«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ویکتور خارا –
پنج هزار تن از ما در اینجاییم
در این بخش کوچک شهر
پنج هزار تنیم ما.
نمیدانم در تمامی شهرها
و در سراسر کشور شمارمان چند است.
تنها در اینجا، اما
ده هزار دست است که بذر میافشاند
و کارخانهها را به کار میاندازد. ـ
چه منظومهای از بشر
دستخوش گرسنگی، سرما، دهشت و رنج
فشارهای روانی، هراس و جنون!
شش تن از ما گُم شدند
در پهنهی فضای پُر ستاره
یکی مُرد، دیگری که چنان زدند که من هیچ گاه گمان نمیکردم
که انسانی را بدان گونه توان زد.
چهار تن دیگر عزم آن کردند که به هراس خود پایان دهند
یکی در بسیط هیچ جَست
دیگری سر به دیوار کوفت…
اما، همه با نگاه مات مرگ
و دهشتی که چهرهی فاشیسم در تو میآفریند!
آنها برنامهشان را دقیق و مو به مو اجرا کردند
هیچ چیز نزد ایشان حرمتی ندارد
خون با مدال برابر است
و آدمکشی، قهرمانی است.
خدایا، آیا این است جهانی که تو آفریدهای؟
هفت روز کارِ کارستان تو، به خاطر چیزی این چنین؟
* * *
در میان این چهار دیوار، تنها شمارهای موجود است
که افزون نمیشود.
و آهسته، هر دم آرزوی مرگش فزونی میگیرد.
لیکن به ناگاه وجدانم بیدار میشود.
و این جزر را میبینم، بیتپیدن دل،
تنها با نبض ماشینها
و ارتشیان که چهرههای شوخ و شنگشان را
به قابلههای خود نشان میدهند.
بگذار مکزیک، کوبا و جهان
در برابر این تبهکاری فریاد برکشند!
ما، دههزار دستیم
که هیچ چیز نمیتوانیم ساخت.
چند تنیم ما در سراسر این دیار؟
خون رفیق همرزم و رئیس جمهوریمان
با نیرویی بیش از بمبها و تیربارها منفجر خواهد شد.
و آن گاه، مشت ما فرود خواهد آمد نیز.
* * *
چه دشوار است سرودی سر کردن
آن گاه که وحشت را آواز میکنیم.
وحشت آن که من زندهام.
وحشت آن که میمیرم من.
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظهی پایان آواز من است.
آن چه میبینم هرگز ندیدهام
آن چه احساس کردهام و آن چه احساس میکنم
آن لحظه را به دنیا خواهد آورد…