۲۱- کارل بوگس ، همانجا، ص ۷۶.
۲۲- روشنفکران، هوآره ونوول- اسمیت (ادیتور) ، اوپی.سی.آی.تی، ص ۱۰ .
۲۳- کواینتین هوآره و جفری نوول اسمیت (ادیتور)، اوپی.سی.آی.تی.، ص ۱۸۲ در روجر سایمون، افکار سیاسی گرامشی: یک مقدمه، لورنس و ویشارت، لندن، ۱۹۹۱، ص ۴۳.
۲۴- و. آ. لنین، جمعبندی بحث بر سر خود حکومتی، سبورنیک سوتسیال- دمکراتا، شمارهی ۱. ۱۹۱۶.
۲۵- برای مثال به آ. گرامشی، دولت و جامعهی مدنی، پی. ان، ص ۲۴۰، بوگس، ۱۹۸۲، اوپی.سی آی تی، ص ۱۴۰ مراجعه کنید.
۲۶- آنتونیو گرامشی، اسکریتز پولیتیکز، گالمارد، پاریس، ۱۹۷۵، ص ۳۶۶، کریستین بوسی گلوگسمان، اوپی.سی آی تی.، ص ۱۶۶.
۲۷- والنتینو گاراتانا ( ادیتور)، آنتونیو گرامشی، کواندرنی دل کارسر، ۱۱۱، تورین ۱۹۷۵، ص ۱۶۱۳-۱۶۱۲، پری اندرسون ، تناقضات آنتونیو گرامشی، «نیولفت رویو»، شمارهی ۱۰۰، ص ۱۹.
۲۸- لنین ، چه باید کرد، پری اندرسون، همانجا. ص ۱۶.
۲۹- آ. گرامشی، پی ان، لورنس و ویشارت، لندن، ۱۹۷۱، ص ۱۸۲-۱۸۱، روجر سایمون، ۱۹۹۱، اوپی.سی.آی.تی، ص ۳۲.
۳۰- کوینتین هوآر و جعفری نوول اسمیت (ادیتور)، دولت و جامعهی مدنی، منتخب نوشتههای زندان، لورنس و ویشارت ، ۱۹۷۱، ص ۲۳۵ در کارل بوگس، ۱۹۸۲، اوپی.سی آی تی.، ص ۱۸۸.
۳۱- کارل بوگس، ۱۹۷۶، اوپی.سی آی تی.، ص ۱۸.
۳۲- آنتونیو گرامشی، پی ام آی، او. پی.سی آی تی، ص ۳۰.
۳۳- آنتونیو گرامشی، ۱۱ گریدو، ۱۹۱۶ در کارل بوگس، ۱۹۷۶، او. پی.سی.آی.تی، ص ۵۹.
۳۴- کارل بوگس، ۱۹۷۶، همانجا، ص ۴۰.
۳۵- آنتونیو گرامشی، سوسیالیسم و فرهنگ در تاریخ ، فلسفه و فرهنگ، ۱۹۱۶، ص ۲۱-۲۰ در کارل بوگس، ۱۹۸۴، اوپی.سی.آی.تی، ص ۴۵.
۳۶- آ. گرامشی، دولت و جامعه مدنی، پی ان، ص ۲۳۸ در بوگس، ۱۹۸۴، همانجا، ص ۴۸.
۳۷- و ا لنین، مارکسیسم و قیام: نامه به کمیته مرکزی آر.اس.دی.ال.پی، مجموعه آثار لنین، نشر پروگرس، مسکو، بخش ۲۶، ۱۹۷۲، ص ۲۷-۲۲.
۳۸- من این مسائل را در مقالهی عامل زمان در قیام، تحلیل استراتژیکی، بخش ۳۲، شمارهی ۳، مه ۲۰۰۸ بیشتر باز کردهام.
۳۹- آ. گرامشی، اردین نوو، لو استاتو ا ایل سوسیالیسمو، کریستین بوسی- گلوگزمن، اوپی.سی.تی، ص ۳۸۲-۳۸۰.
۴۰- آ. گرامشی در پی ان، اوپی.سی.تی، ص ۲۶۲.
۴۱- آ. گرامشی در همانجا، ص ۲۶۳.
۴۲- ریوون کیملمن، عدم خشونت در تلمود، در روبرت ال .هولمز (ادیتور )، عدم خشونت در تئوری و عمل، انتشارات ویولند، چشمانداز بالا، ۲۰۰۱، ص ۲۴.
۴۳- رزا لوکزامبورگ این دیدگاه انسانی پیشرفته را به طور عالی توضیح داد: “در طول چهار سال قتل عام مردم، خون مانند سیل جاری شد. امروز، هر قطره از آن بایستی در گلدان کریستال حفظ شود. فعالیت انقلابی و انسانیت فراوان – به تنهایی نفس حقیقی سوسیالیسم هستند. دنیا بایستی زیرورو شود. اما ریختن هر قطرهی خونی که میتواند حفظ شود، اتهامی است و برای او ارتکاب جنایت مثل له کردن یک کرم خاکی با بیدقتی سبعانه است”.(رزا لوکزامبورگ، بر علیه مجازات مرگ، دی روته فهنه، شمارهی ۳، ۱۸ نوامبر ۱۹۱۸)
۴۴- فریدریک انگلس ، مقدمه بر مبارزهی طبقاتی در فرانسه ۱۹۵۰-۱۹۴۸ کارل مارکس، ام.ای.سی.دبلیو، بخش ۲۷، ص ۲۴-۵۰۶ .
۴۵- آ. گرامشی، کریس هارمن، گرامشی در برابر رفرمیسم، حزب سوسیالیست کارگری، لندن، ۱۹۷۷، ص ۸ .
۴۶- فریدریک انگلس، مقدمه بر مبارزهی طبقاتی در فرانسه ۱۹۵۰-۱۹۴۸ کارل مارکس، ام.ای.سی.دبلیو، بخش ۲۷، ص ۲۴-۵۰۶.
۴۷- همانجا.
۴۸- آنتونیو گرامشی، نوشتههای زندان، دولت و جامعهی مدنی در پل لو بلانگ ( ادیتور). از مارکس تا گرامشی: قرائتی در سیاست انقلابی، کتابهای انسانی، نیویورک، ۱۹۹۶، ص ۳۱۷.
۴۹- با وجود این که گرامشی نسبتا به طور قطعی چندان علاقه به عدم خشونت را توضیح نداد، اما “قابلیت انعطاف” یا سرشت باز نظریاش، راههای متعدد فراوان و احتمالا خلاق تئوریکی و عملی رشد آن را پیشبینی میکند.
۵۰- آنتونیو گرامشی، همانجا، ص ۳۱۷.
۵۱- در کنگرهی هیگ، از ک مارکس، ف انگلس سی و، بخش ۲۳، لندن ۱۹۸۸، ص ۲۵۵.
۵۲- و. ا. لنین س و بخش ۲۴، مسکو ۱۹۷۷، ص ۱۲۰؛ و. ا. لنین، سی وی بخش ۲۵، مسکو، ص ۲۳؛ و. ا. لنین، س و بخش ۲۵، مسکو ۱۹۷۷، ص ۵۵، در همانجا.
۵۳- پری اندرسون، او پی سیت، ص ۷۷ .
۵۴- فریدریک انگلس ، تئوری زور، برنارد سمل (ادیتور)، مارکسیسم و علم جنگ ، انتشارات دانشگاه اکسفورد، ۱۹۸۱، ص ۵۴، مارتین شو، دیالکتیک جنگ، انتشارات پلوتو، لندن، ۱۹۸۸، ص ۵۱ .
۵۵- باربارا دمینگ، در انقلاب و تعادل، روبرت ال هلمز، ا پ. سیت، انتشارات ویولند، چشمانداز بلند، ۲۰۰۱، ص ۱۰۲-۱۰۰.
* * *
این مقاله ابتدا در «اینپرکور»، شمارهی ۵۴۲-۵۴۱ و در اینجا با چند تصحیح جزیی به وسیلهی نویسنده چاپ میشود.
دن جاکوپوویچ ادیتور اصلی «نووی پلامن» هست، مجلهای دست چپی در خاک یوگسلاوی سابق. او عضو کمیتهی ملی حزب سوسیالیست ایالات متحده آمریکا و مسئول کمیسیون کارگری آن در سالهای ۲۰۰۸-۲۰۰۷ بود.
منبع: «نشر بیدار»