«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ستاره –
روزی نیست که شاهد گرانی، بیکاری، فقر روزافزون، گرسنگی و بی خانمانی، سیل و طغیانها و آتش سوزیها و نابودی تدریجی زمین، جنگهای منطقهای، نسلکُشی از یک طرف و از طرف دیگر اعتراضات وسیع کارگران و معلمان و بازنشستگان و پرستارها و زحمتکشان شهری و روستایی و زنان مبارز و روشنفکران انقلابی نباشیم.
جنگهای طبقاتی قرنهاست که جریان دارد و سرمایهداری از روشهای مختلف برای تداوم حیات ننگینش استفاده میکند. از سرکوب و زندان و شکنجه و کشتار تا فریب تودهها با تبلیغ رفرم و سازش طبقاتی به جای انقلاب و سرنگونی، از به انحراف کشاندن جنبش کارگری و کمونیستی و نامیدن انواع و اقسام رفرمیسم به نام سوسیالیسم، سرمایهداری دولتی به نام کمونیسم، و مهمتر و ریشهایتر از همه از خود بیگانه کردن ما.
من اینجا به این مبحث اساسی، یعنی از خودبیگانگی، میخواهم بپردازم. همهی ما روزمره با این مساله احتمالا برخورد کردهایم که صدایی درونمان میگوید: تو “توان نداری”، “کاری که میکنی ارزش ندارد”، “هیچ کس ارزشی برای کارت قائل نیست” و… این نداها از درونمان میآید، ولی چرا این نداها ایجاد میشود و چرا در ما درونی میشود؟
این خودناباوری را بارها در زندگی عملی تجربه کردهایم، حتی آن گاه که با کارفرمای کارخانه یا مدیر تولید مواجه میشویم، فکر میکنیم آنها هستند که تحصیل کرده و مسلطاند و ما در مقابل آنها اهمیتی نداریم. آنها هر لحظه اراده کنند، میتوانند ما را اخراج کنند و ما کاری از دستمان برنمیآید. این را میگوییم و چیزی درونمان را آزار میدهد. میدانیم که درد میکشیم و خشمگینیم. بعضی از ما برای غلبه بر این خشم درونی در خانه غوغا میکنیم. سر همسر و فرزندانمان داد و فریاد میکشیم و زندگی را تیره و تار میکنیم. و گاه کارمان به خودکشی میانجامد؛ چرا که تحمل این وضع دیگر برایمان طاقت فرساست.
ریشهی این درد از کجاست؟
فکر میکنم بخشی از مشکل در اینست که: من کارگر، نقش فردی خودم را در پروسهی تولید نمیبینم. من خود را جزیی کوچک از حرکت عظیم ماشینهای تولیدی میبینم و به همین دلیل خود را موجودی وابسته میپندارم. وابسته به شخص سرمایهدار که تولید را براه انداخته و زندگی مرا تامین کرده است. همان وقت است که کارگر همقطارم را نیز وابسته میپندارم. آن گاه آرزو و آمال من این خواهد بود که این وابستگی و این چرخهی زندگی سخت و دردآور روزی پایان یابد.
برای اولین بار وقتی واژهی «از خود بیگانگی» را در آثار مارکس خواندم، تکان عجیبی خوردم. انگار درون مرا میفهمید، انگار میدانست چه میکشم. مارکس از خودبیگانگی کارگران را با چندین ویژگی توضیح میدهد. من به این دو ویژگی میپردازم:
۱- بیگانگی از محصول کار؛
۲- بیگانگی از پروسهی کار؛
ویژگی اول، رابطهی کارگر با محصول کارش، رابطه با شیئی بیگانه، است. «هر چه کارگر ثروت بیشتری تولید میکند، هر چه تولیدش از لحاظ قدرت و مقدار افزایش مییابد، خود فقیرتر میشود. هر چه کارگر کالای بیشتری تولید میکند خود به کالای ارزانتری تبدیل میشود. افزایش جهان اشیا نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسانها دارد. کار نه فقط کالاها را تولید میکند، بلکه خود و کارگران را نیز به عنوان کالا تولید میکند. این صرفا به این معناست که شیئی که کار تولید میکند، محصول کارش در مقابل آن به منزلهی چیزی بیگانه، قدرتی مستقل از تولید کننده، قرار مییرد.»(دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی، ۱۸۴۴)
مارکس معتقد است که یک رابطهی ذاتی بین کار و ماهیت انسان وجود دارد و هر گاه کار انسان از این ماهیت جدا شود، به از خودبیگانگی میانجامد. محصول کار عینیت یافتن ایده و کار انسان است، ولی سرمایهداری مانع آنست، یعنی کارگر محصول کارش را نتیجهی کار خودش نمیداند. در نتیجه، محصول کارش از خودش بیگانه میشود.
در سیستم سرمایهداری، طبقهی کارگر مجبور است نیروی کار خود را بفروشد و نیروی کار وی به تملک سرمایهدار در میآید و در واقع کالا میشود. سرمایهدار در ازای خرید نیروی کار کارگر به اندازهای به او میپردازد که وسایل معیشتی را خریداری کند و زنده بماند و نسلاش را ادامه دهد، تا باز بتواند به تولید بپردازد. ارزش اضافی بیشتر و در واقع سود بیشتری نصیب سرمایهدار کند و این گونه است که سرمایهداری به حیات خود ادامه میدهد.
دومین ویژگیای که مارکس توضیح میدهد، بیگانگی نه تنها در نتیجهی تولید، بلکه در خود عمل تولید است. او میگوید: «اگر کارگر در واقع در خود عمل تولید خویشتن را از خود بیگانه نکرده باشد، چطور محصول فعالیت کارگر میتواند همچون چیزی بیگانه در مقابل او قرار گیرد؟»
و ادامه میدهد: «در شیوهی تولید سرمایهداری، کار نسبت به کارگر بیرونی است، یعنی به وجود ذاتیاش تعلق ندارد؛ بنابراین، کارگر در کارش نه تنها خود را تایید نمیکند، بلکه خود را نفی میکند، احساس بیچارگی میکند و شاد نیست. نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد، بلکه در عوض جسم خود را فرسوده میکند و ذهن خود را زایل میکند. بنابراین، کارگر فقط زمانی که کار نمیکند، خویشتن خویش را احساس میکند و زمانی که کار میکند دیگر خود را احساس نمیکند. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند، آسایش ندارد. بنابراین، کارش از روی اختیار نیست، بلکه اجبار است. کاری اجباری است. بنابراین، نیازی را برآورده نمیسازد، بلکه وسیلهایست صرف برای برآوردن نیازهایی بیرون از آن. خصلت بیگانهی آن به وضوح درین واقعیت دیده میشود که به محض آن که اجباری فیزیکی یا اجبار دیگری در کار نباشد، از کار کردن مثل طاعون میپرهیزد. کار بیرونی کاری است که در آن انسان خود را بیگانه میکند، کاری است که با آن خود را قربانی میکند و به تباهی میکشاند. سرانجام خصلت بیرونی کار برای کارگر ازین واقعیت پیداست که این کار به او تعلق ندارد و از آن غیر است و کارگر در آن نه به خود، بلکه به غیر تعلق دارد.»(«دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی، ۱۸۴۴)
من با مثالی این گونه آن را برای خود روشن کردهام: وقتی بخواهم به فرض میزی بسازم، از ابتدا تا انتهای پروسهی کار را آزادانه و خلاقانه طراحی میکنم و ابزار لازم را تهیه میکنم و محصول کارم را که میز مورد نظرم باشد، میسازم. حال اگر به تنهایی قادر به تولید این میز نباشم، از دوست دیگری کمک میگیرم و آن را میسازیم. در این پروسه، هر دوی ما میدانیم چه میخواهیم و همکاری آزادانه خواهیم داشت و حاصل کارمان از آن خودمان خواهد بود. حال تصور کنیم در کارخانهای مشغول به کار هستیم و جزیی ناچیز از پروسهی عظیم تولیدی را به عهده ما گذاشتهاند. در این پروسه، مُدام کار یکنواختی انجام میدهیم. از ابتدا و انتهای پروسه اطلاع چندانی نداریم و نقشی در آن برایمان قائل نیستند. و در نتیجه، فقط و فقط کار یکنواختی را از روی اجبار انجام میدهیم و منتظریم که هر چه زودتر زمان کار هشت ساعته، و گاه بیشتر، به سر آید و آزاد شویم.
مارکس توضیحات دقیقتری میدهد و میگوید چرا بیگانه شدن انسان از کارش سبب بیگانه شدن از خودش و از سایر انسانها میشود. او میگوید: »کار بیگانه شده: ۱- طبیعت را از انسان، ۲- انسان را از خودش، از کارکرد فعالش، از فعالیت حیاتیاش بیگانه میسازد؛ به این علت، کار بیگانه شده انسان را از نوعش بیگانه میسازد. زندگی نوعیاش را به وسیلهای برای زندگی فردیاش تبدیل میکند.»
«انسان موجود نوعی آگاه است، یعنی موجودی که نوع خویش را، هستی ذاتیاش، یا خود را همچون موجودی نوعی میداند. درست است که حیوانات هم تولید میکنند. زنبور عسل، سگ آبی و مورچه نیز برای خود لانه و آشیانه میسازند، اما آنها فقط نیازهای بی واسطهی خود و یا بچهشان را تولید میکنند؛ تولید آنها یکسویه است، در حالی که انسان همه جانبه تولید میکند؛ حیوانات فقط تحت اجبار نیاز مستقیم مادی تولید میکنند، در حالی که انسان حتی هنگامی که فارغ از نیاز مادی است و به واقع برای خلاصی از چنین نیازی، تولید میکند؛ حیوانات فقط خود را تولید میکنند، در حالی که انسان کُل طبیعت را بازتولید میکند. بنابراین، انسان فقط با شکل دادن جهان عینی است که به واقع خود را همچون موجود نوعی به اثبات میرساند. انسان خود را نه تنها از لحاظ فکری، در آگاهیاش، بلکه فعالانه و عملا بازتولید میکند. و بنابراین، در جهانی که خود آفریده است، به تامل در باره خویش میپردازد. بنابراین، کار بیگانه شده وجود نوعی انسان (هم سرشت و هم قدرتهای نوعی فکریاش) را به وجودی بیگانه با او و به وسیلهی زندگی فردیاش تبدیل میکند. انسان را با پیکر خودش و نیز از طبیعتی که بیرون از او وجود دارد؛ و با ذات معنویاش، یعنی ذات انسانیاش، بیگانه میکند.»
و بالاخره مارکس نتیجه میگیرد: «پیامد مستقیم بیگانگی انسان از محصول کارش، از فعالیت زندگیاش و از وجود نوعیاش، بیگانگی انسان از انسان است. هنگامی که انسان با خودش روبرو میشود، گویی با سایر انسانها روبرو شده است. آن چه دربارهی رابطهی انسان با کارش و محصول کارش و نیز با خودش صدق میکند، دربارهی رابطهاش با سایر انسانها، و با کار و ابژهی کار سایر انسانها نیز صادق است.»(دستنوشتههای اقتصادی فلسفی، ۱۸۴۴)
حال میخواهم با مثالهایی از تجارب زندگی شخصیام، از خود بیگانگی را روشنتر کنم. سالیان پیش در کارخانهی ریسندگی و بافندگی چیت سازی تهران یا بافکار کار میکردم. در فضایی همراه با پُرزهای زیادی که از تار و پود نخهای ماشینها برمیخواست و رطوبتی که باید در این فضا میبود برای بهتر شدن پارچهها و آن چه که اهمیت نداشت، مسلول شدن بخشی از کارگران ناتوانتر بود که همچون برگهای درختان پاییزی به زمین میافتادند و نابود میدند و ما، همقطارانشان، هر روز شاهد این درد بودیم و باز به کار با ماشینهای پُر سر و صدا ادامه میدادیم. برای حرف زدن با هم باید داد میکشیدیم که همان باعث ناشنوا شدن کارگرانی شده بود که سالهای طولانی پای ماشینهای بافندگی عمرشان را طی میکردند. لحظهای این ماشینها از کار نمیایستادند و همواره سرکارگران مراقب بودند مبادا دست از پا خطا کنیم و ماشینی راندمان کامل نداشته باشد. همهی ما مثل ماشین شده بودیم، خسته و مانده در اتوبوسهای کارخانه شبها به خانه میرسیدیم و باز فردا بدون دیدن نور خورشید وارد کارخانه میشدیم. این تداوم درد و رنج به تدریج همهی ما را ذره ذره نابود میکرد و حتی نسبت به مرگ و میر ناشی از سل بعضی کارگران همردیفمان هم کم کم بی اعتنا میدیم.
بعد بالاخره یک روز، ناله کردنها و غصه خوردنها و بی اعتناییها جای خود را به فریاد و اعتراض داد. ابتدا اعتراضات پراکنده بود و با سرکوب و اخراج روبرو میشد. به تدریج هستههای مخفی کارخانه به عنوان هستهی اعتصاب شکل گرفت؛ چرا که کارگران قدیمیتر تجارب مبارزاتی جالبی داشتند و آن را به کار میبستند و در هر قسمت چند کارگر به هستهی اعتصاب به طور مخفی پیوستیم و با سایر کارگران در مورد اعتصاب حرف زدیم و اذهان را آماده کردیم و بالاخره آن روز نهایی فرا رسید و در ساعتی مشخص با اشارهی کارگران پیشرو قدیمی و با حرکتی هماهنگ دستگاهها را خواباندیم و اعتصاب همهی کارخانه را فرا گرفت. سرمایهدار در مقابل قدرت جمعی ما، بعد از تهدید و ارعاب، بالاخره کوتاه آمد و به خواست حداقل بهبود ناچیز شرایطمان دست یافتیم. امروز که به آن تجربه نگاه میکنم، میتوانم بفهمم که اگر چه این درد مشترک را با تشکل و سازماندهی فریاد زدیم و در یک حرکت هماهنگ تولید را خواباندیم و قدرت جمعی خود را دیدیم، ولی به عمق مساله پی نبرده بودیم. ما همچنان از پروسهی تولیدمان، از محصولی که تولید میکردیم و از همقطارانمان بیگانه بودیم.
در تجربهای دیگر در کارخانهی مینو کار میکردم، کاری زنجیرهای و طاقت فرسا. من قبلا فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین را دیده بودم، ولی در کارخانه آن را به شخصه تجربه کردم. یادم میآید به قدری کار سریع بود که فقط سه بار در روز میتوانستیم دستشویی برویم و اگر مدت کمی بیشتر از زمان معمول به دلیل خستگی یا احتیاج در دستشویی میماندیم، سرکارگر میآمد با فحش و توهین ما را از آنجا بیرون میکشید. بعدها که در ج.ا. به دلیل فعالیتهای سیاسی به زندان افتادم، در بندی بودم که به دلیل چپ بودن و نماز نخواندن در اتاق دربسته با رفقایم زندانی بودیم و فقط سه بار در روز میتوانستیم دستشویی برویم، به یاد کارخانهی مینو افتادم و آنگاه بود که فهمیدم زندگی به ظاهر آزادانهی کارگران در کارخانهها چه شباهت غریبی به زندان دارد. فرقش در اینست که زندانی میداند که در بند است و ما کارگران به ظاهر آزاد و در نهان در بند هستیم؛ بندی نامرئی که ما را از تولیدمان، از محصولمان و از خودمان و کارگران دیگر بیگانه میکند؛ بندی به نام سرمایهداری.
تجربهی دیگری به یادم آمد. وقتی که جوان بودم و در کارخانهی ارج کار میکردم. سرمایهدار کارخانه نامش ارجمند بود. یادم میآید در قسمت تولید پوشال کولر کار میکردم و کارگر بسیار ساعی و پُر کاری بودم، طوری که کارگران دیگر بهم هشدار میدادند که این قدر تند و سریع کار نکن، چون برای همهی ما بد میشود و ما هم مجبور میشویم با سرعت تو کار کنیم، چون سرپرستها مدام مراقب هستند و حساب تک تک تولیدات ما را دارند. به تدریج من هم یاد گرفتم سرعت کارم را زیاد نکنم. بعد متوجه شدم که ما مدام در موقع کار تار و پود زیادی از پوشالها را تنفس میکنیم و ریهمان آسیب میبیند. به کارگران قسمت پیشنهاد دادم که تقاضای شیر کنیم و اگر ندادند اعتصاب کنیم. آنها مخالفت کردند و گفتند تو نفست از جای گرم بیرون میآید و جوان هستی و اگر اخراجت کنند زود کار پیدا میکنی و ما خانواده داریم و شکم بچههایمان را باید سیر کنیم. به هر حال، علیرغم تلاش من، آنها حاضر به اعتصاب نشدند و من به تنهایی اعتصاب کردم و به تدریج تولید پوشالی که میزدم کم و کمتر کردم تا به صفر رساندم و هر چه سرکارگر فحش و بدو بیراه گفت فایدهای نداشت، تا بالاخره یک روز صاحب کارخانه، یعنی ارجمند، به قسمت آمد و با تحقیر و غرور فراوان علت اعتصاب را پرسید و من خواستهام را که برای همهی کارگران قسمت بود گفتم و او رو کرد به سرکارگر و گفت اگر از فردا به اعتصاب ادامه داد، دُمش را بگیر و از کارخانه بیرون بینداز! این حرکت در بطن خود شکست را به همراه داشت، چون اولا حرکتی فردی و نادرست بود و ما کارگران قسمت را بهم نزدیک نمیکرد، ولی حتی اگر حرکتی جمعی برای کسب خواستی جهت بهبود شرایط زندگیمان میکردیم، باز شرایطمان تغییری اساسی نمیکرد. آنچه من و همقطارانم را آزار میداد، آن زمان نمیتوانستم درک کنم، ولی الان میتوانم بفهمم که نه با مبارزهی فردی من، نه با دریافت شیر در کُل کارخانه، و نه بعد از اعتصابات متعدد در کارخانه، مشکل از خود بیگانگی ما حل نمیشد و تا زمانی که سرمایهداری پابرجاست حل نخواهد شد.
اینها نمونههای اندکی بود از تجارب شخصیام که با شما در میان گذاشتم. در همین چند مورد به خوبی میتوان فهمید که بیگانگی از محصول کار چگونه در ما عمل میکند. ما پارچههای رنگارنگ در انواع و اقسام ، بیسکویت و شکلات، بخاری و کولر و یخچال میساختیم، ولی احساس نمیکردیم که این محصولات را خود تولید کردهایم، بلکه آن را محصول کارخانه میدانستیم؛ چرا که کارخانه متعلق به سرمایهدار بود و کنترل تولید با مدیران و ما اجزای کوچک قابل تعویضی بودیم. کار در سیستم سرمایهداری عامدانه به این شکل تعریف و طراحی میشود که نتیحهی مستقیم آن بیگانگی کارگر از محصول کار خودش است.
در همین سه نمونه، ما هشت ساعت و گاها ده ساعت کار بی وقفه میکردیم، ولی فقط به اندازهی چهار ساعت کارمان به ما پرداخت میشد که همان دستمزدمان در آخر ماه بود و بقیهی آن را سرمایهدار تصاحب میکرد بدون این که کوچکترین نقشی در تولید داشته باشد.
در واقع، با این که میدیدیم من و همکارانم داریم تولید میکنیم و اگر ما کار را بخوابانیم، چه سرمایهدار و چه مدیر توان تولید هیچ محصولی را نخواهند داشت، ولی خود را مثل همان ماشینی که آن را هم کارگران دیگری قبل از ما ساخته بودند میدیدیم؛ چرا که ما را هم مثل همان ماشین خریده بودند. فرق ما با برده در این بود که برده کاملا عیان در اختیار بردهدار بود و زندگی و مرگش در اختیار بردهدار، ولی من کارگر به ظاهر آزاد بودم که برای این سرمایهدار یا سرمایهدار دیگری کار کنم، ولی در عمقاش تفاوتی با برده نداشتم؛ چرا که خود را فقط بخش ناچیزی از آنچه در عمل تولید پیش میرفت، میدیدم. همین عاملی بود که ما تولیدات خودمان را از آن خودمان ندانیم و فقط مثل زندانیای که محکوم به اعمال شاقه است، خود را محکوم شرایط بدانیم. یادم میآید آخر ماه در صف ردیف میشدیم که دستمزدهای ناچیزمان را بگیریم و چه خوشحال بودیم در روزهای اول ماه، ولی به تدریج به وسط ماه که میرسیدیم کم میآوردیم و به ناچار قرض میگرفتیم، گاهی از بقال و گاهی از نانوا و گاهی برای خرید همان پارچهی تولیدی خودمان از بزاز.
امروز هم در به همان پاشنه میچرخد. سرمایهدارها روز به روز به ثروتشان افزوده میشود و سهامشان بالاتر میرود. یک کارخانه تبدیل به چند کارخانه و چندین مجتمع صنعتی میشود، تراستها و کارتلهای بزرگ مالی به وجود میآید. آنها قدرت سیاسی را قبضه میکنند و ارتش و سپاه و پلیس و زندان را برای سرکوب ما در اختیار میگیرند، تا مبادا لحظهای به خود آییم و خللی در سودشان ایجاد کنیم. در مقابل سرمایهدارها و ارتش و سپاه و دستگاه سرکوبشان، ما جمعیت عظیمی هستیم و قدرت فوق العادهای خواهیم داشت، فقط اگر آگاه و متشکل باشیم. ما میتوانیم با قدرت سازمانیافته و متشکل خود، بساط سیستم ضد انسانی سرمایهداری را نابود سازیم و جهانی انسانی بیآفرینیم.
انسان موجودیست خلاق و آزاد. او میتواند زیبایی بیافریند، او میتواند فعالیتی آزادانه و آگاهانه داشته باشد و در جهانی که خود آفریده است، به تامل دربارهی خویش بپردازد؛ اما در سرمایهداری کار بیگانه شده، او را از خودِ واقعیاش و هم نوعاناش جدا میکند. در واقع، جنبهی انسانی کار را سرمایهدار از کارگر میگیرد، تا کنترل کامل بر او داشته باشد.
ارتش کار، ارتش عظیمی است و قدرت عظیمی خواهیم داشت، اگر علت از خود بیگانگیمان را بشناسیم و به دنبال دنیایی آزاد و رها از ستم سرمایهداری باشیم. میتوانیم دنیایی را تصور کنیم که دیگر این مناسبات تولیدی برچیده شده، دیگر ضد ارزشها از بین رفته و دیگر اثری از کنترل و سرکوب و کشتار انسانها نباشد؛ انسانهایی خواهیم بود حاکم بر کار و سرنوشت خود. دنیایی خواهیم ساخت رها از مالکیت خصوصی و بردگی مزدوری. مارکس راهحل بحران از خود بیگانگی و ناهنجاری در سرمایهداری را انقلابی میداند که تمام سیستم اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن را برهم زند و سیستمی نو به رهبری کارگران برقرار سازد.
و من چنین دنیایی را چشم در راهم!
بهمن ماه ۱۴۰۰
نوزادی بیش نبودم که ننه ام خدا را در گوش هایم استفراغ کرد
چهار دست و پا و قلاده بر گردن
مرا به پا بوس ضامن آهو بردند
ضامن آهویی که،
ضامن زائرین خود نمی شد
تا شب را در خیابان ها سر نکنند
و آنگاه که روی دو پای خود ایستادم،
همیشه در صف بوده ام
صف هایی که بدان ربطی نداشتم،
و انتخاب من نیز نبوده اند
بدین جهت بود شاید
که همیشه در انتهای صف می ایستادم
البت که توسکا بودنم نیز
بی تأثیر نبود
نامم برای من
خصیصه ایثار و فداکاری
و اول به دیگران اندیشیدن
و بعد به خود را،
به ارمغان آورد
در ماه های شاد
آراسته به زیور غم،
آنگاه که
مرثیه خوان،
مرثیه علمدار نینوا را می خواند
تو گویی
آن سقای تشنه لبان
من بودم
که بایستی برای رفع عطش یک کاروان
کاروانی که تشنهِ چشمهِ عدالت بود
دو دست خویش را
فدا کنم
و آن هنگام
که با وجود
فداکاری هم نامم
باز هم
مشک اشک هایش
به کاروان نمی رسید
تو گویی
که من در انجام مأموریتم
شکست خورده ام
چون اکنون
که لباس رزم بر تن
علم عشق بر کف
سوار بر مرکب ذهنم
مجهز به تیغ برنده قلمی
که جوهرش بوی خون می دهد
سربازان سیاه جامهِ شامی را،
که شامشان سور عزایمان است
که شامشان شام غریبی و مظلومیت من و توست
یک به یک
از دم تیغ
گذراندم
تا به چشمه عدالت برسم
تا مشکم را
از عدالت پر کنم
و به کاروان تشنه عدالت بنوشانم
اما دریغ
آن هنگام
که تصویر چشمم
بر آب چشمه افتاد
تا اعماق جانم
بر من و چشمه نمایان گشت
من تصویر ریا و خودپسندی،
تصویر عقدهِ جاودانگی و خوب ماندگی را
در آب چشمه دیدم
پس
قبل از هر چیز
دل به این آب زلال سپردم
که آلودگی های خویش را
بشویم
که ابوالفضلی نو
با اراده و نیتی خالصانه
از آن بیرون آید
تا لیاقت رساندن
آب عدالت را
به کاروان تشنه عدالت
داشته باشد
اما
قبل از آنکه
از آب بیرون آیم
تیر باران شدم
خونم در فرات جاری شد و
به دجله پیوست و
به دریاهای دیگر
عدالت
بوی خون می دهد برادر
خونم را بنوش
تا بیم ریختن خونت
برای عدالت
از دلت
برود
خوشه های سرخ گندم را من با عرق و کار خود خلق می کنم
سفره ام اما خالی از نان است
پارچه های رنگارنگ را من در کارگاه های نخ ریسی خلق می کنم
تنم اما خالی از هر لباس نویی است
آجرهای خانه ها را،من در کارگاه های آجرپزی خلق می کنم
سقفم اما،آسمان است هنوز
نانم را تو خوردی
لباسم را تو پوشیدی
خانه ام را تو غصب کردی
حقم را تو خوردی
اکنون اما
حقم را از تو نمی خواهم
ملتمسانه
گدامعابانه
و بنده وارانه
که تحقیرم کنی
نانم را از حلقت بیرون می کشم
لباسم را از تنت در میاورم
و تو را از خانه ام بیرون می کنم
حقم را از تو می ستانم
و اینک،
و اینک آزادی را خلق می کنم
با اراده خلقی که
ستم طبقاتی
مبارزه طبقاتی را
در نهادشان
خلق کرده است
من و تو چو محمد ولی خان تنکابنی و سردار اسعد بختیاری هستیم
با هم فتح می کنیم
بی هم شکست می خوریم
من و تو چو ستارخان و باقرخان هستیم
با هم محاصره را در هم می شکنیم
جدا از هم در محاصره جان می کنیم
من و تو چو امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده ایم
با هم به پیش می رویم
جدا از هم شکار مرغان ماهی خواریم
من و تو چو مارکس و انگلس می مانیم
با هم امیدوار به فردای روشنیم
بی هم مأیوس از طلوع خورشید سرخ عدالت
من و تو چو فیدل و ارنستو رفیق راه یکدیگریم
با هم در هم می شکنیم
جدا از هم شکسته می شویم
من و تو ریشه های مشترک داریم
یک راه را طی می کنیم
به یک سمت رشد می کنیم و بارور می شویم
من و تو ما هستیم
ما،من و تو هستیم
ما هم طبقه هستیم
ما رفیق هستیم
پشت آن سبیل ها
یک من شرافت را می بینم
پشت آن عینک
دو برکهِ نجابت را می بینم
زیر آن کلاه
تئوری گسترش انسانیت را می بینم
من هدایت را می بینم
که به مریخ نمی اندیشد
بعد از نابودی زمین
که به زمین می اندیشد
قبل از نابودیش
که به زمین می اندیشد و انسان های در بندش
که به زمین می اندیشد و عدالتی که کم دارد
که به زمین می اندیشد و رهایی که بعد از عدالت جهانی بدست می آید
هدایت
بیدار شو
بیخیال
این ها همه اش خواب و خیال است
تا بوده همین بوده
انسان ذاتاً برابری طلب نیست
بی عدالتی و نابرابری و تبعیض
جزوی از این جهان است
نمی شود کاری کرد
چنین نظم فاسدی
از ازل وجود نداشته و
تا الست هم وجود نخواهد داشت
هیچ چیزی ذاتی هیچ چیز نیست
جهان کنونی و مناسبات آن را
مشتی حاجی آقا بوجود آورده اند
و تنها رجاله هایی چون شما
آن را تأیید و قبول کرده
و از حفظ آن خوشنودند
من اما
از جامعهِ عادلانه ای سخن می گویم
که در آن
کسی صرفاً
برای سیرکردن شکم خود کار نمی کند
کسی از روی ناچاری
کاری را که
دوست ندارد
انجام نمی دهد
و انسان ها
فراغت بال دارند
تا راجب
آنچه که باید
بااندیشند
و جامعه
انسان را
به تعالی سوق می دهد
نه تباهی
آزادی پس چه هدایت؟
آزادی چه می شود؟
آزادی به دنبال عدالت می آید
در جامعه من
کسی آزادی را
به سیخ نکشیده
کباب نمی کند
و تنها
به افراد معدودی
تعارف نمی نماید
و اکثریت
از بوی آزادی
خمار نمی شوند
در جامعه مورد نظر من
مزهِ آزادیِ حقیقی
زیر زبان همه کس
می رود و می ماند
این است جامعه ای که
من می ستایمش
و حاضرم
جان ناچیزم را
برای آرمانم
که همه چیزم است
فدا کنم
من
پسری را دیدم
که بر خلاف طبقه پایین اجتماعی خود
پرواز طبقاتی کرده بود
و بر فراز یک،دو،سه
از آن برج های روح خراش
آویزان بود
با طناب و قرقره ای
و داشت نوشتهِ سر در آن را
پاک می کرد
دورغی خنده دار را:
بانک رفاه کارگران را
طناب و قرقره هم خندیشان گرفت
پسر را رها کردند
و پسر
دوباره به طبقهِ اجتماعی خود بازگشت
به کف خیابان
پرواز طبقاتی
به سعیدِ سادهِ داستانِ ما
نمی آمد
و بعد:
پاهایی که می ایستادند،
پاهایی که می رفتند
چشمانی که می نگریستند،
چشمانی که نمی نگریستند
موبایل هایی که در می آمدند،
موبایل هایی که در نمی آمدند،
همهمه،
آمبولانس،
برانکارد،
ترافیک،
اورژانس،
پزشک،
خدا صبرتان دهد،
چشمان خیس مادر
و پدری که آنجا نبود
و نمی دانست
چه بر سر پسرش آمده
تا او نیز
به حال پسرش
به حال خودشان
بگرید
کیومرث هم
کارگر بود
چند سال پیش
از داربست
افتاد
و دیگر
بلند نشد
و اکنون
و اکنون،اصلاً نمی تواند بلند شود
بانک ها
این فحشاخانه های اقتصادی
با عرق و کار و پول
سعید و امثال سعید
بنا می شوند
و برای آنکه
باقی بمانند
از مکیدن
خونشان
به صورت علنی نیز
ابایی ندارند
بانک
اگر مبدأ خیر جمعی می بود
پروردگار
به پیامبرانش می فرمود:
ای رسولان من
ای برگزیدگان
به جای آنکه
آتشکده و
کنیسه و
کلیسا و
مسجد بنا کنید
بانک بنا کنید
درد خود را جار بزن
هم درد خود را یافت کن
دست به دست او بده
درمان را آغاز کن
مرحمی بر زخم او بگذار
که او هم درد توست
زخم او درمان شود
آغاز مرگ درد توست
درد ما این بی صدایی
درد ما سِر بودن است
درد ما بی هوشی محض
درد ما کَر بودن است
ما همه یک کل هستیم
خلق در تحت ستم
ناجی ما یک نفر نیست
اتحاد است مبرم
مبرم که من تو را
تو نیز مرا یاری کنی
مبرم است تا فرصت هست
ما مردمان کاری کنیم
کاری که نظم نوینی
جایگزین خواهد نمود
نظمی که این زندگی را
دلنشین خواهد نمود
پیروزی با ماست
ما که از مرگ هراسی نداریم
پیروزی با ماست
ما که از زندان ابایی نداریم
پیروزی با ماست
ما که فریاد خلق روزگاریم
پیروزی با ماست
ما که ریشه در خاک،استواریم
پیروزی با ماست
ما که غورهِ چهل ساله،فرد اعلاییم
پیروزی با ماست
ما برای احقاق حقمان می آییم
پیروزی با ماست
خشمگین و طلب کاریم
پیروزی با ماست
با میانه رو و رفورمیست کاری نداریم
پیروزی با ماست
قاتل تفاله های روح خداییم
پیروزی با ماست
یک دل و یک صداییم
پیروزی با ماست
حکومت شورایی می خواهیم
پیروزی با ماست
این وعدهِ جبر تاریخ است
ما پیروز ماجراییم
اینجا قلب تپندهِ عدالت خواهی جهان است
اینجا ایران است
اینجا مرکز صقل خشم تهیدستان از فرادستان است
اینجا ایران است
اینجا پایگاه توزیع امید،برای کل جهان است
اینجا ایران است
اینجا گورستان مزدوران و مادر به خطایان است
اینجا ایران است
اینجا پرچمدار حق خواهی زحمتکشان از ستمگران است
اینجا ایران است
اینجا نقطه شروع انقلاب رهایی بخش جهان است
اینجا ایران است
ضرورت تاسیس نشریات فولکلور مارکسیستی: اندیشه ای که برای تبیین دردها و درمان های توده به وجود آمده است بایستی به زبان توده نیز برای خلق بازگو شود تا خلق در تحت ستم احساس بیگانگی با آن اندیشه و راهکارهای پیشنهادی آن را نداشته باشد.از جمله دلایل فاصله ای که بین روشنفکران جامعه با جامعه خویش بوجود آمده و می آید نیز یکی همین است،فقدان زبان مشترک برای ارتباط و گفتگو.و چه زبانی بهتر از زبان فلکلور و محلی توده ها،زبانی که از اوایل برآمدن حکومت مرکزی توتالیتر در این مرز و بوم سعی در محو آن توسط حکومت مرکزی به طرق مختلف و گوناگون من جمله تحقیر و توهین و خوار داشت آن و تبدیل زبان فارسی به زبان اول هر منطقه آغازگر ظلم و ستم هایی بود فراطبقاتی بین مرکز نشین و حاشیه نشین،و چه حقوقی که به واسطه ی در حاشیه بودن از ما و پدرانمان سلب شد.و ما را با فرهنگ های غنی و پرباری که هر کدام در جای جای این سرزمین داریم خرده فرهنگ نامیدند و تنها فرهنگ واحد و راستین فرهنگ حکومتی،فرهنگ دولتی بود که چه به زبان خوش و چه با ضرب و زور باید می پذیرفتیم.اما رفقا،یکی از راه های مبارزه و تزریق امید مبارزه در رگ های خلق هایمان سعی در بازگشت به فرهنگ و زبان فلکلورمان،حفظ و پویایی آن و به کار گیری آن در جهت از بین بردن این نابرابری ها و تبعیض هاست.
ما برای راه اندازی نشریه فولکلور مارکسیستی نیاز به جذب: شعرا،نویسندگان،کاریکاتوریست ها،نقاشان،گرافیست و طراحان،گوینده،تدوینگر و…از استان ها،شهرها،نوایح و مناطق مختلف کشور داریم.برای نوشتن گزارش نامه سیاسی به افرادی نیاز داریم که شناخت جامعی از فرهنگ،خلق و خو،تیپیکال شخصیتی رایج بین مردم مناطق و نوایح مذکور، و همچنین برآیندی از اکت ها و کنش و واکنش هایشان در قبال مسائل و موضوعات گوناگون سیاسی-اجتماعی-اقتصادی-فرهنگی ناحیه خود داشته باشند تا تجزیه و تحلیل مضامین و موضوعات در دست بررسی عمیق و قابل استناد باشد.
در بخش آموزش مفاهیم و اصطلاحات و دانش سیاسی نیز بعد از آنکه به درک و شناخت قابل قبولی از فرهنگ،سنت، آداب و رسوم،عرف ها،نوع داد و ستد،بازار رایج اقتصادی،منبع اصلی امرار معاش،مشاغل رایج در آن ناحیه و شناخت طبقاتی جامع مورد نظر رسیدیم سیر و مراحل انتقال و توضیح و بسط مفاهیم و دانش سیاسی مورد نیاز و اولیه تا ثانویه را برای ناحیه هدف تنظیم و انتخاب می نماییم.
عملی کردن این پروژه جهت رسیدن به یک جمهوری فدرالیستی سوسیالیستی و کنار زدن طرفداران حکومت های توتالیتر مرکز گرای طرفدار اقتصاد بازار آزاد از اوجب واجبات است رفقا.
لزوم تاسیس کمیته های مجازات،آغاز مبارزه مسلحانه و اعلام پیمان همبستگی و اتحاد کمیته جوانان انقلابی هر ناحیه و شهر با کمیته های انقلابی جوانان استان خود:
مبارزه با رژیم سیاسی توتالیتر فاشیستی که انسان ها را به دو دسته مومن و کافر تقسیم نموده خود را جلوه تمام نمای حق و حقیقت و غیر خود را باطل،شر و شیطانی می نامد؛در چهار دهه حیات سیاسی خود هرگاه که با کوچک ترین بحران سیاسی مواجه گردیده به جای استفاده از ابزارهای سیاسی گوناگونی که در ید یک نظام سیاسی است بلافاصله از قوای قهریه و سرکوب استفاده نموده موردی که گزینه آخر حل هر بحرانی توسط یک نظام سیاسی است.صرفاً از راه مبارزه نرم و دموکراتیک،نافرمانی مدنی و…امکان پذیر نیست.و اگر قرن ها نیز بگذرد به زانو در آوردن چنین رژیم جباری تنها با این نوع مبارزه سیاسی امکان پذیر نمی باشد.حال که این رژیم جهت حفظ خود حاضر به انجام هر سیاست غیر انسانی و ضد بشری می باشد.مخالفین راستین و حقیقی او نیز باید به یک مبارزه تمام عیار با این رژیم سفاک و غیرانسانی دست بزنند.ساقط کردن رژیمی توتالیتر و غیر دموکراتیک روش های مبارزه غیردموکراتیک را نیز می طلبد.و منظور از مبارزات غیر دموکراتیک مبارزات مسلحانه توده ای است.در حال حاضر فقدان یک جبهه مبارز مردمی که با وارد کردن مبارزه سیاسی-مدنی خلق به مبارزه مسلحانه توده ای،شعله های جنبش انقلابی زن زندگی آزادی را روشن نگاه داشته،از دستاوردهای بدست آمده جنبش انقلابی مان صیانت و حفاظت نموده،و به مرور زمان با دست زدن به عمل و قهر انقلابی خون امید را به رگ های جنبش انقلابمان تزریق نموده برای خود در بین خلق و توده کسب مشروعیت و مقبولیت نموده تا در ادامه به عنوان یک جبهه انقلابی وظیفه سازماندهی تظاهرات و اعتصابات،کادربندی گروه های انقلابی،تقسیم وظایف،ارتباط گیری با لیدرهای دستجات اعتراضات خیابانی،هدایت تجمعات اعتراضی خیابانی برای تصرف و تسخیر نهادهای دولتی،حفظ آن،تجدید قوا و نیرو،تزریق روحیه مبارزه طلبی طبقاتی بین خلق مبارز و نشان دادن قدرت حقیقی وحدت و همدلی خلق مبارز برای رهایی نهایی و پیروزی حق بر باطل احساس می گردد.لذا کمیته های جوانان انقلابی هر شهر با رعایت پروتکل امنیتی بایستی سعی در ارتباط گیری و برگزاری نشست ها و جلساتی برای آشنایی با کادر رهبری،آنالیز منابع مالی و انسانی،راه های افزایش این منابع،نحوه همکاری و تمرکز منابع بر یک هدف مشخص و پلن چینی و مشورت با یکدیگر قبل از اجرایی کردن عملیات ها و کنش های سیاسی خود باشند.
در این صورت فشار از یک نقطه مشخص و ناحیه و گروه مبارز برداشته شده بر کل نواحی کشور توزیع شده و شاهد یک فشار حداکثری از تمامی اطراف و اکناف به تنها قدرت نظام حاکمه که همانا قدرت قهریه او باشد می باشیم.یک اتحاد تاکتیکی و تاریخی می تواند سرنوشت خلق تحت ستم را به طور کلی تغییر دهد.