«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
مسعود خیام –
به یاد فروغ فرخزاد –
كوچهای هست كه در آن جا
پسرانی كه به من عاشق بودند
هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریك و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دختركی میاندیشند
كه یك شب او را
باد با خود برد.
برای شناخت فروغ باید به راز دو كلمهی «كوچه» و «اقاقی» در شعرهای او نزدیك شد. فركانسیابی كار منتقدان فرمال است، اما در شعر فروغ، كاربرد «كوچه» و «اقاقی» بالا است. كوچه اقاقی واقعا وجود داشت و تا حدودی هنوز هم وجود دارد.
آن كوچهی باریك دراز
كه پر از عطر درختان اقاقی بود
من بارها جوانترهایی را كه شادمانی همراهیشان را داشتهام، به آن كوچه بردهام. اسم واقعی كوچه، خادم آزاد بود. اسم حقیقی آن اما، همان گونه كه فروغ گفت: «كوچه اقاقی». جای واقعی آن در خیابان مولوی، چهارراه گُمرك امیریه، اما، جای حقیقی آن در قلب پر تپش و پر عشق فروغ بود.
كوچهای هست كه قلب من آن را
از محلههای كودكیام دزدیده است.
كوچهای غرق اقاقیها و یاسهای امینالدوله. ساكنان این كوچه بیشتر حول این محور اصلی تحرك داشتند. با معاملاتشان، عشقها و روابط پنهانیشان.
ما عشقمان را در غبار كوچه میخواندیم
بعضی ساكنان كوچه اقاقی از هر نظر جالب بودند و روح كوچه را جذاب میكردند. از این كوچه بسیاری نویسنده و شاعر و هنرپیشه و اهل علم و اندیشه بیرون آمدند. سر این كوچه یك بنگاه معاملات املاك، ملقب به دكان، بود. دانشگاهی تبآلوده و گرم و صمیمی. كمی به آكادمی یونانی شباهت میبرد. پاتوق نقالها، فیلسوفان دورهگرد، جهانگردان پرگوی خوشصحبت و فواحش بازنشسته بود. نبض جهان در دكان میزد و همهی مسائل دنیا در این دكان حل و فصل میشد. در این دانشگاه بود كه ذهنیت بعضی روشنفكران فردا شكل میگرفت. دكان از یك سو در كوچه و از سوی دیگر در خیابان اصلی قرار داشت. استنشاق هوای خیابانی كه كوچه از آن منشعب میشد، فضای آن روزگار نوستالژیك را سه بُعدی میكند!
هوا را كه از غبار و پهن
و بوی خاكروبه و ادرار منقبض شده بود
و چه گونه به یاد شعر كبیر كمال اصفهانی نیفتیم؟
ای عجب دل تان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
سر كوچه، باغ بزرگی قرار داشت كه تصادفا پسرك هم در آن به دنیا آمده بود. پدر و مادرش هر دو طبیب بودند و آن جا «محكمه» داشتند. به این ترتیب، پزشك خانوادگی تقریبا تمامی اهالی محل به شمار میرفتند. بعد خوشنویسها بودند كه چند تن از عالیمقامترین پزشكان از بینشان ظهور كرد. بعد مفیدها بودند كه قصه شهر را در «شهر قصه» گفتند، كه اگر ندیدهاید حتما ببینید و هنوز طنینانداز است كه: خر كه مكرر نمیشه، كه هر بار به آن برمیخورم به یاد آن شعر مهم میافتم:
ما هرچه را كه باید
از دست داده باشیم
از دست دادهایم…
چه قدر باید پرداخت؟
و پرداخت ما چنان سنگین است كه حتی تكههایی از شعر فروغ را به یُمن سانسور از دست دادهایم. مثلا در همین شعر بعد از تو، تكهی كاملی سانسور شده كه فقط معدودی از شما خواندهاید:
بعد از تو، ما به هم خیانت كردیم
بعد از تو ما تمام یادگاریها را
با تكههای سرب
و با قطرههای منفجر شدهی خون
از گیجگاههای گچ گرفتهی دیوارهای كوچه زدودیم
بعد از تو، ما به میدانها رفتیم
و فریاد كشیدیم زنده باد، مرده باد
و در هیاهوی میدان
برای دستههای كوچك آوازهخوان
كه زیركانه به دیدار شهر آمده بودند
دست زدیم.
بعد در كوچه اقاقی دیگر و دیگران بودند، كه اكنون هرگز مطمئن نیستم و باید از متخصصاش بپرسیم كه پوران است و در مورد این كوچه، كتابی به هم برآورده كه به زودی خواهیم دید. و دیگر اقاقی بود و اقاقی تا انتهای كوچه. خانوادهی «شاعره» در اعماق كوچه بود. همهی افراد خانواده جالب بودند، اما «شاعره» از همه جذابتر بود. كوچه اقاقی به راستی غرق اقاقی بود: غرق بوی اقاقی، زیبایی اقاقی، مزهی اقاقی و تیغ اقاقی.
كوچه گیج از عطر اقاقیها
همه هم دیگر را، به ویژه خانوادهی فروغ، را میشناختند. پدر خانواده، تپل و خوشمشرب و خوشگذران بود. خانماش، مهربانترین خانم كوچه به شمار میآمد. اكثرا بچهها را ماچ میكرد، اما میدانست كه آن پسربچهی تُخس پنج ساله از این كار بدش میآید. پسرك اجازه نمیداد هیچ بزرگتری او را ببوسد. اما اگر ناچار میشد، بلافاصله با دست جای بوسه را پاك میكرد. به پسرك فقط شكلات كشی میداد كه نمیتوانست و هرگز هم نتوانست در مقابل كشش آن مقاومت كند. خواهران و برادران «شاعره» نیز بودند كه در شعر فروغ منعكس شدهاند، اما آن شعرها ارتباطی به اقاقی ندارد. این كوچه میهمانان ناخوانده، حتی میهمانان پنهان، نیز داشت.
تو با چراغهایت میآمدی به كوچهی ما
من از تو میمردم.
این كوچه یك شهروند افتخاری هم دارد. خانهی عمران صلاحی كمی آن طرفتر قرار داشت. تا آن جا كه میدانم، عمران سیتیزن كوچه نشد. اما نمیدانم كه آیا بالاخره گرین كارت كوچه را گرفت؟ مهمترین خاطرهی پسرك از خانوادهی «شاعره» به آن شبی بر میگشت كه ناگهان سر و صدای زیادی در منزل بلند شد. مریض آورده بودند، معلوم بود كه مریض غیرعادی است. اوضاع شلوغی بود. پسرك سرك كشید، آنها را شناخت، اما هیچ كس به او محل نگذاشت. پسرك به دامن خانم دكتر آویخت كه:«مامان! چی شده؟» «هیچی پسرم. برو.» «مامان چی شده؟»، «فروغ مریض شده، حالش خوب نیست.» جنب و جوش شدیدی بود. هر كس چیزی میگفت. یك نفر فحش میداد. یك نفر دعا میخواند. یك نفر گریه میكرد. دكترها با مهارت به كار خود مشغول بودند. بر همه چیز تسلط داشتند و همه را اداره میكردند. پسرك هرگز پدر و مادرش را این قدر جدی و مهم ندیده بود. یكی از اهالی محل، در راهرو به آهستگی گفت: دختر بیچاره، چندمین دفعه است كه خودكشی میكند. كلمه با پسرك تصادف كرد. اولین بار بود كه با كلمه آشنا میشد. خودكشی وارد زندگی او شد و هرگز هم بیرون نرفت. پس از ساعتی كه در واقع قرنی بود، بالاخره زور دكترها رسید و بیمار را بازگرداندند. «شاعره» نجات یافته بود. كسی گریه نمیكرد. راز كوچههای بدون اقاقی برملا شد.
چون كوچههای كهنه، غمانگیز
جمعه
صدای كوچه
وهم سبز
در كوچه باد میآید
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
در میان كوچه باران تند میبارد.
اكنون كه به لطف صحبت برای شما به كوچه فكر میكنم، سوای هزاران خاطره به فریادی در كوچه میاندیشم .پسرك تمامی خانوادهی «شاعره» را میشناخت. در یك محلهی تنگاتنگ جنوب تهران در آن سالهای داغ و تبزده نمیشد همه از چیك و پیك یكدیگر خبر نداشته باشند. با این وصف تا سالها بعد از زندگی «شاعره» خبر نداشت. و بعدها، هنگامی كه زندگانی خود پسر به وادی حیرت افتاد، همواره به بهتان آن بهت بزرگ میاندیشید:
به بهتی كه پس از كوچه
و به خالی طویلی كه پس از عطر اقاقیها
در غروبی ابدی.
هنگامی كه برای سامان دادن به خاطراتاش، برای حرف در آوردن از مادرش، با منقاش به جان او افتاد، شنید كه: بچهی فروغ را هم من گرفتم. درست یادم نیست. طرفهای عصر بود. در همان سالهای كودتا. شاید پاییز همان سال بد. در منزل خودشان بود. دخترك روی زمین خوابیده بود و من به خاطر جثهی نحیف او میترسیدم. خوشبختانه اتفاق خاصی رُخ نداد. بچه، پسر بود، اما برای او نوری نیاورد. بیشتر تقصیر دیگران بود تا خودش. نمیدانی محرومیت از دیدار همین بچه، چه غم بزرگی بر دل نازكاش گذاشت. خانم دكتر ادامه داد: با بیماریها و بدبختیهای او به راحتی میشد یك تقویم درست كرد. روزی كه به قصد خودكشی رگ دستاش را بریده بود، پس از بخیه و پانسمان، مدتها با او صحبت كردم. همهی حرفهایم را شنید، آخر سر آهی كشید و گفت: «آخر شما نمیدانید.» خانم دكتر چشمان مرطوباش را بست و ادامه داد: آره مادر، بیشتر تقصیر دیگران بود تا خودش. بیماریهای «شاعره»، پسرك را به شدت میآزرد. او نمیتوانست فرق بین بیماری عادی، بیماری زنانه، زایمان و خودكشی را تشخیص دهد. «شاعره» را بسیار دوست میداشت و به همین جهت بیماریها و خودكشیهای «شاعره» را به دقت از او پنهان میكردند. او پی میبرد كه اوضاع غیرعادی است، منتها خود غیرعادی بودن وضع، در منزل دكترها غیرعادی نبود. «شاعره» برایش بسیار مهم بود و بعدها همواره افسوس نبودنش را میخورد. شناخت نزد بچهها به دوست داشتن میانجامد. پسرك همه را تشخیص میداد، اما فقط بعضیها را دوست داشت و در بین آنها یكی دو نفر را خیلی خوب میشناخت. «شاعره» را بدون تردید میشناخت. صبح با كوچه از خواب بیدار میشد. صبح و كوچه و زندگی و اقاقی. «شاعره» هم بالاخره از انتهای كوچه پیدا میشد.
گسترده چون عطر اقاقیها
در كوچههای صبح
در آبهای سبز تابستان.
«شاعره» مهربانترین آدم كوچه و فهموترینشان بود. او بچهها را میفهمید. همواره به موهای صاف پسرك دست میكشید و هر گاه اقاقی داشت به او هم میداد. او پسرك را باور میكرد. یك بار هم به او گفته بود: «تو باید خوب درس بخونی، تو طفلكی یك چیزی میشوی.» بعدها پسرك احساس غریبی داشت. اشعار «شاعره» برایش عطر اقاقی میآورد و خود را در فضای آنها احساس میكرد. وصف كوچهی پسران گردندراز با پاهای لاغر، تمامی خاطرات كودكیاش را تجدید میكرد. بین آن همه آدم بزرگ ساكن كوچه، تنها یك آدم بزرگ، همزبان واقعی بچهها بود. «شاعره» به بچههای كوچه احترام میگذاشت و شاید تنها كسی بود كه برای بچهها ارزش قائل بود. گاهی اوقات با آنها صحبت هم میكرد.خیلی از بچهها فكر میكردند اسمشان «آروم بگیر» یا «آروم بشین بچه» است. اسم یكی دو نفر هم «خفه شو» بود. بچهها بین آن همه آدم بزرگ فقط نزد «شاعره» هویت مییافتند. شبهای كوچه هم عالمی داشت.
وقتی كه بچهها میرفتند
و خوشه های اقاقی میخوابیدند
من از تو میمردم.
حتی هنگامی كه سمبلیسم نیمایی به كار بود. شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
سر شب یكی از روزهای نه سالگی، پسرك به دنبال ماه، در كوچه سر به هوا بود. ماه همواره مهم بود. ماه چیزهایی میدید كه هیچ كس نمیدید. شاید قدرت جادوییاش را از آنجا میگرفت. «شاعره» را دید كه از تاكسی پیاده و به كوچه اقاقی سرازیر شد. «شاعره» كه سلام نیمجویده او را نشنید، خود به پسر سلام كرد. در نور ماه اشك او را دید. خم شد دستی به موهای صاف پسر كشید و پرسید: «چی شده؟» «هیچی.» «دلت میخواهد یك كاری برای من بكنی؟» «باشد.» «من دلم اقاقی میخواهد، میتوانی برایم بكنی؟» پسر هیچ وقت، شب از درخت بالا نرفته بود، از تیغ اقاقی هم بدش میآمد، دلش هم نمیخواست الان برای اولین بار این كار را بكند، اما برای «شاعره» جانش را هم میداد. وانگهی خودش هم عاشق اقاقی بود. پسرها همه میدانستند كه «شاعره» عاشق است. عاشق اقاقی است. او حتی عروس هم شده بود.
عروس خوشههای اقاقی
درخت نزدیك، اقاقی بنفش بود كه میدانست برای خوردن خوب است، چون خوشمزهتر است، اما بویی ندارد. درخت دورتر، اقاقی سفید بود كه بویش مدهوش میكرد. به سمت آن دوید. اقاقی سفید بزرگ، كنار دیوار خرابه بود. در یك چشم بر هم زدن به بالای دیوار پرواز كرد و بهترین و پر خوشهترین ساقهی اقاقی را به دست گرفت.«شاعره» گفت: «نه! درخت خراب میشود، فقط یكی.» با آن كه دلش میخواست با كندن همهی درخت، عاطفهاش را نشان دهد، اما از سر اطاعت دست به خوشهی كوچك گذاشت و به سرعت پایین آمد. «شاعره» خوشهی اقاقی را گرفت، بویید، خم شد و او را بوسید. پسر برای اولین بار از بوسهی یك آدم بزرگ احساس آلودگی و آزار نكرد، بعد با حجب و شیطنت دست از پشت بیرون آورد و خوشه بزرگتر را كه در تاریكی مخفی كرده بود به طرف «فروغ» دراز كرد.