«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
برتولت برشت – برگردان: علی امینی نجفی –
به آیندهگان، یا دقیقتر: «با کسانی که پس از ما به دنیا میآیند»، از شعرهای بلند و معروف برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶) شاعر و نویسندهی بزرگ آلمانی است. برشت این شعر را، که تا حدی جنبهی اتوبیوگرافیک دارد، در سال ۱۹۳۹ زمانی که در دانمارک در تبعید به سر میبرد، سروده است و آن را نوعی «وصیتنامهی معنوی» او دانستهاند.
شعر در سه بند تنظیم شده است و در زیر، ترجمه¬ی کامل آن نقل می¬شود.
I
راستی که در دورهی تیره و تاری زندگی میکنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر میدهد،
و آن که میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانهایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود، گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترسس ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم، نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آن چه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم، تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم.
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی، آدم خردمند را چنین تعریف کردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عُمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن،
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دورهی تیره و تاری زندگی میکنم.
II
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عُمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکهها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم.
عُمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من همهی راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده میشد، اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عُمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
III
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانهی سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان، کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتیم،
آن جا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتا نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل میکند.
حتا خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میکند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود،
دربارهی ما
با رافت داوری کنید!