«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
فریدون مشیری –
موج میآمد چون کوه و به ساحل میخورد!
از دل تیرهی امواج بلندآوا،
که غریقی را در خویش فرو میبرد
وغریوش را با مشت فرو میکشت،
نعرهای خسته و خونین، بشریت را
به کمک میطلبید:
– آی آدمها… آی آدمها…
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سرِ آن خسته، گذاری بکند،
دستی از غیب برون آید و کاری بکند،
هیچ یک حتا از جای نجنبیدیم!
آستینها را بالا نزدیم،
دستِ آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم
تا از آن مهلکه شاید برهانیمش،
به کناری برسانیمش!
موج میآمد چون کوه و به ساحل میریخت!
با غریوی،
که به خاموشی میپیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کفها، به هوا
چنگ میزد، میآویخت…
ما نمیدانستیم
این که در چنبر گرداب گرفتار شده است،
این نگونبخت، که این گونه نگونسار شده است،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان،
این ماییم، ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها، آن تنهاهاییم!
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم،
آن صدا، اما خاموش نشد.
– آی آدمها… آی آدمها…
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هولِ ستم میلرزد،
خاطری آشفته است،
دیدهای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همهی آفاق طنینانداز است.
آه، اگر با دل و جان گوش کنیم،
آه، اگر وسوسهی نان را یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدمها» را
در همه جا میشنویم.
در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگمان باد این جان!
شرممان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
در شب تار جهان
در گذرگاهی تا این حد ظلمانی و توفانی
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو میافتد،
این که بر دار نگونسار شده است،
این که با مرگ در افتاده ست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم، ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها، آن تنهاهاییم!
این همه موج بلا در همه جا میبینیم،
«آی آدمها» را میشنویم
نیک میدانیم
دستی از غیب نخواهد آمد،
هیچ یک حتا یک بار نمیگوییم
با ستمکاری نادانی، این گونه مدارا نکنیم
آستینها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنهی آفاق برانیمش.
مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان بنشانیمش!
– آی آدمها، موج میآید…