«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
یانیس ریتسوس – برگردان: ف. دشتی –
هوا سرد بود، میدانی، زمستان در راه بود
ما عجله داشتیم مدارک را جمع کنیم،
باید فهرست شهیدانمان را کامل میکردیم،
باید راهی برای سازماندهی خود مییافتیم،
باید ترانههایمان را میسرودیم.
فرصت داشت از دست میرفت؛
چطور میشد به این همه رسید؟
از کدام یک باید شروع میکردیم؟
* * *
شبها کرکرهی دکانها
روی ویترینهای دلمُرده پایین کشیده میشوند
همچون تورهای آهنی
که در اعماق اساطیر پایین کشیده شوند
شبها
جیپهای انگلیسی عبور و مرور را زیر نظر میگیرند
عبور و مرور زیاد ماشینهای بزرگ، تنگِ هم و خاموش را.
بعد چراغِ بارها روشن میشود
سربازان انگلیسی آبجو میخورند
جلو درها میایستند؛
در میدانچههای نورانی،
و از آنجا به پیادهرو میروند و میشاشند.
انگار اینجا شهر و کوچهشان باشد.
کدام خانهشان؟
* * *
آه، این باد سر باز ایستادن ندارد،
میوزد، میوزد، میوزد.
قلبها و پرچمها را تکان میدهد
تنبوشههای خواب را پس میزند.
بازتاب صدای چکشیاش در شب
به تابوت عظیمی میخ میکوبد
گهوارهای میسازد باد
باد ضربه میزند
پشت ضربهای دیگر.
* * *
تا کی میتوانی در نور درگاه خانهات این پا و آن پا کنی؟
تا کی میتوانی خاموش بمانی؟
به من بگو چاقویت را تا کجا میتوانی پرتاب کنی؟
تو میخواهی با مالهات جای گلوله را سرهمبندی کنی
و آنان هم مالهات را میگیرند و هم دستت را.
تو میکوشی یک مشت پُر از دانههای گندم در مزرعه بپاشی،
آنان هم مزرعهات را میگیرند و هم دانههایت را.
تو میکوشی در آفتاب لبخند بزنی،
آنان هم آفتاب را ازتو میگیرند و هم چهرهات را.
جایی مانده که لنگر بیاندازی؟
آنان میدزدند لبخندت را،
حتی اشگهایت را میدزدند.
جایی مانده که عشق بتواند خانه کند؟
* * *
سر نیزهای جلوی نان برق میزند،
سر نیزهای در دل مادری، تن بچهاش را سوراخ میکند
بگذار، بگذار با دستهایمان بههم بپیوندیم
بگذار این باد اشگهایمان را خشک کند.
فرزندانمان زیر کوهها آرمیدهاند-
بگذار برای فرزندانمان بگرییم،
بگذار آنان صدای ترک خوردن بذرها را بشنوند-
آنان به زمین افتادند
چرا که نمیخواستند نان از سفرهشان رخت بربندد
چرا که نمیخواستند ریشههای لبخند در قلب ما بخشکد
این باد خونشان را حفظ میکند و صدایشان را.
بگذار.
* * *
این باد مهیب است
سهمگین است این باد
و نشیط است، نشیط، نشیط.
ویران میکند دیوارهای بین مردم را
دیوارهای مرگ را
دیوارهای بین ذهن و قلب را
دیوارهای بین تو و من را
و ما را به سوی جهانی دیگر میگشاید
از پنجرهی آفتاب.
گوش کن چگونه این باد نجوا میکند
در همسایگان به خون غلتیدهات.
* * *
یانیس ریتسوس،Jannis Ritsos، اول ماه مه ۱۹۰۹ در مونمواسیا (جنوب شرقی پلوپونز- یونان) به دنیا آمد. آخرین فرزند خانوادهای ثروتمند و زمیندار بود. نخستین سالهای کودکیاش، اما، تنها دوران سعادتبارزندگی خانوادگیاش بود. خانواده از نظر اقتصادی با فاجعه روبرو میشود، سپس برادرش میمیس (دیمیتریس)، دانشجوی افسری نیروی دریایی بر اثر سل در سال ۱۹۲۱؛ و چند ماه بعد، مادرش نیز در اثر ابتلا به همین بیماری؛ میمیرند. پدر دیوانه میشود و زندگیاش در سال ۱۹۳۸، در تیمارستان، به پایان میرسد.
یانیس به همراه «لولا»، خواهرش، سالهای دبیرستان را در شهر کوچک «گیتیو» میگذراند. برادر و خواهر در سال ۱۹۲۵ برای ادامهی تحصیلات به آتن میآیند. ریتسوس نیز پس از مدتی به سل مبتلا میشود. و تا سال ۱۹۴۰، زندگیاش در میان آسایشگاههای مسلولین میگذراند. در فواصل معالجه در آسایشگاهها، برای بقا ناچار به کارهای طاقتفرسا، و گاه در شرایطی ذلتبار، در آتن میشود.
یانیس از دوران کودکی به شعر علاقه دارد. خود را شاعر احساس میکند. در واقع، پناهگاه، و آرامش، خود را در شعر میجوید. در شعر، و از سال ۱۹۲۹ در آرمان سوسیالیسم، که در آسایشگاه «سوتیریا» آن را مییابد، و با آغوش باز میپذیرد. ایمان به سوسیالیسم و رویای سعادتمند آینده، به شعر او نیز الهام میبخشد.
در دوران اشغال یونان توسط نازیها، به عضویت جبههی آزادیبخش ملی (E.A.M) در میآید و به فعالیت در بخش ادبی جبهه میپردازد. بسیاری از آثار ادبی این دورهی او، پس از وقایع شوم دسامبر ۱۹۴۴، که طی آن قوای انگلیسی، خاک یونان را به اشغال خود در آورد، از بین میروند، از جمله یک رمان بزرگ و دوازده مجموعه شعر. در دسامبر ۱۹۴۴، همراه نیروهای چپ در ترک آتن و راهپیمایی بزرگ به سوی کوههای مقدونیه میشود. در «کوزانی» نمایشنامهی تکپردهای «آتن در اسلحه» را مینویسد که بلافاصله به اجرا در میآید.
در نخستین سالهای پس از جنگ، در انتشارات «گووستی» به عنوان مصحح و ویراستار متون ادبی به کار میپردازد. بسیاری از آثار داستایوسکی و تولستوی را ویرایش میکند. و همزمان با گاهنامهی ادبی «نئاگراماتا» («ادبیات آزاد») به همکاری میپردازد. در سال ۱۹۴۸ دستگیر میشود. ابتدا به «کونتوپولی-لیمنوس» و سپس به «ماکرونیسوس» و سپس به «آی استراتی» تبعید میگردد. سرانجام در اوت ۱۹۵۲ آزاد میشود. در سال ۱۹۵۴ با فالیچایئور گیادی (پزشک) ازدواج میکند و در سال ۱۹۵۵ دخترش «اری» به دنیا میآید. سال ۱۹۵۶ جایزهی ملی (دولتی) شعر به خاطر «سونات مهتاب» به او اهدا میشود. این سالها تا هنگام دیکتاتوری سرهنگها، از سالهای آرام عمر یانیس است. او خود را وقف شعر و ترجمهی شعر میکند.
در ۲۱ آوریل ۱۹۶۷، با کودتای سرهنگها، دستگیر و چون هزاران تن به میدان بزرگ اسبدوانی (ایپودروموس- محل تجمّع و بازداشت موقت دستگیرشدگان) برده میشود. و سپس به جزیرهی یاروس، و بعد به پارتنیلروس تبعید میگردد. از اکتبر سال ۱۹۶۸ تا پایان ۱۹۷۰ در کارلوواسی تحت نظر قرار میگیرد. و در تمامی این سالها انتشار آثارش همچنان ممنوع است. در سال ۱۹۷۱، در پی اعتراضات جهانی، آزاد میشود و به آتن بازمیگردد. اکنون زمان بازشناسی و تقدر او در یونان و جهان فرا رسیده است. پس از تغییر سیاست (و سقوط خونتا)، دکترای افتخاری دانشگاه تسالونیکی در سال ۱۹۷۵ به او اعطا میشود؛ نیز در سال ۱۹۷۸ دکترای افتخاری دانشگاه بیرمنگهام انگلستان، و در ۱۹۸۴ دکترای افتخاری دانشگاه کارل مارکس لایپزیک. در سال ۱۹۷۷T جایزهi لنین برای صلح را دریافت میکند. و به پاس اشعار زیبا و انگیزهشیاش مورد ستایش و تکریم بسیاری از شاعران بزرگ همزمان خود چون پابلو نرودا، ناظم حکمت، ایلیا ارنبورگ، پل الوار و لوئی آراگون واقع میشود. آراگون او را «بزرگترین شاعر دنیا؛ دستکم در این دنیایی که ما میشناسیم و به ابعادش آگاهی داریم» میداند.
مرگ یانیس ریتسوس جهان را در اندوه فرو برد. او در ساعت نه و سی دقیقهی شب یازدهم نوامبر ۱۹۹۰، در پی یک روز دردناک و پُر اضطراب، و پس از حدود یازده ماه که بیماری توانش را ستانده و او را به بستر کشانده بود، روی داد.