«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
دونی گلوکاشتاین – ترجمهی: حسن مرتضوی –
رُخدادهای اخیر، «اجتنابناپذیری» سرمایهداری و خنثی بودن دولت را که در بوق و کرنا دمیده میشوند، زیر سئوال برده است. بحران اعتباری سال ۲۰۰۸ و نیز بحران عمیق اقتصادی از پی آن، خوشبینی متفرعنانهی طرفداران نیروهای بازار را بیرحمانه نابود کرد. اگر (هنوز) رکود بزرگ دههی ۱۹۳۰ تکرار نشده، به دلیل دخالت عظیم دولت در حمایت از نظامی بیمار است. اکنون دیگر این ادعا به طرز شرمآوری احمقانه است که دولت پارلمانی بر فراز طبقات قرار دارد، یا به رایدهندگان پاسخگوست. مبالغ هنگفتی مستقیماً به زیان اکثریت عظیم رایدهندگان و خدمات عمومی که این رایدهندگان به آن متکیاند، با وقاحت به حساب اقلیتی ناچیز از بانکداران و شرکتها ریخته میشود.
اما آنچه کمتر واضح است، چیستی بدیل است. سوسیالیستهای آرمانشهری اولیه، مانند اوئن و فوریه، جوامع ایدهآلی را متصور شدند و کوشیدند آنها را در واقعیت عملی کنند، اما این طرحهای انتزاعی شکست خوردند. مارکس که در اواسط سدهی نوزدهم مینوشت، اگرچه پیششرطهای اجتماعی و اقتصادی سوسیالیسم را بیان میکرد، اما از ارائهی طرحهای کلی اجتناب میورزید. چالش موثر در برابر سرمایهداری باید در گروههای پر شمار مردم – طبقه – پایه داشته باشد. محرک این طبقه نباید مانند سرمایهداران تعقیب نفع خصوصی باشد، بلکه نفع مشترک جمعی میبایست عامل حرکت آن باشد. سرانجام، باید قدرت شکست دادن سرمایهداری را داشته باشد. بنابراین، اگرچه مبارزه علیه سرمایهداری میتواند شامل انواع عظیم گروههای مردمی باشد و انواع نامحدود شکلها را به خود بگیرد (جنبش ضدامپریالیستی، مقاومت در برابر ستم ناشی از نژاد، جنس و گرایش جنسی و غیره)، فقط طبقهی کارگر واجد این معیار است. کارگران در واحدهای محل کار با یکدیگر همکاری و نیازهای زندگی را برآورده میکنند.
از زمان مارکس به بعد، برخی مدعی بودند که مسیر سوسیالیسم را کشف کردهاند. در نخستین سالهای سدهی بیستم، کائوتسکی و بینالملل دوم رفرمیست به اجتنابناپذیری سوسیالیسم از طریق وسایل پارلمانی اعتقاد داشتند. جنگ جهانی اول این توهم را پراکند و یک دورهی سی سالهی بربریت را آغاز کرد که با آشویتس و هیروشیما به اوج رسید. استالین پس از ۱۹۴۵ ادعا کرد که دولت بوروکراتیک متمرکز روسیه، پیروزی «سوسیالیسم عملاً موجود» را تضمین خواهد کرد. این نظام از آن زمان به عنوان سرمایهداری دولتی با کاستیهای مرگباری نمایان شد. در سالهای اخیر، اعتراضهای اجتماعی تودهای علیه خشونت و فقر سرمایهداری برپا شده است. میلیونها نفری که در ۱۵ فوریه ۲۰۰۳ علیه جنگ عراق راهپیمایی کردند، نمونهی چشمگیری از این اعتراضها است. جریانهای معینی درون این جنبش از موضع آنارشیستی/اتونومیستی استدلال میکنند که خود دولت باید نادیده گرفته شود و معتقدند که آکسیونهای خیابانی برای دگرگونی جامعه کفایت میکند. اما دولت معاصر نه فقط قدرتمند باقی ماند، بلکه به گفتهی مانیفست کمونیست مارکس، به منزلهی «هیات اجرایی طبقهی حاکم» نیز عمل میکند. بنابراین، امروزه نیاز مبرمی به بدیل عملی سرمایهداری و دولتاش داریم. نه فقط ترکیب حاضر سرمایهداری و دولت، نابودی اقتصادی را نصیب مردم عادی میکند، بلکه به نظر میرسد که دولت و اقتصاد نیز در زمانی که اساساً بقای ما روی کرهی زمین به احتمال زیاد در خطر است، از کُنشی موثر عاجز باشد.
تجربهی یک قرن مبارزه، سرنخهایی ارائه میدهد. شوراهای کارگری در لحظاتی حساس ظهور کردهاند تا لمحهای از یک بدیل را در مقابل سرمایهداری در اختیار بگذارند. برخلاف طرحهای خیالی سوسیالیستهای آرمانشهری، پارلمانهای بورژوایی یا ماشینهای دولتی بوروکراتیک، این نهادها به شکل خودجوش از مبارزهی طبقاتی بالیدهاند و تجسم دموکراسی مستقیم تودهای بودهاند. شوراهای کارگری را هیچ حزبی وضع نمیکند؛ آنان از شرایط عادی زندگی کارگری پدیدار میشوند. آنان که بخشی از زمان حال هستند، گذار به آینده را بازنمایی میکنند و نوع کاملاً متفاوتی از قدرت را برمیسازند.
نطفههای شوراهای کارگران را در هر جایی که کارگران قائم به ذات دست به عمل میزنند، میتوان یافت. اما شوراهای بالیده بسیار استثنایی هستند، زیرا تحت شرایط «متعارف» سرمایهداران، خودکُنشی کارگران از لحاظ گستره و زمان محدود است. اتحادیههای کارگری برای مذاکره با کارفرماها وجود دارند و نه برای براندازی آنان. اگر هم این اتحادیهها اعتصابی را رهبری میکنند، عمدتاً گرایش دارند که این اعتصابها صنفی باقی بماند – یعنی در حیطهی مسائل پرداخت حقوقها و شرایط کار باشد- نه آن که به چالشی سیاسی فراروید. رهبران سیاسی رفرمیست از رای کارگران برای اعمال نفوذ در نهادهای سرمایهداری استفاده میکنند، نه برای نابودی این نهادها؛ بنابراین، در تمامی موارد، فرایند رادیکالیزه شدن گسسته و تابع نیازهای نمایندگان میشود و نه تابع موکلان.
هنگامی که ساز و کارهای عادی کنترل از هم گسیخته میشوند، مثلاً در خلال جنگ، مبارزهی طبقاتی از این قید و بندها میگریزد. بنابراین، نخستین شرط برای شکلگیری شورای کارگران، بحرانی فراگیر است. دومین شرط نیز عبارت است از سطح بالای سازماندهی مستقل در میان کارگران. این فصل، شوراهای کارگران اروپا در جریان جنگ فرانسه ـ پروس در سالهای ۱۸۷۱ـ۱۸۷۰ و جنگهای اول و دوم جهانی را بررسی میکند. از این طریق خاستگاههای شوراها، بسط و تکوین و سرنوشتهای نهاییشان پیگیری میشود.
جنگ داخلی در فرانسه، ۱۸۷۱
معمولاً انقلاب ۱۸۷۱ را «کمون پاریس» مینامند. چنانکه خواهیم دید، این رویکرد، نقش نخستین شوراهای کارگری را مخدوش میکند، شوراهایی که از جنبههای گوناگون، ابتکاری بس رادیکالتر از خود کمون بودند. نخستین شرط برای ظهور دموکراسی تودهای کارگران – بحرانی فراگیر- زمانی برآورده شد که ناپلئون سوم، امپراتور فرانسه، در ۱۸۷۰ مفتضحانه از پروس شکست خورد. بخش بزرگی از ارتش او اسیر شد، و حکومتاش نیز در سپتامبر همان سال سرنگون شد. دولت جدید که فاقد توانایی برای اعمال قدرت فیزیکی بود، دریافت که برقراری مجدد اقتدار حکومت فرانسه بسیار دشوار است.
دورنماهای شرط دوم، سازماندهی جمعی، ابتدا نویدبخش به نظر میرسید. اگرچه طبقهی کارگر پاریس اکثریت جمعیت پایتخت را تشکیل میداد(Bron 1968,115)، اما آنها در کارگاههای کوچک کار میکردند. شصت درصد واحدهای صنعتی شامل فقط دو کارگر بودند، در حالی که ۷ درصد بیش از ۱۰ کارگر در استخدام داشتند(Gaillard 1977, 55–۶). تمامی این اوضاع و احوال زمانی تغییر کرد که ارتش پروس پایتخت را به محاصره در آورد. اغلب ثروتمندان پیشتر گریخته بودند، حیات اقتصادی متوقف شد، و تهیدستان دستخوش قحطی هولناکی شدند که ناچار به خوردن سگ، گربه و موش روی آوردند. دولت در تلاش برای جلوگیری از بروز نارضایتی تودهای و فراهم کردن وسیلهای برای دفاع از شهر، کارگران را مسلح کرد که اکنون اکثریت چشمگیر گارد ملی ۳۴۰ هزار نفری را تشکیل میدادند.
به این ترتیب، طبقهی کارگر پاریس، هر چند به شکلی کاملاً ویژه، سازمانی جمعی به دست آورد. افسران گارد ملی انتخاب میشدند و اعضای عادی آن میتوانستند از طریق گردهماییهای روزانه برای مشق نظام بر آنها کنترل دموکراتیک مستقیمی اعمال کنند(Lucipia 1904, 222). کمیتهای مرکزی مرکب از نمایندگان واحدهای گوناگون نظامی، تجلی دموکراتیک مستقیم این جنبش تودهای بود. اساسنامهی آن بیان میکرد: «گارد ملی در انتخاب افسران و عزل آنها به محض سلب اعتماد کسانی که آنها را برگزیدهاند، حق مطلق دارد.»(EDHIS 1988). این ویژگیهای دموکراسی مستقیم و در حال اجرا، به علاوهی حق عزل، در شوراهای بعدی کارگران پدیدار شد.
هنگامی که دولت فرانسه قرارداد صلح را با پروس امضا کرد، متوجه شد که این نظامیان خطری مرگبار هستند. در ۱۸ مارس ۱۸۷۱، با تعداد قلیلی از سربازانی که در اختیار داشت، کوشید با گرفتن توپ گارد ملی از مونمارتر آنها را خلع سلاح کند. اعتراض تودهای زنان طبقهی کارگر و شورش سربازان این اقدام را عقیم گذاشت و در نتیجه بقایای دولت اردوی خود را به ورسای در همان حوالی انتقال داد. به این ترتیب، جنگ داخلی آغاز شد، جنگی که با شکافتن دیوارهای شهر و کشتار کورکورانهی طبقهی کارگر پاریس به اوج رسید.
با این همه، شورای کارگران در شکل کمیتهی مرکزی گارد ملی، هر چند در یک شهر و برای مدت کوتاهی، بر حکومت سرمایهداری پیروز شد. یک روزنامه در فردای پس از انقلاب آن را چنین توصیف کرد: «بی هیچ نمونهای در تاریخ. انقلاب شما این سرشت خاص را دارد که آن را از همهی انقلابهای دیگر متمایز میکند. عظمت بنیادیاش در این است که یکسره توسط مردمی گمنام و یک دل و یک زبان، همچون وظیفهی انقلابی مشترک جمعی، به انجام رسید و برای نخستین بار بدون رهبران… دستاوردی عظیم که به اقتدار کارگران قدرتمند است! این قدرت طبیعی و خودجوش است نه کاذب؛ برآمده از وجدان عمومی «تودهی مردمی» است که تحریک شدند و به آنان حمله کردند، و اکنون به نحو مشروعی از خود دفاع میکنند.»(La Commune, 1871).
از پی این نخستین شورای کارگری، بین ماههای مارس و می ۱۸۷۱، ابتکارهای مردمی به نحو چشمگیری شکوفا شدند که متاسفانه جای بررسی آن در اینجا نیست. تجربههای رادیکالی که در آموزش، کنترل کارگری، هنر و عدالت اجتماعی به بوتهی عمل گذاشته شدند(Gluckstein 2006, 11–۵۴).
اما مشکلاتی وجود داشت. بسیاری از فعالان تحت تاثیر نظریههای پییر ـ ژوزف پرودون دربارهی آنارشیسم بودند و علیه استقرار دولتی جدید، حتی بر پایهی قدرت جمعی، استدلال میکردند.[۱] آنان امیدوار بودند آفرینش الگوی جامعهی جدید برای کسب حمایت بیرونی کافی باشد و از نابودی قوای ورسای اجتناب میکردند. دیگران مانند بلانکیستها فقط به دیکتاتوری انقلابی و سازمان سیاسی متمرکز علاقهمند بودند. آنان تلاشهای تودهای برای به اجرا درآوردن دموکراسی یا آفرینش سوسیالیسم را انحراف ناشی از مبارزه برای بقا میدانستند.
علاوه بر این، شورای کارگری چنان جدید بود که سرشت منحصر به فرد آن به شکلی شایسته درک نمیشد. بنابراین، کمیته به جای این که در گارد ملی نهاد کلیدی انقلاب مارس را تشخیص دهد، اعلام کرد: «مأموریت ما کامل شده است.»(Rougerie 1971, 135) و قدرت را به کمون واگذار کرد. این کمون، شورای شهری بود که بر پایهای جغرافیایی و مطابق با قواعد قبل از انقلاب انتخاب شده بود. البته در اوضاع و احوال ناشی از بسیج تودهای مردم و جنگ داخلی، این حکومت محلی کاملاً متفاوت با یک هیات شهرداری متعارف عمل میکرد، اما ویژگیهای یگانهی کمیتهی مرکزی گارد ملی که آن را هم به رایدهندگانش پاسخگو کرده بود و هم سرچشمهی مستقیم قدرت جمعی به حساب میآمد، در کمون نبود.
سرانجام قوای ورسای با سربازانی تقویت شده، که پروسیها با شتاب آزاد کرده بودند تا مانع گسترش براندازی شوند، پاریس را غرق در خون کردند. آمار قربانیان که اغلب آنان زنان و کودکان غیرجنگجو بودند، در خلال فقط یک هفته از افرادی که در انقلاب کبیر فرانسه ۱۸۹۳ـ۱۷۸۹ اعدام شده بودند، سه برابر بیشتر بود(Edwards 1971, 346). این، هشداری بود که نشان داد سرمایهداری در دفاع از منافع خویش تا چه حد پیش میرود و از دشمنانش انتقام میگیرد. با این همه، تجربهی ۱۸۷۱ ارزشمند است. این تجربه نشان داد که خودسازماندهی جمعی و دموکراتیک میتواند به نامتعارفترین شکلها پدید آید. کمون از طریق سرود «انترناسیونال» – ترانهای که یک کمونارد سرایید و آن را نماد هدفهای انقلاب قرار داد-ـ هنوز هم تا به امروز الهامبخش مانده است.
جنگ جهانی اول و دورهی پس از آن
شورای کارگری که در ۱۸۷۱ در پاریس پدیدار شد، خلاف قاعده بود. توسعهی بیشتر سرمایهداری به واحدهای بیش از پیش بزرگ و متمرکز تولید انجامید. این روند نشان میداد که سازمان جمعی درون محل کار که اکنون کارخانهی صنعتی بود، ایجاد میشد. این پدیده هنگامی که جنگ با تعمیم شرایط بحران در سراسر قارهی اروپا در ۱۹۱۴ برپا شد، مشهود بود. گرایش به شوراهای کارگری را میشد در مجموعهای از کشورها مشاهده کرد. در ادامهی این بخش، ما بر چهار کشوری تمرکز خواهیم کرد که هر یک خصیصهای متفاوت را از رشد شورایی نشان میدهد. در ۱۹۱۵، نطفههای یک شورای کارگری در گلاسکو ظاهر شد. در ۱۹۱۸ـ۱۹۱۹ شوراهای کارگری در برلین رشد بیشتری کرد و قدرت دولتی را به مصاف موقتی طلبید. در «دو سال سرخ» ایتالیا که بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی اول بود، گرامشی دربارهی تجربهی شوراهای کارگری در تورینو تامل کرد و به این شوراها بیان تئوریک روشنی بخشید. سرانجام به روسیه نظر خواهیم کرد که در آنجا شوراهای کارگری به بالاترین نقطهی خود رسیدند.
پیشزمینهی این چهار وضعیت، مشابه بود. تا آغاز جنگ در ۴ اوت ۱۹۱۴، احزاب سوسیالیست در سراسر اروپا جنگ امپریالیستی را نفی میکردند و وعده میدادند که در صورت شروع جنگ «برای پایان دادن سریع به آن دخالت خواهند کرد.»(قطعنامهی ۱۹۰۷ بینالملل دوم. نقل در Frölich 1972, 168–۹). ظرف چند روز پس از شروع جنگ، اغلب این احزاب قول خود را زیرپا گذاشتند و کنار دستگاههای دولتی کشورشان به صف ایستادند. در ۲ اوت، حزب کارگر بریتانیا تظاهراتی با درونمایهی «مرگ بر جنگ» برپا کرد.(McNair 1955, 43–۴). همین حزب چند ماه بعد در حکومت ائتلافی زمان جنگ وارد شد و از «دفاعیه از لایحه قلمرو»[۱] و لایحهی افزایش تسلیحات که اعتصابهای غیرقانونی را سرکوب میکرد، حمایت کرد. همهی نمایندگان حزب قدرتمند سوسیال دموکرات آلمان به غیر از یک نفر به حمایت از جنگ رای دادند و قیصر «حکومت نظامی» اعلام کرد.
حزب سوسیالیست ایتالیا به طور شفاهی با این جدال مخالفت کردُ اما اعلام کرد که «در حال حاضر مبارزهی طبقاتی به دلیل جنگ ممنوع است»(آوانتی!). در روسیهُ رژیم تزاری ماشین سرکوب خود را حتی قبل از شروع جنگ به جریان انداخته بود.
هنگامی که رهبری رسمی احزاب، مشتاقانه چشمبند میهنپرستی را میبستند، طبقهی کارگر به سادگی طعمهی کارفرمایانی بود که مشتاقانه میخواستند به آنچه بریتانیاییها «سودبرنده» مینامیدند، بدل شوند. جنگ شرایط یکسانی را به هر دو سوی سنگرها تحمیل کرد. مثلاً تورم همه جا افزایش یافت، کل تورم زمان جنگ ۲۰۵ درصد برای بریتانیا، ۳۰۰ درصد برای آلمان و ۴۰۰ درصد برای ایتالیا بود(Gluckstein 1985, 50).
کارگران مهماتسازی، نیروی صنعتی کلیدی برای جنگهای مدرن، هدف خاص دولت به شمار میآمد. در بریتانیا فرمان مربوط به تسلیحات حق اعتصاب را محدود کرد و قانون خدمات کمکی در آلمان از همین فرمان رونویسی کرد. توقف در کار قبلاً در روسیه ممنوع بود، در حالی که بسیاری از کارگران ایتالیایی سربازان وظیفهای بودند که در صورت اعتصاب در دادگاه نظامی محاکمه میشدند. ساعات کار در صنایع مهماتسازی تا حد و مرز توانایی جسمانی افزایش یافت. کارگران فیات هفتهای ۷۵ ساعت کار میکردند، در حالی که تراشکارها در آلمان ب هطور استاندارد هفتهای ۶۰ ساعت کار میکردند و یکشنبهها نیز پنج تا دوازده ساعت برای کار اجباری تعیین شده بود (همان منبع. ۵۲). مقامات اتحادیههای کارگری به تبعیت از همتایان سیاسی رفرمیست خود به اقدامی در مخالفت با این امر دست نیازیدند. در ایتالیا به رغم مخالفت شفاهی با جنگ، اتحادیهی مهندسی بیان کرد که «آنها نمیتوانند مانع جنگ شوند، در نتیجه حتی تصور مقاومت در برابر آن نیز کودکانه و احمقانه است.»(بی. بوزی، رهبر فیوم، نقل قول در آبراته ۱۹۶۷، ۱۶۸).
اما گسترش عظیم اشتغال در صنایع مهماتسازی (۱۳۵ درصد در روسیه، ۳۴ درصد در بریتانیا و ۴۴ درصد در آلمان)(Smith 1983, 10; Gluckstein 1985, 47) به کارگران قدرت چانهزنی بیسابقهای داد – البته اگر متشکل بودند. آنها، که از سوی مقامات [اتحادیه] ترک شده بودند، چارهای جز ایجاد ساختارهای خود نداشتند. در سراسر مراکز مهندسی مانند پتروگراد (سنت پترزبورگ)، برلین، گلاسکو، تورینوو، نمایندگان تودههای عادی طبقهی کارگر انتخاب شدند و کمیتههایی نیز شکل گرفت. این کمیتهها در روسیهی تزاری زیر پوشش کمیتههای صنعتی رسمی جنگ پناه گرفتند. در برلین این نمایندگان، برگزیدگان معتمد (Obleute)، در گلاسکو نمایندگان کارگران (shop stewards) و در تورینوو کمیسارها (commissars) نامیده میشدند. کارگران بدون این که آگاهانه راه شوراهای کارگری را انتخاب کرده باشند، نخستین گامها را برداشتند. بار دیگر، یک واحد انتخاباتی فعال – در این مورد کارخانه – مبنایی برای بازگزینی فوری و دموکراسی مستقیم فراهم کرد.
اما اینها هنوز شوراهای کارگری نبودند و به رشد بیشتر سازمانی و نیز ایدئولوژیک نیاز داشتند. اگر کمیتهی نمایندگان کارخانه خود را به خواستهای اقتصادی و کارگاههای منفرد محدود میکرد، آنگاه فقط یک جایگزین موقت اتحادیهی کارگری میبود. اما جنگ، تکیهگاه ایدئولوژیک مهم سرمایهداری – شکاف بین اقتصاد و سیاست – را به مصاف طلبید. تحت شرایط «متعارف» تقسیم کار وجود داشت. نمایندگان رفرمیست در پارلمان به سیاست مشغول بودند و مقامات اتحادیههای کارگری به مباحث مرتبط با کار. به این ترتیب، مبارزات بر سر پرداخت و شرایط به سپهر اقتصادی که به صنعت و بنگاه تقسیم شده بود، منحصر میشد. اتحادیهها دولت را تهدید نمیکردند. سیاستهای رسمی به مناسبات سرمایهدار/کارگر توجهی نداشتند، بنابراین، هر نوع بحثی که رُخ میداد در چهارچوب معیارهای طبقهی حاکم انجام میشد.
این ملاحظات در روسیه اما مسالهی مهمی نبود، چرا که سرکوب تزاری هر اعتصابی را تهدید میکرد و نهاد پارلمانی یعنی دوما اعتباری ناچیز داشت. در نتیجه، از همان آغاز اعتصابهای سیاسی آشکار در مراکز صنعتی مانند پتروگراد از اعتصابهای اقتصادی پیشی گرفتند(Smith1983, 50). در اروپای غربی، گذار از سپهر اقتصادی به سپهر سیاسی، از کارگاههای منفرد به شوراهای شهری کشدارتر بود. اما جنگ به این فرایند کمک کرد. قوانین اضطراری کارگران اعتصابی را به مواجهه مستقیم با دولت کشاند. هر کُنشی در دفاع از مزدها در قبال تورم پرشتاب یا تخفیف شرایط نفرتانگیز کاری، اقدامی غیررسمی، غیرقانونی و بنابراین تلویحاً سیاسی به حساب میآمد. اعتصابیون در مواجهه با سرکوب حکومت نمیتوانستند به یک مکان محدود باشند. این اعتصابها در سراسر شهرها از طریق کمیتههای اعتصابی که بسیاری از بنگاههای متفاوت را در برمیگرفت، گسترش یافت.
کمیتههای مذکور به سازمانهای دائمی با مشخصههای زیر بدل شدند: ۱- نمایندگی دموکراتیک کارگران در محل تولید و لغو فوری مسئولیت نمایندگی افرادی که مانند نمایندگان کارخانه هیچ حقوق خاصی نمیگرفتند؛ ۲- قدرت نطفهای کارگران – خودسازماندهی مستقل کارگران در سراسر کارخانههای یک منطقهی گستردهی جغرافیایی و ایجاد امکانی برای به مصاف طلبیدن سرمایهداری که از سپهر اقتصادی به سپهر سیاسی فراتر رفته بود.
گلاسکو
با این که ویژگیهای یادشده به لحاظ بینالمللی مشترک بود، هر کشور مسیر خاص خود را طی کرد. در بریتانیا، با تعمیق جدایی سنتی سیاست و اقتصاد، فقط چند گام محتاطانه به سمت ایجاد شورای کارگری برداشته شد. کارگران گلاسکو در اوایل ۱۹۱۵، به رغم جنگ برای افزایش مزد اعتصاب کردند. کمیتهای برای مدیریت این کشمکش شکل گرفت که دههزار اعتصابکنندهی غیررسمی را از ۲۶ شرکت به هم پیوند میداد(Hinton 1973, 106).
کمی بعد در همان سال، کمیتهی کارگران کلاید (CWC) در منطقهی گلاسکو شکل گرفت. این کمیته که جلسات هفتگی متشکل از ۳۰۰ نمایندهی کارخانه برگزار میکرد(Gluckstein 1985, 68)، عملاً یک کمیتهی اعتصاب دائمی به حساب میآمد. نخستین اعلامیهی آن، اصول بنیادین یک سازمان کارگران ساده را توضیح میداد: «ما از مقامات تا جایی حمایت میکنیم که به واقع نمایندهی کارگران باشد، اما به محض آن که در انجام این کار خطا کنند، بلافاصله مستقلاً عمل خواهیم کرد. ما که از نمایندگان هر کارگاه ترکیب شدهایم و قوانین و قواعد منسوخ مانعمان نمیشود، ادعا میکنیم که نمایندهی احساسات واقعی کارگران هستیم.»(Clyde Workers’Committee 1915). تشکیل اتحادیههای کارگری، حرکت رو به پیش عظیم کارگران به شمار میآمد، اما آنها نهادهایی برای مذاکره بر سر معاملهای بهتر درون سرمایهداری باقی ماندند. جنبش نمایندگان کارگران در هر جایی آغاز میشد که اتحادیههای کارگری آن را رها کرده بودند؛ و البته مسیری نیز به سوی گذار فراسوی سرمایهداری روشن میکرد.
کمیتهی کارگران کلاید، به رغم ظاهر خودجوش خود، آفریدهای از تازهواردان نبود. اغلب نمایندگان اصلی کارگران، اعضای احزاب سوسیالیستی بودند مانند ویلی گالاچر (حزب سوسیالیست بریتانیا) یا تام کلارک (حزب کار سوسیالیستی). همین موضوع در خصوص جنبش شوراهای کارگری جنگ جهانی اول صادق بود. اما چون کمیتهی کارگری کلاید صدای «احساسات واقعی کارگران بود»، سوسیالیستهایی که میان آنان بودند تردید داشتند که نظرات سیاسی پیشرفتهتر خود را در کارخانهها آشکارا مطرح کنند. آنان به کارزارهایی در زمینهی موضوعات اقتصادی، نظیر تهدید مهندسان ماهر در استخدام زنان ناماهر میپرداختند. این نمایندگان گهگاه با برگزاری کارزارهای چشمگیری که از طریق آنها مخالفتشان را با تبعات جنگ امپریالیستی مانند اجارههای بالا نشان میدادند، حکومت را تحقیر میکردند. اما خود جنگ را تقبیح نمیکردند. چنان که جی. تی. مورفی، یکی از رهبران جنبش نمایندگان کارگران شفیلد، بیان میکند: «هیچ یک از اعتصابهایی که در خلال جنگ رُخ داد، اعتصابهای ضد جنگ نبود. این اعتصابها را غالباً افرادی مانند خودم هدایت میکردند که میخواستند به جنگ خاتمه دهند، اما این انگیزهی واقعی نبود. اگر مساله پایان دادن به جنگ در گردهماییهای اعتصابیون مطرح میشد، بیتردید با اکثریت بالا شکست میخورد.»(Murphy 1941, 77). گزارش مورفی نشان میدهد که خود قدرت شورای کارگری – سرشت نمایندگی راستین آن- ضعف بالقوهی آن نیز به شمار میرفت. اگر اکثریت کارگران در لزوم اقتباس سیاستهای رادیکال قانع نمیشدند، شورا نمیبایست دولت سرمایهداری را به چالش میکشید و سرانجام توسط آن درهم شکسته میشد. رشتهای از دستگیریها در فوریه ـ مارس ۱۹۱۶، کمیتهی کارگران کلاید را نابود کرد و نمایندگان کارگران در شفیلد ابتکار عمل را به دست گرفتند.
برلین
جنبش شوراهای کارگری در شرایطی مشابه با شرایط گلاسکو آغاز شد، اما از آن بسیار فراتر رفت. جنگ، تورمی لجامگسیخته و کمبود مواد خوراکی را با خود به همراه آورد، اما به فعالیت سیاسی به ویژه پس از سقوط تزاریسم در روسیه نیز دامن زد. در آوریل ۱۹۱۷، ۲۰۰ هزار کارگر بر سر کاهش جیره اعتصاب کردند، در حالی که در لایپزیگ نخستین شورای کارگری ایجاد شد که خواستار غذا و صلح بود(Flechtheim 1966, 102–۳). اما با وجود ادامهی جنگ، ترکیبی از سرکوب دولتی و ترغیب رهبران سیاسی رفرمیست، مانع شکل گرفتن چالشی همهجانبه در مقابل دولت شد و جنبش شورای کارگری موقتاً عقب نشست، هر چند که یک مفهوم سازمانی محبوب باقی ماند.
شکست نظامی و شورش ملوانان کیل در ۲ نوامبر ۱۹۱۸، سد را شکست و قیام در سطح ملی گسترش یافت و قیصر را سرنگون کرد. مراکز صنعتی مانند برلین، برِمِن، و هامبورگ در ۹ نوامبر انتخابات در محل کار را برگزار کردند تا نمایندگانی را برای مجالسی برگزینند که کارگران را در سراسر شهرها به هم پیوند میداد. هنگامی که این نمایندگان به سربازان و ملوانان شورشی پیوستند، مرکز رادیکالِ یک نیروی مادی تودهای را ایجاد کردند که میتوانست با دولت سرمایهداری رقابت کند. این همان چیزی بود که بلشویکها در روسیه «قدرت دوگانه» نامیده بودند.
لایهای از مبارزان رادیکال بخش مهندسی، همانند گلاسکو، بنیاد شوراهای کارگری (Arbeiterräte) را برپا کرده بود. جریان رادیکال در اسکاتلند تحت کنترل باقی ماند، فقط به این دلیل که بر سر سیاستهایش سکوت اختیار کرده بود. از آنجا که این نهادها در آلمان به واقع به سازمانهای تودهای بدل شده بودند، بیشتر روحیهی اکثریت را در طبقهی کارگر نمایندگی میکردند و به این ترتیب، تحت سلطهی حزب سوسیال دموکرات رفرمیست قرار داشتند. این موضوع شگفتانگیز بود، زیرا حزب سوسیال دموکرات به شدت مخالف هر شکلی از قدرت شورایی به عنوان بدیلی در مقابل پارلمان بود. اگرچه شوراهای کارگران و سربازان به شکلی کارآمد بخش اعظم آلمان را اداره میکردند، کمیتهی اجرایی در رایگیری با ۱۲ رای مثبت به ۱۰ رای مخالف احیای رایشتاگ را پذیرفت که به معنای حفظ و نگهداری سرمایهداری بود(Institut für Marxismus-Leninismus 1968, 138–۱۴۵).
اما این پایان ماجرا نبود. سیاستهای رسمی شوراهای کارگری هر چه بود، بحران اجتماعی که روزانه شاهد مرگ ۸۰۰ آلمانی بر اثر گرسنگی بود، شوراها را وادار کرد که برای سازماندهی جیرهبندی و نیازمندیها پا پیش گذارند. در حالی که در کارخانهها فرایند خلعید از روسا جریان داشت. تنش بین ایدئولوژی و سبعیت بحران سرمایهداری به نحو ناگزیری میبایست به طریقی حل شود.
در سوی دیگر، طبقهی حاکم و متحدانش در حزب سوسیال دموکرات با بیصبری، یک ضدحمله را پیشبینی میکردند. آنان از اعتماد به نفس فزایندهی کارگران ترسیده بودند که مثلاً از پرداخت دست و دلبازانه خودداری میکردند، چرا که «در یک دولت سوسیالیستی دیگر جایی برای معامله با سرمایهداری خصوصی وجود ندارد.»(Freiheit 1918). حکومت در اوایل ژانویهی ۱۹۱۹ امیل ایشهورن، رییس پلیس دستچپی برلین، را دستگیر کرد و میدانست که این اقدام موجب تحریک انقلابیون در برلین میشود. این اقدام دو راههای برای چپ انقلابی ایجاد کرد که با وجود رشد فزایندهاش، هنوز بر اکثریت شوراهای کارگری مسلط نبود. آیا میبایست ابتدا شوراها را به ایدهی به مصاف طلبیدن قدرت دولتی جلب کند، یا باید آنها را دور بزنند و بلافاصله عمل کنند؟ بخشی از نمایندگان و حزب تازه تاسیس کمونیست آلمان تصمیم گرفتند مسیر دوم را طی کنند. نتیجه – شورش اسپارتاکیستی- فاجعهبار بود.
در حالی که تودههای طبقه کارگر آلمان عمدتاً منفعل باقی ماندند، رهبران کمونیست، رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت، همراه با ۲۰۰ نفر دیگر کشته شدند. اما این اقدام تاثیری نداشت، چرا که چند هفته پس از شورش اسپارتاکیستی، چپ رادیکال اکثریت را در شورای کارگران برلین به دست آورد(Gluckstein 1985, 156). به این ترتیب، جنبش دچار عقبنشینی تعیین کنندهای شد.
اگر درس گلاسکو این بود که وقتی شورای کارگری فراتر از حلقهی مبارزان رادیکال گسترش مییابد، چپ برای جلب تودهها نباید از ارتقای بینش بدیل سوسیالیستی دولت و جامعه خودداری کند؛ درس تلخ برلین این بود که سوسیالیستها نباید شورا را فراموش کنند که همچون فشارسنج حساس عقاید کارگران عمل میکند و شاخص مهمی است برای تعیین این که چه چیزی از لحاظ سیاسی و تاکتیکی ممکن یا غیرممکن است.
تورینو
تورینو مرکز جنبش شورایی قدرتمندی در خلال «دو سال سرخ» در ایتالیا پس از جنگ جهانی اول بود. خاستگاه آن در کارخانههای اتوموبیلسازی فیات بود؛ این جنبش آگاهانه میکوشید کنترل کارگران را بر تولید برقرار کند و جایگزین کارفرمایان شود. آنتونیو گرامشی و پالمیرو تولیاتی، روشنفکران مارکسیست، در مقالهی «دموکراسی کارگران» با توصیف این جریان پرسیدند: «چگونه نیروهای عظیم اجتماعی عنانگسیخته توسط جنگ را میتوان مهار کرد [و] شکل سیاسی داد»، به نحوی که «حال به آینده پیوند بخورد؟» برخلاف کسانی که پارلمان را یگانه مسیر برای دگرگونی اجتماعی میدانستند، یا کسانی که استراتژی سیاسی را در کل رد میکردند، گرامشی و تولیاتی مطرح کردند که «دولت سوسیالیستی پیشتر به طور بالقوه در نهادهای زندگی اجتماعی… به معنی کارگاهها با کمیسیونهای درونی آن [کمیتههای نمایندگان کارگری] که مشخصهی طبقهی کارگر استثمارشده است، وجود دارد.»(Gramsci 1977, 65).
این امر بیانگر نظریهای دستگاهمند در توصیف چیزی بود که نمایندگان کارگری در سایر کشورهای اروپای غربی کورمال کورمال به سوی آن پیش میرفتند. این نظریه بازتاب تحول «کمیسیونهای درونی» کارگاهها به شوراهای کارخانه بود که واحدهای بزرگتری را در بر میگرفت. این شوراها به سرعت از واحد مهندسی گسترش یافتند و به طور کلی صنایع تورینو را در برگرفتند. آنها با توجه به عظمت توانمندی نیروی بسیجشان ادعا میکردند آنقدر قدرتمندند که میتوانند در پنج دقیقه ۱۶ هزار کارگر فیات را به توقف در کار بکشانند و «بدون هیچ تدارکی، شوراهای کارخانه قادرند ۱۲۰ هزار کارگر را بسیج کنند و طی فقط یک ساعت، آنها را کارخانه به کارخانه فرابخوانند.»(ibid., 318).
با این همه، هدف گردآوری قدرت دموکراتیک کارگران، بدون آن که همهنگام و آگاهانه دولت سرمایهداری و طبقهی کارفرما را به به چالشی گسترده بکشد، ناکافی از کار درآمد. کنترل کارگری و غصب قدرت در سطح کارگاه یا حتی کارخانه مشابه تصاحب قدرت فیزیکی قهری دولت نیست، چنان که در آلمان و روسیه دیده شد. محدودیتهای جنبش در آوریل ۱۹۲۰ هنگامی آشکار شد که اعتصابی اساسی در گرفت: اعتصاب به تورینو محدود ماند و بنابراین شکست خورد. گرامشی تشخیص داد با این که سازماندهی کارگاه مهم بود اما جنبش به اندازهی کافی پیش نرفته است. او بدون تقلیل اهمیت کنترل دموکراتیک از پایین به بالا بر پایهی کارگران عادی، مضافاً تاکید کرد که «قدرت در کارخانه را میتوان فقط به عنوان یک عنصر در رابطه با قدرت دولتی در نظر گرفت.»(ibid., 182). به این ترتیب، مسالهی رهبری سیاسی به میان کشیده شد و گرامشی متعاقباً نقشی کلیدی در ایجاد حزب کمونیست ایتالیا ایفا کرد.
پتروگراد
جنبش شورای کارگری در روسیه به بیشترین موفقیت خود دست یافت، چرا که در اینجا شورا (یا بنا به اصطلاح روسی، سوویت) به پایهی دولتی جدید بدل شد. این نهاد قبلاً در سنت پترزبورگ در ۱۹۰۵ ایجاد شده بود، یعنی زمانی که شکست در جنگ با ژاپن عامل برپایی انقلاب شد. لئون تروتسکی رییس شورای پترزبورگ، قوت آن را به شرح زیر جمعبندی کرد.
«شورا پاسخی بود به نیازی عینی، نیازی که از مسیر رویدادها زاده شد. شورا سازمانی بود که اعتبار داشت و با این همه، فاقد سنت بود، سازمانی که میتوانست تودهی متفرقی از صدها هزار انسان را در بر بگیرد، ضمن آن که عملاً دستگاه سازمانی نداشت؛ سازمانی که جریانهای انقلابی را درون پرولتاریا وحدت بخشید؛ و قادر به ابتکار عمل و خویشتنداری خودجوش بود و مهمتر از همه میتوانست طی ۲۴ ساعت از زیر زمین بیرون آورده شود.»(Trotsky 1971, 122).
اگرچه تزاریسم موقتاً بهبود یافت و شورای ۱۹۰۵ ممنوع اعلام شد، خاطرهی آن باقی ماند. بعد از آن، جنگ جهانی اول درد و رنجی شدید را برای روسیه به همراه داشت. برخلاف اروپای غربی که رفرمیستهای سیاسی و اتحادیههای کارگری (هر چند به دشواری) میتوانستند همچون سوپاپ اطمینان عمل کنند تا مانع جنبش شورایی شوند، سرکوب حکومتی در روسیه این مجرا را ناکارآمد کرده بود. بنابراین، هنگامی که ارتش از تیراندازی به کارگران اعتصابی گرسنه در پتروگراد در فوریه ۱۹۱۷ خودداری کرد، مانعی بر بازآفرینش تودهای شوراها وجود نداشت. شوراها عملاً مانند آنچه در غرب مشاهده شد، رشدی تدریجی نداشتند. شورای پتروگراد به واقع طی ۲۴ ساعت ظاهر شد. این شورا متکی بود بر نمایندهی یک کارخانه به ازای هر هزار کارگر و یک نمایندهی نظامی به ازای یک هنگ. از همان آغاز، قدرت جمعی در کارگاه با قدرت مادی نظامیها تلفیق شد. و این نظام با دولت سرمایهداریای مواجه شد که عملاً در آشفتگی تمام عیار بود.
با این همه، سوویتها در مبانی خود، از لحاظ قوت و ضعف، هیچ تفاوتی با کمیتهی نمایندگان کارگری یا شورای کارخانه، نداشتند. با وجود فقدان سیاست رفرمیستی تثبیت شده، اکثریت نمایندگان سوویتها توانمندی نهادی را که تجسماش بودند درک نمیکردند. تزاریسم ممکن بود نابود شود، اما بیشتر افراد انتظار داشتند که گام بعدی ایجاد دولتی سرمایهداری در راستای خطوط پارلمان غربی باشد. پیامدی رادیکالتر به تصور در نمیآمد و این باور در اکثریت شوراها یعنی منشویکها که نمایندگان کارگران کمتر رادیکال و نیز متحدان سوسیال رولوسیونرشان که متکی بر دهقانان پر شمار بودند، بازتاب داشت. به این ترتیب، بلشویکها که مدافع «تمام قدرت به شوراها» بودند، فقط ۶۵ نماینده از ۲۸۰۰ نمایندهی شورا را در اختیار داشتند.
با این همه، بحرانهای سیاسی متوالی آوریل، ژوییه و سپتامبر بازتاب تحولی دموکراتیک و پیوسته در سیمای شوراها بود. هنگامی که تداوم جنگ و تعمیق فروپاشی اجتماعی خسارات زیادی به بار آورد، حرکت شوراها با رادیکال شدن کارگران همراستا بود. ولادیمیر ایلیچ لنین در آوریل ۱۹۱۷ استدلال کرده بود که حزب بلشویک که او رهبری میکرد، «باید برای نفوذ در میان شوراها مبارزه کند…»(Lenin 1964, 49). و این رویکرد با گذر زمان کارآییاش را نشان داد. الغای فوری نمایندگی به معنای آن بود که نومیدی مردمی از سیاست حکومتی منشویکها و سوسیال رولوسیونرها موجب شد که نمایندگان آنها به تدریج کنار گذاشته شوند و جایشان را انقلابیون بگیرند. بلشویکها در اکتبر ۱۹۱۷ در شورای پتروگراد اکثریت را به دست آورند و در قیامی تقریباً بدون خونریزی، کمیتهی انقلابی نظامی شورای پتروگراد قدرت را به دست گرفت، کنترل کاخ زمستانی را از آن خود کرد و دولت کرنسکی را با حداقل تلفات سرنگون کرد. کمیتهی انقلابی سپس اعلام کرد که نظام شورایی پایهی دولت جدید سوسیالیستی را تشکیل خواهد داد.
این تحول، تفاوت اصلی میان روسیه و نمونههای دیگر را نشان میدهد. شوراهای کارگری روسیه آنقدر قوی بودند که یک قدرت دولتی واقعی را قائم به ذات تشکیل دهند. در آلمان هم این امر صادق بود. اما روسیه به شکلی منحصربفرد دارای یک حزب انقلابی تودهای بود که به ایدهی قدرت شورای کارگری پایبند بود. حزب بلشویک آنقدر قدرت داشت که در مقابل فشارها از درون شوراهای کارگری برای سازگاری با اکثریتی که با رفرمیسم جوش خورده بود، تاب آورد. چنین فشاری مانع سوسیالیستهای گلاسکو شد تا دیدگاههای رادیکال خود را مطرح کنند. اما تمایل بلشویکها به سوسیالیسم – آمیخته با عدم نفوذ کنترل کننده درون شورا- نیز وادارشان نکرد که شوراها را دور بزنند، چیزی که در برلین اتفاق افتاد. حزب لنین این اعتماد به نفس را داشت که پیروزی استدلالهایش را در درازمدت ببیند. حزب، نیاز به جلب نظر شوراها را به تغییر انقلابی درک میکرد. تروتسکی که بار دیگر به عنوان رییس آن در پتروگراد انتخاب شده بود، تجربهی ۱۹۱۷ را چنین جمعبندی کرد:
«سازمانی که پرولتاریا به واسطهی آن میتواند هم قدرت پیشین را براندازد و هم جایگزین آن شود، شوراهاست… اما شوراها بهخودی خود نمیتوانند موضوع را فیصله دهند. آنها ممکن است به اهداف متفاوتی بنا به برنامه و رهبری یاری برسانند… در حالی که شوراها در شرایط انقلابی – و جدا از انقلاب ناممکن هستند- کل طبقه را به استثنای لایهی یکسره عقب افتاده، منفعل و فاسد در برمیگیرند، حزب انقلابی نمایندهی مغز طبقه است. مسالهی تصاحب قدرت را فقط میتوان با ترکیب معین حزب و شوراها حل کرد.»(Trotsky 1977, 1021).
نکتهی تراژیک، این بود که دولت شورایی روسیه عمری کوتاه داشت، هر چند این نام باقی ماند. قلت عددی طبقهی کارگر در کشوری اساساً دهقانی، و ویرانی مادی آن در جنگ داخلی و جنگهای مداخله گرایانهی خارجی، به توخالی شدن شوراها به مثابه نهادهای دموکراتیک معنادار انجامید. این روند با تباهی همهنگام حزب بلشویک تحت رهبری استالین پیوند خورد. این دو سازمان برای موفقیت به هم تکیه داشتند و هیچیک بدون حضور دیگری نمیتوانست دوامی درازمدت در قدرت داشته باشد. هنگامی جنگ بزرگ بعدی آغاز شد، این پویش نشان داد که تبعاتی عمیق دارد.
جنگ جهانی دوم و شوراهای مفقود
جنگ جهانی دوم در نگاه نخست، تمامی اجزای لازم برای ظهور دوبارهی شوراهای کارگری را در مقیاسی گسترده در برداشت. این رُخداد، براساس رنج و درد محض انسانها، آشوب اجتماعی و اقتصادی و نابودی ساختارهای قراردادی کشورها، از کشمکش ۱۹۱۸ـ۱۹۱۴ بسیار فراتر رفت. اما در برخی کشورهایی که قبلاً خاطرنشان کردیم، شرایط پیش از جنگ ایجاد شوراها را ناممکن کرده بود. در خلال دههی ۱۹۳۰، سرکوب در روسیهی استالینیستی و آلمان نازی چنان کامل و شدید بود که انتظار فعالیت مستقل طبقهی کارگر نمیرفت.
تشابهات در زمینههای دیگر با جنگ جهانی اول بیشتر بود. آتشبس سیاسی/اقتصادی که سیاستمداران و رهبران رفرمیست اتحادیههای کارگری به حکومتهای خود پیشنهاد کردند، بار دیگر کارگران را در اروپای غربی در معرض افزایش عظیم استثمار قرار داد. حزب کارگر در بریتانیا به حکومت ائتلافی چرچیل ملحق شد و اعضای برجستهی سندیکاهای کارگری مانند ارنست بوین نهایت تلاش خود را برای بیشینهسازی تولید به کار گرفتند. در فرانسه این فرایند مسیری متفاوت را طی کرد. ارتش آلمان فقط شش هفته لازم داشت تا کل کشور را در ۱۹۴۰ تسخیر کند. این فروپاشی غیرمنتظره در این سطح گسترده به آمادگی دستگاه سیاسی و نظامی فرانسه برای همکاری با نازیسم نسبت داده شد تا ناشی از تحریک مردم به فرار. هم در انگلستان و هم در فرانسه، سلطهی سازمانهای سنتی جنبش کارگری تضعیف شد و ظهور جنبش شوراهای کارگری را محتمل کرد.
همانند جنگ جهانی اول، بریتانیا با اعتصابات متعددی در جنگ جهانی دوم مواجه بود، اما هیچیک از آنها نهادهای مستقل کارگران عادی مانند کمیتهی کارگران کلاید را ایجاد نکرد. فرانسه در زمان اشغال نازی و رژیم ویشی، نهضت مقاومت قدرتمندی را به وجود آورد و پاریس بار دیگر مرکز عمل شد. در سال ۱۹۴۴، اعتصابهای تودهای در پایتخت با حضور ماموران پلیس، کارمندان پست و کارگران مترو رُخ داد. با وجود خواهش ژنرال دوگل از آنها که «بلافاصله سر کار برگردند و تا زمان ورود متفقین نظم را حفظ کنند.»(نقل قول در تیلون ۱۹۶۲، ۳۱۸)، شورشی عمومی برپا شد. با این همه، مخالفت بسیار اندکی در برابر هدف دوگل مبنی بر بازتثبیت فرانسهی سرمایهداری رُخ داد. بنابراین، فقط سه روز پس از آزادی پاریس، دوگل توانست میلیشاهای مردمی را منحل کند و این روند با کمترین مقاومت روبرو شد(de Gaulle 1998, 661).
ایتالیای شمالی به رغم سالها حکومت فاشیستی، شاهد بزرگترین سطح فعالیت کارگران در سراسر جنگ جهانی دوم بود. در مارس ۱۹۴۳، بار دیگر با مرکزیت تورینو، تمام کارخانههای پیهمونته اعتصاب کردند(Battaglia 1957, 32). این جنبش، نقشی چشمگیر در تصمیم شورای بزرگ فاشیستی و شاه برای برکناری موسلینی بهعنوان رهبر در چند ماه بعد داشت. در سالهای بعد، اعتصابهای عمومی عظیمی تمام شمال کشور را در نوردید. نهضت مقاومت حتی در برخی نواحی، مناطق آزادشده ایجاد کرد. یکی از بزرگترین آنها جمهوری دومودوسلا در نزدیکی میلان صنعتی قرار داشت. این «یگانه بخش مهم اروپای تحت اشغال هیتلر بود که به استقلال رسید و به رسمیت شناخته شد.»(Lamb 1993, 220).
با این همه، هیچ نهادی شبیه شوراهای کارگری در بریتانیا، فرانسه یا ایتالیا در خلال این زمان ظاهر نشد. علت چه بود؟ عامل تعیینکننده همانا مخالفت انواع احزاب کمونیست بود. این احزاب در انقلاب ۱۹۱۷ و با تثبیت دولت شوروی شکل گرفته بودند، اما این تاریخچه در زمان جنگ جهانی دوم، از مدتها پیش فراموش شده بود. این احزاب در جنبشهای کارگری مرتبط از نفوذ چشمگیری بهرهمند بودند اما از ۱۹۴۱ به بعد، هر یک از آنها میکوشید در پیکار نومیدانهشان با هیتلر، برای بقای خویش بیشترین حمایت را از مسکو بکند، و به همکاری با هر دولت سرمایهداری که به آنها کمک میکرد روی آوردند. بنابراین، استالین انگیزههای امپریالیستی بریتانیا، فرانسه و ایالات متحد را دستکم گرفت، به انتقاد از حکومتهای سرمایهدارشان پایان داد و جنگ را پیکار ناب و صدرصدی علیه فاشیسم دانست. بنابراین، شورش علیه شرایط جنگی که ویژگی و معرف شوراهای کارگری در خلال جنگ جهانی اول بود، در خلال جنگ جهانی دوم مفقود شد.
مثلاً در بریتانیا، حزب کمونیست کارزاری را برای بیشینه کردن تولید در زمان جنگ برپا کرد و هر توقف در کار را به عنوان خرابکاری تقبیح میکرد(مثلا ر. ک. به کروچر ۱۹۸۲). در فرانسه، حزب کمونیست بزدلانه انحلال مقاومت را پس از جنگ پذیرفت، زیرا تداوم آن با اهداف سیاست خارجی مسکو منطبق نبود.
پارتیزانهای ایتالیا در اواسط سال ۱۹۴۵، عملاً بخش اعظم شمال ایتالیا را کنترل کردند. اما هنگامی که تولیاتی، رهبر کمونیست ایتالیا که با گرامشی در ۱۹۱۹ مقالهی تاثیرگذار «دموکراسی کارگری» را نوشته بود، از تبعید در مسکو بازگشت، با ابراز عبارت زیر طرفدارانش را حیرتزده کرد: «طبقهی کارگر باید موضع اپوزیسیون و نقد را که در گذشته داشت، کنار بگذارد.»(نقل قول در ساسون ۱۹۸۱، ۲۲). روزنامهای پارتیزانی که برای رزمندگان مقاومت ضدفاشیستی منتشر میشد، به جای تشویق به ایجاد شوراهای کارگری، در مقالهای با عنوان «به دولت وحدت ملی خوشآمد بگویید»، تاکید کرد «هر مخالفتی که با این رژیم در کشورمان داریم، هر رفرم مشروعی که اضطراری نیست، باید فرعی تلقی و کنار گذاشته شود و تا پس از پیروزی معلق باقی بماند.»(Il Combattente، می ۱۹۴۴، در Longo 1971, 180).
نتیجهگیری
تحولات جنگ جهانی دوم به معنایی منفی، درسهای دشوار کمون پاریس و جنگ جهانی اول را تقویت کرد. در موارد پیشین، شوراهای کارگری به دلیل فقدان خودآگاهی و هدف انقلابی که فقط یک حزب سوسیالیست رادیکال میتوانست به درون آنها تزریق کند، موفق نشدند. شوراهای کارگری در خلال جنگ جهانی دوم حتی تاسیس نشدند، چرا که احزاب کمونیست که روزگاری از آنها انتظار میرفت موجب ارتقایشان شوند، از ایفای نقشی مثبت خودداری کردند و فعالانه مانع تشکیلشان شدند.
درسهای تجربهی اروپایی این بود که شوراهای کارگری پایهای برای نوع متفاوتی از دولت است. با لغو فوری نمایندگی و این واقعیت که نمایندگان کف کارخانه هیچ مزد ویژهای برای پاسخگو بودن مستقیم و بلاواسطه به منتخبان خود دریافت نمیکنند، نوعی از دموکراسی ارائه کردند که هیچ نهاد قراردادی حتی در خواب هم نمیدید. شوراهای کارگری به عنوان تجلی جمعی طبقهی کارگر، ابزاری برای چیرگی بر دموکراسی ظاهری انتخابات پارلمانی تحت حاکمیت سرمایهداری ارائه میکنند. قدرت واقعی در سرمایهداری را روسا در اختیار دارند نه تودهی مستاصل افراد که بر اثر تصادفی جغرافیایی کنار هم گرد آمدهاند و کاری جز این نمیکنند که یک علامت ضربدر روی برگهی کاغذ و جلوی نام کسی بگذارند و میدان قدرت و امتیاز را برای چند سال ترک کنند.
اما شوراهای کارگری نمیتوانند در انزوا تشکیل شوند، بلکه فقط در رابطهای همزیستانه با ایدههای سازمانیافتهی رادیکال، این امر شدنی است. بدون درکی خودآگاه از توانمندی انقلابی شورا، شالودهی قدرتاش – دموکراسی مردمپایه – میل به انعکاس رفرمیسم مییابد و در چارچوب جامعهی سرمایهداری باقی میماند. به همین ترتیب، بدون خودسازماندهی و دموکراسی کارگری – بدون شوراهای کارگری– سوسیالیسمی نیز وجود نخواهد داشت.
* * *
منبع:
ترجمهی حاضر فصل دوم از بخش اول کتاب زیر است:
Ours to Master and to Own: Workers› Control from the Commune to the Present, Editors: Dario Azzellini, Immanuel Ness; Haymarket Books.
عنوان اصلی مقاله:
Workers’ Councils in Europe: A Century of Experience by Donny Gluckstein
* * *
یادداشتها:
[۱] پرودون (۱۸۶۵ـ۱۸۰۹) نویسنده عبارت معروف «مالکیت دزدی است»، بر ایدهی کمونها بهعنوان پایهای برای جامعهای فدرال بدون اقتدار سیاسی مرکزی تاکید داشت.
[۲] قانون دفاع از قلمرو (DORA)، در بریتانیای کبیر در ۸ اوت ۱۹۱۴، چهار روز پس از ورود این کشور به جنگ جهانی اول، تصویب و با پیشرفت جنگ بر مفاد آن افزوده شد. این قانون به دولت، قدرتی فراگیر در جریان جنگ داد، مانند قدرت استرداد ساختمانها یا زمینهای لازم برای تلاشهای جنگی یا اجرای قوانین ویژه برای جرائم جنایی ـ م.
* * *
منابع:
Abrate, Mario. 1967. La lotta sindicale nella industrializzazione in Italia, 1906–۱۹۲۶, 2nd rev. ed. Milan: Angeli.
Avanti! 1918. Turin edition, October 17.
Battaglia, Roberto. 1957. The story of the Italian resistance. Trans. P. D. Cummins. London: Odhams Press Limited.
Bron, Jean. 1968. Histoire du mouvement ouvrier français. 2 vols. Paris: Les Éditions Ouvrières.
Clyde Workers’ Committee. 1915. Leaflet, November 1915, Glasgow. Beveridge Collection, St. Andrews University.
Croucher, Richard. 1982. Engineers at war. London: Merlin Press.
De Gaulle, Charles. 1998. The complete war memoirs. New York: Carroll & Graf Publishers.
EDHIS [Editions d’histoire sociale], eds. 1988. Federation Republicaine de la Garde Nationale. Comite Central. Status Declaration prealable, 26 September 1870. In Les Révolutions du XIXe siècle, 1852–۱۸۷۲. Paris: EDHIS.
Edwards, Stewart. 1971. The Paris Commune, 1871. London: Eyre and Spottiswoode.
Flechtheim, O. K. 1966. Die KPD in der Weimarer Republik. Frankfurt: Europäische Verlagsanstalt.
Freiheit. 1918. December 30.
Frölich, Paul. 1972. Rosa Luxemburg: Ideas in action. Trans. Joanna Hoornweg. London: Pluto Press.
Gaillard, Jeanne. 1977. Paris, la ville 1852–۱۸۷۰. Lille-Paris: Honoré Champion.
Gluckstein, Donny. 1985. The Western soviets: Workers’ councils versus parliament 1915–۲۰. London: Bookmarks.
۲۰۰۶. The Paris Commune: A revolution in democracy. London: Bookmarks.
Gramsci, Antonio. 1977. Selections from political writings, 1910–۲۰. London: Lawrence and Wishart.
Hinton, James. 1973. The first shop stewards’ movement. London: Allen & Unwin.
Institut für Marxismus-Leninismus. 1968. Protokoll der Sitzung des Vollzugsrate der Arbeiterund Soldatenraete am 16 November 1918. In Beitrag zur Geschichte der Arbeiterbewegung, 138–۱۴۵. Berlin: Institut für Marxismus-Leninismus.
La Commune, 1871. March 19.
Lamb, Richard. 1993. War in Italy, 1943–۱۹۴۵: A brutal story. London: Da Capo Press.
Lenin, V. I. 1964. Letters on tactics. In Collected works, vol. 24. Moscow: Progress Publishers.
Longo, Luigi. 1971. Sulla via dell’insurrezione nazionale. Rome: Editori Riuniti.
Lucipia, Louis. 1904. The Paris Commune of 1871. International Quarterly no. 8 (September 1903–March 1904).
McNair, John. 1955. James Maxton: The beloved rebel. London: Allen & Unwin.
Murphy, J. T. 1941. New horizons. London: John Lane/The Bodley Head.
Rougerie, Jaques. 1971. Paris libre, 1871. Paris: Editions du Seuil.
Sassoon, Donald. 1981. The strategy of the Italian Communist Party: From the resistance to the historic compromise. London: Frances Pinter.
Smith, Steve. 1983. Red Petrograd: Revolution in the factories, 1917–۱۸. London and New York: Cambridge University Press.
Tillon, C. 1962. Les FT. Paris: Julliard.
Trotsky, Leon. 1971. 1905. London: Penguin Books.
۱۹۷۷. The history of the Russian revolution. London: Pluto Press.
«نقد، نقد اقتصاد سیاسی، نقد بُتوارگی، نقد ایدئولوژی»