«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
م. عاطف راد –
برتولت برشت (۱۹۵۶ـ۱۸۹۸) را بیشتر به عنوان نمایشنامهنویس و بنیانگذار تئاتر حماسی و به خاطر نمایشنامههای مشهورش چون «زندگی گالیله»، «ننه دلاور و فرزندانش»، «زن نیك ایالت سچوان»، دایرهی گچی قفقازی»، «آدم آدم است»، «ارباب پونتیلا و نوكرش ماتی»، «مادر» و سایر آثار نمایشیاش میشناسند. اما برتولت برشت افزون بر این كه نمایشنامهنویسی اندیشمند و كارگردانی بزرگ بود، شاعری خوشقریحه نیز بود و شعرها و ترانهها و سرودها و تصنیفهای زیبا، پُر معنا و دلانگیز بسیار سروده است.
برتولت برشت سرودن شعرهایش را از پانزده سالگی و پیش از شروع نمایشنامهنویسی آغاز كرد و نخستین سرودههایش را بین سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۱۷ سرود و آنها را در نشریات محلی منتشر كرد. در سال ۱۹۱۸، هنگامی كه به خدمت سربازی اعزام شد، افزون بر كار در بیمارستان نظامی پشت جبهه، سرودههایش را همراه با نواختن گیتار برای سربازان میخواند و آنها را مجذوب نوای گرم و سرودهای دلنشین خود میساخت. به قول ارنست فیشر، شعرهای برتولت برشت به انسان كمك میكند تا دیوار بلند و ضخیم نادانی، دروغ، فریبكاری و تاریكی را بشكافد و در آن رخنهای، هر چند كوچك، برای عبور روشنایی حقیقت پدید آورد.
برتولت برشت همه گونه شعری سروده و در تمام حوزههای شعری طبعآزمایی كرده است، از شعرهای ساده و بی پیرایهی كودكانه تا شعرهای آموزشی برای دانشآموزان، از شعرهای روشنگرانه برای كارگران و كشاورزان تا شعرهای ادیبانه برای روشنفكران، از شعر عاشقانه تا شعر سلحشورانه، از شعر غنایی تا شعر حماسی، از شعر طنزآمیز و هجوپردازانه تا شعر جدی، از شعرهای سنگین اجتماعی تا تصنیفهای سبك كوچه و بازار.
شعرهای نمایشی برتولت برشت از مهمترین شعرهای او هستند. اینها، شعرهایی هستند كه به صورت سرود، تصنیف یا ترانه در متن نمایشنامههای او وارد شدهاند و به مناسبتهای موضوعی خاص، یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش میزان اثرگذاری و جلب توجه و جذاب و شورانگیز كردن متن، به صورت پیشدرآمد، میان پرده، موخره یا در میان متن آورده شده و توسط بازیگران تكخوان یا گروه همسرایان، گاهی دكلمه و گاهی همراه با موسیقی به آواز خوانده میشوند. نمایشنامههای مهم برشت سرشار است از این قبیل شعرها و سرودها.
این شعرها اغلب طنزآمیز یا هزلآمیز هستند و زیر پوستهی زبان مطایبهآمیز و شوخطبعانهی خود، معناهای بسیار جدی هشداردهنده و آگاهاننده دارند و پیامرسان ایدههای نقادانه و اجتماعی برشت هستند. نقد برشت در این سرودها، نقدی كوبنده و گزنده است و چون پتكی سنگین بر ساختار باورهای سُست بنیاد، اما سختجان و دیرمان فرود میآید و آنها را به لرزه در میآورد. بیشتر نمایشهای مهم برشت در برگیرندهی یك یا چند سرود و ترانه و شعر است.
در این نوشته، نگاهی گذرا و كوتاه میكنیم به شعرهای نمایشی برتولت برشت در نخستین نمایشنامهاش با عنوان «بعل». در سالهای ۱۹۱۹ـ۱۹۱۸، برتولت برشت نخستین اثر نمایشیاش را به نام «بعل» تصنیف كرد كه چهار سال بعد برای نخستین بار در لایپزیگ به اجرا در آمد. بعل روشنفكری است آواره و بیكاره، شاعری است بیبند و بار، عیاش و هرزهگرد، آدمی الكیخوش كه در كافهها آواز میخواند و گیتار مینوازد. پایبند هیچ قانون و قرارداد اخلاقی نیست. بیشرمانه و وقیحانه زنها را از راه به در میبرد. خیانتپیشه و هوسباز است. تمام زندگیاش در این خلاصه شده كه شعر بگوید، آواز بخواند، گیتار بزند، میگُساری و بدمستی كند، عشق بورزد و كامرانی كند، هوسبازی و شهوترانی كند و در این راه از هیچ دنائت، خیانت، رذالت و حتی از هیچ جنایتی رویگردان نیست. قاتلی است رذل كه به خاطر زن بدكارهای رسمی، بهترین رفیق دوران جوانیاش را چاقو میزند و میكشد. آدمی است بیروح كه بایدش جزو جانوران وحشی به حساب آورد. كسی است كه حتی به لاشخورها هم رحم نمیكند و با ترفندی زیركانه خود را به مردن میزند تا كركسها به سراغش بیایند، بعد آنها را شكار و خورشت شامش می كند:
«و بعل به آن لاشخوران فربه مینگرد
كه چشم انتظار لاشهاش بپروازند بر فرازش در آسمان پُر ستاره
و بعل خویشتن را چونان مردهای خموش مینماید
تا لاشخورانش هجوم آورند
آنگاه او یكی از ایشان را شكار میكند
و ازو خوراك شبش را فراهم میآورد.»
بعل شاعری است با استعدادی درخشان و هوشیتیز، با جمجمهی مردانی كه فقط با نشان دادن غیظآلود دندانها و به ضرب شلاق حاضرند كار كنند. اشعارش، شنوندگانش را به یاد والت ویتمن، ورهرن و ورلن میاندازد، با این امتیاز كه نسبت به آنها بی نزاكتتر است و اشعارش را در میكدهها برای درشكهچیها میخواند و درشكهچیها وقتی از شعرهایش خوششان میآید، بابتاش به او چیزكی میپردازند. به پیشگام مسیح بزرگ شعر اروپا میماند و هیچ یك از شاعران معاصر همتا و هممقامش نمیباشد. احساس جهانیاش را در این شعر نبوغآمیز ـ شیطانی ولی خوشذوق ـ آسمانی میتوان یافت:
«آفتابش به سختی میسوزاند
باد میفرسودش
هیچ درختی پذیرایش نبود
رانده شده بود از هر در و طرد شده از هر جا.»
نمایشنامه با «سرود زندگی بعل» آغاز میشود. سرودی كه زندگی بعل را از بدو تولد تا هنگام مرگ به زیبایی مرور میكند و مهمترین خصلتها و خصیصههای شخصیت او را در نهایت ایجاز و با زبانی طنزآمیز بیان میدارد:
«آنگاه كه بعل
در سپیدنای بطن مادر خویش رشد میكرد
آسمان آرام و پریدهرنگ بود و پهناور
جوان و برهنه بود و بس شگفتانگیز
آنچنان كه دوستدار آسمان شد بعل
آنگه كه چشم بر گیتی گشود.
و به هنگام رنج و گاه شادی، آسمان در جای خویش بود
چه، بعل در خواب بود و نمیدیدش
چه، بیدار بود و لذتهایش را میچشید
شبانگاه، آسمان نیلگون، بعل را سرمست میساخت
و سپیده دم، آسمان كبود، بعل را پرهیزگاری میآموخت.»
اما جهان برای بعل با همهی شادیها و عیش و نوشها و كامرانیهای آشكار و نهانش، در نهایت جز ملال تنهایی و دلتنگی بیكسی رهاورد و ارمغانی ندارد و لذتهایش جز رنج جانكاه محتوم فرجامی نمییابد:
«زیر ستارههای اندوهخیز درهی دلتنگی
بعل علفزارهای پهناور را میچرد
تُهی كه گشت چراگاه، زمزمه بر لب
میرود نرم و آهسته به سوی جنگل جاوید
تا در آن بیارمد.»
و سرانجام مرگ است كه بر رنجهای بعل، در حالی نقطهی پایان مینهد كه بعل از شراب تلخ و گس زندگی سیراب شده و زیر پلكهای بستهاش نقش آبی آسمان آنقدر زنده و بیكران است كه حتی پس از مرگ نیز هر چقدر دلش بخواهد میتواند آسمان را به روشنی بنگرد:
«هنگام كه بعل
در بطن تیرهی خاك میآرمد
دیگر برای بعل جهان چه معنایی دارد؟
برای او كه از زندگی سیراب شده
و زیر پلكهایش چندان آسمان دارد
كه حتی پس از مرگ نیز هر دم كه بخواهد
آسمان را در دسترس خویش دارد.»
و آسمان بلندنظر پس از مرگ بعل همچنان بر فراز زمین پهناور آرامگاه زمین پُر تكاپو و سرگردان است، بی آن كه مرگ بعل خللی بر او وارد كرده یا اثری بر او داشته باشد:
«هنگام كه بعل در شكم سیاه زمین میپوسید
آسمان همچنان پهناور و آرام بود و پریدهرنگ
جوان و برهنه بود و بس شگفتانگیز
آن گونه كه بعل به هنگام زیستن دوستش میداشت.»
نمایشنامهی «بعل» سرشار است از سرودها و ترانههای دلانگیز، كه یكی از زیباترین آنها شعری است كه بانویی جوان از نشریهی «انقلاب» میخواند و بند آغازین آن چنین است:
«شاعر از آوای رخوتزا میگریزد
و برآن است تا با دمیدن در شیپور
و كوبش بر طبل
با برگزیدهی كلامی برانگیزاننده
مردم را از جا بركند
و به خیزش وادارد.»
سرود هزلآمیز و تلخی كه بعل همراه با نوای گیتار میخواند، بسیار پُر معنا و تفكرانگیز است. در این سرود، بعل دوست داشتنیترین جای جهان را به كنایه مستراحش میداند و برای اثبات این مدعا دلیل میآورد:
«اورگه به من گفت:
تنها جایی از این جهان كه دوستش میدارد
نه نیمكتی در كنار گور مادر است و پدر
نه صندلی اعتراف در كلیسا
نه بستر بدكارهای
و نه دامنی نرم، پناهگاه اندامی سپید و فربه و گرم.
اورگه به من گفت:
در این جهان همیشه برایش
مستراح گرامیترین مكانهاست
چرا كه در آن جا آدمیان غرقند در رضایت خاطر
و ارضای وجود
در مكانی معلق میان ستارگانی بر فراز سرشان
و انباری از كثافت، پایین باسنشان.»
این دنجترین جایگاهی است كه آدمی در هر شرایطی، چه بهترین شرایط و چه بدترین شرایط، در آن تنهاست، جایگاه شناخت است و ادراك، و پی بردن به این حقیقت مسخره، ولی اساسی كه آدمی با همهی عظمت و اقتدارش، قادر نیست كه چیزی را در خودش برای همیشه نگه دارد:
«خلوتگاهیست به حقیقت عالی
كه در آن آدمی حتی
در جشن ازدواجش نیز
با خودش تنهاست.
آن جا جایگاه فروتنیست
و در آن به روشنی درك خواهی كرد
كه تو آدمی هستی
كه چیزی را در خود نگه نمیتواند داشت.»
سرود «مرگ در جنگل» نیز یكی دیگر از سرودهای زیبا و پُر معنای این نمایشنامه است. این سرود مردی است كه در جنگل در حال احتضار است و در آستانهی مرگ. مرد ناكامی كه زندگی و تابش خورشید را عاشقانه دوست دارد و سرشار است از شور حیات، ولی بغرنجی و دشواریهای زیستن در منجلاب جهان، از او دیوانهای آواره و رانده از هر جا ساخته كه نه خانهای دارد و نه وابسته به سرزمینی است، دندانهایش همگی پوسیده و ریخته، مبتلا به جرب است، و كانون تجمع كثافتها و عفونتها. در آستانهی سپیدهدم، برهنه و لرزان بر روی علفها افتاده، در حال جان كندن است، و لاشهاش بر زمین چنگ میزند. در بند آغازین سرود «مرگ در جنگل» چنین میخوانیم:
«و مردی میمیرد در جنگل
در اعماق جنگل جاوید
آنجا كه توفانها و سیلاب درهم میپیچدش
و مردی میمیرد در جنگل
چونان جانوری گرفتار میان ریشهها
نگاهی به سوی بالا میكند
به تاج جنگل
آنجا كه شب و روز راندگان توفانند.»
و بند پایانی سرود، توصیف صحنهی به خاكسپاری مرد مرده در جنگل است:
«و نزدیك سحر او مرده بر روی علفها افتاده بود
و آنها غرق نفرت
و سرد از كینه
چالش كردند زیر شاخساران درختی گشن
و آنگاه خاموش از جنگل برون رفتند
ولی پیش از رفتن
یك بار دیگر نگریستند به درختی كه
مرد منفور زیر شاخسارانش مدفون شده بود
و بالای درخت سرشار از روشنایی بود
تصویر صلیبی را
برابر چهرههایشان رسم كردند
آنگاه شتابان از جنگل خارج شدند
و دنبال كار خود رفتند.»
سرود «ای راندگان بهشت و دوزخ» نیز از سرودهای زیبای این نمایشنامه است و در آن بعل همراه با نواختن گیتار چنین میسراید:
«ای راندگان بلندای بهشت و قعر دوزخ
ای جانیان كه فراوان رنج كشیدهاید
آخر چرا
درون بطن مادران خود
در آن آرامگاه خاموش و تاریك
برای همیشه خفته نماندید
غرق در آرامش!؟»
از دیگر سرودهای زیبای این متن نمایشی، سرود «یادی از دختر غرق شده» است، كه آن را بعل در دل شب برای « اكارت» میخواند:
«چون غرق شد و غرقاب فرو كشیدش به اعماق خویش
از رودها و شطها گذشت
فیروزهی آسمان بس شگفتانگیز میدرخشید
گویی آسمان سر آن دارد كه تن بی جانش را نوازش كند.
خزهها و جلبكها به تنش پیچیدند
تا تن بیجانش كم كم سنگین شد
ماهیان، بیپروا، دورش شنا میكردند
و بدرقهاش میكردند برای واپسین سفر.
آسمان شامگاه، همچون دود، سیاه شد
و شب روشنایی را به یاری ستارگانش زنده نگه داشت
اما، بامداد، باز آمد،
تا او را
باز هم صبح و شبی باشد.
و چون تن پریده رنگش در آب گندید
چنین شد كه سرانجام به فراموشی كامل سپرده شد
نخست چهرهاش، سپس دستهایش، و آنگاه گیسوانش
با لاشههای بسیار، مدفون شد در اعماق رودها.»