«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
برای مارکس که همواره به مثابه یک اصل، روش اسلاف اتوپیک خود در “بازی با تصاویر تخیلی ساختار جامعهی آینده”(٣) را مردود میدانست، کمون تنها فرصتی در سراسر زندگیاش بود که به اتکا آن میتوانست به بحث پیرامون مشخصات تفصیلی دوران گذاری بپردازد که از نظر او فاصله میان سرمایهداری و جامعهی بیطبقهی کمونیستی را میپوشاند. و بالاخره مطالعهی نوشتههای مارکس دربارهی کمون پاریس برای درک آن بخش از اندیشهی او: مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا و رابطهی آن با دموکراسی، که برای یک قرن بیش از هر موضوع دیگری رویاروئیهای حاد نظری را دامن زده، ضروری است. این مقاله خود را به این جنبه از پیوند مارکس با کمون محدود میسازد.
مفهوم هژمونی طبقهی کارگر
از پائیز ۱٨۷۰، مارکس و انگلس به دلائل تاکتیکی با هر تلاشی برای قیام درپاریس مخالفت میکردند.(۴) با این وصف هنگامی که قیام علیه تلاش تیرز برای به چنگ گرفتن توپخانهی گارد ملی شعلهور شد، آنها به حمایت پاریسیها پرداختند.(۵) در نامهای به لودویک گوگلمان در هانور، در ۱۲ آوریل ۱٨۷۱، مارکس “تحرک، ابتکار تاریخی و ظرفیت برای فداکاری” انقلابیون پاریس را مورد ستایش قرار داد. او نوشت: کمون، “شکوهمندترین اقدام حزب ما از زمان قیام پاریس در ۱٨۴٨ بوده است.”(۶) همان گونه که در نامهاش به فرایلی گرات، در ۲۹ فوریه ۱٨۶۰، یادآور شده بود (۷)، واژهی حزب در اینجا در معنای وسیع تاریخی به کار رفته و اشارهای است به جنبش کارگران به مثابه یک طبقهی مستقل، که او اکنون تجسم نیرومند آن را در کمون باز میشناخت.(٨) در نامهی دیگری به کوگلمان، در ۱۷ آوریل ۱٨۷۱، مارکس حتا مشتاقتر است. او مینویسد: “با کمون پاریس، مبارزهی طبقهی کارگر علیه طبقهی سرمایهدار و دولت او وارد مرحلهی جدیدی شده است حال نتایج مستقیم آن هرچه میخواهد باشد” – و این در حالی است که او در ۶ آوریل در نامهای به لیبکنشت، با بدبینی بیشتری به مساله نزدیک شده بود(۹) – “نقطهی عزیمت جدیدی که دارای اهمیت تاریخی – جهانی است، پا به عرصهی ظهور نهاده است.”(۱۰)
بررسی این مساله که آیا نظر مارکس دربارهی خصلت پرولتری کمون درست است یا نه، در حوصلهی این مقاله نمیگنجد. آنچه که من میخواهم تاکید کنم، اینست که – اگرچه نظر من نیز جای بحث و مخالفت دارد- او واقعا این گونه میاندیشید و نظر او در این باره نه فقط در اثر معروف «خطابیه دربارهی جنگ داخلی در فرانسه»، بلکه در سایر موارد نیز بیان شده است.(۱۱) ادعای دکتر شلموُ اوینیری(۱۲)، Shlomo Avineri، مبنی بر این که “پیشنویسهای گوناکون جنگ داخلی در فرانسه شواهد روشنی را فراهم میآورد که مارکس کمون را نه به مثابه امری کارگری، بلکه به عنوان یک شورش خُرده بورژوایی و دموکرات – رادیکال به حساب میآورد”، قادر نیست در برابر یک کار تحقیقی حقانیت خود را اثبات کند. طرحهای مارکس تاکید هر چه بیشتری است بر این حقیقت که “پرچم سرخی که به وسیلهی کمون پاریس به اهتزاز در آمده(۱٣)، برازندهی حکومت کارگران در پاریس است. و این که “انقلاب کارگران”، “عناصر واقعی طبقات متوسط را … از شر نمایندگان کاذبشان خلاص کرده است…”(۱۴)
در آخرین عبارت نقل شده، جوهر درک مارکس از مفهوم هژمونی پرولتاریا بیان شده است که جایگاه مهمی در تئوری انقلاب سوسیالیستی ایفا میکند.(۱۵) او مینویسد: “برای اولین بار در تاریخ، طبقات خُرد و متوسط بر گِرد انقلاب کارگران حلقه زده و آن را تنها راه رهایی خود و فرانسه قلمداد کردند. با آنها در تشکیل گارد ملی شرکت کردند، در کمون در کنار آنها نشستند و در اتحادیهی جمهوریخواهان (Union Republicaine) برایشان میانجیگری کردند. تنها طبقهی کارگر میتواند آنها را از تنگنای اقتصادی رها ساخته و نیز علم را از یک سلاح طبقاتی به نیرویی مردمی مبدل کرده و مردان علم (روشنفکران) را به سطح عاملان آزاد اندیشه ارتقا دهد. در حقیقت “تدابیر اصولی” اتخاذ شده توسط کمون پس از استقرارش “در خدمت رهایی طبقهی متوسط- یعنی طبقهی بدهکار پاریس از قید طبقهی طلبکار بود.”(۱۶) یک بخش ۵ صفحهای از اولین طرح مارکس انحصارا به دهقانان اختصاص یافته است.(۱۷) خطوط اساسی استدلال او در متن نهایی خطابیه گنجانده شده است که پیروزی کمون را تنها امید دهقانان برای رهایی از بدهکاری معرفی میکند. یک قانون اساسی کمونی برای همهی فرانسه “تولید کنندگان روستایی را تحت رهبری فکری شهرهای مرکزی مناطق سکونتشان “گرد خواهد آورد” و آنها در وجود کارگران شهرها، مدافعان ملی منافع خود را باز خواهند یافت.”(۱٨)
بدین ترتیب، مفهوم قدرت سیاسی طبقهی کارگر مستلزم وجود طبقهی کارگر به مثابه اکثریت جمعیت نیست.(۱۹) مارکس سه سال پس از کمون نوشت: “در جایی که دهقانان به مثابه یک طبقهی صاحب مالکیت خصوصی موجودیت دارند، در جایی که آنها کمابیش یک اکثریت اساسی را تشکیل میدهند، مانند کشورهای قارهی اروپای غربی … حالتهای ذیل اتفاق میافتد: یا آنها همانگونه که تا حالا در فرانسه انجام دادهاند، مانع هر انقلاب کارگری شده و آن را درهم خواهند شکست؛ و یا پرولتاریا (زیرا دهقان صاحب مالکیت به پرولتاریا تعلق ندارد و در جایی هم که، بنا بر موضعاش، چنین تعلقی پیدا میکند، به آن اعتقادی ندارد) به مثابه یک حکومت باید تدابیری اتخاذ کند که وضعیت دهقانان به طور مستقیم بهبود یابد و آنها به انقلاب جلب شوند.”(۲۰)
چنین حکومت کارگری باید بر ائتلاف با طبقات دیگری که رهبری پرولتاریا را پذیرفتهاند، بنا شده و حمایت اکثریت را در کشور به سوی خود جلب کند. به رغم تلاشهایی از این نوع که البته هم ناپیگیر و هم دیر انجام شد، کارگران پاریس نتوانستند اکثریت دهقانان شهرستانها را قانع سازند که پرولتاریا پرچمدار حمایت از منافع آنها میباشد. به نظر مارکس، خود سرمایهدار “طبقهی کارگر را… به مثابه طبقهای “مشاهده میکند” که آشکارا به عنوان تنها طبقهای که واجد ابتکار اجتماعی است مورد تائید قرار میگیرد، حتا از سوی انبوه عظیم طبقهی متوسط پاریسی- مغازهداران، معاملهگران، تجار- به استثنای سرمایهداران ثروتمند”.(۲۱) با چنین درکی از هژمونی بود که او اعلام کرد: “اگر کمون بدین ترتیب نمایندهی همهی عناصر سالم جامعهی فرانسه و بنابراین یک حکومت واقعی ملی است، در همان حال حکومتی کارگری به مثابه قهرمان جسور رهایی کار بوده و موکدا دارای خصلت بینالمللی است.”(۲۲) برای او میان انقلاب کارگری به مثابه یک انقلاب خلقی (۲٣) و حکومت کارگری به مثابه حکومت مردم به وسیلهی مردم (۲۴) هیچ تضادی وجود ندارد.
دیکتاتوری پرولتاریا
در واقع، مارکس اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را برای توصیف کمون به کار نبرده است. او این اصطلاح را معادل “حاکمیت پرولتاریا” یا ” قدرت سیاسی طبقهی کارگر”، که مکررا در آثارش مورد استفاده قرار گرفتهاند، به کار برده است.(۲۵) به سختی میشد انتظار داشت که او از این اصطلاح در یکی از آثارش «خطابیه دربارهی جنگ داخلی در فرانسه» استفاده کند؛ زیرا این اثر نه به نام او، بلکه از طرف شورای عمومی انترناسیونال اول و اعضای انگلیسی آن انتشار یافته که لاجرم کاربُرد چنین اصطلاحی میتوانست برای آنها نامانوس و به طور بالقوه هراس انگیز باشد.(۲۶) اما با این وصف اگر ما شیوهای را که او بر اساس آن کمون را خصلتبندی میکند، با تعاریف او از کارکرد دیکتاتوری پرولتاریا مقایسه کنیم، انطباق آنها با هم آشکار میشود.
انگلس در ۱٨۷۲ اشاره میکند: “نقطه نظرات سوسیالیسم علمی آلمان در ضرورت اقدام سیاسی توسط طبقهی کارگر و دیکتاتوریاش به مثابه انتقال به الغای طبقات و سپس دولت… تا هماکنون در «مانیفست کمونیست» و از آن پس در موارد بیشماری بیان شده است.(۲۷) در ۱٨۴٨، در مانیفست، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا (اگر چه هنوز با کاربُرد این واژه، که برای اولین بار در ژانویهی ۱٨۵۰ در آثار مارکس ظاهر شد، مواجه نیستیم)(۲٨)، این چنین تشریح شده است: “اولین اقدام طبقهی کارگر در انقلاب، دستیابی او به قدرت سیاسی و پیروزی در نبرد دموکراسی است. پرولتاریا برتری خود را در خدمت خلع گام به گام سرمایه از بورژوازی، و تمرکز همهی ابزار تولید در دست دولت قرار خواهد داد… پرولتاریا خود را به مثابه طبقهی حاکم سازمان خواهد داد.”(۲۹) در ۱٨۵۲، او در نامه به ویدمایر این نظر را که “مبارزهی طبقاتی” ضرورتا به دیکتاتوری پرولتاریا منجر میشود و این “دیکتاتوری پایهی گذار به الغای همهی طبقات و یک جامعهی بی طبقه است”(٣۰)، به عنوان نکتهای جدید در تئوریاش مورد تاکید قرار داد. هیچ سندی برای کاربُرد مجدد این واژه توسط مارکس تا ۱٨۷۱، چهار ماه پس از پایان کمون، وجود ندارد. در آن زمان، مارکس در ضیافت شامی که در آن پناهندگان کمون حضور داشتند، پس از اشاره به کمون، خاطر نشان کرد که، قبل از آن که امکان امحای شالودهی حاکمیت طبقاتی به وجود آید، “یک دیکتاتوری پرولتری لازم خواهد بود.”(٣۱) معروفترین فرمولبندی او از این اندیشه در این دوره، در ۱٨۷۵، در اثرش «نقد برنامهی گوتا»، ارائه شده است. “بین جامعهی سرمایهداری و سوسیالیستی، دورانی وجود دارد که دوران انتقال انقلابی اولی به دومی است. متناسب با این دوره، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که طی آن دولت چیزی نمیتواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا…”(٣۲)
همهی این نقلقولها نشان میدهد که برای مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا معادل یک جامعهی بی طبقه با اقتصاد کامل سوسیالیستی نیست. این یک دوران انتقال طولانی است که در آن قدرت سیاسی به دست طبقهی کارگر افتاده و او از آن برای نابودساختن شالودهی اقتصادی موجودیت طبقات استفاده خواهد کرد.(٣٣)
مارکس در اولین پیشنویس بر «جنگ داخلی»، باز هم کمون را به مثابه یک رژیم دوران انتقال تشریح کرد. این عبارت بود از: “اشکال سیاسی رهایی اجتماعی، رهایی کار از سودجوییهای (بردهداری) انحصارگران ابزار کار.”(٣۴) در پیشنویس نهایی خطابیه، این جمله معروف دیده میشود، که کمون “اساسا حکومت طبقهی کارگر بود… آن شکل سیاسی که سرانجام کشف شده و وظیفهاش رهایی اقتصادی کار است… کمون باید به مثابه اهرمی در خدمت ریشهکن کردن پایههای اقتصادی موجودیت طبقات و بنابراین حاکمیت طبقاتی عمل کند.”(٣۵)
از نظر من، این نقطهنظر که توسط برخی از مارکسیستهای قرن بیستم ابراز شده و بر اساس آن گویا مارکس بین حکومت کارگری و دیکتاتوری پرولتاریا تفاوت قائل شده، به لحاظ تاریخی یک اشتباه است.(٣۶) همچنین برای من قانعکننده نیست که انگلس، که توافقاش در همهی مسائل اساسی سیاسی با مارکس در طول بیش از چهار دهه مکاتبه ثبت شده است، کمون یا مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را به گونهای متفاوت از همفکر خود تفسیر نموده باشد. این انگلس بود که با صراحت در ۱٨۹۱، در مقدمهی «جنگ داخلی» مارکس، نوشت: “دیکتاتوری پرولتاریا… آیا میخواهید بدانید که این دیکتاتوری چگونه است؟ به کمون پاریس نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود.”(٣۷)
آیا کمون سوسیالیستی بود؟
در ۱٨٨۱ در فضایی کاملا متفاوت با ده سال قبل از آن، مارکس اثر به یادماندنی خود از انقلاب مارس فرانسه را آماده کرده بود و در همین هنگام در نامه به سوسیالیست هلندی، ف. دوملانیوونهیوس، نوشت: “کمون تنها قیام یک شهر در شرایطی کاملا استثنائی بود، اکثریت کمون نه سوسیالیست بود و نه میتوانست چنین باشد.”(٣٨) من فکر نمیکنم که این اظهار نظر، استدلال مارکس را مبنی بر این که کمون دیکتاتوری پرولتاریا لااقل در شکل جنینی آن باشد، از اعتبار بیاندازد – اگر چه در وهلهی نخست چنین به نظر برسد. در دورهی موجودیت کمون، مارکس کاملا آگاه بود که فرصتها برای بارور کردن ظرفیتهای نهفته در آن تا چه اندازه محدود است. بدین ترتیب، در اولین طرح جنگ داخلی نوشت: “خصلت واقعی “اجتماعی” جمهوری آنها در این است که کارگران بر کمون پاریس حکومت میکنند. تدابیر اتخاذ شده توسط آنها باید از جریان واقعی امور نشأت بگیرد که در وهلهی نخست به دفاع نظامی از پاریس و فراهم آوردن تدارکات لازم برای آن محدود میگردد.”(٣۹) مارکس میگوید، که هیچ چیز سوسیالیستی در هیچکدام از تصمیمات کمون به “استثنای گرایش آنها” وجود نداشت و بدین ترتیب از این واقعیت استقبال میکند، که “دیگر شرایط واقعی جنبش در افسانههای تخیلی محو نشده است.”(۴۰) در خطابیه نکات مشابهی وجود دارد، که اعلام میکند “بزرگترین معیار اجتماعی کمون، موجودیت کارگری آن بود.”(۴۱)
خطابیه با این وصف از این هم فراتر میرود و گرایشهایی را وارد پروژههای جامعهی آینده میسازد که مارکس معتقد بود در تصمیم ۱۶ آوریل کمون دربارهی واگذاری کارگاههای بسته شده به انجمن کارگران با پرداخت بخشی از غرامت به صاحبانشان به منصه ظهور رسیده است.(۴۲) بدین ترتیب، مارکس نتیجه میگیرد که “کمون قصد داشت آن مالکیت طبقاتی را الغا کند که کار اکثریت را به ثروت اندک قلیلی تبدیل میکند و با خلع ید از خلع یدکنندگان به سوی کمونیسم برود.”(۴٣) و این اعتبار دادن به گرایشهای ناخودآگاه کمون به شکل نقشههای کمابیش آگاهانه … از نظر انگلس … “موجه و حتا متناسب با شرایط پدید آمده، امری ضروری بود.”(۴۴) با این کار، مارکس آن دسته از تدابیر سوسیالیستی را پیشبینی میکرد که بر اساس تحلیل طبقاتی او از جامعه (همچنین آگاهی او به آن گرایشها و مطالبات اجتماعی که در جنبش کارگری پاریس وجود داشت)، میتوان از یک دولت کارگری انتظار داشت که دیر یا زود به اجرا بگذارد. او در خطابیه نوشت: “حاکمیت سیاسی تولیدکنندگان نمیتواند با تداوم بردگی اجتماعی آنها همراه باشد.”(۴۵) این اندیشه برای مارکس به هیچ وجه امر تازهای نبوده و از درونمایهی دیالکتیک او دربارهی تحولات اجتماعی نشات میگرفت. او و انگلس در ۱٨۴۴ در «خانوادهی مقدس» نوشتند: “مساله این نیست که این یا آن کارگر و یا حتا کُل پرولتاریا در یک بُرههی زمانی دربارهی اهداف خود چه میاندیشد. مساله این است که پرولتاریا چه بوده و در نتیجهی این هستی اجتماعی خود ناچار است چه کند.”(۴۶) در اولین پیشنویس «جنگ داخلی» او نوشت: “اگر چه قصد طبقهی کارگر آنست که همهی طبقات را الغا کند، اما کمون مبارزهی طبقاتی را از بین نمیبرد… بلکه با ایجاد یک بستر عقلانی اجازه میدهد که مبارزهی طبقاتی در منطقیترین و انسانیترین شکل ممکن در مراحل گوناگون خود جاری شود.”(۴۷)
کمون پاریس برای مارکس شکل مقدماتی حاکمیت طبقهی کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا بود. اگر او سطح بسیار عالی فعالیت مستقل Selbsttätigkeit (ابتکار و خودپویی) طبقهی کارگر پاریس را مورد تحسین قرار میداد. اما در مقام مقایسه با آن هیچگونه توهمی دربارهی سطح پائین خودآگاهی Selbstbewusstsein آنها نداشت، که به سطح نازل تکامل صنعتی و پرولتاریای صنعتی مربوط میشود.(۴٨) او این واقعیت را در دامنهی نفوذ ایدئولوژیهای پرودونیسم و بلانکیسم مشاهده میکرد، که به این یا آن شکل در میان کارگران پاریس که در آن دوره اکثرا “شبه-پیشهور بودند، غلبه داشت و او طی سالیان متمادی به نقد آنها پرداخته بود. در کمون به سختی میشد حتا یک مارکسیست پیدا کرد.(۴۹) اعضای پاریسی سازمان متعلق به مارکس، انجمن بینالمللی مردان کارگر، انترناسیونال اول، از مکتب پرودونی سوسیالیسم برخواسته بودند. بر خلاف داستانهای ضدکمونیستی آن دوره، مارکس نه میخواست و نه قادر بود سیاستهایش را به آنها دیکته کند.(۵۰) بالاتر از همه، در پاریس هیچ حزب کارگری وجود نداشت، عاملی که مارکس مدتهای مدید به ضرورت آن برای پیروزی اعتقاد داشت و همراه انگلس با علم به این ضعف، به طور فعال و به ویژه پس از شکست کمون، در کشوری پس از کشور دیگر وقت خود را صرف بنای آن کرد.(۵۱)
علیرغم همهی این عوامل محدودکننده، مارکس اعتماد خود را به همهی گرایشهای سوسیالیستی ابراز میکرد که در درون طبقهی کارگر فرانسه موجود بوده و برای “رهایی خویش” در طی یک “پیکار طولانی” برای دگرگونی شرایط و انسانها، تلاش و مبارزه میکردند.(۵۲) آنها بیشک باید حزب خود را به مثابه یک عامل حیاتی برای ارتقای سطح آگاهی و انسجام طبقاتیشان بنا میکردند. اندیشهی مارکس در کُلیت خود هر گونه قید و بند قیمگرایانه را مردود میشمرد.(۵٣) همانگونه که انگلس در مقدمهی خود بر «مانیفست کمونیست» میگوید: “برای پیروزی نهایی اندیشههایی که در مانیفست مطرح شده، مارکس انحصارا و اساسا بر تکامل فکری طبقهی کارگر تکیه میکرد، که باید از اقدام و مباحثه متحد او نشأت بگیرد.”(۵۴)
کمون چه چیزی به تئوری مارکس افزود
دربارهی این موضوع که آیا مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را “به مثابه یک توصیف اجتماعی و بیانی برای سرشت طبقاتی قدرت سیاسی”(۵۵) یا علاوه برآن، توصیفی از خود قدرت سیاسی ارزیابی میکرد،(۵۶) بحث زیادی شده است. بر اساس آنچه که من خواندهام، معتقدم که مارکس ابتدا این مفهوم را در معنای آخری مطرح کرده است. حاکمیت طبقهی کارگر که منافعاش در دگرگونی سوسیالیستی جامعه است و مستقیما در قطب مقابل “دیکتاتوری بورژوایی” قرار دارد، آنگونه که مارکس حاکمیت سرمایه را توصیف میکرد. با این وصف، بعدا، پس از تجربهی کمون پاریس، او شاخصهای عمومی برای آن نوع از دولت و آن اشکال حکومتی معین ساخت، که از نظر او باید کارکردشان در راستای ایجاد جامعهای بدون طبقه و دولت باشد. اینها وسیعا در اشارات او به کمون توصیف شده است: “جامعه به جای آن که زیر سیطره و انقیاد قرار گیرد، قدرت دولتی را با اتکا به نیروهای زندهی خود جذب میکند و به جای تشکل نیروهای سرکوبگر، نیروهای تودهای خود را سازمان میدهد. شکل سیاسی رهایی اجتماعی، به جای آن که نیروی تصنعی… جامعه به نیروی سرکوب آنها توسط دشمنانشان مبدل گردد.”(۵۷)
شرط مقدماتی دستیابی به آنها، درهم شکستن “ماشین بوروکراتیک – نظامی” دولت سرمایهداری است، نه در انتقال آن از این دست به آن دست. مارکس نوشت: “این شرط مقدماتی هر انقلاب حقیقی خلقی در قاره میباشد.”(۵٨) چنین اندیشهای را نمیتوان در «مانیفست کمونیست» مشاهده کرد که مارکس و انگلس اکنون “آن را در برخی از جزئیات کهنه شده” ارزیابی میکردند. آنها بدین ترتیب در مقدمهی چاپ آلمانی، در سال ۱٨۷۲، جملهای را از خطابیه دربارهی جنگ داخلی وارد کردند که به ترتیب زیر بود: “طبقهی کارگر به سادگی نمیتواند ماشین دولتی حاضر و آماده را تصرف کرده و آن را در خدمت اهداف خود قرار دهد.” به نظر آنها، نکتهی یاد شده به وسیلهی “کمون به اثبات رسیده بود.”(۵۹)
ساختار دولت بوروکراتیک کُهن باید توسط “نهادهای دموکراتیک حقیقی” تعویض شود(۶۰) که منعکس کنندهی “توده مردمی است که برای خود و به اتکای خود به اقدام برخاستهاند.”(۶۱) این بدان معناست که حق رای عمومی، به جای آن که هر سه یا شش سال یکبار تصمیم بگیرد که چه کسی مردم را “در وراجخانهی پارلمانی” به شکل انحرافی نمایندگی کند”، باید گستردهتر شده و به مردم این امکان را اعطا کند که نظارت واقعی خود را بر کُلیهی سطوح دستگاه اداری اعمال کنند.(۶۲) مارکس نوشت: “قرار بود کمون ارگانی نه پارلمانی، بلکه اجرایی باشد؛ در عین حال هم قوهی مجریه و هم مقننه”، “پلیس به جای آن که عامل حکومت مرکزی باشد، بلادرنگ از وظایف سیاسی خود محروم شده و به عامل مسئول و در هر زمان قابل فراخوانده شدن در برابر کمون تبدیل شد… از اعضای کمون به پائین خدمات عمومی بایستی در برابر حقوق یک کارگر انجام میگرفت.” اولین دستورالعمل کمون تعویض ارتش دائمی توسط مردم مسلح بود، که در گارد ملی گرد آمده و اکثر آنها از کارگران بودند.(۶٣)
مارکس همهی تدابیر ضد بوروکراتیک اتخاذ شده توسط کمون را مورد تاکید قرار میداد. او نوشت: “مانند سایر خدمتگزاران دولتی، دادرسان و قضات نیز باید انتخابی، مسئول و قابل فراخواندن باشند.”(۶۴) همانطور که انگلس در مقدمهی خود در سال ۱٨۹۱ اشاره میکند، ضروری است که طبقهی کارگر در هر لحظه و بدون استثنا بتواند نمایندگان و مقامات منتخب خود را فراخواند و بدین وسیله خودرا در برابر آنها حفاظت کند.(۶۵) همهی کارکردها، چه اداری چه سیاسی چه نظامی به جای آن که در قلمرو تواناییهای دست نیافتنی یک کاست نُخبه قرار داشته باشد، باید به کارکردهای واقعی یک کارگر مبدل شود. کمون راه رهایی از “تمامی فریبکاری اسرار و ادعاهای دروغین دولتی را نشان میداد.”(۶۶) کمون هیچگاه خود را خطاناپذیر وانمود نکرده و از طریق انتشار گفتار و اعمال خود “مردم را در جریان نقائص کار خود قرار میدهد.”(۶۷)
تدابیر سرکوبگرانه
این احکام که در اکثر موارد دارای خصلت رهاییبخش هستند، با انتقادات مارکس از کمون دربارهی “اعتدال بیش از حد” نسبت به دشمنانش منافاتی ندارد.(۶٨) از نظر او، پاریسیها از همان اول در نیافتند که تیرز جنگ داخلی علیه آنها را آغاز کرده و در نتیجه جوانمردی بیش از حد و وسواسگونه از اتخاذ ابتکارات ضروری باز ماندند.(۶۹) او به ویژه، بر آن بود که آنها (کموناردها- مترجم) پس از عقبنشینی تیرز – که نتوانسته بود در ۱٨ مه توپخانهی مستقر در مون مارتر را تصرف کند- باید بلادرنگ به طرف ورسای یورش میبردند.(۷۰) آنها به جای آن که هم خود را مصروف چنین حملهای کنند، “وقت گرانبهای خود را… در انتخابات کمون تلف کردند.”(۷۱) مساله به هیچوجه مخالفت با انتخابات کمون نبود، که او (همانگونه که مشاهده کردیم) از آن با تحسین تمام به عنوان الگوی یک حکومت دموکراتیک نام میبرد، بلکه مساله گزینش نادرست زمان این انتخابات بود که توجه را از وظایف فوری نظامی منحرف میساخت.
نتیجهی طبیعی،”واگذاری خیلی سریع قدرت” توسط کمیتهی مرکزی به کمون منتخب جدید بود(۷۲)، آن هم در لحظهای که برای مقابله با نیروهای مخاصمی که از بیرون آمادهی حمله به پاریس میشدند و حامیان ارتجاعی آنها که از داخل تظاهرات مسلحانه را سازماندهی میکردند، وجود آتوریتهی یکپارچهی آن ضروری بود. انتقاد مارکس از ملاحظات اضطراری زمان جنگ ناشی میشد. همچنین تنها از این زاویه بود که او دو هفته بعد از آن که نیروهای ورسای اطراف پاریس را مورد حمله قرار داده و شهر را بمباران میکردند، توقف انتشار روزنامههایی را مورد تائید قرار داد که با کمون دشمنی میورزیدند. او نوشت: “با توجه به جنگ وحشیانهی ورسای که در خارج از پاریس جریان داشت، و با تلاشهایی که آنها برای رشوهدهی و توطئه در داخل انجام میدادند، کمون اگر میخواست همانند یک دورهی صلح عمیق(۷٣) تمام مبادی و ظواهر لیبرالیسم را رعایت کند، آیا به طرز شرمآوری به اعتمادی که به او شده بود، خیانت نکرده بود؟ چگونه انقلاب پرولتری پاریس از ۱٨ مارس تا زمان ورود قوای ورسای به پاریس از هر اقدام قهرآمیزی سر باز زده بود.”(۷۴)
اگر برای مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا باید آمادگی آن را میداشت که به تدابیر قهر و سرکوب متوسل شود، این تنها به وکالت از سوی اکثریت مردم و علیه اقلیتی از دشمنان فعال طبقاتی کمون، آن هم در شرایط یک جنگ داخلی، بود. تفاوت بین این “دیکتاتوری” دموکراتیک تودهای و آنچه که توسط یک گروه کوچک نُخبه اعمال میگردد، با فراست تمام توسط انگلس در مقالهای به نام «برنامهی کموناردهای بلانکیست پناهنده»، در سال ۱٨۷۴، تشریح شده است. در این مقاله، او مفهوم مارکسیستی “دیکتاتوری … یک طبقهی انقلابی … پرولتاریا را” با این مفهوم بلانکیستی که هر انقلابی دستساز یک اقلیت کوچک انقلابی است”، در برابر هم قرار میدهد. دومی، پس از پیروزی، ضرورتا به دیکتاتوری تعداد معدودی از کودتاگران منجر میشود که خود قبلا تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافتهاند.(۷۵)
در نوشتههای مارکس دربارهی کمون، هیچ نشانی از موافقت او با نظام تکحزبی و یا هر شکل دیگری از ساختار یکپارچهی سیاسی دیده نمیشود، “کیش شخصیت” که جای خود دارد. برعکس، آنچه که از کمون حاصل میشود، مفهوم تکثرگرایانه آن به مثابه “یک شکل سیاسی کاملا باز است. در حالی که تمام اشکال حکومتی سابق به شکل موکدا سرکوبگر بودهاند.”(۷۶) در پیشنویس، مارکس خلاصهای از روزنامهی “لندن دیلی نیوز” را نقل کرده، که در آن این حقیقت آشکار میشود، که “کمون تجمع افراد برابر بود که هر یک دیگری را تحت نظارت داشت، بدون آن که به هیچیک از آنها توانایی کنترل دیگری اعطا شده باشد.” در زیر جملهی آخر، مارکس خط کشیده و نوشته بود، که “بورژوازی … به وفور به بُتهای سیاسی و” مردان بزرگ” نیاز دارد.”(۷۷)
عنصر بیگانه در اندیشهی مارکس؟
بسیاری بر این عقیدهاند که نظریهی درهم شکستن قدرت متمرکز بوروکراتیک ماشین دولتی در کتاب «جنگ داخلی در فرانسه»، یک عنصر بیگانه در اندیشهی مارکس است.(۷٨) از نظر من، این نظریه حاصل مطالعهی آثار او نیست. برعکس، برای او از اوائل ۱٨۴۰ تا پایان زندگیاش، مبارزه علیه بوروکراسی به عنوان یک موضوع قوی و دائمی همواره مطرح بوده است. در ۱٨۴٣، در اثرش به نام «نقد فلسفهی دولت هگل»، او با بوروکراسی به عنوان “فرمالیسم دولتی” جامعهی مدنی … یک جامعهی ویژه و بسته در درون دولت به مخالفت برخاست که خود را به مثابه قدرت واقعی بنا کرده و به مضمون مادی خود مبدل میگردد. روحیهی عمومی حاکم بر بوروکراسی عبارت است از “رموز و اسراری که به وسیلهی سلسله مراتب در درون بوروکراسی نگهداری شده و از آنها در برابر خارج از حیطهی خود به مثابه یک موسسهی بسته حفاظت میشود.”(۷۹) در مخالفت با سلطهی سلطنت مورد علاقهی هگل، او از دموکراسی جانبداری میکرد، که “تداوم آن تنها در گرو ارادهای واحد خواهد بود که آن هم در حقیقت عبارت است از حق تعیین سرنوشت مردم… که بر شالودهای واقعی، یعنی انسان واقعی و افراد واقعی، بنا شده، نه به طور ضمنی و مجازی، بلکه به لحاظ وجودی و واقعی(انسانی).”(٨۰) “اتمیزه شدن” جامعهی بورژوایی “در حرکت سیاسی خود” مستقیما از این واقعیت ناشی میگردد که “جامعهای که فرد در آن زندگی میکند، جامعهی مدنی است که از دولت جدا شده، و یا دولت سیاسی از آن تجرید شده است.”(٨۱)
در ۱٨۵۲، در «هجدهم برومر لوئی بناپارت»، مارکس با قوهی مجریه دولت فرانسه که “با سازمانهای بوروکراتیک و نظامی انبوهش” به مثابه “انگلی دهشتناک پیکر جامعهی فرانسه را میمکد و خلل و فرج شبکهی تار عنکبوتی خود را با آن پُر میکند” به مخالفت پرداخت. تاکنون “همهی انقلابات به جای آن که این ماشین را درهم شکنند، آن را تکمیل کردهاند.”(٨۲)
مارکس این مضامین را برگزیده و آنها را غالبا با واژههای بسیار مشابه تکامل میدهد، در «جنگ داخلی در فرانسه»، او کمون را به مثابه “آنتیتز مستقیم” امپراطوری دوم که “قدرت دولتی را آشکارا بر فراز جامعه قرار میدهد”(٨٣)، معرفی میکند. او مینویسد: در برابر کمون “احیای آن پیکر اجتماعی” قرار داشت که نیروهای آن تا هم اکنون به وسیلهی خصلت انگلی دولت جذب شده و راه حرکت آزاد آنها مسدود شده بود.”(٨۴) آخرین کلمات نقل شده در بالا به وسیلهی رفیق همسنگر باکونین، جیمز گیوم، نقل و در زیر آن خط تاکید کشیده بود با این تصور که مارکس برنامهاش را رها کرده است.(٨۵) حتا لنین، که اشارات مارکس به “درهم شکستن ماشین دولتی” به مثابه “غدهی انگلی”(٨۶) را همراه با خلاصههای زیاد دیگری از کتاب جنگ داخلی در “دفترچههای معروف آبی” کپی کرده است، به این نتیجه میرسد که: “با اطلاق غدهی انگلی” به دولت، “مارکس اغلب از الغای دولت سخن میگوید.” با این وصف، او، از نظر من، به درستی اضافه میکند که: “مساله، در حقیقت، نه واژه، بلکه جوهر آنست.“(٨۷) اگر نقلقولهای مارکس و انگلس به صورت جدا از هم در نظر گرفته شوند، میتوان در آن تا هر اندازهی ممکن تناقضات در گفتار کشف کرد. از آنچه که در این متن آمد، آشکار است که آن قدرت دولتی که مارکس و انگلس خواهان درهم شکسته شدن آن بودند، آن قدرت دولتی است که به مثابه تجسم اتحاد (ملی)، خود را مستقل از ملت و بر فراز آن قرار میداد.(٨٨) نقش این دولت که نه خدمتگزار، بلکه سرور جامعه است(٨۹)، در “جامعهی کاملا رشد یافتهی بورژوایی” عبارتست از تدارک ” ابزار بردگی کار توسط سرمایه.”(۹۰) کمون در پی درهم شکستن چنین دولتی و نیز جایگزینی آن توسط دولتی از نوع جدید بود، که “در آن نه تنها باید ارگانهای سرکوب قدرت دولتی کُهن ساقط میشد”، بلکه “کارکردهای مشروع آن از قدرتی که از جایگاه ممتاز خود بر فراز جامعه سوءاستفاده میکند، جدا شده و به مجریان مسئول در برابر جامعه واگذار میگردید.”(۹۱)
سانترالیسم و خودمختاری محلی
آیا «جنگ داخلی در فرانسه»، مارکس، بخشا یک عقبنشینی مارکسیسم در برابر پرودونیسم نیست؟(۹۲) آیا اکنون مارکس به تقدیس موضعی نمیپرداخت که در انترناسیونال اول، در برابر پرودونیستهای فرانسه، که میخواستند همه چیز به” گروههای” کوچک یا “کمونهایی” تجزیه شود، که در کمون پاریس و دریافت مارکس حکم “انجمن” هستند نه “دولت”، به مخالفت پرداخته بود؟(۹٣) بررسی نزدیکتر متن، اجازهی دفاع از این نتیجهگیری را نمیدهد، علیرغم آن که تشابهی سطحی وجود دارد.
مارکس در اولین پیشنویس خود، نشان میدهد که در “فرانسهای که خود را به صورت کمونهای خودگردان و خودحکومتی سازمان داده” بود، “کارکردهای – دولت” محو نشده، بلکه “به چند کارکرد برای مقاصد عمومی ملی تنزل مییافت.”(۹۴) او در خطابیه تاکید میکند: “چند عملکرد محدود، اما مهم به جای مانده برای دولت مرکزی، بر خلاف آنچه عامدانه و به غلط گفته شده بود، نباید سرکوب میشد، بلکه باید به عوامل کاملا مسئول کمون سپرده و بدین وسیله اثرات منفی آن خنثی میشد. وحدت ملی نباید درهم شکسته میشد، بلکه برعکس باید بر مبنای قانون اساسی کمون سازمان مییافت.”
و برای آن که جای هیچ شک و شبههای باقی نماند، او ادامه میدهد: “قانون اساسی کمون در آن عرصه که تلاش میکند خود را به فدراسیون دولتهای کوچک تجزیه کند، همانگونه که آرزوی مونتسکیو و ژیروندنها بود، به اشتباه درغلطیده است، وحدت ملتهای بزرگ اگر هم قبلا به وسیلهی اعمال زور سیاسی به دست آمده باشد، اکنون یک ضریب قدرتمند در تولید اجتماعی است. آشتیناپذیری کمون در برابر قدرت دولتی نادرست بود؛ زیرا شکل افراطی یک مبارزهی قدیمی علیه فوق – تمرکز را پیدا کرد.”(۹۵) علاوه بر آن، مارکس روشن ساخت که “جوامع همیار (co _operative) متحد شده، باید تولید ملی خود را بر اساس یک برنامهی مشترک تنظیم نموده”(۹۶) و بدین ترتیب، تمرکز نظام اقتصادی را تامین کنند که مانیفست برایش آن همه اهمیت قائل بود.(۹۷)
مارکس همواره یک تمرکزگرا بود و باقی ماند. با این وصف برای او، همانند همهی مارکسیستهای دیگر، مساله نه تقابل تمرکزگرایی و عدم تمرکز، بلکه یافتن تعادل اصولی بین این دو جنبه میباشد. این تعادل به طور اجتنابناپذیری متغیر بوده و خصوصیات آن از یک کشور به کشور دیگر و در دورههای تاریخی مختلف، متفاوت خواهد بود. در ۵۰- ۱٨۴٨ او قویترین حد تمرکز ممکن را به مثابه شرط ضروری انقلاب دموکراتیک – بورژوایی در آلمان میدانست، که باید علیه حکومت مطلقهی فئودالی – که شاهزادهنشینهای کوچک شالوده قدرت آن بودند- به وقوع میپیوست.(۹٨) در فرانسه، در ۱٨۷۱، مساله کاملا برعکس بود. از همان سال ۱٨۵۲، در «هجدهم برومر لوئی بناپارت»، مارکس به “تمرکز فوقالعادهی دولت بورژوایی فرانسه اشاره میکند که نقطهی مقابل خود را “در وابستگی علاجناپذیر و در بی شکلی کامل اندامهای واقعی سیاسی در برابر دولت به نمایش میگذاشت.”(۹۹) حتا “یک پُل، مدرسه و مالکیت کمونی یک جامعهی روستایی” از حوزهی فعالیت خود اعضای آن جامعه کنده شده و به موضوع فعالیت حکومت تبدیل میگردد.”(۱۰۰) به سختی میتوان مارکس را متهم کرد که او در طرح همین درخواستها برای یک انقلاب پرولتری، که علیه فوق تمرکز افراطی سرمایهداری به وقوع میپیوندد، در مقایسه با آن مطالباتی ناپیگیر بوده است که او برای انقلاب بورژوایی در مبارزه علیه منطقهگرایی فئودالی مطرح ساخته بود!
دگرگونیهای دموکراتیکی که با کمون ابداع شد، مستلزم آنچنان اشکالی از خودحکومتی محلی بودکه بیشترین ابتکار و مشارکت تودهای در سطوح پائین جامعه را با حفظ اقتدار حکومت مرکزی ممکن میساخت. برنامهی کمون – بیانیهی مردم فرانسه مورخ ۱۹ آوریل- هر دوی این عناصر را در برداشت.(۱۰۱) این حقیقت که برنامهی کمون به اتفاق آرا و تنها با کسر یک رای به تصویب رسید، یادآور این گفتهی انگلس در مقدمهی «جنگ داخلی» است که در جریان انقلاب، پرودونیستها از مواضع ضد تمرکزگرایی خود و بلانکیستها از مواضع فوق تمرکزگرایانه خود عقب نشستند.(۱۰۲) (مارکس حس میکرد که قادر است “طرح اولیهی سازماندهی ملی، که کمون فرصتی برای تکامل آن در اختیار نداشت”(۱۰٣)، علیرغم ابهام آن در مورد رابطه بین “استقلال مطلق کمونها” و “تمرکز عظیم مرکزی”(۱۰۴) مورد تائید قرار دهد. این عدم صراحت در «جنگ داخلی» مارکس نیز منعکس است، که البته او فکر نمیکرد جای آن باشد که این پیشنهادات را مورد بررسی انتقادی تفصیلی قرار دهد.(۱۰۵) اما مهمتر از آن او فکر میکرد که خطوط اصلی مطرح شده در قانون اساسی کمون، حقانیت خود را از سرشت اجتماعیاش کسب میکرد: جایگزینی ماشین کُهن دولتی به وسیلهی “خودحکومتی واقعی که در پاریس و شهرهای بزرگی که پایگاههای نیرومند طبقهی کارگر بودند، تبلور حکومت طبقهی کارگر بود.”(۱۰۶) بدون وجود چنین شرایطی، “قانون اساسی کمون امری ناممکن و یک فریب بود.”(۱۰۷)
مارکس با نظر مساعد به پیشنهادات مربوط به آنچنان ساختار ملی برخورد میکرد که در آن، کمونهای روستایی که حتا در کوچکترین قصبات برپا میگردد، “تصدی امور مشترک خود را به وسیلهی مجلسی از نمایندگان به عهده میگیرد که در شهر مرکزی هر منطقه برپا میگردد.” این مجالس منطقهای باید نمایندگان خود را به مجمع نمایندگان در پاریس اعزام کرده و هر نماینده در هر زمان قابل فراخوانی و تابع وکالت الزامی Mandat Imperatif (دستورات رسمی) انتخاب کنندگانش بود.(۱۰٨) با این وصف، مارکس در هیچ جایی تلاش نکرد که این روش ویژهی انتخابات غیرمستقیم را به عنوان تنها نظام ممکن حاکمیت طبقاتی کارگران قلمداد کند و در حقیقت بعد از آن هم دیگر هرگز به آن رجوع نداد. آنچه که در این ارتباط برای او اهمیت همیشگی داشت، عبارت از این بود که جامعهی آینده باید ارگانهای خودحکومتی محلی با درجهی بسیار بالایی از خودگردانی و چشمانداز ابتکار از پائین را گسترش دهد.(۱۰۹) بدین ترتیب، در ۱٨۷۴ یا ۷۵، در یاداشتهای خود برکتاب باکونین، به نام «دولتگرایی و آنارشی»، او با چالش باکونین به مقابله برمیخیزد و در کنار این نظر باکونین که میگوید: “آلمانیها دارای چهل میلیون جمعیت و اراده هستند. به عنوان نمونه، همهی چهل میلیون آنها اعضای حکومت خواهند بود؟” تفسیر زیر را مینویسد: “مسلما! زیرا که مساله با خودحکومتی کمون (Gemeinde) آغاز میشود.”(۱۱۰) به همین ترتیب، بیست سال بعد از کمون، انگلس در نقد طرح برنامهی سوسیال دموکراسی (ارفورت) که در آن به نفع یک آلمان یکپارچه و نه فدرال استدلال شده بود، درخواست میکند که در آن “خودحکومتی کامل استانها، مناطق و کمونها (Gemeinde) از طریق انتخاب مقامات به وسیلهی آرای عمومی” گنجانده شود.(۱۱۱)
نتیجهگیری
مارکس در پیوند با کمون، در اندیشههای سیاسی خود هیچ چرخش عمیقی نمیکند. انقلاب بهار پاریس، معذالک تجربهای است با اهمیت بینالمللی که دستمایههای نهفته در انتقادات طولانی او به از خودبیگانگی سیاسی در دولتهای سرمایهداری و فئودالی را در اشکال سیاسی اثباتی متبلور میکند. همانگونه که من استدلال کردهام، بدین ترتیب بُعد جدیدی در دریافت مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا گشوده میشود که مستلزم دموکراسی همه جانبهی مشارکتی است، همراه با ترکیب دموکراسی مستقیم در پایه با انتخابات در سطوح منطقهای و ملی که در آن نمایندگان تحت نظارت دائمی و گزارش به پائین کار میکنند. این اشکال برای بیان کامل و حفاظت از خصلت طبقاتی آن رژیم انتقالیای که خواهان جدایی بین دولت و جامعهی مدنی، یعنی کشف مارکس بعد از ۱٨۴٣، و تدارک یک جامعهی بدون طبقه و بدون دولت، امری ضروری است.
کمون با ۷۲ روز موجودیت خود چیزی نبود مگر گامهایی اولیه که در این راستا برداشته شده است و مارکس حس میکرد که ناچار است گرایشها را از آنچه متمایز کند، که میتوانست موردی باشد. نقطه نظرات او بدین ترتیب تنها خطوطی مقدماتی بود که از یک “الگوی” ویژه(۱۱۲) نشأت میگرفت، که تجربهای محلی در پاریس ۱٨۷۱ را منعکس میساخت. این چیزی جز مرحلهی مقدماتی یک دیکتاتوری پرولتری نبود، که نه به طور کامل انکشاف یافته بود و نه جنبهی سراسری داشت؛ تجربهای که روزهای موجودیتاش از همان آغاز در حال شمارش بود. جوانب بسیاری از تشریح مارکس، خصلت طرحگونه و آزمونگرایانه داشته و نیازمند تکامل در پرتو انقلابات بعدی بود. اما اگر چه انقلابات دیگری در طول حیات او به وقوع نپیوست، اما برای مارکسیستهای دیگر به هیج وجه کمبود تجربهی انقلابی برای تحقیق و تعمیم، در پنجاه سال بعدی، وجود نداشته است. این ضعف آنها بوده که به اندازهی کافی به این امر نپرداخته و در سایهی حوادث بعدی، تجزیه و تحلیل جوامع مابعد سرمایهداری را به سطوح پیشرفتهتری ارتقا ندادهاند.
ولی، حتا پس از صد سال، «جنگ داخلی در فرانسه»، اثر مارکس، که سرشار از دموکراسی عمیق، مقابله با نُخبهگرایی و ضدیت با بوروکراسی است، به مثابه یک سنگبنا برای کار تئوریک در این عرصه، اهمیت خود را حفظ کرده است. اندیشههای بُنیادی نهفته در آن، همچنان خصلت هشداردهندهی خود را حفظ کردهاند، اندیشههایی که منعکسکنندهی وحشت مارکس از غول بوروکراسی دولتی است که انسان را به لحاظ سیاسی از خود بیگانه میکند، کنترل موثر او را بر جامعه سلب کرده و فعالیتهایش را در تنگنا قرار میدهند. همچنین مارکس با الهام از کمون، “خودحکومتی تولیدکنندگان”، (۱۱٣) را در برابر “سروران عالیمقام مردم” قرار میدهد، کسانی جایگزین آنها شوند که “قابل فراخوانی… و به طور مداوم تحت نظارت عمومی قرار دارند.”(۱۱۴)
به نقل از: «مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا»، از انتشارات «بیدار»،
یادداشتها:
۱_ کارل مارکس ، جنگ داخلی در فرانسه، (پکن، ۱۹۶۶)، از این پس با علامت اختصاری C.W.F، ص. ۱۶۶، این انتشار دارای دو پیشنویس مقدماتی مارکس به زبان انگلیسی است که قبلا فقط در Marksa i Engelsa (Moscow , ۴٣۹۱) Arkiv به چاپ رسیده است.
۲_ مقدمه بر چاپ ۱۹۷۲ مانیفست حزب کمونیست به زبان آلمانی ، در مارکس و انگلس ، منتخب آثار (مسکو / لندن)، از این پس با علامت اختصاری S.W. , I ص. ۲۲.
٣_ مارکس به ف. ا. سورگه (Sorge)، ۱۹ اکتبر ۱۹۶۶، مکاتبات منتخب (مسکو/ لندن، ۱۹۵۰)، از این پس با علامت اختصاری S.C، ص. ٣۷۶، همچنین مراجعه کنید به مانیفست کمونیست، S.W. I ۵۹-۵٨.
۴_ مارکس، جنگ داخلی در فرانسه، S.W.,I، ص. ۴۵۱؛ مارکس به انگلس،۶ سپتامبر ۱٨۷۰، در مارکس، انگلس، (Werkeبرلین، ۶٨-۱۹۵۶)، ۵۴.
۵_ یادداشتهای اجلاس شورای عمومی، ۲۱ مارس ۱٨۷۱، در اسناد انترناسیونال اول (مسکو/ لندن )، ۶۲-۱۶۲.
۶_ S.C، صفحات ٣۱۹-٣۱٨.
۷_ Werke ،XX ،۴۹۵.
٨_ انگلس در نامهاش به سورگه در ۱۲-۱۷سپتامبر ۱٨۷۴ به همین معنی از کمون سخن میگوید: “بدون شک (کمون) فرزند آگاهی بینالمللی است، بدون آن که انترناسیونال در ایجاد آن دستی داشته باشد.”( S.C. ص. ٣۵۰)
۹_ منبع بالا ، ص. ٣۱۷.
۱۰_ منبع بالا ، ص. ٣۲۰.
۱۱_ از ۱۲ آوریل، یعنی از زمانی که این فرصت را یافته بود که تصویر واقعی از اوضاع پاریس از طریق پست، نامهها و روزنامهها به دست آورد، او دو دفتر یادداشت را از خلاصهی روزنامههای فرانسوی و انگلیسی دربارهی کمون پُر کرد. اولین آن که شامل خلاصهبرداریها از ۱٨ مارس تا ۱ مه بوده و برای نوشتن جنگ داخلی در فرانسه به کار رفته بود، همراه با تعدادی نقدنویسی حاشیهای، در III( VIII ), Arkiv Marksa i Engelsa, به چاپ رسید. دومین آن که شامل خلاصههایی از اول آوریل تا ۲٣ مه بود، در هیچکدام از آثار او مورد استفاده قرار نگرفته و در جلد پانزدهم، ۱۹۶٣، Arkiv، به چاپ رسید.
۱۲_ در اثر عالمانه، تاثیربرانگیز، اما اغلب مورد مشاجرهاش، “اندیشههای اجتماعی و سیاسی مارکس” (کمبریج، ۱۹۶٨)، ص. ۲۴۷.
۱٣_ این در حقیقت بیان به زبان فرانسه است: افراشته شدن، hisse. غیر معمول بودن برخی از کلمات انگلیسی که در پیشنویسای اولیه به کار رفته، به خاطر آنست که آنها پانویسهایی بودهاند که اغلب بر مطالبی که از روزنامههای فرانسوی استخراج شده، نوشته شدهاند.
۱۴_ پیشنویس اول، C.W.F. ص. ۱٨۲، .۱۷٨ اظهارنظرهای مشابه را میتوان در پیشنویس اول، صفحات ۱٣۶،۱۶۰، ۱۶۶، ۱۶٨، ۱۷۰ و ۱۷۱، و در دومین پیشنویس، صفحات ۲۱۶، ۲۱٨، ۲۲۷، ۲٣۲، ۲٣۷ ، ۲۴۴ و ۲۴۷ یافت.
۱۵_ مارکس این اندیشه را در مبارزهی طبقاتی در فرانسه (۱٨۵۰) که برای اولین بار اصطلاح “دیکتاتوری طبقهی کارگر” را به کار برد، فرموله کرده است. او نوشت: “کارگران فرانسه نمیتوانند پیشرفت کنند، مگر آن که جریان انقلاب تودهی ملت، دهقانان و خُرده بورژوازی را که میان پرولتاریا و بورژوازی ایستادهاند، علیه نظم (بورژوایی) به حرکت در آورده و آنها را وادار سازد که به پرولتاریا به مثابه ناجی خود ملحق شوند.”(S,W ., I, ۱٣۷) همچنین مراجعه کنید به هجدهم برومر لوئی بناپارت(۱٨۵۲): “دهقانان متحد و رهبر طبیعی خود را در پرولتاریای شهری بازمیجویند که وظیفهاش سرنگونی نظم بورژوایی است.”( منبع بالا، ص. ٣۰۶، تاکیدات از متن اصلی است).
۱۶_ اولین پیش نویس، C.W.F. ص. ۹-۱۷٨، اتحاد جمهوریخواهان یک سازمان بورژوایی بود که در پاریس در ۱٨۷۱ تاسیس شده و هدف آن انحلال مسالمتآمیز کمون و پایان جنگ داخلی از طریق میانجیگری بین ورسای و پاریس بود. این پیشنویس شامل یک بخش با عنوان “تدابیری برای طبقهی کارگر، ولی اکثرا برای طبقات متوسط” میباشد.(صفحات ۱۵٣-۱۵۲)
۱۷_ همان منبع صفحات ۱۷۷_۱۷٣ .
۱٨_ S.W.,I ص. ۴۷٣ و ۴۷۶-۴۷۷. از این عبارت نباید نتیجه گرفت که او و انگلس طرفدار دیکتاتوری شهر بر روستا بودند. آنها به ویژه با اندیشهی شایع بلانکیستی دربارهی دیکتاتوری پاریس مخالف بودند. نگاه کنید به انگلس و مارکس، ۶ جولای :۱٨۶۹ “از عجایب روزگار است که دیکتاتوری پاریس بر فرانسه، که اولین انقلاب را به شکست کشاند، بار دیگر بدون هر گونه نگرانی و برای یک فرجام متفاوت با آنچه که اتفاق افتاده، مطرح میگردد.”( Werke , XXXIIص ، ٣٣۶).
۱۹_ چنین نظری به ویژه توسط تئوریسینهای سوسیال دمکرات آلمان به مارکس منتسب شده است. نگاه کنید به H.Cunow , Die Marxsche Geschichtes- Geesellschsfts – und Staatauffassung (برلین، ۱۹۲۰)، ص. ٣۲۹. “از نظر مارکس، پرولتاریا زمانی به قدرت خواهد رسید که اکثریت جمعیت را تشکیل دهد.” کارل کائوتسکی در کتابش دیکتاتوری پرولتاریا (منچستر، ۱۹۹۱) نوشت: “دیکتاتوری پرولتاریا برای (مارکس) شرطی بود که ضرورتا از یک دموکراسی مبتنی بر اکثریت قاطع عددی پرولتاریا ناشی میشد.”(ص. ۴۵) معذالک او این را در صفحهی بعدی نوشتهاش تغییر داد، آنجا که تاکید میکند “به عنوان یک قاعده، پرولتاریا زمانی به قدرت خواهد رسید که اکثریت جمعیت را نمایندگی کند، یا، حداقل، آنها را در پشت سر خود داشته باشد… این عقیدهی مارکس و انگلس بود.”
۲۰_ یادداشتهای حاشیهای بر کتاب باکونین “دولتگرایی و آنارشیسم”، Werke , XVIII۶٣٣_۶٣۰.
۲۱_ S.W. ,I ۴۷۵.
۲۲_ منبع بالا، ۴۷۷.
۲٣_ S.C، ص. ٣۱٨.
۲۴_ C.W.F، ص.۱٨۲، S.W، منتخب آثار، جلد اول، ص. ۴۷٨.
۲۵_ مراجعه کنید به به اثر بسیار مستند هال دریپر، “مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا” در Cahiers de l Instiut de Science Economique Appliquee,Seri S. Etudes de Marxologie (aris,۲۶۹۱) شمارهی ۶، ص. ۷٣-۵.
۲۶_ حقیقت این است که علیرغم رد خطابیه از طرف دو تن از رهبران اتحادیههای انگلیس، اُدگار و لوکرافت، ۱۹ نفر دیگر از اعضای شورای عمومی آن را مورد تائید قرار دادهاند.(مراجعه کنید به مارکس ، پاسخی به انترناسیونال اول، ۱٨۷٨، مندرج در Labour Monthly، لندن، سپتامبر ۱۹۵۴ ص. ۲۴۰).
۲۷_ انگلس، مسالهی مسکن، S.W.، منتخب آثار، ص. ۵۵۵ . عبارت انگلس در تضاد – و یا میتوان گفت که در رد- آنهایی است که تلاش کردند دیکتاتوری پرولتاریا را به مثابه یک عنصر اتفاقی و یا فرعی در نزد مارکس جلوه دهند. کائوتسکی را میتوان در شمار همین افراد نام برد، که آن را (اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را _مترجم) “خُرده کلمهای” Wِrtchen میدانست که مارکس در یکی از نامههایش به کار برده است. (کارل کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا، وین ۱۹۱٨، ص. ۶۰) و یا میتوان به کارل دیهل اشاره کرد، که از نظر او “درخواست دیکتاتوری پرولتاریا و همچنین خود اصطلاح، دارای نقشی بی اهمیت در آثار مارکس و انگلس” است.(کارل دیهل، دیکتاتوری پرولتاریا و نظام شورایی، ینا، ۱۹۲۰، ص. ۴۴). اخیرا شلموُ آوینری نقلقولی که من از مانیفست آوردهام را (به نقلقول شمارهی ۲۹ در متن مراجعه کنید) در نقطهی مقابل دیکتاتوری پرولتاریا قرار داده و ادعا میکند که دیکتاتوری پرولتاریا واژهای است که مارکس “بیش از دو یا سه بار در طول عمر خود به کار نبرده و از آن پس نیز در ارتباطات خصوصی خود از آن استفاده کرده است.”( مراجعه کنید به “اندیشهی اجتماعی و سیاسی کارل مارکس”، ص. ۲۰۴).
۲٨_ به شکل “دیکتاتوری طبقهی کارگر” در جنگ طبقاتی در فرانسه (منتخب آثار، جلد اول، ص. ۱۴۹). هال دریپر در مقالهی خود (مراجعه کنید به نقلقول ۲۵ من در متن) به این “افسانه که گویا مارکس این اصطلاح را از بلانکی گرفته است…” حمله میکند و نشان میدهد که هیچ مدرک مستندی در اثبات این ادعا وجود ندارد.(ص. ۱۹-۱۵)
۲۹_ S.W. ,I منتخب آثار، جلد اول ، ص. ۵۰.
٣۰_ منتخب مکاتبات، ص. ٨۷. تاکید از خود متن اصلی است.
٣۱_ گزارش شده در ( The Worldنیویورک)، ۱۵ اکتبر ۱٨۷۱ و از آن پس در New Politics (نیویورک)، جلد دوم، تابستان ۱۹۵٣، ص. ۱٣۲، به چاپ رسیده است.
٣۲_ S.W. ,II، منتخب آثار، جلد دوم، ص. ٣۰.
٣٣_ مراجعه کنید به حاشیهنویسی مارکس بر این اظهار نظر باکونین که گفته بود: “مارکسیستها با این اندیشه خود را تسلی خواهند داد که این دیکتاتوری کوتاه و زودگذر خواهد بود.” مارکس مینویسد: نه عزیز من (Non mon cher!)، حاکمیت طبقاتی (Klassenherrschaft) کارگران بر اقشار جهان کُهن که علیه آنها مبارزه میکنند، باید تا نابودی شالودههای اقتصادی موجودیت طبقات ادامه یابد.(حاشیهنویسی بر باکونین، مجموعه آثار، جلد ۱٨، ص. ۶٣۶. تاکیدات از متن اصلی است.) کارل دیهل در Die Diktatur، ص. ۴۵، معتقد است که مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را “تنها یک وضعیت اضطراری موقت و کوتاه مدت” میدانسته است.
٣۴ _C.W.F، ص. ۱۷۱، تاکید از متن اصلی است .
٣۵_ S.W. ,I، منتخب آثار ، جلد اول، ص. ۴۷۴-۴۷٣.
٣۶_ به ویژه هنگامی که در ژوئن ۱۹۲۲، انترناسیونال کمونیستی شعار “حکومت کارگری” را مطرح کرد، بسیاری از رهبران آن را به مثابه یک مرحلهی مقدماتی و متمایز از دیکتاتوری پرولتاریا میدانستند. قطعنامهی “کمیتهی وسیع اجرایی” دربارهی این موضوع، کمون پاریس را به عنوان نمونهای در دفاع از مفهوم “حکومت کارگری” به مثابه بلوکی از احزاب طبقهی کارگر و گروههای مخالف بورژوازی… و همچون مرحلهای در مسیر برقراری حاکمیت سوسیالیستی” نقل میکند. (مراجعه کنید به اف. رایزبرگ، “دربارهی شعار حکومت کارگری در سال ۱۹۲۲” Beitr ge zur Geschichte der deutschen Arbeitbewegung (برلین، ۱۹۷۶)، جلد ۹، ٣۶-۱۰٣۵) این شیوهی برخورد در آثار تاریخدان مارکسیست مجاری، اریک مولنار، نیز انعکاس یافته که معتقد است “حکومت طبقهی کارگر، معادل دیکتاتوری پرولتاریا نیست” و این که خصلتبندی انگلس از کمون با تشریح مارکس از آن متفاوت است. از نظر او، کمون هیچگاه به مرحلهی دیکتاتوری پرولتاریا نرسید. کمون از مرحلهی یک انقلاب دموکراتیک فراتر نرفت… و یک تعریف دقیق از کمون نشان خواهد داد که کمون دیکتاتوری دموکراتیک طبقهی کارگر و خُردهبورژوازی، تحت رهبری اولی است.”(ی . مولنار، سیاست ائتلافی مارکسیسم ۱٨٨۹-۱٨۴٨، بوداپست، ۱۹۶۷، صفحات ۲۱۹-۲۱۷).
٣۷_ S.W. ,I منتخب آثار، جلد اول، ص. ۴۰۰.
٣٨_ S.C، ص. ۴۱۰. این عبارت مکررا به مثابه ” آخرین اظهارنظر مارکس دربارهی کمون” نقل شده است.(گ. لیشتهایم، مارکسیسم، لندن، ۱۹۶۱، ص. ۱۲۱) که هم با آنچه مارکس در این باره اظهار کرده و هم با تمامی روح مارکس در جنگ داخلی در فرانسه در تضاد است.( ب. د. ولف، مارکسیسم، لندن، ۱۹۶۷، ص. ۱۴۷).
٣۹_ C.W.F , صفحات ۱٨٣_۱٨۲.
۴۰_ منبع بالا ، صفحات ۱٨۴_۱٨٣.
۴۱_ S.W. ,I، منتخب آثار ، جلد اول، ص. ۴۷٨ .
۴۲_ گزارش فرمان مربوط به ایجاد کمیسیونی برای انجام آن در اولین پیشنویس گنجانده شده و در خطابیه نیز به صورت خلاصه آورده شده است. متن کامل آن در کتاب جدید ژاک روژری (Jacques Rougerie) دربارهی کمون همراه با اسناد بسیار جالب تکمیلی دربارهی سیاستهای اقتصادی آورده شده است. او به روحیه و چشماندازهای سوسیالیستی که محرک آنها بود، تاکید میکند.(ژ. روژری، پاریس آزاد ۱٨۷۱، پاریس ۱۹۷۱، ص. ۱۹۰-۱۷٣).
۴٣_ S.W. ,I، منتخب آثار ، جلد اول، ص. ۴۷۴.
۴۴_ انگلس به ادوارد برنشتاین، اول ژانویه ۱٨٨۴، مکاتبات منتخب ص. ۴۴۰. تاکید از متن اصلی است.
۴۵_ S.W. ,I، منتخب آثار، جلد اول، ص. ۴۷۴.
۴۶_ مارکس / انگلس، خانوادهی مقدس (لندن، ۱۹۵۶)، ص. ۵٣. تاکید از متن اصلی است.
۴۷_ C.W.F، ص. ۱۷۱.
۴٨_ به همین خاطر مارکس در سال ۱٨۷۰ نوشته بود که در شرایط فعلی انگلستان و نه فرانسه “مهمترین کشور برای انقلاب کارگری است و به علاوه تنها کشوری است که در آن شرایط مادی برای این انقلاب تا اندازهی معینی رسیده است.”(مارکس به ف. س. مییر و الف. فوگت، ۹ آوریل ۱٨۷۰، منتخبات آثار، ص. ۲٨۷. تاکید از متن اصلی است).
۴۹_ شاید الف. سرالییر، الیزابت دیمیترووا و لئو فرانکل را میشد مارکسیست نامید، اگر چه در آن زمان هنوز به آگاهی کامل در این عرصه دست نیافته بودند.(برای مثال مراجعه کنید به انتقاد مارکس از بدفهمی فرانکل از تئوری ارزش، مجموعه آثار، جلد ٣۲، ص. ۴۷۴).
۵۰_ مراجعه کنید به پیشنویس دوم مارکس که در آن اشاره میکند که “نه پاریس و نه هیچ یک از شاخههای انترناسیونال، شعارهای (mot d’ ordre) خودرا از مرکز دریافت نمیکردند. C.W.F. (ص. ۲۴۴). نامه خصوصی او به فرانکل و والین، در ۱٣ مه ۱٨۷۱، همین معنی را به ذهن متبادر میکند.(S.C، ص. ٣۲۲-٣۲۱) هیچ مدرکی در اینجا و یا در جای دیگری در دست نیست که نشان دهد او تلاش کرده است از لندن، به تقاضای فرانکل برای دریافت مشورت پیرامون به اجرا نهادن اصلاحاتی توسط شعبهی خدمات عمومی، که او مسئول آن بود، ترتیب اثر داده باشد. (مراجعه کنید به فرانس مهرینگ، مارکس، لندن، ۱۹۴٨، ص. ۴۴۹) این امر در انطباق با انتقاد او از کسانی مانند لاسال یا پرودون است که به جای آن که خود را بر “عناصر اصیل جنبش طبقاتی متکی کنند…، میخواستند که مسیر حرکت این جنبش را تابع نسخهی آرمانی معینی سازند. (مارکس به ج. ب. شوایتزر، ۱٣ اکتبر ,.۱٨۶٨، S.C ص. ۲۵٨-۲۵۷) برای مارکس، هر قدم جنبش واقعی مهمتر از یک دوجین برنامه بود.(نقد برنامهی گوتا، S.W., II ۱۵).
۵۱_ حتا قبل از کمون، مارکس و انگلس که بویژه تحت تاثیر پیروزیهای انتخاباتی حزب سوسیال _ دمکرات آلمان لیبکنخت و ببل(که در ۱٨۹۶ درشهر ایزناخ تاسیس شده بود) قرار داشتند، علاقمند بودند که انترناسیونال چنین احزابی را ایجاد کند همانگونه که این امر در نامه ۱٣ فوریه انگلس به شورای فدرال انترناسیونال اسپانیا مشاهده میگردد (مراجعه کنید به منتخب مکاتبات، صفحات ۱۵_٣۱۴). پس از کمون این امر بمسئله محوری برای آنها مبدل شد و درقطعنامه معروف نهم کنفرانس انترناسیونال لندن _ سپتامبر ۱٨۷۱ وارد قواعد عمومی انترناسیونال شد که مقرر میکرد “تبدیل پرولتاریا بیک حزب سیاسی” “برای پیروزی انقلاب اجتماعی بمثابه هدف و الغاء طبقات اجتناب ناپذیر است.” (منتخب آثار، جلد اول، ص ٣۵۲). برای بحث پیرامون اینکه مارکس و انگلس در شرایط مختلف چه درکی از چنین حزبی داشتند مراجعه کنید به مقاله من در سوسیالیست ریجستر_۱۹۶۷ (لندن) صفحات .۱۵٨_۱۲۱
۵۲_ S.W. ,Iمنتخب آثار ، جلد اول ، ص ۴۷۴ .
۵٣_ سازمانها و گروههایی که این چنین حزبی باید از آنها تشکیل میشد، در سازمانهای مختلف کارگری پاریس حضور داشتند (به ویژه شاخههای انترناسیونال)، کلوپهای سیاسی سوسیالیستی، کمیتههای مراقبت همسایگان، اتحادیههای زنان برای دفاع از پاریس و مداوای زخمیشدگان. (مراجعه کنید به ای. و. شول کیند، “فعالیت سازمانهای تودهای در کمون پاریس در سال ۱٨۷۱؛ مطالعات تاریخی فرانسه، ۱۹۶۰، صفحات ۴۱۵-٣۹۴؛ ژ. روژری ، پاریس آزاد، صفحات ٨۱-۷٣ ؛ “به سوی ایجاد یک حزب سوسیالیست انقلابی”، ژ. بروهات ، ی. ترسن و آل، کمون ۱٨۷۱، پاریس، صفحات ۱۵٣-۱۶۲).
۵۴_ S.W. ,I، منتخب آثار ، جلد اول، ص. ٣۰.
۵۵_ هال دریپر، “مارکس و پرولتاریا”، ص. ۶۶، چنین به نظر میرسد که دریپر این را بعدا عوض کرده است. اخیرا او نوشته است که برای مارکس و انگلس “اندیشهی دولت کمون و هر دولت اصیل کارگری، دولتی نیست که دارای یک حاکمیت طبقاتی دیگر باشد، بلکه اساسا یک دولت طراز جدید است.” (“مرگ دولت نزد مارکس و انگلس”، در سوسیالیست ریجستر، ۱۹۷۰، ص. ٣۰۱).
۵۶_ این نظر رالف میلی باند است، “مارکس و دولت”، سوسیالیست ریجستر ، ۱۹۶۵ ص. ۲٨۹.
۵۷_ پیشنویس اول، ص. ۱۶٨.
۵٨_ مارکس به ل. کوگلمان، ۱۲ آوریل ۱٨۷۱، S.C., ص. ٣۱٨.
۵۹_ S.W. ,I منتخب آثار، ص. ۲۲.
۶۰_ منبع بالا، .۴۷٣.
۶۱_ پیشنویس اول، C.W.F، ص. ۱۴۱.
۶۲_ S.W. ,I منتخب آثار.
۶٣_ منبع بالا، صفحات ۴۷۱-۴۷۰. تاکید از متن اصلی است. .
۶۴_ منبع بالا، ص. ۴۷۱.
۶۵_ منبع بالا، ص. ۴٣٨، ایروینگ ، م ، زایلتین (Zeiltin) در اثرش به نام مارکسیسم: بررسی مجدد (پرینستون، ۱۹۶۷)، به این عبارت به مثابه پیشبینی کلمه به کلمه تز میشل دربارهی “قانون آهنین الیگارشی” اشاره میکند.(ص. ۱۵۱) به هر حال، باید تاکید شود که برای مارکس و انگلس چنین خطرات بوروکراتیکی در حکم یک “قانون آهنین الیگارشی” نبوده، بلکه همچون گرایشی بود که میشود و باید بر آن فائق آمد.
۶۶_ اولین پیشنویس، C.W.F، ص. ۲۲٣.
۶۷_ S.W. ,I، منتخب آثار .
۶٨_ پیشنویس دوم، C.W.F، ص. ٣۱۹.
۶۹_ مارکس به کوگلمان، S.C. ص. ٣۱۹.
۷۰_ منبع بالا.
۷۱_ مارکس به و. لیبکنخت، ۶ آوریل ۱٨۷۱، منبع بالا. ص. ٣۱۷.
۷۲_ مارکس به کوگلمان.
۷٣_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴۷۹-۴۷٨. تاکید از من است. نقد مارکس تنها معطوف به سرکوب “حزب نظم” میباشد. روزنامهها (به عنوان نمونه دستراستی، ارتجاعی و ضدکمونیستی) و نه منع برخی از روزنامههای انقلابی در آخرین روزهای آن که نسبت به کمون موضع انتقادی داشتند، توسط کمیتهی امنیت عمومی.(مراجعه کنید به ف . ژیلینیک، کمون پاریس در ۱٨۷۱، لندن، ۱۹٣۷، صفحات ۲۹۶-۲۹۵)
۷۴_ منبع بالا، ص. ۴۶٣.
۷۵_ مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۵۲۹.
۷۶_ S.W. ,I منتخب آثار، ص. ۴۷٣.
۷۷_ C.W.F، ص. ۱۵۷.
۷٨_ این استدلال اولین بار توسط باکونین و طرفدارانش مطرح شد. مراجعه کنید به گیوم ، انترناسیونال: اسناد و خاطرات (پاریس ، ۱۹۰۷) جلد دوم، صفحات ۱۹۲-۱۹۱.
۷۹_ نوشتههای مارکس جوان دربارهی فلسفه و جامعه. ترجمه و ویرایش توسط ل. د. ایتون و ک. ه. گودات (نیویورک، ۱۹۶۷) صفحات ۱٨۶-۱٨۴. تاکید از متن اصلی است.
٨۰_ منبع بالا، ص. ۱۷٣. تاکید از متن اصلی است.
٨۱_ مجموعه آثار، جلد اول، ص. ۲٨٣.
٨۲_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ٣۰۱.
٨٣_ منبع بالا، ص. ۴۷۰.
٨۴_ منبع بالا، ص. ۴۷٣.
٨۵_ گیوم، انترناسیونال: جلد دوم، صفخات ۱۹۲-۱۹۱.
٨۶_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴۲۷.
٨۷_ و. ای. لنین ، Marxism o Gosudarstve (مسکو، ۱۹۵٨) ص. ۲۰۴. این دفترچه یادداشتی است که لنین در تابستان ۱۹۱۷ با خود به مخفیگاه برد و از آن در نوشتن دولت و انقلاب استفاده نمود.
٨٨_ S.W. ,I، منتخب آثار ، ص. ۴۷۲.
٨۹_ اولین پیشنویس ، C.W.F. ص. ۱۶۷.
۹۰_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴۷۰.
۹۱_ منبع بالا، ص. ۴۷۴.
۹۲_ آی. روزنبرگ، دموکراسی و سوسیالیسم (لندن، ۱۹٣۹) ص. ۲۰۴. این نقطه نظر قویا توسط برنشتاین در اثر معروفاش، پیششرطهای سوسیالیسم، مطرح شده است.(چاپ به زبان انگلیسی، Evolutionary Socialism، لندن، ۱۹۰۹، ص. ۱۵۶). لنین در دولت و انقلاب به آن جواب داد (مسکو، ۱۹۶۵) صفحات ۵۰ -۴۷، در بخشی تحت عنوان “سازمان اتحاد ملی”.
۹٣_ مارکس به انگلس،۲۰ ژوئن ۱٨۶۶، منتخب مکاتبات، ص. ۲۱۶.
۹۴_ C.W.F، ص. ۱۷۱.
۹۵_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴۷۲.
۹۶_ منبع بالا، ص. ۴۷۴.
۹۷_ منبع بالا، صفحات ۵۱-۵۰.
۹٨_ برای مثال مراجعه کنید به مارکس / انگلس ، خطابیهی کمیتهی مرکزی اتحادیهی کمونیستها، مارس ۱٨۵۰، “کارگران نه فقط برای یک جمهوری واحد و تجزیهناپذیر آلمان، بلکه همچنین در درون جمهوری برای قاطعترین تمرکز قدرت در دست مقامات دولتی باید تلاش کنند. آنها نباید به خود اجازه دهند که تحت تاثیر بیانات دموکراتیک دربارهی آزادی جوامع و خودحکومتی قرار گیرند.” فرانسه ۱۹۷٣ همچون نمونهای برای چنین تمرکز بالایی نقل میشد. در یادداشتی بر چاپ ۱٨٨۵، انگلس اشاره میکندکه نقل این نمونه بر “بدفهمی تجربهی انقلابی فرانسه” بنا شده است. مقامات محلی با آزادی کامل عمل میکردند، عاملی که همچون اهرمی نیرومند در خدمت انقلاب قرار داشت. او این نتیجه را میگیرد که “خودحکومتی محلی و منطقهای” در” تناقض با تمرکز سیاسی و ملی قرار ندارد.”
۹۹_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۲٨۵.
۱۰۰_ منبع بالا، ص. ٣۰۱.
۱۰۱_ به متن کامل روژری در پاریس آزاد مراجعه کنید، صفحات ۱۵۶-۱۵٣، روژری تفسیر آن به مثابه یک متن پرودونی را مردود میشمارد.(صفحات ۱۵۷-۱۵۶).
۱۰۲_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴٣٨-٣٣۷.
۱۰٣_ منبع بالا، صفحات ۴۷۲-۴۷۱.
۱۰۴_ روژری ، پاریس آزاد، ص. ۱۵۴.
۱۰۵_ اگر چه در جنگ داخلی، مارکس چند انتقاد از ضعفهای کمون به عمل آورده بود، اما به قول مهرینگ این کتاب در درجهی اول به مثابه کتاب جنگ (Kampfschrift) نگاشته شده بود، که در آن مارکس در نقش مدعی (Ehrenretter) کمون ظاهر میشود.(کارل مارکس به ف. آی. سورگه، ۹ نوامبر ۱٨۷۱، مجموعه آثار ، جلد ٣٣، ص. ٣۱۴).
۱۰۶_ پیشنویس دوم، C.W.F، ص. ۲٣۲.
۱۰۷_ S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۴۷۴-۴۷٣.
۱۰٨_ منبع بالا، ص. ۴۲۷.
۱۰۹_ در ۱٨۵۰ در خطابیهی مارس، مارکس و انگلس چشمانداز قدرت دوگانه را مطرح کرده بودند، که به موازات حکومتهای رسمی جدید بورژوا دموکراتیک، کارگران حکومتهای کارگری خود را بنا خواهند کرد، چه در شکل کمیتههای شهرداری و یا شوراهای شهرداری و یا به شکل کلوپها و یا کمیتههای کارگری.(S.W. ,I، منتخب آثار، ص. ۱۰۴) حال در پرتو تجربهی کمون، مارکس پیشبینی میکرد که چنین ارگانهای قدرت کارگری در شهرها باید واحدهای پایهی دولت پرولتری را بنا کنند.
۱۱۰_ مجموعه آثار ، جلد ۱٨، ص. ۶٣۴.
۱۱۱_ منبع بالا، ص. ۲٣۷.
۱۱۲_ به عنوان نمونه مراجعه کنید به دومین پیشنویس،C.W.F، ص. ۲٣۲: “همانگونه که پاریس مبتکر و الگویی بود که ما ناچاریم به آن رجوع کنیم.”
۱۱٣_ S.W. ,I، منتخب آثار ، ص. ۴۷۱.
۱۱۴_ پیشنویس اول، C.W.F، ص. ۱۶۹.