«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
فرنود حسنی –
ادبیات عامه یا فولكلور، مجموعهی آداب و رسوم افسانهها و ضربالمثلها، ترانهها، اساطیر و… در موضوعات مختلف است، كه در جوامع گوناگون به طور شفاهی یا از راه تقلید نسل به نسل منتقل میشوند. ادبیا ت فولكلور از آن دسته ساختهای ادبی هستند، كه از درونیترین لایههای جوامع ریشه میگیرند و گستردگی آنها در زمان وابسته به سطح اثر و غالبیت خُرده فرهنگها در جغرافیای خاص مكانی و میزان تاثیرات آنها بر تودهی مردم در طول زمان دارد.
از جمله نامآورانی كه در این عرصه به كار و تحقیق پرداختهاند، صادق هدایت و احمد شاملو هستند. اولی با «نیرنگستان» و «اوسانه» و دومی با «كتاب كوچه». بخش وسیعی از ادبیات عامه، ترانههای عامیانه هستند كه شامل كُلیهی آثار موزونی است كه به شكل تصنیف، مثل، افسانه، چیستان، آوازهای كار، لالاییها و… در میان مردم متداول است. زبان این ترانهها چون اختصاص به مردم عادی دارد، محاورهای است. از شاعران معاصر، احمد شاملو با اشعار «پریا»، «دخترای ننه دریا» و «قصهی مردی كه لب نداشت» به همراه فروغ فرخزاد با شعر «به علی گفت مادرش روزی»، توانستهاند در این بخش موفق باشند. در ذیل شعر «پریا»ی شاملو مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
شعر «پریا» در سال ۱۳۳۲ سروده شده است. این شعر، سومین اثر از پنجمین فصل كتاب «هوای تازه» است. شعری فولكوریك، كه به جرات میتوان گفت مشهورترین و اثرگذارترین شعرها (در نوع خود) در طول چند دههی اخیر است. با یك بررسی اجمالی روی تمام اشعار سروده شدهی الف. بامداد در سال ۳۲ میتوان مشتركات پیامی زیادی را بین این شعر و اشعار دیگر پیدا كرد، كه مطمئنا با شناختی كه از بامداد به عنوان شاعری كه متوجه اجتماع و اوضاع روز داریم و به قول خودش حتا در عاشقانهترین شعرهایش هم یك عقیدهی اجتماعی یافت میشود و با توجه به عئمر شعرسرایی او (كه این شعر در ردیف اشعار اولیهی شاملو قرار میگیرد)، خواه ناخواه نمیتوانسته در این شعر هم به دور از احساس و اندیشهای كه در شناسنامهی كاری او به چشم میخورد، به خلق این اثر بپردازد.
بامداد شاعر در سال ۳۲ اتفاقات بسیار مهمی را به همراه مردم كشورش تجربه كرد و برآیند آنها را به خوبی در اشعارش منعكس نمود. شاید «پریا»، در نگاه اول، شعری شُسته و رُفته و رُك باشد و نیازی به تحلیل در آن احساس نشود، اما اگر به چندگونه نگری و نسبیت نقد شعر قائل باشیم، میتوان دریافتهای جالب و موزونی بر اساس صفحات تقویم از این شعر داشت. تا آنجا كه درست یك سال بعد، شاملو با سرایش شعر «مرگ نازلی» به علت شرایط حاكم قادر به استفاده از نام مخاطب اصلی خود در شعرش نشد و این كار را با چنان ظرافت و هنرمندییی انجام داد كه نبود نام وارطان در شعر چیزی از زیبایی شعر كم نكرد و حتا به قول شاملو بر عمومیت شعر افزود. نسبت شعر «پریا» در ظاهر به دختركی به نام فاطی ابطحی و رقص معصومانهی عروسكهای شعر او میرسد، ولی با توجه با آن چه گذشت، باید افزود كه در این شعر گرهخوردگی اندیشه و احساس شاعر به بازگویی روایتی انجامیده، كه شاید با هر كسی و با هر زبانی و به هر بهانهای نمیتوان گفت. نكتهای كه به خوبی در ساختار شعر رعایت شده و ملموس است و چه زیبا و رندانه در انتخاب نوع زبان و گفتار وسواس به خرج رفته، زبانی كاملا عامیانه و قابل درك و فهم زبانی كه قرار است مثل قصه و روایتی در گوش فاطی ابطحی خوانده شود تا تمام مردم بشنوند و چون حرف، حرفی است كه باید گوش به گوش نقل شود و سینه به سینه حبس شود، بامداد به میان مردم خود میرود و زبان خود آنها را برای سرایش برمیگزیند. اما چرا و چگونه است كه بامداد بر خلاف شاعران متعددی كه آمدند و رفتند، در سرایش این شعر فولكوریك سربلند بیرون آمده است؟ منتقدین یكی از دلایل توفیق یك شعر و شاعرش را در همآهنگی و همخونی بین كلمات سازندهی شعر و خود شاعر میدانند. به صراحت باید گفت كه بامداد در طول این شعر، انس و الفتی عمیق را بین خود و كلمات برقرار میكند تا حرف او دلنشینتر، ملموستر و زیباتر جلوه كند.
در شناسنامهی كاری شاملو، اثر بزرگی مثل «كتاب كوچه» خودنمایی میكند، كه حاصل تحقیقات و مطالعات بامداد بر زبان عامه است. پس، بامداد با این زبان غریبه نیست. او در این زبان هم مایهی لازم را دارد و هم پایهی محكم. بنابراین، قادر میشود تا فضای این نوع اشعار را با تناسب و دقت بالایی خلق كند. شاملو در شعر «پریا» مهارت خود را در پرداخت و به اوج رساندن زبان مردمی و تركیب آن با زبان قصه نشان داده است و این تركیب و گرهخوردگی آن چنان در حد اعلا رعایت شده، كه اگر بخواهیم با همان ساختار داستانی شعر را با زبان ادبی بنویسیم، شكل و ساختار روایت از بین میرود كه این خود یكی از دلایل توفیق شعر است.
همچنین شاعر «پریا» در سرایش اثر با تكیه بر استعداد و شناختی كه از اوزان داشته، زیاد در گیر و دار قوالب عروضی نمانده؛ توانسته راه شعر را با وزن خودیافته و مصوت¬های كوتاه و بلند و نحوهی اجرای شعر و همچنین تاثیر موسیقی همآهنگ شده با واژهها به سمت جلو باز كند، تا جایی كه در بعضی قسمتهای شعر تمام بار وزنی شعر بر دوش آهنگ واژهها استوار است. درست مثل جایی كه خود شاعر، خواننده را دعوت میكند تا قسمت «پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن…» را با یك نفس بخواند تا به خوبی طنین موجود در كلمات را احساس كند.
«یكی بود یكی نبود / زیر گنبد كبود / لخت و عور تنگ غروب سه پری نشسه بود…»
شعر با كلیشهی معروف و تكراری، اما دلنشین «یكی بود و یكی نبود» آغاز میشود. انگار شاعر میخواهد از همان اول تكلیف خود را با مخاطب روشن كند و بگوید شعر در چه راهی و در چه حال و هوایی گام بر خواهد داشت؛ زیرا شناختی كه ما از واژهی «یكی بود یكی نبود» داریم، ناخودآگاه ما را به همان فضای روایی و داستانگونگی سوق میدهد. در ادامه، بامداد سه پری شعر را برای ما تصویر میكند. سه پری، كه در غروب خورشید میگریند.
قصه در بندهای زیادی به صورت زنجیری با سایر بندها مرتبط است، كه در ادامه به فراخور حال مورد اشاره قرار میگیرد. از جمله تركیب «تنگ غروب»، كه تقریبا تا انتهای شعر نقش تصویری خود را حفظ میكند، تا آن جا كه داعیهی فرممندی شعر را تقویت میكند.
«روبرشون تو افق شهر غلامای اسیر / پشتشون سرد و سیاه قلعهی افسانهی پیر / از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد / از عقب از توی برج نالهی شبگیر میاومد…»
بامداد در این چهار بند به خوبی توانسته مستاصل بودن پریا را به تصویر بكشد. سه پری نه راه پس دارند و نه راه پیش، كاربُرد دو صوت «جیرینگ جیرینگ زنجیر» و «نالهی شبگیر» در دو سمت آنها توانسته فضای ترس و خفقانی كه در نظر شاعر بوده را نشان دهد؛ شهری كه خورشید آن در حال غروب كردن است و مردمانش اسیر و در بند هستند .
«پریا! / قد رشیدم ببینید / …/ …/ امشب تو شهر چراغونه / خونهی دیبا داغونه…»
شاعر به سمت شهر حركت میكند، رهوار و امیدوار و از پریای قصه میخواهد تا با او به شهر بیایند. از آنها میخواهد با مردمی كه قصد قیام دارند، همراه شوند.
«پریا! / دیگه توك روز شیكسه / …/ جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میآد…»
شاعر با دیدی واقعگرایانه شرایط حاكم را بیان میكند و از مخاطباش میخواهد تا فرصتها را از دست ندهد و دست به كاری بزند. صدایی كه این بار شاعر در زیر كلمات شعر پنهان میكند: «جیرینگ جیرینگ» نیست، بلكه صدای «جینگ جینگ ریختن زنجیر»هاست كه خود حكایت از ظرافت او در كاربُرد واژه دارد.
«پوسیدن و پاره میشن / دیب بیچاره میشن / سر به جنگل بذارن جنگلو خارزار میبینن / سر به صحرا بذارن كویر و نمك زار میبینن…»
با آمدن كلمهی پوسیدن در كنار «زنجیرای گرون»، «حلقه به حلقه»، «دست و پا»، تصویری كه خلق میشود، نشان از پوچی و سُستی بنیاد ظلم و ستم دارد و با چیره شدن حقیقت، هیچ جایی ظلم و ستم باقی نمیماند.
فرم و ساختار در این شعر به حدی زیبا و قوی لحاظ شده، كه هیچگاه رشتهی كلام از دست شاعر خارج نمیشود. در ادامه باز هم به واژهی «تنگ غروب» میرسیم.
«آتیش آتیش چه خوبه / حالام تنگ غروبه / چیزی به شب نمونده / به سوز و تب نمونده / به جستن و واجستن / تو حوض نقره جستن…»
كاربُرد كلماتی مثل آتش، تنگ غروب، جستن و واجستن، خبر از تحرك و جنبش دارد؛ و علیرغم این كه با سوز و تبی هم همراه است، اما هدف روشن آن رسیدن به حوض نقره است.
«عمو زنجیربافو پالون بزنن راهی میدونش كنن / …/ سكهی یه پولش كنن / …/ حمومك مورچه داره، بشین و پاشو خنده داره در بیارن…»
عمو زنجیرباف در ادبیات عامه مردی است با شخصیتی منفی و ظاهری فریبنده، كه وقتی چهرهی واقعی خود را مینمایاند، مردم شهر او را خوار و خفیف میكنند. ظرافتی كه بامداد در این بند به كار برده، وقتی آشكار میشود كه بدانیم برای درك كودكانهی شعر، او برای تنبیه عمو زنجیرباف از نوعی بازی سخن میگوید كه در آن یكی از كودكان در میان مینشیند و سایرین به دور او میچرخند و به این وسیله او را تحقیر میكنند. بامداد خود در این زمینه میگوید: «به هنگام سرودن پریا، چنان در فضای پُر صداقت كودكی از خود رها شده بودم، كه همان را (چرخیدن دور او) برای انتقام كشیدن از عمو زنجیرباف كافی شمردهام.»
«پریای خط خطی،عریون و لخت و پاپتی / … / …!»
پریای خط خطی كه در این بند به كار رفته، در واقع جایگزین كلمهای دیگر است. عبارتی است، كه توسط پسر شاملو به كار برده شده و شاملو آن را برای استفاده در این شعر پسندیده.
«دنیای ما قصه نبود / پیغوم سربسته نبود / …/ دنیای ما همینه / بخواهی نخواهی اینه…»
در این شعر شاید بر خلاف بسیاری از اشعار بامداد، روح واقعیتگرایی بر آرمانگرایی غلبه دارد. شاعر با زبان ساده بیان میكند، كه واقعیت دنیا چیست و در آن چه میگذرد. دنیایی كه میتواند به وسعت یك جامعه و كشور باشد.
«دس زدم به شونشون / …/ ستارهی نحس شدن / …/ یكیش تُنگ شراب شد / یكیش دریای آب شد / یكیش كوه شد وزق زد تو آسمان تتق زد…»
این بند شعر، یكی از برجستهترین قسمتهای شعر است. خود شاعر هم علاقه دارد، كه حتا با تكیه بر قافیهها این سطور تا «ستارهی نحس شدن» در هنگام اجرا به صورت یك نفس خوانده شود. در این بند شعر است، كه شاعر به هویت مرموز سه پری شعر، كه از ابتدای شعر مشغول گریستن بودند، پی میبرد.
«دلنگ دلنگ شاد شدیم / …/ تو حوض نقره جستیم / سیب طلا رو چیدیم / به خونمون رسیدیم…»
در این بند، شاعر پیام پیروزی مردم را بر زبان دارد؛ مردمی كه برای رسیدن به هدف خود، حركت و جنبش از خود نشان دادند: «جستن و واجستن» تا به نور و آزادی دست یابند؛ «به حوض نقره جستن»، «سیب طلا را چیدن.»
«بالا رفتیم دوغ بود / …/ زنجیرو ورچین…!»
در بندهای پایانی شعر، ما باز به همان ساخت داستانمدار شعر و روایتگونگی آن بازمیگردیم. شاعر برای حفظ خط سیر كُلی شعر بر روند ادبیات عامیانه¬، شعر را با یك پایانبندی آشنا و ملموس خاتمه میدهد و این نكته با توجه به بندهای آغازین شعر عاملی میشود كه بر قوت شعر افزوده؛ زیرا آغاز و پایان شعر را با ساختمان كُلی آن متناسب ساخته است. از دیگر جنبههای قوت شعر در همآهنگی بین تصاویر و تعابیر در جای جای شعر است، كه در رساندن شعر به یك ساختار و ساختمان منسجم و تشكیل یافته بر اساس مولفههای عمومی شعر امروز موفق بوده است. در آخرین بند شعر، بامداد خلاصهترین پیام شعرش را بدون رسیدن به حالت شعاری به مخاطب میگوید و از او میخواهد زنجیرهای دور و برش را از میان بردارد و آزادی را باور كند؛ آن جا كه میگوید: «قصهی ما راست بود»، انگار میخواهد به مخاطبش بفهماند كه اگر دست به كار شود و ظلم را به خوبی بشناسد و با آن مبارزه كند، خواهد توانست زنجیرهای ظلمت را پاره كند. در كُل، این شعر از این جهت اثری قوی در نوع خود به شمار میرود، كه هم از جنبههای فنی و هم از جنبههای حسی در ساخت مثلث شعر، شاعر و مخاطب، موفق ظاهر میشود و خیلی به جا و به حق قادر میشود نام خود را در زمرهی آثار ماندگار و زیبای ادبیات فولكلور در ایران ثبت كند.
* * *
پریا
احمد شاملو
یكی بود یكی نبود
زیر گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه میكردن پریا.
گیسشون قد كمون، رنگ شبق
از كمون بلنترك
از شبق مشكیترك.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشتشون سرد و سیا قلعهی افسانهی پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی برج شبگیر میاومد…
“- پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنهتونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر شُسه شدین؟
چیه این های هایتون
گریهتون وای وایتون؟¬”
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه میكردن پریا.
“- پریای نازنین
چهتونه زار میزنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میآد؟
نمیگین بارون میآد
نمیگین گرگه میآد میخوردتون؟
نمیگین دیبه میآد یه لقمهی خام میكندتون؟
نمیترسین پریا؟
نمیآین به شهر ما؟
شهر ما صداش میآد، صدای زنجیراش میآد.”
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دُمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونهی دیوا داغونه
مردم ده مهمونمان
با دامب و دومب به شهر میآن
داریه و دمبك میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن
نُقل بیابون میریزن
های میكشن
هوی میكشن:
“- شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره”…
پریا!
دیگه تو روز شیكسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
میرسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میآد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میآد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به لا
میریزد ز دست و پا.
پوسیدهن، پاره میشن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار میبینن
سر به صحرا بذارن، كویر و نمكزار میبینن.
عوضش تو شهر ما… [آخ! نمیدونین پریا!]
درا بر جا وا میشن، برده دارا رسوا میشن
غلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن
هر كی كه غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی میشن حصیرا
آزاد میشن اسیرا.
اسیرا كینه دارن
داسشونو ور میدارن
سیل میشن: گُرگُرگُر!
تو قلب شب كه بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! – چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن.
الان غلاما وایسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش كنن
به جایی كه شنگولش كنن
سكه یه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
“حمومك مورچه داره، بشین و پاشو” در بیارن
“قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو” در بیارن
پریا! بسه دیگه های هایتون
گریه تاون، وای وایتون!”…
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه میكردن پریا…
“- پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چلهی كوچیك كه زیر كرسی، چیك و چیك
تخمه میشكستیم و بارون میاومد صداش تو ناودون میاومد
بی بی جون قصه میگف، حرفای سر بسه میگف
قصهی سبز پری، زرد پری
قصهی سنگ صبور، بز روی بون
قصهی دختر شاه پریون،
شمائین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص میخورین، جوش میخورین، غصهی خاموش میخورین
كه دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر كی میخواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر كی باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پُر از شغال و گرگه!
دنیای ما – هی هی هی!
عقب آتیش – لی لی لی!
آتیش میخوای بالا ترك
تا كف پات ترك ترك…
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
خوب، پریای قصه!
مرغای شیكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چای و قلیونتون نبود؟
كی بهتون گفت كه بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه¬ قصهتونو ول بكنین، كارتونو مشكل بكنین؟
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه میكردن پریا.
* * *
دس زدم به شونهشون
كه كنم روونهشون
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پایین اومدن پود شدن، پیر شدن، گریه شدن، جوون شدن
خنده شدن، خان شدن، بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
میوه شدن، هسه شدن، انار سربسّه شدن،
امید شدن ،یاس شدن، ستارهی نحس شدن …
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
میبینم و حاشا میكنم، بازی رو تماشا میكنم
هاج و واج و منگ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم
یكیش تُنگ شراب شد
یكیش دریای آب شد
یكیش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد…
شرابه رو سر كشیدم
پاشنه رو ور كشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای كوه رسیدم
اون ور كوه ساز میزدن، همپای آواز میزدن:
“- دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب كرد
كُلی برنج تو آب كرد.
خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین
ما ظلمو نفله كردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
ها جستیم و وا جستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم…”
بالا رفتیم دوغ بود
قصهی بیبیم دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه¬ی ما راست بود.
قصه¬ی ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!