«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
آنتونیو گرامشی – برگردان: پارسا نیکجو –
آیا ما مارکسیست هستیم؟ آیا چیزی به عنوان مارکسیست وجود دارد؟ هان ای حماقت، تو تنها نیرنگ جاودان هستی! به احتمال بسیار در چند روز آینده، به مناسبت فرا رسیدن صدمین سالگشت زادروز مارکس، بار دیگر این پرسش طرح خواهد شد؛ و در پاسخ به آن، صفحات بسیاری را از تُهی سرشار خواهند کرد. وراجی و موشکافیهای پوچ و بی معنا، بخش جداناپذیری از میراث بشریت است. مارکس نه واضع آیینی معرکه و محشر بود، نه پیامبری که ما را با آیاتی سرشار از دستورهای مطلق و بی قید و شرط، ارزشهای بی چون و چرا، و مقولاتی کاذب و ورای زمان و مکان، ترک کرده باشد. تنها دستور و ارزش بی قید و شرط او: «کارگران جهان متحد شوید» بود. بنابراین، آن چه مارکسیستها را از غیر مارکسیستها متمایز میکند، عمل کردن به وظیفهی متشکل کردن [ کارگران]، تبلیغ این وظیفه و پیوستن به تشکل کارگری است.
بدین معنا چه کسی، کمابیش مارکسیست نخواهد بود؟ به سخن دیگر، هر کسی بدون آن که خودآگاه باشد، تا حدی مارکسیست است. مارکس انسان بزرگی بود، و فعالیتهایش در جهان نتایج بسیاری در پی داشت، نه از آن رو که او از هیچ، چیزی ابداع کرد، نه به این دلیل که او بینشی اصیل از تاریخ پیش چشم ما گشود، بل به این دلیل که او آن چه را که پراکنده، ناقص و نارس بود، به امری رشد یافته، به سامان و خودآگاه بدل کرد. آگاهی فردی وی میتواند همگانی شود، همان گونه که اکنون به آگاهی بسیاری از افراد بدل شده است. به همین دلیل، مارکس نه فقط اندیشمند، بل فردی اهل عمل بود، او در عرصهی تفکر و عمل، انسانی بزرگ و خلاق بود؛ آثار مارکس همان گونه که جهان را دگرگون کرده است، شیوهی اندیشیدن ما را نیز دگرگون کرده است. مارکس بدین طریق، خِرد را وارد سپهر تاریخ و ساحت آگاهی انسان کرد.
آثار مارکس در دورهای طرح شده است که نبردی بزرگ بین توماس کارلایل و هربرت اسپنسر دربارهی نقش انسان در تاریخ در جریان است.
کارلایل: قهرمانان، شخصیتهای بزرگ و آمیزهای از عرفان و فرقههای معنوی را پیشتاز و راهبر سرنوشت انسان به سوی هدفی ناشناخته و فناپذیر، در سرزمین خیالی کامل و مقدس، میپندارد.
اسپنسر: از طبیعت و فرگشت، درکی مکانیکی، انتزاعی و بی روح دارد. انسان: به باور وی، ذرهای در ارگانیسم طبیعی است و فرمانبر قانونی است که در خود انتزاعی است، اما برای افراد انضمامی و تاریخی میشود: استفاده ی بی واسطه از انسان.
مارکس، نهال اندیشهی خود را با موضعی استوار و غولآسا، رو در روی تاریخ قرار میدهد. وی نه عارف است، نه متافیزیکدانی پوزیتیویست، بل تاریخدان و مفسر همهی اسناد گذشته است، نه فقط اسناد گزینشی و دستچین شده. کاستی ذاتی تمامی پژوهشهای تاریخی و رویداد نگاریهای انسانی، این است که آنها در بررسیهای خود فقط به اسناد دستچین شده استناد میکنند. این دستچینی نه به خواست و ارادهی تاریخ، بل پیامد پیشداوریهای جانبدارانهی پژوهشگران است، پیشداوریهایی که حتا ممکن است، ناآگاهانه گرفتار آن شده باشند، نه مغرضانه. هدف نهایی پژوهش تاریخی، نه درک حقیقت بوده است، نه شناخت دقیق و کامل گذشته، بل هدف آن بیشتر برجسته ساختن اقداماتی چند یا اثبات و تایید نظریهی رسمی و حاکم بوده است. تاریخ فقط قلمرو ایدهها بود. انسان نیز فقط به مثابه روح ناب و آگاهی ناب مورد توجه قرار میگرفت. حاصل چنین تلقی از انسان و تاریخ، دو نتیجهی اشتباه است: نظریههایی که به سادگی اثبات میشدند، اغلب مستبدانه و ساختگی بودند، واقعیتهایی نیز که مهم تلقی میشدند، حکایت و داستان بودند، نه تاریخ، اگر تاریخ ، به معنای حقیقی کلمه هم نوشته میشد، بیشتر حاصل شهود و نبوغ افرادی تک و تنها بود، نه حاصل کاری علمی، روشمند و آگاهانه.
نزد مارکس، تاریخ به منزلهی قلمرو ایدهها، اذهان و فعالیت آگاهانهی افراد، خواه منفرد خواه با همیاری، به قوت خود باقی میماند. اما ایدهها و اذهان، محتوا و خصیصهی خودسرانه و دلبخواهانهی خود را از دست میدهند، و دیگر به عنوان انتزاعهای موهوم مذهبی یا جامعهشناختی به شمار نمیروند. در واقع، اساس و محتوای آنها را میتوان در موقعیت اقتصادی، فعالیت عملی و در نظام و روابط تولید و مبادله باز یافت. تاریخ، به منزلهی رُخداد، به طور کلی متشکل از فعالیت عملی( اقتصادی و اخلاقی) است. تحقق ایده نیز به این دلیل نیست که گویا به طور منطقی با حقیقت و انسانیت ناب سازگار است (ایدهای که فقط به عنوان برنامه و اهداف اخلاقی عام انسان وجود دارد). ایدهها هنگامی تحقق مییابند که دلیل موجه و ابزار تحققشان را در واقعیت اقتصادی بیابند و نشان دهند. برای پایهریزی و بنا کردن دقیق اهداف تاریخی یک کشور، جامعه و گروه اجتماعی، مهمترین چیزی که باید بدانیم آن است که در آن کشور و جامعه، چه نظام و روابط تولید و مبادلهای حُکمفرما است. بدون چنین دانشی، میتوان رساله و پایاننامهای کوتهبینانه نوشت، که شاید برای تاریخ فرهنگ هم مفید باشد؛ میتوان عوارض جانبی و دامنهدار را هم شناخت؛ اما بدون چنین دانشی نمیتوان به نگارش تاریخ پرداخت و از تمامی فشردگی و استواری فعالیت عملی پرده برداشت.
بدین ترتیب، بُتها از محرابشان سقوط میکنند، خدایان نظارهگر همچون دود کُندری بر آتش افتاده از پیرامون انسانها محو میشوند. انسان آگاهی تازهای از واقعیتهای عینی کسب میکند، و از اسرار حاکم بر رُخدادهای جهان آگاهی مییابد و آنها را مهار میکند. انسان خویشتن را میشناسد و در مییابد که ارادهی فردیاش چقدر میتواند با ارزش باشد و قدرتمند شود، اگر به ضرورت تن دهد و نظم و انضباط خویش را بر پایهی فرمانبری از ضرورت استوار گرداند، حتا میتواند بر خود ضرورت نیز تسلط یابد و اهداف خویش را با ضرورت یکسان سازد. چه کسی به راستی خویشتن را میشناسد؟ نه انسان به معنای عام کلمه، بل انسانی که قید ضرورت را پذیرفته. پژوهش دربارهی ذات تاریخ و فراشُدی که این ذات را در روابط و نظام تولید و مبادله تعیین میکند، ما را قادر میسازد که دریابیم جامعه به دو طبقه تقسیم شده است. طبقهای که مالک ابزار تولید است، لزوما خود را میشناسد و از قدرت و رسالت خویش با خبر است – حتا اگر آشفته و پراکنده باشد. این طبقه، اهداف خاصی دارد که آنها را با سازمانیابی خویش تحقق میبخشد، بدون نگرانی با واقعبینی و خونسردی مسیر تحقق اهدافاش را طی میکند، مسیری انباشته از پیکرهای گرسنهی رنجور و کشتههای میدان نبرد طبقاتی.
استقرار قوانین واقعی علّی تاریخی و کشف خصیصههای آن برای طبقهی دیگر فقط پایهای میشود برای نظم و انضباط رمهی وسیع بی شبان. رمه، خودآگاهی کسب میکند و درمییابد کاری که اکنون باید انجام دهد، آن است که خواستار حق خویش از طبقهی دیگر شود. او درمییابد تا هنگام برخوردار شدن از ابزار عمل و بدل شدن آرزو به اراده، اهداف خاص وی فقط به صورت کلماتی پوچ و آرزویی پُر زرق و برق باقی خواهند ماند.
اراده باوری؟ میتوان گفت واژهای است که هیچ معنایی ندارد؛ یا این که، آن را به معنایی دلخواهانه به کار میبریم. اراده، در معنا و مفهوم مارکسیستی آن، به معنای آگاهی از اهداف خویش است که این نیز خود مستلزم تصوری دقیق از قدرت و ابزار بیان خویش داشتن است. بدین معنا، نخست باید طبقه تمایز و تشخص یابد، یعنی باید به زندگی سیاسی مستقل از سایر طبقات دست یابد و با سازماندهی منسجم و سبکی منظم، بدون انحراف و تردید، بتواند فعالیت معطوف به اهداف معین خویش را پیگیری کند. و این به معنای مسیری سر راست و مستقیم به سوی هدف نهایی است، بدون تغییر مسیر به چمنزار سرخوش و پُر احساس برادری و صدور بیانیههای شیرین توام با عشق و احترام متقابل.
اما عبارت «در معنا و مفهوم مارکسیستی» زائد است. در واقع، این عبارت میتواند منشا بدفهمیها و ظهور و بروز واژههای بسیار احمقانه شود. «مارکسیستی»، «در معنا و مفهوم مارکسیستی…»، واژههای نخنمایی هستند که همچون سکههای کم ارزش، بسیار دست به دست میشوند.
کارل مارکس، نزد ما، آموزگار زندگی اخلاقی و معنوی است، نه شبانی چوب به دست. او راهنمای غلبه بر تنبلی فکری، مشوق و محرک نیروهای نیکی است که خواب آلودهاند و باید برای پیکاری نیک بیدار شوند. او نمونهای مثال زدنی از کار و فعالیتی پایدار و پُر شور است؛ فعالیتی که دست یافتن به آن نیازمند صداقت و انسجام فکری و فرهنگی مستحکم است؛ کار و فعالیتی که اگر نخواهیم اسیر عبارت پردازیهای پوچ و انتزاعی شویم، آموختن آن ضروری است.
مارکس، جبههی یکپارچهی وجدان و تفکر انسانیت است: کسی که به گاه سخن گفتن، مراقب زبان خویش نیست، و به گاه احساس، دستاش را روی قلباش نمیگذارد، او منطق قیاسی پولادینی را پی افکنده است که واقعیت را در ذات خویش احاطه و آن را مهار میکند، منطقی که با نفوذ در ذهن مردم، سبب تحلیل رفتن رشد و نمو پیشداوریها و افکار متحجر میشود، منطقی که منش اخلاقی را تقویت و تحکیم میکند.
مارکس، نزد ما، نه کودکی است که در گهوارهاش سخن گفته باشد، نه مرد ریشویی است که خادمان و متولیان معابد را از خدا بترساند. در زندگینامهی او چنین حکایتها و رویدادهایی یافت نمیشود، هیچ نشانهی عجیب و غریبی نیز در ظاهر انسانی او وجود ندارد. او مغز متفکری بزرگ و آرام است، نقطه عطفی در پیکار دیرینه سال انسانیت پُر شور برای کسب آگاهی از آن چه هست و آن چه میتواند بشود؛ نقطه عطفی در درک آهنگ اسرارآمیز تاریخ و پراکنده کردن هالهی مرموزی است که ما را احاطه کرده است؛ نقطه عطفی در توانگر ساختن تفکر و فعالیت ماست! مارکس پارهی ضروری و اصلی معنای انسانی ماست؛ معنایی که میتوانست اکنون نباشد، اگر مارکس وجود نمیداشت و نمیاندیشید، یا اگر پارههای آتش روشناییبخشاش از برخورد شور و آگاهیاش و مصائب و آرمانهایش شعلهور نشده بود.
کارگران جهان، هنگامی که در صدمین سالگشت زادروز مارکس، از وی تجلیل میکنند، در واقع از خود تجلیل میکنند: تجلیل از نیروی خودآگاهی خویش و پویایی معنای پیروز شدن و تیشه زدن به ریشهی سُلطه و تبعیض موجود، و تدارک نبرد نهایی که اوج تمامی کوششها و فداکاریهایشان است.
چهارم می ۱۹۱۸
این مقاله ترجمهای است از: OUR MARX
برگرفته از: CAMBRIDGE TAXTS IN THE HISTORY OF POLITICAL THOUGHT ANTONIO GERMSCI: PRE-PRISON WRITINGS: PAGE 54-58
منبع: «باشگاه جامعهشناسی»