«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
تریبون چپ –
محل اجرا: هر جا که جا باشد:
«… یه روز اومدم حقوقم ر ا بگیرم، حقم رو بگیرم، (کارفرما) گفت: برو بیرون.
گفتم: مگه این کارخونه به دست ما نمیچرخه؟
گفت: ما اینجا داریم اژدها میپروریم.
گفتم: من نتونم حقم رو بگیرم، پس زندگی برای من حرومه…»(از حرفهای عباس آقا پرسکار)
سعید سلطانپور و یارانش، نمایشی از زندگی و کار یک کارگر ناسیونال را به روی صحنهی تئاتر بردند. او این تئاتر را با شرکت دستهی دورهگردان نمایش مستند، در دانشگاه پلیتکنیک، پارکها و همه جا به اجرا در آورد؛ این نمایش مستندی بود متکی بر ضبط سخنان عباس آقا و زنش با عکسهایی از خانوادهی عباس آقا، خانهشان و اسباب خانهشان.
کارگردان در ارائهی این اسناد، کُنشی سیاسی و واکُنشی واقعبینانه دارد. خواسته است زندگی یک کارگر ایران را به طور مستند برای سایر کارگرانی بازسازی کند، که کمابیش با این زندگی آشنا هستند و از چند و چون آن خبر دارند. در این زمینه کوشیده است در بازسازی زندگی این کارگر امین باشد و آن را به طور کامل و همه جانبه عرضه کند: او میداند که برای چه کسانی کار میکند، برای مردم کوچه و بازار، برای کارگران و کشاورزان، پس سطح دریافت و علایق آنها رادر نظر دارد. او به تئاتر عامیان روی میآورد، بی آن که با نقل زندگی محرومان – آن چنان که در تئاتر عامیانه مرسوم است- تفریح و سرگرمی بسازد. میخواهد با این نمایش، بیداری و طغیان پدید آورد.
اشارات او در تمامی صحنهها مربوط به وقایع روز است، در واقع نیشی است به کارگزاران دولت و نهادهای مملکتی، در جایی او نظام حکومتی را به اتوبوس آشفته و کجراهی تشبیه میکند که دو راننده دارد، به جای رفتن به محلهی کارگران، جلوی «بازار» بارش را خالی میکند. او از تضاد بین آدم جدی و دلقک تئاتر سود میجوید و مدخلی برای ورود تماشاگر به صحنهی تئاتر- زندگی به وجود میآورد.
در بخش دوم تئاتر، برشهایی از زندگی عباس آقا، کارگر پرسکار، نمایش داده میشود؛ از زبان خودش و زنش. در این صحنه، نمایش واقعی برخورد ظالمانهی کارفرما با کارگر، شرایط مسکنتبار و نابسامان کار و زندگی این خانواده، و خانوادههای مشابه، آرزوها و خواستهای این خانوادهها مطرح میشود. کارگردان، گاه وارد معرکه میشود تا بگوید چرا چنین است و چرا نباید چنان باشد و چرا بهرهکشی و فقر و زور نباید حاکم نباشد.
در طول نمایش، سرودها و شعارهایی که نمایانگر وضع طبقهی کارگر و امید برای بهروزی این رنجبران است، خوانده و پخش میشود.
این نمایش به آن خاطر به صحنه نیامده بود که به شیوهی معمول نقد شود و اصولا نقد هنری را برنمیتابید. غرض از اجرای نمایش، تجربهای اولیه در مستندسازی بود، تظاهراتی برای بیدار کردن کارگران و آگاهانیدن آنها بر وضعی که در آن غرقهاند. نمایش اصلا باب طبع هنرپسندان نیست، خطاب نمایش، رنجبران، کارگران و برزگران است. او خواسته بود تا با بازنمودن زندگی آنها، توان اندیشیدن به وضع و موقعیت خود و امید دگرگون کردن این موقعیت دشوار و غیرعادلانه را بدانها بدهد و در این کار نیز موفق بود. نمایش، تماشاگر خاص را به تفکر و احتمالا عمل وامیدارد؛ چنان که در شرکت آنها به خواندن سرود و شعار مشهود بود. البته بهتر آن بود که این نمایش در کوچه و بازار، در کارخانهها و مزارع به روی صحنه میرفت، ولی به گفتهی کارگردان امکان آن به دلیل شرایط مقدور نبود. سلطانپور از هر وسیلهای برای رساندن پیام خود به مخاطبان اصلی، که همان کارگران و زحمتکشان باشند، حداکثر استفاده را میکرد.
اگر برای هنر نمایش، این حقوق طبیعی را قائل باشیم که در هر لحظه میتواند چهارچوبهای مشخص را درهم بشکند و زیر فشار درونمایهی اجتماعی خود، طرحی نو بیندازد و خود را در طرح تازه و چهارچوب نوینی جای بدهد، در آن صورت «عباس آقا، کارگر…» یک نمایش است. نمایشی که تازه است و تازگی امتیاز مضاعف آن است.
نمایش، بازتاب زندگی اجتماعی تودهی مردم است و تودهی مردم، نور از تک ستاره نمیگیرد، خود آفتاب است. ارزش این نمایش تنها در رابطه با نیازهای اجتماعی مردم به دست آمده است؛ زیرا اگر نمایشی صد بار کاملتر از «عباس آقا، کارگر…» روی صحنه میآمد و ربط ملموس با مسائل جامعه نمیداشت، بیننده هیچ دین اجتماعیای بر وجدان خود احساس نمیکرد؛ اما در این نمایش، بیننده خود موضوع نمایش است و بازیگران خود پارهای از مردم. شکل و شمایل نمایش، چنین امکان میداد که پیش از اجرا و به جای یک سلسله رفتارهایی که ناشی از بلاتکلیفی و به قصد پُر کردن وقت انجام میشود، برخی از هنرپیشهها اگر لازم دیدند و احساس طبیعیشان حکم میکرد، مناسبات طبیعی با تماشاگر برقرارکنند. بازیگران، در میان مردم، کار خود را آغاز میکنند. وحدت صحنه و سالن، نه صرفا از لحاظ مکانی، بلکه از جهت زبان مشترک بازیگر- تماشاگر به وجود میآید – نقال و دلقک.
بخش اول نمایش عملا همان پیشپرده خوانی سنتی تئاتر خودمان است که قبل از این هم جز لاینفک نمایشهای لالهزاری بود. منتها در اینجا، این بخش با طرح مسائلی که در تحلیل، زمینهی اصلی نمایش است، در فرجام خود به متن نمایش ورود میکند و تا ظهور «عباس آقا» به عنوان محور عمدهی نمایش ادامه مییابد. طبیعتا قسمتهای شیرین بخش اول نمایش آن پارههایی ست که با موضوع عینی انتقاد در میآمیزد. یعنی دیگر چیز جداگانهای جلوه نمیکند، بلکه وجه استهزایی نمایش، در رابطه با موضوع، معنای خود را میبخشد. چون انسان (حتا اگر دیوانه هم باشد) تنها برای خندیدن نمیخندد. دلقک هم (حتا دلقک!) اگر تنها به قصد خنداندن دیگران بازی در بیاورد، موفق به خنداندن آنها نمیشود، بلکه وجود موضوع و نحوهی برخورد با موضوع از جانب یک بازیگر (مثلا دلقک) است که بیننده را به خنده وامیدارد. در واقع، برخورد و تلقی دلقک از مسائل اجتماعی است که فضای کُمیک ایجاد میکند.
یکی از موفقترین وجوه نمایش، اتوبوس سواری بازیگران دورهگرد، به سوی خانهی عباس آقا است. مردم میخواهند به پایین شهر، به محلهی کارگرنشین شهر بروند و به عباس آقا سر بزنند. اما اتوبوس آنها را به بازار میبرد! مردم اعتراض میکنند، مردم میخواسته اند به دروازه غار، به کبریت سازی، بلورسازی، کورهپزخانه، دخانیات، زنبورکخونه، گود عربا، زاغه شوش و… یاغچیآباد بروند، اما اتوبوس آنها را به بازار میبرد، مردم به راننده اعتراض میکنند:
«این که بازاره، لاکردار.
این که بازاره، لاکردار!»
اتوبوس سر و ته میکند، دور میزند، میرود و بازهم سر از بازار در میآورد. مردم اعتراض میکنند:
«ماشین واسه مردم شاخ شده
ماشین واسه مردم شاخ شده
ملت مگه اسیر شده؟!
ملت مگه اسیر شده؟!»
اما اتوبوس که راه از پیش تعیین شدهی خود را رفته است، میرود بازار. اعتراض مردم باعث میشود که ماشین دو تا راننده پیدا کند. فرمان اتوبوس در دست دو نفر است، ماشین قیقاج میرود، پنچر میشود و جماعت متوجه لاستیک «بی .اف. گودریچ» ساخت آمریکا میشوند که آنها را در نیمه راه گذاشته است.
در این نمایش، هنرمند به چنان باوری از واقعیت اجتماعی رسیده و در آن غرق شده که بیمی از صراحت بیان ندارد. یعنی چنان مجذوب مسائل جاری زندگی اجتماعی- سیاسی جامعهی خود شده است که اصلا در بند ابهام و ایهام هنری نیست .
سلطانپور از معدود هنرمندانی بود که استعداد و تخیل شکوفای هنری خود را، بی هیچ بیم از آن که «هنر فدا شود» و در خدمت مسایل مردم – با برداشتی که خود از هنر و مردم داشت- قرار داد. این خود نوعی فداکاری هنری است که از هر هنرمندی ساخته نیست. در حالی که او قدرت خلق و ابداع هنر ناب را داشت، اما در نهایت آگاهی و خلوصنیت و باور و اعتماد به نفسی – که خود از باور و اعتماد به مردم ناشی میشود- از سادهترین رویدادهای زندگی یکی از میلیونها آدم دوران ما، غمانگیزترین و خشمانگیزترین لحظهها را میآفریند. شرایط اجتماعی و فضای سیاسی این اقبال را فراهم آورده بود که سلطانپور دکترین هنری خود (که همانا القای مستقیم موضوع به بیننده و برانگیختن اوست) را به طرز جامعی عرضه کند. آنجا که مقایسهای میان زندگی عباس آقا و بهرهکشان پیش میآید و فریاد بر میآید که «چرا باید اینجور باشه؟!»، یک شعار و مستقیمترین نوع شعار است.
سلطانپور و بازیگرانش این نمایش را برای مردمی بازسازی کردهاند که شعار «چرا باید اینجور باشه؟!»، گره عمدهی زندگانیشان به شمار میآید. این شعار در قلب اکثریت مردم جای خود را باز میکند و مینشیند، کاربرد خود را دارد و وظیفهی خودرا انجام میدهد؛ زیرا قشرهای وسیع و فشردهی اجتماعی این سئوال را در دل یا بر زبان دارند که «چرا باید اینجور باشه؟!» سلطانپور خود کنایه از دلباختهترین روشنفکران جامعه است که به سوی کارگران در شتاباند. اکنون آن غریبی طبقاتی سپری شده است و سرانجام، راهی به جز همان راه دیرینه، انگار نیست. راه دیرین و چارهی غایی، وحدانیت خویش با خویش.
در این نمایش نباید چنین تلقی شود که عباس آقا مورد محبت قرار گرفته است. عباس آقا به محبت و تیمار نیاز ندارد؛ زیرا عباس آقا (در نوع خود) هستهی حیات سیاسی- اجتماعی دوران ماست. روشنفکر دلباخته، نه دست تیمار، که دست طلب و کمکجویی به سوی عباس آقا دراز میکند. روشنفکر دلباخته خود میداند که بی عباس آقا، وجودی انتزاعی است و سرانجام اگر راهی به پیوند نیابد، خودش خود را خواهد فرسود. روشنفکر دلباخته میداند که ریشههای حیاتش جز در خاک وجود عباس آقاها، نمیتواند بارور شود .
هر لحظه از زندگی عاطفی- اجتماعی عباس آقا میتواند بخشی از یک رمان باشد.
صدای عباس آقا:
«قصاب خونه. بعد مارو فرستادن بلورسازی. شیش هفت سال هم اونجا کارکردیم. کفش نداشتیم. شیشه میریخت زمین. شیشه داغ داغ فرو میرفت به انگشتای پام که میسوختم. بعد کفاشی، بعد خیاطی. بعد بنایی. چاهکنی. سیمانکاری. روتریلی. بعد رفتیم ایران ناسیونال سال چهل و شش بود…»
سرود همسرایان:
«عمری در کار، عمری در کار، عمری در کار
گاهی خسته، گاهی بیمار، گاهی بیکار»
در کارخانه، عباس آقا در برابر کارفرما و ایادی او که در نمایش (به هجو) نقاب جانوران بر چهره نمودار میشوند، قرار میگیرد. موضوعاتی که باعث مقاومت عباس آقا میشود، شکلهای گوناگون دارد. از گرفتن خون کارگران به منظور فرستادن برای زخمیهای آمریکایی جنگ ویتنام، تا بسته شدن در دستشویی بعد از یازده شب. گمان میبرم از ساعت یازده شب در دستشویی بسته میشود که مبادا کارگر خسته و بیخواب در آن جا به چرت بیفتد و به خواب رود.
عباس آقا چارهای نمیبیند جز این که همدوش دیگر کارگران به مقابله با کارفرما بپردازد. او در تضادی که با کارفرما پیدا میکند، به دنبال راه چارهای برای مبارزه، بعد از بستن دستشوییها و تعیین زمان مشخص برای رفتن به دستشویی، دست به ابتکار کُمیکی برای مقابله با این زورگویی کارفرماها که جهت استثمار بیشتر کارگران و توهین به آنهاست، پیدا میکند. عباس آقا از دستشویی تا محل کار خود را لولهای کشید و در انتهای لوله قیفی گذاشت و آن را به نزدیک دستگاهی که رویش کار میکرد آورد تا هر وقت که احتیاج به دستشویی داشت، محل کارخود را ترک نکند! و در واقع، برای تولید ارزش اضافی بیشتر از وقت خود نیز بکاهد.
این حرکت عباس آقا جنبهی صنفی و سپس سیاسی پیدا میکند؛ زیرا چون توپی در کارخانه پیچید و آن چنان ولولهای در میان کارگران ایجاد کرد که باعث تمسخر کارفرما توسط کارگران گردید و هنگامی که خبر آن به گوش کارفرماها رسید و تاثیری که این حرکت نمادین در تودههای کارگران ناسیونال به وجود آورد، به سرعت او را اخراج و از کارخانه بیرون راندند. تضاد او و همدوشاناش با کارفرما، پرده بر فاجعهی زندگانی خانوادگیاش میکشد. عباس آقا دیگر لاک مسایل دست و پاگیر خانوادگی را شکسته است و از آن همه ستم که بر او رفته، انبانی از نفرت به کارفرما و دشتی از عشق به کارگران فراهم آورده است. جامعه در آستانهی انفجار است: اعتراضات و اعتصابات، تظاهرات. عباس آقا در موج موج اعتراض جامعه به ستم و تجاوز و بیگانه، در شانههای دیگرانی چون خود غرق میشود.
«دست توست،
دستی که کار را میشناسد.
کودک و لبخند را میشناسد.
رودخانه و صبح و ستاره را میشناسد.
دستی که بر زخم رفیق
یکپاره نوازش است
دستی که پرچم خون برمیگیرد
در رگبار پیش میرود
در خون میغلتد…»
تظاهرات در صحنه، پلاکاردها برسر دست بازیگران به حرکت در میآیند. حرکت نهایی در صحنه آغاز میشود تا راه به سالن بگشاید. سرود و حرکت. حرکت به درون مردم، مردم و بازیگران دورهگرد یکی میشوند، سرود سرایت میکند. همصدایی در سالن. همه، سرودخوانان. نمایش و زندگی، زندگی و نمایش. نمایش به زمینهی اصلی خود، به زندگی رسوخ میکند. نمایش پایان نمیگیرد. نمایش در قلب مردم روان شده است. نمایش به میان مردم به خیابان میرود. نمایش با مردم به کارخانه میرود. دو تا سه هزار تماشاچی (رقم بی سابقهای در طول تاریخچهی تئاتر ایران) سالن ورزش دانشگاه پلی تکنیک را غرق در شور و هیجان میکند. بازیگران دورهگرد، پُرشکوهترین هدیهی تاریخ تئاتر ایران را از مردم دریافتهاند. هزاران تماشاگر، تودههای مردم و اشک شوق در چشمان. تئاتر، بار دیگر در قلب مردم متولد شد.
در یکی از اجراهای این نمایش، جوانی بر آخرین پلهی سالن ورزش پلی تکنیک، مشتهایش را بالای سرش گره میکند و فریاد میزند:
«من یک کارگرم، نجارم، منبتکارم. من از شما، من از طرف همهی کارگرها از شما، به خاطر این که درد ما، حرف کارگرها را به گوش مردم میرسانید… متشکرم.»
منبع: «تریبون چپ»