«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
آنتونیو گرامشی – ترجمهی: رضا اسکندری –
اگر واقعیت آن باشد، که تاریخ زنجیزهای از تلاشهای آدمی است برای رهانیدن خود از محدودیتها، تعصبات و بُتپرستی؛ دلیلی وجود نخواهد داشت که پرولتاریا – که قرار است حلقهی دیگری بر این زنجیز بیفزاید- نداند این زنجیر چگونه و چرا و به دست چه کسانی تا بدینجا پیش رفته است، و چنین دانشی تا چه اندازه مفید خواهد بود.
به تازگی مقالهای از انریکو لئونه توجه ما را به خود معطوف نمود که در آن، لابهلای سطور پیچیده و مُغلقی که ویژگی معمول نوشتار اوست، اشارات مبتذلی را در خصوص فرهنگ، روشنفکری و رابطهی این دو با پرولتاریا تکرار کرده و بر مبنای این واقعیت تاریخی که این طبقه، آیندهی خود را با دستانش میسازد، تقابلی میان فرهنگ و کار کردن ترسیم نموده است. ظن ما بر این است که بازگشت به این مساله، که پیشتر و در موقعیتهای دیگری در «فریاد مردم»، و به شکلی خاصتر در «آوانگاردیا»، [ارگان] فدراسیون جوانان [حزب] مطرح شده و در آن، نتایج اصولیتری از خلال مجادلهی بوردیگا از ناپل با تاسکای خودمان به دست آمده است، بیفایده نخواهد بود.
بگدارید تا با مرور دو نوشته آغاز کنیم. نخستین نوشته از آن نویسندهی رومانتیک آلمانی، نوالیس(۱) (که از ۱۷۷۲ تا ۱۸۰۱ میزیست) است، که چنین میگوید: «اصلیترین مسالهی فرهنگ، پذیرش مسئولیت خودِ استعلایی فرد است، این مسئولیت که در یک زمان، هم خویشتن و هم خویشتنِ خویش باشد. به همین دلیل به ندرت از فقدان احساسات در مقابل دیگران یا [ناتوانی در] شناخت کامل آنها شگفتزده میشویم. بدون شناختی کامل از خودمان، هیچگاه قادر نخواهیم بود دیگران را به درستی بشناسیم.»
دومین جُستار که آن را به مضمون نقل خواهیم کرد، از جامباتیستا ویکو(۲) است (به نقل از بخش «نخستین استنتاج در باب خطابه بر مبنای خصائی شعری در میان ملل نخستین» از کتاب «علم نوین») که تفسیری سیاسی از سخن معروف سولون(۳) ارائه میکند، که گفت «خودت را بشناس» و بعدتر در فلسفهی سقراط مورد استفاده قرار گرفت. ویکو بر این باور است که در این عبارت، سولون میکوشد تا طبقات فرودست جامعه – که گفته میشد بر خلاف ذات متعالی نجبا، ذاتی پست و حیوانی دارند- را ترغیب کند تا به خود بیشتر بیندیشند و خود را به عنوان ذوات انسانی برابر با نجبا بشناسند. و بنابراین، مدعی حقوق شهروندی برابر با آنان شوند. سپس او این آگاهی از انسانیت مشترک میان فرودستان و فرادستان را به عنوان پایه و علت تاریخی مردمسالاریهای باستان میشناساند.
این جُستارها را به صورتی تصادفی در کنار هم قرار ندادهایم. به نظر میرسد که این مدخل تامین کنندهی صورتی از دروننگری، هرچند بسط نیافته و ناسفته، به دامنه و اصول ادراکی صحیح از مفهوم فرهنگ و ارتباط آن با سوسیالیسم است.
ضروری است که از عادت درک فرهنگ به عنوان دانشی دایرهالمعارفی، و به تبع آن، انسان به عنوان مظروفی برای دادههای تجربی و حقایق خام و نامرتبطی که باید در ذهن خود، همانند ستونهای یک واژهنامه انبار کند تا بتواند در هر موقعیت مفروض به محرکهای جهان پیرامون خود واکنش نشان دهد، رها شویم. این صورت از فرهنگ، به ویژه برای پرولتاریا حقیقتا آسیبزاست. این [فرهنگ] تنها به کار تولید نخالههایی میآید که خود را، به خاطر انباشت حجم معینی از رُخدادها و تاریخها در خاطرهاشان که در هر موقعیت آنها را بلغور میکنند و به واسطهی آنها دیواری میان خود و دیگران میکشند، از مابقی بشریت برتر میدانند. چنین مفهومسازی غلطی از فرهنگ به ایجاد آن روشنفکرمآبی نحیف و بیمایهای میانجامد که رومن رولان بیرحمانه آن را به نقد کشیده و موجد گروهی کاملی از گردنکشان توخالی شده است که خطرشان برای جامعه، بیشتر از خطر سل یا سوزاک برای سلامت و زیبایی بدن است. دانشجوی حقیر و خودبینی که کمی لاتین و تاریخ میداند؛ وکیل خُردهپایی که از کاهلی و بیذوقی استادانش بهره برده است، تا برای خودش مدرک مندرسی دست و پا کند؛ این افراد خود را از ماهرترین کارگران، که در زندگیاش وظیفهای دقیق و حیاتی را به انجام میرساند و در کار خود صدها بار بهتر از آنهاست در کار خودشان، بالاتر میدانند. اما این فرهنگ نیست، این وهم است؛ این خردورزی نیست، این روشنفکرمآبی است؛ و هر حملهای به آن چیزی فراتر از [حملهای] مشروع است.
فرهنگ مقولهای کاملا متفاوت است. فرهنگ، سازمان و انضباط درونی خودِ فرد است؛ پختگی شخصیت یک فرد؛ دستیابی به سطح والاتری از آگاهی است که به واسطهی آن، میتوانیم جایگاه و ارزش خود را در تاریخ، کارکرد مناسب خود را در زندگی و حقوق و وظایف خود را [در جامعه] درک کنیم. اما این همه، با تحولی ناخودآگاه امکانپذیر نیست؛ با کُنشها و واکُنشهایی فراتر از کنترل ارادهی ما، مانند آنچه در گیاهان و حیوانات اتفاق میافتد و طی آن، هر وجود منفردی، منقاد قوانینی گریزناپذیر، خود را ناهشیارانه [با محیط خود] سازگار میسازد و اندامهای خود را بسط میدهد. انسان در وهلهی نخست مخلوق [یک] روح است – یعنی بیشتر محصول تاریخ است تا طبیعت. در غیر این صورت، تشریح این که چرا علیرغم آن که استثمارگر و استثمارشونده، آنان که ثروت را تولید میکنند و آنهایی که آزمندانه آن را به مصرف میرسانند، همواره وجود داشتهاند. چرا سوسیالیسم تا کنون پا به عرصهی وجود نگذاشته است. واقعیت آن است که تنها گام به گام و مرحله به مرحله است، که بشریت از ارزش خود آگاه شده است و حق زیستی مستقل از توطئهها و دستاندازیهای آن اقلیتی را فراچنگ آورده که در برشی قبلتر از تاریخ قدرت را به دست گرفتهاند. و این آگاهی، نه در بستری از نیازهای حیوانی روانشناختی، که از خلال بازتابی خردورزانه بسط یافته است که نخست، میان بخشی کوچک و پس از آن در تمامی طبقهی [کارگر]، و پیرامون علل وجودی شرایط موجود و [شناسایی] بهترین ابزارهای تبدیل آنچه موقعیتهای وابستگی و تبعیت بوده است به جرقههایی برای طُغیان و بازسازی ساختارهای اجتماعی شکل میگیرد.
این بدان معناست، که هر انقلاب با فرایندی طولانی و متراکم از فعالیت انتقادی، تاملات فرهنگی نوین و گسترش ایدهها [ی نو] میان گروههایی از مردم طلایهداری میشود که در آغاز در برابر آن مقاومت میکنند، درگیر فرایند حل و فصل مشکلات سیاسی و اقتصادی روزمرهی خود هستند و هیچ پیوند اتحادبخشی میان آنها و دیگرانی که جایگاه مشابهی با آنها دارند، وجود ندارد. آخرین نمونه، نزدیکترین آنها به ما از لحاظ زمانی و بدین ترتیب آشناترین آن برای ما، انقلاب [کبیر] فرانسه است. دورهی فرهنگی پیشدرآمد آن که با نام [دوران] روشنگری شناخته میشود، دورهای که از سوی منتقدین سطحینگر خرد نظری در مظان اتهام قرار داشته است، در حقیقت مجموعهای کممایه از اطلاعات سطحی نیست که به واسطهی تفنن روشنفکرانی که از هرچیز و همه چیز با بیطرفی لاقیدانهای داد سخن دهند و تنها خود را زمانی انسان زمانهی خویشتن دانسته باشند که دایرهالمعارف دالامبر و دیدرو را میخواندهاند (یا دستکم به تمامی چنین نبودهاند). به دیگر سخن، این دوره تنها پدیدههایی از روشنفکرمآبی عقیم و فضلفروشانهای نبوده، که امروز آن را در نهایت شکوه و در دانشگاههای سطح پایین و عامهپسند پیش روی خود داریم. روشنگری خود انقلابی شکوهمند بود؛ و همانگونه که دیسانکتیس(۴) در کتاب خود «تاریخ ادبیات ایتالیا» به خوبی نشان داده است، موجد نوعی از آگاهی پان-اروپایی، یا یک روح بورژوای انترناسیونال بود که هر بخشی از آن، در قبال محنتها و تلخکامیهای کُل [این پیکره] حساس بود و بهترین صورت از آمادگی برای انقلابی خونین به شمار میرفت که به زودی و در فرانسه به وقوع میپیوست.
در ایتالیا، فرانسه و آلمان، چیزهای مشابهی مورد بحث قرار میگرفت؛ نهادهایی مشابه و اصولی مشابه. هر نمایشنامهی جدید ولتر، هر جزوهی چاپی، مانند جرقهای بر فتیلههایی که پیشتر از این میان کشورها و نواحی کشیده شده بود، به حرکت در میآمد و همزمان، در تمام نقاط مدافعان و مخالفانی مشابه مییافت. سرنیزههای ارتش ناپلئون، خود را با راههایی روبهرو یافتند که پیشتر توسط ارتشی نامرئی از کتابها و جزوات پاکسازی شده بود؛ ارتشی که از نیمهی نخست قرن هجدهم از پاریس سرریز کرده و مردمان و نهادها را برای انقلابی که شدیدا بدان محتاج بودند، آماده ساخته بود. بعدتر، زمانیکه رویدادهای فرانسه بیش از پیش با آگاهی سراسر اروپا عجین شد، خیزشی مردمی در پاریس موجب اتفاقات مشابهی در میلان، وین و حتی کوچکترین شهرهای میشد. برای مشاهدهگری بیدقت، ممکن است تمامی این رویدادها، پدیدههایی طبیعی و همزمان در نظر آیند؛ اما، در واقع، این رویدادها، بی در نظر گرفتن آن عوامل فرهنگی که پیشتر ذهن آدمی را آماده ساخته بود تا برای آنچه نفع عموم در نظر گرفته میشود بخروشد، درکناشدنی است.
امروز، پدیدهی مشابهی با سوسیالیسم درحال وقوع است. از خلال نقادی تمدن سرمایهدارانه است، که آگاهی یکتای کارگری شکل گرفته یا در فرآیند شکلگیری است. و نقد چیزی فرهنگی است؛ نقد به واسطهی تکامل طبیعی خودانگیخته قوام نمییابد. نقد دقیقا همان کشف خویشتن را در بر میگیرد، که نوالیس آن را هدف فرهنگ قلمداد میکند. کشف خویش، بدانگونه که خود را در برابر دیگران ارزیابی میکند، بدانگونه که خود را از دیگران متمایز میسازد؛ و آن زمان که هدفی برای خود ساخت، قضاوت وقایع و رویدادها، نه تنها بر اساس آنچه دلالتهای درونی آنها، که همچنین، بر اساس این [واقعیت] که آن هدف را نزدیکتر میکنند یا نه. شناختن یک نفر، آن نفر بودن است، سُلطه بر آن نفر است، ابراز هویت آن نفر است، برخاستن از هاویه و تبدیل شدن به یک عملگر قاعدهمند، اما بر اساس قواعد خود اوست، وقف سختگیرانهی خود به یک آرمان. و این بدون شناختن دیگران دستیافتنی نیست؛ بدون شناختن تاریخشان، توالی تلاشهایشان برای رسیدن به آنچه اکنون هستند، برای خلق تمدنی که آفریدهاند و میکوشیم آن را با تمدن خود جایگزین کنیم. این به معنی دریافتی از طبیعت و قوانین آن است، برای ادراک قوانینی که بر حیات روح حکم میرانند. و این به معنی آموختن این همه است، بی آن که چشمانداز هدف غایی – که شناخت بهتر خود از خلال شناخت دیگران و شناخت دیگران از خلال شناخت خود است- را از دست بدهیم.
اگر واقعیت آن باشد، که تاریخ زنجیزهای از تلاشهای آدمی است برای رهانیدن خود از محدودیتها، تعصبات و بُتپرستی؛ دلیلی وجود نخواهد داشت که پرولتاریا – که قرار است حلقهی دیگری بر این زنجیز بیفزاید- نداند این زنجیر چگونه و چرا و به دست چه کسانی تا بدینجا پیش رفته است، و چنین دانشی تا چه اندازه مفید خواهد بود.
«فریاد مردم»
۲۹ ژانویه ۱۹۱۶
۱- گئورگ فیلیپ فریدریش فرایهر فن هاردنبرگ (نوالیس) نویسنده و فیلسوف رومانتیک آلمانی. م.
۲- جامباتیستا ویکو (ویگو)، ادیب، فیلسوف، سیاستمدار، مورخ و حقوقدان ایتالیایی قرن هجدهم. م.
۳- خطیب، شاعر و قانونگذار یونانی سدههای هفتم و ششم پیش از میلاد. م.
۴- فرانچسکو دیسانکتیس، منتقد ادبی ایتالیایی در قرن نوزدهم. م
منبع: «حلقهی تجریش»