«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
خسرو صادقی بروجنی –
بورژوازی هالهی مقدس تمام پیشههایی را که تا آن هنگام گرامی شمرده میشد و با هراسی توام با وقار به آنها مینگریستند، دریده است. پزشک، وکیل، کشیش، شاعر و دانشمند را کارگر مزدبگیر خود ساخته است.»(۱)
این تعبیری است که مارکس و انگلس بیش از صد و پنجاه سال پیش در «مانیفست کمونیست» میکنند.(۲) غالبا وقتی از «کارگر» و «طبقهی کارگر» و یا حتی خود «کار» و نقش آن در تولید نعم مادی و معنوی جامعه صحبت به میان میآید، در مواجهه با کسانی قرار میگیریم که تصوری ذهنی و انتزاعی از این مفاهیم دارند و این گونه مقولات را تنها در «کارخانه» جستوجو میکنند. با این پیشفرض غلط از مفهوم این مقولات است که بسیاری مباحت نظری مطروحه که پای در عینیات جامعه دارند در پیشگاهشان نامفهوم جلوه میکند، چرا که با دنبالهروی از تصویر ارائه شده از «کارگر» توسط بسیاری نیروهای سیاسی، کارگر را به صورت مردی با اندام و بازوانی ستَبر، لباس آبی به تن و دستانی چرکین و پینه بسته تصور میکنند که در دستی داس و دستی دیگر چکش حمل میکند؛ همان مفهوم نقش بسته در ذهنِ «داس و چکش» که تنها «کار یدی» را شایستهی عنوان «کارگر» میداند! مفهومی که پیآمد منطقی آن همانا جدا کردن اقشار وسیعی از زحمتکشان از «طبقهی کارگر» است. لزوم پرداختن به مفهموم واقعیِ «طبقهی کارگر» است که ما را برآن میدارد ابتدا به مفهومِ درستی از « کار» دست یابیم:
از نظر هگل، کار تنها یک مفهوم اقتصادی نیست، بلکه جنبهای مهم از حیات اجتماعی است، از نظر وی «کار» ابزاری است که به وسیلهی آن انسانها به درک و فهم جهان دست مییابند. کار، میانجی انسان و جهان است که از طریق آن، انسانها به خودآگاهی میرسند و جهان خود را تغییر میدهند. کار، وسیلهی غلبه بر فاصلهی بین سوژه و ابژه است. کار، همچون فعالیتی رهاییبخش است که موجب ایجاد شبکههای پیچیدهی وابستگی متقابل میشود؛ زیرا که حاصل کار فردی، موجب تامین نیازهای مادی میشود و به موازات آن، آرزوهای اجتماعی را گسترش میدهد.
به بیان مارکس نیز: «کار پیش از هر چیز فرایندی بین انسان و طبیعت است، فرایندی که انسان در آن به واسطهی اعمالِ خویش سوخت و ساز خود را با طبیعت تنظیم و کنترل میکند. وی با مواد طبیعی چون نیرویی طبیعی روبرو میشود. او قوای طبیعی پیکر خود، بازوها و پاها، مغز و دستان خود را به حرکت در میآورد تا مواد طبیعی را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند. در حالی که انسان از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد، همزمان طبیعت خود را نیز تغییر میدهد. وی توانمندیهایی را که دراین طبیعت نهفته است تکامل میبخشد و این نیروها را تابع قدرت مطلق خویش میکند… بنابراین کار را در شکلی پیشانگاشت قرار میدهیم که منحصرا از آنِ انسان است. عنکبوت اعمالی را انجام میدهد که به کار بافنده شبیه است، و زنبور با ساختن خانههایِ مشبکی لانهی خود رویِ دست بسیاری از معماران بلند میشود. اما آن چه بدترین معمار را از بهترین زنبور متمایز میکند، این است که معمار خانههای مشبکی را پیش از آن که از موم بسازد در ذهن خود بنا میکند. بنابراین پیشتر به صورت ذهنی وجود داشت. آدمی نه تنها در شکل مواد طبیعی تغییر پدید میآورد، بلکه قصد خود را همزمان در این مواد به تحقق میرساند. و این قصدی است که او ازآن آگاه است.»(۳)
در توضیح این تعریف گفتن چند نکته ضروری است:
اول: انسان در آن به واسطهی اعمالِ خویش سوخت و ساز خود را با طبیعت تنظیم و کنترل میکند… تا مواد طبیعت را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند.» و «از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد.»
آن چه از فحوای این عبارت برمیآید، چنین است که «کار» فعالیتی است آگاهانه و هدفمند که بی مدد قوای فکری نمیتواند باشد.
دوم: «او قوای طبیعی پیکر خود، بازوها و پاها، مغز و دستان خود را به حرکت در میآورد.» چنین تعبیری در تقابل با نظری قرار میگیرد که کار را تنها «کار یدیِ ساده» و استفاده از قوای جسمانی بدن میپندارد، قائل به مفهومی مکانیکی از کار است و کار بدنی را از کار فکری و ذهنی مغز جدا میکند و فاعلین کار فکری چون بخش وسیعی از کارمندان را کارگر ندانسته و آنان را از «طبقهی کارگر» منفک میکنند.
مارکس در «دستنوشتههای ۱۸۴۴» که در زمان خود شناخته و منتشر نشد و یک قرن بعد منتشر شد، بخش مفصلی را به «کار مولد و کار غیرمولد» اختصاص میدهد که در آن میخوانیم: «با تکامل یافتن شمول واقعی کار تحت سرمایه (real subsumption of labor under capital) یا شیوهی تولید ویژهی نوع سرمایهداری اهرم واقعی فرایند عمومی کار فرایند عمومی کار به طور هر چه فرایندهتری، دیگر فرد کارگر نخواهد بود. درعوض، این نیروی کار اجتماعا ترکیب یافته و نیروهای کار در حال رقابت و مختلفاند که با هم مجموعهی ماشین تولیدی را تشکیل میدهند که به اشکال گوناگون در فرایند تولید کالاها شرکت میکنند یا به عبارت دقیقتر در این متن و چهارچوب محصولی را به وجود میآورند. در این مجموعهی تولیدی، بعضیها با دست خود بهتر کار میکنند و بعضی با سر (مغز) خود؛ یکی به عنوان مدیر، مهندس، تکنولوژیست و غیره، و دیگری به عنوان ناظر و سومی به عنوان کارگر یدی یا حتی کارگر رنجبر. شمار هر چه فزایندهتری از انواع کار در مفهوم بلاواسطهی کار سازنده میگنجد و تمام آنانی که مشغول انجام آنها هستند، کارگر سازنده محسوب میشوند؛ کارگرانی که به طور مستقیم توسط سرمایه استثمار میشوند و تابع فرایند کار و گسترش سرمایه میشوند.
حال اگر کارگر را به عنوان کارگر جمعی (aggregate worker) یعنی به عنوان تمام اعضای تشکیل دهندهی یک کارخانهی تولیدی در نظر گیریم، در آن صورت میبینیم که فعالیت جمعی آنان از نظر مادی منتج به مجموعهای فراوردهها میشود که به طور همزمان کلیتی از کالاها را تشکیل میدهند. در چنین وضعی، شغل کارگری که صرفا عضوی از این کارگر جمعی است و این که فاصلهای بیشتر یا کمتر از کار یدی واقعی دارد، فاقد هر گونه اهمیتی است. در عین حال اما: فعالیت این مجموعهی نیروی کار، مصرف تولیدیِ بلافصل توسط سرمایه، یعنی فرایند ارزشزایی برای سرمایه و بنابراین تولید بلافصل ارزش و تبدیل بلافصل این ارزش اضافه به سرمایه است.(۴)
ازاین نوشتههای مارکس آشکار است که او تنها کارگران یدی را کارگر نمیداند، چرا که «کار» را به صورت مجموعهای از کار اجتماعی میبیند که نه تنها کارگر یدی، بلکه مهندس، تکنیسین و بخشی از مدیریت در آن شرکت دارند.
به بیان ارنست مندل: «مارکس بر این حقیقت تاکید دارد که درنظام سرمایهداری، کار نباید به صورت کار بدنی (یدی) در نظر گرفته شود، بلکه به صورت مجموعهای از نیروی کار جمعی یا تمام آنانی که کارشان برای تولید یک فراوردهی نهایی ضروری است دیده شود. او حتی مفهوم «کارگر مشترک و جمعی» و «کارگر همهجهانی» را از این لحاظ به کار میبرد، فرایند ایجاد ارزش تجلی زمان کار مصرف شده توسط آنهایی است که ضمن فروش نیروی کار خود به سرمایهدار، در روند تولید مشارکت میکنند. این «کارگر همهجهانی» به طور آشکار از دید مارکس، مهندسین، تکنولوژیستها، و حتی مدیران را در بر میگیرد.»
مارکس در نوشتههای دیگر خود نه تنها یک آموزگار، بلکه یک مدیر مدرسه و حتی خوانندهای را که در کاباره میخواند یا نویسندهای را که در ازای دریافت مزد برای موسسهای خصوصی مینویسد، عضوی از طبقهی کارگر میداند. آن چه موجب پیوند تمامی این مشاغل در مفهوم «کارگر» است، همانا برایِ دیگری کار کردن و «فروش نیرویِ کار» است. فردی که برای لذت خود در خلوت تنهاییاش آواز میخواند، «کارگر» نیست؛ اما همین فرد اگر در کابارهای برای امرار معاش خود خوانندگی کند، «کارگر» است.
“ایکل لبوویتز در کتاب خود، «فراسوی سرمایه» (Beyond Capital) اصطلاح کارگر جمعی مارکس را به همهی بخشهای کار اجتماعی تعمیم میدهد و همهی کارهایی را که از نظرگاه سرمایه و منافع آن مولد نیستند، اما در واقع برای رشد و بازتولید کارگر جمعی ضرورت دارند (همچون بخش بهداشت و درمان، آموزش و تحصیل، نگهداری و پرورش کودکان، نگهداری و حمایت از سالمندان و معلولان جامعه و نظایر آن) از جمله کارهای مولد (ازنظرگاه اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر) ارزیابی میکند و به این ترتیب سعی دارد بر شکاف کار مولد وکار غیرمولد غلبه کند. از نظر او، علت بررسی محدود مارکس از مقولهی کارگر جمعی این بود که وی مشغول پژوهش دربارهی آن بخش از کارگران بود که در عرصهی تولید سرمایهداری (تولید ارزش اضافی) به کار مشغول بوده و سرمایه میانجی آنان و محصول کارشان بود. اما اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر در عصر ما وظیفه دارد پروژهی ناتمام تئوریک مارکس را به پایان برد. برای این منظور باید نگاه خود را از عرصهی تولید به دیگر عرصههای کار اجتماعی نیز بگردانیم تا بتوانیم سیاستهای رادیکال طبقاتی را طرح کنیم.
به جز این بحث بسیار مهم لبوویتز، دیوید هاروی نیز تلاش کرده تا برای درگیرساختن بخشهای دیگر جامعه که در کار اجتماعی سهمی ندارند و از ستم و سرکوب نظام سرمایهداری در رنجاند (تاثیر فرعی خود به خودی بودن شیوهی تولیدی و سیاست تضعیف قدرت نیروی کار که نیاز به ارتش ذخیرهی کار (بیکاران) و گروههای حاشیهای و «بدردنخور» را ایجاد میکند) طرحهایی قابل توجه و ارزنده ارائه کند که برای بحث سازماندهی کارگر جمعی، طبقهی کارگر و نیروهای پیرامونی آن حایز اهمیت وافر است.
الکس کالینیکوس(۵) معتقد است: «این نکتهای حائز اهمیت است که تلقی مارکس از طبقهی کارگر را آن گونه نپنداریم که رسانهها و کلیشههای آکادمیک به عنوان کارگران یدی مرد صنعتی به ما مینمایاند. برای مارکس، طبقه بر مبنای رابطه میان استثمارکننده و استثمارشونده تعریف میشد. از این منظر، کارگر بودن مستلزم فقدان استقلال اقتصادی در جهت حفظ خود و بر مبنای منابع خود است. پس زنده ماندن مستلزم وجود اجبار در جهت فروش نیروی کار تو به بنگاه سرمایهداری است و از آن روی که توان چانهزنی برای کارگر بسیار کم است، نتیجهی این امر استثمار تو خواهد بود. کارگر بودن در این معنا مستلزم کار یدی در کارخانه نیست. میتواند کار در دفتر، بیمارستان، مدرسه و یا دانشگاه باشد.»
حال اگر بخواهیم مساله را ملموستر کنیم، باید بپرسیم: آیا یک مهماندار هواپیما، یک خلبان، یک رانندهی کامیون، یک پرستار، یک روزنامهنگار، یک خبرنگار، یک مهندس، یک کارگر خردهفروش، یک محقق آزمایشگاه، یک نظافتکار، یک کارمند پستخانه، زنی که پشت رایانه نشسته، مردی که اجناس را از نیمه شب تا صبح روی قفسههای سوپرمارکت میگذارد، آن که میوه میچیند، یک معلم و حتی یک مدرس دانشگاه، کارگر نیستند؟ از نظر مارکس همهی اینان کارگر و بخشی جداییناپذیری از طبقهی کارگرند. همهی آنانی که اغلب با عنوان «طبقهی متوسط» و «کارمندان» خطابشان کرده و سعی در مبرا کردنشان! از «طبقهی کارگر» داریم.
موضوعی که بسیاری افراد و حتی بسیاری از نیروهای سیاسی مدافع حقوق کارگر از درک آن عاجزند این است که: «کارمندان هم به واسطهی قرار گرفتن در اردوگاه کار مزدی و همچنین عدم مالکیت ابزار تولید و فروش نیروی کارِ خود، بخش عظیمی از طبقهی کارگرمحسوب میشوند.» عدم حضور یا عهدهدار بودن کارهایی که در بخش خدمات اجتماعی یا تولید نرم (کارهای خارج از محیط کارگاهی و در زمینهی ارتباطات، اطلاعات، فضای مجازی و تکنولوژی) عمل میآید، هیچ مغابرتی با این موضوع ندارد.
مسالهی مهم، صرفنظر از هر گونه تعریفی از طرف مجامع آکادمیک یا گروههای سیاسی و اجتماعی، تلقی خود کارمندان از جایگاه واقعیشان است. از نظر عام، جایگاه کارمندان بر اساس نوعی منزلت و رتبهی اجتماعی است و عموما تصور بر این است که کارمندان کسانی هستند که در پشت میزهای ادارات یا در مکانهای آموزشی و درمانی به دور از شرایط سخت محیطی کارهای دفتری و تخصصی را انجام میدهند و اصولا از کارگرانی که در ساختمانها و کارخانجات یا معادن کار میکنند، سر و گردنی بالاترند و هر وقت از شدت کار به تنگ میآیند، میگویند این کار ما از عملگی بدتر است؛ یعنی کار یدی را به نوعی سختتر از کار خود میپندارند.
هر چند کار یدی و تحمل سختی شرایط محیطی، نیرو و توان بالای جسمانی را میطلبد و بر همین اساس فرسودگی بیشتری به دنبال دارد، اما شرایط ویژهی کارمندی با منکوب بودنش در ساختار سخت بوروکراتیک سازمانی و عدم دخالت در هر گونه تصمیمگیری(۶) و سد کردن هر گونه تلاش برای احقاق ِحقوق و درآمد ناچیزش در نهایت نوعی ازخودبیگانگی و مسخ شدنش تفاوت زیادی با دیگر همطبقهایهایش ندارد.
تصور کنید منشی فلان شرکت یا فلان درمانگاه یا مطب خصوصی در ازای یک ماه کار در شرایط تورمی و کاهش مدام ارزش پول، پنجاه هزار تومان درآمد داشته باشد. مقایسه کنید با کارگر ماهری که در عسلویه یا هر کارگاه دیگری پانصد هزار تومان درآمد داشته باشد، این موضوع لاجرم ما را به نوعی ملزم میکند که به علاوهی شرایط محیطی یا منزلت اجتماعی یا عدم مالکیت، معیارمان بر اساس درآمد یا برخورداری کارکنان از امکانات رفاهی و تامین نیازهای زندگی در ازای صرف زمان کار مشخص باشد، به گونهای که قشربندی و تعیین گرایشهای متفاوت درون طبقهی کارگر بر اساس درجاتی از استثمار صورت میگیرد که اشتراک آنها در مزدبگیر بودن به علاوهی مقدار مزدی که دریافت میکنند و بهرهمندی و یا محرومیت آنها از رفاه اجتماعی بر اساس همین مزد و تفاوت در شرایط محیطی کار و صرف نیروی فیزیکی است.
لُب کلام این که گرایشهای درونطبقهای را دیگر نمیتوان بر اساس فرمول قدیمی کارگر یدی و فکری یا به تعبیر سی رایت میلز، جامعهشناس فقید آمریکایی، «یقه آبی» و «یقه سفید» تعیین کرد. چه بسا آن منشی نسبت به کارگر ماهر در درجهی بالاتری از استثمار و محرومیت باشد.
با چنین تعبیری از «کار» و «کارگر» است که میتوان «طبقهی کارگر» را نه طبقهای در «اقلیت»، بلکه اکثریت قاطع جامعه دانست که تولیدکنندگان نعم مادی و معنوی جامعهاند؛ اما خود غالبا از این مواهب و سرمایهی عظیمی که تولید میکنند، تنها به قدر بازتولید نیرویِ کار از دست رفتهشان در فرایند تولید نصیبشان میشود. اکثریتی که اندک افزایشی در دستمزد و مزایایشان با هزار تبصره و قانون و لایحه در صحن علنی مجلس مطرح میشود و تیتر یک نشریات و اخبار میگردد. «لایحهی طرح هماهنگ حقوق بازنشستگان»، «پاداش و عیدیِ کارمندان دولت»،… تیترهایی است که هر روز میبینیم و میشنویم، تو گویی که «لطفی» صورت گرفته و منتی نهاده شده. اما از ارزش افزودههایِ کلانِ تولید شده از سوی همین طبقات و نحوهی توزیع آن صحبتی به میان نمیآید.
آن چه تحت عنوان «نانِ بخور و نمیر» از آن یاد میشود، در این واقعیت ریشه دارد که تنها مقداری نصیبشان میشود که قادر به بقا و ترمیم قوای جسمی و فکریِ خود برای بازگشت به فرایند «ارزشزایی سرمایه» (Capital Valorization) باشند و نه به اندازهای که آنان را قادر سازد تمامی استعدادها و تواناییهای خود را شکوفا سازند و کلیهی نیازهای انسانیشان تامین شود.
* * *
پینویسها:
۱- کارل مارکس و فردریک انگلس، «مانیفست کمونیست»، ترجمه حسن مرتضوی، ۱۳۸۰، نشر آگه، ص ۲۷۹؛
۲- در تعبیری دیگر، در دوران حاضر نیز دکتر امیرحسین آریانپور معتقد است: «در جامعهی سرمایهداری، روشنفکران و متخصصان را برای نوکریِ طبقهی حاکم تربیت میکنند.»؛
۳- کارل مارکس، «سرمایه»، ترجمه حسن مرتضوی، ۱۳۸۶، نشر آگه ، صفحات ۲۰۹-۲۱۰؛
۴- Capital, Vol. 1, Vintage books, 1978, p. 1040
۵- الکس کالینیکوس استاد عالیرتبهی جامعه شناسی و علوم سیاسی در دانشگاه کینگ کالج لندن است. از وی تاکنون هفت عنوان کتاب به فارسی ترجمه شده است که عبارتند از: «درآمدی تاریخی بر نظریهی اجتماعی»، «مانیفست ضد سرمایهداری»، « فلسفهی انقلابی مارکس»، «مارکسیسم و فلسفه»، «تحلیل امپریالیسم»، «قد پست مدرنیسم»، «تروتسکی و تروتسکیسم»؛
۶- قانون استخدام کشوری مصوبه سال ۱۳۴۵ (اصلاح شده در ۱۳۷۰).
«مادهی پنجاه و چهار: مستخدم مکلف است در حدود قوانین و مقررات،احکام و اوامر روسای مافوق خود را در امور اداری اطاعت نماید. اگر مستخدم حکم یا امر مقام مافوق را برخلاف قوانین و مقررات تشخیص دهد، مکلف است کتبا مغایرت دستور را باقوانین و مقررات به مقام مافوق اطلاع دهد. در صورتی که بعداز این اطلاع مقام مافوق کتبا اجرای دستورخود را تایید کرد، مستخدم مکلف به اجرای دستور صادره خواهد بود.»
«مادهی پنجاه و پنج: مستخدم دولت از هر نوع عملی که موجب ایجاد وقفه در امور اداری کشور شود، ممنوع است.»
بر اساس مادهی پنجاه و پنج که کارکنان را از ایجاد وقفه در کا ر وامیدارد، یعنی حق اعتصاب ندارند، حق تجمع ندارند، حق تشکل و اعتراض ندارند و قانونگزار چنان رندانه این ماده را آورده است که راه هر گونه اعتراض را از کارمند سلب کند. در جاهایی اشاره به انجمنهای اسلامی کارمندان شده است که بر اساس همین ماده چنین تشکلهایی عاری از هر گونه وجه اعتراضی بوده و فاقد ماهیت کارگری یا کارمندی میباشد؛