«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
شلمو آوينرى – برگردان: بابك فراهانى –
بدون شك مهمترين دستاورد ماركس در انديشهى سياسى، ارتباط فلسفىاى است كه او مابين پرولتاريا به مثابهى يك پديدهى اجتماعى و سوسياليسم به عنوان برنامهاى براى عمل اجتماعى برقرار مىنمايد. ماركس همواره مصرانه بر اين امر پاى مىفشرد كه در اين برنامه براى عمل اجتماعى، روشنفكران نقش بزرگى را ايفا مىنمايند. با اين وجود، ماركس هيچگاه آشكارا خود را كاملا از قيد ابهام بُنيانى در مورد نقش روشنفكران رها نساخت. ملاحظات معدود ماركس در مورد «ايدئولوگها» از يك تفكر سيستماتيك و يا تاريخا قانعكننده به دور مىباشند.(۱)
شكلگيرى و تكامل احزاب سياسىاى كه خود را ماركسيست ناميدهاند، نيز هرگز كاملا از اين تناقض بركنار نبوده است. به طور مثال، دقيقا همان احزابى كه به تاريخ از دريچهى مبازرهى طبقاتى و انقلاب كارگرى نگريستهاند، توسط روشنفكران نخبهاى رهبرى گشتهاند كه در منشاء اجتماعى، درجهى تحصيلات، موقعيت شغلى، و وضعيت زندگى از طبقهى كارگر بسيار دور بودهاند. تنها معدودى از احزاب سياسى در دنياى مدرن مىتوانند در دورنما و تركيب روشنفكرانهى رهبرى خود با حزب كمونيست روسيه به رهبرى لنين برابرى كنند.
هنگامى كه در سال ۱۸۶۸ ماركس از قبول رهبرى انترناسيونال سر باز زد، مىبايد خود از اين تناقض آگاه بوده باشد. در آن هنگام، ماركس اظهار داشت كه او خود را شايستهى اين مقام نمىبيند؛ چرا كه «او يك كارگر فكرى و نه يك كارگر يدى بشمار مىآيد.»(۲) در نتيجه، خياطى به نام جورج ارگر به مقام رهبرى انترناسيونال انتخاب گشت.(۳)
هدف اين نوشتار، نشان دادن اين نكته است كه آگاهى ماركس از نقش مبهم (Ambivalent) خويش در جنبش سوسياليستى، با مبارزهى عقيدتى بر سر شناسايى جايگاهى مناسب براى روشن فكران (يا به قول ماركس «كارگران فكرى») در تئورى طبقات اجتماعى همراه بوده است. شخص بايد به طور منظمى به خود يادآورى كند، كه ماركس هرگز تعريف قطعىاى از لايهبندى اجتماعى ارائه نداد و آن چه ما در مورد تفكرات او مىدانيم، اظهاراتى قطعه قطعه و نامنظم مىباشد. تئورى مشهور «دو قطبى» مانيفست كمونيست، كه جامعهى بورژوازى را به نحو شُسته و رُفتهاى به تعداد معدودى از سرمايهداران از يكسو و انبوهى از كارگران از سوى ديگر تقسيم مىنمايد، بنا به شهادت خود مانيفست بيشتر به شكل ايدهآلى كه جامعهى مدرن در حال حركت به سوى آن است، شبيه است تا توصيف آن (شكلى) كه (اين جامعه) تاكنون به خود گرفته است.(۴)
تنها منبعى كه در آن ماركس تلاش نموده، تا ساختار اجتماعى جوامع مدرن را به نحو همهجانبهاى مورد بحث قرار دهد، جلد سوم «كاپيتال» مىباشد. اما متاسفانه اين بحث كه قرار بود اساس فصل LII («طبقات») جلد سوم «كاپيتال» را تشكيل دهد، با ناتمام ماندن شاهكار ماركس هرگز به پايان نمىرسد. تمام آن چه امروز براى ما به جاى مانده، كمتر از دو صفحه است. اما حتا از همين شواهد ناچيز نيز تصويرى پيچيده و بغرنج شكل مىگيرد:
«صاحبان نيروى كار، صاحبان سرمايه و زمينداران كه منبع اصلى درآمدشان را مزد، سود و اجارهى زمين تشكيل مىدهد و يا به عبارت بهتر كارگران مزدى، سرمايهداران، و زمينداران، سه طبقهى بزرگ جامعهى مدرنى را تشكيل مىدهند كه بر اساس توليد سرمايهدارانه قوام يافته است. در انگلستان، بدون شك جامعهى مدرن به حد بسيار پيشرفتهاى در ساختار اقتصادى دست يافته است. اما با اين وجود، حتا در انگلستان لايهبندى طبقات به حالت خالص خود ظاهر نگشته است… به هر حال، اين موضوع به تحليل ما نامربوط مىباشد.»(۵)
بنابراين، تحليل ماركس از جامعهى مدرن سرمايهدارى شامل سه و نه دو طبقه مىشود و به علاوه، او به روشنى به نقش مابين حالتهاى ايدهآلى جامعهى طبقاتى و واقعيت موجود كاملا آگاه مىباشد. بنابراين، شخص بايد با توجه به شواهد بر جاى مانده از ماركس، نسبت به تئورى ساده انديشانهى «دو قطبى» (طبقاتى) مانيفست با قدرى شكاكيت متدولوژيك برخورد نمايد. آن چه از جلد سوم «كاپيتال» نقل شد، نشان مىدهد كه در مورد اين مبحث – همانند مباحث ديگر- مسئوليت عاميانه شدن نظريهى ماركس توسط مفسرين سياسى را نبايد متوجه خود اين نظريه نمود. به نظر ماركس، يك تحقيق همهجانبه در مورد لايهبندى اجتماعى، احتمالا شامل تحليل نقشى كه روشنفكران در جامعه بازى مىكنند نيز مىشود. اين نكته به ويژه هنگامى كه شخص نگاه خود را متوجه آثار اوليهى ماركس مىنمايد، آشكار است. در مقدمهاى بر «نقد فلسفه حقوق هگل» (۱۸۴۴)، هنگامى كه ماركس براى اولين بار لغت پرولتاريا را به كار مىگيرد، تا آنجا كه به پديدهشناسى انقلاب اجتماعى باز مىگردد، فلسفه و پرولتاريا به طور دو جانبهاى بهم وابستهاند. ماركس رهايى جاودانهى انسان را در خاتمه بخشيدن به از خود بيگانگى و وصال هستىهاى مجرد و معين او مىداند. در توضيح اين انقلاب اجتماعى، ماركس مىگويد:
«درست همانگونه كه فلسفه سلاح مادى خود را در پرولتاريا مىيابد، پرولتاريا نيز سلاح نظرى خود را در فلسفه پيدا مىكند… فلسفه مغز رهايى و پرولتاريا قلب آن است. فلسفه تنها با اشاره پرولتاريا تحقق مىيابد و پرولتاريا تنها با تحقق فلسفه الغا مىگردد.»(۶)
بنابراين، خود- رهايى (Self-liberation) طبقهى كارگر ما را متوجه آگاهى فيلسوف مىنمايد. با اين وجود، اين نظريه در دورانى نوشته شده است كه در طى آن ماركس تماس مستقيمى با طبقهى كارگر نداشت و بدين ترتيب، مشاهدهى نظرات او در مورد اين موضوع، پس از تماس مستقيم با جنبش كارگرى مىتواند جالب باشد.
مباحث درونى «اتحاديهى كمونيستها»، در نيمهى دوم سال ۱۸۵۰، به روشنى مىتواند نظرات ماركس و مخمصهاى را كه او گرفتار آن بود، نشان دهد. در سپتامبر ۱۸۵۰، در اتحاديه انشعابى روى داد؛ يعنى درست زمانى كه اختلافات مابين دو جناح، ديگر به سادگى قابل حل به نظر نمىرسيد. جناح ماركس و انگلس به ميانهروى و حركت تدريجى باور داشت. (اين جناح) سال ۱۸۴۸ را به مثابهى هشدارى عليه انقلابات نارس كارگرى مىدانست و انتظار داشت تا انقلاب بعدى، انقلابى بورژوايى و نه پرولتاريايى باشد. اين جناح، كار آموزش و سازمانگرايانه و نه شورش و قيام را تبليغ مىنمود و تنها به كار متمركز و دقيق آماده كردن طبقهى كارگر براى نبرد نهايى – كه احتمالا بعدها صورت مىگرفت- باور داشت. در مقابل جناح شيپر و ويليچ (Schapper – Wilich) كه تحت نفوذ سنت ژاكوبنى بلانكى قرار داشت، اقدام بلافاصله به شورش مسلحانه و آمادگى موثر براى آن را تبليغ مىنمود. در نشست تعيين كنندهى كميتهی مركزى، كه در پانزدهم سپتامبر ۱۸۵۰ در لندن تشكيل گشت، دو جناح با يكديگر به مقابله برخاستند. صورتجلسهی اين نشست، كه امروز در دسترس مىباشد، به روشنى نشان مىدهد كه جدايى دو جناح خود را پيرامون جايگاه روشنفكران و كارگران در «اتحاديهی كمونيستها» متبلور ساخته بود. شيپر، ماركس و هواداران او را به احتياط روشنفكرانه متهم نمود و اظهار داشت: «اگر چنين است بگذاريد تا دو اتحاديه داشته باشيم، يكى براى كسانى كه مىخواهند با قلمشان مبارزه كنند و ديگرى براى آنانى كه به نحو ديگرى مىرزمند.»(۷)
اين اتهام در نامهى ديگرى به تاريخ اول اكتبر ۱۸۵۰، كه توسط جناح شيپر و ويليچ توزيع گشت، تكرار شد. در اين نامه، ماركس و انگلس به عنوان «روشنفكران و به اصطلاح نويسندگانى كه نمىتوانند مردان عمل را در كنار خود تحمل كنند»(۸)، توصيف گشتهاند. پاسخ ماركس به اين اتهام، داراى اهميتى متدولوژيك مىباشد:
«در حالى كه ما به كارگران مىگوييم، شما بايد طاقت بياوريد و ۱۵، ۲۰ و يا ۵۰ سال جنگ داخلى را از سر بگذارنيد تا شرايط را تغيير دهيد، تا براى دستيابى به قدرت آماده شويد، شما به كارگران مىگوييد ما بايد بلافاصله به قدرت دست يابيم و در غير اين صورت همان بهتر كه به خواب فرو رويم. درست به همان شيوهاى كه لغت “مردم” توسط دموكراتها استفاده شده است، امروز لغت پرولتاريا (توسط جناح ويليچ – شيپر) مورد استفاده قرار مىگيرد…. تا آنجا كه به حرارت و جديت باز مىگردد، انسان لازم نيست خيلى با حرارت باشد تا به حزبى ملحق شود كه در حال دستيابى به قدرت مىباشد. من هميشه با تعبيرات زودگذر از پرولتاريا مخالف بودهام. از قضا ما دقيقا خود را وقف حزبى مىكنيم، كه از گرفتن قدرت فاصلهى زيادى دارد. اگر پرولتاريا به قدرت دست يافته بود، ناچار مىبود قوانين خُرده بورژوازى و نه كارگرى را تصويب نمايد. حزب ما تنها زمانى مىتواند به قدرت دست يابد، كه شرايط اجازهى تحقق نظرات آن را بدهد. لويى بلانكى بهترين مثال براى اثبات اين موضوع است، كه دستيابى زودرس به قدرت چه عواقبى در بر دارد.»(۹)
چند سال بعد، انگلس به بيان نگرانىهاى مشابهى در مورد آن چه ممكن است تحت فشار يك بحران انقلابى روى دهد، پرداخت. در نامهاى به تاريخ دوازدهم آپريل ۱۸۵۳ خطاب به جوزمت ويديمير (Weydemeyer)، انگلس احتمال رسيدن به قدرت در شرايطى مشابه سال ۱۸۴۴ را تصوير مىكند. توضيح او كاملا صريح است:
«من دلهرهاى دارم و آن اين كه با توجه به سرگشتگى و سُست عنصرى بقيهى احزاب، در يك صبح زيبا حزب ما ناچار خواهد شد تا قدرت را به دست گيرد و سرانجام قوانينى را به مرحلهى اجرا گذارد كه مستقيما نفعى براى ما در بر ندارند، بلكه در جهت منافع عمومى انقلاب و به طور اخص منافع خُرده بورژوازى مىباشند. در چنين حالتى، از يك سو تحت فشار جمعيت كارگر و از سوى ديگر مقيد گشته توسط برنامهها و بيانيههاى منتشره از سوى خود ما – كه كمابيش به نادرستى مورد تفسير قرار گرفتهاند؛ كه كمابيش به گونهاى احساساتى به ميدان مبارزه حزبى پرتاب گشتهاند- ما ناگزير به آزمايشاتى كمونيستى دست خواهيم زد و به جهشهايى اقدام خواهيم نمود كه خود ما بهتر از هر كسى به نابهنگامى آن واقفيم. با چنين اقداماتى ما جان خود را از دست خواهيم داد. بگذاريد اميدوار باشيم، كه تنها به صورت فيزيكى (سر ما از تن جدا شود) و عكسالعملى (عليه ما) شكل خواهد گرفت و تا هنگامى كه جهان آمادهى يك داورى تاريخى در مورد اين حوادث گردد، ما نه فقط به عنوان جانورانى وحشى شناخته خواهيم شد – كه به خودى خود اهميتى ندارد- بلكه بدتر از آن احمقانى لاعلاج تلقى خواهيم گشت. من نمىتوانم تصور كنم چگونه (اين دستيابى به قدرت) مىتواند جز اين از آب در آيد.»(۱۰)
به نظر مىرسد كه يك چهارچوب معرفتشناسانهى همهجانبه، زيربناى اصولى تمامى مفاهيم (بحث شده در) متون نقل شده را تشكيل مىدهد. (اين چهارچوب) به ما بينشى (براى تبيين) روشهاى متفاوتى كه كارگران و روشنفكران (از طريق آنها) به پروسهى انقلابى مىنگرند، مىدهد. چنين به نظر مىآيد، كه ماركس و انگلس به طور ضمنى بر اين باورند كه تفاوتهاى اجتماعى مابين روشنفكران و كارگران خود را همچنين در تفاوتهاى معرفتشناسانه متبلور مىسازد. اين تفاوتها ريشه در زمينهى متمايز آموزش و بالنتيجه قابليتهاى ذهنى متفاوت دو گروه دارد. ماركس و انگلس بر اين باورند، كه عناصر پرولتارياى جنبش وقتى جهتگيرى انقلابى پيدا مىكنند كه آمادهاند بدون در نظر گرفتن شانس موفقيت – و در واقع بدون سنجش انتقادى و تحليلى شرايط مشخص- به سوى سنگرهاى نبرد خيز بردارند. چنين به نظر مىرسد، كه عناصر پرولتاريا توجهى به واقعيتهاى سرسخت اجتماعى ندارند و بنابراين به احتمال قوى به سوى فاجعه و شكست نهايى خواهند رفت. تحت فشار شرايط انقلابى، سرمست از احساسات و حرارت غيرعقلانى، كارگران تمايل به اقدامات فورى دارند. بدين ترتيب، اين وظيفهى روشنفكران انقلابى است تا با تجهيز خود به قابليتهاى انتقادى و تحليلى، آگاهى از سير تاريخ، و ادراك شرايط واقعى اجتماعى و اقتصادى، با دقت و جامعيت امكان بهترى را براى پيروزى فراهم آورند. روشنفكران همچنين به سهم خود وظيفه دارند، تا عليه شورشهاى نارس و بىموقع هشدار دهند و صريحا عليه قيامهاى انقلابى، كه معمولا در زمان نامناسبى صورت گرفته و از درك نادرست (شرايط) ناشى گشتهاند، موضع بگيرند. به عقيدهی ماركس و انگلس (همانگونه كه رفتار شخصى آنها نيز گواه مىباشد)، روشنفكران بايد عليه عمل عجولانه هشدار دهند و از شكلگيرى فاجعه جلوگيرى نمايند. بدون شك تاريخا اين درسى است كه ماركس از ناكامىهاى سال ۱۸۴۸ آموخت و تلاش نمود، تا آن را در طى فعاليتهايش در انترناسيونال به كار بندد.(۱۱)
همانگونه كه ماركس در ۱۸۵۹ در «مقدمهاى بر نقد اقتصاد سياسى» مىنويسد:
«هيچ نظم اجتماعى پيش از آن كه نيروهاى توليدى موجود در آن به اندازهی كافى رشد كرده باشند، از ميان نمىرود.»(۱۲)
آشكار است، كه اين مرحله بدون آزمودن همهجانبهى ساختار اقتصادى موجود قابل پيشبينى نخواهد بود. از اينجاست كه ارزش تئوريك و تحليلى «كاپيتال»، اثر جاودانه ماركس، آشكار مىگردد. در مقالهاى كه بلافاصله پس از انقلابات ۱۸۴۸ نوشته شده، ماركس به معضل تقابل كارگران و روشنفكران در جنبش انقلابى باز مىگردد. اين مقاله كه در شمارهى چهارم نشريهی «رايش زايتونگ جديد» (Neue Rhinishe Zeitung Rewue) به چاپ رسيد و در آپريل ۱۸۵۰ در لندن عرضه گشت، تا به امروز مورد بىتوجهى قرار گرفته است. موضوع مقاله ظاهرا بررسى دو كتاب در مورد (حوادث) سال ۱۸۴۸ در فرانسه مىباشد، ولى در حقيقت موضوعات مطروحه داراى اهميت عمومى به مراتب بيشترى مىباشند. اين مقاله، انتقادى آتشين از سنت ژاكوبن – بلانكيستى مىباشد. ماركس در اينجا به تصوير يك توطئهگر كهنهكار با پيشينهى كارگرى مىپردازد، كه به يك «انقلابى حرفهاى« مبدل شده است. براى اين (انقلابى حرفهاى)، انقلاب به يك روش زندگى، به يك عادت، تبديل شده و بالنتيجه او كاملا اهداف اجتماعى نهايى جنبش انقلابى را به فراموشى سپرده است. ماركس هنگامى به نگارش اين مقاله پرداخت، كه تقابل با جناح ويليچ – شيپر به اوج خود نزديك مىشد و بدون شك هنگامى كه او به تحليل تعصب ضد روشنفكرانهى كارگر انقلابى حرفهاى مىپردازد، رقباى خود در «اتحاديهی كمونيستها» را مد نظر دارد:
«اين موضوع كاملا آشكار است، كه توطئهگران خود را صرفا به امر سازماندهى كارگران محدود نمىسازند. به هيچ وجه، امر آنها دقيقا پيشى جستن از تكامل جنبش انقلابى است، تا اين جنبش را به طور غير طبيعى به سوى بحران برانند، تا انقلاب را به خاك بسپارند، تا انقلابى بسازند بدون آن كه شرايط آن (وجود داشته باشد). براى آنها تنها شرط ضرورى براى انقلاب، سازمانى مناسب براى انجام توطئههايشان مىباشد. آنها انقلابند و تمام حماقتها، گيجسرىها و دُگمهاى كيمياگران سابق شامل حال آنان نيز مىشود. آنها خود را غرق اكتشافاتى مىنمايند، كه بايد معجزات انقلابى خلق نمايد. بمبهاى آتشزا، ماشينهاى جهنمى با اثرات معجزهآسا، (ابداعاتى) كه هر چه محيرالعقولتر مىگردد، كمتر مبناى عقلانى مىيابند. آنها كه همواره سرگرم چنين برنامهريزىهاى ابلهانه و سِرى مىباشند، هيچ هدف ديگرى جز سرنگونى دولت وقت ندارند. از اين رو، آنها بدترين اهانتها را نثار كار آگاهگرانهى تئوريك در ميان كارگران در مورد منافع طبقاتىشان مىنمايند. خشم عوامانه، و نه كارگرى، اينان نسبت به مردان كت و شلوارى، يعنى آدمهاى كمابيش تحصيلكردهاى كه اين بخش جنبش را نمايندگى نموده و توطئهگران قادر به رهايى از شر آنها به عنوان نمايندگان رسمى حزب نمىباشند، نيز از همين جا ناشى مىشود.»(۱۴)
اصرار ماركس بر اين موضوع، كه طبقهى كارگر در جنبش سوسياليستى نبايد به حال خود رها شود، به خوبى در فعاليتهاى او در «انترناسيونال اول» منعكس مىباشد. البته اين موضوع حقيقت دارد، كه ماركس انترناسيونال را به مثابهى ابزارى در دست طبقهى كارگر براى رهايى خود تعريف نمود(۱۵)، اما از سوى ديگر او سرسختانه باور داشت كه اين رهايى نمىتواند تنها به دست خود كارگران صورت گيرد؛ چرا كه كارگران به خاطر شرايطى كه از آنان، طبقهاى مطرود (Abject) ساخته است، داراى توانايى ذهنى براى تكامل خودآگاهى خود به مثابهى يك طبقه (براى خود) نمىباشند. هرچند كه خودآگاهى كارگران، به مثابهى يك طبقه، مكان محورى را در تئورى تضاد اجتماعى ماركس اشغال مىكند و قطعا عامل اصلىاى است كه توسط آن نظم حاكم اجتماعى (يعنى سرمايهدارى) مىتواند برانداخته شود، ماركس براى روشنفكران در اين پروسه يك مكان حياتى قايل مىشود.
مكان روشنفكران در نزد ماركس، صرفا با نگاهى به تاريخ «انترناسيونال اول» روشن مىشود. شش ماه پس از پايهگذارى انترناسيونال (در پايان سال ۱۸۶۴)، كميتهی مركزى از سوى تشكيلات پاريس، كه توسط پرودونيستها رهبرى مىشد، تحت فشار شديدى قرار گرفت تا عناصر غير كارگرى را از رسيدن به مقامهاى انتخابى انترناسيونال منع نمايد. در واكنش نسبت به اين فشار، كميتهی مركزى در جلسهاى به تاريخ هفتم مارچ ۱۸۶۵، قرارى كه در آن موضعى صريحا ضد پرودونيستى اتخاذ گشته بود را تصويب نمود. اين مصوبه اعلام مىدارد، كه كميتهی مركزى «ضمن اعتراض، اعلام مىكند كه اصل انتخاب هيچ كس جز كارگران به مقامهاى انتخابى جامعهى ما را مردود مىشمارد.»(۱۶)
اين كه اين قرار به خاطر پافشارى شخص ماركس تصويب گشت، از فحواى كلام او در نامهاى كه به تاريخ سیزدهم مارچ خطاب به انگلس نگاشته و در آن تصوير روشنى از كُل جلسه به دست داده، آشكار مىگردد.(۱۷)
با اين وجود، ماركس خود را شايستهى مقام رهبرى انترناسيونال نمىدانست؛ چرا كه همانطور كه پيشتر ملاحظه نموديم، او يك «كارگر فكرى» به حساب مىآمد. البته اين كه مقام رياست انترناسيونال صرفا يك مقام رسمى بشمار مىآمد، ممكن است به ماركس امكان داده باشد تا به موضوع با بى تفاوتى برخورد نمايد.
موضوع عضويت غير كارگرى دوباره توسط هانرى – لوئيس تولين (Henri Louis Tolin)، كه از هواداران نظرات پرودون بشمار مىآمد، در اولين كنگرهى انترناسيونال (سال ۱۸۶۶) در ژنو مطرح گشت. اما كنگره هر چند با اكثريتى لرزان (۲۵ موافق و ۲۰ مخالف) بر درستى موضع كميتهی مركزى پاى فشرد. پيشنهاد تولين براى منع افراد غير كارگرى از رسيدن به مقامهاى انتخابى انترناسيونال، به روشنى شخص ماركس را هدف داشت و اين موضوع در پاسخ دبيركُل انترناسيونال، ويليام رندل كرمر (William Randal Cremer) که خود نجار بود، به تولين ديده مىشود. كرمر اعلام داشت، كه انترناسيونال بيشتر موفقيت خود را مديون عناصر غير كارگرى در صفوف خود مىباشد و اضافه نمود: «در ميان اعضاى غير كارگرى، مايلم تنها يك نفر را مثال بزنم، شهروند ماركس كه تمام زندگىاش را وقف پيروزى طبقهى كارگر نموده است.»(۱۸)
هشيارى تئوريك ماركس و انگلس در مورد محدوديتهاى انقلابات كارگرى و نياز (اين انقلابات) به راهنمايى فكرى، با كوچكشمارى – و اگر نه تحقير كامل- آن گروه از رهبران جنبش كه خود منشاء كارگرى داشتند، همراه بود. به خصوص تا آنجا كه به ماركس برمىگردد، يك تفرعن روشنفكرانهى كامل در گفتار او ديده مىشود. اين نحوهى برخورد در رفتار ماركس نسبت به ويلهلم ويتلينگ (Wilhelm Weitling)، كه ماركس گاه و بيگاه او را «خياط شاه» خطاب مىنمود، مشهود است. حتا يكى از وفادارترين شاگردان ماركس، جورج اكاريرس (George Eccarius) كه او نيز به خياطى اشتغال داشت، بارها از سوى استاد و رهبر خود مورد تحقير نامنصفانهاى قرار گرفت. نامههاى ماركس و انگلس سرشار از اشارههاى متعدد به محدوديتهاى فكرى، تنگنظرى و حماقت كارگران مىباشد. حتا گاه و بيگاه كارگران با الفاظى توهينآميز همچون «عوضىها» و… مورد خطاب قرار گرفتهاند.(۱۹)
در نامهاى به سال ۱۸۷۰، انگلس نگرانى خود را از كاهش تعداد روشنفكران در جنبش سوسياليستى از سال ۱۸۴۸ بدين سو ابراز داشته و اضطراب خود را از شرايطى كه در آن كارگران مجبور به انجام همهى كارها به دست خود باشند، بيان مىدارد.(۲۰)
تنها موردى كه در آن موضع كاملا متفاوتى اتخاذ مىگردد، يعنى روسيه، داراى زمينهاى قابل توجه مىباشد. با اشاره به روسيه است، كه انگلس ترديد خود را در مورد نقش روشنفكران انقلابى ابراز مىدارد. در هنگام مباحثهاى، باكونين اعلام كرده بود كه حدود ۴۰ هزار دانشجوى انقلابى در روسيه حضور دارند كه نيروى قابل ملاحظهاى بشمار مىآيند. انگلس در نامهاى خطاب به ماركس مىنويسد:
«باكونين حقيقتا سادهلوح است. اگر اين يك دروغ بىشرمانه نمىبود، چقدر براى جهان وحشتناك مىشد، اگر روسيه داراى ۴۰ هزار دانشجوى انقلابى بود كه داراى هيچگونه پشتيبانى در ميان كارگران و حتا در بين دهقانان انقلابى نبودند و هيچ آيندهاى جز سيبرى و يا مهاجرت به غرب انتظارشان را نمىكشيد. اگر كارى بتواند جنبش اروپاى غربى را به تباهى كشاند (آن كار چيزى جز) ورود ۴۰ هزار دانشجوى شبه تحصيل كرده و گرسنهى جاه طلب و پوچ گراى (Nihilist) روسى نيست…(اين) افسران بدون ارتش…»(۲۱)
نبايد اين سخنان تند و تيز را تماما به حساب تعصب شديد ضد روس انگلس گذاشت. به نظر مىرسد، كه اگر مقايسهاى با بقيهى نظرات ماركس و انگلس به عمل آيد، اين نكته آشكار مىگردد كه نامهى انگلس داراى بينش جامعهشناسانه و متدولوژيك معينى مىباشد. به نظر مىرسد، كه هيچگونه تفسير مكانيكى از سخنان ماركس و انگلس در مورد نقش روشنفكران و كارگران در جنبش سوسياليستى مجاز نمىباشد. آن چه احتمالا از اين سخنان برمىآيد، تفكيكى است كه بايد بين نقش روشنفكران در جوامع بورژوايى صنعتى و نقش آنان در كشورهايى كه در آستانهى صنعتى شدن قرار دارند، صورت پذيرد.
موضع ماركس را مىتوان اين گونه خلاصه نمود: در جوامع صنعتى، حزب روشنفكران سوسياليست موظف است تا مقامهاى رهبرى را در جنبش كارگرى بر عهده گيرد. اين براى موفقيت جنبش انقلابى حياتى است؛ چرا كه به اين جنبش، جهتگيرى، رهبرى، قوهى بصيرت تاريخى، ميانهروى و استحكام مىبخشد. از سوى ديگر در كشورهاى توسعه نيافته، اوضاع به طور كُلى متفاوت است. در اين جوامع، روشنفكران به سهولت مىتوانند به «ژنرالهاى بدون ارتش» بدل گردند. رهبرانى كه در جُستوجوى جنبشاند. بدين ترتيب، (اين روشنفكران) به صورت گروهى درمىآيند كه از جامعهاى كه در آن زيست نموده، به دور افتاده و تمايل پيدا مىكنند تا ايدههاى خود را به واقعيت نفوذناپذير و سرسخت تحميل نمايند. (ايدههايى) كه نهايتا با واقعيتهاى (اجتماعى) خوانايى ندارند. در اينجا اين سئوال مىتواند مطرح گردد، كه نظرات بالا را چگونه مىتوان با تز مشهور ماركس در مورد وجود اجتماعى و آگاهى آشتى داد. بنابراين، لازم است تا نوشتهى ماركس در «نقدى بر اقتصاد سياسى» كلمه به كلمه مورد بررسى قرار گيرد: «اين شعور انسانها نيست كه وجود آنها را تعيين مىكند، برعكس اين وجود اجتماعى انسانهاست كه شعور آنها را شكل مىدهد.»(۲۲)
توجه كنيد كه در قسمت انتهايى، پاى وجود اجتماعى به ميان مىآيد. ماركس اعلام نكرده، كه هستى (وجود) تعيين كنندهی آگاهى است، بلكه «هستى اجتماعى» را تعيين كنندهى آگاهى دانسته است. نهايتا اين موضوع به تز مشهور ديگر ماركس در «ايدئولوژى آلمانى» مربوط مىشود: «آگاهى هرگز نمىتواند چيز ديگرى باشد جز هستى آگاهانه.»(۲۳)
با توجه به نكات بالا مىتوانيم صراحتا اعلام كنيم، كه ماركس بر خلاف تفسيرهاى عاميانه از ايدههايش، هرگز معتقد نبوده كه موقعيت اقتصادى فرد به تنهايى تعيين كنندهى آگاهى او مىباشد. با بيان اين كه «وجود اجتماعى» شخص، تعيين كنندهی آگاهى او مىباشد، انبوهى از ملاحظات مىبايد در نظر گرفته شوند، از جمله درجهى تحصيلات، مزد يا فقدان آن و بالطبع قابليت فرد براى پرداختن به تفكر تحليلى. طنز داستان در اين است، كه همچنين مىتوان ادعا نمود گفتهى ماركس در مفهوم كُلى خود تفاوت چندانى با آن چه در مورد وجود اجتماعى مىگويد، نداشته و كُل اين گفته را مىتوان يك اينهمانگويى (Tautologicel) دانست. واضح است كه «وجود اجتماعى» هر فرد شامل روابط او با ديگر افراد جامعه گشته و لذا شعور او در مقولهى «وجود اجتماعى» مكنون است. به علاوه، تفسير فوق به اين معناست كه از نظر ماركس يك طبقهى اجتماعى نه تنها با موقعيتاش در پروسهى توليد، بلكه با درجهی آگاهىاش از اين موقعيت تعريف مىگردد. از اينجاست، كه نقش محورى «آگاهى طبقاتى» در دكترين ماركس آشكار مىگردد.(۲۴)
بدينگونه است، كه امكان توضيح مناسب نقش روشنفكر در چهارچوب معرفتشناسى اجتماعى ماركس فراهم مىآيد. حتا اگر روشنفكر خاستگاهى كاملا بورژوايى داشته باشد، وجود اجتماعى او را نمىتوان تا حد خواستگاه اجتماعىاش تنزل داد. به نظر ماركس، وجود اجتماعى روشنفكر تا آنجا كه توسط جامعهى بورژوايى تعيين مىشود، چيزى نيست به جز وجود او به عنوان روشنفكر، يعنى كسى كه (ذهنش) از ايدهها به واقعيت و از عام به خاص حركت مىكند. اين تنها جامعهى بورژوايى و ارزشهاى خاص آن هست، كه روشنفكر قائم به ذات را توليد مىكند. جايگاه روشنفكر كه توسط جامعهی (بورژوايى) شكل گرفته، به او موقعيتى بى همتا مىبخشد: «وجود اجتماعى» روشنفكر به مثابهى امكان انتخابى است كه براى او فراهم گشته، يعنى امكانى كه هم كارگران و هم صاحبان سرمايه به خاطر موقعيت اقتصادىشان از آن محروم مىباشند. رابطهى ديالكتيكى مابين آزادى و جبر با نظريهى ماركس در مورد شكلگيرى طبقه در تناقض قرار ندارد؛ چرا كه روشنفكر فىنفسه پيش از ورود به روابط معين اجتماعى، روشنفكر به حساب نمىآيد. اين دقيقا موقعيت ويژه او در يك جامعهى معين است، كه امكان و شرايط تكامل او به مثابهى روشنفكر را تعيين مىنمايد. آگاهى او از قضا توسط «وجود اجتماعى» او تعيين گشته. تنها (اين وجود اجتماعى) به آگاهى او، آزادى (انتخاب) بخشيده است. درونمايهى (Quaintellectual) آگاهى او، به روشنفكر امكان انتخاب مىبخشد. اگر بخواهيم از اصطلاح ماركس در «ايدئولوژى آلمانى» استفاده كنيم، روشنفكر مىتواند انتخاب كند تا به عنوان «ايدئولوگ» به خدمت جامعهى بورژوايى درآيد و يا مىتواند به پرولتارياى انقلابى ملحق گردد.
موقعيت روشنفكران به مثابهى يك گروه اجتماعى، توسط جامعه به نحوى تعيين گشته كه به فرد (روشنفكر) قدرت انتخاب بخشيده است. بدين ترتيب، روشنفكران يك طبقه به حساب نمىآيند؛ چرا كه بنا به تعريف به گروههاى مختلفى تقسيم گشتهاند. در غير اين صورت، چگونه مىتوان به اين سئوال پاسخ داد كه چرا در حالى كه روشنفكر معينى مىتواند خدمت به بوژوازى را انتخاب كند، روشنفكر ديگرى به سوى عقايد سوسياليستى گرايش مىيابد. بر خلاف فرد سرمايهدار و فرد كارگر، هيچگونه حُكم از پيش تعيين شدهاى در مورد روشنفكر وجود ندارد. انتخاب، تجسم «وجود اجتماعى» تعيين شدهى روشنفكر مىباشد. بر مبناى چنين زمينهاى است، كه مىتوان رابطهى پنهان مابين بُنياد و اساس بحث ماركس در محكوميت (گرايش) ضد روشنفكرى «توطئهگران حرفهاى» پرولترى در غرب و نظرات انگلس در مورد روشنفكران «بدون طبقه»ی روسى را توضيح داد. به نحو معماوارى هر دو گروه ممكن است داراى خصوصيات مشتركى باشند. هر دو فاقد درك لازم از طبيعت زندگى اجتماعى مىباشند. «توطئهگران حرفهاى» پرولترى قادر به درك و هضم هيچ تئورىاى در مورد پروسههاى اجتماعى معاصر نمىباشند. و بالنتيجه به نحو فاجعهبارى در شبكهى شورشها و طرحهاى (توطئهآميزى) گرفتار مىآيند، كه حتا در صورت موفقيت قادر به تغيير ساختار روابط اجتماعى نمىباشند. از سوى ديگر، روشنفكران روس داراى ادارك لازم از پروسهى (تحول) اجتماعى نمىباشند؛ چرا كه در غياب يك جنبش كارگرى، آنها فاقد يك موجوديت اجتماعى ملموس براى تحقق ايدههايشان بوده و لذا به سوى ماجراجويىهاى تروريستى همانند اعمال غيراخلاقى نچاوا (Nechnev) و مريدانش كشيده مىشوند. در هر دو مورد، تروريسم شاهدى است بر ناتوانى (هر دو گروه) از خلق شرايطى كه نهايتا به تغيير روابط اجتماعى از حالت فعلى آن مىانجامد. تحقق چنين تغييرى، خود در گرو قابليت لازم براى درك شرايط (مشخص) هر دوره و شناخت كافى از شرايطى است كه به واقعيت اجتماعى شكل مىدهند. بدين ترتيب، تروريسم مُبين ياس و جهل مىباشد. احتمالا از چنين تجزيه و تحليلى، چندين نتيجهى تاريخى معين را مىتوان توسط خود ماركس و انگلس استنتاج نمود. در غرب، ماركس و انگلس بدين امر آگاه بودند كه در صورتى كه جنبش انقلابى صرفا به عنصر پرولترى تكيه نمايد و از راهنمايى و حزم و احتياط روشنفكران خود را محروم نمايد، در خطر تجزيه و شكست قرار خواهد گرفت. (برعكس) در روسيه به عنوان يك كشور عقبمانده، از آنجايى كه روشنفكران كُل جنبش انقلابى را تشكيل مىدادند، انقلاب مىتوانست در خطر انحراف و شكست قرار بگيرد.
در تقابل با اين دو آلترناتيو افراطى، ماركس راه سومى را ابداع نمود و در عمل به تبليغ آن پرداخت. يك جنبش كارگرى، كه توسط روشنفكرانى رهبرى مىگشت كه دانششان در مورد پروسهى تاريخى با پتانسيل عظيم و عملى طبقهى كارگر تلفيق گشته بود. اين ايدهاى بود، كه ماركس بر اساس آن به تشكيل انترناسيونال پرداخت. به يك معنا، اين ايده، تزى را كه ماركس در سال ۱۸۴۴ ارائه كرده بود، به عمل در مىآورد:
«نيروى مادى تنها مىتواند با نيروى مادى سرنگون شود، ولى تئورى هنگامى كه تودهاى شود، خود به يك نيروى مادى بدل مىشود.»(۲۵)
در فقدان اين عناصر، يعنى نيروهاى مادى و يا تئورى، به نظر ماركس اين خطر وجود دارد كه راهحلهاى افراطى و شتابزدهى ژاكوبينى، كه هيچ ربطى به واقعيت اجتماعى ندارند، خود را به جنبش تحميل نمايند. كلاف سر در گُم لنينيسم، بدين ترتيب ممكن است توسط خود ماركس پيشبينى شده باشد.
* * *
پانويسها:
۱- «ايدئولوژى آلمانى»، ماركس و انگلس، ترجمه توسط ر. پاسكال، نيويورك، ۱۹۶۰؛
۲- سخنان ماركس در صورت جلسهى گردهمايى كميتهی مركزى انترناسيونال در بیست و پنجم سپتامبر ۱۸۶۸؛
۳- اين موضوع توسط كالينز (Collins) و آبرامسكى (Abramsky) در كتاب «كارل ماركس و جنبش كارگرى انگلستان»، لندن ۱۹۶۵، توضيح داده شده است؛
۴- مجموعه آثار ماركس و انگلس، چاپ مسكو، ۱۹۶۲؛
۵- «كاپيتال»، جلد سوم، چاپ مسكو، ۱۹۵۹؛
۶- نوشتههاى اوليهى ماركس، ترجمه توسط بوتومور (Bottomore)؛
۷- Marx-Engels, werke (Berlin 0691)؛
۸- . Wermuth-Steiber, Die Kommunisten Verschworungen im neunzehnten Jahrhundret (Berlin, 3581) 762
۹- Werke, VIII 895-066؛
۱۰- مكاتبات ماركس و انگلس (چاپ مسكو)؛
۱۱- براى يك توصيف همهجانبه در مورد تحول ذهنى ماركس در اين دوره مىتوان به كتاب ماركسيسم اثر ج. ليخيم (G. Lichtheim) رجوع نمود، لندن، ۱۹۶۱؛
۱۲- مجموعه آثار، جلد اول، صفحهی ۳۶۳؛
۱۳- اين كتابها عبارتند از «توطئهگران» (اثر A. Chenu پاريس، ۱۸۵۰) و «تولد جمهورى در فوريه» (اثر Hodde پاريس، ۱۸۵۰)؛
۱۴- «رايش زايتونگ جديد»، چاپ جديد، برلين، ۱۹۵۵، صفحهی ۲۰۰؛
۱۵- جلد آغازين قواعد عمومى انترناسيونال مىگويد: «آزادى طبقات كارگر بايد توسط خود اين طبقات صورت پذيرد…»؛
۱۶- مجمع عمومى انترناسيونال اول، ۱۸۶۶-۱۸۶۴ (مسكو ۱۹۶۳)؛
۱۷- Marx-Engels, Brifwachsel (Berlin, 0591)؛
۱۸- ماركس شخصا در اين كنگره حضور نداشت؛
۱۹- آگوست ببل و ادوارد برنشتاين با دقت اين قسمتها را از مجموعه مكاتبات انگلس و ماركس حذف نمودهاند؛
۲۰- نامهى انگلس به ماركس، یازدهم فوريهی ۱۸۷۰؛
۲۱- نامهى انگلس به ماركس، بیست و نهم آپريل ۱۸۷۰؛
۲۲- مجموعه آثار، جلد اول؛
۲۳- «ايدئولوژى آلمانى»، صفحهی ۱۴؛
۲۴- به نظر مىرسد كه آثار تقليدى جديد چيز مهمى به تحليل لوكاچ در Geshichte und Klassenbewusstsein اضافه نكرده باشند.
۲۵- نوشتههاى اوليه، صفحهی ۵۲؛
توضيح مترجم: متن انگليسى اين نوشته، اول بار در نشريهی زير منتشر شده است:
Journal of The History of Ideal, xxvii, Nr.2, 7691, 962-872
توضیح: در دفتر ششم «نگاه»، سپتامبر ۲۰۰۰، منتشر شده بود.