«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
«جُنگ باران» –
آقای عزیز!
بدون هیچ مقدمهای به شما بگویم که نامهتان مرا بیاندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامهی شما علل بسیار دارد و آخرین آن عطف توجهی است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کردهاید… هیچ میدانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست میدارم؟ و هیچ میدانید که این شعر عملا قسمتی از زندگی من است؟ من تراکمه را بیش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمیدانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندگی کردهام از بندرشاه تا اترک. شبهای بسیار در آلاچیقهای شما خفتهام و روزهای دراز در اوبهها میان سگها، کلاههای پوستی، نگاههای متجسس بدبین، دشتهای پُر همهمهی سرسبز و بی انتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارابه و اسبهای مغرور گردنکش به سر بردهام.
* * *
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمیدانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، این عمل برای من در حکم تجدید خاطرهای است.)
شهر، کثیف و بی حصار و پُر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتاند، مانند دشت عمیقاند و اسرارآمیز و خاموش… آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند. و دیگر … دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان» در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمیکشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتاسر دشت، جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمیکند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بی انجام، در آن دشت بی کرانه به امید چیستاند؟ آیا اصلا امیدی دارند؟ نه ! دشت، بی کران و امید آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خویش، آرزوی بی کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد، بی کرانه مینماید.
آنان به جوانههای کوچکی میمانند که زیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همهی تمنّاها و توقعات بیدار میشود. بهسان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آنهاست:
از زره جامهتان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد.
* * *
در دنیا هیچ چیز برای من خیالانگیزتر از این نبوده است که از دور منظرهی شامگاهی اوبهای را تماشا کنم. آتشهایی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق برافروخته میشود؛ ستون باریک شعلههایی که از این آتشها برخاسته، به طاقی از دود که آسمان او به را فرا گرفته است میپیوندد… گویی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهادهاند! آنها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند.
عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند.
در سرزمین شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
در سرزمین شما، معنای «شب»، خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند.
آنان دختران تمام روز بی خستگی دویدنند.
آنان دختران شب، همه شب، سرشکسته به کنج بی حقی خویش خزیدنند.
اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیات و ظرافت فوارهای است؛ اما این فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص در میآید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنتهای خویش، به شکرانهی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش میرقصند، دختران ترکمن به شکرانهی کدامین آبی که بر آتش کامشان فرو ریخته شده است؛ فوارههای بازوی خود را به رقص برافرازند؟ تا اینجا، سخن یکسر، بر سر غرایز سرکوب شده بود … اما بیهوده است که شاعر، عطر لغات خود را با گفتگوی از موها و نگاهها کدر کند. حقیقت از اینجاست که آغاز میشود:
زندگی دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مهزده نیست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست.
آمان جان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد، دختر ترکمن از زره جامهی خویش بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوان فوارهییاش را در رقص شکرانهی کامکاری برافرازد…
پرسش من این است:
دختران دشت! از زخم گلولهیی که سینهی آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟
آیا از میان شما کدام یک محبوبهی او بود؟
پستان کدام یک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟
لبهای کدام یک از شما عطر بوسهای پنهانی را در کام او فرو ریخت؟
و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبهاش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبهاش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟ در دل آن شبهایی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف میماند و همه به کنج آلاچیق خویش میخزند، آیا هیچ یک از شما دختران دشت، به یاد مردی که در راه شما مرد، در بستر خود – در آن بستر خشن و نومید و دلتنگ، در آن بستری که از اندیشههای اسرارآمیز و دردناک سرشار است- بیدار میمانید؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشهی او هستید که خواب به چشمانتان نیاید؟ ایا بدان اندازه به یاد و در اندیشهی او هستید که چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و اتشی که در برابرتان – در اجاق میان آلاچیق روشن است- در چشمهایتان منعکس شود؟
بین شما کدام یک
صیقل میدهید
سلاح آمان جان را
برای روز انتقام
* * *
شعر اندکی پیچیده است، تصدیق میکنم، ولی … من ترکمنصحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید. شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در قرهتپه و قومچلی و قرهداش، کمباین و تراکتور میراندهام… به هر حال، من از دوستان بسیار نزدیک شما هستم. از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهای وسیع و کلاه پوستی و آلاچیقهای ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمیبرم.
سلامهای مرا قبول کنید.
اگر فرصت کردید این شعر را به زبان محلی ترجمه کنید، خیلی متشکر میشوم که نسخهای از آن را هم برای من بفرستید. همیشه برای من نامه بنویسید. این نامه را با فرصت کم نوشتهام؛ دوست خود را عفو خواهید کرد.
احمد شاملو – تهران ۱۳۳۶
* این نامه در «جُنگ باران»، شمارهی اول، مهرماه ۱۳۶۴، منتشر شده در گرگان، به چاپ رسیده است. نامهای که زنده یاد احمد شاملو به درخواست و در پاسخ آقای آقچلی، دبیر ادبیات در گنبدکاووس، فرستاده است.