«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
حسن احمدى –
مبارزه عليه زنستيزى بدون مبارزه با تماميت نظام مشخص و حى و حاضر كنونى (سرمايهدارى) امكانپذير نيست. با دركى واقعىتر از اين كُليت يكپارچه، زمينه براى فرضيهبافىهاى احساسى و اخلاقى مانند «مبارزه عليه پدرسالارى نبايد در درجهى دوم قرار گيرد، بلكه بايد در درجهى اول قرار گيرد» هم از بين خواهد رفت. مبارزه با نظام يكپارچهى طبقاتى، مبارزهاى در تمامى عرصههاست!
شكلگيرى نظام توليدى سرمايهدارى و گسترش شهرنشينى، سرمنشاء تحولات بزرگى در جامعهى بشرى بود. به دنبال اين تحول، آرايش نظام توليدى نيز دگرگون شد و خيل عظيم انسانها به مراكز توليد صنعتى سرازير شد. زنان نيز به طور روزافزونى محيط خانه و مزرعه را رها مىكردند و جذب اين مراكز صنعتى مىشدند. متعاقبا تغييراتى جدىاى در نقشهاى اجتماعى زنان و مردان در جامعه پديد آمد و شباهتهاى زيادى هم بين كار زنان و مردان به وجود آمد: زنان مىتوانستند مثل مردان جايگاههاى توليدى صنعتى را اشغال كنند و به همان درجه «بارآورى» داشته باشند. اين امر تاثيرات خود را در الگوهاى فرهنگى جامعه، اخلاق اجتماعى، و از جمله جايگاه معنوى زن، گذاشت.
البته در گذشته – هنگامى كه نظام زميندارى حاكم بود- زن همپاى مرد در فعاليتهاى توليدى اجتماعى، مثل كشت زمين و دامدارى، نقش داشت. اين سواى آن وظايفى بود، كه زن در خانه داشت: مسئوليت اصلى پرورش فرزندان و وظايف متفاوت خانهدارى همواره جزو تكاليف او بود و هماكنون هم هست. فرق ميان نظام گذشته و نظام كنونى در اين است كه در گذشته، خانواده واحد جامعه بود. در اين خانواده، مرد، زن و فرزندان – مشتركا- در نظام توليد نقش داشتند و حاصل كارشان به طور مشترك ارزيابى و شمارش مىشد. اما در نظام توليدى جديدتر، اين فرد بود كه به عنوان واحد توليدى و اجتماعى به حساب مىآمد: اگر چه توليد با همكارى مجموعهى توليد كنندگان در واحدهاى توليدى صنعتى صورت مىگرفت، اما حاصل كار هر فرد به طور جدا محاسبه مىشد و مزد جداگانهاى هم به او تعلق مىگرفت. از اين پس، هر فرد – چه زن و چه مرد- مىتوانست به تنهايى «نانآور» باشد و مستقلا خود را تامين كند. تاثير فرهنگى اين تغيير به اين صورت خود را جلوهگر مىكند، كه زن ديگر در حيطهى خانواده، و همراه با فرزندان، به عنوان يكى از متعلقات مرد، به حساب نمىآمد.
پا به پاى اين تحولات، جنبشهاى زنان به وجود آمدند تا فرهنگ اجتماعى را با اين تغييرات جديد همآهنگ كنند. اگر چه اين تغييرات سرمنشا تغييرات زيادى در فرهنگ اجتماعى و جايگاه معنوى زن در جامعه شد، اما هنوز فاصلهى عظيمى ميان اين تحولات فرهنگى و برابرى واقعى ميان زن و مرد وجود دارد. بسيارى معتقدند كه نابرابرى ميان زن و مرد، اشكال پيچيدهتر و جديدترى به خود گرفته است: هنوز هم اين مرد است كه «سرور» است و حُكم مىراند؛ هنوز هم اين مردان هستند كه نقشهاى كليدى در جامعه را به عهده دارند و به دنبال آن، مالك درجهى اول ثروتهاى اجتماعى هستند؛ تصميمگيرىهاى اساسى كماكان به عهدهى آنها است.
اگر كمى دقيقتر به روابط اجتماعى و خصوصا مناسبات اجتماعى ميان زنان و مردان خيره شويم، مىبينيم كه اين گفتهها خلاف واقع نيست. در بازار كار، زنان مزد كمترى از مردان دريافت مىكنند، حتا اگر هر دو يك نوع معين از كار را انجام دهند. بر بسيارى از كارها كه زنان در آن از اكثريت برخوردارند، مانند خدمات پرستارى و درمانى و آموزش و پرورش، مُهر «زنانه» خورده مىشود و به همين اعتبار كماهميت جلوه داده مىشود. و مىدانيم كم اعتبار كردن هر كار، فعاليت، و به طور كُلى هر پديدهى اجتماعى، به منظور خاصى صورت مىگيرد و آن اختصاص دادن سهم كمترى از ثروت اجتماعى به آن است. مثلا گفته مىشود اين كار بازدهى كمترى دارد، پس كماهميتتر است و به همين اعتبار بايد مزد كمترى به آن تعلق گيرد. در اكثريت مطلق زمينههاى حرفهاى و اجتماعى، اين مردان هستند كه در راس قرار دارند. در كارهاى مربوط به خانه، كار زن اساسا از حيطهى كارهاى بارآور خارج است و از آن جا كه سودآور يا پولساز نيست، ارزش اقتصادى خاصى هم ندارد. يك نكتهى ديگر اينست كه زنان عملا موظفاند هم بار مسئوليت كارهاى مربوط به خانه را به دوش كشند و هم در بازار كار فعال باشند.
ظرف صد سالهى اخير، بحثهاى زيادى حول ريشههاى اين تبعيض جنسى در گرفته است. اوليهترين و مهمترين اين بحثها در نيمهى دوم قرن نوزدهم، ابتدا توسط «باكوفن» در كتابى به نام «حق مادرى»، در سال ۱۸۶۱، و مورگان در اثرش «جامعهى باستان»، در سال ۱۸۷۷، و سپس «فردريش انگلس»، در سال ۱۸۸۴، ارائه شد. كتاب انگلس «منشاء خانواده، مالكيت خصوصى و دولت»، تاثيرى عميق بر تمامى كارهاى نظرى بعدى در اين زمينه گذاشت.
بحثهاى جديدتر
كشورهاى پيشرفتهى سرمايهدارى در مقطع بعد از جنگ دوم جهانى، به يك دوران شكوفايى اقتصادى پا گذاشتند و «جامعهى رفاه» در اين كشورها برپا شد. در اين جوامع، نياز روزافزونى به فعاليتهاى خدماتى در عرصههاى گوناگون شكل گرفت؛ مثلا خدمات آموزشى براى تعليم دادن نيروى كار در عرصههاى مختلف بازار (مانند تبليغات، فروشندگى، دفتردارى، انواع كارهاى ادارى)، خدمات درمانى، و پرستارى از سالمندان و غيره هم گسترش روزافزونى گرفت. زنان، به عنوان ذخيرهاى انبوه، به خدمت گرفته شدند و به دنبال آن جنبشهاى زنان شتاب باز هم بيشترى به خود گرفت. گروهى از زنان در طيف چپ، پرچمدار اشكال جديدى از جنبش زنان شدند و به سرعت شروع به فرموله كردن نظرى خود كردند. اين نظريات به «نظريات فمينيستى» معروف شدند. اما همزمان با گسترش چنين نظرياتى، تنوع و چندگونگى در ميان فمينيستها به وجود آمد. روزى نبود كه نظريهى جديدى بيرون نيايد. فمينيسم به قدرى مُد شده بود، كه بعد از مدتى تقريبا تمامى اقشار طبقاتى، اجتماعى، فرهنگى، مذهبى و سياسى، بيانيههاى فمينيستى صادر كردند و هر كدام بنا به منافع و مقتضيات خود شروع به فرموله كردن «حقوق زن» و كنكاش در «ريشههاى تبعيض جنسى» نمودند.
براى مثال، زنان طبقات بالايى جامعه، رفته رفته خود را در طيف «راديكال – فمينيستها» يافتند و چنين شرح دادند كه زن و مرد دو طبيعت متفاوت و حتا متضاد دارند. زنان عموما تجلىگر عطوفت، تيمارگرى، تعاون و از اين قبيل صفات هستند. مردان، برعكس، عمدتا نمايانگر صفاتى مانند قدرتطلبى، سلسله مراتبى، خشونت و پرخاشجويى، خودمحورى، عقلگرايى و حسابگرى هستند. از نظر اين گروهها، اين صفات متاثر از ويژگىهاى فرهنگى و ارزشى هستند و اساسا ريشهى بيولوژيك دارند. از اين رو، صلاح زنان بر اين است، كه از اول حساب خود را از مردان جدا كنند و به ايجاد فضاهاى خاص خود، «فضاهاى زنانه»، بپردازند. نمونهى چنين فضاهايى، تعاونىهاى زنان، درمانگاهها، كلوبها و پناهگاههاى زنان است. همجنسگرايى راه ديگرى است كه زنان مىتوانند براى سر باز زدن از رابطهى جنسى با مردان به آن روى آورند. اين طيف از فمينيستها، شديدا در مقابل آنها كه ريشههاى زنستيزى را به عوامل اقتصادى و طبقاتى نسبت مىدهند، موضعگيرى مىكنند و ريشهى تبعيض جنسى را ناشى از تفاوت بيولوژيك زن و مرد مىدانند. اينان معتقدند اين تبعيضها ريشهى طبقاتى نمىتواند داشته باشد؛ زيرا تبعيض جنسى در ميان همهى طبقات وجود دارد: هم زنان طبقات بالا و هم زنان طبقات پايين از اين تبعيض رنج مىبرند. زنستيزى در محدودهى عوامل اقتصادى هم نمىگنجد؛ زيرا همواره وجود داشته، صرفنظر از اين كه اين دوران سرمايهدارى باشد يا فئودالى و يا نظام باستانى بردهدارى.
اين شيوهى تفكر، كه به تفكر ليبرالى معروف است، چنين استدلال مىكند كه تفاوت ميان انسان و حيوان در توانايىهاى عقلى و نيز سخنورى يا قدرت تكلُم اوست. انسان قادر است به فعاليتهايى مانند هنر، مذهب و علم بپردازد و از نظر رفتارى، برترىطلب و رقابتجو است. اين صفات باعث مىشوند تا هر انسانى، مُلهم از ويژگىهاى رفتارى، فرهنگى و اخلاقى فردى خود، در جامعه عمل كند. از اين نظر، الگوهاى مشترك اقتصادى، مثل شرايط اجتماعى – اقتصادى، براى توضيح رفتار افراد جوابگو نيستند.
در پاسخ به اين نحوهى تفكر، ماركسيستها توضيح مىدهند كه اين درست است كه انسان از حيوان به مدد سخنورى و روى آوردن به هنر و علم و اخلاق متمايز مىشود و هر فرد انسان ويژگىهاى فردى خاص خود را هم دارد، اما اين فعاليتهاى فرهنگى و ويژگىهاى فردى غريزى و تغييرناپذير نيستند. زنبور عسل مىتواند با اتكا به نيروى غريزى خود ماهرانهترين كندوها را بسازد، اما فعاليتهاى اجتماعى انسان نه تابع نيروى غرايز او، بلكه حاصل تاثيرات محيطزيستاش است. اين تاثيرات محيطى، در درجهى اول، مُلهم از فعاليتهاى توليدى اوست: يعنى توليد احتياجات مادى براى زنده ماندن. اين امر شايد احتياج به توضيح بيشتر داشته باشد:
فعاليت حيوانات عمدتا ناشى از نيروى غرايز آنهاست. غرايز صفاتى هستند، كه طى دوران بسيار طولانى مىتوانند ثابت باقى بمانند. و از همين رو، فعاليت زنبور عسل براى كندوسازى هم مىتواند در طى هزاران سال يك شكل ثابت داشته باشد. بقاى حيوانات در گرو كاركرد دو عامل عمده است: عوامل بيرونى (يعنى طبيعت) و عوامل درونى (يعنى غرايز درونى خود حيوانات). در درجهى اول، طبيعت بايد غذايى را كه حيوانات محتاج آن هستند در اختيارشان قرار دهد. اگر مثلا خشكسالى و يا حوادث طبيعى مشابهى رُخ دهد، حيوانات شانس زنده ماندن را از دست خواهند داد. در اين ميان، اين طبيعت بيرونى است كه نقش «عامل فعال» و تعيين كننده را براى بقاى حيوانات بازى مىكند و حيوانات نقشى «غيرفعال» بازى مىكنند. به همين دليل، همان توانايىهاى غريزى براى بقاى حيوانات مىتواند كافى باشد.
اما در مورد انسان، وضع به گونهى ديگرى است. انسان براى بقاى خود بايد بتواند غذاى خود را توليد كند. نقش طبيعت در اينجا فقط اين مىشود كه مادهى خام توليد را در اختيار انسان قرار مىهد، ولى اين به تنهايى كافى نيست. اگر انسان توليد كند، زنده خواهد ماند. به همين دليل، انسان نقشى «فعال» در ادامهى بقاى خود بازى مىكند. او در روند توليد ناچار است از قواى غيرغريزى خود، يعنى قواى آگاهانهى مغزى خود، كمك بگيرد. شرايط توليد مانند شرايط طبيعى ثابت نيستند، بلكه بسيار نااستوار و تغييرپذيرند. در نتيجه، بقاى انسان هم تابع اين نااستوارى و تغييرپذيرى شرايط توليد خواهد شد. انسان يك روز از طريق گلهدارى و جمعآورى خوراك خود را تامين مىكرده، مدتى بعد به كشت زمين و زراعت پرداخت، و در حال حاضر هم از طريق توليدات صنعتى و مكانيزه ارتزاق مىكند. تمام اين تغييرات در شيوهى توليد در محدودهى زمانى ۳۵۰۰ سال صورت گرفته، در حالى كه زنبور عسل كندوى خود را طى ميليونها سال به همان شكل ساخته است.
فعاليت حياتى توليد، به يك فعاليت بدنى تنها خلاصه نمىشود. براى توليد بايد انديشهى چگونگى توليد وجود داشته باشد؛ براى ساختن يك خانه بايد قبلا طرح ساخت خانه وجود داشته باشد. اما اين انديشه هم فقط محدود به خانهسازى و توليد نمىشود، بلكه انديشهى چگونگى رابطهى انسانها در جريان توليد را هم در بر مىگيرد. انديشهى چگونه توليد كردن، انديشهى چگونگى رابطهى انسانها با يكديگر، و چگونه زيستن، همگى خود را در فعاليتهاى فكرى، فرهنگى، فلسفى، مذهبى، هنرى، سياسى، علمى و غيره فرموله مىكنند. تمامى اين عرصههاى ذهنى در حقيقت به يك سئوال پاسخ مىدهند: «چگونه به زندگى و بقا ادامه دهيم» و «چگونه شرايط زندگى خود را بهتر كنيم». اما همهى اين فعاليتهاى ذهنى و فرهنگى، تابع چگونگى عرصهى مادى توليد هستند. زمانى كه بشر به گلهدارى مىپرداخت، از فلسفهى زيستى، مذهب، هنر و آداب معينى پيروى مىكرد كه مختص به آن دوران بود. اين روشها از شيوههاى فكرى دوران بعدى متفاوت بود. و امروز هم به مدد زندگى صنعتى ناشى از مناسبات سرمايهدارى، هر روزه الگوهاى فكرى، اخلاقى و فرهنگى انسانها تغيير مىپذيرد و به نظر مىرسد اين تغييرپذيرى در سايهى تغييرات سريع در چگونگى توليد مادى شتاب بيشترى مىگيرد.
پس با استناد به استدلال بالا، عقايد، شيوهى زندگى و الگوهاى رفتارى انسانها، نمىتواند ناشى از غرايزشان باشد و استدلال ليبرالى – آنجا كه رفتار و افكار انسانها را تابع تمايلات برترىطلبانه و رقابتجويانهى آنها مىداند- نمىتواند درست باشد. اين تمايلات همواره با انسان بودهاند، اما شيوهى زندگى و الگوهاى رفتارى و فكرى او همواره تغيير كرده است. پس علت تحول و تغيير در رفتار و افكار بشر نمىتواند غرايز درونى او باشد، بلكه اين تغييرات بيرونى و اجتماعى هستند كه مىتوانند توضيح دهندهى چگونگى افكار و رفتار انسانها به طور جمعى و فردى باشند.
تفكر ليبرالى، آنجا كه از توانايىهاى انسان (مثل سخنور بودن، روى آوردن به فعاليتهاى فرهنگى، علمى و هنرى و نيز پيروى از انگارههاى ارزشى و اخلاقى) سخن مىگويد، دچار دركى نادرست از اين مقولههاست. اين تفكر، الگوهاى ارزشى و اخلاقى را پديدههايى تغييرناپذير و بىربط با مقتضيات زندگى روزمرهى آنها و بيگانه با فعاليتهاى هر روزهىشان براى ادامهى بقا و توليد احتياجات مادىشان ارزيابى مىكند. تفكر ليبرالى، انگارههاى مذهبى و فرهنگى و اخلاقى و هنرى افراد را ناشى از الهامات درونىشان و بىارتباط با عوامل محيط بيرونى، يعنى جامعه، مىداند و اين الهامات را در كنار غرايزشان قرار مىدهد.
نظريهى ليبرالى، بر اساس برداشت جامد خود از ويژگىهاى انسانى، يعنى تعقل و فرديت، انسان را در رديف حيوانات قرار مىدهد: حيوانات غرايز ثابت حيوانى خود را دارند و انسان هم سرشت ثابت «تعقلى بودن» و برترىطلبى خودش را دارد. از نقطه نظر ليبرالى در هر دو مورد، اين حضور فعال حيوان و انسان نيست كه سرنوشتشان را تعيين مىكند، بلكه صفات ازلى آنهاست كه ضامن بقاىشان است.
در نظر فمينيستهاى ليبرال و راديكال-فمينيستها، يك «فرهنگ پدرسالارانه» وجود دارد كه ناشى از صفات سركوبگر مردانه است. ماهيت بيولوژيك مردان، حامل صفات مردانه است. مردان توسط اين صفات، بدن زنان را تسخير مىكنند. راهحل اصلى از نظر اين فمينيستها اين است، كه به آزادى جنسى دست يابند. اين دسته از فمينيستها تقريبا تمام توجه و فعاليتهاى تحقيقى خود را به سكس زن و تجاوز و تسخير جنسى زن اختصاص مىدهند؛ چون معتقدند هستهى واقعى شخصيت زن در جنسيت زنانهى او نهفته است و تسخير جنسى زن، در حقيقت، در بر دارندهى تسخير فرهنگى و اجتماعى اوست.
تفسير تاريخى انگلس
انگلس در كتاب خود، «منشا خانواده، مالكيت خصوصى و دولت»، تلاش كرد تا رابطهى ميان فرودستى زن و مناسبات توليدى را به نمايش بگذارد. انگلس در بسيارى موارد به مناسبات اقتصادى – اجتماعى بازماندههاى برخى قبايل سرخپوست مراجعه مىكند. اين قبايل به خاطر پرت ماندنشان از روند تكاملى جوامع انسانى در ساير نقاط دنيا هنوز در مراحل ماقبل تمدن بسر مىبردند و به همين دليل به جامعهى طبقاتى (كه از نظر تاريخى مرحلهى پيشرفتهترى از جامعهى اوليهى انسانى بشمار مىرود) گُذار نكرده بودند. او با مقايسه ميان مناسبات حاكم در اين قبايل و جوامع بعد از آن، سير روند رابطهى ميان زن و مرد و نقش زن در طول تاريخ را بررسى مىكند. انگلس به مدد تحقيقات مورگان نشان مىدهد، كه تغيير در شرايط مادى توليد در هر مقطع، تغيير در ساير ساختارها و نهادهاى اجتماعى – از جمله نهاد خانواده- را به دنبال داشته است. شكل كنونى خانواده و تكهمسرى هميشه تنها شكل رابطهى ميان زن و مرد نبوده است. تكهمسرى در مراحل اوليهى زندگى اجتماعى هنوز به وجود نيامده بود. انسان در اوليهترين دوران زندگى اجتماعىاش خود را از طريق جمعآورى خوراك، كشت (در سطحى محدودتر) و شكار تغذيه مىكرد. در چنين مناسباتى، اين زنان بودند كه نقش اصلى را بر دوش داشتند. كارهايى مثل كشت، تهيهى لباس، آشپزى و ساختن ابزارهاى مربوط به اين فعاليتهاى توليدى، توسط زنان انجام مىشد و به اين اعتبار زنان در جايگاه اجتماعى ممتازترى قرار داشتند. گذشته از نقش كليدى زنان در توليد، هويت خانوادگى فرزندان از طريق مادر مشخص مىشد. از آنجا كه يك رابطهى جنسى مختلط ميان زنان و مردان حاكم بود، هيچگاه پدر فرزندى كه به دنيا مىآمد، مشخص نبود. نسب فرزند هميشه از طرف مادرش تعيين مىشد و فرزندان به مادر و تيرهى مادرى تعلق داشتند و آن چه كه بعد از مرگ مادر به جا مىماند، به عنوان ارثيه، به تيرهى مادرى تعلق مىگرفت.
به مروز زمان، انسان دامنهى فعاليتاش در زمينهى دامدارى و اهلى كردن حيوانات را بيشتر كرد و به طور عمدهترى به زندگى شبانى روى آورد. اين امر باعث افزايش قابل توجه منابع اجتماعى شد، به حدى كه مىتوانست قدرى از حاصل كارش را ذخيره كند. دامپرورى و شكار بيشتر در حيطهى وظايف مردان قرار مىگرفت؛ مردان مىبايست به شكار بروند و مهمتر اين كه گله را به چراگاه ببرند و از آن مراقبت كنند. زنان ناچار بودند بيشتر در نگهدارى فرزندان و امور مربوط به خانه فعالتر باشند. به همين دليل، نقش مردان در بارآورى توليد (كه در حيطهى دامپرورى بود) برجستهتر شد. اين ثروت اجتماعى در كنترل مردان قرار گرفت و رفته رفته كنترل خانواده (و در عرصهى گستردهتر) كنترل جامعه را به دست گرفتند و زنان را به مرتبهى پايينتر سوق دادند. افزايش ثروت اجتماعى، زمينهى انباشت آن را فراهم مىكرد. در ابتدا اين ريشسفيدها و افراد معتمد قبايل بودند، كه مسئوليت اين كار را داشتند. اما همين انباشت منجر شد، تا همين افراد شروع به غصب آنچه كه در اختيارشان بود، نمايند. و به تدريج جامعه به دو طبقهى متخاصم تقسيم شد.
از اين زمان، زمينههاى مادى سركوب بخشى از جامعه توسط بخش ديگر فراهم شد. آنها كه ثروت اجتماعى را تحت كنترل خود قرار داده بودند، ناگزير شدند تا براى حفظ آن و همچنين وادار كردن زيردستهاىشان به كار و سپردن اضافه كارشان به اقليت مسلط، به ايجاد يك دستگاه ثابت سركوب اقدام كنند. براى اين كار، طبقهى ممتاز گروهى را براى سركوب اكثريت كاركن اجير كرد. گروه ديگرى براى اخذ ماليات، گروه سومى براى سركشى و ادارهى انباشت اجتماعى، و به همين ترتيب گروههاى باز هم بيشترى به وجود آمد، تا در قالب يك دستگاه يكپارچه (به نام «دولت»)، حافظ منافع اقليت ممتاز شود. انگلس اين روند را تحت عنوان پيدايش مالكيت خصوصى و شكلگيرى دولت توضيح مىدهد.
اين امر به اين مفهوم نيست، كه تا قبل از به وجود آمدن مالكيت خصوصى، ايجاد طبقات صاحب ثروت و فقير و شكلگيرى دولت طبقاتى، جنگ و خشونت و سركوب وجود نداشته. پيش از آن نيز جنگ وجود داشت. اما اين جنگ و خشونت براى اجير كردن عدهاى و اعمال كنترل و استثمار آنها نبود؛ زيرا همانطور كه گفته شد، حاصل توليد اجتماعى به قدرى اندك بود كه فقط براى زنده نگه داشتن اعضاى قبيله كفاف مىداد. حاصل كار هر فرد فقط مىتوانست براى مصرف خود او كافى باشد. از اين رو، حتا وقتى جنگى بين قبايل در مىگرفت، طرف غالب اسرايش را مىكشت. خشونت و سركوب در درون قبايل و گروهها و بين قبايل وجود داشت، اما گاه گاه و به صورت اتفاقى روى مىداد. شايد بتوان خشونت و سركوب را در آن دوران به خصومتها و درگيرىهاى اتفاقى ميان پستانداران عالى تشبيه كرد. به همين دليل، براى چنين درگيرىهايى به وجود يك دستگاه منظم، ثابت و سيستماتيك سركوب، مثل دولت، نيازى هم نبود. دولت پديدهاى كاملا جديد بود و براى انجام وظيفهاى به وجود آمده بود، كه تا قبل از آن زمينهاى برايش نبود.
پس مىتوان اين طور خلاصه كرد، كه اولا طبقات فقير و دارا هميشه وجود نداشته؛ چون ثروتى براى انباشت نبود. و ثانيا سركوب (به عنوان يك روش ثابت و منظم) و دستگاه سركوب (به عنوان يك ابزار ثابت و منظم) از ابتدا وجود نداشته و به تدريج با شكلگيرى جامعهى طبقاتى به وجود آمده. دولت هم يك نهاد بىطرف نيست، بلكه اساسا ابزار سركوب طبقهى دارا عليه طبقهى تُهیدست جامعه است.
به دنبال اين تغييرات، نهاد خانواده هم تغيير كرد و كنترل دولت در دست مردان قرار گرفت. انگلس توضيح مىدهد كه جمع شدن اضافه توليد در دست مردان، نياز جديدى را در آنها به وجود آورد. آنها رفته رفته خود را در راس خانواده قرار دادند و مايملك خانواده (از جمله فرزندان و زنان را) در اختيار خود گرفتند. اين با يك روند گستردهاى همراه بود، كه در آن مردان زنان را به مدارج پايينترى مىراندند و در نهايت آنها را به ابزارى براى توليد فرزند و كارهاى خانه تنزل میدادند. مردان خانواده را از حالت گذشتهى آن خارج كردند و آن را به حريم خصوصى خود تبديل نمودند. انگلس تاكيد مىكند كه نياز به ارث گذاشتن ميراث پدر به «فرزندان بيولوژيك خود»، مردان را ناگزير از برقرارى نظم جديدى در خانواده كرد. از آن پس، زنان از رابطهى جنسى با ديگر مردان منع شدند. زن به ابزارى خصوصى براى مرد معينى تبديل شد. اين سرآغاز تك همسرى بود.
مالكيت خصوصى و تفكر انتزاعى
اين روند در يك دورهى كوتاه به تحقق نپيوست و موقعيت اجتماعى زن با افزايش ثروت اجتماعى به طور ناگهانى افول نيافت. اين امر نيازمند تغييرات ديگرى در ساختار اقتصادى و فرهنگى جامعه هم بود. ماهيت مناسبات اجتماعى نمىتوانست با يكى دو عامل يا تحول زير و رو شود. شايد چندان منطقى هم نباشد، تا زنستيزى را به صورت مكانيكى با يك فلش به مالكيت خصوصى وصل كنيم. مالكيت خصوصى در حقيقت سرآغاز يك سرى تحولات پُر دامنه در كُل ساختار اجتماعى شد و مجموعهاى از علت و معلولها را به وجود آورد كه به صورت يك كُل يكپارچه مناسبات اقتصادى – اجتماعى طبقاتى را به وجود آورد. اين مىتواند ناشى از يك سهلانگارى نظرى باشد، تا مالكيت خصوصى را از اين تماميت جدا كنيم و آن را علت تام و تمام همه چيز معرفى نماييم. اين يعنى ساده كردن مسائل.
اصرار يكجانبه بر وجود مالكيت خصوصى از جمله بر افكار رهبران جنبشهاى سوسياليستى قرن بيستم، به طور مثال سوسياليسم روسى، حاكم بود. آنها در كشورهاى خود مالكيت خصوصى بر ابزار توليد را مُلغى كردند، اما اين امر بر تماميت نظام كار و سرمايه خلل چندانى وارد نياورد و تبعيض جنسى، در كنار تبعيض طبقاتى، به جاى خود باقى ماند.
چنين دركى علاوه بر چيرگى بر نظرات ماركسيست – فمينيستها، حتا تا حدودى بر افكار انگلس هم احاطه داشت. او عدم وجود زمينهى به ارث گذاشتن ثروت براى فرزندان در خانوادهى پرولترى و ورود زنان كارگر به صنعت عمومى را نقطهى عزيمت خود قرار مىدهد، تا وجود زنستيزى در خانوادهى پرولتر را تا حدود زيادى منتفى بداند. انگلس در «منشا خانواده، …» مىنويسد:
«به علاوه از آنجا كه صنايع بزرگ زن را از خانه به بازار كار و كارخانه منتقل كرده، و او را بسى اوقات نانآور خانه نموده است، آخرين بقاياى تسلط مرد، در خانه پرولترى پايههاى خود را از دست داده است؛ شايد تنها مقدارى خشونت نسبت به زن باقى مانده باشد.»(صفحهی ۱۰۴ ترجمهى فارسى)
پادى كوئيك در مقالهى خود «منشاء طبقاتى زنستيزى»، در سال ۱۹۷۷، نظريهى انگس را به نقد مىكشد. كوئيك توضيح مىدهد، كه ممكن است تمايل مردان براى به ارث گذاشتن ثروت خود براى فرزندان بيولوژيكشان در آغاز نقش بزرگى در شكلگيرى زنستيزى ايفا كرده، اما در ادامه آنچه كه زنستيزى را هر روزه در متن حيات اجتماعى، توليد و بازتوليد مىكند، نقششان در به دنيا آوردن و پرورش نسل كارگر و بازتوليد نظام سرمايهدارى است.
تفكر انتزاعى و مكانيكى (يعنى بررسى پديدههاى اجتماعى به صورت جدا جدا، بدون در نظر گرفتن عملكردشان در تماميت نظام اجتماعى) بر تفكر فمينيستها هم سايه افكنده است. از نظر فمينيستها، تبعيض جنسى حاصل يك «فرهنگ پدرسالارانه» است كه جدا از مقتضات زمانى و مكانى و در جوار نظامهاى اقتصادى اجتماعى و بى ارتباط با آن به حيات خود ادامه مىدهند. براى مثال آنها معتقدند كه زنستيزى نمىتواند ربط چندانى به سرمايهدارى داشته باشد، زيرا قبل از آن هم وجود داشته است.
پيداست كه سرمايهدارى در اينجا صرفا يك نظام اقتصادى در چهارديوارى كارخانه و محيط كار فرض مىشود. فمينيستها مدعى هستند، كه بخش عظيمى از زنستيزى در خانه و خارج از بازار كار وجود دارد. بالاتر، در اين نوشته، ديديم كه حيات مادى و زندگى معنوى و فرهنگى انسان، رابطهى تنگاتنگى با توليد احتياجات مادى او دارد. اين شيوهى توليد اجتماعى در هر مقطع معين تاريخى است، كه چگونگى افكار و الگوهاى زيستى او را شكل مىدهد. در دورهى كنونى، بشر بقاى مادى خود را در قالب مناسبات توليدى سرمايهدارى تضمين مىكند. بنابراين، اين مناسبات سرمايهدارى است كه الگوهاى فرهنگى، سياسى و اخلاقى آدمها را شكل مىدهد. زنستيزى، به طور مثال، در قالب مناسبات سرمايهدارى بروز مىكند. در بازار كار حقوق كمترى به زنان و «كارهاى زنانه» تعلق مىگيرد؛ زنان هم بار وظايف خانه را به دوش مىكشند و هم در بازار كار فعال هستند؛ زنان براى تامين نيازهاى اوليهى خود از نظر اقتصادى ناچارند به مردان وابسته باشند و انتخابشان تا حدود زيادى از اين نياز سرچشمه مىگيرد، نه از خواستها و ميل درونى خود. به بيان انگلس، تكهمسرى در جامعهى طبقاتى (به طور اعم) و در جامعهى سرمايهدارى (به طور خاص) نه ناشى از عشق، بلكه ناشى از فاكتورهاى اقتصادى است؛ فحشا نمونهى ديگرى از وابستگى اقتصادى زنان به مردان است. به نظر ماركس و انگلس، تفاوت ميان زن در يك خانوادهى يكتاهمسرى با فاحشه در اينست كه همسر خود را يك بار براى هميشه مىفروشد.
اين موارد چند نمونهى برجسته از انقياد اجتماعى زنان است، كه به طور مشخص در چهارچوب مناسبات سرمايهدارى قابل لمس خواهد بود. خانواده يك نهاد اجتماعى بوده كه با ظهور جامعهى طبقاتى، نطفهى تبعيض جنسى را همواره در خود پرورده و آن را در پوششهاى مختلف عملى ساخته است. اما اين خانواده در هر دورهى تاريخى، ويژگىهاى معينى داشته كه آن را از دورههاى قبل و بعد خود متمايز مىكرده است. اگر چه شكلهاى اعمال سركوب جنسى مىتوانسته مشابه باشد، اما معيار قضاوت ما بايد از مشاهده اشكال تبعيض فراتر رود.
اهميت شناخت و توضيح اشكال بىشمار زنستيزى در چهارچوبهاى معين و مشخص نظام سرمايهدارى، اين اهميت تعيين كننده را دارد كه مبارزه عليه آن را عملى مىسازد. در درجهى اول ما خواهيم دانست كه مانعى را كه بايد از سر راه خود برداريم، چيست؛ چگونه توليد و بازتوليد مىشود؛ چگونه ديگر ساختارهاى فرهنگى و اخلاقى جامعه را شكل مىدهد؛ و نهايتا چگونه بايد با آن مبارزه شود.
اما فمينيستها راه طولانىترى را انتخاب مىكنند: آنها از «پدرسالارى» غول مبهمى مىسازند كه نه در روى زمين و در چهارچوب مناسبات ملموس اجتماعى به بازتوليد خود مىپردازد، بلكه اهريمنى است كه هميشه وجود داشته و در هر شرايطى نازل مىشود و پليدى مىآفريند. اين اهريمن، يك فرهنگ پدرسالارانه است كه در كُنه وجود مردان نهفته است كه روزى روزگارى در اثر شرايط و حوادث تاريخى (مانند تقسيم كار بر اساس جنسيت) آفريده شده است. پيداست كه با چنين غول مرموزى نمىتوان مبارزهى مشخصى هم كرد، به جز اين كه هميشه به مردان نفرين كرد؛ آنها را (آنطور كه خود فمينيستها تاكيد مىكنند) «افشا كرد»؛ آنها را طرد كرد؛ كلوبها، انجمنها، موسسات و فضاهاى زنانه تشكيل داد و در مقابل مردان سنگربندى كرد. چنين «مبارزاتى» در عمل به جز تلاشهايى مايوسانه و لجبازانه چيز ديگرى نيستند، و از آنجا كه عملى هم نيستند، هيچ تاثير جدىای هم در واقعيتهاى مادى جامعه نخواهند گذاشت.
تبعيض جنسى از دوران قبل از سرمايهدارى هم وجود داشته است، اما آنطور كه فمينيستها ادعا مىكنند جدا از مناسبات اجتماعى توليد هم نبود است. «پدرسالارى» در گذشته خود را در چهارچوب مناسبات توليدى فئودالى و صورتهاى قبل از آن خود را بازتوليد مىكرده است.
مىتوان اين طور جمعبندى كرد، كه:
مبارزه عليه زنستيزى بدون مبارزه با تماميت نظام مشخص و حى و حاضر كنونى (سرمايهدارى) امكانپذير نيست. با دركى واقعىتر از اين كُليت يكپارچه، زمينه براى فرضيهبافىهاى احساسى و اخلاقى مانند «مبارزه عليه پدرسالارى نبايد در درجهى دوم قرار گيرد، بلكه بايد در درجهى اول قرار گيرد» هم از بين خواهد رفت. مبارزه با نظام يكپارچهى طبقاتى، مبارزهاى در تمامى عرصههاست!
توضیح: در دفتر ششم «نگاه»، سپتامبر ۲۰۰۰، منتشر شده بود.